هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
#21
پاپیون سیاه

.Vs

کیو سی ارزشی


پست دوم


یهو معلوم نیست از کجا بودلر نیمه جوان سر میرسه! کلاوس با تریپ غیرتیش چوبدستیشو تا ته میکنه تو دهن دروازه‌بان پخ پخ شده و همین طور که از خنده رو جاروش بند نیست داد میزنه:
- بی‌تربیت! جوجه فکولی برا ما عاشق میشه؟ا ونم عاشق خواهر مخترع گل گلاب من؟ بگیر بی‌تربیت!

و چوبدستیش رو بیشتر میکنه تو حلق باری جوان و ادامه میده:
- از مادر زاده نشده کسی که عاشق خواهر من بشه!

باری همچنان که داره خفه میشه و احساس میکنه اون نوک چوبدستی کلاوس داره روده بزرگشو قلقلک میده با صدای زامبی واری میگه:
- اُ پدر جی؟اُ پدر جاده شده کعی که عاشخ ویغورت بحه؟

و ملت دوباره میزنن زیر خنده. طوری این ملت شاد و باحال میخندن که میگی همین الان چمن های ورزشگاه هم میزنن زیر خنده! گزارشگر در حالی که از خنده بالا و پایین میشه و سرش رو به این ور و اون ور می کوبه داد میزنه:
-هــــــــــــــــــه هـــــــــــــا هــــا ها! یک گل دیگه برای کیو سی! نتیجه به کل خنده دار میشه! هفتاد به هشتاد به نفع کیوسی! عجب نتیجه ای میشه! هههه مثل این که دارن ده بیست سه پونزده میرن بالا این یاران کیوسی! هـــــههههه!

جیمز کلاً بیخیال گوی طلایی میشه و میره رو زمین و همچنان که دلش رو گرفته رو زمین ولو میشه و از خنده تا دم در خونه عزرائیل میره و برمیگرده سر جاش. با داد و فریاد میگه:
- بخندین ملت! به ریش بابای کله زخمی من بخندین ملت! عوعوعوعو هههه!

عموپنجعلی با خنده میره تو دروازه‌ی وسطی و کله‌ش رو میکوبونه به دروازه. استاد قمیشی هم که دماغشو از دست داده، از وسط جر خورده، دنده‌هاش شکستن و به زور برگشته رو جاروش، انگار نه انگار یه عمر آهنگایی خونده که باعث به راه افتادن سیل میشده تو کنسرت هاش... یه میکروفون ظاهر میکنه و برا ملت آهنگ رپ اندر مپ میخونه:
-حالا مردم بیاین وسط! لب بندر... میرم به سفر! توی خونه، میسازم یه لونه برای تو... توی دیوونه! حالا همه بیان وسط مسط میخوام ببینم جسد مسد! هعععی عامو...

پاپاتونده هم از تریپ جدی و پاپای بد و این حرفا میاد رو ریتم و همینطور که روی جاروش وایستاده بندری میزنه و قاه قاه به ریش ملت میخنده.

- هههههههههه هاهاهاها هوهوهوهو! عجب بازی‌ای شده. پروف تافتی توپ رو شوت میکنه به طرف دروازه‌ی حریف و عجب گل خنده داری میخوره کیوسی! عمو پنجعلی با سرخگون میره تو دروازه... هاهاهاها... پس آقای همساده کو؟ چرا این پیرمرد باید جای دروازه‌بان وایسته؟ هاهاهاها!

از اون طرف آقای همساده از افق ظاهر میشه و با خنده سقوط میکنه روی چمن زمین و محنویات سرش رو زمین پخش میشه. ملت یه بار دیگه میرن رو شبکه خنده!

کلاوس که تازه چوبدستیش رو از دهن باری درآورده دنبال یه موقرمز می گرده! هی سرش رو این ور میکنه و هی سرش رو اون ور میکنه. اونقدر سرش رو تاب میده تا رماتیسم مغزی میگیره و میره دوباره فلش بک.

فلش به عقب!

- هــ...ای... مردم گریه کنید! قار قار عععععو ععععو! بابا آرتور و پسرش رفتن...هی هی! عــــــــــو عــــــــــو!

کلاوس تو این گیر و داد میره دنبال یه موقرمزی که خیلی موهاش قرمزه! اصلا قرمزی موهاش با لب و دهن آدم بازی میکنه. بالاخره وقتی موقرمز رو پیدا میکنه میبینه طرف مورد نظرش هوار هوار گریه میکنه، میکوبه رو سرش و موهاش رو میکنه. نزدیک میره و دستای ویکتوریا رو می گیره و میگه:
- نکن باو! خودت رو می کشی!


- هــــــــق هــــــــق... برو بابا! کل خانواده‌م دارن میمیرن. هعععععی!

کلاوس فکر میکنه الان وقت مناسبی واسه هندی‌بازی و ابراز علاقه نیست ولی اون هندی درونش داد میزنه:« ای بگو دیگه نفهم! بوقی ممکنه دیگه اونو نبینی. بوق بهت!» و اینجاست که کلاوس چشماشو میبنده و با نهایت احساسی که میتونست قاطی کلامش کنه، میگه:
-آی لاو یو!


-


-

و یهو ویکی یه کیف دستی که معلوم نیست از کجا آورده رو میکوبه رو سر کلاوس. داد کلاوس در میاد. همینطور که کلاوس داد میزنه و ویکی گریه میکنه یهو برمیگردیم به زمان حال!

حال (هال خونه تون نه! زمان حال):

در این لحظه ویولت با چماقی که معلوم نیست از کی دزدیده، درحالی که داره میخنده یه بلاجرو میفرسته طرف باری و همچنان که از خنده داره دلش درد میگیره میگه:
- ای لاکردار! به من ابراز علاقه میکنی؟ هاهاهاها! کلاوس، کجایی پسر؟ اومدی این ورا بزن این باریـم نصف کن.


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۸:۲۶ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳
#22
جوجه عقاب داد و بیداد راه انداخته بود و از وسط آن جیغ های کشنده می گفت:«من عقابم!به جان اون یارویی که منو از آسمون انداخت پایین عقابم! » ولی گیلبرت که زبان عقابی بلد نبود! من و شما هم بلد نیستیم بنابراین گیلبرت این وسط به خاطر یاد نداشتن زبان عقابی 150 گالیون جریمه میشه!به فرض این که خواننده های این رول هم 40 نفر باشن...هووم... 200 گالیون سر جمع جریمه میشه!باشد تا زبان عقابی ترویج پیدا کند!

نویسنده:این چرت و پرتا چیه؟برو اونور تا من رولم رو بنویسم!

راوی: چشم!

همان موقع، خانه ریدل


لرد ولدمورت در صندلی شاهی اش کمی جابجا شد و آرنجش را گذاشت روی دسته ی صندلی و کف دستش را زیر چانه اش قرار داد.به وینسنت چشم غره ای رفت و رو به الا گفت:
-و بعدش شما اومدید اینجا هان؟

الا جواب داد:
-بله ارباب!اگه بتونیم از گیلبرت به عنوان یه جاسوس استفاده کنیم خیلی خوب میشه.

لرد کمی سرش را تکان داد و به وینسنت کرابی که به دلیل تلاش های بیهوده و پی در پی الا برای در آوردن گوشی از شکمش، قرمز شده بود و در جاهایی از بدنش هم اثراتی از استفاده غیر اصولی ساطور دیده میشد نگاه کرد.با صدای بلند گفت:
-چهار تا مرگخوار فورا بیان اینجا!

همزمان با تمام شدن انعکاس صدای لرد سیاه، سه مرگخوار از غیب ظاهر شدند.یکیشان یک کلاه شاپوی عجیب و غریب روی سرش گذاشته بود و با آن تیپ عجیب و شاید هم ترسناکش به نظر می آمد که کسانی که با نظرش مخالف بودند را درسته قورت می داد.لودو بگمن چند قدم جلو گذاشت و رو به لرد گفت:
-کاری داشتید ارباب؟

لرد به افرادی که به دستور او ظاهر شده بودند نگاهی انداخت.لینی و آشا کمی سرجای خود تکان خوردند.انگار با زبان سکوت می گفتند:«جان ما یکی رو پیدا کنید تا چهار نفر بشیم!ما تحمل کروشیو های اربابی رو نداریم!»در نهایت، ارباب مرگخواران کمی در صندلی شاهانه اش فرو رفت و گفت:
-ما رو چی فرض کردید؟

لودو گفت:
-قدر قدرتا!ارباب تمام پلیدی های جهان!دارک ترین دارک لرد جهان!بزرگترین دشمن محفل ققنوس و اون پیرمردک با اون ققنوسش!بزرگترین شیطان جهان!
-کروشیو!مگه ما شیطانیم؟ما لرد ولدمورتیم!و خب...ما شمردن هم بلدیم.و شمایی که اینجا ظاهر شدید سه نفرید!نفر چهارم رو برای ما بیارید!

لینی به خودش جرئت داد و سعی کرد به لودویی که روی زمین درد می کشید توجه نکند.رو به اربابش گفت:
-ولی ارباب...فقط ما موندیم اینجا!مورفین رفته چیز بگیره، مرلین هم رفته تا در جلسه شورای الهی زوپس شرکت کنه...

لرد حرف لینی را قطع کرد.گفت:
-شورای الهی که تاریخ جلسه ش یکسال بعده!
-بله ارباب...ولی مرلین زودتر رفت تا یه جا پیش هرا و زئوس پیدا کنه!بقیه افراد هم همه شون ماموریت رفتن!
-به ما مربوط نیست!یه نفر دیگه باید تا چهار دقیقه و پنجاه و نه ثانیه دیگه اینجا باشه!

الا که دید وضعیت داره خراب میشه ناچارا دستشو برد پشت پرده و از اون پشت مشتا یه سال اولی دست و پا چلفتی بوقی رو کشید بیرون و گذاشت جلو لرد!پسرک سال اولی با لکنت گفت:
-اینـــ ج ج جا کجاست؟

الا گفت:
-اینم یه مرگخوار سال اولی!خواستید میتونید سپر کنیدش!

لرد به پسرک که فوق العاده تصادفی نامش باری رایان بود چشم غره رفت.سپس رو به مرگخوارانش گفت:
-برید دنبال اون محفلیا و زودتر از اونا گیلبرت رو پیدا کنید!

شش مرگخوار خبردار ایستادند و با هم یکصدا گفتند:
-چشم ارباب!

----------

فکرکنم سوژه رو شهید کردم!اگه اینطوره رول منو حساب نکنید :ball:


ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۱ ۹:۱۰:۳۳

خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۳۷ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#23
خزپوش هافل دره

باری از سر راه یه عده پروفسور بی اعصاب کنار رفت. به ورور هایشان توجهی نکرد و همچنان که روی موضوع خاصی تمرکز کرده بود به راهش ادامه داد.بالاخره وقتی جلوی در کلاس موردنظرش رسید، لحظه ای مکث کرد و با نگرانی در زد.صدایی از داخل کلاس آمد:
-بیا تو رایان...

برای یک ثانیه سرجایش خشکش زد.پروفسور از کجا نام او را می دانست؟خب...مسئله ی مهمی نبود.یک غول چراغ جادو باید همه چیز را بداند مگر نه؟خب...شاید هم نه!
آرام دستگیره را رو به پایین فشار داد و وارد کلاس خالی شد.پروفسور دالاهوف مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و برگه صحیح میکرد.باری هیچوقت نفهمیده بود این همه برگه از کجا می آیند یا چرا بیشتر اوقات، پروفسور دالاهوف ترجیح می دهد در کلاسش به تصحیح برگه ها بپردازد تا در اتاقش.
-کاری داشتی رایان؟

صدای پروفسور، او را از افکار بی موردش جدا کرد.گلویش را صاف کرد و بجای آنکه در مورد شگفتی های پروفسور بپرسد، یکراست رفت سر اصل مطلب:
-پروفسور برای اون قضیه ی تکلیف و غول چراغ جادو و اینا... اومدم.
-میدونم.

مثل اینکه آنتونین دالاهوف یک شگفتی دیگر هم داشت:پیش بینی آینده! با قلم پرش روی برگه ای که درحال خواندن و تصحیح کردنش بود، خط کشید و مستقیم به باری نگاه کرد.نگاه کردن به آن چشمان تقریبا سیاه، چیزی را در دل باری نابود کرد.چیزی مثل شجاعتش یا هر چیز دیگری که اسمش را بگذارید...

-و...میخواستی چه آرزویی رو به من بسپری؟

کم کم لبخندی روی لب های دالاهوف نقش می بست.باری سرش را یک وری تکان داد و گفت:
-خب...هرچیزی که یک مرگخوار وفادار میخواد...قدرت...موفقیت در ماموریت هایی که اربابش بهش میده...پول...جاه و مقام!

دالاهوف سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
-منم روزی مرگخوار بودم ولی...قطعا سنم از تو بیشتر بود...با احتساب قد و اندازه ت شاید یک پسر 19 ساله یا حداقل 16 ساله به نظر بیای ولی الان در ترم اول هاگوارتز هستی پسر...

با انگشت سبابه اش به سرتاپای باری اشاره کرد و خندید.
باری ربط بین جواب سوالی که از مدت ها پیش در ذهنش می ساخت با این حرف را نیافت.بنابراین گفت:
-خب...در نهایت؟
-در نهایت تکلیف خوبی بود رایان.میتونی بری.

سرش را برگرداند و دوباره روی برگه زیر دستش متمرکز شد.باری با تعجب گفت:
-یعنی خب...فقط همین؟اما پس غول چراغ جادو چی؟

دالاهوف یکباره جدی شد.گفت:
-غول چراغ جادوی زندگی هر کس خودشه.اگه تو هدف هاتو مشخص کنی و دنبالشون بری، حتما روزی غول چراغ جادوی آرزو هاتو پیدا میکنی.تو زندگی هیچ کدوم از آدما چه جادوگر و چه مشنگ، تا حالا غول چراغ جادویی نبوده.داستان غول چراغ همش یه داستانه که به ما میگه باید هدف هامونو تو مشتمون نگه داریم و هروقت به مرحله ای از زندگی رسیدیم که با غول چراغ زندگیمون روبرو شدیم، مشتمون رو باز کنیم و شاهد نتیجه تلاش هامون باشیم...داشتن یا نداشتن غول چراغ جادو چیز مهمی نیست ولی روبرو شدن با غول چراغ جادو چیز مهمیه...وقتی به مرحله ای برسیم که قراره با غول چراغ جادو روبرو بشیم دیگه نیازی بهش نداریم چون می فهمیم غول چراغ جادوی زندگیمون خودمون هستیم.

یکی دیگر از آن حرف های نصیحت وار.این حرف ها روی مرگخواران نتیجه نداشت.باری گفت:
-ممنون...و خداحافظ!
-خداحافظ غول چراغ جادوی زندگی خودت!


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: رازهـــــــــــای "پنـــــــــهان" من
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳
#24
توصیف ها واقعا کم بود و غلط های املایی(هرچند فوق العاده کم)داشت.ولی در کل داستان خوبی بود.هری رو با هرمیون عوض میکنی؟عجب... دی:
فکر کنم این یکی از اون داستان های اعصاب خرد کن باشه...


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۹:۲۹ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳
#25
همان موقع در قبرستان ریدل:


رز به سنگ قبر قاسم ریدل تکیه داده بود و در دفترش چیزهایی مینوشت.یک دست هم با یک چشم آبی رنگ از قبر بیرون آمده بود و مثل اینکه داشت نوشته های رز را می خواند.قبرستان در سکوت عظیمی فرو رفته بود تا اینکه:
-نه راااااج نه!!نـــرو...اینو تنها نذار...رو قلبش پا نذار...

رز با حالت عجیبی به دست و چشم نگاه کرد و گفت:
-من دارم داستان هندی مینویسم؟اصن داریم؟داریم داستان هندی؟

قاسم ریدل چشمش را در دستانش چرخاند و از داخل قبر گفت:
-پس چی مینویسی؟
-خاطره...از وقتی اینجا گیر کردم تا الان...

قاسم دست دیگرش را که هنوز دور پای رز بود، کمی محکمتر کرد و گفت:
-تاحالا یه روز شده؟

رز دفتر را پایینتر آورد و گفت:
-نه...چطور مگه؟
-هووم...پس هنوز یه شب وحشتناک اینجا نگذروندی...شب ها اینجا وحشتناکتر از هرجایی در سیاره ی زمینه...

رز با سروصدا آب دهانش را قورت داد و گفت:
-ترسناک؟

قاسم خوشحال از اینکه حقه اش گرفته، چشم در دستش را به صورت رز نزدیکتر کرد و گفت:
-درسته...به محض اینکه ساعت ها نیمه شب رو اعلام کنن چندین دست از قبرها بیرون میاد.اول دست ها...بعد سر و بعد بقیه بدنشون...بخاطر همینه هیچکس در شب ها نزدیک این قبرستون نمیشه...هی ببینم تو ترسیدی؟

رز سرش را به شدت تکان داد و با قاطعیت گفت«نه!»اما میشد ترس را درجایی پشت چشمانش دید.
قاسم خواست دوباره داستانش را شروع کند که صدای دهاتی مانندی او را متوقف کرد...
-سلام عمو جااان...خوبی عمو؟

چشم در دست قاسم و چشم های رز به سمت منبع صدا چرخید.مردی با موی نقره ای جلوی قبری زانو زده بود و با عموی خدا بیامرزش خوش و بش میکرد.بوی نفتالین لباس های بید زده اش تا قبر قاسم هم می آمد.
رز خیلی آرام گفت:
-این اینجا چیکار میکنه؟مگه قبرستون ریدل نیست اینجا؟وا...

مرد خیلی سریع سرش را به طرف قبر قاسم چرخاند و رز هم سریعتر از مرد در جلد گیاهی اش فرو رفت.قاسم هم دستش را به سرعت درون قبرش کرد اما ریسک نکرد.هنوز ساقه ی رز را گرفته بود.
مرد دهاتی به قبر قاسم نزدیکتر شد و نوشته ی روی آنرا با صدای بلند خواند:
-قاسم ریدل...عجب پس حتما اینجا صحنه فیلم فرداری هری قاطر بوده...عجب...مگم نکنه این جاذوگرای ایکفیری هنوز زنده باشن...نکنه این هری قاطر واقعا وچود ذاشته باشد!باید ففینم چه خبره!

رز و قاسم:


ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۵ ۱۰:۲۶:۳۰

خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: قوی ترین مرگ خوار کیه؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#26
من نه باو...لینی؟ آشا؟مرلین؟آره مرلین...


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: رولینگ که یه زنه چطور میتونه داستان یه پسر را بنویسه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#27
کی همچین سوال مسخره ای رو واقعا پرسیده؟مثل اینه که من بگم چطور ریک ریوردن مجموعه کین رو نوشته...فوق العاده مسخره :|


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۵۳ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#28
تکالیف:
1-پست تدریس نمونه یک پست سردستی درب و داغون سرشار از غلط می باشه. در حدی که جادوکاران ویزنگاموت نویسنده ش رو از سردر کلاس آویزون خواهند کرد. چرا اونوخ؟ (با توجه به هوش سرشار عده ای از شاگردان، ترجمه سوال اینه که لطف بفرمایید ایراد های پست رو تشریح نمایید!)


هوووم؟نقد کنیم؟باشه باو.


.
.
.
خب...

اولا...

نقل قول:
ناچاراً ادامه کل کلش با الا رو با اسمایلی مخصوص خودش ادامه داد.


ادامه کل کلش؟ اولا که فارسی را پاس بدارید و این حرفا...دوما اون کل اولی چی بود؟کل کلش؟ cell clash؟ من انگلیسیم خرابه یا اون کل اضافه ست واقعا؟

دوما...

# فضاسازی ناقص. دیالوگ های پینگ پونگی بدون فضاسازی که حتی گاهی گوینده شون معلوم نیست. مثلا: (انتقام شیرینه مثل کیک تولد! )

نقل قول:
.
-چه کسی تلفن را اختراع کرد؟
-چیز استاد...الکساندر گراهام بل استاد!
-چه کسی تلویزیون را اختراع کرد؟
-چیز استاد....جان لوگی برد استاد!
-چه کسی رادیو را اختراع کرد؟ :pretty:


یادت نره که ما اصلا نفهمیدیم اولش که تو کلاسیم یا خارجش؟

سوما...

نقل قول:
سه تا شکلک میزنی؟اینو نیگا...

-با توجه به استقبال شدید کلاس از ارتباط با خون لجنی ها و موجودات پستی مثل مشنگ ها، تکلیف این دفعه غیرعملیه!


نچ نچ نچ...


نکات مثبت:0
نکات منفی:3




2-شرح اختراع شدن یکی از فناوری های مشنگی، با دخالت یک جادوگر(که لزوما خودتون نیستید!) رو شرح بدید. بابت تک تک ایراد های پست تدریس، که توی پست شما مشاهده بشه، دوبرابر نمره کم می کنم!

این داستان مربوط به چنــــدین سال پیشه!

احتمالا تنها چیزی که در این دخمه کوچک و تاریک که با آرم های فراوان چشم تزئین شده بود، میشد دید یک ویولت بود که چیز سفید رنگی را که همین الان از تنور اختراعاتش بیرون کشیده بود،مثل مهر میتی کومان جلوی چشم برادرش تکان میداد و می گفت:
-بیا...اینو ساختم...ببین چقدر خوبه!

کلاوس که سرش در کتابی با عنوان: «شتاعارتخا و نیلکنارف نب» فرو رفته بود...-اوه نه ببخشید اسم کتاب بن فرانکلین و اختراعاتش بود - طبیعتا شاهکار ویولت را ندید اما وقتی سانی سروصدا کرد و «اوشارو اوشارو نکا پلاذر» گویان به ویولت اشاره کرد، سرش را بالا گرفت و به ویولت و اختراعش نگاه کرد.
-اسمش چیه؟
-لپ تاپ...
-چرا اونوخ؟
-چون وقتی داشتم می ساختمش لبم بریده شد...

و به لکه های خون که شبیه یک مارک تجاری روی لپ تاپ بودند اشاره کرد و ادامه داد:
-و البته تاپ ترین چیزی هست که تاحالا ساختمش!

کلاوس دوباره سرش را در کتاب کرد و با صدای خرخر مانندی گفت:
-ب من چ؟

ویولت لپ تاپ را سفت چسبید و گفت:
-چی؟
کلاوس درحالیکه سعی داشت لبخندش را پنهان کند گفت:
-به من چه؟

ویولت لپ تاپ را محکمتر چسبید و گفت:
-حالا که این طور شد من اینو میفروشم تا بهت ثابت کنم چقــــــــــــدر خوبه!

-------------
چند ماه بعد...یه جایی...


ویولت دست کلاوس را محکمتر کشید و گفت:
-بیا ببین...نگاه چقدر پرفروش شده!قیمتش شده چیزی حدود 17 گالیون!

کلاوس چشمانش را تنگ کرد و از پشت ویترین مغازه به اپ تاپ نگاه کرد و گفت:
-ها؟ولی اینکه رنگش سیاهه.تازه مارکش هم سونی ــه!

ویولت دست کلاوس را محکمتر کشید و او را به زور به داخل مغازه برد.فروشنده پشت صندوق بزرگی نشسته بود و پف فیل میخورد.
ویو گفت:
-هی باو.اونی که پشت ویترینه اسمش چیه؟

فروشنده ابتدا با تعجب به زبان بیرون آمده ویو و بعد به ویترین با تعجب نگاه کرد و گفت:
-کدوم؟اون لب تابه؟

ویو گفت:
-لب تاب یا لپ تاپ؟
-هرچی آبجی...اون سونی وایو هستش...کار اصل کره!

کلاوس نیشخندی زد و گفت:
-کره؟سونی وایو؟

ویو اخم هایش را در هم کشید و گفت:
-ولی من مخترعشم!
-تخفیف نمیدم آبجی...حتی اگه تو مخترعش باشی باید 50 دلار بدی!

و این گونه بود که ویو مجبور شد اختراع خودش را بخرد! :hyp:



خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۹:۴۵ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#29
دوئل نیمفادورا تانکس-باری رایان

مربوط به کلاس ریاضیات جادویی


دورا تکانی به خودش داد و برای بارآخر، نخ دور پای جغد را محکم تر کرد و سپس جغد را به سمت حیاط هاگوارتز انداخت.جغد قهوه ای در حالیکه به سختی پر میزد روی چمن خیس خورده مدرسه بزرگ جادوگری فرود آمد و بال هایش را تکان داد.
دنبال کسی می گشت که باید نامه را به او می رساند.حیاط بزرگ مثل همیشه پر بود از رداپوشانی که با علامت های رنگارنگ گروهشان به این طرف و آن طرف می رفتند و جغد بیچاره باید آن پسرک مو بلوند را پیدا می کرد.سرش را به یک طرف چرخاند و دنبالش گشت...
بعد از چند دقیقه هدف را پیدا کرد.درست وقتی که یک دختر عظیم الجثه می خواست با لگد، سرش را به زمین میخکوب کند از جا جهید و به سمت پسرک پرواز کرد.
پسرک با چندتا از دوستانش روی کنده ی درختی نشسته بود و درمورد آخرین بازی کوییدیچ هفته ی پیش تیمش حرف میزد.این که چطور چندین گل را دفع کرد و از اینجور چیزها...
جوان های امروز را که می شناسید...صحبت هایشان فقط در محور کوییدیچ،آخرین ورد ساخت خودشان و اینکه چطور یک ماگل را تا سرحد مرگ ترسانده اند، می چرخد.آن بزرگتر هایشان هم اگر وقت کنند در مورد دخترها لاف می زنند.زندگی یک جادوگر جوان همین چیزهاست.آنها که ماگل نیستند که زندگیشان فقط «کامپیوتر،غذا و خواب» باشد!
جغد نامه را روی سر پسرک انداخت و دوباره مسیر جغددانی را در پیش گرفت.یکی از دوستان پسرک که نشان راونکلاو بر سینه اش می درخشید، گفت:
-چی شده باری؟دعوت به یه تیم کوییدیچ دیگه ست؟

باری رو به دوستش زبانی در آورد و همچنان که نامه را باز میکرد، گفت:
-اگه بود فکر میکنی من الان اینجا نشسته بودم؟روی این کنده؟نخیر...روی نیمکت تیمم توی ورزشگاه سن ارتالا بودم.

سن ارتالا یک افسانه بود.می گفتند بهترین بازیکن های کوییدیچ جهان در نیمکت های ابریشمی آنجا می نشینند و بازی های تیم های دیگر را تماشا می کنند و کلی به بازیشان می خندند.می گفتند مایکل جرالتی افسانه ای 3 بار به آنجا رفته و یک بار با تمام بازیکنان برتر جهان مسابقه داده ولی 1000-0 بازی را برده.

باری نامه را بازکرد و آن را خواند.متن نامه این چنین بود:
نقل قول:
باری رایان...
لطفا هرچه زودتر به اتاق دوئل بیا...
تا ده دقیقه دیگه می بینمت.

پ.ن:می دونم که میای.باید بیای.مگر اینکه تکلیف تدی جونم رو فراموش کرده باشی.بهتره مرلین رو شکر کنی که من داوطلب شدم تا باهات دوئل کنم.


باری نامه را مچاله کرد و در پاکتش چپاند.به پسرهای دیگر که با کنجکاوی او را نگاه می کردند، گفت:
-من باید برم...زود برمیگردم...ولی بهتره منتظرم نباشید...فعلا...

فقط یک نفر را می شناخت که به تدی لوپین بگوید:«تدی جونم»و آن هم مادر تدی بود. چه انتظاری دارید؟در این دنیای جادویی حتی مادرها به کلاس فرزندشان میروند تا درس بخوانند!

--------------
باری در کلاس خالی را باز کرد و وارد کلاس شد.چوبدستیش را به حالت آماده روبرویش نگه داشته بود.هنوز قدمی جلو نگذاشته بود که صدایی محکم شنید:
-اکسپلیارموس!

این محفلی ها ورد دیگری بلد نبودند؟

-فیدلیوس چارم...هی اینجا چه خبره؟

دورا چوبدستیش را محکم جلوی خودش نگه داشته بود.گفت:
-دوئل...درس...تکلیف...وانساتو!
-فینیته...مگه پسرت نگفت باید دلیل داشته باشه؟کروشیو...

دورا جوری پرید که ممکن بود با یک ژیمناست اشتباه گرفته شود!طلسم سیاه به دیوار خورد و صدای مهیبی داد.دورا گفت:
-مهم نیست...بعد یه دلیلی سرهم می کنیم مثل اینکه تو مرگخواری و من محفلی...استیوپفای...
-فینیته...باشه...

و بعد از آن دوئل واقعی شروع شد...طلسم های سیاه و سفید و خاکستری در هم پیچیدند و تا دقایقی بعد اتاق تقریبا به مخروبه ای تبدیل شد...
بالاخره طلسم دورا باری را خلع سلاح کرد...
-پتریفیکوس توتالوس...

باری بر زمین افتاد...دورا لبخندی زد و ضد طلسم را خواند.مرگخوار باخته بود...

پست بعدی:دورا تانکس


ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳ ۱۱:۰۸:۴۲

خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۹:۰۹ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#30
لرد ولدمورت تکرار کرد:
-من شصخ شصخی تام مارولو ریدل ملقب به اسمشونبر در اون تشصخ این روز را بدین نام مبارک پذیرفته و مراتب امتناع خود را ابراز میدارم.

دافنه با فرمت: به اربابش زل زد و گفت:
-ارباب شما عصبانی نشدید؟
-نه
-اما...شما الان باید نعره بزنید که: چطور جرئت میکنی به من بگی چیکار کنم...من اونجا برم همشونو با کروشیو همسطح خاک میکنم!

لرد به دافنه نگاهی انداخت و در صندلیش جابجا شد و گفت:
-باید بگم؟
-بله ارباب

لرد نفس عمیقی کشید و بعد نعره ای شیرنشان زد که کل لیتل هنگلتون را لرزاند:
-ای گســـتاخ!چطـــور جرئت میکنی به اربابت این چـــرنـــدیات رو بـــگی؟کـــروشـــیـو!

و از آنجایی که این کروشیو بسیار بلند بود،تمامی اهالی لیتل هنگلتون درد عذاب آوری در نخاع خود حس کردند.

--------------------

و بعد از مدتی...

-ارباب...لباس شما آماده ست.

لرد به مرلین که لباسی را دودستی جلویش نگه داشته بود چشم دوخت و درهمان حالت، لباس را از او گرفت آن را برانداز کرد.سپس روی آواتار مرلین و بعد روی آواتار خودش دقیق شد و گفت:
- این که لباس خودته که مرلین!ما نگفتیم یه لباس درحد و اندازه خودمان باشه؟بعدشم این 2 میلی متر دور یقه ش کوتاهه.کروشیو. برو برای ما یه لباس با ابهت بدوز...مثل اون لباسی که توی فیلم هفت داشتیم. :no:

مرلین که همچنان روی زمین می چرخید و صورتش از درد در هم رفته بود، گفت:
-کدوم فیلم؟
-هیچی...یک لباس خوب برای ما آماده کن...لباسی که خود به خود به همه اعضای محفل و افراد سفید کروشیو بزنه

مرلین:


ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳ ۱۰:۰۶:۵۱
ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳ ۱۰:۰۸:۳۰

خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.