هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پروتی.پاتیل)



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶
#21
بعد از تصویب برگزاری مهمونی مرگخوار ها و محفلی ها گروه گروه از اتاق خارج میشدند. کتی در حالی که هر سه قدم یکبار کفش لیسا رو لگد میکرد گفت:
_میگم لیسا تو این مهمونی پیداشون میکنیم؛ مگه نه؟
_کفشمو خراب کردی برو اونور.
_خب ببین الان قهردونات نیست نمیتونی قهر کنی! تو مهمونی پیدا میشه نه؟منم نقطمو پیدا میکنم.چرا انقدر کفشات جلوی پای منه؟
_کتی بل از جلوی کفشای من برو اونور.
_کفاشتو از جلو راه بردار .

در همین حین که کتی و لیسا درگیر بودن جینی و پروتی از کنارشون رد شدن.
_جینی.
_هوم؟
_چیزه، میگما تو لباس داری؟
_اوهوم.
_ولی من ندارم.
_چییییییییییییییییییییییییییی؟تو همین الان ده دست لباس نو داری که حتی یه بارم نپوشیدیشون.
_نه خب اونا واسه این مهمونی مناسب نیست؛ تازه جینی موهامم نمیدونم چی جوری درست کنم.
_پروتی!
_هوم؟
_دلم میخواد خفه ات کنم.
_اگر بخوای من میتونم این کارو برات بکنم.

پروتی و جینی به سمت آرسینوس که خونسرد کنارشون ایستاده بود نگاه کردند.جینی خواست جیغ بزنه اما شخصیت محفل مآبانه ی خودشو حفظ کرد؛ دست پروتی رو کشید و گفت:
_لازم نکرده.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: بهترین تازه وارد
پیام زده شده در: ۰:۲۵ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#22
من واقعا متاسفم که دافنه رفت و ما نتونستیم رنک بهترین تازه وارد گریفو بهش بدیم.
امیدوارم این رنک به دلت بشینه دافنه ی عزیز.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۰:۲۲ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶
#23
خب من نظارت ناظر های تالار های خصوصی رو جز گریفیندور ندیدم پس ناخواگاه نمی تونم‌رای بدم بهشون...
توی انجمن های‌ عمومی‌ به نظر من وینکی داره سعی میکنه وزارتو بتکونه و خب این خوبه اما هنوز اونقدر تر و تمیز نشده که بشه رای‌ داد بهش...
دامبلدور هم محفلو خیلی خوب داره از اون حالت مردش‌میکشت بیرون ولی خب وقتی میخوام مقایسه‌ کنم بازم‌ نه...
آرسینوس! خب آرسینوس باید گفت بی نظیره...
توی هاگ همه رو به درستی راهنمایی کرد در حینش تالار رو مدیریت کرد...
اگر این رنک نصیبش شد نوش جونش خیلی زحمت کشید.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۰:۲۱ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۶
#24
سلام

با عرض معذرت از کلاوس عزیز بابت تاخیر.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۰:۱۹ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۶
#25
سوژه: یک شب در جنگل


پروتی در حالی که پشت هاله ای از اشک به دامبلدور نگاه میکرد با صدایی به لرزه افتاده از تردید، پرسید:
_یعنی این تنها راهه؟
_شاید تنها راه نباشه اما در حال حاضر بهترین راهه...
_پس، پس باید انجامش بدم؛ به هر قیمتی...
_نه من نمیخوام هر قیمتی رو برای این کار بپردازی؛ قیمتش نباید زندگیت باشه...
_پروفسور همیشه به یه حرف شما خیلی اعتقاد داشتم؛ عشق جادویی فراتر از جادوی ماست. دارم میرم برای نجات انسان هایی که عاشقشونم...
_تو تک به تک لحظاتت که نمی دونم چه قدر برات میگذره یه چیزو فراموش نکن؛ اینجا افراد زیادی منتظرتن...

پروتی پلک هایش را روی هم نشاند و قطره ی لجوج اشکی از دست مژهایش در رفت و خود را به دست گونه های دختر جوان سپرد.دامبلدور دریای چشم هایش خیره ی اشکی پر اندوه بودند که پروتی گفت:
_من بر می گردم.

و از اتاق خارج شد.از پله های تاریک دوازدهمین خانه ی گریمولد بالا رفت تا به اتاقی که به خودش، کتی بل و جینی ویزلی تعلق داشت رسید.در اتاق را باز کرد و با دیدن سکوت لبخند زد، سر و صدای مغزش خیلی زیاد بود و حالا فقط یکم سکوت میخواست، یکم ارامش...
چند دقیقه ای روی تختش نشست و به ماموریت سختی فکر کرد که پیش روش بود.قرار بود به جنگل هفت گانه برود و این جنگل ها بزرگترین معمای تاریخ جادو بودند.دستی در موهای بلندش کشید و آروم زمزمه کرد:
_باید شما رو هم بذارم کنار، تا اخر این سفر کوتاه باشید.
موهای سیاه و مواج پروتی اروم شروع به کوتاه شدن کردند.از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس ها رفت؛ چند دست لباس ضروری برداشت و در کوله پشتی اش مرتب چید.تمام وسایلی که احتمال داشت در این سفر به دردش بخورد در کیف بود پس بدون تامل از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت.
صدای پچ پچ اعضای محفل از پشت در آشپزخانه به گوشش رسید و لبخند زد؛ نگرانش بودند و شاید حق داشتند. خود او هم نگران بود نگران راهی که هیچ اطلاعی از آن نداشت.در زد و وارد شد؛ چشم های نگران زیادی به سمتش برگشتند. در برابر آن ها لبخند پر آرامشی زد؛ گویا نگرانی هایش پشت در آشپزخانه او را تنها گذاشته بودند.
_من آمادم.
_پروتی جان مطمئنی میخوای بری؟
_بله مالی جون من میخوام این کار رو انجام بدم.
_پروتی، ما منتظرتیم.
_برمی گردم جینی، نگران نباش.
_دوشیزه پاتیل میخوام برای آخرین بار تذکر بدم.فراموش نکنید که شما به زمان اینجا و این دنیا فقط بیست و چهار ساعت زمان دارید. ما نمی دونیم زمان در جنگل های هفت گانه چطور برای شما میگذره ولی ازتون خواهش میکنم تلاشون رو بکنید تا زودتر برگردید چون اگر حتی یک ثانیه از بیست و چهار ساعت شما بگذره شما اسیر اون دنیا می شید و هیچ راهی برای بازگشتتون وجود نداره.
_بله متوجه شدم پروفسور.

پروتی با تک تک اعضای محفل خداحافظی کرد و برای دقایقی خواهرش را در آغوش گرفت.حتی علم مشنگ ها هم ثابت کرده بود؛ دو قلو ها درد یکدیگر را حس میکنند.پادما آرام در گوش خواهرش زمزمه کرد:
_ثانیه به ثانیه کنارتم...

پروتی هم به او پیوست و هر دو گفتند.
_تو قلبت...

پروتی از آغوش خواهرش بیرون آمد به چش هایش که هیچ تفاوتی با چشم های شبرنگ خودش نداشت نگاه کرد، چشم هایی که اشک داشتند؛ درد داشتند و شاید بیشتر از همه نگرانی داشتند.گونه اش را بوسید و گفت:
_حتی اگر برنگشتم تو منو حس میکنی.خوب باش نذار دردتو حس کنم.

از خواهرش دور شد و به اشکی که از چشم های پادما به راه افتاد نگاه نکرد.رو به روی دامبلدور ایستاد؛ حتی دریای نگاه پیرمرد هم نگرانی را موج میزد. چشم هایش به گوی زمان دوخت.هر دو دستش را جلو برد و همزمان با تماس سر انگشت هایش به گوی چشم هایش را بست.گوی جادویی که در رگ به رگ پروتی جریان داشت آزمود و با حس قوی بودن آن دیگر دخترک در خانه ی گریمولد نبود.
حس جابه جا شدنش مثل آپارات یا حتی پرواز نبود بلکه پروتی حس کرد در جادوی شیرینی غرق شده؛ چشم هایش را که باز کرد در دشت بزرگی قرار داشت که از هر سو تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک...
روی زمین نشست و به دشت خاکی که رو به رویش بود فکر کرد.این جا هرچه بود،جنگل نبود. هیچ اثری از زندگی در این خاک به چشم نمی خورد.کلافه به اطرافش نگاه کرد. هیچ راهنمایی ای نبود، هیچ اثری از موجودی زنده و حتی حیات نبود. او بود و دشتی بی انتها خاک و آسمانی که جز خورشید هیچ چیزی نداشت، حتی یک تکه ابر...

_من چی جوری باید طلسم تو رو بشکنم؟
صدای غمگین پروتی سکوت دشت را در هم کوبید اما هیچ جوابی نبود. او تنها بود.
دستش را روی خاک کشید، مکث کرد و دوباره حرکت کرد...
_این خاک، جادو... جادو داره...
قطره ای اشک از چشم هاش چکید. رد انگشت های پروتی سبز شده بود، خاک جادوی وجود پروتی را میخواست تا سبز شود.پروتی از این بازی خوشش آمد؛ صورتش غرق اشک بود اما لبخند زد و خطی دیگر با دستش روی زمین کشید. جوانه ی کوچکی از دل خاک ظاهر شد.

_پس تو شیره ی وجود منو میخوای! طلسمت فداکاری درسته؟

احمقانه نبود؛ حرف زدن پروتی با فضایی خالی از موجود زنده احمقانه نبود چون جادو حتی در مولکول های هوا هم جریان داشت.پروتی خوشحال از اولین موفقیتش بدون اینکه به عواقب از دست دادن بخشی از جادوش فکر کند کف جفت دستش را روی زمین گذاشت.خاک مثل کویری که سال ها انتظار بارون را میکشیده و هر قطره را با ولع در خود میکشد جادو را دست های پروتی مکید.
پروتی با چشم هایش میدید که با جادوی درونش دشت خاک به جنگلی سر سبز تبدیل می شود.کم کم حس رخوت کرد و آروم بر روی زمین سرسبز کنارش از حال رفت.قاصدکی بر روی گونه اش نشست و پروتی از جنگل خاک به جنگل آب کشیده شد.طلسم خاک فداکاری بود.
پروتی چشم هایش را که باز کرد با موهای بلند شده اش مواجه شد که نوکش در آب چشمه ای به بازی گرفته شده بود. سعی کرد موهایش را کوتاه کند اما نمی توانست. از کوله پشتی اش کش سری درآورد و ماهی سیاهش را که تا زانوهایش می رسید به زحمت بافت. به اطرافش نگاه کرد، کنارش چشمه ی آبی بود که زلال ترین آبی را داشت که پروتی در عمرش دیده بود.دستش را در آب فرو برد تا کمی آب به صورت خسته اش بپاشد اما حس کرد.جادو را در اب حس کرد. از کنار چشمه بلند شد دستش را به تنه ی درختی چسباند جادو در آوند های درخت بالا می رفت.
_دنیای آّب، طلسم آب رو باید شکست. اینجا سرزمین آب هاست.

کوله پشتی اش را از روی زمین برداشت و در جهت حرکت آب چشمه به راه افتاد.پیاده روی طولانی ای کرد حتی چند بار در کنار پیوستن جویبار های دیگر استراحت کرد و دوباره به راه افتاد.کم کم داشت شک میکرد به انتخاب تصمیم دنبال کردن آب تا اینکه صدای موسیقی دل انگیزی سکوت ترسناک جنگل را شکست.پروتی چند دقیقه ایستاد و به سحر انگیزترین نوای زندگیش گوش داد.
حالا علاوه بر آب موسیقی را هم دنبال میکرد؛ جریان هر دو به یک سمت بود.

آب و موسیقی؟
این یک طلسم بود؟! یک جادو؟! یک نفرین؟!
اما پروتی در اعماق وجودش موسیقی را احساس کرد.
قطعه قطعه؛ قطره قطره از وجودش به مانند یک جام از موسیقی پر میشد. این نوا هرچه که بود مثل یک ابزار راهنما هدایتش میکرد.
به هر حال با هر شک و شبهه به راهش ادامه داد.
از میان درختان گذشت.

بعد از مدتی پروتی متوجه شد تراکم درختان این جنگل، مثل جنگل اول نیست. بسیار زیباتر بود. طبیعت این جنگل وحشی نبود. در واقع مثل یک باغ که خورشید مغربش آخرین انوار جاوید خود را با مهربانی بر گستره ی درختان میتاباند.
چاله هایی کوچک از آب در هر طرفش به چشم میخورد.

پروتی میدانست؛ میفهمید که مقصد اینجا نیست.
با بدنی کرخت به خاطر جادوی جنگل قبلی، از تپه ها بالا رفت تا به تپه ای بزرگ با شیبی تند رسید. گیاهان خودرو از بالا تا پایین شیب، مثل آبشار روییده بودند.
پایین تپه چشمه ای بزرگ و درخشان قرار داشت که جوششی عجیب از ترکیب موسیقی و آب در آن حس میشد.
پروتی با تعجب فکر کرد:
- چطور میتونم معمایی رو حل کنم که خودش رو به من نشون نمیده؟

به سمت چشمه رفت و قدم درآن گذاشت.
خنکای آب چشمه، ذهن و بدن پروتی را به هوشیاری کامل رساند. پس ساکت و ساکن در آب کم عمق ایستاد، آخرین انوار خورشید بازتاب چهره اش را منعکس کرد.
پروتی با خود فکر کرد که: "مقصد اینجاست. پس جواب هم اینجاست.من حسش میکنم".

با خیره شدن به عکس خود درآب، نا خودآگاه سوالش را به زبان آورد.
-معمای این چشمه چیه؟
-خودت باید پیداش کنی!

چهره اش در آب با تبسمی به او خیره شد.پروتی با دهانی باز مانده گفت:
-اما من برای جواب اینجا هستم!
-قلب تو جواب دهنده است، اما سوال مناسب رو ذهن میپرسه.

پروتی با خطی بر چین پیشانیش که نشان از تفکر او بود گفت:
-راز بین موسیقی و آب؛ نتیجه ترکیب اونها چیه؟
-این سوال مناسبه دختر.
-جنگل اول شیره ی جادوی من رو گرفت. احساس ضعف میکردم. بدنم خالی از انرژی و حیات شده بود... حیات!
-آب حیاته و موسیقی جادو. پس ترکیب این دو...

پروتی کم کم به قسمت عمیق چشمه رفت. آب داشت بالا می آمد و آنقدر بالا آمد که تا بالای سر پروتی رسید/
جواب آنجا بود.
آب و موسیقی؛ حیات و جادو؛ جادوی پاکی که از دل زمین میجوشید و قلب ها را جلا میداد.
پس هیچکس ذاتا طرفدار سیاهی و سفیدی نیست و این دو با هم جاودانگی رو تشکیل میدن.
در حال تفکر و پذیرش این مطلب بود که از حال رفت...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶
#26
سلام استاد.
میشه یه سوژه هم بدید برای من و پنه لوپه کلیرواتر؟
با تشکر.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#27
پروتی نگاهی به جینی انداخت و کلافه گفت:
_با این قانون مسخرشون! الان یعنی منو تو باید بگردیم یه مرگخوار گریفی پیدا کنیم؟اصلا داریم؟
_جیگر.
_جینی! اون پسره ما دختریم.
_مرسی از تذکرت بابت جنسیتمون؛ خو چیکار کنم؟گریفی مرگخوار از کجام بیارم؟
_نیوتم هستا!
_پروتی! خوبی تو؟میگم جیگر میگی پسره اونوقت نیوت پسر نیست؟
_بابا اون بره پیش جک جونوراش بخوابه.
_خب جک و جونوراش تو اتاقش میخوابن دیگه!
_عه! خب نمیشه یه طویله بسازیم براشون؟
_نمیدونم؛ وای من خستم یه اتاق پیدا کن.
_گشتم نبود؛ نگرد نیست.
_ خو پس ما کجا سکنا بگزینیم؟
_ نمیدو... آها، بلاتریکس رفت دنبال شوهرش؟
_نمیدونم آره فکر کنم.
_خب پس خوبه دیگه پاشو بریم اتاق اون...
_اتاق لسترنج؟
_آره دیگه خالی از سکنه است.
_ باش بریم.

پروتی و جینی جلوتر از چمدون هاشون که معلق در هوا دنبالشون می اومدن حرکت کردن؛ اتاق بلاتریکس طبقه ی دوم بود در حین اینکه از مله ها بالا میرفتند جینی گفت:
_راستی اتاق پالی هم بودا!
_بابا اونم دنبال رودولف رفت دیگه، بی عشق اون که اینجا بند نمیشد.
_آره راست میگی.

در اتاق بلاتریکس خیلی مقاومت کرد تا باز بشه؛ انواع اقسام طلسم ها رو نوش جون کرد تا آخر کلید رو وا داد و دختر ها وارد شدند.

_چه قدر تاریکه!
_چه قدر سیاهه.
_خوشم نیومد.
_تغییر دکوراسیون لازم داره.
_اوهوم.

و بدین صورت بود که چند ساعت بعد اتاق بلاتریکس لسترنج تبدیل شد به اتاقی با دیوار های یاسی که گل های ریزی روی کاغذ دیواریشون نقش بسته بود؛ دوتا تخت یک نفره در اتاق به چشم میخورد با رو تختی های بنفش پر رنگ و کتاب خونه ای که یکی از طبقه های اون پر بود از نامه های هری پاتر به همسرش!


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۷ ۱۸:۰۸:۲۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: انتخاب بهترین استاد ترم 21 هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#28
هرچند درست میدونم تازه واردها بیان نظر بدن در این مورد ولی باز دوست دارم نکته هایی که به چشم خودم اومد رو بگم.
این ترم دوتا از ناظرهای ویزن استاد بودن و وقتی کلاس هاشون رو می بینی؛ هردوشون دارن تلاششون در راستای کمک به تازه وارد ها رو در قالب اساتید هاگوارتز انجام میدن...
هکتور تلاش کرد توجه رو از روی هاگ برداره و یادآوری کنه ایفا و انجمن های دیگه هم در دوره ی هاگوارتز ارزشمندن...
از طرف دیگه ارسینوس تلاش کرد کار گروهی رو یاد بده و این به نظر من خیلی ارزشمند بود؛خود من برای این کار گروهی با یکی از تازه وارد ها که هم گروهیم بود کلی صحبت داشتم در مورد ایده؛نگارش و خیلی چیزای دیگه... تو این قضیه چیزی بود که نمیدونم بهش توجه شده بود یا نه اما این کار بیشتر همکاری بود. من با خوندن پست اون سعی کردم بهش گوشزد کنم چیزایی رو که بلد بودم و اون هم پست من رو خوند و نقد کرد؛ این کار ارزشمنده چون به یه تازه وارد اعتماد به نفس اینو میده که نبین کی جلوته اصلا صد سال هم نوشته باشه نقدش کن؛ اون هم میتونه اشتباه داشته باشه... من از ارسینوس جیگر تشکر میکنم به خاطر این تجربه.
کلاوس بودلر هم در همین مورد تلاش کرد؛ دویل چیزی نیست خیلی از تازه وارد ها سمتش برن ولی حالا مجبور بودن که سمتش برن؛اینجا دیگه اون بحث دوستی ای که تو همکاری مشق ارسی بود وجود نداره اینجا رقابته و شما باید خوب تر باشی و خب این سخته!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
#29
1.آپارات کنید یا با جارو برید فرقی نداره، فقط برید سمت دوال پا ها به طوری که سر مراسم جفت گیری برسید، اونا خیلی از آدمای عادی میترسن، یه جوری رامشون کنید و کاری کنید کاری که دلتون میخوادو واستون انجام بدن. (25 نمره)

پروتی نگاه چپ چپی نثار چارلی ویزلی کرد و گفت:
_دستمو ول کن چارلی؛ من بر خلاف تو هیچ علاقه ای به جک و جونور ندارم. در هیچ سایز و نژادی!
_انقدر از موجودات ایراد نگیر خود توام یکی از اونایی...
_چییییی؟ داری به من میگی جک و جونور؟ول کن دستمو تا حالیت کنم جونور تویی نه من...
_عه! دختر آروم.

قبل از اینکه پروتی بتونه جواب مناسبی به چارلی بده، به خاطر تماسی که با چارلی داشت همراش به مقصد مورد نظر دومین فرزند آرتور ویزلی آپارات کرد.
پروتی و چارلی وسط جنگل انبوهی که مشخص نبود در کدام قاره است ظاهر شدند. تا غروب خورشید سه یا چهارساعتی مونده بود اما به خاطر درخت های نزدیک بهم و برگ هاشون نور زیادی به محوطه ی جنگل نمیرسید.پروتی نگاهی به دور و اطرافش انداخت و بعد با حرص از چارلی پرسید:
_ اینجا کجاست دیگه؟
_اینجا محل زندگی دوال پاهاست.
_خب که چی؟
_ای بابا بیا بریم پیداشون کنیم. این موجودات به صورت گروهی زندگی میکنن اکثرا.
_حالا اصلا ما چرا باید اینا رو پیدا کنیم؟
_چون دارن منقرض میشن.
_خب به ما چه منقرض شن!
_پروتی! تو اصلا احساس مسیولیت نمیکنی؟
_نه الان وسط این جنگل پر از جک و جونور و حشره اصلا احساس مسیولیت درم به وجود نمیاد.
_پوف.

به هر روشی بود چارلی پروتی رو با خودش همراه کرد.نیم ساعتی در جنگل قدم زدن و در این حین چارلی حیوون های مختلف اعم از مشنگی و جادویی رو به پروتی نشون میداد و توضیحات کاملی دربارشون ارایه میداد؛ پروتی هم گاهی، فقط گاهی به حیوونی علاقه نشون میداد و با دقت به حرف های آرتور گوش میداد. به محل موجودات مد نظر چارلی که رسیدند؛ موجودات جادویی رو دیدند که از برکه آب میخوردند و گروهی هم گوشه ای استراحت می کردند. چارلی بدون اینکه جلو بره از پشت درخت ها و فاصله ای که مطمین بود دوال پاها متوجهشون نمیشن گفت:
_ می بینی؟ اینا یکی از گروه های بزرگین که باقی مونده از این موجودات، ولی هیچ بچه ای بینشون نیست.
_خب چه کاری از دست ما برمیاد؟ باید تولید مثل کنن دیگه!
_درسته ولی ما باید ترغیبشون کنیم.
_منظورت چیه؟چی جوری؟
_به کمکت احتیاج دارم.
_هان؟

چارلی یک قدم به پروتی نزدیک شد و پروتی هم که به نظرش حرف های چارلی عجیب می اومد یک قدم عقب رفت و خیلی جدی گفت:
_چارلی ویزلی! فاصله ی مناسبتو با من رعایت کن. منظورت چیه؟

چارلی که ترس پروتی رو حس کرده بود و شیطنتش نتیجه داده بود زد زیر خنده و گفت:
_منحرف!
_خودتی.
_بیا بابا کاریت ندارم.مشکل این موجودات اینه که خوششون نمیاد در جمع کاری انجام بدن ولی از اینکه از جمع جدا شدن هم خجالت میکشن...
_خب؟
_باید بکشونیمشون جاهای خلوت...
_آی آی آی خوب بلدیا!خب چیکار کنم من؟
_باید صدای یه موجود افسانه ای رو در بیاریم وردش "ساهی سانتانیتا"ست. چوب دستیتو بذار روی گلوت و این ورد رو بگو منم همین کارو میکنیم اینجوری دو نفر از گروه جدا میشن؛ چون اینا عادت دارن برای هر خطر یه مونث و یه مذکر رو می فرستن جلو...
_باشه.
_ برو یکم فاصله بگیر؛ بیارش دم اون غاری که چند دقیقه پیش دیدیم.
_حواسم هست.
_مواظب باش پروتی.
_توام همینطور.

پروتی کمی از چارلی فاصله گرفت و با اشاره ی چارلی چوب دستیشو گذاشت زیر گلوش و زمزمه کرد:
_ ساهی سانتانیتا.

با حرکات لبش صدای عجیبی در فضا می پیچید؛ صدایی که هم آرامش بخش بود هم مرموز!
چند ثانیه ی بعد یکی از دوال پاها که به راحتی میشد متوجه شد مونثه به سمتش اومد اما پروتی خودشو نشون نداد و مخفیانه به سمت غار حرکت کرد.
دوال پا صدا رو تعقیب کرد تا اینکه روبه روی یه غار یکی از نر های قومش رو دید.
پروتی به محض رسیدن دوال پاها بهم چوب دستی رو از گلوش دور کرد و صدا قطع شد.به دوال پاها نگاه کرد؛ دوال پای نر داشت کم کم به جنس مخالفش نزدیک میشد؛ آروم دست هاشو مشت کرد و گفت:
_ایول.
_بیا بریم.
_هعی... ترسیدم چارلی! ببین موفق شدیم.
_میدونم. ولی بهتره بریم ما.
و دوباره بدون اینکه از پروتی اجازه بگیره دستش رو گرفت و به خونه ی ویزلی ها آپارات کرد.


2.به نظرتون راه حل این که اونا منقرض نشن چیه؟ (5 نمره)


خب اساسا تولید مثل بهترین راهه ولی روشی در علم زیست شناسی وجود داره به اسم کولن کردن؛ اگر نخوان کاری کنن مجبوریم دست به دامن علم بشیم. بدین صورت که یکی از سلول های پیکری رو جدا میکنید و هسته اش که ژنوم اصلی رو داره خارج میکنید؛ سلول تخم یه دوال پای ماده رو هم به دست میارید و هستشو خارج میکنید. بعد هسته ی اون یکی سلولو وارد سیتوپلاسم سلول تخم میکنید و سلولو تحریک به تقسیم سلولی میکنید بعدش وقتی به مرحله ی بلاستوسیتی رسید که وقت جایگزینیش در دیواره ی رحم شد به رحم مادر برش میگردونید و اینجوری یه نی نی گوگولی تحویل میگیرد.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۷ ۱۷:۲۷:۰۰
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۷ ۱۷:۲۸:۱۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶
#30
1. با توجه به تعریف گسترده ای که از خرت و پرت ارائه شد، ازتون میخوام خرت و پرت مورد علاقه تون رو از دنیای مشنگی وارد خونه ی جادوگریتون کنین. واکنش خانواده و اطرافیان و هم کلاسی هاتون، تلاش شما برای توضیحش، مخفی کردنش و غیره. ذهنتون رو آزاد بذارین. به کاربرد ها و واکنش هایی فکر کنین که خیلی عادی و روتین نیستن. (22 امتیاز)

پروتی در ورودی خونه رو به آرومی بست و نگاه نگرانی به اطرافش انداخت؛ مادرش نبود.
نفس عمیقی کشید و آروم به سمت پله ها رفت؛ حتی اگر مادر یا خواهرش میدیدنش هم نمی فهمیدن چی با خودش آورده ولی به هر حال استرس داشت؛ استرس شی مشنگی ای که زیر رداش پنهان شده بود.به در اتاقش که رسید لبخند زد اما قبل از اینکه دستش روی دستگیره بنشینه پادما در اتاقشو باز کرد و با صدای خواب آلودش گفت:
_کجا بودی تو؟

پروتی که از ترس لو رفتنش دستش در عرض چند ثانیه یخ کرده بود؛ آب دهنشو قورت داد و برگشت به سمت خواهرش، لبخند پر استرسی زد و گفت:
_سلام؛وقت خواب! گفته بودم که با جینی میرم بیرون.
_آها آره، مامان رفته دیدن دوست قدیمیش، ناهار اماده هست. من سرم درد میکنه یکم میخوابم تو خودت بخور.
_باشه.

پادما در اتاقش رو بست و آرامش رو به قلب پروتی که گرومپ گرومپ به استخوان های قفسه ی سینش میخورد برگردوند.
در رو باز کرد و به اتاقش پناه برد، چوب دستیشو درآورد و وردی رو زمزمه کرد؛ پادما عادت داشت بدون در زدن یکدفعه وارد اتاق بشه و پروتی این رو نمیخواست.
رداشو از تنش درآورد و با ذوق به پیس پیسی ای نگاه کرد که به زور توی جیب داخلی رداش چپونده بود.وردی خوند و پیس پیسی که کوچک شده بود به آرامی از جیب رداش بیرون اومد و به اندازه ی اصلیش برگشت.با ذوق برش داشت و رفت سمت کمدش، یکی از کشوها رو بیرون کشید و به روغن های مختلفی که به موهاش میزد نگاه کرد؛ لبخندی زد و روغن یاس رو برداشت. برای خوش بو شدن موهاش فوق العاده بود این روغن...
آب پاشی که پروتی اسمشو نمیدونست و بهش می گفت پیس پیسی قرار بود نقش روغن پاش رو براش ایفا کنه! روغن رو توی ظرف ریخت؛ درشو گذاشت و با ذوق رفت سمت آینه و کمی از روغن به موهاش زد.حالا دیگه مجبور نبود برای روغن زدن به موهاش اول کف دستشو چرب کنه و بعد موهاشو ماساژ بده...
بعد از اینکه کارش تموم شد به کمک جادو حفره ای توی دیوار پشت آینه ایجاد کرد و آب پاششو توی اون گذاشت. جلوی حفره رو پوشوند و با خیال راحت از اینکه مادرش یا پادما نمی بینن که از یه وسیله ی مشنگی استفاده میکنه از اتاقش بیرون رفت.



2. من باب خرت و پرت صحبت میکردیم... این سوال در مورد خرت و پرت گوییه! شروع کنید. ذهنتون رو سیال کنین و سوار شین و بنویسین. وقتی در مورد یه موضوع نوشتید و یاد یه چیز دیگه افتادید ربطش بدید و برید جلو. بدون فکر کردن، صرفا چیزایی که به ذهنتون میاد رو بنویسید. میتونین متنتون رو با یکی از کلمات زیر شروع کنین و یا میتونین خودتون آغازگرش باشین بدون توجه به این کلمات... اینا فقط برای کمک گفته شدن.
خودکار - چیپس - تولید - عروسک - کارت - زبان
(8 امتیاز)


آقا اجازه؟ چرا ما به شما میگیم آقا؟شما خانومم نیستید آخه شما گیاهید!
خرت و پرت خودش خرت و پرته! یعنی ببینید خرت و پرت چون کلمه ای برای ابراز وجود خرت و پرته پس خودش خرت و پرت محسوب میشه؛ حالا اولین چیزی که به چشم من میاد و خرت و پرته گلدون شماست.
جسارت نشه توهین نکردم؛ به هر حال گلدونم خرت و پرت که تاریخ انقضا نداره البته مشنگا گلدونایی دارن که پلاستیکی می باشد و خب خیلی بیشتر از گلدونای سفالی مقاومت دارن! شمام میتونی تهیه کنیدا؛ گلدون دارن از همه رنگ از همه مدل... قشنگ به مد میشید.
تازه از اونجایی که خیلیم مشهورید، زوپس نشینید، بچه هرمیون گرنجر خرخون باهوشید میتونید به آدمای معروف دیگه اجازه بدید با خودکار روی گلدونای پلاستیکیتون امضا بزنن یا حتی یه جمله ی ادبی در وصف روی گل شما بنویسن.
بعد اونوقت شما بجز زوپس نشینی میتونید بگید محبوب قلب ها و هدیه ی عشاقید و میتونید به چین که کشور تولید خرت و پرت جهان مشنگی دستور بدید عروسک شما رو بسازن، بعدش شما قلب مشنگا رو هم تسخیر میکنید؛ بعدش خیلی خوب میشه!
وقتی شما قلوب مشنگا رو هم تسخیر کردید اونوقت میان فرت و فرت ازتون امضا میگیرن؛ عکستون روی خرت و پرتای مشنگی چاپ میشه و شما میشید الهه ی مردم که همش رو خرت و پرتا دیده میشه...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.