مرشد شهسواران معبد گریف
این به نظرم اولین پست منطبق با تاریخ در تاریخ سایته جادوگرانه پروفسوره جان
سعی کردم حالا که این تکلیف رو دادی یک مقدار انگیزه مطالعه تاریخ برای دوستان ایجاد کنم
جواب سوال اول کاملا منطبق با تاریخه و جواب سوال دوم هم هفتاد و پنج درصد منطبق با متن تاریخهتکلیف نخست :
به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید.تکان چوبدستی الادورای خیر ندیده باعث شد من پیرمرد به زمانی بسیار دور و در کشوری دورتر منتقل شوم که فقط به وسیله همان جادوی قدیمی توانستم زبان آن مردمان را متوجه شوم. در واقع به کشوری منتقل شدم به نام ایران و اواخر دوران حکومت محمدشاه قاجار و انتقال حکومت به فرزندش که در شهر تبریز در شمال غربی ایران مسکنت داشت.
من به عنوان سفیر دولت تزاری روسیه در کشور ایران مشغول به خدمت شدم و طبعا در طول مدت این خدمت می بایست دورادور شاهد جادوگری جادوگران و ساحره هایی سیاه باشم که با به خدمت گرفتن نیروی اجنه و طیف گسترده ای از جادوی سیاه بازدارنده و ناتوان کننده مشغول سنگ اندازی در مسیر خدمت رسانی و البته از بین بردن قدرت شاهان ایران بودند.
امروز با همان ردای آبی کمرنگ کهنه اما همچنان چشم نواز که پس از من به آلبوس به ارث رسید به همراه سفیر پادشاهی متحد بریتانیا در مراسم ترحیم محمد شاه قاجار شرکت کردیم برای اولین بار چشمم به جمال میرزا تقی خان فراهانی روشن شد . مردی بلند بالاو چهارشانه و قوی هیکل که در پس وجنات با ابهت وی ، تدبیر و تعقل و سیاست به شدت جلوه می نمود و در کنار او شاه جوان ناصرالدین محمد قاجار که در اوایل جوانی خود به سر می برد و چهره اش نشان میداد که تدریس شخصی چون فراهانی در وجودش نفوذ کرده بود.
اولین رگه های وجود و جولان قدرتمندانه جادوی سیاه در همان مسیر تشییع جنازه به چشمم خورد که البته باور کردنش کمی دشوار بود ... مهد علیا - مادر شاه...
من دستور مستقیم از شخص تزار داشتم که به هیچ عنوان نباید در متن حکومت داخل می شدم اما قبل از تاجگذاری ناصرالدین جوان تمام تلاشم را کردم که به میرزاتقی خان نزدیک شوم و او را از خطری که به چشم ماگلی اش نمیدید مطلع کنم اما بدون استفاده از چوبدستی این کار ممکن نبود.
دومین فردی که با سر در جادوی سیاه فرو رفته بود شخصی حیله گر و طماع بود به اسم میرزا آقا خان نوری که در دوره شاه گذشته تا آنجا که توانسته بود برای خودش مال و زمین اندوخته بود ... تا به اینجا من در نقش سفیر روسیه به این نکته پی برده بودم که همکارم در سفارت انگلستان نیز در این حلقه عضو است و به محافلی دعوت دارد که تا کنون با هیچ جادویی نتوانستم بفهمم که مکانش کجاست.
اما مسئله اصلی اینجا بود که وقتی این حلقه ، شورش نوه دایی ناصرالدین میرزا یعنی حسن خان سالار را رهبری ایدئولوژیک میکرد به طور واضح رویت کردم که به طور مکرر پاترونوس هایی در مسیر تهران تبریز در رفت و آمد بودند و اینجا بر من واضح شد که نفوذ جادوی سیاه در دربار ایران از حد قابل کنترل خارج شده است.
محمد شاه در شب شنبه چهارم سپتامبر ۱۸۴۸ میلادی فوت کرد که البته بعد ها من طی چند برگه به استحضار تزار رساندم که دلیل مرگ شاه یعنی نقرص ، وجود عامل بیماری نبوده بلکه باز هم پای مهدعلیا در میان بوده است و طبق معمول طلسمی باستانی که از پدرم والفریک کبیر آموخته بودم این نکته را مشخص کرد. کاردار سفارت انگلیس با فرستادن پیکی این خبر را به ناصر الدین میرزا در تبریز رساند. میرزا فضلالله نصیرالملک که بعد ها مشخص شد تحت تعالیم جادوی سیاه و زیر سایه ی نماد بافو پیشکار ناصر الدین شاه در مهیا نمودن مقدمات حرکت شاه به تهران درماند و میرزا تقی خان مامور به این کار شد.
میرزا تقی با استقراض سی هزار تومان از یک تاجر تبریزی و تدارک نیروی نظامی کافی همراه شاه راهی تهران شد. شاه پس از شش هفته به تهران رسید. میرزا تقی خان برای حفظ شأن شاه جوان از آمدن چند تن از دوستان نزدیک شاه به تهران جلوگیری کرد و دلیل وی این بود که این افراد با ناصر الدین میرزا از کودکی مانوس بودهاند و احترام مقام جدید وی را رعایت نخواهند کرد. در این مدت مهد علیا در تهران مشغول هماهنگی با سفارت انگلیس برای به قدرت رساندن افراد مورد نظرش بود و میرزا آقا خان نوری که به قم تبعید شده بود را به تهران فراخواند. میرزا نصرالله صدر الممالک که خود را نامزد اصلی صدارت میدانست در منزل حاجی میرزا آقاسی منزل کرده بود و مشغول دسیسه چینی علیه میرزا تقی خان بود. اما شاه که به تهران رسید بلافاصله میرزا تقی خان را به مقام صدارت برگزید و لقب امیر کبیر را به وی اعطا کرد.
من بالاخره بعد از سرکوب این قائله، داستان حسن خان سالار که البته نزدیک بود با تحریکات مرشد حلقه ی مهدعلیا یعنی سفیر بریتانیا مورد مسامحه و مماشات قرار بگیرد و البته اتفاق بسیار وحشتناک تر یعنی همان جریان شخصی به نام علی محمد باب و انحطاط شدید وی که مستقیما تحت جادوی مهد علیا بود توانستم با امیرکبیر ایران زمین رابطه ای برقرار کنم ... در این رابطه مجبور نبودم دستورات تزار را اجرا کنم لذا از این رو بسیار سعی کردم که امیرکبیر را حت طلسم فرمان قرار دهم اما همان طور که قبل تر از امیر گفته بودم کاملا مشخص بود که ذهن قدرتمند امیر در مقابل انرژی طلسم فرمان مقاومت می کند ... اما پر واضح بود که من شیفته امیرکبیر میشدم و همینطور هم شده بود و به همین خاطر تمام سعی خودم را من بعد باید معطوف به حفظ او می کردم.
نخستین آشوبی که از طرف مخالفین وی در تهران بر پا شد شورش سربازان آذربایجانی پاسدار ارک در تهران تنها چهار ماه و نیم پس از صدارت وی بود که به تحریک برخی از درباریان که باز هم رد پای مهدعلیا و جادوی او دی این قائله مشهود بود انجام شد. در این آشوب دو هزار و پانصد سرباز آشوبگر خانه امیر را محاصره کرده و خواستار عزل وی شدند. روز بعد بین محافظین خانه امیر و سربازان درگیری ایجاد شد که موجب کشته شدن دو تن از محافظین شد. امیر به خانه میرزا آقاخان نوری رفت و فتنه با وساطت چند کس از جمله میرزا ابوالقاسم امام جمعه و عباسقلی خان جوانشیر فرونشست. در این آشوب مردم تهران به حمایت از امیر برخاستند و دکانها را بسته و به مقابله با یاغیان پرداختند.
چند ساعت بعد به سربازان حفاظت از سفارتخانه دستور دادم که پنج نفر از شرکت کنندگان در این آشوب را به نزد من بیاورند که پس از رسیدنشان و پس از چندین سوال درک کردم که تحت طلسم اینچنین تند و عصبی حرف می زنند که البته بلافاصله طلسمشان را باطل کردم و دیدم که هیچ کدام از آن ها از اتفاقات چند روز و چند ساعت پیش هیچ چیز به یاد نمی آوردند.
اقدامات امیر کبیر که به سود تودهٔ ایرانیان و به زیان شاهزادگان، دارایان، ملاها و اشراف بود خشم این دستهها را برانگیخت و چون امیر جلوی دستاندازی مهد علیا را نیز در کارهای کشور گرفتهبود اینان به گرد او جمع شدند. مهد علیا میکوشید تا میرزا آقاخان نوری را که در آن زمان وزیر لشکر بود جایگزین امیر کبیر نماید. پس شاه را انگیزاندند تا امیر را کنار بزند، اگرچه شاه جوان در آغاز پایداری نمود.
رفت و آمد ها به حلقه مهدعلیا ادامه داشت و سفیر انگلستان جزو اعضای اصلی این حلقه که همچنان در تاریخ سیاه پادشاهی ایران من بعد ادامه داشت بوده و خواهد بود.
چندین بار با کلاسور زیر بغل و پر از کاغذ که از در کاخ صاحبقرانیه بیرون می آمدم به مهدعلیا برخورد کردم که با سر بالا و سینه ای سپر روی صندلی مرصعی جلوی ایوان نشسته بود و خیره به یک طرف نگاه می کرد و چیزی زیر لب زمزمه می کرد ولی من نمیتوانستم قربانی آن جادوی سیاه را ببینم اما از وجنات او و جادویش پیدا بود که قصد قتل دارد که البته چند روز بعد معلوم شد بایرام خان طباخ که شاگرد پدر امیرکبیر بود و از دسیسه مهدعلیا باخبر شده و ابتدا به کمک رقعه نویسان و پیرساحرگان تعویظ و دعایی نوشته و با خود حمل می کرد و سپس سعی کرده بود تا بوسیله ی زهر عقرب گاردیوم که در نوشیدنی مهدعلیا ریخته بود او را بکشد به طرز مرموزی به قتل رسید
در این اثنا من کاملا به اورادی که هر کدام از اعضای حلقه ی مهدعلیا زیر لب می گفتند واقف بودم و اصلی ترین طلسم ، جادوی باستانی ای بود که هرگونه اعتماد و اطمینان را از بیخ و بن نابود می کرد و معروف بود به طلسم تفرقه.
در تمام این مدت پیغام هایی از سن پطرزبورگ دریافت می کردم مبنی بر این که جان امیرکبیر باید تحت هر شرایطی حفظ شود و این در حالی بود که قدرت من تنها در مقابل قدرت یک لشکر جادوگر سیاه در قالب حلقه فراماسونری سنگدل ترین زن دنیا کارساز نبود.
بالاخره با تحریک مستقیم سرحلقه ، شاه تحت تأثیر طلسم فرمان با تهمت آشکار داعیه ی سلطنت داشتن امیرکبیر، در روز ۲۰ آبان ۱۲۳۰ (دو ماه قبل از فرمان ننگین قتل امیرکبیر) با ارسال این دستخط، او را از صدارت عزل کرد
چون صدارات عظمی و وزارت کبری زحمت زیاد دارد و تحمل این مشقت برای شما دشوار است شما را از آن کار معاف کردیم، باید به کمال اطمینان مشغول امارت نظام باشید.
قبل از این که این خبر به دست من برسد در دفتر نشسته بودم و به این فکر می کردم چرا جادوی الادورا که قرار بود فقط بیست و چهار ساعت طول بکشد چرا هفت ماه به طول انجامیده بود که این جمله پدر والفریک به یادم آمد که میگفت:
- طیفی از جادوهای سفر به زمان به نحوی هستن که تا خودت نخوای زمان سفرت به گذشته تموم نمیشه که البته اجرای این نوع جادوها بی نهایت سخته و در صورت عدم نیروی کافی و عدم دانش در مورد این جادوها و البته در بسیاری موارد ضعف چوبدستی ممکنه عوارضی مثل طویل المدت شدن وقوف در زمان مورد نظر، پرش های صد و دویست ساله به عقب و جلو به مدت ده روز ، تبدیل شدن به افراد کشته شده در جنگ ها و تبدیل شدن به پادشاهان مغلوب جنگ ها برای هدف این طلسم به بار بیاره!
و فقط همین یادآوردن درس پدرم در مورد این نوع طلسم های باستانی باعث شد که به یکباره همه ی دور و برم تیره و تار شود و این حادثه چند دقیقه طول بکشد.
وقتی به خودم آمدم از بالای برج و بارویی فوق العاده عظیم در حال رویت ارتشی هولناک بودم که یکباره سربازی با شکل و شمایل سربازان جنگهای صلیبی به کنارم آمد و وحشت زده فریاد زد:
- سرورم ... قراولان سپاه مسلمان دروغ بود ... سپاه اصلی حطین اینجاست!
با ترسی شدید فهمیدم که من " گی دولوزینیان" شدم که پس از شکست ماه گذشته از نیروهای صلاح الدین ایوبی در شاخ حطین اینجا بالای بلند ترین باروی شهر عظیم بیت المقدس ایستادم و ناظر شروع شکست نهایی هستم.
با فرستادن لعنت به ارواح عمه ی الادورا بلک بار دیگر گفته های پدر یادم آمد که گفت:
- اگر طی این طلسم با خطاهای گفته شده روبرو شدی و مکانی دیگه و زمانی دیگه منتقل شدی این بار هر مأموریتی بهت محول شد باید کامل انجام بدی!
لعنت به تو بلک... رولکچه:
مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.در آن بارو فقط کنت آنژویی فرمانده سواران همراه من بود و از بخت بدم شاهد طلسم هایی که از روی عصبانیت به اینطرف و آنطرف فرستادم بود ... اما در کنار من فقط ظرفیت شگفت زدگی خود را حفظ کرد و دم بر نیاورد و پس از آرام شدنم به پایین آمدیم اما به دنبال من به سمت ارگ نیامد ... من فقط دو ساعت فرصت داشتم تا راه مناسب مقابله با ارتش نهایی مسلمانان را پیدا کنم اما صدای هلهله ای از بیرون ارگ من را به خود آورد به نحوی که بلند شوم و به بیرون ارگ بروم.
با دهان باز و حیرت شدید متوجه شدم کنت آنژویی چیزهایی را که دیده بود به مردم منتقل کرده بود و الان سیل عظیمی از مردم بیت المقدس جلوی چشمانم بود که فکر می کردند من قدیس هستم و نیروی جادو را در اختیار دارم و در اندیشه شان این بود که من با جادو به راحتی میتوانستم ارتش عظیم صلاح الدین ایوبی را دفع کنم و هر کدام در منقبت و تعریف از من یک جمله ای را به صدای بلند فریاد میزدند اما هیچ کدام خبر نداشتند من در واقع باز هم با لشکری از جادوگر ها طرف بودم که قدرت من ابدا در مقابلشان به حساب نمی آمد.
چاره ای نداشتم جز این که به میانشان بروم که در کمال تعجب کودکی از من خواست جادویی کنم و عروسکی برایش پدید آورم .
آنژویی را دور از جمعیت مشاهده کردم و با زبان اشاره به او فهماندم که اگر زنده ماندی با دستان خودم می کشمت!
مردک نه یک نفر بلکه هزاران نفر را به وجود جادو در من امیدوار کرده بود...
چند دقیقه ای فکر کردم که به ملت چه بگویم که یکباره صدای صفیر یک گلوله عظیم آتشین مرا و مردم را به خود آورد که دقیقا به وسط سیلوی شرقی جو اصابت کرد ...
حمله بدون هیچ اخطاری آغاز شده بود!
صدای فریاد مردم وحشت زده و فرار به مکانی نامعلوم هم در بین تمام مردم آغاز شد ... هر کس به یک سو می دوید ... به من فریاد می زدند و عتاب می کردند که باید با استفاده از جادو حمله را دفع کنم و جانشان را نجات دهم اما من هم در عمل واقعا مستأصل بودم و چوبدستی ام هم از من بدتر!
به یک باره اشعه های مختلفی در هوا دیده شد ... صلاح الدین جادوگرانش را هم به میدان آورده بود. گزارشاتی از جبهه شرقی و باروی عین البلاد و مسیر جاده ی عسقلان به دستم میرسید که جادوگران با استفاده از جادوی سیاه در حال ابطال جادوهای باستانی ضعیف ترین بخش دیوار های مرمریت و دروازه شرقی بودند و در این هنگام به یکباره مرشد شهسواران معبد رابرت آربنوایی به نزد من آمد و گفت :
-جادوگران ما فتح شهر را به دست مسلمانان قطعی دیده اند و....
بقیه ی جمله اش در صدای نعره ی رعد آسای صلاح الدین ایوبی گم شد که به همراه سه تن از جادوگرانش به کنار دروازه اصلی آمده بود که گفت:
- دو لوزینیان ... من ابومظفرصلاح الدین یوسف بن ایوب شخصا آمدم تا با تو به مذاکره...
لرزش اندام من با سیاه شدن فضای اطرافم و چند دقیقه ترس فضاینده و ظاهر شدن ناگهانی روبروی دفتر ماندانگاس فلچر در هاگوارتز پایان یافت. -------------------
از شکلک استفاده نکردم چون رول کاملا جدی و تاریخیه
البته چشم امید به محبت و شفقت حضرت استاد داریم
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۳:۱۵:۲۲
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۸:۱۹:۴۸