هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
#21
خدمت قائم مقام محترم وزارت
جناب استاد دکتر لودو بگمن

با سلام و عرض ادب

احتراما به استحضار می رساند یکی از کاندیدا های تصدی پست وزارت با مشخصات سجلی سیوروس توبیاس اسنیپ در مختصر جوابیه ای در برابر کامنت سراسر مودبانه من مبنی بر دعوت به جانب سپیدی و دین مبین آسلام ، اقدام به تخطئه ی بنده و در طی یک لفاظی هنرمندانه ، تخریب خاندان دامبلدور نموده اند.
و البته این تخریب و توهین ناجوانمردانه در جوابیه به خواهرشان " سوپ ها" نیز تکرار شده است.

لذا از آن مقام محترم خواستارم با توجه به قانون حقوق شهروندی و اصول اخلاقی متعدده که کاندیداها موظف به اطاعت از آنند و با عنایت به این که جوابیه ی ایشان در ملاء عام بوده و باعث هتک آبروی خاندان دامبلدور گردیده و نیز اصرار ایشان بر ارتکاب این جرم اخلاقی ، اشد مجازات را برای مظنون مذبور منظور فرمائید

ارادتمند
پرسیوال والفریک برایان دامبلدور
بزرگ خاندان دامبلدور


نقل قول:
نقل قول: توبه کن پسرم ... آغوش من بازه برای تو .... تا دیرنشده توبه کن و به زیر پتو برگرد
چندان متوجه منظورتون نشدم جناب دامبلدور پدر. پسرتون که به فکر شما نیست وقتی می دونه شما عادت دارین تو خواب راه برین.از شدت سرما خواب رو خواب شدین و خواب وزارتتون با احساس سرمایی که دارین مخلوط شده...بیا پدر جان...بیا بگم یکی از بچه ها برت گردونه تو تختت...هوا سرده سرما می خوری...برات خوب نیست.


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۷ ۲۱:۲۰:۱۷

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
#22
توبه کن پسرم ... آغوش من بازه برای تو .... تا دیرنشده توبه کن و به زیر پتو برگرد


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیریوس بلک
پیام زده شده در: ۰:۴۹ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#23
بلک
به دادم برس

هر سه تاشون دیشب ریختن سرم

به یه زوری خودمو رسوندم خونه

نه آلبوس خونه س نه هیچ کس دیگه ای

مگه تو همون حامی مظلومان و یاور ستمدیدگان نیستی؟
من الان مظلومم ... تمام بدن من پیرمرد از جای ستم مخصوصا اون وایتکس لازم درد می کنه

مادر نزاییده کسی دست رو دامبلدور ها بلند کنه ... نامردا


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۵ ۰:۵۹:۱۴

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۳
#24
آموعلیکم

میپرسم و میرم

ابرکرومبی ... حتی خودتم نمیدونی که من و پسرم چقدر دوستت داریم

چرا روباه؟ چرا ابرکرومبی؟ چرا نخواستی مثلا اون یکی پسر یا پدر من باشی؟ چی باعث شد خودت رو در این نقش تثبیت کنی؟
طنز با فکر میاد یا طنازی باید تو خون عادم باشه؟ تو از آثار طنز چه نوشتاری و چه دیداری کدوما رو دنبال کردی و حتی اوقات بیکاری دوباره تجربه شون می کنی؟
عایا هر عادم طناز صرفا در زندگی شخصی ش هم عادم شادیه؟

مرسی پسر گلم
دوستت دارم
تو نایب خوبی برای جیمزکم میشی

آلبوس هم همین نظرو داره


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
#25
تکلیف برای جلسه چهارم
" پیر میکده گریف"


ئو هزار و دویست و سی کلمه نوشته بودم...منهدم شد!

ورطه ی عمیق گرفتاری ها سینه ای فراخ میخواهد و راه نجات از آن شیردلی ست . من در طی این سال ها به تعداد تارهای موی سپید روی سرم آن چنان به طوفان سهمگینش گرفتار شده ام که زنده ماندنم را مدیون جادوی فوق العاده نیرومندی هستم که بازآموزی آن به پسر ارشدم و بازخورد آن را دیده اید و حس کرده اید و دیده ایم و حس کرده ایم ... جادوی عشق! و دل قرص و محکم از آن عشق به یکتا خالق ... البته بماند که بایست به قدری هنرمند باشی که بر این باور برسی که این تلفیق مغز و زبان است که از تلاطم همیشگی این ورطه ها مصون ات میدارد.

با مغز پس زدن و با حرف نابود کردن راه هایی بود که من پیرمرد در طی این چندین سال عمرم بسیار بکار گرفتم و هر کس و ناکسی را به راحتی خوردن یک لیوان آب آن چنان از خود بیخود کردم و از راه به در که شوک حاصل از ضربه مدت ها بعد بر آن ها تأثیر گذاشت.

استاد دالاهوف ... بعید میدانم شما تا به حال عصبانیت مجازی را تجربه کرده باشید اما باید بشارت دهم لذت این حس فوق العاده را که در واقع نشان یک هنر است که برای من و خیلی از انسان های روی زمین بالاتر از نشان عالی دولالژیون دونور دولت فرانسه ست اما شما را ...نمیدانم ... و خود کلاهتان را قاضی کنید.

مدت ها با خودم کلنجار رفتم که تیر آخر را طوری پرتاب کنم که توفیق تغییر و تأثیر از آن من باشد و سیب پرتاب شده به هوا اینگونه گشت و گشت که من اکنون در مقابل تکلیفی از شما قرار گیرم که آسان تر از خوردن یک لیوان آب با زوبینِ در اختیار خود اخت بگیرم.

آه پروفسور عزیز ... مدت مدیدی ذهن خسته و مشوش این پیرمرد گوشه ای از خود را به آنتونین دالاهوفی اختصاص داده بود که بعینه مشخص بود روزگار از او انسانی ساخته کاملا وارونه که در عصبانیتش خنده نهفته و شادمانی اش ناراحت کننده ست و این ذهن از شر علاقه ی استاد و شاگردی خلاصی نخواهد داشت و نمیخواهد ببیند فردایی که پروفسور جسور امروز با چوبدستی اش مدت هاست قهر است.

درحالی در آخرین ساعات جلسه ی چهارم قدم به کلاسی می گذارم که به هیچ عنوان تمایلی نداشتم در مقابل استادی قرار گیرم که محبت خاصه اش در دل و فکر درگیر و فرسوده ی من است و میدانم با شنیدن این حرف ها زه تیروکمان مژگان اش بیشتر کشیده می شود اما به رسم "پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند" آمدم که چوبدستی در مقابل چوبدستی و رو در رو از تو نبرد بخواهم پروفسور! ... نبرد رو در رو و نه هیچ چیز دیگر
شاید این خواسته ی مرا از باب کینه بخوانید اما خود خوب بر این مسأله واقفید که من با کینه همیشه دشمن بوده و هستم

به رسم رجز خوانی با صدای بلند میگویم که قلعه ات را ویران می کنم ... سنگ به سنگ ... تا زمرد نحس طلسم آلود درون قلبت را بشکنم.



پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۳۸ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
#26
من درست نمیدونم تا به حال خودتون رو جای پدرتون گذاشتید یا نه؟ اون هم پدری که بچه ای داشته باشه که استعداد بی نهایتش اون رو به خیال پردازی وابداره! اما این بار من یعنی پرسیوال قصد دارم لحظاتی از زندگی خودم رو به تصویر بکشم که درسته چندین سال پیرتر جلوه گرم کرد اما به خاطر وجود آلبوس با تمام سختی های دوران کودکیش پشیمون نیستم که هیچ! بلکه به خودم افتخار می کنم.

نمیدونم از کجا باید شروع کنم و البته این ایده ی ورق زدن دفتر خاطراتم از اونجا شروع شد که حس کردم شمایی که مدت مدیدیه دارید باهاش زندگی می کنید تا حالا چقدر سوال نپرسیده از گذشته ی آلبوس در ذهنتون دارید که به خاطر رودربایستی جرئت پرسیدنش رو از پسرم ندارید...

راستش یه چیزی رو هم بهتون بگما! اون طور که پدر والفریکم تعریف می کرد خود من از بچگی آدمی بودم که با عشق سیاست و تفکر سیاسی بزرگ شدم و آرمان های بلند من گاهی اطرافیان رو به خنده مینداخت اما همونطور که دیدید به مسئولیت های بزرگی رسیدم و تونستم در جامعه جادوگری نماینده ی فوق قدرتمندی باشم از خانواده ی دامبلدور!
و
پسر ارشدم هم طبعا به خود من رفته بود! به خاطر یک سری فعالیت هاش در هاگوارتز من چندین و چند باری مجبور شدم قیافه نحس فینیاس نایجلوس بلک رو تحمل کنم اما با تمام این تفاسیر و درس هایی که پدرم بهم داده بود هیچ وقت سعی نکردم مانعی برای آلبوس باشم تا از تجربه کردن هراس و حتی وحشت پیدا کنه!

شاید باورتون نشه
اما
همین الان هم که یاد یک سری از کارهاش میفتم هم خنده م می گیره هم از دست خودم عصبانی میشم البته بماند این که علاوه بر من مادرش هم نقش عمده ای در تربیت خاص "این بچه ی لوس پررو" داشت و البته این لقبی بود که اون بلک ابله روی پسر خلاق من گذاشته بود. مردک اسکلت متحرک!

اواسط سال سوم تحصیلش بود و اون روز اتفاقا جلسه مهمی با نمایندگان ویزنگاموت در کل استان های بریتانیا داشتم که در بهبوهه ( بحبوحه؟ بهبوحه؟بحبوهه؟) ی اون جلسه پاترونوسی از طرف بلک دریافت کردم با الفاظی رکیک که البته از اون پیر خرفت بیش از این انتظار نمیرفت ...
پاترونوس بلک به صورت یک آناکوندای عظیم به سمت من خزید و دهنش رو باز کرد و بلک با صدای جیغ جیغیش من رو اینطور خطاب کرد که:
- پرسی ... به حرمت نون و نمک و رفاقت سابقه که گذاشتم این توله ی لوس پرروت در هاگوارتز ادامه بده وگرنه با یه اردنگی همون سال اول مینداختمش ور دل خودت! ... یا به سرعت خودت رو میرسونی اینجا و غلط زیادی جدید ولیعهد نسناست رو اصلاح می کنی یا همین الان با جسم یابی جانبی با حکم اخراجش میذارمش جلوی کندرا!
و صدای نحسش خفه شد.

از نگاه های نمایندگان میشد فهمید که قراره چه آشی برای من بپزن! وقتی ذهن سه تاشون رو خوندم متوجه شدم که به این دلیل که من حتی توانایی تربیت درست بچه م رو ندارم حق ندارم رییس دیوانعالی بین المللی جادوگری باشم!
( تفصیل و تفسیر این قضیه که چطور این واکنش ها شروع شد بمونه برای بعد!)

یک دقیقه بعد از پاترونوس نحس بلک جلوی دروازه گرازنشان هاگوارتز بودم که بدون حتی یک خوش آمد گویی ساده در باز شد و به سریعترین نحو ممکن خودم رو به سرسرای ورودی رسوندم که شنیدم صدای نعره و داد و فریادی از سمت پله های طبقه دفتر مدیر میاد:
- دامبلدور ... می کشمت ... خرخره ت رو میجوم ... ببین توله سگ هارش با پسر نازنین من چه کرده بلک؟! ... میبینی و هیچ عکس العملی نشون نمیدی؟... تو هم با اونی؟؟؟ .... دامبلدور... اگه مردی بیا بالا تا خودم با همین دستای خودم خفه ت کنم !

صدای رینالد پریوت بود ( پدر پدربزرگ گیدیون و مالی و فابیان)
کلا جار و جنجال در هر زمینه ای جزو شگرد های کاریش بود چوپون بدبخت! ... معلوم نبود خودش توی خونه چه بلاهایی سر این پسر و مادرش نمیاره که اینجا داشت اینطور آبروریزی می کرد!
از پله ها بالا رفتم و دقیقا جلوی ورودی دفتر مدیر با توده خشمگین پریوت ها برخورد کردم که اضافه بر بلک چهار تا از اساتید هاگوارتز هم اونجا بودند...
ابرو های به هم پیوسته بلک که در حالت عصبانیت از وسط دو نیم میشدن این قیافه ی بی نمک رو یک مقداری خنده دار می کرد و در واقع شبیه خرس تنبلی میشد که فقط کله ش مو داشت!

بعد از جار و جنجال شدیدتر رینالد و گرفتنش توسط بقیه به سبک دعواهای ایرانی و طلسم دهن بند من روی اون با بلک و اساتید هاگوارتز به سمت درمانگاه راه افتادیم...
وقتی از لوپین ( ولفگانگ لوپین .... جد اعظم تو تدی ) پرسیدم که دقیقا برای چی بلک من رو به اینجا خواست اینطور گفت که:
- غروب دیروز بعد از شام که کلوپ دوئل شبانه به راه افتاد نوبت به آلبوس تو که رسید طبق معمول با غرور خاصش از سن بالا اومد و طرف مقابلش هم آنتوان پریوت... راستش این دو تا از یک ماه قبل در کوییدیچ که آنتوان سهوا باعث شده بود تمامی استخوان های پای راست آلبوس بشکنه با هم روی دنده لج افتاده بودن و خودت هم که پسر خودت رو بهتر میشناسی! ... تا انتقام نمیگرفت ول کن معامله نبود ... هیچی دیگه ... استادا همگی ایستاده بودن که ببینن نابغه تو چیکار می کنه که یهو دیدیم اول یه سپر مدافع جلوش پدید آورد بعد چوبدستیش رو به سینه ش تکیه داد و چند ثانیه سرش رو آورد پایین و چشماش رو بست ... یکهو سرش رو بالا آورد و همزمان چوبدستیش رو و بچه ی پریوت رو دود سیاهی فرا گرفت و وقتی دود رفت دیدیم کله ش اومده روی شکمش و پاهاش هم با دستاش جابجا شده و دقیقا شد عین یک چهارپایه ی متحرک انسان نما! و هر چی تمام استادا تلاش کردن نتونستن بچه ی بیچاره رو به حال اول برگردونن! و چند ساعته که مارچ بنگز و اوگدن دارن باهاش صحبت می کنن که از خر شیطون پایین بیاد اما مث این که روی تو رو در سرتق بودن سفید کرده این بچه ت پرسیوال!

و من در تمام مدت فکم پایین تر میفتاد
----------
بعله عزیزانم
قصد دارم هر از چند گاهی برگی از خاطرات رییس و پدرمعنوی عزیزتون رو براتون بذارم اینجا تا ببینید که من بدبخت چطور گالن گالن خون دل خوردم تا این لندهور بچه بزرگ شد و شد اینی که الان می بینید!

اون روز بعد از شنیدن تفصیل وقایع اتفاقیه من برای اولین بار در عمرم از هرگونه جواب دادن و ماست مالی کردن به هر نحو درمونده شده بودم و واقعا علاوه بر فک ، ذهنم هم قفل شده بود اما دقایقی بعد از این اتفاق آلبوس کاری کرد که جای هیچ اغماضی برای تنبیه باقی نگذاشت که به دلیل این که اصلا وقت ندارم ازتون میخوام تا تموم شدن این برگ از دفتر خاطرات من پیگیر قضیه باشید!

پ.ن:
اصلا به روی آلبوس نیارید وگرنه به طور غریزی یه طلسمی به سمتتون پرت می کنه که دیگه اونجا من مسئولیت قبول نمی کنم و نمیتونید بهم شکایت کنید که بچه ی توئه!


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲:۱۰ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
#27
مرشد شهسواران معبد گریف



این به نظرم اولین پست منطبق با تاریخ در تاریخ سایته جادوگرانه پروفسوره جان
سعی کردم حالا که این تکلیف رو دادی یک مقدار انگیزه مطالعه تاریخ برای دوستان ایجاد کنم
جواب سوال اول کاملا منطبق با تاریخه و جواب سوال دوم هم هفتاد و پنج درصد منطبق با متن تاریخه


تکلیف نخست : به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید.

تکان چوبدستی الادورای خیر ندیده باعث شد من پیرمرد به زمانی بسیار دور و در کشوری دورتر منتقل شوم که فقط به وسیله همان جادوی قدیمی توانستم زبان آن مردمان را متوجه شوم. در واقع به کشوری منتقل شدم به نام ایران و اواخر دوران حکومت محمدشاه قاجار و انتقال حکومت به فرزندش که در شهر تبریز در شمال غربی ایران مسکنت داشت.
من به عنوان سفیر دولت تزاری روسیه در کشور ایران مشغول به خدمت شدم و طبعا در طول مدت این خدمت می بایست دورادور شاهد جادوگری جادوگران و ساحره هایی سیاه باشم که با به خدمت گرفتن نیروی اجنه و طیف گسترده ای از جادوی سیاه بازدارنده و ناتوان کننده مشغول سنگ اندازی در مسیر خدمت رسانی و البته از بین بردن قدرت شاهان ایران بودند.
امروز با همان ردای آبی کمرنگ کهنه اما همچنان چشم نواز که پس از من به آلبوس به ارث رسید به همراه سفیر پادشاهی متحد بریتانیا در مراسم ترحیم محمد شاه قاجار شرکت کردیم برای اولین بار چشمم به جمال میرزا تقی خان فراهانی روشن شد . مردی بلند بالاو چهارشانه و قوی هیکل که در پس وجنات با ابهت وی ، تدبیر و تعقل و سیاست به شدت جلوه می نمود و در کنار او شاه جوان ناصرالدین محمد قاجار که در اوایل جوانی خود به سر می برد و چهره اش نشان میداد که تدریس شخصی چون فراهانی در وجودش نفوذ کرده بود.
اولین رگه های وجود و جولان قدرتمندانه جادوی سیاه در همان مسیر تشییع جنازه به چشمم خورد که البته باور کردنش کمی دشوار بود ... مهد علیا - مادر شاه...
من دستور مستقیم از شخص تزار داشتم که به هیچ عنوان نباید در متن حکومت داخل می شدم اما قبل از تاجگذاری ناصرالدین جوان تمام تلاشم را کردم که به میرزاتقی خان نزدیک شوم و او را از خطری که به چشم ماگلی اش نمیدید مطلع کنم اما بدون استفاده از چوبدستی این کار ممکن نبود.
دومین فردی که با سر در جادوی سیاه فرو رفته بود شخصی حیله گر و طماع بود به اسم میرزا آقا خان نوری که در دوره شاه گذشته تا آنجا که توانسته بود برای خودش مال و زمین اندوخته بود ... تا به اینجا من در نقش سفیر روسیه به این نکته پی برده بودم که همکارم در سفارت انگلستان نیز در این حلقه عضو است و به محافلی دعوت دارد که تا کنون با هیچ جادویی نتوانستم بفهمم که مکانش کجاست.
اما مسئله اصلی اینجا بود که وقتی این حلقه ، شورش نوه دایی ناصرالدین میرزا یعنی حسن خان سالار را رهبری ایدئولوژیک میکرد به طور واضح رویت کردم که به طور مکرر پاترونوس هایی در مسیر تهران تبریز در رفت و آمد بودند و اینجا بر من واضح شد که نفوذ جادوی سیاه در دربار ایران از حد قابل کنترل خارج شده است.
محمد شاه در شب شنبه چهارم سپتامبر ۱۸۴۸ میلادی فوت کرد که البته بعد ها من طی چند برگه به استحضار تزار رساندم که دلیل مرگ شاه یعنی نقرص ، وجود عامل بیماری نبوده بلکه باز هم پای مهدعلیا در میان بوده است و طبق معمول طلسمی باستانی که از پدرم والفریک کبیر آموخته بودم این نکته را مشخص کرد. کاردار سفارت انگلیس با فرستادن پیکی این خبر را به ناصر الدین میرزا در تبریز رساند. میرزا فضل‌الله نصیرالملک که بعد ها مشخص شد تحت تعالیم جادوی سیاه و زیر سایه ی نماد بافو پیشکار ناصر الدین شاه در مهیا نمودن مقدمات حرکت شاه به تهران درماند و میرزا تقی خان مامور به این کار شد.
میرزا تقی با استقراض سی هزار تومان از یک تاجر تبریزی و تدارک نیروی نظامی کافی همراه شاه راهی تهران شد. شاه پس از شش هفته به تهران رسید. میرزا تقی خان برای حفظ شأن شاه جوان از آمدن چند تن از دوستان نزدیک شاه به تهران جلوگیری کرد و دلیل وی این بود که این افراد با ناصر الدین میرزا از کودکی مانوس بوده‌اند و احترام مقام جدید وی را رعایت نخواهند کرد. در این مدت مهد علیا در تهران مشغول هماهنگی با سفارت انگلیس برای به قدرت رساندن افراد مورد نظرش بود و میرزا آقا خان نوری که به قم تبعید شده بود را به تهران فراخواند. میرزا نصرالله صدر الممالک که خود را نامزد اصلی صدارت می‌دانست در منزل حاجی میرزا آقاسی منزل کرده بود و مشغول دسیسه چینی علیه میرزا تقی خان بود. اما شاه که به تهران رسید بلافاصله میرزا تقی خان را به مقام صدارت برگزید و لقب امیر کبیر را به وی اعطا کرد.
من بالاخره بعد از سرکوب این قائله، داستان حسن خان سالار که البته نزدیک بود با تحریکات مرشد حلقه ی مهدعلیا یعنی سفیر بریتانیا مورد مسامحه و مماشات قرار بگیرد و البته اتفاق بسیار وحشتناک تر یعنی همان جریان شخصی به نام علی محمد باب و انحطاط شدید وی که مستقیما تحت جادوی مهد علیا بود توانستم با امیرکبیر ایران زمین رابطه ای برقرار کنم ... در این رابطه مجبور نبودم دستورات تزار را اجرا کنم لذا از این رو بسیار سعی کردم که امیرکبیر را حت طلسم فرمان قرار دهم اما همان طور که قبل تر از امیر گفته بودم کاملا مشخص بود که ذهن قدرتمند امیر در مقابل انرژی طلسم فرمان مقاومت می کند ... اما پر واضح بود که من شیفته امیرکبیر میشدم و همینطور هم شده بود و به همین خاطر تمام سعی خودم را من بعد باید معطوف به حفظ او می کردم.
نخستین آشوبی که از طرف مخالفین وی در تهران بر پا شد شورش سربازان آذربایجانی پاسدار ارک در تهران تنها چهار ماه و نیم پس از صدارت وی بود که به تحریک برخی از درباریان که باز هم رد پای مهدعلیا و جادوی او دی این قائله مشهود بود انجام شد. در این آشوب دو هزار و پانصد سرباز آشوبگر خانه امیر را محاصره کرده و خواستار عزل وی شدند. روز بعد بین محافظین خانه امیر و سربازان درگیری ایجاد شد که موجب کشته شدن دو تن از محافظین شد. امیر به خانه میرزا آقاخان نوری رفت و فتنه با وساطت چند کس از جمله میرزا ابوالقاسم امام جمعه و عباسقلی خان جوانشیر فرونشست. در این آشوب مردم تهران به حمایت از امیر برخاستند و دکانها را بسته و به مقابله با یاغیان پرداختند.
چند ساعت بعد به سربازان حفاظت از سفارتخانه دستور دادم که پنج نفر از شرکت کنندگان در این آشوب را به نزد من بیاورند که پس از رسیدنشان و پس از چندین سوال درک کردم که تحت طلسم اینچنین تند و عصبی حرف می زنند که البته بلافاصله طلسمشان را باطل کردم و دیدم که هیچ کدام از آن ها از اتفاقات چند روز و چند ساعت پیش هیچ چیز به یاد نمی آوردند.

اقدامات امیر کبیر که به سود تودهٔ ایرانیان و به زیان شاهزادگان، دارایان، ملاها و اشراف بود خشم این دسته‌ها را برانگیخت و چون امیر جلوی دست‌اندازی مهد علیا را نیز در کارهای کشور گرفته‌بود اینان به گرد او جمع شدند. مهد علیا می‌کوشید تا میرزا آقاخان نوری را که در آن زمان وزیر لشکر بود جایگزین امیر کبیر نماید. پس شاه را انگیزاندند تا امیر را کنار بزند، اگرچه شاه جوان در آغاز پایداری نمود.
رفت و آمد ها به حلقه مهدعلیا ادامه داشت و سفیر انگلستان جزو اعضای اصلی این حلقه که همچنان در تاریخ سیاه پادشاهی ایران من بعد ادامه داشت بوده و خواهد بود.
چندین بار با کلاسور زیر بغل و پر از کاغذ که از در کاخ صاحبقرانیه بیرون می آمدم به مهدعلیا برخورد کردم که با سر بالا و سینه ای سپر روی صندلی مرصعی جلوی ایوان نشسته بود و خیره به یک طرف نگاه می کرد و چیزی زیر لب زمزمه می کرد ولی من نمیتوانستم قربانی آن جادوی سیاه را ببینم اما از وجنات او و جادویش پیدا بود که قصد قتل دارد که البته چند روز بعد معلوم شد بایرام خان طباخ که شاگرد پدر امیرکبیر بود و از دسیسه مهدعلیا باخبر شده و ابتدا به کمک رقعه نویسان و پیرساحرگان تعویظ و دعایی نوشته و با خود حمل می کرد و سپس سعی کرده بود تا بوسیله ی زهر عقرب گاردیوم که در نوشیدنی مهدعلیا ریخته بود او را بکشد به طرز مرموزی به قتل رسید
در این اثنا من کاملا به اورادی که هر کدام از اعضای حلقه ی مهدعلیا زیر لب می گفتند واقف بودم و اصلی ترین طلسم ، جادوی باستانی ای بود که هرگونه اعتماد و اطمینان را از بیخ و بن نابود می کرد و معروف بود به طلسم تفرقه.
در تمام این مدت پیغام هایی از سن پطرزبورگ دریافت می کردم مبنی بر این که جان امیرکبیر باید تحت هر شرایطی حفظ شود و این در حالی بود که قدرت من تنها در مقابل قدرت یک لشکر جادوگر سیاه در قالب حلقه فراماسونری سنگدل ترین زن دنیا کارساز نبود.
بالاخره با تحریک مستقیم سرحلقه ، شاه تحت تأثیر طلسم فرمان با تهمت آشکار داعیه ی سلطنت داشتن امیرکبیر، در روز ۲۰ آبان ۱۲۳۰ (دو ماه قبل از فرمان ننگین قتل امیرکبیر) با ارسال این دستخط، او را از صدارت عزل کرد
چون صدارات عظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد و تحمل این مشقت برای شما دشوار است شما را از آن کار معاف کردیم، باید به کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید.
قبل از این که این خبر به دست من برسد در دفتر نشسته بودم و به این فکر می کردم چرا جادوی الادورا که قرار بود فقط بیست و چهار ساعت طول بکشد چرا هفت ماه به طول انجامیده بود که این جمله پدر والفریک به یادم آمد که میگفت:
- طیفی از جادوهای سفر به زمان به نحوی هستن که تا خودت نخوای زمان سفرت به گذشته تموم نمیشه که البته اجرای این نوع جادوها بی نهایت سخته و در صورت عدم نیروی کافی و عدم دانش در مورد این جادوها و البته در بسیاری موارد ضعف چوبدستی ممکنه عوارضی مثل طویل المدت شدن وقوف در زمان مورد نظر، پرش های صد و دویست ساله به عقب و جلو به مدت ده روز ، تبدیل شدن به افراد کشته شده در جنگ ها و تبدیل شدن به پادشاهان مغلوب جنگ ها برای هدف این طلسم به بار بیاره!
و فقط همین یادآوردن درس پدرم در مورد این نوع طلسم های باستانی باعث شد که به یکباره همه ی دور و برم تیره و تار شود و این حادثه چند دقیقه طول بکشد.
وقتی به خودم آمدم از بالای برج و بارویی فوق العاده عظیم در حال رویت ارتشی هولناک بودم که یکباره سربازی با شکل و شمایل سربازان جنگهای صلیبی به کنارم آمد و وحشت زده فریاد زد:
- سرورم ... قراولان سپاه مسلمان دروغ بود ... سپاه اصلی حطین اینجاست!

با ترسی شدید فهمیدم که من " گی دولوزینیان" شدم که پس از شکست ماه گذشته از نیروهای صلاح الدین ایوبی در شاخ حطین اینجا بالای بلند ترین باروی شهر عظیم بیت المقدس ایستادم و ناظر شروع شکست نهایی هستم.
با فرستادن لعنت به ارواح عمه ی الادورا بلک بار دیگر گفته های پدر یادم آمد که گفت:
- اگر طی این طلسم با خطاهای گفته شده روبرو شدی و مکانی دیگه و زمانی دیگه منتقل شدی این بار هر مأموریتی بهت محول شد باید کامل انجام بدی!

لعنت به تو بلک...


رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.

در آن بارو فقط کنت آنژویی فرمانده سواران همراه من بود و از بخت بدم شاهد طلسم هایی که از روی عصبانیت به اینطرف و آنطرف فرستادم بود ... اما در کنار من فقط ظرفیت شگفت زدگی خود را حفظ کرد و دم بر نیاورد و پس از آرام شدنم به پایین آمدیم اما به دنبال من به سمت ارگ نیامد ... من فقط دو ساعت فرصت داشتم تا راه مناسب مقابله با ارتش نهایی مسلمانان را پیدا کنم اما صدای هلهله ای از بیرون ارگ من را به خود آورد به نحوی که بلند شوم و به بیرون ارگ بروم.
با دهان باز و حیرت شدید متوجه شدم کنت آنژویی چیزهایی را که دیده بود به مردم منتقل کرده بود و الان سیل عظیمی از مردم بیت المقدس جلوی چشمانم بود که فکر می کردند من قدیس هستم و نیروی جادو را در اختیار دارم و در اندیشه شان این بود که من با جادو به راحتی میتوانستم ارتش عظیم صلاح الدین ایوبی را دفع کنم و هر کدام در منقبت و تعریف از من یک جمله ای را به صدای بلند فریاد میزدند اما هیچ کدام خبر نداشتند من در واقع باز هم با لشکری از جادوگر ها طرف بودم که قدرت من ابدا در مقابلشان به حساب نمی آمد.
چاره ای نداشتم جز این که به میانشان بروم که در کمال تعجب کودکی از من خواست جادویی کنم و عروسکی برایش پدید آورم .
آنژویی را دور از جمعیت مشاهده کردم و با زبان اشاره به او فهماندم که اگر زنده ماندی با دستان خودم می کشمت!
مردک نه یک نفر بلکه هزاران نفر را به وجود جادو در من امیدوار کرده بود...
چند دقیقه ای فکر کردم که به ملت چه بگویم که یکباره صدای صفیر یک گلوله عظیم آتشین مرا و مردم را به خود آورد که دقیقا به وسط سیلوی شرقی جو اصابت کرد ...
حمله بدون هیچ اخطاری آغاز شده بود!

صدای فریاد مردم وحشت زده و فرار به مکانی نامعلوم هم در بین تمام مردم آغاز شد ... هر کس به یک سو می دوید ... به من فریاد می زدند و عتاب می کردند که باید با استفاده از جادو حمله را دفع کنم و جانشان را نجات دهم اما من هم در عمل واقعا مستأصل بودم و چوبدستی ام هم از من بدتر!
به یک باره اشعه های مختلفی در هوا دیده شد ... صلاح الدین جادوگرانش را هم به میدان آورده بود. گزارشاتی از جبهه شرقی و باروی عین البلاد و مسیر جاده ی عسقلان به دستم میرسید که جادوگران با استفاده از جادوی سیاه در حال ابطال جادوهای باستانی ضعیف ترین بخش دیوار های مرمریت و دروازه شرقی بودند و در این هنگام به یکباره مرشد شهسواران معبد رابرت آربنوایی به نزد من آمد و گفت :
-جادوگران ما فتح شهر را به دست مسلمانان قطعی دیده اند و....

بقیه ی جمله اش در صدای نعره ی رعد آسای صلاح الدین ایوبی گم شد که به همراه سه تن از جادوگرانش به کنار دروازه اصلی آمده بود که گفت:
- دو لوزینیان ... من ابومظفرصلاح الدین یوسف بن ایوب شخصا آمدم تا با تو به مذاکره...

لرزش اندام من با سیاه شدن فضای اطرافم و چند دقیقه ترس فضاینده و ظاهر شدن ناگهانی روبروی دفتر ماندانگاس فلچر در هاگوارتز پایان یافت.
-------------------
از شکلک استفاده نکردم چون رول کاملا جدی و تاریخیه
البته چشم امید به محبت و شفقت حضرت استاد داریم


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۳:۱۵:۲۲
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۸:۱۹:۴۸

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲:۱۵ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
#28
پیر میکده ی گریف!


I. یکی از تصاویر سمت چپ یا راست زیر را انتخاب کنید و در مورد آن یک رول بنویسید. مسیر آینده کلاس و تدریس های جلسات بعد را مشخص کنید. انتخاب کنید که دوست دارید جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت چپ داشته باشید یا راه های مقابله با جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت راست داشته باشید: (15 نمره)

ابتدای صبح که از خواب ناز بیدار میشوی اول از همه نگاهی به صورتت در آینه می اندازی و فی الحال چشمانت برقی میزند به این امید که امروز بتوانی گره کور زندگی ات را با گرفتن تنها یک امضای دیگر باز کنی! و این در آینه نگریستن ادامه پیدا می کند و تبدیل به حالت زیرچشمی خاصی میشود که حس می کنی حمایت یک دنیا را به همراه داری.
کارخانه ای که با عرق ریختن و جان کندن در سرما و گرما و ذره ذره پول روی هم گذاشتن تأسیس کردی و مزد این زحماتت را هم با سوددهی فراوان گرفته بودی یک شبه با صاعقه ای طعمه ی حریق می شود و تا مأموران اطفاء به آنجا برسند سه چهارمش را از دست داده ای ... و این معنای واقعی "خاک سیاه" است!
اصطلاح عوامانه "این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریا نیس!" مدام در ذهنت می چرخد و فراتر از آن چندین هزار سفارشی که هیچ فکرش را نمیکردی به این سرنوشت شوم ختم شود و دینار به دینار تمامی پیش پرداخت هایی که گرفته ای باید به مشتریانت برگردد و از همه مهمتر شرف و اعتبارت نیز همراه با کارخانه ات دود شده ست و رفته است به آسمان خدا....
اما نشستن و گریه و زاری کردن کار شایسته ای نیست و تو به راه میفتی برای جمع آوری ادله و قراین برای اقناع شرکت بیمه ات که حداقل خدا را شکر می کنی بابت این که عقل ناقصت رسیده بوده و کارخانه را بیمه کرده بودی!
اما
این روز کذایی طوری دیگر رقم خورده است ... پس از این که نگاهت را از آینه بر میداری با هزاران مرتبه از امید ، شادان به راه میفتی به خیال این که دیگر همه چیز تمام شد و نابود شده ها را از نو میسازی!
به درب اداره مرکزی شرکت بیمه میرسی و مصاعب از اینجا شروع می شود...
از شدت هول و ولا درب شیشه ای را تشخیص نمی دهی و با صورت به آن میخوری و حس می کنی که بینی ات از سه نقطه شکسته است...بعد از این که سرحال می شوی با پنبه هایی درون بینی از مسئول اطلاعات مسیر بخش آتش سوزی را میپرسی که از قضا با عنایت به اقبال بلندت در طبقه هشتم و ماقبل نهایی ساختمان است! ... هنگام ورود به حیاط درونی پایت به قسمتی ناهنجار از درب آلومنیومی حیاط گیر می کند و شلوار نازنین و خوش رنگت نخ کش می شود ... حالا نیرویی غیرطبیعی در تو شکل گرفته که آرام آرام این تمایل بر تو استیلا می یابد که میخواهی همه چیز را مطابق میلت تغییر دهی!
وارد ساختمان که میشوی پانزده دقیقه ای جلوی آسانسور طبقات زوج معطل میمانی و با رسیدنش خوشحال هم نمیشوی و سوار می شوی ... آسانسور از نیم طبقه که بالا میرود دچار تکان های شدیدی می شود و بعد از چند ثانیه صدای هولناک پاره شدن سیم بکسل قطور از پشت اتاقک می آید و به پایین سقوط می کنی و این بار هم با وجود درد شدید در کمر و کتف و زانو ناشی از برخورد اتاقک آسانسور به کف زمین خدا را شکر می کنی که فقط از یک طبقه سقوط کرده ای!
فاصله حضور آتش نشانی و اورژانس تا رهایی ات چهل دقیقه طول می کشد و آن حس تازه خلق شده ات برای تسلط به همه جهت حصول به تمایلات شخصی در تو قوی تر می شود... لنگ لنگان سوار آسانسور دیگر می شوی و در طبقه هفتم پیاده میشوی که بوسیله ی پله ها به طبقه مورد نظرت بروی اما خبر نداری که آبدارچی طبقه پله ها را شسته و هنوز کامل تی نکشیده است ... در پاگرد اول پله ها پایت سر میخورد و از چهار پنج پله به پایین سقوط می کنی و این بار بسیار به سختی و با درد شدید در زانوانت از جای بلند میشوی و با حسرتی محسوس زیر لب میگویی که ای کاش توانایی تغییر شرایط را به نفع خودت داشتی!
بالاخره به طبقه مورد نظر میرسی و این بار درب شیشه ای طبقه را تشخیص میدهی و از آن رد میشوی اما لنگ لنگان و مملوء از درد... به اتاق مورد نظر میرسی و وارد می شوی ... مسئول بخش به تو شیرینی بادامی تعارف می کند و با خوشرویی بر میداری و در دهانت میگذاری اما لحظه ای بعد وجودت از خشم گر می گیرد و به بخت و اقبالت لعنت میفرستی فقط به خاطر تلخ بودن بادام آن شیرینی! ... بار دیگر حس تمایل به تغییر اوضاع به نفع خود درونت به وجود آمده و شدت می گیرد و همچنان با مسئول بخش صحبت می کنی اما....
وقتی به هوش می آیی متوجه می شوی هفت هشت نفر از کارمندان بخش بالای سرت هستند و تو مدتی بیهوش بوده ای و تمام سر و صورت و یقه ات خیس است ... مطلع می شوی که گزارش آتش نشانی حاکی بر این بوده است که آتش سوزی کارخانه ات عمدی بوده که از شرکت بیمه اخاذی کنی و به همین سادگی متهم هم میشوی...
آری ،
درانسان ، چه جادوگر و چه عادی در خیلی موارد در طول زندگی اش با موقعیت هایی مواجه می شود که با تمام وجود میخواهد که اوضاع را با دستان خود به نفع خود تغییر دهد که البته عدم توانایی اش منجر به خسارتی کلان و بعضا جبران ناشدنی برایش می شود... اما این حس در بعضی موارد در واقع مخالفت با روح قانون حاکم است و به این دلیل در جوامع جادوگری آن را به نام "جادوی سیاه" می شناسند ... اما نباید از حق گذشت که باید و باید و باید در بعضی موقعیت ها علیه بعضی افراد از این نوع جادو استفاده کرد.

-------------------

II. برای انسان های نامتقارن چندین خصوصیت ذکر شد. در مورد یکی از این خصوصیت ها یک رول بنویسید.(15 نمره)

در دفتر خاطرات آلبوس دامبلدور که مدت ها پس از مرگش در منزل مادری اش در دره گودریک پیدا شد اینطور نوشته شده بود:
- زمان برگردان اختراع بی نظیری بود که تا کنون باعث شده بود تلاش هایی صورت بگیرد که خطاهای گذشته به طور کامل پاک و نابود شود . اما روند استفاده از این وسیله چنان شدت گرفته بود که وزارتخانه فروش علنی آن را ممنوع کرد ... در بسیاری از این موارد استعمال با این مشکل مواجه شدم که برگشت کننده با فشار های عاطفی بسیاری در گذشته ی مورد نظرش روبرو شده و اینطور تصمیم گرفته که به زمان حال بر نگردد و به همین سادگی در روند زندگی و خاطرات یک خانواده خلل بسیار بزرگی به وجود آورده و همین یک فرد ساده ، مجموعه ای از قویترین جادوگران را برای حل این مشکل گرد هم آورد که او را از گذشته بیرون بکشد ... در گونه ای دیگر دیدم که فردی به گذشته برگشته بود و حس آزادگی به او دست داده بود و در جنگی شرکت کرده بود و به شدت مجروح و رو به مرگ بود... اگر میمرد زمان حال با مشکلی بزرگ مواجه می شد و آن این بود که جامعه جادوگری یک تیره از خانواده های خود را در حالی از دست میداد که آن ها را همین چند روز پیش ملاقات کرده بود...
اما با وجود همه این ها از حق نگذریم که معدود افرادی که توانایی سفر در زمان بدون زمان برگردان را دارند( مانند خودم) تمامی تلاشمان را مکررا کرده ایم تا با بازگشت به گذشته ، خطاهای لیست شده ای را قلم بگیریم که در زمان حال در برابر گره کوری قرار گرفته بودیم که تمام انرژی مان را می بلعید. البته زمان هایی هم بود که به گذشته برمیگشتیم فقط برای تفریح و این هم از معدود مواردی بود که من و نیکلاس به دوران کودکی اش در 600 سال پیش بر میگشتیم و از دیدن تفاوت شش نسل قبل و نسل کنونی فقط از ته دل قهقهه می زدیم و از جمله این موارد جایی بود که نیکلاس در 6 سالگی اش در حوض میدان اصلی دهکده شان ادرار کرد...

-------------------


III. منظور از انسان های متقارن و نامتقارن در درس چه بود؟ ( نمره اضافی)

متقارن مصداق ضرب المثل بسیار غلط و خیانت بار " خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" ست ... دقیقا به مثابه گوسپندانی که پیرو یک چوپانند .. متقارن ها انسان هایی روبات گونه،منفعل،تنبل و فاقد هر گونه حس ایثار و آزادگی هستند
اما در طرف مقابل نباید به نامتقارن ها به مثابه یک موجود غیر انسانی نگاه کرد ... در واقع منظور از نامتقارن ها انسان هایی هستند با یک یا چند صفت و قدرت افزون بر عوام اما فانی و نابود شدنی که هرچقدر قدرت هم داشته باشند در مقابل مرگ توانایی ایستادگی ندارند که البته همانگونه که حضرت استاد فرمودند در میان همین نامتقارن ها باز هم نامتقارن"تر" هایی نیز خلق شده اند که دسته دوم از ابتدای تاریخ تا کنون بیشتر مایه آزار و اذیت ملت ها بوده اند تا منشأ خدمت رسانی... که از جمله نامتقارن تر های زمان ما "ا.ج" است که در واقع بسیار دیده ایم که چند قدرت افزون بر عوام وی ، چه درد ها و رنج هایی را بر خاصه ی ملت تحمیل کرده است


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۴:۲۲:۵۲
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۲۳ ۴:۲۶:۲۸

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#29
یادش بخیر

من و بابابزرگ مادریت رفیق بودیم با هم
خیلی سعی کردم نذارم با سر بیفته تو باتلاق فاضلاب اما خودش اینطور خواس!

میرزا ریدل خان امیرکچل
عایا میتونیم چشم انتظار باز شدن "باشگاه دوئل" باشیم؟
خودم کف کله ت رو با وایتکس برق میندازم
یه برآورد بکن بلکه راضی شی بازش کنی

باشد که دون گانت و ایل و تبار نحسش نباشند


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#30
مورفین
مورفی
مورف
مور
مو
م
....
مورفین تو جزو آدم هایی هستی که اگر نباشی دل همه برات تنگ میشه
بابت تمامی کارهات
تمامی نوشته هات
تمامی حمایت هات
اما
یه مسأله ای اینجا خیلی تو چشمه

غم و غصه و درگیری فکری در فرهنگ لغت ذهن تو چه معنایی داره؟ چطور تفسیر شده؟ آیا مورفین ما در زندگی حقیقی غم هایی داره که جرئت و زبون گفتنش به یک مثلا حامی و غمخوار رو نداشته باشه؟

یه سوال دیگه

در مواجهه با یک رفیق که از چهره ش پیداست با یک دنیا غصه دست و پنجه نرم می کنه مورفین ما چه خواهد کرد؟

یه سوال دیگه

مورفین تو دوست داری پیر بشی؟ پیری به معنای واقعی نه! در واقع ینی دوس داری زود تر به یک بزرگسال بالای 40 سال تبدیل بشی؟ اگر نه برای این آرزوت که جوونی ادامه پیدا کنه چه دلایلی داری؟


بیا بغلم عزیز دلم
تو گل منی اصن


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.