هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بانو.ویولت)



پاسخ به: داستان های گروهی (فصل 2) ( یک خطی)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
#21
هری و رون و هرمیون در خونه ویزلی ها نشسته بودن و در مورد اتفاقات افتاده در اون روز حرف میزدن . هری حواسش به در بود تا زمانی که آرتور و جینی ویزلی به خونه برگردن تا جوابش رو بدن .
هرمیون متوجه شده بود که هری از شدت استرس و نگرانی پایش را تند تند تکان می دهد .
- هری لازم نیست این قدر نگران باشی
هری درحالیکه لحظه به لحظه کلافه تر میشد، غرید: وقتی تو هم بشنوی دارن در موردت حرف می زنن و وقتی می پرسی موضوع یه؟ جواب میشنوی که لئوناردو (که هیچ شباهتی به اسم تو نداره) گم شده، مث من حرص می خوردی و نگران می شدی.
رون بر روی تختش تکونی میخوره و با زمزمه میگه :
-ماجراهای هری تموم شدنی نیست .
همین موقع صدایی میاد . هری به سمت اتاق میدوه ولی چیزی نبینه ولی وقتی بر میگرده میبینه که بیل در حال کمک به فلور برای بیرون اومدن از شومینس
رون گفت:من مطمئن هستم لئوناردو بر ميگرده و حساب اون بلاتريكس رو ميرسه.فقط بشين و ببين لئوناردو چيكار ميكنه.كسي كه محافظ شخصي تو باشه و توي اين ٦ سال يه لحظه چشم از روي تو بر نداشته باشه،معلوم كه برميگرده.
هری و هرمیون به هم نگاهی انداختن و شروع به خندیدن کردن . هری گفت :
-حتی تو این شرایط هم میتونی آدم رو بخندوني.
-اختيار داريد،رون ويزلي كارش شاد كردن دوستانش هست،برنامتون براي امروز چيه؟راستي روزنامه ي پيام امروز رو خونديد؟؟؟؟
هرمیون با ابرو به رون اشاره ای کرد تا ساکت شود.
- تو این موقعیت چه وقت روزنامه خوندنه رون؟
-ولي نگفتيد برنامتون براي بعد از ظهر چيه؟؟؟من كه ميخوام با فرد و جرج برم يه چرخي تو دنياي ماگل ها بزنيم.
هرمیون اخمی کرد و گفت :
- رون دیگه داری شورش رو در میاری، تو این موقعیت چه جای خوش گذرونیه؟!
-ببين هرمايني هر اتفاقي افتاده،افتاده.دست منو و تو هم نيستش.پس بهتره يكم خوش بگذرونيم و خودمون رو اماده ي حوادث اينده كنيم.
هرمیون و رون در حال بحث کردن بودن که ناگهان صدای باز شدن در اومد . هری مثل فنر از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت .
هري با دقت اطراف رو نگاه ميكرد تا ببينه كي از در وارد شده.اما ناگهان دستي از پشت هري رو گرفت.
هری ناگهان برگشت و با دیدن آقای ویزلی لبخندی بر لب هاش نشست .حالا دیگر می توانست از قضیه سر در آورد.
-هري،رون،هرمايني بياييد داخل اتاق باهاتون ميخوام يه صحبت درست و حسابي بكنم.
هري و رون و هرمايني هم با تعجب به هم نگاه كردند و پشت سر آقای ویزلی به طرف اتاق رفتند .
وقتی که داخل اتاق رفتند آقای ویزلی به آنها اشاره کرد تا بنشینند . هری گفت :
- من راحتم .
-باشه هرطور راحت تر هستي.بچه ها الان ميخوام يه چيزي بگم كه با خيلي حواستون باشه. بچه الان مرگخوارها در وزارت خونه نفوذ كردند،بايد حواستون باشه،نبايد اون طرف ها بياييد.فهميديد.
هری که اصلا حوصله ی شنیدن این حرف ها رو نداشت گفت:
آقای ویزلی لطفا این حرف ها رو ول کنید .موضوعی که صبح با جینی در مورد من حرف می زدید رو تعریف کنید.
-هري حالت خوبه،معلوم داري چي ميگي،ميگم مرگخوارها تو يه قدمي شماها هستند،بعدش ميگي قضيه ي جيني رو تعريف كن.معلوم كه ديشب زياد خوردي.
هری با ناراحتی گفت : من بچه نیستم و من گفتم چیزی که شما و جینی راجبش صحبت میکردین تازه دیشب کی نوشیدنی خورد که منم خورده باشم؟؟؟
آقای ویزلی قدمی در اتاق زد و به هری خیره شد . کمی صبر کرد و بالاخره با صدای آرومی گفت :
-هری ما یک چیزی متوجه شدیم که فعلا صلاح نیست تو بدونی . دنبال شخصی هستیم که بتونه بهمون کمک کنه مطمئن باشیم . اگر بیرون از این قضیه بمونی بهتره.
-هري هم كه از شدت عصبانيت،داشت دستش رو مشت ميكرد گفت:اقاي ويزلي........يا الان بهم ميگيد موضوع چيه يا سرم رو مي كوبونم به ديوار.البته گزينه ي سومي هست كه خودم ميرم دنبالش.
آقای ویزلی که میدونست نمیتونه حریف هری بشه ، با صدای لرزانی گفت :
-بهتر هست که بریم خونه سیریوس بلک ، فک کنم اون بهتر بتونه برات توضیح بده .
هري هم يه نگاهي به رون كرد و گفت:اميدوارم همه چي تو اونجا معلوم بشه،اينطور نيست اقاي ويزلي؟؟؟؟
هري هم با تعجب پرسيد:پس منتظر چي هستيد،بريم ديگه!!!!
رون و هرمايني هم سرشون رو به علامت موافق تكان دادن.

- ولی سیریوس امشب تبدیل به گرگ میشه.امشب ماه کامله.



پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
#22

- جیــــــــــــــــــــــــــــــــغ

شتـــــــــــــــــــرق..... ()
گرومـــــــــــــپ....
بومــــــــــــــــــ......... ()

-جیــــــــــــــــــــــــــــــــغ

-حسابتو میرسم زنیکه بوقی.... فک کردی منم مثل دد جونت باید نازتو بکشم؟ وایســـــــــا....

-جیــــــــــــــــــــــــــــــغ



یک ساعت بعد ، حیاط منزل ()


الفیاس در حالیکه کلاه شاپوری بر سر داره و یه دسمال یزدی رو داره دور سرش میچرخونه تو صحنه نمایان میشه. کتش رو که از شدت درگیری گرد و خاک شده رو از دوشش برمیداره و تکونش میده و دوباره رو دوشش میندازه و میره و یه پاشو میزاره رو لبه لبه حوض با فن فن میگه :
-زنیکه بوقی... حالا دیگه واسه من شاخ و شونه میکشی؟ حیف اون همه عشق که به پات ریختم! تــــــــــــف به این زندگی....

قژژژژژژ...

-اوهـــــــــــــــوی زن کجا کجا؟؟ زن با پیرهن سیفید میاد خونه شوئر و با پیرهن سیفید میره قبرستون (). تــــــــــف ...

بانو درحالیکه رو صورتش چندتا بادمجون از اون سیاهاش دیده میشه و یه چمدون از اون گروناش که چرخدارن و روشون قطب نما داره(ygrin) داره پشت سرش میکشه با گریه میگه:
-اینجا واسم همون قبرستونه. من طلاقمو ازت میگیرم. تو عاشق من نبودی. از قدیم گفتن ازدواج مدفنه عشقه. هق هق هق ( افکت زر زدن ) ()

-من زن میخوام ، نه فیلسوف ، هررررررررری ، برو از همون جایی که اومدی


دو هفته بعد . دفتر طلاق
نقل قول:


دیگه نمیتونم باهات زندگی کنم! تا کی هی بهانه گیری میکنی و از اینکه دوستت دارم سواستفاده میکنی؟

- منم نمیتونم! تا کی باید به پای یه پیرمرد خرفت بسوزم و چیزی نگم؟ اصلا ازدواج ما از اولش هم اشتباه بودش.





ای شیر زنان ساحره و ای قهرمانان


من همینک حمایت رسمی خودم رو از این جمع اعلام میکنم و تیزی بدست پشت همه مال ساحره خور هارو از حلقومشون بیرون میکشم . باشد تا درس عبرتی برای همگان شود.





نام : بانو ویولت

نظرتون درمورد گشت آرشاد : نظری ندارم . شکلک روبرو گویای همه چیز هست


نظر شما درباره جادوگرها : بستگی داره کی باشه.


سوال آخر رو من تحریم میکنم. هیچ ساحره ای مظلوم نیست.



پاسخ به: نقدخانه ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
#23
دوستان به خاطر اینکه یه مدت سرم شلوغ بود شرمنده شدم . معذرت بابت رسیدگی نکردن به درخواستها.
ویکی و الفیاس اگه بتونن اینجارو فعال کنن عالی میشه.
بعد برگشتن خودمم کمک میکنم.



پاسخ به: داستان های گروهی ( یک خطی)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۱
#24
یک روز آفتابی بود و هری در اتاق خانه ویزلی ها بر روی تختی دراز کشیده بود .
رون: هری! بیا پایین، مادرم میگه صبحانه حاضره! بعدشم باید کلی کار انجام بدیم! زودباش!
هری و رون با هم از پله ها پایین رفتند و وارد آشپز خانه شدند.به محض این که وارد آشپز خانه شدند بوی خوش پنکیک به مشامشان رسید.
در این حین جینی در حالیکه کتابهاشو زیر بغلش زده بود با عجله به درون آشپزخانه دوید .



پاسخ به: رینگ دوئل محفل
پیام زده شده در: ۰:۵۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۱
#25
واینک مبارزه ای دیگر:


شیر گریف : الفیاس دوج VS عقاب راون: پروفسور ویریدیان


امتیاز هر پست:۲۵

مکان: جلوی ستاد انتخاباتی

عواملی مثل زیبایی سوژه، شروع و پایان مناسب پست،استفاده درست شکلکها، متن زیبا و فضاسازی مناسب و رعایت اصول نگارشی در امتیاز دهی دخیل خواهند بود.

تاریخ ارسال پست:از همین الان تا پس فردا یعنی چهارشنبه ۱۲ شب خواهد بود.



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۱
#26
فرد یه نگا به پروتی میکنه و میگه :

- حالا صبر کن . یه نقشه توپ دارم.


صبح روز بعد ، اتاق بانو


تلالو نور جلوه خاصی به اتاق داده بود. تزیینات و وسایل اتاق به گونه ای خاص توجه همه را به خود جلب میکرد. بیشتر از همه رنگ یاسمنی دکوراسیون اتاق بود که زیبایی دیگری به اتاق بخشیده بود.

الفیاس پاورچین پاورچین به اتاق بزدیک شد و به آرامی در را باز کرد. پا به اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. بانو همچنان در خواب در رویاهای شیرین غرق بود. الفیاس پرده اتاق را کنار زد و پنجره را باز کرد. به ارامی به تخت بانو نزدیک شد . خم شد و بوسه ای بر پیشانی بانو زد. نور زیبایی خاصی به چهره بانو بخشیده بود. الفیاس خیره به بانو مینگریست و زیبایی او را تحسین میکرد و لبخندی بر لبانش پدیدار بود.
الفیاس مدتی کنار بانو نشست و بلند شد اتاق را ترک کند که دستی از پشت ردای او را کشید. الفیاس با ترس نگاهی به پشت سر خود کرد .
بانو درحالیکه به سختی چشمانش را نیمه باز کرده بود به او نگاه میکرد خواب آلود پرسید:
-کاری داشتی عزیزم؟

الفیاس که انتظار بیدار شدن بانو را نداشت با من من گفت:
-وااای...عزیزم بیدارت کردم؟ ببخش،فقط اومده بودم ببینمت

بانو درحالیکه لبخندی تحویل الفیاس میداد بلند شد و نشست.
-الفیاس از دیشب چیزی ذهنمو درگیر کرده .
- چی عزیزم؟ بوگو؟

بانو دستی به موهای بهم ریختش کشید و با تردید به الفیاس نگاهی کرد.
-میخواستم بدونم دقیق چند سالته؟ و اینکه میدونی من چند سال دارم؟

الفیاس که احساس کرده بود دوباره بانو براش خوابهایی دیده سریع از جاش بلند شد و رو به بانو:
-عزیزم سن که مهم نیست . مهم تفاهمه که ما داریم. مگه نه؟ بهتره من برم پایین . تو هم آماده شو بیا که کلی کار داریم. :pretty:

الفیاس درحالیکه در را باز میکرد تا به بیرون برود ناگهان هرمیون را در آغوش خود یافت.

هرمیون: الـــــــــــــــــــــــــفیاس!! عزیــــــــــــــــــــزم !! :bigkiss:

الفیاس :
-هرمی تو کی برگشتی؟

بانو :
جیــــــــــــــــــــــــــغ!!


ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۹ ۱۴:۰۲:۱۲
ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۵/۹ ۱۴:۰۷:۳۷


پاسخ به: گفتگو با ناظران تالارهای اصلی و اسرار
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۱
#27
‏*‏‏*توجه‏*‏‏*‏

از این به بعد زدن عنوان یا تاپیک جدید در این انجمن مثل سابق باید با کسب مجوز از ناظر تالار انجام بگیره‏!‏
درصورت مشاهده هرگونه تاپیک بدون مجوز تاپیک مورد نظر حذف خواهد شد‏!‏

از این به بعد پستهای نامربوط و اسپم زده شده در تاپیک های انجمن پاکسازی خواهد شد‏!‏

تاپیکهای نامربوط یا از رده خارج شده قفل یا بایگانی خواهند شد‏!‏



Re: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۱
#28
۱‏) برگردان فارسی نام فیلم چه میشود؟ (‏۲‏ امتیاز)‏
فصل ساحره یا زمان ساحره

۲‏) کتابی که از اول تا آخر فیلم هی از روی آن میخواندند،‏ نامش چه بود؟ (‏۲‏ امتیاز)‏
استاد چیزه.. من چشام ضعیفه، روی جلد کتابو ندیدم. یه چیز تو مایه های افسانه های ملل، یه همچین جیزی!

۳‏ ) آیا با پخش چنین فیلم هایی موافق هستید؟ چرا؟ (‏۵‏ امتیاز)‏
نچ، نچ اصلا استاد. آخه این چه فیلمی بود گذاشته بودین؟ من یه هفته اس شبا کابوس میبینم. امروز عصر قراره والدینم بیان ازتون شکایت کنن! یعنی چی اصلا؟ من اینگونه فیلمهارو به کل تحریم عمومی اعلام میکنم! باشد تا درس عبرتی گردد برای شوما!!

۴‏) چند مورد از نحوه ی کشتن جادوگران در قرون وسطا را بنویسید.‏ (‏۵‏ امتیاز)‏
هووم؟؟

سوزوندن، جزغاله کردن، کباب کردن،به سیخ کشیدن،زنده زنده آب پز کردن، تف دادن در دیگ روغن.

۵‏) یک رول جدی بنویسید و خودتون رو در حالیکه شما رو جادوگر یا ساحره شناسختند و دارن میبرن شما رو آتش بزنن و حتما هم بعد از آتش زده شدن خواهید مرد،‏ را توضیح بدهید(‏۸‏ امتیاز)‏((پورفسور یعنی چی آخه ؟ چطور من باید داستان اعدام خودمو بنویسم؟ پس شما این وسط چیکاره اید؟ چرا دستی دستی منو به کشتن میدین؟ دهه!! فقط پورفسور یه دستمالی چیزی دستتون باشه ها! :hammar:))

شب سردی بود. سوز هوا کل وجودمو به یخ بستن سوق میداد. استرس و رعشه ای که از ترس به من هجوم آورده بود. کار هوا رو راحت تر میکرد. دو نقابدار در حالیکه دستانم با طنابی بسته بود و پارچه سفیدی روی صورتم رو میپوشاند مرا به جلوی پیشخوان هل دادند. پارچه از روی صورتم برداشته شد. چشمانم جایی را نمیدید.به سختی چشمانم را نیمه باز کردم و به نقطه مقابلم نگاهی کردم.
کشیشی که تکبر و غرور از چهره اش میریخت روی سکویی ایستاده بود ،نگاه تمسخر آمیزی به من کرد و با صدای خشن و بلندی که جمعیت حاضر بشنوند اعلام کرد :
-اهالی نجیب و محترم دهکده ژاک ، امشب یکی از پر افتخارترین شبهایی است که شاهدش هستیم. امشب یک ساحره به آتش کشیده خواهد شد. فردی که باعث نحسی و شومی دهکده ما شده، امشب دهکده به آرامش خواهد رسید. فردا روز بزرگی برای همگی ماست. روزی سرشار از نیک بختی و خوشی...

کشیش همچنان با صدای بلند مردم را برمی آشفت و خشم و کینه مردم را شدید تر میکرد. مردم با هیجان حرفای او را تایید میکردند و با خشم یشتری به من مینگریستند.

دود سیاهی در آسمان به چشم میخورد. بوی زمختی گلوم رو پر کرده بود و مثل دستی آهنین بر سینه ام فشار می آورد. من باید تحمل میکردم. سنگینی نگاه مردم رو حس میکردم. و چه حس غریبی بود تنها بودن در میان جمعی که به مانند شغال هرلحظه انتظار تکه تکه کردنت را میکشند.
سخنرانی کشیش به پایان رسیده بود. صورتم دوباره پوشانده شد. دو مرد نقابدار بازوهایم را گرفتند و کشان کشان از میان سیل جمعیت عبورم میدادند. پاهایم توان حرکت نداشت. فقط درآرزوی یک معجزه بودم. جمعیت خشمگین مرا احاطه کرده بود و باران اشیایی که به طرفم پرت میشد.

هر لحظه سوز سرما جای خود را به گرمای آتش میداد. گرما لحظه لحظه بیشتر میشدو غوغایی جمعیت کمتر. کسی جرات نمیکرد خود را بیشتر از آن به آتش نزدیک کند.
بالاخره رسیده بودیم. به سختی آخرین قدمها را برمیداشتم.پارچه برای بار آخر از صورتم برداشته شد. من بودم و تلی از آتش سرخ که همچون اژدهایی مغرورانه سربه آسمان گذارده بود. مرد نقابدار مرا به چوبک وسط تل بست و بسته های هیزم بیشتری به اطرافم چیده شد .
هیاهوی مردم و غریو شادی آنها بیشتر از گرمای آتش مرا اذیت میکرد. آتش هر لحظه شعله ور تر میشد .
توانی در بدن نداشتم. حتی برای فریاد زدن. برای آخرین بار به آسمان سیاه و تیره نگاه کردم.تک ستاره ای از میان دود و آتش به من چشمک میزد. با چشمان و صورتی خسته با آخرین توان به ستاره لبخند زدم و ...
آتش شعله کشید و ساحره را در آغوش کشید. ستاره ای درآسمان آخرین سو سو های خود را زد و خاموش شد..


۶) چه پیشنهاداتی برای بهتر شدن کلاس دارید؟ ( ‏۲‏ امتیاز)‏

استفاده از آهنگهای شاد، انجام حرکات موزون توسط استاد حین تدریس، بردن به گورستان جهت درک کامل مطالب، بازدید از یک مراسم اعدام زنده جهت تفهیم بیشتر.

[b]۷‏) تدریس پرفسور دوج بهتر است یا پرفسور ویزلی؟(‏۳‏ امتیاز)‏
هردوشون خوفن!

۸‏) نام و نام خانوادگی واقعیتون رو بنویسید!‏‏ (‏۳‏ امتیاز)‏
استاد پیر شدیا . بانو ویولت دیه . هه هه هه !




ویرایش شده توسط بانو ویولت در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۳۱ ۱۸:۰۷:۲۶


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۱
#29
الفیاس نفس عمیقی کشید و گفت :

- قبوله ! اینم بدون هرکس بهت چپ نگا کنه خودم تیکه تیکه اش میکنم و از جلد محفلیم میام بیرون . حالا هرکی بخواد باشه!

بعد دستمالی از جیبش درآورد و به طرف بانو گرفت:

- بگیر عزیزم. اشکاتو پاک کن.

بانو یه نگاه همچین به دستمال کرد :

- مطمئنی تمیزه؟ میدونی که من وسواسیم :worry:

الفیاس تازه یادش اومد که چند لحظه پیش چه بلایی سر اون دستمال آورده پس اونو دوباره به محل قبلیش برگردوند!

الفیاس :

بانو: :pretty:

الفیاس که مدتها منتظر همچین موقعیتی بود زود از جیبش یه گوشی نوکیا مدل E72 از جیبش دراورد و رو به بانو :

- عزیزم میشه شمارتو بهم بدی؟

بانو که تازه رنگش از قرمز به صورتی تغییر پیدا کرده بود دوباره داشت تغییر رنگ میداد

بانو عین برق گرفته ها از تختش پایین پرید و جلوی الفیاس ایستاد :

- زود از اتاق من برو بیـرون ! فک کردی من از اوناشم ؟؟ باید میدونستم کار به اینجا میکشه! دلمو شکوندی ، برو حالشو ببر


الفیاس :



پاسخ به: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۱
#30
خلاصه :
آلبوس دامبلدور تصمیم به سروسامون دادن به زندگیش میفته و به خانواده لینی وارنر رو پیشنهاد میده . آبرفورٍث به خاطر اینکه خودشو ثابت کنه اونم درخواست یه بز از خانوادش میکنه. کندرا پرسیوال رو مجبور میکنه تا تن به خواسته آلبوس و آبرفورث بده و بره لینی رو واسه آلبوس خواستگاری کنه. در این حین آلبوس که وتوجه ولخرجی لینی شده از اون دل میکنه و به لونا دل می بنده.خانواده آلبوس برای خواستگاری لونا به خونه ریدل میرن و طی یه سری صحبت ها دارک رو راضی میکنن ولی ..

--------

ادامه:


ناگهان لرد گفت:
درسته که حالا رضایت دادم اما هنوز که رسمی نشده .

لونا و آلبوس با تعجب نگاهی به هم کردن و آه از نهاد هر دو برخواست

لونا که بغضش گرفته بود رو به آلبوس میکنه و میگه :

- مرد یه کاری بکن ! مثلا قراره شوهرم بشی ها .

آلبوس که غیرتش به جوشش دراومده بود از جاش بلند میشه و میره جلوی لرد می ایسته و یه نگاهی بهش میندازه و میگه :

- اوهوی....ریز میبینمت لرد..


سیم ثانیه بعد ، بیرون خانه ریدل:

...آخ .....وااای......

آلبوس در حالیکه آش و لاش پخش زمینه توسط کندرا و پرسیوال که با با جارو و خاک انداز از زمین جمع میشه و به خونه گریمولد منتقل میشه.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.