هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جیمزسیریوس)



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
#21
نقل قول:
ما...اما...برای ثبت در تاریخ...من شخصا تا جایی که رازداری مدیریت اجازه میداد و غیر اون اومدم به خیلی هاتون گفتم "زمزمه هایی از بسته شدن سایت به دلیل بی فعالیتی هم هست ها...حواستون باشه،فعالیت کنید"...میخوایین اسم بیارم به چند نفرتون گفتم؟


ببین وسط امتحانا آدمو وادار به پست زدن به گوشی میکنی؟

مرد حسابی، زمزمه هم شد حرف؟ با شایعه و پچ پچ و به فرض حتی پیام خصوصی به ملت خبر میدن؟ به قول مورفین واس کارای رولینگ روزشمار میذارین، واسه بستن سایتی که هی میگی ترجیح میدم تو اوج بره و احترام بذاریم بش، پچ پچ میکنن؟!
رازداری مدیریتی؟! راز؟! چه رازی؟! چه کشکی؟! مگه مدیر کیه که بخواد رازی داشته باشه اینجا و از کاربر قایم کنه مساله به این مهمی رو؟!

شما دارین قضیه رو مطلقا احساسی میکنین. من بازم میگم، برگردین صفحه قبل، بخونین پست مورفین رو. پیشنهاداتش منطقیه. اگه بحث مالیه که دیشب گفته شد پیشنهادا، تدی گفته هزینه رو بر عهده میگیره. اگه بحث حوصله ست بازم هستن کسایی که به عهده بگیرن، اگه بحث کم بودن اعضاست که لاکن ملت این است. این ملت است! :دی

پست مورفین رو دوباره بخونید. سه باره بخونید. نه تنها کار جادوگران تموم نشده که میشه ازش بهره اقتصادی هم برد.

بحث خودخواهی نی داداش من. بحث ادبیاته، بحث فرهنگه. خاطرات و احساسات رو هم بذاریم کنار، بحث اون نیروییه که سایت تربیت کرد.

خودخواه اونیه که میگه ملت آن نمیشن سایت تعطیل. خودخواه اونیه که دست این همه ادمو بعد سیزده سال میذاره تو پوست گردو.
تو اونور نیستی پس سنگ کسیو به سینه نزن.

یکی تو این پستای قبلی گفت میاین الان میگین که شماها که اینجا اعتراض کردین تا حالا کجا بودین، اون داشت حرف تو رو پیش بینی میکرد رودولف.

برو بخون جوابتو توی پستش و پست مورفین. شاید نبودیم، شاید نیستیم، شاید نباشیم، ولی اینجا هنوز یه مدرسه ست. حتی بدون هاگوارتز. اینجا پر از استاده، بدون تایتل پروفسور هاگوارتز.

بازم میگم. خیانت به ادبیات کشوره بستن این سایت. خیانت به جیمز و دومینیک و لوییسیه که اومدن یاد بگیرن نوشتن رو. اومدن نویسنده شن. اومدن نقد شن. اومدن بزرگ شن و یه روزی نوبل ادبیاتو ببرن واس ایران. حرفام خنده دار به نظر میرسه، میدونم.

ولی اونی که احترام جادوگران رو نداره ما نیستیم اونیه که نوک بینیش"در اوج رفتن جادوگرانه".

رودولف این سایت فقط سایت هری پاتر نیست. خیلی وقته این سایت خیلی بیشتره. مقدسه واسه علم ادبی که توشه. واسه تک تک نقداش و تک تک منتقدهای زحمت کشش.
ما میدونیم ارزش این سایتو. بیشتر از اونی که فکرشو بکنن.



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
#22
سلام.

خب من فکر میکنم مورفین همه ی گفتنی های ملت رو گفت. چکیده ای از همه ی اون چیزی که توی چت باکس گفته شد و احتمالا توی گروه های تلگرامی خوردید، مورفین توی یه پست همچون کشیده ای آبدار! بر دهان اون مستکبری کوبید که این ایده رو داد.

من بابت لحن تندم عذرخواه نیستم. معتقدم باید ازم عذرخواهی شه. از من و از همه اعضای این سایت که عمرشون رو پای این سیستم گذاشتن. لرد ولدمورت نزدیک به ده سال اینجا به گروهش سر و سامون داد. ویزنگاموت به قول ویولت بی هوازی سرویس داد. دونه دونه ناظر های این سایت با تمام وقت و انرژی که در توانشون بود نقد کردند. خصوصی و عمومی. مورفین گانت توی دوران طلایی وزارتش تک تک این سوابق رو تا جایی که تونست جمع آوری کرد و با عنوان رنک ها و کارت های شکلات های قورباغه ای و غیره تلاش کرد به زبون ایفای نقش به همه نشون بده که بعضی از آدم های این سایت، چه خدمت بزرگی به ادبیات این کشور کردن.

شما کوته بینید عزیزی که این سایت رو بستی به بهانه ی کم بودن اعضا. به بهانه ی تموم شدن هری پاتر. کوته بینانه ست که فعالیت این سایت رو محدود به هری پاتر ببینیم. نویسنده ها تربیت شدن توی این سایت. توی زمین خاکی رولینگ بازی کردن اما الان میتونن بازیکن ملی باشن. بعضی هاشون هستن! و این مهارت رو از نقدهای ناظرین این سایت کسب کردن، قدردان آدمایی هستن که مثل یگانه لرد ولدمورت و دامبلدورهای متعدد، مو سفید کردن تو این سایت.

مخاطب فرد خاصی نیست. توهین نباشه. اما این خیانته. بستن این سایت خیانت به ادبیات این کشوره. اکثر کمپین مجازی کتاب خوانی و بنر های تبلیغاتی فرهنگی شهری، کافه کتاب ها و ادعاهای روشن فکری که اون بیرونه کشکه. اون بچه ده دوازده ساله ای که میاد توی این سایت، تشویق میشه به خوندن، به نوشتن، به فکر کردن. خیلی از ماها اینایی که هستیم نبودیم اگر جادوگران نبود. دهه ی شصتی ها یه سر و گردن عاقلتر بودن، دهه ی هفتادی ها اوضاعشون بحرانیه.
یه مشت جوون بی هدف و بی هویت که درصد کمی ازشون به چیزی فراتر از نیازهای اولیه زندگی شون فکر میکنن و به جرات میگم تعداد زیادی از این اقلیت، توی سایت جادوگرانن. متاسفانه وضع دهه هشتادی ها بهتر نیست. سرانه مطالعه ایران فاجعه است. فاجعه. نسلی که نخونه، نسلی که ننویسه، همون نسلیه که کشورش رو بر باد میده و شما به عنوان سایتی که 13 سال به نوجوون ها نوشتن و خوندن درست رو آموزش دادید، مسئولید. بی توجهی به این مسئولیت، خیانته.

متوجه شدم مشکل مساله مالی نیست. گفتید دامین و هاست تا پنج سال آینده پا برجاست. ادعا کردین مشکل حاضر نبودن اعضای سایته. پیشنهادم اینه یه بار دیگه به اعضای آنلاین نگاه کنید امروز. به چت باکس نگاه کنید. به صفحه ی تلگرامتون.

اگه این یه شوخیه و قراره در نهایت کسی که پشت این ماجرا بوده بیاد با گل و لبخند بگه از اولش هم قرار نبود ببندیم سایت رو و فقط میخواستیم ببینیم چند نفر به دامبلدور وفادارن توی هاگوارتز و فیلان! باید بگم نخندیدیم ما. اگه این جواب رو بگیریم مطمئن باشین اعضا رو اینبار واقعا از دست خواهید داد، پس حتی اگه حقیقت پشت ماجراتون اینه، من اگه جاتون بودم به روی خودم نمیاوردم شوخی لوسم رو. میومدم مرد و مردونه از این جماعت به خاطر بی احترامی که به خاطراتشون، به وقتشون و به زحمتشون کردم، عذرخواهی میکردم.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۴ ۱۳:۴۷:۴۵


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۴:۴۸ چهارشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۵
#23
- آقای دکتر، اینی که شما میگین اصلا با عقل جور درنمیاد!
- من به چه زبونی بت بگم "باید برم!" که با عقل تو جور دربیاد؟
- آخه.. شاید فقط یه شوخی مسخره ست..شاید..
دستیار جوان، حرفش را نیمه تمام گذاشت. دکتر یک جغد خاکستری زنده را روی میز روبرویش گذاشته بود که به طرز مضحکی یکی از پاهایش را بالا گرفته بود و با چشم های خسته و درشتش او را می پایید.

- این پرنده سیزده بار گوشمو به منقار گرفته و با نوکش شقیقه مو سوراخ کرده! اما به محض اینکه جواب نامه ش رو نوشتم آروم گرفت، الان ده دقیقه ست که پاشو بالا گرفته من جوابو ببندم بهش! کدوم آدم مسخره شوخ طبعی میتونه یه پرنده وحشیو اینطوری رام کنه سم؟ من به این دانشگاه میرم و سخنرانی که ازم میخوان رو انجام میدم. بحث تمومه.

سم شانه هایش را بالا انداخت و از اتاق خارج شد. باید تدارک سفرشان را می دید. باور نمیکرد یک پرنده دست آموز، دکتر را تا این حد آشفته کرده باشد. اما چیزی که سم نمی دانست آن بود که بعد از خروج او از دفتر، آقای دکتر، خرده کاغذهای باقی مانده از پاکت نامه ای سرخ رنگ {که خودش، خودش را جویده بود!} را با پاهای لرزانش به زیر میز تحریرش هدایت کرد.

همان زمان – هاگوارتز - دفتر آلبوس دامبلدور:

- نه چای نمیخورم مرسی.
جن خانگی که سینی چای را در دست داشت با تعجب تعظیمی به گرگینه نقره ای رنگی کرد که روی صندلی روبروی مدیر مدرسه نشسته بود و بعد با اشاره سر دامبلدور از دفتر خارج شد.
آلبوس دامبلدور لبخند زنان رو به گرگینه پرسید: سپر مدافعی که لم داده توی دفترم و تعارف چای رد میکنه؟ خیلی حرفه ای شدی جیمز کوچولو.

گرگینه دهانش را باز کرد و صدای پاتر ارشد در دفتر دامبلدور پیچید:
- حرفه ای وقتیه که بتونه چای بخوره پروفسور.

دامبلدور خندید. سپر مدافع جیمز صبر کرد که خنده ی پیرمرد، لبخند شود. بعد پرسید: بش گفتی بیاد؟
- بله. اما هنوز نمیدونم دلیل اون ضمیمه عربده کشت چی بوده؟
- باید مطمئنش میکردیم که با جادوی واقعی سر و کار داره پروفسور، تو زیادی مهربونی.
- اون حق داره انتخاب کنه که به نامه ش جواب بده یا نه جیمز.
- یه عمر براش نامه مشنگی نوشتم، همیشه انتخابش جواب ندادن بوده!
دامبلدور دوباره لبخند زد.
- قهرمان نوجوونی.. درست میگم؟

اخم های گرگینه درهم رفت، از روی صندلی بلند شد و دستش را به میان موهایش فرو برد.
- من دیگه دارم کمرنگ میشم. بی خبرم نذار پروفسور! ..راستی..تدی چطوره؟
- چه عجب! بالاخره دست از تظاهر به بی تفاوتی برداشتی جیمز. دلت حسابی براش تنگ شده، ها؟
گرگینه من و من کنان جواب داد:
- من..اخ..هه!.. حرفا میزنی پروفسور!
- حق داری، خیلی وقته به خاطر ماموریتت و تدریسش از هم دور افتادین. فک کنم چهار سال و ..
- پنج.
- ببخشید؟
- پنج سال. تابستون که بیاد میشه پنج سال.

دامبلدور ابروهایش را بالا برد و بعد زمزمه کرد: آه.. بله.. حق با توست... متاسفم که تو این وضعیت گیر افتادین.. اما مطمئنم که درک میکنی الان وجود هر جادوگری دور و بر تو، زحمات ده ساله محفل واسه این ماموریت رو حروم میکنه..
- هوم!
- حالش خوبه جیمز، شاگرداش هم خیلی دوسش دارن، مطمئنم همه اینارو توی نامه هاش برات نوشته.
سپر مدافع چرخید و به سمت در رفت: حالا...هرچی!
دامبلدور مودبانه کلاهش را از سر برداشت و گرگینه نقره ای پیش چشمان ناپدید شد.

دو روز بعد – هاگوارتز – سرسرای اصلی:

این اولین بار بود که پای یک مشنگ به مدرسه باز شده بود. آقای دکتر مضطرب بود. مدام پشت میکروفون جادویی اش این پا و آن پا می کرد و به نظر می رسید از اینکه به جای افلاک نمای معمولی، برای سخنرانی اش با یک سقف جادویی واقعی طرف بود که شبی زیبا و پرستاره را به نمایش می گذاشت، زیاد راضی نبود.

دور از جمعیت، تد ریموس لوپین روی زمین چمباتمه زده بود و بی توجه به دم بیرون افتاده از شلوارش، سرش را با هیجان توی آتش شومینه تکان میداد: آره جیمز خودشه. مطمئنم همونه. الان همینجا کنار منه. قهرمان بچگیت اینجا پیش منه! کاش اینجا بودی! هر سوالی داری بگو بپرسم ازش!

در آن سوی آتش، جیمز تک و تنها در خانه مشنگی روی زمین ولو شده بود، دست هایش را زیر چانه اش زده و با چشم هایی خالی از احساس به صورت هیجان زده و گر گرفته تدی نگاه می کرد.
- خوبی خودت تدی؟
- آره ببین دقیقا همونطوری که گفتیه یارو. خیلی باحاله حرفاش! سانتورا اینطوری که این از ستاره ها میگه، نمیگن!
- هوم.
- مطمئنی هیچ سوالی نداری که ازش بپرسم جیمز؟ این آدم از وقتی من یادمه قهرمان تو بوده!..
قبل از اینکه جیمز جوابی بدهد، دستی روی شانه تدی زد و او را از جا پراند.
- آقای تد ریموس لوپین؟

تدی با خوش رویی به سمت فیروز نادری برگشت: خودم هستم پروفسور!
دکتر نادری بدون اینکه از دم فیروزه ای تدی چشم بردارد جواب داد: البته که خودتون هستید... من یه پیغام براتون دارم.
- برا من؟!
دکتر نفس عمیقی کشید و وقتی مطمئن شد که کسی در جمع به آن ها توجه نمی کند و همه سرگرم پذیرایی اند، بسته کوچکی را از جیب کتش بیرون کشید و آن را به تدی داد: من برای شما اینجام. این بسته و این یادداشت رو همزمان با دعوتنامه مدیرتون دریافت کردم.. با یه جغد دیگه، سفید بود.
فیروز نادری این را گفت و از تدی دور شد.

تدی دستخط روی تکه کاغذ را میشناخت:
" به فیروز نادری: وقتی رسیدی هاگوارتز و داری سخنرانی میکنی، دو متر اونطرف تر یکی پشت به تو نشسته، کله شو کرده تو شومینه، دمم داره. دیوونه خودتی، اون قهرمان منه.. نه تو. اسمش تد ریموس لوپینه. این یادداشت و بسته رو بش برسون و خودت شرو کم کن!
به تدی: تو بسته یویومه. رمزتازش کردم اما بهش نیم ساعت وقت دادم وسایلتو جمع کنی و از محدوده هاگوارتز خارج شی. شربت ضد گرگ یادت نره، گوربابای ماموریت. منتظرتم، داداشت، جیمز!
"

یک اقیانوس آن طرف تر، جیمز سیریوس پاتر صدای " ایول!" تدی را شنید که دوان دوان سرسرای اصلی را ترک میکرد.
جیمز لبخند زد. ساعت دیواری ثانیه هایش را با ضرباهنگی خستگی ناپذیر خط میزد، تیک تاک.. تیک تاک.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۴ ۴:۵۳:۰۲


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱:۳۶ چهارشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۵
#24
به یوآن:

اینورا روباه؟
والا سوالاتت سوالای منم هستن! :)) فک کنم توی دوتا فصل آخر ملتو ناامید کردیم، روشون نمیشه انتقاد کنن، سکوت معنی دار کردن که یعنی پاشین جمع کنین! :))
فصل جدید والا نمیدونم، یه مقدار شلوغه سرمون، اما راستشو بخوای خوابیدن ِ این تاپیک مارو هم تشویق میکنه بخوابیم.
به هرحال مرسی از اینکه تنهامون نذاشتی و هستی این اطراف.

سال خوبی داشته باشی.

به داف:
عجــــــــــــــب تیکه ای شدی داف تو آواتار جدیدت! :))) چند وقته ندیدم من شماهارو؟ :)) به، پست بلند!

من اول یه جواب کلی بدم بهت. راستشو بخوای من و تدی اگه وقت و حوصله شو داشته باشیم ممکنه برگردیم و یه جاهایی رو اصلاح کنیم تو این فن فیکشن، طبیعت هر نویسنده ایه که بعد از یه مدتی از کار قبلیش راضی نیست. به شخصه در مورد فصل هایی که خودم مسئولیتشون رو به عهده داشتم قشنگ ژانگولری که میگی رو حس میکنم، هرچند الان دیگه دیره واسه تغییر دادنش، ولی کاملا متوجه م چی میگی.
تعارف که نداریم، شاید من هم مث بقیه هری پاتریست های دنیا جوگیر بودم که قهرمان داستانم رو یه کله بفرستم گریف و کوییدیچ و شاخ شه و اینا! شاید اگه به اول داستان برگردم طور دیگه ای این راهو برم، والا رولینگ که رولینگ بود تهش گفت ننه ی ما اضافه س!

اما در مورد سریع پیش رفتن وقایع خب چاره ای نداشتیم، کتاب نبود این. فن فیکشن بود. از طرفی اگه کندتر از این میرفتیم حالا حالا ها تو بافت ملایم و همه چی آرومه! ی داستان بودیم درحالیکه من و تدی برنامه های مهیج تری هم ریختیم واسه فصل های بعد. قرار نیست همش در مورد هاگوارتز گردی و انجام تکالیف باشه. خسته کننده ش نمیخوایم بکنیم.

در مورد توصیف ظاهری، فکر میکنم چون جیمز و تدی رو 8 سالی بود اعضای این سایت میشناختن، ما با همین تصور پیش رفتیم و زیاد نپرداختیم بش که الان حس میکنم حق با توعه و شاید بهتر بوده بیشتر توصیف میکردیم. در مورد دیر بودن اما یه مساله نسبیه. قانونی نیست که بگه تو فصل اول شخصیتتو توصیف ظاهری کن حتما و بعد ادامه بده! گاهی ممکنه وسط داستان رو کنی که آلبوس دامبلدور نقشه متروی لندن رو روی پاش داره. :دی

ناشر هم، باشه بهش میگیم!

مرسی واسه انتقادهای سازنده ت و وقتی که گذاشتی برا کار.
سال خوبی داشته باشی.

پ.ن: در مورد آل، باور کن هیشکی بیشتر از من نمیفهمه حستو!



پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴
#25
خیر. جیمز خیال نداشت جیغش را فرو دهد. به آبشش چپش که دفتر خاطرات ویولت را میگذاشتی زیر کفتر، به حرف می‌آمد! جیمز بعد قرنی تازه لاگین کرده بود. پروفسک چه صیغه ای بود؟ گاومیش کو؟ کیِ؟ کجا؟ با کی؟ وزیر کیه؟ ترین ها کی شروع شد؟ رنک اون بالا چرا شبیه چوبدستی هری توی دماغ غوله س تو بازی سنگ جادو؟
جیمز کم پیدا. جیمز فراموش شده. جیمز سوتغذیه. من نگران!:
-نـــــــــه! نـــــــــه! ایفای نقشمو نگیرین لامصبا! نه! نــــــــــــــــه!! عه! همر! ایول! همر! همر! چه همه همر! کی این همه همر اضافه کردین!؟ همر رو به پایین؟ همر رو به بالا؟ همر اینجا! همر اونجا! همر همه جاااااا! همر تو سرم! همر..

کیـــــــــــــــــــــش!


آلبوس دامبلدور با حرکتی غیردامبلدورانه از آن سوی اتاق خودش را به جیمز رساند و او را کوبید به دیوار پشت سرش و تند تند سرش را تکان داد تا با ضربه های متوالی ریش بلندش، جیمز را به خودش بیاورد.
در همان حال فریاد میزد: شبیه عقده ای های همر ندیده رفتار نکن فرزند روشنایی! کیـــــش! کیــــــــش! کسی تو رو از ایفای نقش خارج نکرده جیمز! به خودت بیا جیمز! کیش! کیش!

تدی که سعی داشت دامبلدور غیراهلی را از جیمز جدا کند خاطرنشان کرد: پروفسور! سالها تجربه جادوکاری من میگه "کیش" یه جور افکته که شما باید خارج از دیالوگتون ازش استفاده کنید، مرسی، اه!
دامبلدور: نه نه تدی تو متوجه نیستی.. کیش!..کیـــــــش!.. اینطوری خواننده ها درد جیمز رو روی گونه هاشون احساس میکنن. معجزه فضاسازی تدی، معجزه فضاسازی! اون چیه که ما داریم ولدمورت نداره؟
تدی: دماغ؟
- عشق تدی.. عشق!

جیمز خودش را از زیر دست و ریش دامبلدور بیرون کشید و غر زد: چه ربطی داره؟!
دامبلدور ابروهایش را بالا انداخت و با نگاهی که از پشت عینک نیم دایره ای اش تا عمق استخوان نفوذ می کرد پرسید: گاومیش خیلی ربط داشت؟ دوسته دارم دوسته دارم خیلی ربط داشت؟ مرسی اه رو خز کردین خیلی ربط داشت؟ حالا ما یه چیزی گفتیم بی ربط شد؟! اصن من میرم! یکیتون بگه منو نکشته من برم!

قبل از اینکه تدی چیزی بگوید، جیمز با ترش رویی گفت: ما تو رو نکشتیم!
دامبلدور که خیلی دلخور و شاکی به نظر میرسید ریش و پلاسش را جمع کرد و رفت روی پادری اش گرفت خوابید.
نه. آلبوس دامبلدور گربه نیست. دامبلدور مشتی گرد و خاک، هنر به جا مانده از جادوی الستور مودی است که قرار بود فقط سورس اسنیپ را وقت ورود به گریمولد دچارعذاب وجدان کند که خب نشد. خیلی پیگیر و استوار به عنوان یک گرد و خاک پاک نشونده در گریمولد به حیات ابدی خودش ادامه داد.

جیمز که گونه هایش هنوز سرخ بودند با چشم غره اش دامبلدور را تا پیچ راهرو دنبال کرد و وقتی گرد و خاک به زمین نشست، به سمت تدی برگشت:
- ولش کن اینو. خودمون باید دست به کار شیم. بینشونو به هم میزنیم!
- چطوری آخه؟ عشقه جیمز. عشق به این راحتیا به هم نمیخوره که اه!
- من بلدم.
- عمرا!
- چی شد تو و ویکی بهم زدین؟!
تدی توجیه کرد: ویکی سیگار میکشید..
- کی ویکیو سیگاری کرد؟
- نمیدونم .. لابد..صب کن ببینم!

جیمز عینک دودی اش را از جیبش بیرون آورد و برق دندان هایش را به نمایش گذاشت و بعد دوباره با عجله عینک را توی جیب ردایش جای داد:
- الان وقت هری پاتر بازی نیست که الکی مثلا من دابی باشم تو هری پاتر باشی و تریپ "صب کن ببینم! تو از کجا میدونی دوستای من برام نامه ننوشتن!؟" بیای و دنبال هم کنیم! الان باید بریم رابطه این دوتا رو به هم بزنیم! بیا!

تدی که اخم هایش توی هم بود، دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و سلانه سلانه به دنبال جیمز راه افتاد در حالیکه زیرلب میگفت: هیچوقت نذاشتی تو بازی هامون من هری پاتر باشم...هیچوقت!



پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۱:۲۳ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
#26
کیو.سی.ارزشی

پست اول:


- ورزشگاهو روشون میبندیم و میگیم در حال تعمیره! بعد به بهانه ی حاضر نشدن تو زمین بازنده شون می کنیم! ها؟
- نه! وسایل ورزشی رو دو برابر براشون حساب میکنیم!
- نه نه! میذاریم یکیشون صد بگیره بعد امتیازشو میدیم به یکی تو تیم حریف!
- تبعیدشون کنیم!
- آره کاپو جمع کنیم بریم یه جا دیه و بهشون بگیم که داریم میریم آمپول بزنیم، نیاد دنبالمون!
- از هر ملیت یه نفرو انتخاب کنیم نصفه شب با چوبدستی بریم بالاسرشون!

- کافیه!
مردی که سایه ی تاریکی اتاق چهره اش را پوشانده بود، با فریادی، مشتش را روی میز کوبید. نوری صاعقه وار برای لحظه ای کوتاه، اتاق فکر سیاه را روشن کرد. همهمه در اتاق خوابید. حاضران در سکوت با چشم هایی مضطرب اما کنجکاو، به مرد نگاه کردند که حالا مشتش را باز کرده بود و با انگشتان چروکیده اش، بی صدا روی میز ضرب می گرفت.
لحظه ای بعد، تصمیمش را گرفت، همراهانش روی صندلی هایشان، کمی به جلو خم شدند تا بتوانند صدای زمزمه وارش را از زیر کلاه ردا بشنوند که می گفت:
- همه شونو باهم انجام میدیم!.. این دیگه جام جهانیه.. مگر اینکه کیوسی خواب قهرمانی رو ببینه!

همان زمان - محل اسکان کیوسی ارزشی:

تد ریموس لوپین با موهای فیروزه ای ژولیده و لباس خواب راه راه آبی و سفیدش زوزکی (زوزه +اک) آرام سر داد و با لبخند مبهمی روی تختش قلت زد.
جیمز جرعه ای از آب لازانیایش را نوشید و به دست های برادرخوانده اش نگاه کرد که طوری قرار داشتند انگار جام جهانی کوییدیچ را در آغوش کشیدند.

- باز داره خواب کوییدیچ می بینه.
جیمز بدون چشم برداشتن از تدی، زیرلب نتیجه گیری ویولت را تصحیح کرد:
- خواب ِ قهرمانی کوییدیچ...ایییییییییی!...جیــــــــــــــغ! خدا لعنتت کنه لولو!
مارمولک بزرگ خوش آب و رنگی که از روی شانه ی جیمز پریده بود توی آب لازانیایش، با وحشت از لیوان بیرون خزید و به آستین گل و گشاد دیوانه سازی که روبروی جیمز نشسته بود پناه برد.

دیوانه ساز با خونسردی مچ دست گندیده اش را کمی بالاتر برد تا راه را برای میهمان کوچکش هموارتر کند.
- چی شده جیمز؟
این صدای گرفته ی تدی بود که روی تختش نشسته بود و با یک دست چشمهایش را می مالید.

ویکتوریا برای بیدار کردن تدی، به جیمز چشم غره رفت، اما جیمز بی هیچ رحمی بر سر کاپیتان جیغ زد:
- از این لولوت بپرس!
- لولو که ایناها، پیش من خوابیده بود!
تدی از زیر پتویش یک کره ی ماه مینیاتوری بیرون آورد که صدای خروپفش بلند بود.

رنگ از رخسار دیوانه ساز پرید. شروع به جیغ زدن کرد و همزمان آستین هایش را تکان می داد که شاید مارمولک را که حالا مطمئن بود لولو نیست، بیندازد. جیمز آب لازانیایش را انداخته بود روی زمین و پریده بود روی میز و با تمام قدرت جیغ میزد.
ویولت بودلر روی زمین نشسته بود و قهقهه میزد و ویکتوریا یک دست را زیر چانه اش زده بود و عاشقانه به تدی گیج خوابی نگاه می کرد که سعی داشت دلیل داد و هوارهای اعضای تیمش را بفهمد.

دیوانه ساز که دیگر کلافه شده بود ردایش را درآورد.
تدی هم به اعضای تیمش پیوست.
همه ی اعضای کیوسی رو به دیوانه ساز لخت:
دیوانه ساز لخت :
مارمولک از کلاه دیوانه ساز پایین پرید و از اتاق بیرون دوید.
تدی: بپوش دمنتور!

دیوانه ساز با عجله ردایش را پوشید و روی صندلی اش نشست.
تدی که دیگر خوابش پریده بود نفس عمیقی کشید و سقلمه ای به کره ی ماه کنارش زد. لولو خرخری کرد و بیدار شد، چشمش که به جیمز افتاد، مارمولک زردی با خال های سیاه به جای کره ی ماه روی تخت تدی نشسته بود و نیشخند می زد.
جیمز دهن کجی کرد و نگاهش را از لولوخورخوره گرفت.

- تونستی بخوابی تدی؟
تدی به ویکتوریا نگاه کرد و لبخند زد و وقتی ویزلی جوان از سوالش خجالت کشید، از روی تخت بلند شد و به اعضای تیمش دور میز ملحق شد.
- خب بچه ها.. خوندینشون؟
اشاره ی تدی به نقشه های تاک تیک هایی بود که کاپیتان تا نیمه های شب قبل رویشان کار کرده بود و با یادداشت "برای جیمز هم بخونیدش!" روی میز گذاشته بود.

تقریبا همه ی اعضای تیم سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
تدی یکی از ابروهایش را بالا انداخت: جیمز؟
جیمز با چشم های ریزی سرشار از نفرت به مارمولک خیره شده بود.
- این همه آدم اینجاست. چرا فقط برای من تبدیل میشه؟
این را گفت و بعد با عصبانیت گلوی مارمولک را گرفت و او را گره زد و به طرف ویولت پرتاب کرد. لحظاتی بعد، عنکبوت پشمالوی سیاه و بزرگی روی صورت بودلر جوان بود.
- ازت متنفرم جیمز!

وقتی ویولت عنکبوت را به سمت جیمز پرتاب کرد، تدی بین راه گرفتش و با یادآوری اینکه "لولو هم تیمیمونه بچه ها، دست خودش که نیست!" ، کره ی ماه کوچکش را روی صندلی کنار خودش گذاشت.
با ناامیدی به ویولت نگاه کرد که رنگ صورتش براثر فشار دستان جیمز دور گردنش، همرنگ روبانش شده بود و البته دست های خودش هم بیکار نبودند و موهای جیمز هم بگی نگی داشتند از ریشه درمی آمدند.

قبل از اینکه تدی دهان باز کند، دیوانه ساز قال را خواباند:
- میام میبوسمتونا!

جیمز و ویولت:

تدی آهی از سر آسودگی کشید و بالاخره پرسید: کریم کجاست؟
- کریم؟ کدوم کریم؟

ویکتوریا جواب تدی و دیوانه ساز فراموشکار تیمش را داد:
- کریم آب منگل! ویولت تک ِ دلشو برید، قهر کرد رفت!

لحن ویولت کم و بیش شاکی بود:
- چیه خب؟! همیشه اون باید ببُره؟!
جیمز با رضایت تایید کرد: مسلمونم که نیست!... میاد باو، رفت کلپچ بگیره بیدار شدی بزنی تو رگ.

تدی نگاهی به اعضای تیمش انداخت. شک نداشت که تاکتیک ها را حفظند. حتی جیمز هم با تمام بی علاقه گی اش به تئوری، نقشه ها را خوانده بود. این را می شد از رد انگشت های روغنی روی کاغذها فهمید.
خوب می دانست که جام جهانی کوییدیچ به سادگی لیگ های قبلی نیست، اما بهتر از آن، کیوسی را می شناخت.
مطمئن بود که حتی کریم نامسلمان هم در شرایط سخت تیمش را تنها نمی گذارد.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#27
کلیسای گودریگز هالو :

کریچر جن خانگی، فین پر سر و صدایی توی دستمالش کرد و بالاخره به حرف آمد:

- کریچر می دید که ارباب پاتر، همیشه قبل از تد ریموس لوپین غذاشو تموم می کرد، حتی اگر اون روز نوبت هر دوشون بود که میز رو تمیز کنن..اونطوری به کریچر نگاه نکنین!.. میز با اون ها بود، نظارت با کریچر!..کریچر یه جن آزاد بود! نظام برده داری جن های خونگی سرنگون شده بود!..الان کلی بعدتر از 19 سال بعد بود!...تهوع!.. ادا در نیار رون ویزلی وگرنه کریچر کله ی تو را هم کند و وصل کرد کنار کله ی دامبلدور!.. بله.. کریچر می دید که ارباب پاتر همیشه قبل از تد ریموس لوپین آپارات می کرد. حتی اگر مقصدشون یک جا بود!.. ارباب پاتر همیشه قبل از تد ریموس لوپین میخوابید، چون طاقت سکوت تد ریموس لوپین رو نداشت! طاقت بلند شدنش از روی صندلی و طاقت جای خالی و طاقت صدای پاق آپارات تد ریموس لوپین رو نداشت..

بغض، جمله ی کریچر را برید. اشک در چشم های بزرگش حلقه زده بود. آرام از روی سکو پایین آمد و به طرف تابوت رفت. گل رز سرخی را که در جیب جلوی کتش خودنمایی می کرد برداشت و آن را میان دسته گلی که بین انگشتان گره کرده ی جیمز قرار داشت، جای داد.

***


فلش بک - جنگ محفل و مرگخواران :

وقتی آخرین طناب نامرئی را هم دور بازوی آرسینوس پیچید، چوبدستی اش را پایین آورد و نفس عمیقی کشید. به اطرافش نگاه کرد. حریف های مرگخواران را یکی پس از دیگری از نظر گذراند.
هری، ویکی، مایکل، رکسان، هرمیون، رون، ویولت..تدی..تدی کجا بود؟

جیمز آرام قدم برمیداشت. چشم های نگرانش گوشه و کنار میدان نبرد را می کاویدند.
صدای نخراشیده ی رودولف لسترنج را از پشت سرش شناخت:
- آواداکداورا!

با عجله برگشت تا قربانی را ببیند.
تدی.
تدی با چهره ای رنگ پریده درست روبروی لسترنج ایستاده بود.
زمان متوقف شد. تمام عضلات جیمز فلج بودند.
نه..نمی توانست تدی باشد.
نه..نه قبل از جیمز.
قلبش کند می زد.
خیلی کند.
چشم هایش را بست.
طاقت تماشای سقوط برادر را نداشت.

اشتباه کرده بود.
تد ریموس لوپین هدف رودولف نبود. سقوط نکرد، با فریادش حتی مرگخوارهاهم لحظه ای از نبرد دست کشیدند اما قلب جیمز سیریوس پاتر، از کار افتاده بود.
خیلی پیش تر از آن که طلسم مرگ لسترنج به سینه اش اصابت کند.

پایان فلش بک

- جیمز؟

با شنیدن نامش، چشم هایش را باز کرد.
جز سپیدی هیچ چیز نمی دید. به خودش لرزید. سرد بود.
باید می خوابید. ماموریت سختی را گذرانده بودند. به پهلو غلتید تا موهای فیروزه ای برادرخوانده اش را ببیند که حتما کمی آن طرف تر، روی تخت خودش، باز هم از زیر پتو بیرون زده بود.
اما تنها چیزی که دید، یک جفت چشم آبی بود.

- بیدار شدی!

جیمز با فریادی از جا پرید.
روی یک نیمکت خوابیده بود.
ناگهان دلیل سرمای ناخوشایند را فهمید. هیچ ردایی به تن نداشت. کاملا برهنه بود.
با این فکر از روی نیمکت پایین پرید و دوباره فریاد زد. اینبار رو به پیرمرد:
- درویش کن پیری!

آلبوس دامبلدور لبخندی زد و چشم هایش را بست. زیرلب گفت:
- بابات خیلی بهتر برخورد کرد..

جیمز به پیرمرد گوش نمی داد. کلافه به اطرافش نگاه کرد، چیزی برای پوشیدن پیدا نمی کرد. همه ی آنچه می دید سفیدی بود، با پیرمردی که ردایی فاخر به تن داشت و نیمکتی که لحظاتی قبل روی آن خوابیده بود.
صدای گریه ی یک نوزاد.
جیمز سرش را خم کرد. نوزاد ِ چیزی که جیمز شک داشت انسان باشد، میان تکه پارچه ی خاکستری رنگی ناله می کرد.

آلبوس دامبلدور همچنان ادامه می داد: بعدشم که ریتا اونطوری توی اون کتاب شلوغش کرد!.. باور کن جیمز قضیه اصلا انقدر جدی نبود!.. حالا شاید من یکمی...

- خب میتونی وا کنی چشاتو.
با صدای جیمز، دامبلدور جمله اش را نیمه تمام گذاشت و چشم هایش را باز کرد.
هرچند که گونه های پاتر ارشد هنوز سرخ بود، اما با وجود پارچه ی خاکستری رنگی که به کمرش بسته بود، حالا می توانست صاف بایستد.
- اون چیزه کو؟
- کدوم چیزه؟
دامبلدور با چشم های از حدقه درآمده به نیمکت اشاره کرد و به تته پته افتاد:
- همون چیزه که زیر این بود! کوش!؟

جیمز انگار تازه به یاد آورده باشد، جواب داد:
- هاااا اونو میگی! هیچی قنداقشو قرض گرفتم خودشو پرت کردم اونور.
جیمز با انگشت شست به پشت سرش اشاره کرد.
دامبلدور با دهانی نیمه باز مسیر اشاره ی جیمز را دنبال کرد و بعد درحالیکه به همان سو می دوید، جیغ زد : چرا دکور لوکیشنو به هم میریزی آخه؟!

جیمز در سکوت، آنقدر به دور شدن دامبلدور نگه کرد تا پیرمرد میان نور سفید گم شد.
دوباره روی نیمکت نشست. سعی کرد به یاد بیاورد. ماموریتشان را به خاطر می آورد. مرگخوارها غافلگیرشان کرده بودند. جیمز حریف آرسینوس شد و بیهوشش کرد و بعد.. تدی.. تدی!
چیزی در سینه اش فرو ریخت. آخرین صحنه ای که به یاد داشت چهره ی رنگ پریده ی تد ریموس لوپین بود بعد از اینکه طلسم مرگ لسترنج را شنید.

صدای سوت یک قطار رشته ی افکارش را پاره کرد.
جیمز سرش را برگرداند. دودی خاکستری رنگ، مه سپید را آشفته بود.
لحظه ای بعد جثه ی قطار سریع السیر هاگوارتز را تشخیص داد که نور را می شکافت و روی ریلی نادیدنی پیش می آمد.
قطار پیش پایش ایستاد.

- میای پس؟
این صدای کسی بود که جیمز نمی دید.
سردرگم چند قدم به طرف قطار برداشت و درحالیکه با کنجکاوی به درون پنجره های مات قطار سرک می کشید، جواب داد:
- ها؟ کجا؟
- میریم جلو. وقتی پیرمرد برت نگردونده یعنی باید بریم.
جیمز مقابل ورودی واگن ایستاد. مردی بی چهره با یونیفرم روبرویش ایستاده بود. هولناک بود.

صدای مرد توی سرش پیچید:
- تدی حالش خوبه جیمز.. اما در مورد تو... وقتشه که بریم.
همین برای جیمز کافی بود تا همه ی آنچه باید را، بداند.
نگاهش دیگر بهت زده نبود و از مامور قطار هم که حالا دستش را به سمت او دراز کرده بود، نمی ترسید.
تدی حالش خوب بود.
جیمز لبخند زد.
ردای هاگوارتز روی شانه هایش ظاهر شد.
دست مرد را گرفت و پاهایش از زمین، دل کندند.

***


فلش بک - میدان جنگ:

تد ریموس لوپین لوسیوس مالفوی بیهوش را با طناب های نامرئی بست و گوشه ای رهایش کرد. با یک نظر به اطراف، جیمز را دید که آرسینوس را خلع سلاح کرده بود و او را می بست.
لبخند زد. به نظر میرسید همه حریف دارند. هیچ مرگخواری بیکار نبود و روی زمین هم، هم رزمی نیفتاده بود.
که این یعنی جنگ داشت به سود آن ها پیش می رفت.
دوباره جیمز را دید که پشت به او، میان میدان قدم میزد و احتمالا با نگرانی دنبال او می گشت. دهانش را برای صدا کردنش باز کرد.
- آواداکداورا!
رودولف لسترنج از ناکجا ظاهر شد.
درست پیش چشمان تدی چوبدستی اش را به سمت جیمز نشانه گرفت و از پشت حمله کرد. تدی یخ زد. جیمز برگشت و نگاه وحشتزده اش روی نگاه تدی قفل شد.
و بعد، بدنش میان نوری سبز رنگ، آرام بر زمین افتاد.
تدی فریاد زد.
تدی با تمام وجودش فریاد زد.
آسمان بالای سر گرگینه لرزید.
سرش گیج می رفت. زمین دور سرش می چرخید و انگار رودولف را با سرعتی باورنکردنی به سمت لوپین جوان می راند.
- کروشیو!
لسترنج روی زمین افتاد و از درد جیغ کشید. رنگ به چهره نداشت.
چوبدستی اش زیر پای تد خرد شد.

ماه آسمان کامل نبود.

ولی گرگی خودش را روی رودولف انداخت، گوش مرگخوار را به دندان گرفت و کند. شوری خون قربانی و اشک خودش را تف کرد. صدای فریاد های لسترنج را نمی شنید. هیچ چیز نمی شنید. صورت مرگخوار غرق خون بود. چیزی ردایش را پاره کرده بود و سینه اش را شکافته بود.

اما تدی نمی دید. چشم های تدی را نور سبزی کور کرده بود. نور سبزی که جیمز را بلعید. لسترنج دیگر دست و پا نمی زد. گرگ، تکه گوشتی را که از سینه ی مرد بیرون کشیده بود دور انداخت و از روی جسد سلاخی شده بلند شد.

جلوتر رفت. پاهایش یارای راه رفتن نداشت.
مرگخوارها می خندیدند. فریاد خشمگین همسنگرهایش بغض آلود بود.
روی زانوانش افتاد. تاب نگاه جیمز را نداشت. پلک های پسرک را بست. کنار برادرکوچکش دراز کشید. پیشانی اش را به قفسه ی سینه ی جیمز چسباند و در آغوش جسد، گم شد.

پایان فلش بک

***


- توی مسیر دوتا ایستگاه داریم.

جیمز نفس عمیقی کشید و با دقت به صدایی که در سرش می پیچید گوش کرد:
- اولیش ایستگاه روح هاست. اگه پیاده شی، این حق رو داری که به شکل روح برگردی.

- ینی مث نیک تقریبا بی سر؟
- آره.
جیمز از پنجره ی کوپه ی خالی اش به بیرون نگاه کرد. جز سپیدی چیزی نمی دید. زیرلب جواب داد:
- نه.
صدا ادامه داد:
- ایستگاه دوم، ایستگاه لولوخورخوره هاست.
- چه باحال! یعنی..
هنوز جمله اش تمام نشده بود که پنجره ی کوپه باز شد و نیرویی نامرئی جیمز را به بیرون پرتاب کرد، درحالیکه می گفت:
- ما دستور داریم هرکی به این ایستگاه گفت "باحال" رو بی بروبرگرد لولو کنیم!
جیمز فرصت عکس العمل نداشت.
تاریکی مطلق جای مه سپید را گرفته بود.
بوی چوب کهنه را احساس می کرد. خیلی زود فهمید که میان یک کمد قدیمی گیر افتاده .
- منو از اینجا بیارین بیرون! هی!
مشت هایش را به در می کوبید. صدای زمزمه هایی از آن سوی در به گوشش می رسید.

تیلیک!

قفل در شکست.
جیمز از تقلا کردن دست برداشت و در را آرام هل داد. لولاهایش با صدای آزاردهنده ای جیرجیر می کردند.

هوس قدرتمندی در جیمز بیدار شد. گرسنه تر از گرسنگی و تشنه تر از تشنگی، تمایل شدیدی که جیمز یارای مقابله با آن را نداشت. تمام سلول های بدنش به او فرمان می دادند که تغییر کند. که کوچک شود، که دم دربیاورد، که بخزد.

- جییییییییییغ! مارمولک!!

جیمز از کنار پای آدم هایی که هیچکدامشان چوبدستی نداشتند دوید. با تمام سرعتی که در توان داشت از نزدیک ترین دیوار بالا رفت و بعد، ایستاد.
انگار چیزی را فراموش کرده باشد.
ایستاد و مثل هر مارمولک خوب دیگری، بی هدف به یک گوشه چشم دوخت.

- زنگ بزن بابات بیاد بگیرتش! چشم برندار ازش وگرنه فرار میکنه! گیری افتادیم ما با این خونه تکونی!

جیمز پوزخند زد. یعنی چه که اگر چشم بردارند ازش فرار می کند. همین حالا هم اگر می خواست، می توانست حرکت کند.
کرد.

- جیییییییییغ! مامان! وول خورد! رفت پشت میز تلویزیون!

پشت میز تلویزیون متوقف شد. خودش هم نمی دانست چرا. فقط متوقف شد.
ساعتی گذشت. صدای یک مرد، مزاحم توقفش شده بود.
- از دست شما زن ها. آخه یه مارمولک کوچیک مگه چقدر ترس داره؟

میل "بزرگ شدن" در دل جیمز شعله کشید.
لحظه ای بعد یک کروکودیل آفریقایی از پشت میز تلویزیون بیرون آمد و میان جیغ های مردی که از ترس به صورتش چنگ می زد، از در نیمه باز خانه بیرون دوید.

جیمز آن مردم را نمی شناخت.
قیافه ها برایش ناآشنا بودند. لباس ها غیرمعمول بودند. خیابان ها را نمی شناخت. همینقدر می دانست که در شهری مشنگی است اما کجای دنیا؟
خودش را میان درختان نزدیک ترین پارک پنهان کرد.
نمی توانست کروکودیل بماند!
باید مرد می شد!
آن هم نه یک مرد معمولی، باید یک مرد کت شلواری میشد با یقه ی بسته و یک بیسیم. بله. یک بیسیم و کمی هم ریش.

- گشت ارشاده سهیل!!
دختر جوانی این را گفت و دست پسر همراهش را رها کرد و از پارک بیرون دوید. پسر هم با دیدن جیمز، کوله پشتی اش را برداشت و از روی اولین پرچین پرید و پا به فرار گذاشت.

جیمز ریش هایش را دوست داشت.
او قبل از اینکه فرصت بلوغ پیدا کند، مرده بود، حالا حق داشت کمی ریش داشته باشد.
میان محوطه ی پارکی قدم میزد که پر از دختر و پسرهای جوان بود، تا زمان خروج از پارک، هیچ میلی به تغییر نداشت.

باید از این شهر می رفت. از این کشور. از این هرجا که بود. باید کسی را پیدا می کرد که از یک پرنده بترسد. یا هواپیما، یا جت جنگی، یا از توریست های انگلیسی. باید به گریمولد برمیگشت. باید با چشم های خودش خوب بودن تدی را می دید.

جیمز خوش شانس بود. بعد از اینکه به شکل و شمایل مار، دبیر هندسه، مربی جودو، پلیس و فرشته ی مرگ درآمده بود، بالاخره به عابری برخورد که او را به دختر شدن تشویق کرد.
دختر جوانی، چمدان به دست، که ویزای انگلستان را به رخ پسرک می کشید و می گفت: من دارم میرم جواد. انقد دست دست کردی پریدم!

جیمز بی توجه به خون گریه های جواد، سوار هواپیما شد و پرید و بعد،
در لندن بود.

میان میدان گریمولد.
در زد.
کریچر در را باز کرد و با دیدن لردولدمورت پشت آن، بدون جیغ و داد، غش کرد.
جیمز از منافذی که به جای بینی روی صورتش داشت نفس عمیقی کشید و وارد راهرو شد.
دستی به سر کچلش کشید و سعی کرد بدون سر و صدا از پله ها بالا برود.
- تو کی هستی؟
جیمز ناخواسته تبدیل به تدی شد و با نفرت به سمت ویکتوریا برگشت: تنهام بذار شاهزاده خانوم!
ویکتوریا چشم هایش را بست. نفس عمیقی کشید و چوبدستی اش را بالا آورد.
قبل از اینکه وردش را ادا کند، جیمز رفته بود.
سراسیمه میان راهروها می دوید. بالاخره به اتاقشان رسید.
هنوز دستنوشته شان روی در بود.

جیمزتدیا :
ورود هرگونه ویولت بودلر ننگ راونا اکیدا ممنوع می باشد.


نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اتفاقی که ممکن بود بیفتد فکر نکند.
تنها چیزی که برایش مهم بود این بود که تدی را ببیند. که حرف بزند.
دستگیره ی در را چرخاند و آرام بازش کرد.

اتاق نیمه تاریک بود.
سایه ی برادرخوانده اش را دید که کنار پنجره روی صندلی اش نشسته و بی حرکت به آسمان شب چشم دوخته بود.
در را پشت سرش بست.
لوپین جوان از جایش تکان نخورد.

مامور قطار دروغ گفته بود. حال تدی خوب نبود. این را می شد از موهای شانه نکرده اش فهمید که دیگر فیروزه ای نبودند. از سینی غذای دست نخورده ای که روی میزش سرد شده بود و از تاریکی ای که بر اتاق حاکم بود.
تدی به تاریکی عادت نداشت. عاشق روشنایی بود و جز هنگام خواب، اتاق نیمه تاریک را تحمل نمی کرد.
اما خواب نبود. جیمز انعکاس چشم های بیدار و بی فروغش را روی شیشه ی پنجره می دید.

تمام توانش را به کار گرفت. لب های خشکیده اش را باز کرد:
- تدی؟
تدی ناگهان برگشت. از آخرین باری که جیمز به خاطر می آورد لاغرتر شده بود. چشم هایش را تنگ کرد و به جیمز خیره شد. بعد ناگهان از جا پرید و چند قدم عقب رفت.
جیمز انعکاس تصویر خودش را در پنجره دید. دیگر تدی نبود. ولدمورت هم نبود. کهن سالی و مرگ هم نبود.

جیمز، خودش بود.

تدی ترسید. نفس هایش به شماره افتادند. جیمز با قدم های بلند به او نزدیک شد. باید در آغوشش می گرفت. باید می گفت که برگشته. که می ماند. که همه چیز روبراه است. اما این ها جملاتی نبودند که جیمز به زبان آورد.
- تو میتونستی جلوشو بگیری تدی.

تدی به کنج دیوار تکیه داد.
- چطور ندیدیش؟ درست روبروی تو بود.
چشم های لوپین جوان خیس شد. با دست هایش صورتش را پوشاند.
جیمز می خواست اشک هایش را پاک کند. دست هایش را گرفت و کنار زد.
- میتونستی خلع سلاحش کنی. میتونستی نجاتم بدی!
تدی هق هق خفه ای کرد و آرام روی زمین نشست.
- جیمز..
- تو قول داده بودی مراقبم باشی.
- جیمز.. خواهش میکنم..

لولوخورخوره بغض کرده بود.
نباید می گفت. نباید می گفت. نباید می گفت. نباید می گفت.
اما گفت:
- تو باعثش شدی تدی.

نه!
نه! این حقیقت نداشت!
تدی دست هایش را میان موهای خاکستری اش فرو برده بود و از گریه می لرزید.
جیمز کلافه بود. نمی فهمید.
نمی فهمید چرا حالا که خودش بود، نمی توانست خودش باشد؟

- ریدیکلیوس!
جیمز برگشت، هیچوقت از دیدن ویولت بودلر تا این حد خوشحال نشده بود.
حالا تبدیل به یک جن خاکی شده بود که یک لنگه پا از دستی نامرئی آویزان بود.

- تدی..
ویولت زانو زد و تد ریموس لوپین را در آغوش کشید.
بغض چند روزه ی لوپین جوان روی شانه های دخترک شکست.
جیمز در سکوت به دوستانش خیره شد.
قلب کوچک جن خاکی، تاب این درد را نداشت.
ویولت زیر بازوی تدی را گرفت.
- بیا بریم تدی، الان یک هفته س توی این اتاق خودتو حبس کردی.. اصلا نمی فهمم این لولوخورخوره ی لعنتی از کجا اومده.. باید کلکشو..

جیمز برای رهایی تقلا می کرد.
نمی توانست به همین راحتی دود شود. نه حالا که تدی را پیدا کرده بود.
چرا جن های خاکی نمی توانستند حرف بزنند؟ چرا فقط کلمات نامفهوم را بلغور می کردند و دست و پایشان را تکان می دادند؟
ویولت بودلر چوبدستی اش را به سمت جیمز نشانه رفت.
- خن!!
تدی سرش را بلند کرد.
جن خاکی با هیجان سرش را تکان داد و دوباره گفت:
- خن!!..
ویولت با تعجب به او خیره شد.
- کمتر پیش میاد لولوخورخوره ها انقدر تقلا کنن.
بعد شانه هایش را بالا انداخت و دهانش را برای ادای ورد باز کرد.
جیمز التماس کرد:
- خن!!...نخ!!
تدی با یک حرکت دست ویولت را کنار زد. طلسم کمانه کرد و یک گلدان شکست.
- چیکار داری میکنی تدی!؟
جن خاکی با امیدواری برای تدی سر تکان داد.
تد ریموس لوپین بدون اینکه از لولوخورخوره چشم بردارد، جواب ویولت را داد:
- میشه لطفا تنهام بذاری؟
- تدی اگه من برم، اون..
- خودم از پسش برمیام ویولت.
لبخند کمرنگی که بعد از مدتها روی لب های لوپین جوان نشست، ویولت را دلگرم کرد.
- پس.. من همین بیرون منتظر میمونم.
تدی سرش را به علامت تایید تکان داد.
ویولت عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد.

به محض بسته شدن در، جیمز، دوباره جیمز بود.
تدی چوبدستی اش را پایین آورد. جیمز به چشم های کهربایی برادر بزرگترش چشم دوخت.
حالا که نمی توانست حرف های خودش را بزند، اصلا مجبور نبود حرف بزند.
- جیمز؟..
تدی چند قدم نزدیک تر شد.
- خودتی؟

لولوخورخوره به پهنای صورتش خندید و باران خنده هایش، خاکستر را از گندم زار فیروزه ای موهای تدی زدود..


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۶:۱۴:۵۵


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴
#28
جغد سپید از سرعتش کاست و بال زنان، میان زمین و هوا ایستاد.
سیاهی.
این تمام چیزی بود که زیر بال هایش می دید.
نه از برج و بارو های قلعه ی هاگوارتز خبری بود، نه دریاچه ی نقره ای مدرسه زیر نور مهتاب می درخشید. "میوز" از ارتفاعش کاست و آرام سرک کشید تا شاید نور گرم و آشنای پنجره های جغددانی راهنمایی اش کنند، اما نه.
تاریکی.
انگار هزاران هزار دیوانه ساز سیاهپوش، آسمان هاگوارتز را غرق بوسه کرده بودند.
با این فکر، به خود لرزید.
پرنده باهوش تر از آن بود که بماند. همینقدر می دانست که امشب قرار نیست روی شانه ی جیمز سیریوس پاتر بنشیند و در آب کدوحلوایی اش شریک شود. چنگال های خسته اش را از هم باز کرد، لاشه ی موشی که برای شامش شکار کرده بود، خوراک تاریکی شد.
میوز اوج گرفت.
بدون نامه، پیغام ها داشت.

***


تد ریموس لوپین با چند قدم بلند خودش را به نزدیک ترین مشعل راهرو رساند و نقشه ی غارتگر را بالا گرفت. نگاهش روی تکه کاغذ می دوید. جیمز با چهره ای رنگ پریده سرش را بالا گرفته بود و منتظر لبخندی بود که بگوید حال بودلر جوان روبراه است.
تدی اما نمی خندید. گره ابروانش هر لحظه کورتر می شد.
جیمز صدای ارشد اسلیترین را از دخمه ها می شنید که با خشم، ناسزا می گفت.
روی نوک پاهایش ایستاد و به نقشه نگاه کرد. نشانگر ویکتوریا ویزلی را دید که همراه با تعدادی از گریفیندوری ها به سلامت به تالار خصوصی رسیده بودند.
- امکان نداره..
جیمز مسیر نگاه تدی را دنبال کرد.
نشانگر ویولت بودلر، میان درختان جنگل ممنوعه، سرگردان بود.

***


فلش بک - زمین کوییدیچ:

ویولت خودش را جمع و جور کرد. روی جارویش خم شد و به طرف پنجره ی برج ریونکلاو سرعت گرفت. وقت فکر کردن نداشت. زمزمه ها واضح تر می شدند، تاریکی نزدیکتر. تمام کلمات به گوش هایش آشنا بودند اما زبانش را نمی فهمید. نمی خواست بفهمد. به پنجره نزدیک شده بود، چشم هایش را بست و سرش را پایین گرفت و آماده ی برخورد با شیشه شد.
سکوت.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
چشم هایش را باز کرد.
تاریکی.
دوباره پلک زد.
تاریکی.
از جارو و چماقش خبری نبود.
پاهایش را روی زمین احساس می کرد.
قلبش در سینه فرو ریخت.
بوی چمن مرطوب جنگل ممنوعه را خوب می شناخت.

پایان فلش بک



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
#29
دوئل جیمز سیریوس پاتر و رودولف لسترنج


- جیمز!

پاتر کوچک بدون توجه به مادرش، از زیر بازوی تدی که دستش را به چهارچوب در تکیه داده بود رد شد و هیجانزده خودش را توی هال انداخت. صدای برادرخوانده اش را پشت سرش می شنید که به جینی ویزلی اطمینان می داد:
- خیالتون راحت. مراقبش هستم. این همه من میام اونجا، یه بارم جیمز.

و صدای همیشه نگران مادرش که می گفت:
- اگه می شد می بردیمش اما بیل موقتا یه بچه اژدها آورده ویلا. جیمز رو که میشناسی. اگه بیاد یا یه بلایی سر اژدها میاره یا سر ما!

لبخند کمرنگی روی لب های جیمز نقش بست. مادرش نگفته بود "یا سر ِ خودش!".
قدم زنان توی اتاق ها سرک می کشید تا مادربزرگ تدی را پیدا کند. اما به نظر می رسید تدی تنهاست. بعد از گشت و گذار کوتاهش به سمت در برگشت و منتظر شد تا تدی آخرین جمله اش را تمام کند:
- ... نه، مامان بزرگ رفته سفر. اصلا خونه نیست که جیمز بخواد اذیتش کنه. خیالتون تخت. سلام منو به ویکـ..امم..آقا و خانوم ویزلی و بچه ها هم برسونید.

در بسته شد و تدی که هنوز لبخند بر لب داشت، به سمت برادرخوانده ی هشت ساله اش برگشت.
جیمز جیغی کشید و پا به فرار گذاشت. صدای خنده های تدی را می شنید که پشت سرش می دوید و فریادهای "خب حالا!" ، "وایسا جیمز!"، "بذا از راه برسی بچه!" اش، به سرعت جیمز می افزود.

بالاخره وقتی جیمز خودش را به اتاق تدی رساند و روی میز تحریرش پرید، لوپین نوجوان جلو رفت تا برادرش را در آغوش بگیرد.
- بیا اینجا ببینم بوقی! چند وقته ندیدمت!

جیمز چانه اش را روی شانه ی تدی گذاشت و بو کشید.
تدی همیشه بوی هاگوارتز می داد. حتی وقتی هنوز دانش آموز هاگوارتز نشده بود. در واقع، جیمز، تدی را با همین بو به یاد می آورد.
چیزی بود مابین رایحه ی بهارنارنج و عطر شکلات قورباغه ای. یا شاید هم مخلوط عطر پوستر های نوی تیم کوییدیچ نهنگ های خشمگین بود با بوی سیب زمینی سرخ کرده و یا ترکیبی از بوی روغن مخصوص صیقل دسته جارو با عطر گل نارسیسس.

پس جیمز نام آن را گذاشته بود بوی هاگوارتز.
هاگوارتزی که از وقتی رویا بافتن را آموخت، تمام دوست داشتنی هایش را آن جا، کنار هم، تصور می کرد.

تدی شانه های جیمز را گرفت و او را کمی از خودش دور کرد. موذیانه نیشخند زد و سوالی را پرسید که خوب می دانست شنیدنش، چهره ی جیمز را در هم می کشد.
- اینم از تابستون. دلت برای مدرسه ی مشنگیت تنگ شده؟!
جیمز ترش کرد و یک قدم عقب رفت. یک ستاره ی دریایی را که حدس می زد یادگاری دریاچه ی عجیب و غریب هاگوارتز باشد، از روی میز تحریر برداشت و روی تخت تدی نشست و مشغول بررسی اش شد.

- خبالا قهر نکن! چیزی نمونده یازده ساله شی!
جیمز قهر نکرده بود. جیمز فقط منتظر یک فرصت مناسب برای انتقام بود:
- اینو ویکتوریا بت داده؟

رنگ از چهره ی تدی پرید. زیرلب "اهوم"ـی گفت و روی صندلی اش نشست.
روزهای اول، به نظر می رسید جیمز بچه تر از آن است که درک کند. اما طولی نکشیده بود که پاتر ارشد، مچ برادرخوانده اش را در یکی از مهمانی های خانوادگی گرفته بود که فقط کمی بیشتر از معمول، به دختردایی نیمه پریزادش توجه می کرد.
همین، برای جیمز کافی بود که سلاح جدیدش را برای دست انداختن تدی پیدا کند.

- تو و ویکی با هم ازدواج می کنین.
خون در رگ های تدی یخ زد. اضطرابش را پشت قهقهه ی بلندی پنهان کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد.
جیمز که به شکل غیرعادی ای جدی به نظر می آمد، ستاره را روی لبه ی تخت گذاشت و ادامه داد:
- بعدشم با همدیگه از اینجا میرین. دیگه هم نمیای دره گودریگ با من بازی کنی.
- اینا چیه میگی آخه توله بلاجر؟ نیم وجبی تریلانی شدی؟ باز خواب دیدی؟

جیمز شانه هایش را بالا انداخت و وقتی تدی به بهانه ی آوردن آب کدوحلوایی از اتاق بیرون رفت، پاتر کوچک زیرلب زمزمه کرد: من میدونم تو اینجا نمیمونی.

***


- تدی!

باد بالاخره صدای جیمز را به گوش تدی رساند. لوپین جوان جارویش را متوقف کرد. نوک بینی اش سرخ شده بود و انگشتان کرختش دور دسته جارو، تقریبا به سفیدی برفی بودند که روی موهای فیروزه ای اش نشسته بود.

دندان هایش از فرط سرما قفل شده بودند. سر سنگینش را خم کرد و جیمز را دید که با شنل زمستانی سرخ رنگش، میان زمین کوییدیچ پوشیده از برف، شبیه به یک کوافل پر سر و صدا بود که برایش دست تکان می داد.

نفس عمیقی کشید و آرام ارتفاعش را به سمت برادرش کم کرد. به محض فرود آمدنش، جیمز که حالا پولیوری آلبالویی (هدیه ی مادربزرگش!) را به تن داشت شنلش را روی شانه های تدی انداخت و غر زد:
- دیشب که تا دیروقت جلو شومینه تست کوییدیچ میزدی! حالا هم برا صبحونه اومدم بیرون و بانوی چاق گفت قبل از روشن شدن هوا زدی بیرون! تو این هوا چه فکری کردی آخه!؟

تدی شنل را دور خود پیچید. سرما را تازه احساس می کرد.
- باید... حرکت هارو ... تمرین ... می کردم...
جیمز جاروی سرد را از دست بی حس برادرش بیرون کشید و به سمت قلعه راه افتاد و غرولند کرد:
- که کوییدیچ برات تفریحه، نه حِرفه!

***


اولین سال تحصیلی جیمز در هاگوارتز، به ماه های پایانی اش نزدیک می شد.
برف و بوران دو ماه پیش، جای خود را به باران های سیل آسای کوتاه و نسیم بازیگوش بهاری داده بود که از بالای دریاچه می وزید، موهای دانش آموزان را دوستانه به هم می ریخت و گونه هایشان را نوازش می کرد. لبخند را روی لب هایشان می آورد و بعد در پیچ و تاب رداهای تابستانی شان گم می شد.

عصر یکی از همین روزهای بهاری، تئودور هاگرید، زیر درخت بید مجنون، روی پاهای یک جن خاکی بخت برگشته نشسته بود و جیمز را تماشا می کرد که با تمرکز، تغییرات مردمک چشم جن را روی کاغذ پوستی اش رسم می کرد.

- چقد دیگه باید بشینم؟
- پنج دیقه.
- نیم ساعت پیش هم همینو گفتی جیمز. خسته شدم.

جیمز برای حفظ تمرکزش، نوک زبانش را بیرون آورد و درحالیکه قلم پرش را روی کاغذ می کشید زیرلب گفت:
- اگه کسی خسته شده باشه اون جن بدبخته غول بچه... نذار تکون بخوره!

تئودور نشیمن گاهش را جا به جا کرد و آخرین تلاش های جن برای فرار بی نتیجه ماند. موجود بیچاره نفس عمیقی کشید و نومیدانه سرش را روی زمین گذاشت.
- چه خبر از تدی، جیمز؟ خیلی وقته نمی بینمش. اولا خیلی دور و برت می پلکید.

جیمز از چشم های خسته ی جن خاکی چشم برنداشت. جانور با نگاهی ملتمسانه به قلم پرش نگاه می کرد.
- درگیر درساشه.

تئودور گفت:
- نه بابا. همش تو زمین کوییدیچه. چندباری هم که توی کتابخونه دیدمش داشت تست تئوری پرواز میزد!

جیمز با حواس پرتی قلمش را در مرکب فرو کرد و چند قطره ی آن را روی ردایش ریخت:
- تو مگه کتابخونه هم میری؟

تئودور بی توجه به طعنه ی جیمز، ادامه داد:
- یه بار از ترم بالایی ها شنیدم که میخواد از دانشگاه پرواز فرانسه پذیرش بگیره! فکرشو بکن! فرانسه! با اون غذاهای معرکه ش! تو حتما باید اونجا رو ببینی جیمز. مامان دانشگاه پرواز رو نشونم داده، خیلی از بوباتون دور نیست. اساتیدش بهترین بازیکن های کوییدیچ دنیان! من حتی ویکتور کرام رو هم اونجا دیدم! البته از دور..خیلی شبیه کرام بود.. خودش بود دیگه احتمالا...

جیمز به جن خاکی خیره شده بود اما نمی دیدش. صدای نامه ی سخنگوی زن دایی فلور که دختردایی اش هفته ی پیش آن را روبروی شومینه باز کرده بود، توی سرش می پیچید که با فیس و افاده ای شایسته ی مدیریت مدرسه ی بوباتون، می گفت:
ویکی عزیزم، بی صبرانه منتظر دوباره دیدنت توی تابستون هستیم. اما نتونستم خبر خوب رو بهت ندم. شعبه ی فرانسه ی بانک گرینگوتز بالاخره درخواست انتقالی بیل رو برای سال آینده قبول کرد.. به محض اینکه تو از هاگوارتز فارغ التحصیل شی، همتون میاید فرانسه پیش من و از آپارات کردن های وقت و بی وقت هم خلاص میشیم!

آپارات های وقت و بی وقت!

جیمز هیچوقت نمی فهمید چرا بزرگترهای اطرافش اینقدر از آپارات می نالیدند. بی صبرانه منتظر روزی بود که به سن قانونی برسد و این مهارت شگفت انگیز را کسب کند. اما این روزها انگار تمامی نداشتند.
روزهایی که همه شبیه هم بودن و در آن ها جیمز، از پشت پنجره ی خوابگاهش، سایه ی تدی را وقت گرگ و میش صبح، بالای حلقه های زمین کوییدیچ می دید که سخت تمرین می کرد.
روزهایی که با تئودور تیله سنگی بازی می کرد و از گوشه ی چشم، تدی را می دید که با نگاهی خسته به تاکتیک های پیچیده حرفه ای کوییدیچ روی کتاب هایش خیره شده بود و گاهی روی همان ها خوابش می برد.

نه. این روزها تمامی نداشتند. روزهایی که جیمز رفتن برادرخوانده اش را می دید و باز به تخت خوابش برمیگشت. تیله اش را شوت می کرد. نقاشی جن خاکی را برای استاد مراقبت از موجودات جادویی اش می کشید و خودش را می زد به ندیدن. به این امید که دیگران هم همین کار را بکنند. که البته، محال بود.

- غلط نکنم داره واسه ویکتوریا میره!
تئودور ناله ی جن را نشنیده گرفت و کش و قوسی به بدنش داد و در همان حال گفت:
- وگرنه چی شد یهو عاشق کوییدیچ شد؟
- تدی همیشه عاشق کوییدیچ بوده و هست!

جیمز این را گفت و قلم پرش را روی زمین گذاشت. خیره به طراحی اش ادامه داد:

- اگه دلش میخواد بره فرانسه واسه اینه که اونجا اوضاش بهتره. پیشرفت میکنه. اونا از کارآگاه ها و بازیکن های انگلیسی خوششون میاد. مهم تر از همه اینکه اونجا انقدر به گرگینه ها سخت نمیگیرن. مثل غول های غارنشین به تدی نگاه نمی کنن اگه ماهی یه بار نره سر کلاس. اونجا آزادتره..بذار بره!

تئودور اول متوجه نشد.
اما بعد با اشاره ی جیمز، فهمید که باید از روی جن بلند شود.
بدن جانور آنقدر له شده بود که حتی متوجه نشد بار را از روی پاهایش برداشته اند.
***


- جیمز؟
با شنیدن اسمش، چشم هایش را که تازه گرم شده بودند باز کرد.
به سیاهی سقف خیره شد. خواب دیده بود؟
- جیمز؟

جیمز از جا پرید و روی تخت خوابش نشست. چشم هایش را مالید و با دقت به اطرافش نگاه کرد. تکه آینه ی شکسته ای روی میز کنار تخت، زیر نور مهتابی که اتاق را نیمه روشن کرده بود، می درخشید.
با یک حرکت آینه را قاپید و جواب داد:
- تدی؟
- سلام.

چشم کهربایی تد ریموس لوپین درون آینه، به نظر آرام می آمد.
جیمز که خیالش راحت شده بود، تنش را روی تخت بالا کشید و به بالشتش تکیه داد.
- چی شده؟
- وقت داری؟
-آره، چه خبره؟
چیزی در نگاه لوپین جوان، برای جیمز غریبه بود. شوق بود یا شرم.. نمی فهمید.

- تمرین های منو یادته توی هاگوارتز؟

معده اش در هم پیچید.
ته این قصه را می دانست. بارها عکس العملش را تمرین کرده بود. اما دهان خشک شده اش نشان می داد که همه شان بی فایده بوده اند. صدایی که از گلویش خارج شد، مال خودش نبود:
- آره.
- من برای امتحان ورودی مدرسه ی پرواز تمرین می کردم.

جیمز این را می دانست.
ای کاش تدی ادامه نمی داد.
شاید اگر به زبان نمی آوردش، اتفاق نمی افتاد.

- امروز نتایجش رو فرستادن برام.
مثل اینکه یک خاکسترگردان بزرگ دور قلبش چنبره زده باشد، دردی میان سینه اش پیچید.

- قبول شدم.

تابستان بود.
جیمز یخ زد.

موجی از سرما بدنش را در بر گرفت و دست های خیس عرقش را قفل کرد. تمام تنش می لرزید. خوشحال بود که تدی تصویر کاملی از او نداشت. چشم هایش می سوخت. اما از پلک زدن می ترسید. اگر پلک می زد، بگی نگی خودش را به این خطر انداخته بود که ..

- معرکه س بوقی!

جیمز با صدایی بلندتر از حالت عادی این را گفت. چشمش توی آینه ی تدی می خندید. خیلی زود گره ابروان لوپین جوان هم باز شد.
- دو ماه دیگه ترم جدیدشون شروع میشه!

جیمز لب های تدی را نمی دید. اما چشم هایش می گفتند که لبخند می زند. از آن لبخند هایی که به راحتی کمرنگ نمی شدند و جیمز، برای اولین بار در زندگی اش، اگر می توانست، صادقانه به خودخواهی اش اعتراف می کرد.

به این که از ویکتوریا ویزلی، از آکادمی پرواز، از انجمن دولتی حمایت از گرگینگان و از فرانسه بیزار است. به اینکه از یازده ساله بودنش متنفر است. سن قانونی آپارات به چشمش آن قدر دور بود که انگار هرگز از راه نمی رسید.

آینه میان دست هایش می لرزید. صدای تدی را از فاصله ای دور می شنید که برایش از مراحل قبولی می گفت، اما صدای قلبش بلندتر بود. تند می زد. تکه گوشت درون سینه اش انگار تازه داشت باور می کرد که "قبول شدم" یعنی چه.

لب های خشکیده اش را به زحمت باز کرد.
گفت اما خودش هم نشنید. گفت: "من دلم.."
- نگران مامان بزرگم. خیلی دلتنگی میکنه.
جیمز دهانش را بست. "اهوم"ـی گفت و وقتی سکوت را حاکم دید، دوباره با دهان بسته گفت: "دلم برات.."
- می دونی آخه واسه آپارات کردن هم انرژی نداره دیگه.
جیمز پلک زد. جمله ی ناگفته اش را ادامه داد: " تنگـ..."
- دلم براش تنگ میشه.

خاکسترگردان خودش را از گلوی جیمز بالا کشید و همانجا نشست.
لالش کرد.

***


جیمز روزهارا می شمرد.

روزها تا تولد شانزده سالگی اش، 1825 چوب بودند که دستی ظریف و یازده ساله، هر روز خطشان می زد. دستی که خیلی زود کشیده و استخوانی شد. موهای ریز نادیدنی روی سپیدی اش سایه انداخت و قلم پر میان انگشتانش کوچک شد. هدیه ی بلوغ.

اما تدی راه آپارات را می دانست. گاهی بی هوا سر و کله اش با یک مشت هدیه پیدا می شد. از تکنیک های جدید کوییدیچ می گفت. از آب و هوای فرانسه و از جاهایی که جیمز باید می دید.

اما چیزی درست نبود.
یک جای کار جیمز می لنگید.
یک جای کار که انگار، چوب هایش می شکستند.
با تبر مردی بیست ساله، که هیچوقت، شانزده ساله نشد.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۶ ۱۲:۴۸:۲۷


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
#30
دیپلم ردی گریفیندور


در یک رول ( حداکثر 15 سطر) اولین جادویی که رخ داد رو بنویسید. (توصیفات زیبا، نمرات بیشتری خواهند داشت) (15 نمره)

- کلاس پنجمی ها میگن هر کی رو که ترقه میاره مدرسه، آخر ساعت میندازنش این تو و تا فردا هم بیرون نمیارنش!

اکبر با انگشت دماغی اش به در قفل شده ی انباری اشاره کرد و ادامه داد:
- ممد وحشی هم میگفت یه بار دیده یه اسکلت از سقفش آویزون بوده، میگفت اسکلت ِ بابابزرگشه. اونم همینجا درس میخونده، صفر گرفته انداختنش اینجا بعدم یادشون رفته بیان دنبالش.

ساعد که پاهایش آشکارا می لرزیدند با صدای گرفته ای که پرسید:
- پس برای همون اسکلته درش قفله؟

اکبر انگشت شور مزه اش را لیسید و گفت:
- نه .. میگن توش جن هست! مصطفی خودش دیده بود که یکی عین احمد پشت پنجره ی انباری بوده!
- احمد بوده؟
- نه بابا، احمد اون روز اصلا مدرسه نیومده بود!

رنگ از رخ ساعد پرید. آرزو می کرد ای کاش ساندویچ کالباسی را که مادر برای زنگ تفریحش گذاشته بود، با آبمیوه نخورده بود. چیزی در معده اش به هم می پیچید. چشمش روی قفل در انباری ثابت مانده بود.
اکبر سخت مشغول کندوکاو بینی اش بود و ساعد خدا خدا می کرد که زنگ کلاس بخورد.

- ساعد نیگا نیگا!!

با فریاد اکبر، ساعد از جا پرید. سایه ای پشت پنجره ی انباری می جنبید.
ساعد زد زیر گریه زیرلب بریده بریده ذکر گفت:
- بسم الله.. بسم الله.. الاهم صل علی..الاهم.او..راهـــتو بکش برو از ما بهترون!

با "الاهومورا"، قفل در تیلیکی کرد و باز شد. احمد افتاد بیرون و خنده بر لب های اکبر دماغو خشکید. دو پسر ناباورانه به ساعد نگاه می کردند که باد کرد. باد کرد. باد کرد و ترکید!

احمد و اکبر: جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

مرلین چرا بی حوصله و خسته بود؟ ( غیر رول، به خلاقانه ترین جواب، نمره بیشتری تعلق میگیرد!) ( 5 نمره)

بذا من اول تکلیف آخرتو بنویسم بعد میام اینو میگم. وایسا همینجا.

به انتخاب خود، ده سطر از متن تدریس این جلسه یا جلسه قبل را به صورت رول طنز بازنویسی کنید. ( متن انتخاب شده را بعد از متن خود در نقل قول قرار دهید) (10 نمره)

مرلین بر روی صندلی اش نشست و ادامه داد:
- در آن زمان، مجبور شدم برای بار دیگر وارد کره خاکی شوم و به جادوگران و ساحرگان اولیه، کنترل کردن جادویی را یاد بدهم که میتوانست آینده آنها را به کل تغییر بدهد. و اینگونه اولین جادوگران و ساحرگان در سرزمینی دورتر از اینجا به وجود آمدند، اجداد تمام جادوگران!

- استاد، به شما میگن مرلین کبیر، ولی من میدونم کبیر لقبه. فامیلیتون چیه؟!

مرلین چوبدستی شو بیرون میاره و نشون آملیا میده.
- اینو ببین، ساخته شده از درخت و موجودی که زمین یادش نمیاد چه برسه شما! یادگاری ای از یکی از دوران های حضور من بر روی زمین!

آملیا چوبدستی استادش را با دقت بررسی کرد. روی دسته ی چوب، نام کمرنگی حک شده بود که به سختی خوانده می شد: Janati

نقل قول:
مرلین بر روی صندلی اش نشست و ادامه داد:
- در آن زمان، مجبور شدم برای بار دیگر وارد کره خاکی شوم و به جادوگران و ساحرگان اولیه، کنترل کردن جادویی را یاد بدهم که میتوانست آینده آنها را به کل تغییر بدهد. و اینگونه اولین جادوگران و ساحرگان در سرزمینی دورتر از اینجا به وجود آمدند، اجداد تمام جادوگران!

- استاد، اولین چوب جادوگری چی بود؟!

مرلین چوبدستی شو بیرون میاره و نشون آملیا میده.
- این بود! ساخته شده از درخت و موجودی که زمین فراموش کرده که روزی بر روی اون همچین چیزهایی زندگی می کردند. یادگاری ای از یکی از دوران های حضور من بر روی زمین!


حالا بیا اینجا:

مرلین چرا بی حوصله و خسته بود؟ ( غیر رول، به خلاقانه ترین جواب، نمره بیشتری تعلق میگیرد!) ( 5 نمره)

با این جوک ها یه عمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــره زنده س ...
مرد خوبیه!.. حقش این نیست!!
خسته س می فهمی؟ خسته س!..


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۹ ۱۴:۲۲:۱۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.