دوئل نیمفادورا تانکس-باری رایان
مربوط به کلاس ریاضیات جادویی
دورا تکانی به خودش داد و برای بارآخر، نخ دور پای جغد را محکم تر کرد و سپس جغد را به سمت حیاط هاگوارتز انداخت.جغد قهوه ای در حالیکه به سختی پر میزد روی چمن خیس خورده مدرسه بزرگ جادوگری فرود آمد و بال هایش را تکان داد.
دنبال کسی می گشت که باید نامه را به او می رساند.حیاط بزرگ مثل همیشه پر بود از رداپوشانی که با علامت های رنگارنگ گروهشان به این طرف و آن طرف می رفتند و جغد بیچاره باید آن پسرک مو بلوند را پیدا می کرد.سرش را به یک طرف چرخاند و دنبالش گشت...
بعد از چند دقیقه هدف را پیدا کرد.درست وقتی که یک دختر عظیم الجثه می خواست با لگد، سرش را به زمین میخکوب کند از جا جهید و به سمت پسرک پرواز کرد.
پسرک با چندتا از دوستانش روی کنده ی درختی نشسته بود و درمورد آخرین بازی کوییدیچ هفته ی پیش تیمش حرف میزد.این که چطور چندین گل را دفع کرد و از اینجور چیزها...
جوان های امروز را که می شناسید...صحبت هایشان فقط در محور کوییدیچ،آخرین ورد ساخت خودشان و اینکه چطور یک ماگل را تا سرحد مرگ ترسانده اند، می چرخد.آن بزرگتر هایشان هم اگر وقت کنند در مورد دخترها لاف می زنند.زندگی یک جادوگر جوان همین چیزهاست.آنها که ماگل نیستند که زندگیشان فقط «کامپیوتر،غذا و خواب» باشد!
جغد نامه را روی سر پسرک انداخت و دوباره مسیر جغددانی را در پیش گرفت.یکی از دوستان پسرک که نشان راونکلاو بر سینه اش می درخشید، گفت:
-چی شده باری؟دعوت به یه تیم کوییدیچ دیگه ست؟
باری رو به دوستش زبانی در آورد و همچنان که نامه را باز میکرد، گفت:
-اگه بود فکر میکنی من الان اینجا نشسته بودم؟روی این کنده؟نخیر...روی نیمکت تیمم توی ورزشگاه سن ارتالا بودم.
سن ارتالا یک افسانه بود.می گفتند بهترین بازیکن های کوییدیچ جهان در نیمکت های ابریشمی آنجا می نشینند و بازی های تیم های دیگر را تماشا می کنند و کلی به بازیشان می خندند.می گفتند مایکل جرالتی افسانه ای 3 بار به آنجا رفته و یک بار با تمام بازیکنان برتر جهان مسابقه داده ولی 1000-0 بازی را برده.
باری نامه را بازکرد و آن را خواند.متن نامه این چنین بود:
نقل قول:باری رایان...
لطفا هرچه زودتر به اتاق دوئل بیا...
تا ده دقیقه دیگه می بینمت.
پ.ن:می دونم که میای.باید بیای.مگر اینکه تکلیف تدی جونم رو فراموش کرده باشی.بهتره مرلین رو شکر کنی که من داوطلب شدم تا باهات دوئل کنم.
باری نامه را مچاله کرد و در پاکتش چپاند.به پسرهای دیگر که با کنجکاوی او را نگاه می کردند، گفت:
-من باید برم...زود برمیگردم...ولی بهتره منتظرم نباشید...فعلا...
فقط یک نفر را می شناخت که به تدی لوپین بگوید:«تدی جونم»و آن هم مادر تدی بود. چه انتظاری دارید؟در این دنیای جادویی حتی مادرها به کلاس فرزندشان میروند تا درس بخوانند!
--------------
باری در کلاس خالی را باز کرد و وارد کلاس شد.چوبدستیش را به حالت آماده روبرویش نگه داشته بود.هنوز قدمی جلو نگذاشته بود که صدایی محکم شنید:
-اکسپلیارموس!
این محفلی ها ورد دیگری بلد نبودند؟
-فیدلیوس چارم...هی اینجا چه خبره؟
دورا چوبدستیش را محکم جلوی خودش نگه داشته بود.گفت:
-دوئل...درس...تکلیف...وانساتو!
-فینیته...مگه پسرت نگفت باید دلیل داشته باشه؟کروشیو...
دورا جوری پرید که ممکن بود با یک ژیمناست اشتباه گرفته شود!طلسم سیاه به دیوار خورد و صدای مهیبی داد.دورا گفت:
-مهم نیست...بعد یه دلیلی سرهم می کنیم مثل اینکه تو مرگخواری و من محفلی...استیوپفای...
-فینیته...باشه...
و بعد از آن دوئل واقعی شروع شد...طلسم های سیاه و سفید و خاکستری در هم پیچیدند و تا دقایقی بعد اتاق تقریبا به مخروبه ای تبدیل شد...
بالاخره طلسم دورا باری را خلع سلاح کرد...
-پتریفیکوس توتالوس...
باری بر زمین افتاد...دورا لبخندی زد و ضد طلسم را خواند.مرگخوار باخته بود...
پست بعدی:دورا تانکس
ویرایش شده توسط باری ادوارد رایان در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۳ ۱۱:۰۸:۴۲