زمان برگردان
شب بود و هوا به شدت سرد .
ساعاتی بود که مهتاب با نور نقره ای فامش مهمان زمینیان شده بود و مانند چراغی در آن تاریکیِ سردِ زمستانی نورش را بر شهرها، روستاها ، کوهها ، دره ها و تپه ها گستره کرده بود .
حتی گورستان شهر نوتردام نیز از این بخشندگی بی دریغ ماه بی نصیب نبود .
در وسط گورستان ، مردی در کنار یک قبر خالی ایستاده بود . در نزدیکی مرد ، یک بیل و یک تابوت شیشه ای هم دیده میشد .
مرد کنار گودال ایستاده بود و به تابوت نگاه میکرد، به داخل تابوت ، به شخصی که در تابوت بود. به زیبایی که در تابوت آرمیده بود ، به شخصی که تا همین چند ساعت پیش
بهار زندگی اش بود . به عشقش ، به زنش .
ناحودآگاه با انگشت شصتش شیئی را که در دست گرفته بود ،لمس کرد . گویی وجود آن شئ را از یاد برده بود . افکار متلاطمش باعث شده بود که فراموش کند چه درّ گرانبهایی در دست دارد .
شئ را در میان دو دستش گرفت و به شکل عجیب آن نگاه کرد . او به خوبی میدانست که آن شئ چیزی جزء زمان برگردان نیست . کافی بود به تعداد کافی پیچ آن را بچرخاند تا بتواند از بروز این اتفاق جلوگیری کند .
دستش را به سمت پیچ برد ، سعی میکرد افکارش را بر روی اتفاقات افتاده متمرکز کند تا بتواند بهترین کار را برای جلوگیری از این حادثه ی دلخراش انجام دهد؛ باید فکر میکرد که این قضیه از کجا شروع شده است .
پیچ را شروع به چرخاندن کرد .
سه
دو
یک فلش بک صدای بیل زدن های مکرر گوژپشت ، افکار مرد را به هم ریخت .
هنوز هضم این قضیه برایش ممکن نبود . باورش نمیشد که چگونه این مصیبت بر او وارد شده است.
گوژپشت آخرین بیلش را نیز زد و خاک را به بالای گودالی که می کند پرتاب کرد . بعد از این که مطمئن شد گودال از عمق کافی بهره می برد از آن بیرون آمد و به سمت کوزه ی آبی که در نزدیکی گودال و پای صلیب سنگ قبری بود رفت . کوزه را برداشت و در حالی که آرام آرام مشغول نوشیدن آب بود به ریخت و رخت عجیب مرد نگاه کرد.
فلش بک - عجب شبِ سردِ مزخرفیه . یادم باشه فردا برم جنگل و یه کمی هیزم تهیه کنم ، وگرنه اگه فردا شب هم اینقدر سرد باشه، هیزم کم میارم .
گوژپشت به سمت اجاق فکستنی که در گوشه ی خانه اش بود رفت تا برای خودش قهوه ی گرمی بریزد .
او سالها بود که در اتاق پشتی کلیسای شهر نوتردام زندگی میکرد . شغل او گورکنی در قبرستان کلیسا بود . به خاطر دعوایی که صبح در کافه ی شهر شده بود سه مرد مرده بودند و او برای هر سه ی آنها امروز قبر کنده بود، از این رو بسیار خسته بود .
به سمت پنجره رفت و درحالی که جرعه ای از قهوه اش می نوشید به ماه کاملی نگریست که در آن شب زمستانی در آسمان عشوه گری میکرد .
تق تق تق تق این صدای در خانه اش بود. نمی دانست که این موقع شب چه کسی است که مزاحم خلوت و استراحت شبانه اش شده، اما چون در کلیسا کسی نبود او مجبور بود که در را باز کند.
- خدا کنه که بچه های هادسون نباشن ، امشب اصلا حال و حوصله ی بچه های بی تربیت اون رو ندارم .
به سمت در رفت و داد زد :
- کیه؟
پاسخی از آن سوی در نیامد . با تردید دست به دستگیره ی در برد و کمی آن را به سوی پایین کشید . لای در را کمی باز کرد و از لای آن به ارحتی چهره ی یک مرد میانسال را تشخیص داد.
او مطمئن شده بود که بچه های مردم آزار هادسون نبودند ، از این رو در را کامل باز کرد .
همین که در را باز کرد با مردی عجیب رو به رو شد .
لباس های مرد کوچکترین شباهتی به لباسهای رایج آن دوره نداشت . مرد کلاهی نوک تیز بر سرش گذاشته بود ، چیزی به مانند شنل بر روی کتف هایش بود و چکمه هایی بلند اما غیر عادی پوشیده بود . از همه عجیب تر گردنبندی بود که در گردنش خودنمایی میکرد . یک گردنبند با نشان مار که دو سنگ سبز جای چشمان مار کاشته شده بود . آن گردنبند حس بدی را به گوژپشت القاء میکرد.
- میتونم کمکتون کنم ؟
بعد از چند دقیقه صحبت، مرد از گوژپشت خواسته بود که برایش قبری بکند. گوژپشت در ابتدا به دلیل خستگی و سرمای هوا ممانعت کرد اما وقتی مرد میزان دستمزد گوژپشت را به او گفت ، نظرش عوض شد .
به داخل خانه رفت. لباس گرمی پوشید ، کوزه ی آب و بیلش را برداشت و با مرد به سمت قبرستان رفت .
پایان فلش بکگوژپشت بعد از نوشیدن آبش به سمت تابوت شیشه ای رفت که مرد با خودش آورده بود . در درون تابوت زنی با گیسوان سیاه و پوستی سفید آرمیده بود . قیافه ی او کوچکترین شباهتی به یک جسد نداشت ، انگار او زنده بود و درخواب ، یا حداقل سرخی گونه هایش این حس را در هر شخص ایجاد میکرد .
گوژپشت دست برد تا دستگیره ی شیشه ای تابوت را بگیرد و آن را کشان کشان به داخل گودال ببرد که با صدای مرد متوقف شد .
- صبر کن ، کار تو دیگه اینجا تمومه ، میتونی برگردی خونه ات و استراحت کنی .
- اما آقا ، هنوز که تابوت رو داخل...
- گفتم کارت تمومه .
سپس مرد از جیبش کیسه ی سکه ای در آورد و به سمت گوژپشت پرتاب کرد .
گوژپشت کیسه را گرفت و بعد از برداشتن کوزه اش از آنجا رفت .
بعد از آنکه مرد از رفتن گوژپشت مطمئن شد به سمت تابوت شیشه ای رفت . با دیدن دوباره ی تابوت چشمهایش خیس شدند . بغض مانند دستی قوی بر گلویش وحشیانه حمله کرد و آن را گرفت .
مرد در تابوت را باز کرد . به صورت زیبای زن خیره شد، با آن دیدگان خیسش به سختی میتوانست چهره ی زن را ببیند . دستش را به سمت زن دراز کرد ، او را کمی بلند کرد تا برای آخرین بار در آغوشش بگیرد. اما در این لحظه از میان یقه ی زن گردنبندی بیرون زد و از گردنش آویزان شد .
مرد با دست دیگرش که آزاد بود اشک های چشمش را پاک کرد تا بهتر بتواند ببیند .
آن گردنبند یک گردنبند معمولی نبود ، بلکه یک زمان برگردان بود .
مرد زن را آرام برجایش گذاشت ، زمان برگردان را از گردن زن باز کرد . سپس در تابوت را بست و چند قدم از تابوت فاصله گرفت .
پایان فلش بک هوا به شدت سرد بود .
مهتاب با نور نقره ای فامش مانند چراغی در آن تاریکی سرد زمستانی نورش را بر شهرها، روستاها ، کوهها ، دره ها و تپه ها گستره کرده بود .
حتی گورستان شهر نوتردام نیز از این بخشدگی بی دریغ ماه بی نصیب نبود .
مرد کنار گودال ایستاده بود و به تابوت شیشه ای نگاه میکرد، به داخل تابوت ، به شخصی که در تابوت بود.
ناحودآگاه با انگشت شصتش زمان برگردان را که در دست گرفته بود لمس کرد . گویی وجودش را از یاد برده بود . افکار متلاطمش باعث شده بود که فراموش کند چه درّ گرانبهایی در دست دارد.
کافی بود به تعداد کافی پیچ آن را بچرخاند تا بتواند از بروز این اتفاق جلوگیری کند .
دستش را به سمت پیچ برد و شروع به چرخاندنش کرد .
سه
دو
یک او اکنون در زمانی بود که میتوانست از بروز این اتفاق جلوگیری کند ، در زمانی درست ، زمانی برای نجات یک زندگی . . .