زندگی خوب و خوشایند برای من، که الان در حال تعریف تکالیفم به عنوان
سهمیه ریون هستم بود و من هم با شادی قل قل خوران به هوا می رفتم. جوری که هیچ کس نمی دانست به کجا می رفتم. اما من سرخ و سفید و ابی نبودم. من تک رنگ بودم. من ِ بیچاره...
بعد از مدتی، یک مورچه دیدم و خواستم از او بپرسم که چرا هی وقتی دانه اش را می اندازد؛ دوباره مثل بز سرش را پایین انداخت و برمی گردد تا آن را بردارد و یک دفعه به یاد آوردم که این جا باید از او پندی بگیرم. برای همین مورچه را دنبال کردم تا به یک جای بسیار بسیار بزرگ رسیدم.
یک استادیوم! خواستم از مورچه تشکر نمایم؛ اما متاسفانه نتوانستم و فهمیدم که دیالوگ مطلقا ممنوع است و نباید حرفی زد. بسیار غصه خوردم و سرم را روی زانو های نداشته ام گذاشتم و گریه کردم و اصلا به استادیوم نگاه نکردم تا آن را توصیف کنم.
هوای آن جا بسیار مطبوع بود و بوی پرتقال می داد و من چون خیلی بویش را دوست داشم؛ کلی بو کشیدم و کمتر نفس کشیدم تا هوا را آلوده نکنم. زمینی که رویش قل می خوردم؛ مملو بود از سبزه ها. سبزه های ریز و درشت و خوشگل و کوتاه و دراز و ... و ... و ... و ... و غیره و من چقدر می گویم "و"!
من که خیلی سبزه ها را دوست داشتم؛ کنارشان نشستم و ان ها را از ریشه هایشان در آوردم و با آن ها اختلاط کردم. اما خیلی غصه خوردم. چون نمی توانستم هیچ حرفی بزنم. معلم آستاکبار! برایش آسکاریس آرزو می کنم.
یک دفعه، یادم افتاد که باید استادیوم را هم توصیف کنم. سر در استادیوم یک بنر ِ آبی رنگ از جنس برنج با چسب دوقلوی رازی نصب شده بود که روی آن با فونت "B lotus" و اندازه xx large نوشته شده بود" استادیوم انرژی هسته ای". الان که فکرش را می کنم؛ به این نتیجه می رسم که بولد بود! بوی بسیار مطبوعی می داد. بــعله! ما گیاها، حس بویایی خیلی خوبی داریم!
کمی جلوتر قل خوردم و درخت های اطراف استادیوم را دید زدم. چقدر بعضی از دخت ها هیکلی بودند.
برگ هایشان به سبزی کلروفیل خالص بود و واکوئل های بسیاری بزرگی داشتند. خیلی دلم از آن واکوئل ها می خواست. واکوئل خودم بسی کوچک بود. :sad:
آوند هایشان را که دیگر نگو. دراز، باریک و خوشتیپ. حتی نمی توانم تصور کنم که چنین اوند هایی برای من باشند. آهی کشیدم و حسودی کردم.
استادیوم، از دور به نظر می رسید که خیلی بزرگ باشد. اما از جلو هم همین طور به نظر می رسید. خیلی تعجب کردم. قائدتا نباید این طور به نظر می رسید. کلا همه چیز به نظر می رسید. به نظر می رسید من گرد باشم؛ به نظر می رسید هری، کورممده، به نظر می رسید ویولت بودلر گرسنه ـست. فقط به نظر می رسید...
دیوار های استادیوم خوشگل و راست قامت بودند و به رنگ سفید کاغذ دیواری جادویی (!) شده بودند و من خیلی دلم می خواست یک لباس گیاهی مثل آن ها داشته باشم. اما هیچ کس برایم نمی خرید. چه غمناک...
اما یک دفعه، متوجه نکته ای شدم. چوب! قسمتی از استادیوم با چوب کار شده بود و این خیلی خیلی وحشتناک بود.
خیلی ناراحت شدم برای اعضای بدن دوست هایم. البته شاید درخت ها، اهدای عضو کرده باشند؛ کسی چه می داند. شاید هم درخت هایی که از چوبشان استفاده شده بود؛ مجرم بودند و مثلا جلوی تابش نور خورشید را به گیاهان کوچک تر می گرفتند.
آن موقع، در استادیوم، هیچ کس نبود و فکر کنم این که آن جا 5 بامداد بود؛ می توانست توضیحی باشد.
در استادیوم، خیلی بزرگ بود و البته مرتفع! حتی هاگرید می توانست بدون خم شدن از آن عبور کند و عرض آن هم به قدری بود که دو تا هاگرید و دو تا مادام ماکسیم و هفت تا سیریس بلک و 12 تا فلور می توانستند همزمان از آن عبور کنند.
من به همه جا نگاه کردم؛ سبزه ها- تیک!
هوا- تیک!
بنر- تیک!
تعداد طبقه ها- تیک!
غروب آفتاب- تیک!
نقوش روی دیوار- تیک!
ساختار بدنی درخت های کنار استادیوم- تیک!
می شود گفت توصیف کردم استادیوم مورد نظر استادم را!
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟