تکلیف کلاس پیشگویی - گوی بلورین بردارید و به پاتیل درزدار برید و سعی کنید از طریق پیشگویی کسب درآمد کنید!-
آره .. من باید کمک خرج خونواده م باشم. بابام که از صب تا شب داره توهم میزنه و مامان هم که بعد از به دنیا اومدن من از رو یه تسترال افتاد مرد. من باید بتونم خرج خونواده مو بدم. همین روزاست صاب خونه من و بابا و خرت و پرتامونو شوت کنه بیرون و ما دیگه جایی برا زندگی نداریم...لونا در حالی که این جمله ها رو توی ذهنش میگفت سعی میکرد به خودش بقبولونه که برای به دست آوردن پول باید هر کاری بکنه! حتی اگه اصلا از کاری که میکنه سررشته نداشته باشه. حتی اگه اون کار ... پیشگویی باشه!
او اصلا از پیشگویی چیزی سرش نمیشد. وقتی هم که تو هاگوارتز درس میخوند باباش میگفت اینا همش مزخرفه و کسی نمیتونه آینده رو پیشبینی کنه و اینا همه ش تجارته! علاوه بر اون استادشون هم که اون زمان لودو بگمن بود کلا با شخص خودش درگیر بود و گیج میزد سر کلاسا.
فکر های بیخود رو از سرش دور کرد و پاپیون لباسش رو محکم کرد. از گنجه ی مامانش یه لباس شبیه لباسای چینی پیدا کرده بود و یه خط چشم خیلی مشکی که باعث میشد بیشتر شبیه پیشگوها بشه.
مکانی که قرار بود توش پیشگویی کنه هم خیلی سنتی بود. یه تُشک پشتی به سبک ایرانی (!) وسط اتاق کوچیکی پهن کرده بود و میز نسبتا گردی رو هم مقابل خودش گذاشته بود و یه گوی شیشه ای که از لندن خریده بود هم روش گذاشته بود. کلا فضا معنوی بود و از هر وری دود می اومد بیرون!
صداش رو کمی تغییر داد و تصمیمش رو گرفت: بیا تو!
شخص بلافاصله بعد از شنیدن اجازه ی لونا وارد شد. دود آنقدر زیاد شده بود که به خوبی نمیتونست صورت لونا رو ببینه.
- تو مردی یا زن؟
صدای قورت دادن آب دهنی شنیده شد: من .. من .. دخترم!
- بسیار خب. بشین مقابل من.
دختر بدون اینکه بفهمه داره کجا میشینه شانسکی درست مقابل لونا نشست. لونا جلوتر رفت و گوی رو در دست گرفت. ناخن های مصنوعی که زده بود بیشتر شبیه جادوگر های بدجنس کرده بودش تا پیشگو!
لونا سعی کرد طبق برنامه ای که از شب قبل ریخته بود جلو برود:
من تو این گوی میبینم که تو الان به شدت ترس بهت وارد شده و دلت میخواد هر چه زودتر از آیده ت باخبر بشی.
من توی طالع تو یه پسر خوشتیپ با قد بلند و موهای مشکی و هیکل کاملا ورزشی میبینم که همین امروز بهش بر میخوری البته توی لباس کارش، من تو طالع تو یه چیزی که مربوط به پول میشه هم میبینم، والبته یه ناراحتی کوچیک! همه ی اینا همین امروز اتفاق می افته ...دختر بعد از مکث تقریبا طولانی لونا فهمید پیشگویی تموم شده. پس کیف پولش رو برداشت و پول ها رو برداشت و روی میز گذاشت.
سپس از فضای اون اتاق بیرون اومد و به سمت ماشینش رفت. بله ... قبض جریمه ی ماشین را روی شیشه دید و یاد پیشگویی افتاد "
یه چیزی که مربوط به پول میشه هم میبینم" درست بود این جریمه برای او یک
"ناراحتی کوچک" درست کرده بود! سپس مقابل خود مرد آرزوهایش را دید! همانی که چند دقیقه پیش لونا درباره اش صحبت کرده بود
"یه پسر خوشتیپ با قد بلند و موهای مشکی و هیکل کاملا ورزشی میبینم که همین امروز بهش بر میخوری" و درست در لباس کارش، یعنی پلیس! که داشت به او لبخند میزد!
لونا همزمان با لبخندی بر لب داشت صحنه های هماهنگ شده را از پشت پنجره ی اتاق میدید!