هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
#21

1-یک رول کوتاه در مورد ساختن جارو توسط خودتون بنویسید (20 امتیاز)

گودریک در حالی که مبل مقابل شومینه تالار خصوصی گریفیندور را کله پا کرده بود ، با یک اره مشنگی در حال بریدن یکی چوب های زیر آن بود!

- هی گودریک؟ چرا داری مبل رو خراب می کنی؟

- خراب نمی کنم! فقط یکی از چوباشو در میارم! چیزی نمیشه! فقط از این به بعد اگه بیش از سه نفر بشینه روش ، میشکنه!

گودریک چوب را برید و به سمت دیگر تالار رفت که بقیه ابزار های مشنگیش را در آنجا قرار داده بود! با یکی از آنها مشغول گرد کردن چوب شد! گودریک می توانست با ورد های ساده تری اینکار را انجام دهد اما معتقد بود ورد ها همیشه منحرف می شدند و این اختراعات جدید مشنگی کمی دقیق تر هستند!

برای ته جاروی خود نیز چهار طاووس سرخ رنگ از افریجای جنوبی شکار کرده بود و قرار بود پر های این طاووس ها که برای بدست آوردنشان سه ماه تلاش کرده بود ، به ته جاروی خود ببندد تا زیبایی جارویش بیشتر شود! همچنین یک وسیله ی دیگر بنام آبرنگ از بازار مشنگی تهیه کرده بود و می خواست با آن روی چوب جارو نقاشی و نوشته هایی بکشد!

2-چرا از قالی پرنده و یا بشکه پرنده در زمان قدیم استفاده نشد برای پرواز و به جای آن از جارو استفاده شد ؟ توضیح دهید (5 امتیاز)

قالی پرنده؟ فکر خوبیه! میشه موقع پرواز هم روش دراز کشید و یه چرت زد و قالی هم به طرف مقصد حرکت کنه! اما خب قالی خیلی بزرگه و جا گیر مخصوصا تو سفر های کمی پیچ در پیج خیلی ناامنه! یهو می پیچی و از قالی میفتی! چون جایی نداره محکم ازش بگیری! مجبوری پخش بشی رو قالی تا زنده بمونی! بشکه هم وضعیتش از همون اسمش معلومه! بزرگه و اونم همانند قالی حس پرواز رو خوب القا نمی کنه و حتی ممکنه واسه مشنگا مشکوک باشه!

3- یک نقاشی با نرم افزار paint از یک جارو اولیه بکشید (5 امتیاز)

تصویر کوچک شده


4-آنیماگوس چیست ؟ (5 امتیاز)(ویژه دانش آموزان رسمی)

قدرتیست که جادوگران با تمرین و تلاش بسیار می توانند به آن دست پیدا کنند اما خطرات بسیار زیادی دارد و همچنین هر جادوگری که بتواند به طور کامل اینکار را انجام دهد حتما باید به وزارت سحر و جادو اطلاع دهد تا پرونده ای برای او ایجاد شود!

در این طلسم که جادوگر موردنظر سعی دارد خود را برای مدتی تبدیل به یک جانور دلخواه بکند ، خطرات بسیاری در پی اوست! اول از همه اگر جادوگر نتواند تمرکز لازم را ایجاد کند ممکن است ناقض تبدیل شود! مثلا پاهایش و یا دست هایش تبدیل شود و یا ممکن است تنها اجزای داخلی بدنش تنها تبدیل شوند که بسیار خطرناک است!

از خطرات دیگر آن نیز از تبدیل عقل انسانی به عقل حیوان مورد نظر است که اگر این اتفاق بیفتد می توان گفت جادوگر دیگر مرده است چراکه هیچ حیوانی به ذهنش نمی رسد که خود را به یک جادوگر تبدیل کند تا جادوگر دوباره برگردد و در نتیجه جادوگر به طور همیشه تبدیل به یک حیوان می شود! پس باید جادوگر مطمئن شود که می تواند عقل انسانی خود را در عقل حیوان مورد نظرش جای دهد و بتواند به حالت اولیه خود برگردد!

بنده خود نیز می توانم به یک شیر تبدیل شوم .... ئه نه نمیشم! آقا نمیشم! کی گفته؟! مدرک داری؟!

- کاراگاه ... بگیرش!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۵
#22

1. مرلین که بود و چه کرد؟ ( هرگونه اطلاعات قابل جمع آوری. حداقل 5 سطر. از ویکی پدیا فارسی کپی نشود! در صورت کپی شدن از ویکی پدیا فارسی هیچ نمره ای تعلق نمیگیرد.) 10 نمره

مرلین کبیر یکی از بزرگترین و خدمت گذارترین افراد به جامعه ی جادوگری بوده! شاید خیلی ها به این معتقد باشند که او بیشتر خدمت گذار پادشاهان انگستان بوده اما برای او اولویت همیشه جادوگران بوده و خدمات بزرگی مثل تامین امنیت زندگی جادوگران و مخفی نگه داشتن آنها از مشنگ ها بود! مرلین فداکاری های زیادی برای حفظ امنیت جادوگران کرد و حتی حمایت او از پادشاهان انگلستان تنها به این خاطر بود که بتواند زندگی جادوگران را بهبود ببخشد!

مرلین در انگلستان و در یک منطقه ای کوهستانی تمامی جادوگران انگلستان را جمع کرد و در آنجا با تمامی قدرت و توان خود حفاظی با قدرت ایجاد کرد که باعث شد جادوگران در آنجا شهری برپا کنند و زندگی کنند! بدون هیچ گونه مزاحمتی از جانب مشنگ ها اما ساخت این طلسم باعث شده بود ، مرلین به مدت 50 سال به حالت خلسه برود!

مرلین که در انگلستان بود و همیشه مشاور و معلم کینگ آرتور بود ، همیشه مورد هجوم جادوگران سیاه مخالف خود قرار می گرفت و آنها به مردم مشنگ و عادی انگلستان نیز رحمی نداشتند و مرلین سال ها برای مردم انگلستان مبارزه کرد و نگذاشت جادوگران سیاه آن زمان انگلستان را نیز همانند دیگر کشور ها تحت سلطه ی خود درآورند و مدت ها انگلستان مکان آمنی برای جادوگران و مشنگ ها بود!

مرلین که عمری طولانی داشت ، در آواخر عمر پایش را فراتر از انگلستان گذاشته بود و بیشتر اروپا را نیز از دست جادوگران سیاه که مشنگ ها را به بردگی گرفته بودند را ازاد کرده بود و صلحی در اروپا برقرار کرد که سالیان سال دوام داشت و این دوره به عنوان یکی از بهترین دوران جادوگران و مشنگ ها در تاریخ ها نوشته شد!

2. یک فضاسازی از حضور یک جادوگر با تجربه و با قدرت جادویی بالا در میدان جنگ و تاثیر وی در آن جنگ را بنویسید. 10 نمره

سیاهی شب با روشنایی مشعل های متعدد شکسته شده بود! تیر های اتشین جهت خود را نمی شناختند و در پایان هر کدام مرگ یک نفر رقم می خورد! قلعه ی بزرگ اکنون مقابل هجوم تیر ها و منجنیق های اتشین کمر خم کرده بود و هر لحظه از عظمتش کم میشد! پادشاه که در دیوار بلند ترین برج قلعه ایستاده بود و نظاره گر تخریب شدن قلعه اش بود ، به همراه خود می گفت که برود و مشاورش را هر چه زودتر پیدا کند! سرباز سر خم کرد و رفت! پادشاه خبر نداشت که چند دقیقه پیش مشاور در پشت او ظاهر شده است!

مشاور قدم نهاد و کمی جلوتر آمد تا پادشاه متوجه حضورش شود!

- خدارو شکر! فکر می کردم نمیایی! زود یه فکری بکن خواهش می کنم! قلعم رو نجات بده!

مشاور در نهایت خونسردی بود و به جهنم مقابلش که انسان ها برای خود درست کرده بود ، نگاه می کرد و چیزی نمی گفت!

- هر درخواستی داشته باشی قول میدم انجام بدم! فقط کشورمو نجات بده!

مشاورکه انگار از شنیدن این جمله مطمئن بود ، به پادشاه نگاهی کرد و گفت: « کوهستان جنوبی! امن ترین منطقه ی کشورت! »

پادشاه که اکنون ترس تمام وجودش را فراگرفته بود و همانند بچه ای که به دور از مادر خود و در کنار غریبه ای تنها گذاشته شده بود ، به خود می لرزید ، حرف مشاور را با تکان دادن سرش تایید کرد: « اون منطقه مال تو و هم نوعات! فقط نجاتم بده! »

مشاور دوباره به مقابلش خیره شد! دست راستش را بلند کرد و به انتهای ارتش دشمن اشاره کرد و گفت: « اونجا هزارتا منجنیق هست! اگه فقط 30 متر دیگه جلوتر بیان ، شروع به پرتاب می کنن و این یعنی پایان کار! »

پادشاه به کنار دیوار رفت تا بتواند منجنیق ها را ببیند اما سیاهی شب به او اجازه ی اینکار را نمیداد و قوه ی بیناییش آنقدر نبود ولی بیناییش اکنون چیز های عجیب تر و وارونه تری نیز می دید! مشاور او را از عقب هل داده بود و اکنون پادشاه از بلند ترین برج قلعه در حال سقوط بود!

مشاور خنده ای کرد و گفت: « راستش پادشاه اون ارتشی که داره میاد ، تضمین بهتری نسبت به تو داده بود! »

3. یک نمونه دیگر از جادوگرانی که در کنار پادشاهان بودند را با توضیح مختصر در مورد آنها، بنویسید. ( انتخاب از کل دنیای فانتزی، از هر کتاب و فیلم و سریال و تاریخ واقعی و ...) 5 نمره

سسلیز چروود (1980-تا به اکنون) ، متولد شده در روسیه که در مدرسه هاگوارتز نیز تحصیل جاودگریش را به اتمام رسوند ، بعد از هاگوارتز به کشور خود برگشت و در دربار و سلطنت کشور روسیه نفوذ کرد و اکنون در مرتبه ای قرار دارد که تمام تصمیمات کشور روسیه توسط او گرفته می شود!

دلیل اختلاف کشور روسیه و دشمنیش با امریکا نیز تنها نظر سسلیز است که به پوتین القا شده! سسلیز بیشتر مواقع در تمام دنیا در حال سفر است و از احوال تمامی کشور ها و منطقه ها خبر دار است و تصمیمات نظامی ارتش روسیه تنها با نظر و اطلاعات سسلیز گرفته می شود!

در سفر اخیر پوتین به ایران نیز ، سسلیز در کنار پوتین وارد کشور شده بود اما به گونه ای که هیچ کس از او خبر نداشت و تنها خبر گم شدن چند پرونده ی محرمانه کشور از ساختمان دولت به گوش رسید و هیچ کس فکرش را نمی کرد که پوتین و مشاورش در پشت این ماجرا باشند!

سسلیز همچنین بسیار بی رحم می باشد و هر لحظه که می فهمد یکی از کشور های همسایه روسیه با مشکلی مواجه شده است ، به پوتین خبر می دهد و روسیه شروع به سواستفاده از مشکل آن کشور می کند! آخرین کاری که سسلیز کرده است ، تغییر دادن برخی از آرای رفاندوم در انگلستان بود که باعث شد ، انگلستان از اتحادیه اروپا خارج شود و ضربه ی بزرگی به این کشور وارد شود!

4. آن دانش آموز که سومین سال حضورش در کلاس مرلین را میگذراند، که بود؟ چرا؟ 2 نمره

آن دانش آموز کسی نبود جز گودریک گریفندور! گودریک قدمتی بیشتر از مرلین دارد و چند قرن قبل از او به دنیا آمده بود و یکی از بنیان گذاران است! حتی طبق مدارکی اولین جادوگر می باشد! او همیشه در کلاس های مرلین شاگرد اول می باشد و حتی گاهی بر مرلین اشکال می گیرد و ایرادات او را متذکر می شود که این عمل مرلین را ناراحت کرده و مرلین نیز نمره ی قبولی به او نمی دهد!

5. موضوعات پیشنهادی خود را برای این دوره از کلاس های تاریخ جادوگری بنویسید. 3 نمره

1. تاریخ و نحوه ساخت هاگوارتز
2. تاریخ ایجاد وزارت سحر و جادو و نیرنگ های وزارت
3. توطئه های شوم موجود در تاریخ وزارت برای به قدرت رسیدن در وزارت
4. جنگ های مهم مشنگ ها و جادوگران
5. تاریخ و زندگی بنیان گذاران قبل از ساخت هاگوارتز

6. ( برای دانش آموزان رسمی) تریس مریگولد که بود؟ 5 نمره


والا گوگل میگه این یه کشتی بوده اما ما یه شخصیت تخیلی براش ایجاد می کنیم: تریس مریگولد جزو معدود جادوگرانی است که در هاگوارتز به دنیا آمده و مادرش در سال آخر مدرسه اش او را در شکم خود حمل می کرد و در آخرین روز های مدرسه اش او را به دنیا آورد! پدر تریس هم که هم کلاسی مادرش بود ، شاگردی زرنگ و یکی از افتخارات مدرسه در آن زمان بود! تریس که در هاگوارتز بزرگ شده بود ، هاگوارتز را برای خود خانه می دانست و به آن عشق می ورزید!

پدر و مادر تریس نیز بعد از فارخ شدن از تحصیل در هاگوارتز مشغول بکار شدند و در مدرسه ماندند و تریس نیز یازده سال اول زندگیش را در راهرو ها و محوطه ی هاگوارتز بزرگ شد! بعد از یازده سالگی نیز در هاگوارتز شروع به تحصیل کرد و در گروه اسلیترین انتخاب شد! به گفته ی بعضی ها دوران تحصیل او با لرد سیاه همزمان بود اما مدرک معتبری بر این گفته وجود ندارد اما در اینکه در اوج گیری اولیه ولدمورت ، یکی از بزرگترین دشمنانش تریس مریگولد بود ، شکی نیست! تریس سال ها با لرد سیاه به مبارزه پرداخت و همیشه برهم زننده ی نقشه های شوم او بود و جان هزاران ادم را نجات داده بود اما در یک شب شوم ، تریس که در حال آماده سازی هاگوارتز برای مقابله با حمله احتمالی لرد سیاه بود ، توسط بهترین دوستش که با وعده ی های ولدمورت خام شده بود ، به قتل رسید!

با کشته شدن تریس ، لرد سیاه در آن نبرد به پیروزی رسید و هاگوارتز بسیار تخریب شد و تمامی اساتیدی که به مقابله با او پرداخته بودند ، در آن شب شوم کشته شدند!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
#23

گریفیندور vs هافلپاف

سوژه : بلوجر سمی



- سه تا ویزلی تو تیم؟! سه تا مو قرمز؟!

استرجس با تکان دادن سر حرف گودریک را تایید کرد و در همین حین سه تا ویزلی با همان مو های قرمز وارد رختکن شدند! با همه سلام دادند و مشغول عوض کردن لباس هایشان شدند!

چارلی در حالی که چماق بلوجر زن را از داخل کمد برداشته بود و در دستانش تکان میداد ، گفت: « امروز نشون میدم که مدافع یعنی چی؟! فرد و جرج سال ها بود فقط داشتن مثل دلقکا بازی می کردن! »

استر با کف دست بر پیشانی خود کوبید و گفت: « تو مهاجمی چارلی! مهاجم! لوئیس مدافعه! »

لوئیس که در حال بیرون آوردن پیژامه ی قرمز رنگش که مثل همیشه به دست مالی دوخته شده بود ، بود با شنیدن اسم خود به عنوان مدافع کمی شکه شد و گفت: « من مدافعم؟! مدافع؟ مدافع چیکار می کنه دقیقا؟! »

گودریک با شنیدن این جملات جاروی خود را بالا برد تا آن را با کوبیدن به زانوی خود ، بشکند اما استر مانع شد! جیمز هم که تازه وارد رختکن شده بود ، گفت: « اروم باشین بچه ها! من جوری دفاع می کنم که دیگه نیازی به لوئیس نباشه! » و چند تار مویی که روی پیشنانیش افتاده بود را با حرکت سر بکنار زد! تی شرت خودش را بیرون آورد و سیکس پک خود را نمایان کرد!

به یکباره رون از ته دل خندید و گفت: « جیمی امسال تو تیممون دختر نیست! بی خودی رفتی باشگاه! »

- استر؟ بگو که رون داره شوخی می کنه! بگو یالا!

استر که از حساسیت جیمز در این مورد خبر داشت ، نزدیک جیمز شد و در گوشش گفت: « نگران نباش! الان با هافلپاف بازی داریم! یه دخترایی هست تو این تیم که نگو! وای! پشت مانتوهاشون هم نوشتن Keep Calm I'm Queen drool: مطمئنم اونا خیلی دوست دارن سیکس پک های تو رو ببینن! »

جیمز که به نظر قانع شده بود ، دو دمبلی که روی زمین بود را برداشت و مشغول بدنسازی قبل از بازی شد! گودریک که اکنون لباس بازی را پوشیده و مشغول بستن شمشیرش به لباس بازی بود ، گفت: « آلبوس کجاست؟ چرا نیومد؟ من که بهت گفتم یه معیار سنی 50 سال لااقل بزار استر! البوس 200 سالشه! »

- نه نگران نباش میاد! تو چرا داری شمشیرتو می بندی؟ نمی ریم جنگ که! میریم بازی ها!

- این حرفتو نشنیده می گیرم استر! شمشیر من همیشه باید کنارم باشه! همیشه

در این لحظه بود که البوس دامبلدور وارد رختکن شد! با همان ردای آبی رنگ همیشگی که پشت ریش هایش دیده نمیشد! اینبار ریش هایش آنقدر بلند شده بودند که روی زمین کشیده می شدند و همانند جارویی زمین را تمیز می کردند. آلبوس عینکش را درست کرد و با صدایی ضعیف گفت: « سلام فرزندانم! خیلی خوشحالم که بعد از 136 سال دوباره تونستم به میادین کوییدیچ برگردم! :grin: »

گودریک فریاد زد: « ینی خااااااک! استر خااااک! دیدی گفتم 200 سالشه؟ دیدی؟ بیا خودش اعتراف کرد! »

آلبوس از بالای عینکش نگاهی به گودریک کرد و گفت: « آروم باش فسیل! تو که از من چند قرن سنت بیشتره! »

نمی دانیم چرا نویسنده ی این رول از ادامه فضاسازی در رختکن گریفیندور منصرف می شود و سراغ رختکن هافلپاف می رود! ()


رختکن هافلپاف


- سوزان؟ میشه اون مو صاف کنو بدی به من؟!

سوزان مو صاف کن را از برق کشید و آن را به سمت لیلی پرت کرد و بعد گفت: « تموم شدی برش گردون می خوام ته موهامو فر کنم! :aros: »

آریانا در گوشه ای از رختکن نشسته بود! در حالی که عروسک بسیار زشت و قدیمی خودش را بغل کرده بود ، با حالتی عبوس و دپرس در حال مشاهده ی لیلی و سوزان بود! لاکتریا که متوجه حالت آریانا شده بود ، بعد از پوشیدن لباس های بازی کنار او آمد و خم شد تا هم قد او شود: « چیه آریانا چرا بغض کردی؟ ناسلامتی تو مدافع تیم هافلپافی! باید قوی باشی! »

- ولی .... ولی .... مو های من خیلی بی ریخت و بی ترکیبه! من مو صاف کن ندارم تا درستشون کنم! »

لاکتریا با عصبانیت به سوزان و لیلی نگاه کرد و گفت: « دختر های بی احساس! یکیتون نمی تونستین آریانا رو هم آرایش کنید؟! مکسین؟ هی مکسین؟ تو مو صاف کن داری؟! »

مکسین در حالی که به شدت و با حالتی غیر طبیعی پلک می زد ، گفت: « اره عجیجم! بیا! »

و مو صاف کنی از ساک ورزشیش بیرون آورد و به لاکتریا داد! لاکتریا که متوجه پلک زدن های عجیب مکسین شده بود ، گفت:« هی مکسین؟ چشات مشکلی داره؟ چرا اینطوری شدی؟ اگه مشکلی داری بگو ها! تو مهاجم مایی باید گل بزنی! »

- نه بابا! پلک مصنوعی گذاشتم! می بینی چه خوشگل شدم؟!

در این لحظه بود که وندلین نیز وارد رختکن شد و با صدای بلند گفت: « دخترا! خوشگلا! نازگلا! بیایین دیگه! بازی داره شروع میشه! »

و دختران هافلی با قِر های فراوان به سمت زمین بازی رهسپار شدند!


زمین کوییدیچ هاگوارتز


بازیکنان دو تیم آرام آرام وارد زمین می شدند! جلوتر از همه کاپیتان های دو تیم یعنی استرجس و وندلین وارد زمین شدند! استرجس کمی سرش را چرخاند و نیم نگاهی به وندلین زیبا کرد و گفت: « برای تیمتون آرزوی موفقیت دارم! مخصوصا برای شما! »

وندلین نخودی خندید و گفت: « مرسی گریفی! تو هم موفق باشی عجیجم! اگه بردیمتون نالاحت نشی ها! »

استر که انتظار نداشت به این سرعت با وندلین گرم بگیرد کمی شکه شد اما توانست این جملات از قبل اماده شده را بگوید: « نگران نباش! ما نمی بازیم! اصلا چطوره یه قرار بزاریم! اگه شما ببرین آبجو مهمون من و اگه ما بردیم مهمون شما! »

وندلین بار دیگر خندید و گفت: « باشه شیطون! پس امشب حسابی میفتی تو خرج! »

بعد از پایان یافتن لاس زدن های کاپیتان های دو تیم ، آنها قدم بر روی چمن ورزشگاه گذاشتند و هر دوی آنها به همراه بقیه هم تیم هایشان رو به جایگاه های تماشاگران دست تکان دادند اما طولی نکشید که متوجه شدند کسی در جایگاه ها نیست! تنها تعداد انگشت شماری از دوستان نزدیک بازیکنان در همان جایگاه اول تماشاگران نشسته بودند اما آنها نیز انرژی تشویق نداشتند!

کنار دریاچه مدرسه

جمع کثیر و حتی همه ی دانش آموزان هاگوارتز در کنار دریاچه در حالی که لباس های سانسور شدنی پوشیده بودند در کنار دریاچه مشغول افتاب گیری ، برنزه کردن ، شنا ، تفریحات بسیار سالم و دور شدن از مشغله های روزمره بودند و به نوعی در حال گذراندن تعطیلات خود در هاگوارتز بودند و هیچ کدام میلی نداشتند که در این هوای بسیار گرم مشغول تماشای بازی کوییدیچ باشند!

بازگشت به زمین کوییدیچ

- هی استر؟ پسرم؟ چرا کسی نیست؟ من ریش هامو امروز مرتب کرده بودم بلکه بتوانم جذبه ی گم شده ی خودم را نشان شاگردان بکنم!

استر نیز در حالی که همانند آلبوس بسیار شکه و همچنین غمگین شده بود ، گفت: « نمی دونم آلبوس! هیشکی نیست! پس ما وقتی پیروز شدیم سمت کی خوشحالی کنیم آخه؟! »

در طرف دیگر جمع دخترانی بودند که بیشتر از پسران گریفیندوری ناراحت و دپرس شده بودند! مکسین با اوقات تلخی گفت: « بیایین بریم یه وقت دیگه بیاییم! »

- آره! اخه اینطوری چه فایده ای داره؟ این همه به خودمون رسیدیم آخرش همین؟ واقعا همین؟ چطور دلتون میاد؟!

در همین حین مادام هوچ که دقیقا وسط زمین قرار داشت ، با صدای بلند فریاد زد: « هر دو تیم به صف شن تا هرچه سریعتر بازی رو شروع کنیم! کرم ضد آفتابم بیشتر از این نمی تونه دووم بیاره! سریع! زود باشین! »

اعضای هر دو تیم کنارمادام هوچ رفتند و بعد با اشاره او سوار جارو های خود شدند و اوج گرفتند! مادام هوچ سوت خود را بر دهانش گذاشته بودند و بر روی دو پایش خم شد تا صندوقچه توپ ها را باز کند اما در همین حین یک پسر سال اولی در حالی یک صندوقچه دیگر را به زور بلند کرده بود ، وارد زمین شد و بکنار مادام هوچ آمد!

- چیه دیوید؟ چرا اومدی؟ مگه نمی دونی بازی رسمی داریم؟!

پسر بچه صندوقچه را روی زمین گذاشت و آه بلند از روی خستگی کشید و گفت: « استاد یه اسلیترینی صندوقچه توپ ها رو عوض کرده بود که من دیدمش! اون صندوقچه ی شما خالیه! »

- امان از دست شاگرد های خرابکار! باشه بیا اینو بردار و برو! مرسی

پسر بچه صندوقچه ی اولی را برداشت و لنگان لنگان از زمین خارج شد! مادام هوچ صندوقچه ی جدید را باز کرد! اول از همه بلوجر هارو رها کرد و بعد اسنیچ را! کوافل را نیز برداشت و بلند شد! در حالی که کوافل را با تمام قدرت به سمت بالا پرت کرد ، سوت آغاز بازی را زد!

گودریک با سرعت به طرف کوافل حرکت کرد و آن را گرفت در حالی که مهاجمان تیم هافل در حال آخرین وارسی وضعیت صورت خود با اینه های جیبی بودند! گودریک به یک سمت حرکت کرد و پشت سرش چارلی نیز حرکت می کرد! بالاخره اولین بلوجر به سمت گودریک پرتاب شد و گودریک به راحتی جا خالی داد! گودریک کم کم به دروازه می رسید که سوزان بونز مقابلش قرار داشت! گودریک سرعتش را کم کرد تا چارلی به سمت دیگر برسد! بلوجر دیگری به سمت گودریک پرتاب شد و به گودریک برخورد کرد اما گودریک قبل از اینکه تعادلش را از دست دهد توانست کوافل را به چارلی پاس دهد! چارلی قبل از اینکه سوزان به دروازه ی مقابل چارلی برسد ، کوافل را پرتاب کرد و گل اول را زد!

گریفیندوری های فریاد شادی سر دادند و به سمت زمین خود برگشتند! گودریک نیز که اکنون توانسته بود تعادل خودش را بازیابد ، با سرعت به سمت زمین خود برگشت اما دریغ از آنکه چیزی در درون وجودش در حال تغییر بود!

سوزان با پرتاپ کوافل به لاکتریا بازی رو دوباره شروع کرد! لاکتریا کوافل را گرفت و با سرعت نچندان زیاد و با ارامش خاصی شروع به حرکت کرد! چارلی و گودریک به سمت لاکتریا رفتند تا کوافل را از او بگیرند اما آلبوس دامبلدور هنوز در همان جایی که زمان شروع مسابقه قرار داشت ، ایستاده بود و هنوز در این فکر بود که به کدام سمت برود ، به نفع تیمش خواهد بود؟!

قبل از اینکه گودریک یا چارلی به لاکتریا برسند ، یک بلوجر محکم به لاکتریا برخورد کرد و او را از جارویش آویزان کرد! کوافل قبل از اینکه روی زمین بیفتد ، توسط چارلی گرفته شد! چارلی با سرعت دوباره اوج گرفت و به سمت دروازه هافلپاف رهسپار شد! گودریک نیز از سمتی دیگر به دروازه نزدیک میشد! چارلی به راحتی از کنار مکسین و فنگ که قصد گرفتن کوافل او را داشتند ، گذشت و آن را محکم به گودریک پرتاب کرد! گودریک کوافل را گرفت و شروع به حرکت کرد!

- کجا؟ اینور گودی! اینور!

گودریک متوجه حرف جیمز نمیشد و با سرعت به راه خود ادامه میداد! برایش عجیب بود چون فاصله ی چندانی با دروازه نداشت اما طول کشید تا به دروازه برسد! او سوزان را درون دروازه می دید که مات و مبهوت به او نگاه می کرد گویی نمی خواست واکنشی از خود نشان دهد! گودریک تغییر مسیر داد و کوافل را از دروازه وسطی تبدیل به گل کرد!

رون ویزلی که چشمانش کم کم داشت از حدقه در می آمد ، گفت: « گودی تو چیکار کردی؟! »

- گل زدم دیگه! هورا! بیست به هیچ به نفع ما! »

اعضای تیم گریفیندور در عجب حرکت گودریک بودند اما مادام هوچ با اشاره ای به رون گفت که هرچه سریعتر بازی را دوباره شروع کند! رون کوافل را محکم به سمت آلبوس پرتاب کرد! آلبوس ریش هایش همانند یک تور بزرگ کرد و کوافل به آرامی داخل آن فرود آمد!

- هی گرفتمش!

مکسین که کنار البوس بود ، کوافل را از داخل ریش های دامبلدور برداشت و گفت: « مرسی پرفسور! » و با سرعت دور شد!

چارلی با سرعت به طرف مکسین حرکت کرد اما مکسین سریع کوافل را به لاکتریا پاس داد تا مانع از دست رفتن کوفل شود! لاکتریا کوافل را گرفت و شروع به حرکت کرد اما حرکت او تمامی اعضای دو تیم را متعجب کرد!

- کجا لاکی؟ اونور نه! اونور دروازه ی خودمونه!

اما لاکتریا انگار چیزی نمی شنید و او نیز کوافل را به دروازه ی تیم خودشان فرستاد و باعث شد نتیجه بیست به ده شود! تمامی بازیکنان دو تیم متعجب شده بودند و توضیحی برای اتفاقات افتاده نداشتند اما جستجوگر های دو تیم خبری از اتفاقات داخل زمین نداشتند و به دنبال اسنیچ طلایی بودند!

استرجس و لیلی لونا پاتر در غرب زمین کوییدیچ ، کنار برج تماشگران با سرعت در حال پرواز بودند و به دنبال شیء زرد رنگی بودند که دعا می کردند آن شیء اسنیچ باشد!

- دختر خانوم درسته که تو نبوغ پاتر هارو داری اما من باید اسنیچ رو بگیرم! مخصوصا این بازی که نباید شرطم رو با وندلین ببازم!

- چلا آخه؟ تولو خدا بزار من بگیرمش! من جستجوگرم! باید اسنیچ رو من بگیلم!

استر با تعجب به لیلی نگاهی انداخت و متوجه بلوجر که مستقیما به طرف صورتش می آمد ، نشد و بلوجر به هدف برخورد کرد و استرجس را از روی جارویش پایین انداخت!

- وای ... خولد زمین! کاش دمالش نشکله!

لیلی هنوز به دنبال اسنیچ بود که هر لحظه سرعتش به علت گرمای بیش از حد کم و کمتر میشد اما بعید بود لیلی با این سرعت آن را بگیرد!

حدود یک ربع از بازی گذشته بود و نتیجه بازی هشتاد به هفتاد به نفع گریفندور بود و هنوز گودریک و لاکتریا به زدن گل به خودی ادامه می دادند و حتی مکسین و چارلی نیز همانند آنها بعد از دریافت ضربه ای از بلوجر شروع به زدن گل به خودی کرده بودند!

آریانا در این میان کنار لیلی آمد و گفت: « خاله لیلی؟ »

- جون خاله؟ بگو عزیزم؟! چیه شکلات می خوایی؟

- نه! خاله وندلین گفت بهت بگم زودتر اسنیچ رو بگیری چون بازی خیلی قر و قاطی شده! همین! بوس بوس! خدافظ

و آریانا رفت! لیلی دوباره به مسیر قبلی خود نگاه کرد و به سختی توانست دوباره اسنیچ را که زیر نور خورشید می درخشید ، تشخیص دهد اما فاصله اش هر لحظه بیشتر میشد و لیلی نیز کم کم خسته میشد!

- آه! چه بازی مسخله ایه کوییدیچ! زود تموم شه کاش! باید بلم خرید کوچه ی دیاگون!

در همین لحظه استرجس به یکباره با سرعت نزدیک لیلی شد و از او گذشت و بسیار نزدیک اسنیچ شد و حتی آز ان نیز گذشت! لیلی که که فکر کرد دیگر استر اسنیچ را گرفته است ، با دیدن حرکت استر بسیار متعجب شد! استر روی جارویش بلند شد و ایستاد! ردای خود را در آورد و در حالی که ردایش را همانند تور گرفته بود ، روی اسنیچ پرید!

لیلی به سمت استر که اکنون روی زمین ولو شده بود ، رفت! سر و صورت استر پر از رخم و خون شده بود! به سختی چرخید و روی پشتش دراز کشید! ردایش را بلند کرد و به سمت لیلی گرفت: « بیا! بگیرش! »

لیلی که متعجب شده بود ، ردا را گرفت و لای آن را باز کرد و توانست اسنیچ را ببیند!

- بگیرش تا برنده شیم!

- ولی اینطوری ما بلنده میشیم نه شما!

- نه! ما می بریم! ما می بریم! :hyp:

لیلی اسنیچ را با دست راستش گرفت و دستش را بالا گرفت! سوت مادام هوچ به صدا درآمد و هافلپاف 220 به 80 برنده مسابقه شد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۵
#24
1.

هکتور همچنان با ان قیافه ی هیجانی و شاد رو به دانش آموزان کوچک و بزرگ نگاه می کرد که مات و مبهوت او را نگاه می کردند!

- دِ بجنبین! یه چیزی درست کنین نمرتونو بدم بعد برم سر خونه زندگیم!

- استاد میشه آش رشته درست کنم؟!

هکتور با همان حالت خندان رو به جینی ویزلی که موهای قرمزش رنگش را کاملا صاف کرده بود ، کرد و گفت: « نه ویزلی احمق! ده امتیاز از گریفیندور کم میشه! باید معجون درست کنی! معجون! »

صدای استر: 5 امتیاز از اسلیترین بخاطر کم کردن 10 امتیاز از گریفندور ، کم میشه!

دانش آموزان کم کم شروع به تحرکاتی کرده بودند! بیشتر آنها کتاب های خود را باز کرده بودند و دستور درست کردن یکی از معجون های داخل کتاب را شروع کرده بودند. هکتورتعدادی دانش آموز تازه وارد را مشاهده می کرد که معجون های داخل قفسه ها را بهم می ریزند و تا اکنون چندین شیشه را نیز شکسته بودند.

- هی تازه وارد های خل و چل! نشکونین اون لامصبارو! 10 امتیاز از گری.....

در این حین بار دیگر به یاد استر همیشه حاضر افتاد و از ادامه ی جمله ی خود منصرف شد و متوجه شد ردایش کشیده می شود. چرخید و دختر بچه ای را دید که با چهره ی خندان به او نگاه می کند.

- تو اینجا چیکار می کنی بچه جون؟ چجوری اومدی هاگوارتز؟

دختر بچه با تکلّمی قوی و با کلماتی اراسته جواب داد: « استاد من بچه نیستم! سال اولییم! فهمیدین؟ حالا لطفا به سوالم جواب بدین! من می خوام معجون عشق درست کنم و اونو بدم سدریک دیگوری بخوره تا عاشق من بشه! حالا سوالم اینه! از عصاره پر ققنوس استفاده کنم بهتره یا شیره درخت بید ایرلندی؟! »

هکتور: « »

هکتور همچنان با چشمانی از حدقه درآمده به دختر بچه نگاه می کرد و نمی توانست صحبت کند! دختر بچه چندین بار هکتور را صدا زد و دستانش را جلوی دید او تکان داد اما هکتور همچنان در همان وضعیت بود!

- چه استاد خنگی!

و درخت بچه رفت تا از چند سال آخری سوالش را بپرسد!

صدای استر: 5 امتیاز از اسلیترین به علت هنگ کردن استاد ، کم میشه!

تنها این صدا می توانست هکتور را بیدار کند تا متوجه چند دانش آموز دیگر شود که برای سوال پرسیدن پیش او آمده بودند! یک پسر هافلی که خسته نیز به نظر می رسد ، در حالی که دو دستش را بالا گرفته بود ، گفت: « استاد؟ این یا اون؟ » و با چشمانش به اشیایی که در دو دستش بود ، اشاره کرد!

- این!

و پسر هافلی رفت! بعد از او یک دختر آبی پوش نسبتا بزرگ حتی در سنین واجد شرایط ازدواج مقابل هکتور بود: « استاد ببخشید من نتونستم پودر شاخ اژدهای نروژی رو تو قفسه ها پیدا کنم! بجاش از چی استفاده کنم تا معجون گسستگی از روح در حین هیجان بالای 80 درصدم ، خوب عمل کنه؟ »

هکتور هنوز در فهم جمله ی اول دختر راونی بود که گفت: « هر چی که خودت صلاح می دونی! »

دختر یا بهتره بگم زن راونی آهی کشید و رفت! بعد از او یک پسر اسلیترینی کنار هکتور امد و صفحه ای از یک کتاب قدیمی را به او نشون داد و گفت: « استاد ... استاد ... من این خط رو نمی فهمم چی میگه؟ هان؟ چی میگه؟ »

هکتور نگاهی به کتاب کرد و فهمید که می تواند بالاخره به یک سوال جواب دهد: « پسرم اینجا میگه که باید پودر جمجمعه ی یه تک شاخ رو که کاملا با شیره درخت بید اغشته شده رو به معجون اضافه کنی اما باید مطمئن بشی پاتیلت به اندازه ی کافی گرما بگیره چون فقط 5 دقیقه وقت داری معجونت رو کاملا بجوشونی تا اثرش از بین نره! »

پسر اسلیترینی خنده ای شیطانی کرد و بعد از تشکر از استادش با سرعت دور شد! هکتور نیز که بالاخره توانسته بود به یک سوال دانش آموزان جواب درست و حسابی بدهد ، خوشحال بود اما دریغ از آنکه نمی دانست آن کتاب قدیمی چه بود و آن معجون چه اثری داشت! هکتور به سمت قفسه ها روانه شد تا بیشتر از این نگذارد دانش آموزان دست و پا چلفتی شیشه های پر از معجون را بشکنند!

- هی آروم گریفی! مگه اینجا زمین زمین کوییدیچه!

- سر نکش اون معجونو! مگه نوشابست؟!

- کروشیو! ده تا معجون قیمتی رو نابود کردی! :vay:

هکتور که مشغول ارام کردن دانش آموزان بود ، پسر جوان اسلیترینی در آخرین مرحله ی ساخت معجونش بود! نوشته کتاب را خواند:

نقل قول:

و در آخر یک پر ققنوس داخل پاتیل بیندازید! اگر پر روی معجون معلق ماند و تمام پرهایش به رنگ سرخ در آمدند ، یعنی معجون شما بطور کامل اماده است و تنها کافیست چوبدستی خود را به ان آغشته کنید و با وردی ساده ، معجون را درهوای اطراف به شکل دود پخش کنید! در کسری از ثانیه هر کسی که از آن هوا تنفس کند ، بلافاصله بیهوش شده و بعد از یک دقیقه به صورت زامبی بیدار می شود!
تذکر: تا بحال پادزهری برای این معجون درست نشده و تنها راه برگشت برای افرادی که تبدیل به زامبی شده اند ، این است که یکبار بمیرند! بعد از تجربه ی مرگ با حالت نرمال به زندگی برمی گردند!


پسر جوان پر ققنوس را بر داخل پاتیل انداخت! همانند گفته ی کتاب ، پر سفید رنگ به تدریج سرخ رنگ شد و بعد داخل معجون فرو رفت! پسرک خنده ای کرد و چوبدستی خود را بیرون آورد و تا نیمه داخل معجون کرد! چوبدستی را بالا گرفت و در حالی که تکانش می داد ، وردی زیر لب خواند!

دود قرمز رنگ و غلیطی در هوا پخش شد! بلافاصله دختر و پسری که با هم مشغول ساخت مهجون (ظاهرا ساخت معجون ) بودند و در همان میز کنار پسر اسلیترینی قرار داشتند ، بر روی زمین ولو شدند! یکی از سال اولی ها جیغ بنفشی کشید تا هکتور متوجه آنجا شود!

- چی اتفاقی افتاده اونجا؟!

هکتور متوجه دود قرمز رنگ شده بود. با دست چپش بینی اش را گرفت و به آنجا رفت اما تا آنجا برسد ، دانش آموز سال اولی و چند نفر دیگر نیز بر روی زمین ولو شده بودند! پسر اسلیترینی نیز با شوق و ذوق صحنه هایی که ایجاد کرده بود را نظاره می کرد و لذت خاصی می برد تا اینکه با یک سیلی محکم از جانب هکتور رو به رو شد!

- چی کار کردی دیوونه؟! چه معجونی درست کردی؟!

- زانلیستر استاد

هکتور بسیار سریع نام معجون سیاه را شناخت! به طرف کلاس برگشت و با فریاد گفت: « هیچکس نفس نکشه! همه برین بیرون از کلاس! کلاس تعطیله! »

همهمه ی بزرگی در کلاس ایجاد شد و دانش آموزان شروع به فرار کردند هرچند چند دانش آموز دیگر نیز قبل از اینکه به در خروجی برسند ، در اثر معجون بیهوش شدند! هکتور آه بلندی کشید و رو به پسر اسلیترینی کرد و گفت: « ببین پسرم! تو مدرسه که نباید معجون سیاه بسازی! اینارو بیرون باید بسازی ، وقتی به خدمت لرد سیاه رسیدی از اینا باید درست کنی! مطمئنم معجون ساز بزرگی میشی! الان من مجبورم چندین آواداکدورا نثار این بچه ها کنم تا دوباره به حالت اول برگردن! پس الان قبل از اینکه از اسلیترین امتیاز کم کنم ، از اینجا برو! »

پسرک با تکان داد سر ، حرف های استادش را تایید کرد و در حالی که بینی اش را گرفته بود از کلاس خارج شد! اما در همین صدایی آمد!

صدای استر: 100 امتیاز از اسلیترین بخاطر خراب کاری دانش آموز اسلیترینی ، کم میشه و 50 امتیاز دیگر نیز بخاطر تبیهه نشدن دانش آموز خطاکار توسط استاد اسلیترینی ، کم میشه!



2.


خیلی حس بدیه! شاید دارم اغراق می کنم ولی بیشتر معجونا عذابم میدن! مخصوصا وقتی داره معجون هایی میسازه که باید بجوشونه معجونو! شما که نمی دونی نقطه ی جوش بعضی هاشون اونقدر زیاده که نزدیکه خود منم ذوب شم بریزم! خدا شاهده! ولی تو معجون های سرد که نیازی به گرما نداره مشکلی ندارم مثل معجون عشق .... وای .... من فقط یه بار توم این معجون ساخته شده اما چنان لذتی داره که نگو .... اون لحظه خدا رو شاکر شدم که یک پاتیل هستم! ولی در کل سخته! چون تعداد معجون های جوش شدنی به سرد ، ده به یکه و در بسیاری از مواقع پشت من رو اتیشه! دارم می سوزم! بقیه پاتیل ها ماهی یبار میرن رو اتیش ولی منه بدبخت توم معجون های چند روزه ساخته میشه! یعنی چند روز طول می کشه معجون درست شه و من تو این مدت عذاب می کشم! :vay: استراحت هم کلا نمیده این دیوونه! انشالله خیر نبینه به حق پنج تن!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵
#25

سوژه جدید



باران تندی می بارید و صدای رعد و برق های متعدد در دره گودریک شنیده می شد! در کوچه پس کوچه ها کسی پرسه نمی زد! همه در خانه هایشن بودند بجز عده ای که در تنها کافه ی دره ، مشغول نوشیدن قهوه بودند.

رودولف در صندلی کنار پنجره نشسته بود و با خشم به بیرون نگاه می کرد! او این روزا حال و روز خوشی نداشت! لرد ولدمورت چند روز پیش غضب بسیاری نثار او کرده بود! اکنون رودولف نمی توانست به خانه ریدل بازگردد و نمی دانست چگونه باید نظر اربابش را تغییر دهد.

فنجان قهوه اش را بلند کرد و نوشید! در همین حین در کافه باز شد و مردی با یک ردای بزرگ سرخ رنگ ، وارد شد! صاحب کافه با صدای بلند گفت: « سلام گودریک! خوش اومدی! »

گودریک چوبدستش را بیرون آورد و چتر جادویی خود را با تکان چوبدستی محو کرد و به سمت صاحب کافه رفت و با او دست داد.

- چطوری جیمز؟ امانتی منو از تعمیر آوردی؟

- آره! از روز اولش هم بهتر شده!

صاحب کافه به اشپزخانه ی کافه رفت و بعد از چند ثانیه با یک جاروی پرواز باند پیچی شده برگشت! آن را به گودریک داد و گفت: « رنگشو نو کرد و یه رگه های سرخ رنگی هم به رنگش اضافه کرده که خیلی عالی شده! تهش هم کاملا نو کرده که سرعتش رو مثل روز اول عالی کرده! »

گودریک جارو را گرفت و کاغذ هایش را پاره کرد! نگاهی به جارو ی قدیمی خود که اکنون بسیار نو بنظر می رسید ، کرد و لبخندی زد!

- چقدر زیبا شده! آفرین جیمز! مطمئنم با این جارو می تونم امسال تو مسابقات گل های زیادی بزنم!

گودریک از جیب ردایش پول درآورد و آن را به جیمز داد!

- کی مسابقه دارید گودریک؟!

- فردا!

- فردا؟! چطور می خوای برسی تا فردا؟ اونم تو این هوا!

- نگران نباش

گودریک چشمکی زد و از کافه خارج شد! رودولف که شاهد اتفافات و مکالمات گوردیک بود ، احساس کرد باید گوردیک را تعقیب کند! حساب خود را روی میز گذاشت و از کافه خارج شد!

گودریک چتر جادویی خودش رو دوباره ظاهر کرده بود و با سرعت از دهکده خارج میشد و به سمت جنگل های اطراف حرکت می کرد! اما رودولف خیس شده بود ار کناره ها بدون اینکه دیده شود ، به دنبال او می رفت!

بعد از بیست دقیقه پیاده روی در دل جنگل ، گودریک مقابل یک درخت بسیار قدیمی و بزرگ ایستاد! برعکس دهکده ، داخل جنگل صدای باران بسیار کمتر بود و تنها بوی خاک خیس در کل جنگل به مشام می رسید! رودولف کمی با فاصله پشت درختی ایستاده بود و گودریک را مشاهده می کرد! گوردیک جارو را روی زمین گذاشت و با صدای بلند گفت: « مینفیوس لگانوس! »

دل درخت به یک باره پاره شد! دریچه ی ایجاد شده هر لحظه شروع به بزرگ شدن کرد تا جایی که هر انسانی با کمی خم شدن می توانست از آن رد شود! گودریک جاروی خودش را برداشت و وارد دریچه شد و دریچه کم کم کوچک و کوچک تر شد تا اینکه دیگر اثری از دریچه یا هر گونه شکاف نبود!

رودولف که بسیار شکه و متعجب شده بود ، نزدیک درخت رفت! آن را لمس کرد و دور درخت چرخید اما چیزی خاصی نفهمید! درخت همانند هزاران درخت دیگر در جنگل بود و تنها کمی بزرگ تر بود!

رودولف چیزی که در ذهنش بود را عملی کرد و با صدای بلند گفت: « مینفیوس لگانوس! »

درخت بار دیگر شکافت و دریچه ایجاد شد! رودولف چوبدستیش را بیرون آورد! نفس عمیقی کشید و وارد درخت شد!


هاگوارتز - جنگل ممنوعه



رودولف همانطور که وارد یک درخت شده بود ، از یک درخت خارج شد! به پشت سرش نگاه کرد که دریچه ی درخت در حال بسته شدن بود! از اینکه کجا آمده بود هیچ خبری نداشت تا اینکه توانست دوباره گودریک را با ردای سرخ رنگش تشخیص دهد که در فاصله ی چند صد متری از او در حال جلو رفتن بود! دوباره شروع به تعقیب او کرد!

بعد از یک پیاده روی طولانی جنگل در حال اتمام بود و رودولف توانسته بود برج های بسیار بلند هاگوارتز را تشخیص دهد! دیگر جلو نرفت و دست از تعقیب برداشت! این همان چیزی بود که می توانست نظر اربابش را جلب کند! یک میانبر از جنگل های دره گودریک به جنگل های هاگوارتز! مطمئنا ولدمورت از آن خوشش می آید!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۵
#26

خلاصه: رون از خواب بیدار میشه و متوجه میشه که هیشکی تو هاگوارتز نیست! همه جای مدرسه رو می گرده حتی تالار های خصوصی دیگر گروه ها اما باز هم کسی رو پیدا نمی کنه! در کنار دریاچه با یه موجود دریایی بنام مارکوس اشنا میشه و جریان رو بهش میگه! مارکوس هم میره تا قضیه رو به هم نوعاش بگه اما خبری ازش نمیشه! رون در آخر تصمیم می گیره به آخرین مکان سر نزده ، یعنی جنگل ممنوعه بره!


------------



رون خم شد و به تکه چوب های شکسته نگاه کرد! در همان حالت نشسته کمی جلوتر خزید و تونست چند ردپا ببیند! لبخند امید بخشی بر لب های رون جاری شد! بلند شد و رد پا ها رو دنبال کرد! جلوتر و جلوتر می رفت و هیچ توجهی به حیواناتی که به او خیره شده بودند و دنبالش می آمدند ، نداشت! رون دیگر نمی ترسید چون امیدوارم بود بتواند بالاخره کسی را ببیند! سرش رو به پایین بود و به جلو توجهی نداشت تا اینکه محکم با یک درخت برخورد کرد!

- آخ!

سرش را بلند کرد و توانست نگاه های متعددی که به او خیره شده بودند را تشخیص دهد! طول کشید تا تشخیص دهد تنها دو جفت از چشم ها ، چشم انسان هستند اما از ظلمت شب نمی توانست چهره ی آنها را ببیند! تا اینکه صدایی آمد.

- رونالد ویزلی؟! انتظار داشتم هری پاتر باشه!

رون جلوتر رفت و توانست ردای آبی رنگ و سبز رنگی که آن دو شخص بر تن داشتند را تشخیص دهد!

- لینی وارنر؟ هکتور؟ من ... من تو مدرسه تنها بودم! کسی تو مدرسه نیست! هیشکی نیست! هیشکی!

لینی وارنر جلوتر آمد و دست رون رو گرفت و گفت: « آروم باش رون! ما هم مثل تو شده بودیم! هیشکی نبود! همه جا رو گشتیم اما کسی نبود تا اینکه ما هم تصمیم گرفتیم بیاییم اینجا! و ..... »

هکتور سر حرف لینی پرید و ادامه داد: « اومدیم اینجا و با صلبیر اشنا شدیم و اون جریان رو به ما گفت! »

هکتور با دستش به مقابل اشاره کرد! یک عنکبوت عظیم و الجثه با تعداد زیادی چشم هایی که اکنون به رون چشم دوخته بودند!

- خوش اومدی برگزیده ی گودریک! اکنون منتظر برگزیده ی هلگا باشین!

و عنکبوت تمامی چشمانش را بست! رون که هنوز چیزی نفهمیده بود ، رو به لینی کرد و پرسید: « چی شده لینی؟ جریان چیه؟ »

لینی آه کشید و گفت: « کار لرد سیاهه! اون به ما گفته بود جریانو! »

و خنده ای شیطانی بین او و هکتور گذشت اما لینی ادامه داد: « این طلسم همه ی اهالی مدرسه رو وارد یک دنیای موازی می کنه که وجود خارجی نداره و به نوعی اونارو اسیر کرده! نقشه ی جالبیه نه؟ یه نوع مرگ تدریجی برای تمام اهالی مدرسه! هه! »

رون با عصبانیت گفت: « مرگخوار های کثیف! چطور می تونید تو همچین کاری دست داشته باشین؟ شما تمام دوست های منو کشین .... » رون با عصبانیت به سمت هکتور که هنوز لبخند می زد ، حمله ور شد اما لینی مانعش شد!

- آروم باش رون! الان قضیه فرق می کنه! بنیان گذاران برای مقابله با نابودی مدرسه از گروه خودشون یکی رو برگزیدند! و ما الان تنها کسانی هستیم که می تونیم همه چی رو درست کنیم! اما فقط ده روز مهلت داریم وگرنه همه ی کسانی که وارد دنیای موازی شدند ، می میرن! »

هکتور ادامه داد: « البته میشه گفت از همین الان اونا مردن! چون این برگزیده ی دست و پا چلفتی گریفندور هیچ کمکی نمی تونه بما بکنه! »

چند دقیقه طول کشید تا داستان را بفهمد و درک کند و بعد از لینی پرسید: « باید چیکار کنیم؟ باید چیکار کنیم تا همه چی درست شه؟ »

- فعلا باید منتظر برگزیده ی هلگا باشیم! وقتی اومد صابیر بهمون میگه باید چیکار کنیم! اون تنها موجود زنده ای که 8 هزار سال پیش شاهد این طلسم بود! »

در همین حین صدای قدم هایی از پشت سر آمد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۱۲:۲۴ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#27
نام: گودریک گریفندور

تاریخ عضویت:

شناسه اول: آبان 88
شناسه دوم: آذر 89
شناسه فعلی: دی 89

تعداد ترم ها: 6 یا 7

شناسه های قبلی: این و این


تصویر کوچک شده


پاسخ به: عکاسی کریوی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#28
کریوی گرد و خاک صندوقچه را فوت کرد و بوسه ای بر ان زد. با صدای بلند خندید و از مفازه خارج شد. نورممد هم به دنبالش رفت اما صاحب کارش به جمله های اخطار امیز او هیچ توجهی نمی کرد.

کریوی وارد کوچه ی شلوغ دیاگون شد! کوچه مملو از جمعیت در حال خرید و خوش گذرانی بود اما هیچ کس اعتنائی به مغازه عکاسی او نداشت! کریوی به سمت شمال کوچه شروع به حرکت کرد و در راه خود به چند جوانی که با گوشی های مشنگی در حال سلفی گرفتن بودند ، فحش های سانسوری داد!

کریوی وارد یکی از کوچه های باریک دیاگون شد و ایستاد! در حالی که صندوقچه را باز می کرد ، رو به نورممد گفت: « خب! ببین نورممد! هر کی اومد تو کوچه بهش میگی عکس رایگان با دوربین 30 مگاپیکسلی می گیریم و جذبش میکنی تا ازش عکس بگیریم! اگه پرسید چرا رایگان؟ میگی بهش برای جذب مشتری عکس اول رو رایگان می گیریم! باشه؟ فهمیدی؟ »

- ارباب! بیخیال شین! این عواقب داره! این دوربین با جادوی سیاه ساخته شده!

کریوی همچنان که دوربین رو اماده می کرد ، گفت: « خفه شو! نکبت! ابله! :vay: پولی برام نمونده! زار و زندگیمو رو صعود انگلیس شرط بستم اما اون سه مارمولک های سوسول به ایسلند باختن! می فهمی؟ زار و زندگیم رفت هوا! اخرین مشتری مغازم هم برمیگرده به سه ماه پیش! دو ماهه حتی نتونستم بسته ی اینترنت بگیرم واس خودم! لست سین جلگرامم مال دو ماه پیشه! »

نورممد که کاملا قانع شده بود ، وارد کوچه ی اصلی شد و داد زد: « عکاســـــی! عکاســــــــی! دوربین 30 مگاپیکسلی! عکس یهویی! عکس اول رایگان! بیا بگیر خودتو لایک بارون کن! بـــــیـــــــــــا! »

کریوی هم داشت دوربین رو اماده می کرد و هیچ توجهی به نوشته ی روی دوربین نداشت که نوشته بود: « مغز از آن ماست! »

چند دقیقه ای گذشت و نورممد همراه با یه دختر زشت بی ترکیب با موهای قهوه ای رنگ و دماغی دو برابر بزرگتر از حد معمول ، آمد! کریوی با دیدن قیافه ی دختره متعجب شد!

- سلام عمو عکاس! میشه از من یه عکس بگیرین تا لایک بگیرم؟! اخه عکسای منو هیشکی لایک نمی کنه! بخدا رفتم یه پیج 10K خریدم و عکس خودمو گذاشتم ، کسی لایک نکرد که هیچ ، تعداد فالوورام به 236 نفر رسید!

کریوی نگاهی غضب آلود به نورممد کرد و اونو پیش خودش فراخوند و در گوشش گفت: « با این مشتری آوردنت! احمق! خب گوش کن ببین چی میگم! وقتی عکسو گرفتم 5 ثانیه مهلت داریم تا دستورات رو بهش بدیم! من که عکسو گرفتم ، سریع میری تو گوشش میگی "وای چه عکس خوبی گرفت عمو عکاسه! چرا نمیری هر چی پول تو بانک داری برداری و به عمو عکاسه بدی؟ " فهمیدی؟! »

نورممد با تکان دادن سرش تایید کرد!

کریوی رو به دختره گفت: « خب دخترم! نیم رخ وایسا تا یه عکس یهویی ازت بگیرم! » و سرش رو تو دوربین فرو کرد! دختره یک ژست عجیب به خودش گرفت و زشتیش بیش از بیش نمایان تر شد!

صدای مهیبی از دوربین به همراه دود سیاه رنگی از دوربین خارج شد! کریوی سریع سرش رو بیرون آورد و با چشم به نورممد اشاره کرد! نورممد هم سریعا به کنار دختره رفت که چشمانش کاملا سفید شده بودند!

تو گوش دختره گفت: « وای چه عکس خوبی گرفت عمو عکاسه! چرا هر چی ماتیک تو کیفت داری رو به عمو عکاسه نمیدی؟ »

چشمان دختره به یک باره به حالت اولیه خودش برگشت! خنده ای کرد و به طرف کریوی رفت! کریوی گفت: « دخترم عکس رو با بهترین کیفیت از طریق جلگرام برات ارسال میشه! »

دخترک لبخندی زد و گفت: « خیلی ممنون! :kiss: » و به یک باره هر دو دستش را بر کیفش فرو برد و خیل عظیمی از مایتک های رنگارنگ را بیرون آورد به سمت کریوی پرتاب کرد و رفت!

کریوی که بسی شکه شده بود ، ماتیکی که وارد دماغش شده بود رو بیرون آورد و با نگاهی غضب آلود به نورممد نگاه کرد! نورممد که تازه متوجه گندی که زوده بود ، شده بود ، گفت: « ارباب بخدا هول شده! به مرلین قسم دیگه اشتباه نمی ک..... » کریوی بر سرش آوار شد!


آنطرف کوچه ی دیاگون



دخترک زشت بی ترکیب با لبخندی رضایت بخش به سمت خونشون می رفت و در این فکر بود که زیر پستش چه بنویسد؟ مثلا می توانست بنویسد "یهویی تو جزایر هاوایی!" و یا "خرید تو دیاگون! ای لاو یو پی ام سی"

در این فکر ها بود که به یک باره احساس کرد پاهایش سست شدند و نقش بر زمین شد! مردم سریعا دور دخترک جمع شدند و همهمه ای بر پا شد!

- چی شده؟ چرا افتاده زمین؟!

- نمی دونم! شاید روزه بوده ضعف کرده!

- ببریمش درمونگاه!

مردی که این حرف را زده بود ، خم شد تا دخترک را بلند کند اما همینکه او را لمس کرد ، دخترک تکانی خورد! مرد شکه شد و عقب رفت! دخترک به سختی بلند شد و سرش را بلند کرد!

پسری که نگاهش به صورت و چشمانش کاملا سفید شده ی دخترک افتاده بود ، داد زد: « زامبــــــــــــــــــــــــــــــــــی! »

و همه شروع به فرار کردند!


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۱۳:۲۰:۲۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تابلوی اعلانات الف دال(ارتش دامبلدور)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
#29
اطلاعیه جدید



با سلام خدمت اعضای ارتش مخفیمون!

بالاخره فصل امتحانات مشنگی هم تموم شد و می تونیم استارت دوباره ای بزنیم برای ارتش! خود بنده نیز در این مدت نبودم ولی چند ازاعضای فعال ارتش به انجام ماموریت ها ادامه دادند که بسیار از آنها ممنون هستم!

اول از همه میریم سراغ لیست اعضا و امتیاز هاشون:

رون ویزلی: 360 امتیاز!
لونا لاوگود: 255 امتیاز!
گابریلا دلاکور: 200 امتیاز!
جیمز پاتر: 100 امتیاز!
فرد ویزلی: 100 امتیاز!
پرفسور فیلت ویک: 90 امتیاز!
برایان دامبلدور: 0 امتیاز!
لاديسلاو زاموژسلي: 0 امتیاز!


کسانی که از لیست اسمشون حذف شده ، به علت فعالیت کم بوده اما می توانند دوباره منو از حضورشون باخبر کنن تا اسمشون برگرده به لیست! در ماموریت گذشته عضو جدید و فعالمون یعنی لونا لاوگود ، بهترین عضو ارتش بودند و فعالیت خیلی خوبی داشتند!

در مورد نقد ها هم بگم که از این پس حضور دارم و می تونم پست هاتون رو نقد کنم! رول بزنین و اینجا درخواستتون رو ارسال کنید تا نقد بکنم! برای اعضای ارتش محدودیتی وجود نداره و هر کجای ایفای نقش که رول بزنن ، می تونن بیان اونجا و درخواست نقد بکنن!

ماموریت بعدی اعضا هم به زودی توسط پیام شخصی به اطلاعتون خواهد رسید!

موفق باشید


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۶ ۱۵:۳۶:۱۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
#30
گویینگ مری - پست دوم




صدای نسبتا بلندی در یکی از کوچه پس کوچه های شهر لندن طنین انداز شد. لاکرتیا بعد از اینکه تعادل خودش را پیدا کرد ، متوجه مو ها و لباس های نسبتا خیس خود شد. با یک اشاره چوبدستی خود ، لباس هایش را خشک کرد اما مو هایش به همان حالت ماندند.

از کوچه باریک که پر از آشغال بود و بوی بسیار بدی می داد ، بیرون آمد و وارد یکی از خیابان های اصلی لندن شد. دیری نگذشت که مردم متوجه ظاهر عجیب لاکرتیا شدند. از کنار هر مشنگی که می گذشت ، جلب توجه می کرد و علامت سوال های زیادی در ذهن آنها ایجاد می کرد. تا اینکه بالاخره یک باجه ی تلفن پیدا کرد و وارد آن شد.

نفس عمیقی کشید. به کار هایی که اکنون هدف اصلیش شده بودند ، فکر کرد. او می خواست تیم گویینگ مری را دوباره تشکیل دهد. به هر قیمتی که شده! در حالی که سراسری وزارت به طرف اسانسور ها حرکت می کرد ، در ذهنش به افرادی که قصد داشت به تیم دعوت کند فکر می کرد. به لطف دوستی های ماندگاری که در دوران هاگوارتز داشت ، می توانست افراد زیادی را جمع کند و تیم را زنده کند.
- « طبقه ی همکف »

لاکتریا سوار آسانسور شد و دکمه ای که رویش 11 نوشته شده بود را فشار داد در حالی که بسیار اخم کرده و دعا می کرد اتفاق بدی پیش نیاید. آخرین باری که از طبقه ی 11 آمده بود ، خاطره ی بسیار بدی داشت و با خود عهد بسته بود که دیگر به هیچ وجه به آن طبقه باز نگردد اما اکنون مجبور بود.
- « طبقه ی 11 ام »

همه کسانی که در آسانسور بودند ، به همراه لاکرتیا پیاده شدند. دیوار های زرشکی رنگ طبقه ی 11 ام منظره ی بسیار وحشت آور و زشتی ایجاد کرده بودند. گویی تمام دیوار ها را با خون رنگ زده بودند. لاکرتیا نفس عمیقی کشید و به طرف راهروی جنوبی رفت! باید به اتاق 1138 می رفت! دفتر یکی از پست ترین کارمندان وزارت که مسئولیت نظارت بر ابزار های پرواز را بر عهده داشت اما همه او را دلال بزرگ می خواندند. صرمین فانت جزو ثروتمند ترین جادوگران به حساب می آمد چراکه از مسئولیت خود سواستفاده های زیادی می کرد و هیچ کسی هم نمی توانست جلوی او را بگیرد.

در اتاق 1138 با پوشش چرمی تزئین شده بود که از ورود و خروج صدا ها و هر گونه طلسم فال گوشی نیز محافظت می کرد. لاکرتیا زنگ را زد.
- « به به ... ببین کی اینجاست! »

در باز شد. لاکرتیا وارد اتاق شد. البته استفاده از لفظ اتاق ، کاملا اشتباه است! سالنی بسیار بزرگ که در هر گوشه کنارش از مجسمه ها و اشیای قیمتی تزئین شده بود طوری که هیچ جای خالی در دیوار ها و روی میز ها به چشم نمی خورد. در انتهای جنوبی سالن نیز میزی بسیار بزرگ قرار داشت.

پشت میز یک صندلی بسیار بزرگ قرار داشت که می توانست کسی که رویش می نشیند را به طور کامل ببلعد. لاکرتیا مطمئن بود هر کسی که بیش از دو دقیقه روی آن صندلی بنشیند ، حتما خوابش می گیرد. حتی به فکرش رسید که ممکن است صرمین از این راه اثر انگشت از مشتری های خود می گرفت و معامله های کلانی می کرد. یادش آمد که یک بار رز گفته بود که هیچ وقت روی آن صندلی نشیند.

صرمین که مردی نسبتا پیر و بسیار چاق بود ، روی صندلی نشسته بود و با لبخند به لاکرتیا نگاه می کرد: « خوش اومدی خانوم بلک! فکر نمی کردم دوباره برگردی اینجا! »

صرمین از روی صندلی بلند شد و به طرف لاکرتیا آمد. به میز خود تکیه داد و گفت: « مطمئنم خانوم بلک دلیل مهمی دارن که اومدن اینجا »

لاکرتیا بار دیگر نفس عمیقی کشید و گفت: « می خوام چوب جادو بخرم! مدل فشفشه! به تعداد یک تیم کوییدیچ! » لاکرتیا صدایش را صاف کرد و ادامه داد: « اگه برنده شدیم 50 درصد جایزه ی لیگ که سه برابر پول چوب جادو ها هست ، به تو می رسه! »

صرمین کمی تامل کرد و بعد با صدای بلند خندید و گفت: « جالبه! خیلی جالبه! ... همونطور که منو می شناسی ، من هیچ وقت به معامله ها و شرط بندی ها نه نمیگم! .. می خوای بشینی رو صندلی من تا منم شرایطم رو بگم؟ »

لاکرتیا با حرکت سر مخالفت کرد. صرمین ادامه داد: « من اسپانسر کسی نمیشم خانوم بلک! ولی می تونم باهات شرط ببندم! من برات چوب جادو می خرم! اگه برنده شدین ، من هزینه جارو ها رو ازتون نمی گیرم! هدیه ای باشه از طرف من به تیم شما ... »

عرق سردی از روی پیشانی لاکرتیا سرازیر شد! به هیچ وجه دوست نداشت با صرمین شرط ببندد! او همیشه برنده ی شرط بندی ها بود! آخرین بار ویلای اجدادی گانت ها را در شرط بندی پیروز شده بود.

صرمین همراه با لبخندی ریز ، گفت: « اما اگه ببازین و اعتبار منو خدشه دار کنین ... من خونه ی بلک ها که الان دست توئه ، رو می خوام! »


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.