هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۳
#21
نام: پیوز
نام وسط: پیوز
نام خانوادگی: پیوز
نام مستعار : پیوز
نام جعلی : پیوز
نام ایفای نقش: پیوز
نام پدر: پیوز سینیور ()
نام مادر: پیوزه !!
سن: زیاد
وضعیت خونی: HIV+
چوبدستی ها!: چوب رز ، مغز ریسه قلب اژدها، هفت اینچ
گروه: هافلپاف
کوییدیچ: همیشه به عنوان دروازه بان بازی میکردم تا وقتی بعد از مرگم تبدیل به یک روح شدم ، این حقیقت که توپ از بدنم عبور میکرد باعث شد به مهاجم تغییر پست بدم

ویژگی های ظاهری و اخلاقی:


کیه که پیوز رو نشناسه ! یک روح که بدنش نسبت به بقیه روح ها پر رنگ تر و صورتش از بقیه موذی تره !! از زمان حیاتم چیزی یادم نیست فقط یادمه که کل عمرم رو صرف خدمت به گروهم یعنی هافلپاف کردم. بعد از مرگم به خاطر احساس تعلقی که به هافلپاف داشتم به صورت یک روح سرگردان توی هاگوارتس و تالار هافلپاف موندم. اون زمان ها هافلپاف برای خودش ابعتی داشت ولی بعد کم کم تبدیل به مهجور ترین گروه هاگوارتز شد. همین باعث شد به صورت یک واکنش دفاعی ناخودآگاه احساس تعلق و از خودگذشتگی من به بچه های هافل، برای بچه های بقیه گروه ها به صورت آزار و اذیت و شوخی های زننده بروز بکنه. پیوز به طور کلی قلب پاکی داره و بخصوص برای اعضای گروهش یعنی هافلپاف، همیشه اونه که حاضره و هرکاری از دستش بر بیاد میکنه، ولی علاقه شدیدی هم به خرابکاری و شیطنت داره! آماده برای پرت کردن گلوله های جوهری ! همیشه آماده کمک به دوستاش و هافلپافی ها ! فداکار و شوخ طبع !به شدت بیناموسم و زیر دست بورگین بزرگ در تمام فنون بیناموسی توانا شدم ! با کمک لودو بگمن فنون سرپرستی تالار را آموختم و در جوار دنیس کبیر در نظام فمینیست جادوگری سر بلند کردم ! من بهترین دانش آموز تازه هافل بودم ! وقتی سال اول بودم تونستیم هافلپاف رو برای اولین بار قهرمان هاگوارتز کنیم ! بعد ها هم که ارشد گروه شدم هافلپاف با کمک های من قهرمان کوییدیچ شد ! تمام سعیم رو کردم که برای هافل مفید باشم ! تمام تلاشم رو کردم که برای دوستام رفیق خوبی باشم !! تمام تلاشم رو کردم و هرچی بودم ، بهترین چیزی بود که میتونستم باشم ! شاید یک نواده واقعی هلگا ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۲
#22
همه به سمت منبع صدا برگشتند. صدا از جانب پیوز بود که بالای سولاخی ایستاده بود و با تعجب آن را بررسی میکرد ...

ارنی پوزخندی زد و پرسید : پیوز سوراخ دوست داری ؟

مرلین کتش را پائین کشید و با عصبانیت به ارنی گفت : الان وقت شوخی نیست مردک ... بذار کنار اون چکش رو ....نیشت رو ببند مرتیکه (نیش شکلک همر باز است) ...

ارنی :

همه به سمت پیوز رفتند که هر چند لحظه یک بار، با احتیاط انگشتش را از وسط دریچه ای که روی سوراخ بود رد میکرد و بعد با ترس آن را عقب می کشید.

لحظه به ذهن ارنی رسید که بگوید «پیوز انگشت کردن توی سوراخم دوست داری؟» اما با دیدن چهره خشمگین مرلین، دوباره به حالت برگشت. پیوز کمی از سوراخ فاصله گرفت و رو به ارنی گفت : این شبیه همون چیزیه که توی تالار پیدا کردی و ما رو آورد اینجا ... برو ببین شاید راه برگشتمون باشه ...

ارنی نگاهی به سوراخ کرد که روی دریچه آن کلمات نامفهومی شبیه «فاضلاب شهری» نوشته شده بود که برای هافلپافی هایی که از دنیای جادویی آمده بودند، معنایی نداشت ...

_ چرا من برم آخه ؟ :worry:

مرلین کتش را پائین کشید، چشم غره ای به پیوز رفت، و گفت : چون تو ما رو آوردی اینجا ... ولی برای اینکه تنها نباشی ... پیوز تو هم باهاش برو ... عه ... پیوز ؟!؟؟؟؟!؟

همه برگشتند ببینند پیوز کجا غیبش زده، که متوجه شدند پیوز به طور کامل در سنگفرش پیاده رو فرو رفته و فقط چشم ها و دماغش بیرون است، و از آن پائین زیر دامن خانم هایی که از پیاده رو رد میشوند را دید میزند ( نویسنده این پست تقاضا دارد، بقیه دوستان هم پیوز را در وضعیت های مشابه توصیف کنند ... وصف العیش نصف العیش !! )

مرلین رو به ارنی گفت : خوب برو دیگه ...

ارنی سرش را تکان داد، درپوش سوراخ را کنار زد و به پله های فلزی درون آن خیره ماند. سپس قدمی به جلو برداشت و نگاهی به پله های فلزی مقابلش انداخت ... برای چند لحظه، آهی کشید و پله های فلزی درون سوراخ را زیر نظر گرفت ... همانطور که ارنی داشت به پله های مقابلش نگاه میکرد و به اتفاقاتی که ممکن بود برایش بیافتد فکر میکرد ...


زاااارپ


_ برو دیگه ...
مرلین در حالی که این را میگفت لگدی در نشیمنگاه ارنی کوبید و او را درون سولاخ(!) پرتاب کرد ...

شلپ !!

دنگ !!


( اگر براتون سوال پیش اومده که صدای دوم چی بود، باید بگم ارنی در لحظه آخر برای اینکه نیافته دستش رو به درپوش سوراخ فاضلاب گرفت، و صدای دوم صدای برخورد درپوش به سر مرلین بود ... بعله !)

النور گفت : بیچاره ... حالا چیکار کنیم !؟؟ ... بهتر نیست پیوز رو دنبالش بفرستیم ؟!؟

مرلین لبخندی زد و گفت : نه ... بذارین پیوز به حال خودش باشه ... من میدونم اون الان چه حسی داره ...

و با لبخند شیرینی به پیوز که هنوز داشت از پائین دامن خانم ها را نگاه میکرد چشم دوخت ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ جمعه ۷ مرداد ۱۳۹۰
#23
نور طلایی و خیره کننده غروب ، از میان شاخ و برگ های درختان جنگل، چون شراره های طلسمی سوزان، هوا را میشکافت و در زمین فرو میرفت ...

بوی خون می آمد، آنجا، در کنار درخت بلوط کهنسالی، پیکری خسته و زخمی افتاده بود و خون زیادی از او میرفت، در کنارش، ردپای شوم گرگینه ای مشخص بود ... سوسوی نوری از کلبه کوچک بیرون جنگل به میان درختان می رسید، و مرد در حالی که خودش را روی زمین میکشید، و در خش خش مرگبار برگ ها غرق میشد، سعی میکرد خودش را به کلبه برساند ...

خورشید، آخرین تیر های فروزانش را رها کرد ...مشرق، در تاریکی فرو رفته بود ... بوی خون می آمد، آنجا، در کنار درخت بلوط کهنسالی، پیکری مرده روی زمین افتاده بود ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
#24
برای اطلاعات بیشتر در مورد علیرضا به هافل پدیا مراجعه کنید



درک جلوتر از همه علیرضا رو از کمر گرفته بود و زیر لب با خودش حرف میزد : « پس این همه وقت که غیب شده بودی، هلگا آورده بودت اینجا ... عجیبه ... چطور ما از اول به این شک نکردیم ... رفتن تو و هلگا دقیقا همزمان بود ... »

سپس ناگهان درک متوقف شد و ملت هم همه پشتش ایستادند.

درک:

درک دوباره شروع به حرکت کرد و همه پشت سرش حرکت کردند ... مستقیم طول اتاق را طی میکرد ... سپس دوباره ناگهان ایستاد !
ملت ایستادند !

درک:

درک دوباره حرکت کرد ! ملت هم حرکت کردند ...

درک ایستاد ! ملت وایسادن ...

درک :

درک حرکت کرد ...
درک ایستاد ...
باز حرکت کرد ...
باز ایستاد ... بعد یهو متوجه شد ملت پشت سرش نیستن ... در نتیجه برگشت و هافلپافی ها رو دید که سی متر عقب تر وایسادن!

ملت هافل :

درک برای اینکه موضوع رو عوض بکنه گفت : خوب ... حالا کجا باید بریم ؟

رز گفت : احتمالا اونجا ... !

همه به سمتی که رز اشاره میکرد برگشتند ... یه سردر سنگی بود که به نظر میرسید پشت آن باید دری باشد ! اما با کمی دقت، همه متوجه شدند که پشت آن فقط یه دیوار سنگی دیر است، با این تفاوت که سوراخ باریکی در قسمت تحتانی دیوار بود !

ملت هافلپاف به سردم داری درک به سمت آن سردر عجیب حرکت کردند ... بعد یهو درک ایستاد !
ملت بدون اینکه هیچ اهمیتی به درک بدن به راه خودشون ادامه دادن

همه به پای آن دیوار شکاف دار رسیدند. درک با کمی فکر علیرضا را روی زمین گذاشت و گفت : برو ببینم چیکار میکنی !

علیرضا سریع داخل شکاف دیوار دوید ... ناگهان نور طلایی رنگی درخشید و دیوار ناپدید شد و ملت هافلپاف به مرحله دیگری قدم گذاشتند ...

دقایقی بعد

رز :

برتی :

ریتا :

گلرت :

پیوز :

درک :

و کلا بقیه ملت:

رز سرانجام زبان به سخن گشود (!) : خوب ؟

ریتا : من بگم ؟ من بگم ؟ ... پیوز روحه .. اون توی دریای آتیش هیچ آسیبی بهش نمیرسه .. ؟

پیوز : چی ؟ کی ؟ من ؟ روح ؟ جسم ؟ چی ؟ ...


.... !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
#25
و ملت هافلپاف وارد تونل شدند ... هرکس به یکی از سنگ های قیمتی روی در و دیوار چنگ می انداخت و آن را میکند و درون جیبش میگذاشت ... چند دقیقه بعد همه به انتهای تونل رسیدند و صندوقچه ای پر از گالیون های درخشان طلایی رنگ دیدند !

هافلی ها صندوقچه را برداشتند و با مشقت فراوان به تالار خود بردند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد !

.
.
.
.
.

کمی آنطرف تر

کاربر شماره 1 : احمق اینقدر بهت گفتم حواست رو جمع کن گم نشیم ! حالا هیچی از گنج ها گیرمون نمیاد !

کاربر شماره 2 : تو خودت حواست رو جمع نکردی به من چه ! مرتیکه ی پیوز !

ناگهان پیوز ِ همیشه در صحنه (!) سرش رو از یکی از دیوار های تونل میاره بیرون میگه : « کسی منو صدا زد ؟ »

کاربر شماره 2 : نه شما راحت باش !

کاربر شماره 1 : راست میگه ! روح ژانگولر ! این چه طرز سوژه تموم کردن بود ؟

پیوز دستش رو زیر چونه اش زد و به فکر فرو رفت : « راست میگیا ... حالا یه کاریش میکنم ! » و دوباره درون دیوار فرو رفت و ناپدید شد !

کاربر شماره 1 :اون چیه اونجا !

کاربر شماره 2 : تو هنوز با این سن و سالت نمیتونی ورودی تونل رو تشخیص بدی ؟

کاربر شماره 1 : راست میگی مثل یه دروازه است ... اونا چیه داره ازش میاد بیرون ؟

کاربر 2 : ابله اونا ملت هافلن ... اونم گنجه دستشون ...

کاربر 1 : آهان ... ... هان ؟

کاربرد 2 : گنج دیگه ... گنج !! ... گنج ؟؟!؟!؟!؟

کاربر شماره 1 و 2 با سرعت میدون و بالاخره یکی از هافلی ها رو گیر میارن ! ریتا در حالی که سعی میکنه سکه ها و گردنبند های طلا رو توی جیباش مخفی بکنه با عجله میگه : « چیه چی شده ؟ »

کاربر شماره 2 : زود تعریف کن ببینم چی شد !!

و ریتا شروع میکنه ...

فلش بک !

درچه به تونل دیگری راه داشت که بسیار بسیار پر پیچ و خم بود و تا دوردست ها ادامه داشت! از در و دیوار تونل (!) تیکه های یاقوت و الماس و الیوین و تالک و باریت و بقیه سنگ های که نویسنده در زمین شناسی خونده بود، بیرون زده بود

ملت:

پیوز ِ همیشه در صحنه (!) میگه : الان یعنی باید بریم توش ؟

ملت : پَ نه پَ ... باید صداش کنیم تا گنج خودش بیاد بیرون !!!

ملت با احتیاط وارد تونل میشن ... تا اینکه در همین لحظه ناگهان نور زرد رنگی تونل رو فرامیگیره و صدای پیرزن مهربانی به گوش میرسه ...
_ نوادگان عزیزم ... شما وارد مسیر پر خطری شدید ... اما من به شما هافلپافی های سختکوش ایمان دارم ... برای رسیدن به گنج باید پنج مرحله رو طی کنید :

1. شنا با ویلچر !
2. پیدا کردن کلید طلایی
3. پیدا کردن گورکن جادویی
4. گذر از دریای آتش
5. برداشتن گنج که خودش برای خودش ماجرایی داره



ملت :

رز : نامردیه اینا رو توی نقشه ننوشته بود

<><><><><><><><><><><><><><><><><><>
هرکی خواست سوژه رو تموم کنه یادش باشه فلش بک ریتا رو ببنده


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۹
#26
سوژه جدید :

_

_

_

_

_

_ اوی لورا ... میشه اون چکش رو اینقدر به اینور و اونور نکوبی ... اعصابم بوقیده شد

لورا که مظلومانه اشک در چشمانش حلقه زده بود با بغض به پیوز گفت : « ببخشید خوو ... »

_ من اصلا نمیدونم اون چکش آشغالی به چه دردی میخوره ؟ از وقتی اومدم هافل اون توی دفتر نظارت بود اما لودو، اریکا، دنیس، درک ... حتی ریتا ... هیچکس هیچوقت از اون استفاده نکرد !!

لورا لبخندی زد و گفت : « خوب من میدونم ... توی یک از کتابای قدیمی خوندم ... ولی قول بده که این راز فقط بین خودمون دو تا بمونه ... »

دفتر نظارت ساکت تر از همیشه بود و بیرون آن، تالار عمومی هافلپاف تاریک بود و فقط با نور ماه از پنجره مجازی روشن میشد ... همه خوابیده بودند ...

پیوز گفت : « باوش باو ... بگو ببینم قصه این چیه ! »

لورا گفت : « میگن این چکش قدرته ... وقتی که هاگوارتز رو بناگذاری کردند، هلگا، راونا، گودریک و سالازار هرکدوم یه چکش جادویی داشتند که اولین میخ های زمین هاگوارتز با اونا کوبیده شد! ... این چکش ها نسل به نسل بین ناظرین و سرپرست های گروه ها گشته اما قدرت های اون و روش استفاده اش به فراموشی سپرده شده ... میخوام کشفش کنم ... »

پیوز درحالی که با بی حوصلگی زیر آخرین زونکن جمله ای با مضمون « ترین ها بسته شد ... گویا هافل هنوز ظرفیتش رو نداشت» مینوشت گفت : « بیخیالش شو ... به اندازه کافی کار داریم!»

سپس زونکن را بست و لای پرونده های دفتر نظارت گذاشت و گفت : « بیا بریم خوابگاه ... من که خیلی خسته شدم .. »

و لورا در حالی که چکش را روی میزش میگذاشت به دنبال او به سمت خوابگاه رفت ...

از درون شومینه دو چشم برق میزد ...

نیمه های شب

پیکری در تاریکی آرام آرام خودش را از شومینه دفتر نظارت بیرون کشید ... خاکستر ها را از لباسش تکاند و آرام آرام به سمت میز لورا رفت ....

گروووووووووووووومپ !

فرد مشکوک که با صورت روی زمین فرود آمده بود زیر لب غرولندی کرد و بلند شد و دوباره به سمت میز لورا به راه افتاد ...

وقتی به آنجا رسید دستش آرام جلو رفت و دور دسته چکش حلقه شد ...

دوربین آهسته روی صورتش زوم کرد و در نور کمرنگ مهتاب، صورت دنیس پدیدار شد ...
او بازگشته بود ...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه : دنیس چکش رو برمیداره و تصمیم میگیره روش استفاده اون رو بفهمه و از طریق اون به قدرت نظارت هافل و بعد مدیریت هاگوارتز دست پیدا بکنه ...

اما از طرفی همزمان در سه گروه دیگه هم افرادی چکش های گروه خودشون رو پیدا میکنن و کم کم جنگ سختی در میگیره ...

در انتها مدیر وقت هاگوارتز برای جلوگیری از جنگ و جدال بیشتر مسابقه ای تک مرحله ای برگذار میکنه تا چهارتا صاحب چکش در اون شرکت بکنن و برنده رو به عنوان مدیر هاگوارتز میپذیره که در این مسابقه ....






ببخشید اگه سوژه یا پستم ارزشیه ... خودتون میدونید که خیلی وقته فعالیت نکردم !!!


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۹
#27
البته سالازار عزیز اگر به جز اون جمجمه و اون دستی که داره نوشته ها رو مثل عروسک خیمه شب بازی میچرخونه (برگرفته از لوگوی پدرخوانده) نوشته ها رو هم جزء آرم حساب کنیم آرم شما خیلی متفاوته

ولی خوب من داشتم شوخی میکردم و گویا شما متوجه این موضوع نشدین ... دسته اوباش هاگزمید رو با دستای خودم بزرگش کردم و همونطور که بادراد گفت از فعال بودنش لذت میبرم

سربلند باشید و موفق !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۹
#28
با سلام و عرض خسته نباشید خدمت دست اندر کاران اوباش گری هاگزمید !!!

سالازار عزیز ... این آرمی که شما گذاشتین در نسل دوم اوباش (مدیریت آلبوس سوروس پاتر) توسط بنده و «مرلین مک کینن» طراحی شد و از اون زمان تا نسل سوم اوباش (مدیریت خودم) استفاده شد که نمونه هاش که من این آرم رو جداگانه برای همه اعضا طراحی میکردم در اینجا ، اینجا و این پست وجود داره ...

که البته شما نوشتید این آرم رو خودتون طراحی کردین (گرچه یه گل زیرشه که قبلا نبود )

من صلاح نمیدونم که این آرم برای اوباش استفاده بشه و البته شما مدیر و صاحب اختیار کامل اوباش هستین ولی به نظرم با تغییرات اساسی ای که در روش کار اوباش بوجود اومده بهتره که در آرمش هم این تغییرات بوجود بیاد و بذارین آرم ما هم به عنوان یادگار زمان خود ما باقی بمونه

پ.ن : این هم یه شناسه قدیمی که آرم توی امضاشه !!! در جهت ارائه مدرک و خفنیت بیشتر


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۸۹
#29
لورا مدلی !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۸۹
#30
لودو بگمن !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.