هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (mohsen082003@gmail.com)



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۰۲ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲
#21
زیر نور ماه نشسته بود. انتهای جاده ای که به دریاچه ای سیاه ختم می شد. امشب از نفرین گرگینه ها ترسی نداشت. چه بهتر! اگر لازم می شد، دلتنگی اش را با چند زوزه ی بلند و دلخراش پاسخ می گفت.

از ورود دوباره اش به دنیای جادوگران پشیمان نبود. اما می دانست تا بازگشت بهترین دوستش، هیچ اتفاقی در دنیای جادوگران خشنودش نخواهد ساخت. حتی قهرمان شدن در بازی مورد علاقه اش، کوییدیچ.....


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
#22
پناهگاه
جینی وارد خانه شد و روبروی آرتور و مالی قرار گرفت. چند ثانیه با سکوت به صورت های همدیگر خیره شدند و در نهایت مالی پرسید: «چی شد دخترم؟ دادگاه چطور بود!؟»


خونه ی چو!
هری وارد خانه شد و روبروی چو قرار گرفت. چند ثانیه با سکوت به صورت های همدیگر خیره شدند و در نهایت چو پرسید: «چی شد شوهرم!؟ دادگاه چطور بود!؟»


پناهگاه
جینی: «مامــــــــــــان! »


خونه ی چو!
هری: «عیــــــــآل .... (بقیه ی اتفاقات بدلیل بی ناموسی یا کم ناموسی بودن سانسور می شن!

دقایقی بعد هری پاتر قصه ی ما، غمگین و ترسان روی مبلی کنار چو نشسته بود و چو متن رای دادگاه را می خواند:
نقل قول:


شعبه دوم دادگاه حقوقی(خانواده) حوزه ی قضایی هاگزمید

پس از برگزاری جلسه ی دادگاه و استماع اظهارات زوجین، رای دادگاه از این قرار است:
زوج و زوجه موظفند به مدت 10 روز به همراه زوجه ی دوم در منزل زوج زندگی کنند و پس از اتمام مدت تعیین شده، در صورتی که زوجه همچنان مایل به جاری شدن طلاق بودند، مجدداً به دادگاه مراجعه نمایند. ضمناً دابی(جن آزاد) به عنوان نماینده و ناظر دادگاه در این 10 روز در محل حاضر و صحت اجرای حکم را تایید می کنند!
رای صادره قطعی و غیر قابل تجدیدنظرخواهی ست.

رئیس شعبه ی دوم دادگاه حقوقی(خانواده)



چو با ناباوری به هری نگاه کرد و گفت:«ینی می خوای بگی...»

- چاره ای نیست چو! این یه موقعیته! باید یه کاری کنیم که منصرف شه از طلاق. مهریه اش هزار میلیون گالیونه! من از آزکابان می ترسم!


دهکده ی هاگزمید، کافه ی مادام پادیفوت
هانا ابوت، هرمیون گرنجر و فلور دلاکور در حالی که با ظرافت هر چه تمام تر و به طور همزمان قهوه شان را هم می زدند، آهی کشیدند و باز هم بطور همزمان قاشق هایشان را به لبه ی فنجان زدند و سرهایشان را به نشانه ی تاسف تکان دادند.

هانا اندکی از قهوه اش را چشید و با لحن مامورهای سازمان اطلاعات و امنیت گفت: «واقعاً دردناکه دخترا! این آینده ی همه ی ماست! من پوست این نویل رو می کَنَم و باهاش کیف دستی درست می کنم!»

هرمیون کتابچه کوچکی را از کیفش بیرون آورد و به دوستانش نشان داد:

خودآموز کامل طلسم های مکان یابی!


- اگه بدونیم وقتی می گن ماموریتیم، واقعاً کجا می رن همه ی شک و شبهه هامون از بین میره!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۷ ۱۲:۴۸:۳۶
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۷ ۱۲:۵۱:۴۵

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲
#23
سلام بر جناب دامبلدور کبیر

خدمت رسیدیم برای عرض ادب و احترام و تجدید بیعت با محفل ققنوس.

همانطور که استحضار دارید، اینجانب کهنه سرباز جبهه ی سپید بوده و خواهم بود و در رکاب جنابعالی باز هم بر قلب سیاهی خواهم تاخت.

با تشکر از بازگشت شکوهمند جنابعالی از مرگ!



ماه کامل وقت خوبی برای قدم زدن نیست.. هشیار باش!

یک خانه ی امن همین نزدیکی هاست..


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۷ ۱۳:۳۳:۴۶

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۲
#24
مودی، رون، چارلی، پرسی و سوروس در اتاقی تاریک، دور میزی نشسته بودند. تنها نور شمعدانی کوچک صورت هایشان را روشن کرده بود. بوی نم دیوارها دیوانه کننده بود و ریه ها برای اندکی هوای تازه التماس می کردند!

روندی که مودی برای کار گذاشتن انواع طلسم بر روی اتاق طی کرده بود، طاقت فرسا و زمانبر بود. انواع طلسم های هشدار دهنده و طلسم های ضد جاسوسی. اتفاق های اخیر، وسواس کاراگاهِ کارکشته را در مسائل حفاظتی بیشتر کرده بود.

مودی، پس از اینکه برای بار آخر کل فضای اطراف را با چشم جادویی اش چک کرد، به آرامی شروع به صحبت کرد: «ما باید به کار این سیرکِ ظالمانه پایان بدیم! من یه نقشه هایی ...»

- مودک!

- بله چارلی!؟ داشتم حرف می زدم!

- سلام مودک مودکچه بوق بوقی گرینفدور قهرمانه

- هممم، رون این چی می گه؟

رون در حالی که آهی می کشید توضیح داد: «این کار شاخدمه! معمولاً افراد از ضربه ی شاخدم جون سالم به در نمی برن. شانس آوردیم که زنده مونده.»

- به هر حال باید سریع اقدام کنیم. کنترل زمین بازی با یه نقشه ی جادوی انجام می شه که اونم در اختیار ایوانه. اگه بتونیم به اون نقشه برسیم کار تمومه.

رون که چشم هایش گرد شده بودند، آب دهانش را محکم قورت داد و گفت: «داری از ورود به خونه ی ریدل حرف می زنی! می دونی یعنی چی؟»

- لارتن مرده رون! بقیه هم هر لحظه به مرگشون نزدیک می شن. تو بگو این یعنی چی!

سوروس که تا آن لحظه شنونده بود، با حالتی نجوا گونه لب به سخن گشود: «من اونجا رو مث کف دستم بلدم. یه راهی هست که تقریباً بی مشکل بریم تو.»

- تقریباً!؟

____________________________________

مروپی گانت از سرعت دویدنش کاست. دیگر به قدر کافی دور شده بود. صدای ویولت در سرش طنین انداز شد: «داری کجا می ری مروپ!؟»

- لعنتی! تو که دیدی هر کاری می شد کردم. خودشون نمی خوان. باید منو رها کنی! من حتی نزدیک بود کشته بشم!

چند ثانیه سکوت برقرار شد. احتمالاً ارواح نیز برای تصمیم گیری نیاز به تامل دارند! در نهایت صدای ویولت که غمگین به نظر می رسید شنیده شد: «حق با توئه مروپ. تو هر کاری تونستی کردی. منم همینطور. دیگه مجبورم فقط نظاره گر این کابوس باشم.»

ناگهان مروپ سبُکی دلنشینی را در سرش حس کرد. حالا مطمئن بود ویولت رفته. به سرعت چند ورد به زبان آورد و محافظ های ذهنی قدرتمندی را فعال کرد که دیگر دچار چنین تسخیرهایی نشود!
بعد از آن اندیشید که باید به دنبال مرگخواران بگردد. اما پاهایش حرکت نمی کردند. تردید عجیبی وجودش را فراگرفته بود. تمام دقایقِ وقوع این ماجرا منتظر رهایی از شر ویولت و اجرای نقشه های خود بود. نقشه هایی که باعث می شدند او "زنده"ی این بازی باشد.
اما حالا ...... حس غریبی بود. انگار دیگرانی بودند که زندگی شان برایش ارزشمند شده بود. حتی بدون اجبار ویولت، دوست داشت جیمز زنده بماند! سرش را با دو دست گرفت و روی زمین زانو زد...


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۶ ۱۳:۳۴:۳۲

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۰:۳۰ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
#25
ایوان در حالیکه که از ورودش به محضر لرد سیاه نامطمئن می نمود، با لرزشی خفیف در صدایش، گفت: «مانتیکور ها آماده ن ارباب.»

ولدمورت که مانند همیشه، صورتش به هیج وجه نمایانگر احساس درونی اش نبود، بدون اینکه زحمت نگاه کردن به طرف ایوان را به خود بدهد، فرمان داد: «آزادشون کنین!»

- بله سرورم! و خیالتون راحت باشه. کل دیشب رو با شلاق های جادویی روشون کار کردیم تا درباره ی مادرتون توجیه باشن. مطمئن باشین جرات نمی کنن به ایشون نزدیک هم بشن!
___________________________________
تد، جیمز و ارنی با استرس زیادی با هم صحبت می کردند. موضوعِ جلسه، راهی برای بهبود دوست خون آشامشان بود. اما لحظه به لحظه بیشتر از پیدا کردن راه حل ناامید می شدند. تنها کاری که از دستشان برآمده بود، بستن چند تکه پارچه بر روی زخم ها بود. اما زهر گرگینه کار خود را بر روی تمام اجزای بدن خون آشام انجام می داد.

دردی سوزاننده و مرگبار!

لارتن، اما، با وجود دردهای کشنده اش، بدون اینکه دوستانش متوجه شوند، با کمک تکه چوبی بر روی پاهایش قرار گرفت و به آنها نزدیک شد. ارنی به سرعت سعی کرد بازویش را بگیرد، اما لارتن با لبخند دردناکی ذستش را به نشان رد کردن کمک بالا آورد و با صدایی شکننده شروع به صحبت کرد: «من وقت زیادی برام نمونده بچه ها. طبق چیزایی که قبلاً در مورد گاز گرگینه دیدم، بزودی شروع می کنم به هزیون گفتن. بعد هم....»

چندین سرفه ی پر از خون رشته ی حرف هایش را قطع کردند. تد با چشمانی اشکبار کلمه ای که به نظر می آمد، متاسفم، باشد را به زبان آورد. لارتن دستش را بر شانه ی تد گذاشت و ادامه داد: «لازم نیست متاسف باشی پسر! من هیچ وقت دوس نداشتم توی رختخواب بمیرم! .... به هر حال. می خوام بدونین که به همه تون افتخار می کنم. بهترین سالای عمرمو....»

- لعنتی!

اینبار صدای مروپی بود که صحبت های لارتن را قطع می کرد!

- مانتیکورا رو فرستادن! باید سریعتر فرار کنیم!

مانتیکورها با سرهایی شبیه انسان، بدنی مشابه شیر و دم هایی عقرب وار، به سرعت از تپه بالا می آمدند و از همانجا آرایش هجومی گرفته بودند. لارتن در حالی که خودش را روی چوبی که به عنوان عصا به دست گرفته بود محکم می کرد، چوبدستی اش را در دست دیگرش گرفت و با صدایی مصمم و اینبار رسا فریاد زد: «عجله کنین! من معطلشون می کنم. سریع فرار کنین!»

جیمز دستانش را دور کمر لارتن حلقه کرد و سرش را به نشانه ی منفی به دو طرف تکان داد. تد هم لب به اعتراض گشود: «نه لارتن! هممون با هم می مونیم! ما تو رو تنها ول نمی کنیم. من ... من ....»

- واقع بین باش تد! این تنها شانسه! من به هر حال می میرم! به فکر جیمز باش! برین تا طلسمتون نکردم!

مروپی خشم فریاد زد: «الانه که برسن! به نظر منم بد فکری نیست!»

تد با خشم چوبدستی اش را بالا آورد و مستقیم به چشمان سرد او خیره شد. اما لارتن دستش را گرفت و مانع از رویارویی آن دو شد.

- تد! خودت می دونی تصمیم درست چیه! راه بیفتین، عجله کنین!

لحظاتی بعد تد و ارنی در حالی که به زحمت جیمزِ گریان را از بین چاله ها و بوته ها هدایت می کردند و به دنبال خود می کشیدند، به همراه مروپ، از لارتن و مانتیکورهای خونخوار فاصله می گرفتند.

کمی بعد، تد طاقت نیاورد و دست از دویدن برداشت تا به محل درگیری نگاهی بیندازد. بقیه ی همراهانش هم به تبعیت از او ایستادند. لارتن توسط جانوران وحشی و مکار محاصره شده بود و طلسم هایش قدرت و دقت کافی نداشتند. شبحِ خون آشام در برابر آنها کمترین شانسی نداشت. ناگهان یکی از مانتیکورها از پشت سر به او نزدیک شد و نیش خود را در ستون فقرات او فرو کرد. مراحل شکار برای این جانوران دقیق و حساب شده بود. بعد از نیش زدن، تکه ای از گوشت بدن شکار را می کندند تا زهر از آن نقطه خارج شود و شکار برای خوردن آماده شود.

امشب، شرکت کنندگان و تماشاگران مسابقه، چهره ی لارتن را در آسمان می دیدند...


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: كنفرانس هاي شبانه سايت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۲
#26
سلام
من و لیلی هم خیلی دوس داشتیم بیایم. ولی کاش جمعه بود. آخه شب جمعه همیشه یه برنامه ای، مهمونی ای، چیزی هست. نمی شه جمعه باشه!؟


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ یکشنبه ۷ مهر ۱۳۹۲
#27
جیمز در حالی که به سختی چیزی را که می دید باور می کرد، چوبدستی را دستش فشرد. شکمش از گرسنگی فریاد می زد. دو مرگخوار ریونکلاوی در حال دور شدن بودند. بلاخره تصمیمش را گرفت. اگر آنها را تعقیب می کرد، حداقل مطمئن بود که امکان غافلگیر شدن توسط دو نفر از دشمنانش منتفی است. پس قار و قور شکمش را نادیده گرفت؛ به آرامی حرکت کرد و با فاصله ای مناسب و مطمئن به تعقیب آن ها پرداخت.

___________________________

لارتن با دستانی بسته به عواقب نقشه ی مروپی و رز می اندیشید. اگر مروپ دروغ گفته بود چه؟ واقعاً آن نشان برای جذب طلسم مرگ بود؟ .... اصلاً با عقل جور در نمی آمد! همه می دانستند طلسم مرگ هیچ راه فراری ندارد.... اما اگر واقعاً آن نشان، نشانِ هلگا باشد، شاید قدرتش ..... تازه! هری پاتر هم از آن طلسم جان به در برده بود .....

این افکار داشت او را دیوانه می کرد. اگر آن ها موفق شده بودند، رز اکنون از دیدگاه همه مُرده بود و می توانست به عنوان یک مهره ی مخفی کمک رسانی کند.

ناگهان صدای ناله ای از ارنی بلند شد. او داشت به هوش می آمد و این خبر خوبی بود. ارنی به آرامی سرش را بلند کرد و با تعجب گفت: «لاا...رر..تن! کی تو رو بسته؟ اییی..نجا چه خبره؟»

لارتن با لبخند به او نگاه کرد و گفت: «داستانش مفصله دوست من! همه چیو برات تعریف می کنم. فقط امیدوارم بلد باشی طلسم فرمانو اجرا کنی! باید روی من اجراش کنی رفیق! بعد از اون هم شاید بد نباشه دستامو باز کنی!»

و بار دیگر در مقابل صورتِ حیرتزده ی ارنی لبخند زد.



نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
#28
بنده هم سلام می کنم بر نظارت انجمن!(کپی رایت بای تدی (منظور شخصیت حقوقی نظارت انجمن هستش! ))

من هم آمادگی خودم رو برای شرکت توی رقابت های کوییدیچ اعلام می کنم. به نظرم حتی اگه سه تا تیم هم بشیم، یه لیگ جالب از توش در میاد.

ممنون از ناظر انجمن! (شخصیت حقیقیش ایندفه! )


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲
#29
دلیل نواختن پست، تشکر از دلوروس عزیزه. کم کم داشتم شک می کردم که پست های تد و من رو مدیرا نمی بینن. پاسختون شفاف بود و تشکر می کنم که برای بررسی این قضیه وقت گذاشتین.

عاجزانه تقاضا دارم اگه کورسوی امیدی هم هست برای برگشت پست ها پیگیری بشه.

همین طور برای پیدا کردن فرد خاطی. لااقل این دلمون خنک شه یه کم!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱ ۲۱:۴۳:۰۶

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲
#30
دستانش را روی زانوانش گذاشته بود و با نفس های صدا دار هوا را به درون شش هایش می کشید. اکنون می اندیشید که شاید جدا شدن از تد اشتباه بوده است. از سمت راستش صدایی شنید و آرام به طرف صدا حرکت کرد. پشت درخت بیدی پناه گرفت و با وحشت به جنازه ی فلبیست نگاه کرد. وحشتناک تر این بود که تکه هایی از گوشت و قلب آن روی آتش بود و سه ساحره منتظر کباب شدن آن بودند!

_____________________

تد با وحشت دریافت که جیمز دیگر همراهش نیست. اوضاع داشت از کنترل خارج می شد. او برای بهبود اوضاعشان هر کاری توانسته بود کرده بود، اما دیگر نمی دانست چه کند. با خود اندیشید: «نکنه گرفتار شده؟ باید حواسم بیشتر بهش بود! »

دردمندانه فریاد زد: «جیــــــــــمز!»

ناگهان طلسمی به طرز خطرناک از کنار گوشش رد شد و برای جا خالی دادن از طلسم بعدی مجبور شد به روی زمین شیرجه بزند و بعد به پشت تخته سنگی خزید و چوبدستی اش را آماده نگه داشت. صدای مهاجم را شنید که می گفت: «دوباره من و تو به هم رسیدیم! مثل اینکه سرنوشتت اینه که به دست من بمیری!»

تد که طرفش را شناخته بود جواب داد: «تو چطور تونستی این همه آدمو فریب بدی؟ کل دنیای جادویی بهت رای دادن! تو رقت انگیزی مورفین گانت!»

و صدای قهقهه ی مورفین گانت لرزه بر تنش انداخت!

_____________________

الا با شجاعت قطعه ای از قلب هیولا را برداشت و در حالی که با لبخند به صورت های ترسیده ی دافنه و آماندا نگاه می کرد در دهان گذاشت: «امممم! خوشمزه ست بچه ها! امتحان نکنین از دستتون رفته!»

اما پس از لحظه ای احساس کرد که صورت هایشان چیزی بیش از ترس را نشان می دهد! خواست تکه ای گوشت را بردارد و به دافنه بدهد که در کمال وحشت دریافت دست خودش را نمی بیند و یک آستین خالی مقابل چشمانش قرار دارد!

- من .... من .... نامرئی شدم!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.