هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
#21
جایگزین بشه لطفا!

نام: سارا( سیلویا نام اشرافی اوست!)
نام وسط: شارلوت
نام خانوادگی: کلن
گروه: با افتخار هافلپاف!
وضعیت خونی: ماگل زاده به علت ساحره بودن دارای 25% خون جادوگری.
چوبدستی ها!: وی اولین و تنها کسی است که سه چوبدستی دارد. یعنی سه چویدستی در مغازه ی آقای اولیوندر وی را انتخاب می کنند:
1-موی تک شاخ،چوب درخت تمشک،25 سانتی متر،انعطاف پذیر و برای ورد ها و طلسم ها عالیه.
2- ریسه ی قلب اژدها،چوب درخت زبان گنجشک،30 سانتی متر، غیر قابل انعطاف. مناسب برای جادوی سیاه. اولیوندر به سارا گفت که این چوبدست بعد چوبدستی ای که یکی از سه برادر از مرگ می خوان قوی ترین چوبدست دنیاست!
3_چوب درخت بید،27 سانتی متر،انعطاف پذیره و برای ورد ها و طلسم ها و تغییر شکل عالیه.
سارا بعد از خرید چوبدستی از اولیوندر و تمام فروشندگان کوچه ی دیاگون امضا گرفت!
جاروی پرنده: آذرخش. درسته که چون خونواده ی سارا وضع مالی خوبی دارن می تونن جاروی بهتری واسه دخترشون بگیرن اما سارا معتقده که کسی که روی جارو سواره نتیجه رو تعین می کنه نه خود جارو.
وی در سال دوم مهاجم هافلپاف می شود و در سال چهارم به بعد به عنوان جستوجوگر برای هافلپاف افتخار آفرینی می کند.
پاترونوس: تک شاخ

ویژگی های ظاهری و اخلاقی:
چشمانی آبی،مو هایی لخت و مشکی و خوش حالت تا روی کمر،قدی متوسط،بینی ای کوچک،گونه های زیبا و لبانی بسیار زیبا و اندامی لاغر و متناسب با صورت.چهره ی زیبایش را از مادرش به ارث برده.
سارا بسیار باهوش است و از هوشش استفاده ی خوب می کند. سخت کوش است.همیشه تمام سعیش را می کند که راست بگوید،فقط زمانی دروغ می گوید که واقعا لازم باشد.در حرف هایش،از حرف های بزرگان استفاده می کند.وقتی کسی از جملات زیبا استفاده می کند مجذوبش می شود و از نظر خودش این گاهی ضعف است.آدم احساساتی ایست. سارا گاهی احساساتی و گاهی جدی است که این به رفتار طرف مقابل ربط دارد، پس مراقب رفتارتان با او باشید. او عادت بسیار عجیبی دارد:
وقتی که کسی را در دنیای جادویی می بیند باید از او امضا بگیرد و تا امضا نگیرد ول کن نیست پس بهتر است همان اول به او امضا بدهید، در دفترچه ی بنفش رنگی که همیشه همراهش است.
وقتی که شیطنت کند کسی جلو دارش نیست. اکثر شیطنت های وحشتناک او زمانی ایست که با دختر داییش "ماتیلدا استیونز" باشد یا با یک همراه خوب.
سارا گیتاریست بسیار ماهری ایست که ویولون هم میزند. او صدای فوق العاده ای دارد که به همین دلیل خواننده ی بسیار ماهری در دنیای جادوگری و خارج از آن می شود.البته نویسنده ی زبر دستی هم می شود.
او در هاگوارتز هم تمام وسایل الکترونیکی خود را همراه دارد.

عضویت در کلوپ های مختلف:کلوپ اسلاگ(مورد توجه پروفسور اسلاگهورن بود)،بلک هند،انجمن ساحره ها،کوییدیچ بازان حرفه ای،کلوپ هافلپافی ها و...



پاسخ به: نظر کلی تون درباره ی هری پاتر؟
پیام زده شده در: ۰:۱۹ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳
#22
کتاب فوق العاده ای بود.
واقعا یک شاهکار بود.من تا یه کتابشو تموم نمی کردم دست بر نمی داشتم.
فیلمش خیلی خوب بود. با این که یه سری ایراد داشت ولیخوب بود.خیلی.
خود شخصیت هری:
بچه خوبیه، راضیم ازش.



پاسخ به: چرا ولدمورت جادوگر سیاه شد با اینکه می تونست یک جادوگر سفید خوب باشد
پیام زده شده در: ۰:۱۲ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳
#23
چون عقده ای بود!
از همون بچگی عقده داشت.

می خواست برتر باشه،تشنه ی قدرت بود.
می خواست فرمانروای جهان باشه و به همه چیز ناظر باشه.
و جادوی سفید ریدلو محدود می کرد.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳
#24
تکلیف اول



سارا روی چمدانش پرید تا درش بسته شود.
نیمفادورا در حالی که مشغول چپاندن وسایلش در چمدانش بود گفت:
-تو به کی ابراز علاقه می کنی؟
سارا کلافه گفت:
-نمی دونم.
رز زلر دستی به موهایش کشید و گفت:
-سه روز وقت خیلی کمیه. سه روز به ما اجازه دادن که از هاگ برای اجرای تکلیفمون بریم.
-درسته رز. الان میریم و بعد از ظهر می رسیم باید استراحت کنیم و بعد فقط دو روز فرصت داریم.
رز در تایید حرف سارا سری تکان داد وگفت:
-بهتره‌بریم وگرنه از قطار جا می مونیم.
همه از خوابگاه بیرون اومدن و بعد از خداحافظی از الاوهلگا و دانگ سوار قطار شدن.

**************************************************


سارا زنگ خانه را فشرد. اما انگار زنگ خراب بود چون صدای پای کسی را شنید که برای باز کردن در آمد.
در باز شد و زنی زیبا با موها و چشمانی مشکی بیرون آمد.زن، شارلوتا مادر سارا بود.
با دیدن سارا جیغی از شادی کشید و سارا را محکم به آغوش کشید و گریه را سر داد.
سارا هم در آغوش مادرش کمی گریه کرد.
-اوه! سارا!

این صدای پدر سارا بود که پس از جیغ همسرش دوان دوان از طبقه ی بالا پایین آمده بود.
پدرش پس از مدتی سارا را از همسرش گرفت و به آغوش کشید و پیشانیش را بوسید.
بعد هم داخل خانه شدند و پدرش گفت:
-چرا بهمون نگفتی که می خوای بیای؟
سارا با خنده گفت:
-می خواستم سوپرایزتون کنم.
مادرش اشک هایش را پاک کرد و با لبخند گفت:
-که کردی.
بعد هم با بغض اضافه کرد:
-اوه،عزیزم سارا، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
-
سارا بقل مادرش که روی کاناپه نشسته بود پرید و گفت:
-منم همین طور ماما. خوب حالا بیاید خاطره هامو براتون تعریف کنم.
و مشغول تعریف کردن اتفاقاتی که در هاگ اتفاق افتاده بود شد.

چند ساعت بعد سارا داخل اتاقش شد و روی تخت خواب بنفش و مشکی رنگش پرید و خوابید.

*************************************************

سارا از خواب بیدار شد و دوشی گرفت و وقتی به طبقه ی پایین رفت متوجه شد که پدر و مادرش برای کار مهمی بیرون رفتند.
روی کاناپه ی جلوی تلویزیون پرید و مشغول بالا و پایین کردن کانال های تلویزیون شد تا بالاخره جایی نگه داشت که آهنگی از سریال آمریکایی «دهان لیمونادی» پخش میکرد. شروع به همخوانی و همراهی یعنی همون حرکات موزون کرد.

بعد از اتمام آهنگ به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد تا به خونه ی دوستش جولیا برود. هم دلش برای او تنگ شده بود و هم شاید او می توانست راهی مقابل سارا بگذارد. چون دیشب سارا چیزی از تکلیف ماگل شناسی اش به پدر و مادرش نگفت.

خانه ی جولیا یک کوچه پایین تر از‌خانه ی کلن ها قرار داشت. طبق معمول جولیا در حیاط بود و داشت با آب پاش سر به سر رهگذران یا همسایه هاشان می گذاشت.

سارا پشت سر جولیا ایستاد و گفت:
-تو درس نداری دختر؟
جول جیغی کشید و به سمت سارا برگشت در کسری از ثانیه با آب پاش کمی آب روی لباس سارا ریخت و او را بقل کرد و گفت:
-کی اومدی؟
-دیروز.
-چرا بهم نگفتی می خوای بیای؟ حالا اینا رو ولش کن بیا که کلی کار دارم باهات.

سارا و جولیا تمام روز با هم بودند. جولیا دختر شادی بود و مدام با حرف هایش آدم را به خنده می انداخت.
عصر، سارا موضوع تکلیف ماگل شناسیش را به جولیا گفت و او هم گفت:
-اووووه! خداجون داشت یادم میرفت. ما فردا یه مهمونی داریم. اونجا یکیو پیدا کن و بهش ابراز علاقه کن.
بعد هم غش غش زد زیرخنده و گفت:
-وای فکرشو بکن! سارا به یه پسر ابراز علاقه کنه. سارایی که همیشه وقتی باپسرا دعواش میشد حالشونو می گرفت.

بعد سارا از جولیا خداحافظی کرد و به خانه رفت.

*************************************************

توی آینه ی اتاق جولیا نگاهی به خودش مرد و وقتی از خودش مطمئن شد به طبقه ی پایین رفت.
همه برای خود جفتی داشتند و سارا تا موقع شام هیچ پسر تنهایی را ندید.
بعد شام جولیا به سمت سارا اومد و با خنده گفت:
-یکیو واست پیدا کردم.
سارا هیجان زده گفت:
-کی?
دلیل هیجانش این بود که امشب فرصت آخر بود و فردا به هاگوارتز بر می گشت.
جولیا گفت:
-یکی از دوستای مکسه که برای تعطیلات اومده. بهم گفت که از اول جشن چشش به تو بوده اما خجالت می کشیده.
-اه اینا رو ول کن جولیا. بریم پیشش.

جولیا سارا را پیش پسری برد با موهایی مشکی و چشمانی خاکستری.
روی هم رفته ی قیافه ی زیبایی داشت و تیپی عالی.
جولیا سارا و پسر را تنها گذاشت و رفت.
پسر جلوی سارا تعظیمی کرد و گفت:
-اسم من الکسه دوشیزه ی زیبا.
-اوه. اسم منم سارا هست.
-از آشناییتون بسیار خوشوقتم. راستش از اول میهمانی شما نظر منو جلب کردید. اگه یه چیز بگم ناراحت نمی شید?
-اوه نه.
-راستش من... من احساسمی کنم که... احساس می کنم که به شما علاقه پیدا کردم.
سارا با لبخند گفت:
-اوه خوب منم به شما علاقه پیدا کردم.
الکس خندید و مشغول حرف زدن یا سارا شد. بعد از مدتی گفت:
-یه چیز بگم بازم قول میدی دوستم داشته باشی?
-وا! خوب اول بگو.
الکس بعد از مکثی طولانی گفت:
-خوب... خوب راستش...
-بگید دیگه.
-باشه. راستش من یه جادوگرمو توی مدرسه ی بوباتون درس می خونمو....
سارا فریاد زد:
-چی؟

************★********************★*************

چون پسرا داشتن با علاقه به آسمون نگاه می کردن که هیچی توش نبود


۳-
سخت نبود
خوب بود

ولی واسه من سخت بود چون با موبایل نوشتم و نمی تونستم شکلک بذارم. به بزرگی خودتون ببخشید-



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲:۱۵ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
#25
1. موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.

یک بار از منظر قامبلی و یک بار از منظر دامبلی گزاره‌های فوق را علت‌یابی کنید. (10 امتیاز)
(اینا اعتقادات من نیستا، اعتقادات دامبلو قامبله.)


مورفین:

دامبلی:
ببینید من همیشه بر این اعتقادم که به ظاهر آدما( من نها! دامبل) که دقت کنی به باطنشون هم پی میبری.
اگه به مورفین نگاه کنی می بینی که اصلا ریشی در بساط نداره.
پس بایدم پست فطرت باشه.

قامبلی:
چی داری میگی دامبول؟
شوخیت گرفته؟
من همیشه معتقد بودم که دامبول اشتباه میگه.
همش چرته.
خوب گوش کنید من چی میگم:
ببنید مورفین پست فطرته آما
دلیلش گشتن با دوسته ناباب و چیژ کشه.
بعله.
بیایید و به قامبولیست ها بپویونیدید.
تلفن بیست و دو، دو تا شیش

تافتی:

دامبلی:
ببنید اگه به چهره ی تافتی توجه کنید می بینید که اندکی ریش بزی بیشتر نداره.
و آما دلیل اینکه از مورفینم پست تره اینه که مورفین ریش نداره اما تافتی که می خواسته خودشو خوب نشون بده ریش مصنوعی گذاشته.
برای این دروغشه که از مورفین پست تره.

قامبلی:
دامبول بازم داری چرت میگی
آخه پیرمرد به نظر تو دلیلش اینه؟
نه عامو!
این چه دلیلیه؟
دلیلش اینه که تافتی از یه دختری خوشش میاد. اما شرایط دختره این بوده که امتحانای سمجش رو صد شده باشه.
تافتیم به دروغ میگه که صد شدمو کارنامشو دستکاری می کنه.
بعدم دختره با توقع های زیادی که داشته کاری می کنه که تافتی به سراغ کار خلاف بره.
دلیلش اینه عامو.
و شاید سوال پیش بیاد که پس چرا تافی هنوز مجرده؟
این رو در برنامه ی بعد خواهیم فهمید.
تلفن: بیست و دو، دو تا شیش.

آلیس:

دامبلی:
آلیس؟ برای اینه که دامبلدور وقتی آلیس وارد محفل شد، یک عدد ریش کوتاه به ایشون هدیه داد.


قامبلی:
آلیس پست نیست؟
کی گفته؟
تو گفتی دامبل؟
چرند گفتی.
همه پستن؛ همه.
آلیسم پسته چون با یکی از دامبلی ها میگرده.
تلفن: بیست و دو، دو تا شیش.

پاپاتونده:

دامبلی:
پاپا؟
یه نگا به قیافش بنداز.
تو ریشی در چهرش می بینی؟
د نمی بینی دیگه.
پس معلومه چرا پسته.(پِسته نها، پَسته)

قامبلی:

دامبل؛ دامبل؛ دامبل.
بازم چرت و پرت.
پاپا به این دلیل پسته که شکست عشقی خورده؟
داستان اسکله تو هاگزمیدو که خوندین؟
تلفن: بیست و دو، دو تا شیش.

ویکتوریا:

دامبلی:
اصولا دامبلدور به همه ی اعضای خانوم محفل ریشی اهدا می کنه و بعد که ازشون مطمئن میشه ریشو ازشون میگیره.
گفته میشه که ویکتوریا با آیلین که مرگخواره در جایی خلوت دیده شده و دامبلدور کمی به فطرت ویکی شک کرده.

قامبلی:
هاهاهاها!
دامبول چی میگی تو؟
ریش و میش همش خرافاته.
دلیلش اینه که فلور، که یه پریزاد بوده و مغرور بوده فطرت ویکی رو یه کم با غرور یعنی به بار میاره.



2. قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)


تالار خصوصی هافلپاف
-نه؛ من این کارو نمی کنم.
-چرا سارا؟ چرا؟ تو که همش منتظر یه موقعیت بودی تا پیش جادوگرا معروف بشی.
-آخه اینجوری دانگ؟
-چه جوری؟ تو فقط قراره از طرف پیام امروز یه مصاحبه با مارک دامبولر یکی از دامبولیسم ها مصاحبه کنی.
سارا یکی از ابرو هایش را بالا برد و گفت:
-راستشو بگو، خودت چقدر پول میگیری؟
-پول؟ کدوم پول؟
-هووف. باشه. پس من فردا میرم دم خونش.
-ایول.

انگلستان، منطقه ای دور افتاده

دانگ جلویِ در نارنجیِ رنگ و رو رفته ای ایستاد و گفت:
-رسیدیم. خوب یگه من برم.
-چی بری؟
-اوهوم.
-پس من چه جوری بر گردم؟
اما سارا جوابش رو نگرفت چون که دانگ غیب شده بود.
با عصبانیت آهی کشید و در زد.
صدای پیر و خسته ای از پشت در گفت:
-کیستی؟
-من سارام.
-سارا دیگر کیست؟
سارا از لحن کتابی پیرمرد خندش گرفته بود. با خنده گفت:
-کسی که قرار بود با شما مصاحبه کنه.
در باز شد. پیرمردی با ریش های انبوه جلوی سارا بود.
سارا لبخندی زد و گفت:
-میشه بیام تو؟
پیرمرد با اخمی کنار رفت تا سارا داخل شود. سارا از ریخت قیافه ی خانه ماتش برده بود. کلی زیر شلواری تویِ خانه پخش و پلا بود.
دستش را پشت سرش برد و انگشت اشاره و وسطش را روی هم گذاشت و گفت:
-چه خونه ی قشنگی دارید.
مارک دامبولر با همون اخم گفت:
-ممنون.
سارا جدی شد و گفت:
-آقای دامبولر، ممنون میشم اگه افتخار مصاحبه با منو بدید.
دامبولر به دو صندلی اشاره کرد.
سارا رویِ یکی از صندلی ها نشست و گفت:
-این گزارش صوتیه.
شی مستطیلی شکلی رو از جیبش در آورد و اضافه کرد:
-هر چیزی بگید ضبط میشه.
دامبولر سری تکان داد.
سارا گفت:
-خب، در خدمت مارک دامبولر هستیم. جناب دامبولر به نظر شما که کسانی پست فطرتن؟
-معلومه ، کسایی که ریش ندارن.
سارا با تعجب گفت:
-یعنی من پست فطرتم.
دامبولر از جا پرید و گفت:
-مگه تو ریش نداری؟
-معلومه که نه.
دامبولر عینکی از روی میز برداشت و به چشمانش زد. بعد جیغ کشید و گفت:
-یه آدم پست فطرت. یه آدم پست فطرت اینجاست. کمک.
سارا گفت:
-چی میگید آقا؟
اما دامبولر از جیغ کشیدن دست نکشید.
سارا گفت:
-یعنی چی؟ یعنی همه ی خانوما پست فطرتن؟ من میرم از دستتون به سازمان حمایت از ساحرگان شکایت می کنم.
اما بعد فکری موذیانه به سرش زد. زیر لب وردی زمزمه کرد و :
-بــومــــ!
دامبولر دست از جیغ کشیدن بر داشت و به سارا نگاه کرد. سارا را دید که با حالت داره نگاهش می کنه. یه نگاه به خودش کرد و با جیغ گفت:
-ریـــــــــــــشـــام!
سارا به شاهکار خود نگاه کرد. یک دونه ریش هم برای دامبولر باقی نمانده بود.


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۶ ۱۲:۰۲:۰۱


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲:۰۵ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#26
دلوروس!
واقعا خیلی زحمت کشیده.
دستت درست دلو!



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲:۰۱ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#27
فرد، تانکس مگه دارین انشا می نویسین خو؟
من سه نفر رو در نظر دارم:
دانگ،ویولت و الا.
نمی دونم منظور از ناظر ماه ناظر گروه ها هم هست یا نه؟
ویولت ناظر خیلی خوبیه و نقد های خیلی خوبی می کنه. من از همین تیریبون به ویولت میگم که:ویو دست گلت درد نکنه.

الادورا بسیار بسیار برای گروه ما زحمت کشیده و زحماتش رو با یه تشکر نمیشه
زحمتاش رو جبران کرد. و باز هم از این تیریبون میگم که:
الا از زحماتت کمال تشکر رو دارم و آرزو می کنم که موفق باشی.

اما کسی که بیشتر لایق این سِمت (درست نوشتم؟) هست دانگه.
دانگ واقعا لایق این مقامه. به خاطر فعالیت هاش تویِ هاگ، کوییدیچ، ایفا و ...
و البته صبر بی نهایتش!
چون هی به اینایی که می خوان وارد ایفا بشن میگه شخصیت خیالی قبول نیست هی یه شخصیت خیالی دیگه معرفی می کنن.
خسته نباشی!



پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱:۴۷ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#28
خوب من تعریف مورفینو خیلی شنید(چی؟ زبونتو گاز بگیر آقا! اون مورفین نه. این مورفین ایفای نقش.)ولی تقریبا هیچی از نخوندم.
پس رای میدم به:












ویولت بودلر



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱:۱۴ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#29
1.سوژه از این قراره که شما یه کتاب-در حالت کلی تر داستان، فیلم هم قبوله! بازی نباشه فقط!- انتخاب میکنید و وارد داستانش میشید، و به عنوان قهرمانش ایفای نقش میکنید(30 نمره)

همه ی بچه ها به سمت سی دی ها و دی وی دی ها و کتاب های روی زمین حجوم بردند تا بهترین ها را بردارند. اما این به سارا ثابت شده بود که هر چیزی که ظاهر بهتری دارد باطنش به همان خوبی نیست.
پس آرام و موقر (سارا گاهی اوقات بسیار موقر و گاهی هم بسیار شیطون است)به سمت کتاب ها رفت. کتاب رنگ و رو رفته ای نظرش را جلب کرد. کتاب را برداشت و قبل اینکه حتی بتواند به اسمش نگاهی بیندازد وارد داستان شد.
گذر زمان را می دید.

و:

تـــــــــــــــق!
در اتاقی که به نظر زیر شیروانی بود ظاهر شد.
نگاهی به خودش انداخت. به جای ردای هاگوارتز لباس رنگ و رو رفته ای به تن داشت.
شانه ای بالا انداخت و رفت جلوی آیینه. با دیدن قیافه ی جدیدش جیغی کشید!
با ترس گفت:
-خدای من! این منم؟ موهام... موهام چرا اینجوری شده؟

موهای سیاه و پر کلاغیش که گاها به قهوه ای میزدقرمز شده و پوست شفافشدارای کک و مک. آبی دریایی چشم هایش هم کم رنگ شده بود.

با نگرانی دستی به پوستش کشید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد به خاطر بیاورد چه کسی در داستان ها اینگونه بود. دقایقی بیشتر طول نکشید که پاسخش را یافت. زنی که انگار از طبقه پایین حرف میزد فریاد زد:
-آنـــه! آنه شرلی! کجایی تو دختر؟
سارا با هیجان گفت:
-چی؟ آنه شرلی؟ وای خدا من همیشه آرزوم بود جای اون باشم.

تقریبا اخلاقی شبیه آن شرلی داشت. دختر رویا پرداز. دختری که گاهی اوقات در تخیل خود غرق می شود.قوه ی تخیلش بسیار قوی بود به طوری که وقتی در مدارس ماگلی درس می خواند معلمان و دوستانش او را از همان کودکی نویسنده تصور می کردند.

دوباره فریاد زن به گوش رسید:
-آنــه؟ پس کجایی تو دختر؟
سارا با آواز گفت:
-اومــدم!
با شادی از پله ها رفت پایین و داخل آشپزخانه شد. پیر دختری میانسال موهای قهوه ایش را که چند تار سفید میانشان پیدا می شد را محکم بالای سرش بسته بود و مشغول آشپزی بود.

سارا به پیر دختر نگاه کرد و با خود گفت:
-حتما ماریلاست.
ماریلا که سنگینی نگاه کسی را روی خودش احساس کرد برگشت و سارای به اصطلاح آنه را دید.
ماریلا گفت:
-چرا اونجا وایسادیو منو نگاه می کنی؟ برو ظرفا رو بشور.

ظرف؟! سارا چند بار بیشتر در عمرش ظرف نشسته بود آن هم هنگامی بود که با دوستانش به پیک نیک می رفت. یا اوقاتی که خودش و سم خانه تنها بودند چون سم هیچ جوره زیر بار ظرف شستن نمی رفت. البته سارا هم معمولا از روی لجبازی ظرف ها را نمی شست و به سم می گفت:پس فردا که زن گرفتی زنت مجبورت کرد ظرفا رو بشوری اون وقت می فهمی.
و سم هم جواب منطقی ای می داد: مگه همه مثل تواَن؟

با حرف ماریلا از فکر بیرون آمد:
-آنه؟ بازم رفتی تو فکر؟ برو ظرفارو بشور دیگه.

سارا به سمت ظرف ها رفت. از شستن ظرف هایی که قبلا شسته بود هم سخت تر بود. چون آب خیلی سرد بود و فقط مقداری آب داخل لگن بود. عادتش بود وقتی ظرف می شست باید آب از شیر باز میبود و روی دستانش می ریخت. اما خب در اون دهه که شیر آب در آشپزخانه نبود!

آهی کشید و دستانش را خشک کرد. رو به ماریلا کرد و گفت:
-شستمشون ماریلا. حالا میشه این اطراف یه گشتی بزنم. باید این فرصتو غنیمت بدونم، آب و هوای لندن اِنقدر خوب نیست.

البته جمله آخر رو آروم گفت تا ماریلا نشنوه.
ماریلا دستی به پیشبندش کشید و گفت:
-باشه. برو. ولی ساعت پنج بیا.
سارا سری تکان داد و به سمت در رفت اما ناگهانی عقب گرد کرد و گفت:
-ماریلا من الان چند سالمه؟
ماریلا با تعجب به سارا نگاه کرد و گفت:
-آنــه! چی داری میگی؟
سارا هل کرد اما گفت:
-هیچی شوخی کردم. یه سوال دیگه. الان ساعت چنده؟
-آنی شرلی اون قدر تویِ خیالات غرق شدی که نمی دونی ساعت چنده؟ البته ازت انتظار دیگه ای هم نباید داشت.
-ماریلا پرسیدم ساعت چنده؟
ماریلا چشم غره ای به سارا رفت و گفت:
-یک ظهر.
سارا زیر لب تشکر کرد و رفت.
از گرین گیبلز خارج شد و مشغول قدم زدن شد.
-وای! چقدر رویایی! خوش به حال آنه!
این رو سارا گفت که محسور زیبایی جنگل و شکوفه هایش شده بود.
حدود پنج متر آن طرف تر گیلبرت بود. سارا لبخند مغرورانه ای زد.
گیلبرت گفت:
-سلام آنه.
سارا هم پاسخ داد:
-سلام گیل!
گیلبرت با تعجب به سارا(آنه) نگاه کرد. بایدم تعجب می کرد چون گیلبرت و آنه تا آخرای کتاب یک با هم دشمن بودند و بعد با هم دوست می شوند اما همین اول کتاب (بعد قضیه ی مسخره کردن گیلبرت)آنه ی مغرور به گیلبرت سلام کرده بود.
گیلبرت خود را نیشگون گرفت و بعد با لبخند گفت:
-یعنی آشتی کردی؟
سارا هم متقابلا لبخند زد و گفت:
-من نگفتم آشتی کردیم اما اگرم قهر باشیم نباید که همش تو چشم و چال هم بزنیم که. من جواب سلامتو دادم.
گیلبرت ناراحت شد اما با لبخند گفت:
-میای بریم لب دریاچه؟
سارا سری به نشانه ی جواب مثبت تکان داد. هم کلام شدن با پسری به زیبایی گیلبرت سعادت می خواست.
گیلبرت بلایت به سمت سارا(آنه) آمد و دستش را دراز کرد. سارا اول تصمیم گرفت که دستش ا بگیرد اما اگر دستش را می گرفت مطمئنا بیشتر از این در کتاب مونتگمری گند میزد، پس دستش را محترمانه پس زد و شانه به شانه ی گیلبرت به راه افتاد.
در طول راه هیچ یک حرفی نزدند تا اینکه به دریاچه رسیدند.

گیلبرت با لبخند به سارا گفت:
-خب، حالا کجا بشینیم؟
سارا رویایی ترین قسمت را انتخاب کرد و با گیلبرت رویِ تخته سنگی نشستند.
چند دقیقه سکوت بینشان بر قرار بود. سارا به دریاچه نگاه می کرد و گیلبرت به سارا.
گیلبرت گفت:
-آنه؟
-هوم؟
در دل گفت:
(-گند زدی دختر. آنه که اینجوری جواب نمی داد.)
گیلبرت گفت:
-آنه تو چه رنگی رو دوست داری؟
حالا باید چه جوابی میداد؟ رنگ مورد علاقه ی آنه شرلی چی بود؟ کتاب را خیلی وقت پیش خونده بود و چیز زیادی یادش نمیومد برای همین رنگ مورد علاقه ی خودش رو گفت:
-بنفش.
-رنگ قشنگیه.
دوباره سکوت.
گیلبرت دوباره گفت:
-غذای مورد علاقت چیه؟
-پیتز... امممم یعنی چیزه، بوقلمون.
-چی؟! بوقلمون جشن شکر گذاری؟
سارا با سر تایید کرد.
و باز هم سکوت.
اما گیلبرت پس از مدتی طولانی سکوت را شکست و گفت:
-آنه... راستش یه سوال ازت دارم.
سارا بدون این که نگاهش را از دریاچه بردارد گفت:
-بگو.
گیلبرت با اندکی صبر گفت:
-خصوصیات شوهر مورد علاقت چه شکلیه؟
سارا قهقه ای سر داد. به طوری که از شدت خنده دستش را روی دلش گذاشته بود. در حالی که هنوز می خندید با خود گفت:
(-بیچاره گیلبرت.)
گیلبرت با بهت به سارا نگاه کرد و گفت:
-چی شد؟
سارا در حالی که هنوز آثار خنده در صدایش بود گفت:
-منظورت چیه گیل؟
-هیچی! می خواستم همین جوری بدونم.
سارا خنده اش را تمام کرد اما در حالی که دستش هنوز روی دلش بود گفت:
-خب منم مثل خیلی دخترای دیگه یه مرد رمانتیک می خوام. یه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید. کسی که بتونه همه جوره مثل کوه پشتم باشه. خلاصه از این چیزا دیگه.
بعد با خود گفت:
(-اگه آنه هم بود همینو می گفت دیگه نه؟)
شانه ای بالا انداخت. گیلبرت ناراحت شد. پسر رمانتیکی نبود(خب تا کتاب سه که من خوندم رمانتیک نبود. بقیه رو نمی دونم) اما می تونست به خوبی از آنه مواظبت کنه و دوستش داشته باشه.
سارا به گیلبرت که داشت با انگشتانش بازی میکرد گفت:
-تو چی گیل؟ همسر مورد علاقت خصوصیاتش چیه؟
گیلبرت از جایش بلند شد و گفت:
-مهم نیست.
بعد هم رفت.
سارا در دل گفت:
(-پسر جون چرا ناراحت میشی؟ آخر سر که تو و آنه مال همین. یعنی در واقع برازنده ی همید.)
تکه سنگی برداشت و داخل آب پرتاب کرد.
بعد یهو گفت:
-ساعت؟ ساعت چنده؟
سریع به سمت گرین گیبلز دوید. میان راه داینا را دید. داینا گفت:
-سلام آنه. چی شده؟
سارا حتی نایستاد و گفت:
هیچی داینا. بعدا با هم حرف می زنیم.

به مزرعه ی کیت ها رسید. تصمیم گرفت قبل اینکه وارد خانه شود سری به متیوی دوست داشتنی بزند و با او به خانه برود.
وارد مزرعه شد. با شادی به سمت متیو دوید و گفت:
-سلام متیو.
متیو هم با خوش رویی جوابش را داد.
بعد از گذشت یک ساعت هم با متیو داخل خانه شدند.

***

-آنه! آنه بیدار شو دیگه. باید بری مدرسه.
-ماریلا بذار ده دقیقه ی دیگه بخوابم.
-نمیشه. پاشو آنه.
با غرولند از رخت خواب پا شد و آبی به صورتش زد. بعد هم لباس پوشید و از ماریلا وسایلش را گرفت و بیرون رفت.

روی پل داینا منتظرش بود. تمام راه تا مدرسه داینا وراجی می کرد و سارا یه کلمه هم حرف نزد. داشت به این فکر می کرد که همه چیز را به گیلبرت بگوید تا بیشتر عذاب نکشد. بگوید که بعدا با آنه ازدواج می کند پس انقدر خودش را ناراحت نکند.
داینا گفت:
-آنه رسیدیم.
سارا سرش را بالا آورد و به مدرسه ی کوچکی روبه رویش بود نگاه کرد. مدرسه ای که در برابر هاگوارتز هیچ بود.
نگاهی به جویبار کنار مدرسه انداخت. حتما همان جویباری بود که آنه می گفت بطری شیرهایشان را آن تو می گذارند.
با خوشحالی به سمت جویبار دوید و آبی به دست و صورتش زد. بعد بطری شیرش را پشت سنگ گردی جا کرد.
برگشت تا داخل مدرسه شود که گیلبرت را دید. فریاد زد:
-گیلبرت! گیلبرت صبر کن کارت دارم.
گیلبرت با تعجب برگشت و به سمت سارا رفت.
-چی شده آنه؟
-من آنه نیستم.
-چی داری میگی؟!
-ببین گیلبرت من آنه نیستم. می خوام یه چیزی بگم. خودتو اذیت نکن. تو و آنه بالاخره...
اما نشد که ادامه ی حرفش را بزند چون گذر زمان را حس کرد. داشت بر می گشت به زمان خودش.
در این بین لوسی مود مونتگومری را دید که با خشم به او گفت:
-می خوای اثر منو خراب کنی جادوگر؟ تا الانم گند زدی توش...
اما او هم از ادامه ی حرفش باز ماند چون بالاخره در زمان خودش ظاهر شد و خود را در رخت خوابش در خوابگاهشان دید.
لبخندی زد و پتو را روی خودش کشید.



پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#30
فیلم "معجون عشق بی اثر" در حال پخش بود و ملت جادوگرا پشت تلویزیون در حالت مشغول دیدن لحظات رمانتیک و گریه دار فیلم بودند که ضد حالی اساسی شکل گرفت. در اینجا منظور از ضدحال اساسی قطع شدن فیلم و پیدا شدن آرم"خبر فوری" هست.
همه آهی کشیدند و کسانی که خود را نگه داشته بودند تا فیلم تمام شود بعد به w.c بروند سریعا به همانجا شتافتند.( به این شکل )
اما صدای دختری آن ها را میخکوب کرد:
-صبر کنید!
آنها هم که تحکم صدای دختر تویِ تلویزیون را شنیدند ایستادند.
دختر گفت:
-حالا خیلی آروم بشینید.
آنها هم همین کار را کردند.
دختر گفت:
-سلام عرض می کنم خدمت شما ساحره ها و جادوگران عزیز! بنده سارا کلن هستم. با خبری فوری در خدمتتون هستم.
همه کنجکاوانه به سارا نگاه کردند. سارا گفت:
- کاپ جام جهانی 2014 که آلمان اون رو از آن خودش کرده بود گم شده. این در حالیه که جیمز سیریوس پاتر، فرزند ارشد هری پاتر و استاد پرواز و کوییدیچ هاگوارتز درست در همان روز شاگردان خود را وارد ورزشگاه ماراکانا(همون جایی که بازی نیمه نهایی بود) کرده بود. فیفاانگشت اتهامش رو به سمت ملت جادوگر برده و وزیر اسبق(عسبق؟ نه بابا همون اسبق) هم به حمایت از ملت جادوگر برخاسته و انگشت اتهامشون رو خورد کرده به طوری که انگشت اشاره ی بلاتر شکسته و الان در یکی از بیمارستان های ماگل ها به سر میبره. اما رئیس فیفا در همان بیمارستان اعلام کرده که بهتر است کاپ را به جرمن ها بدهیم وگرنه...
البته وگرنه یشان را اعلام نکردند. به نظر شما منظور ایشان از تهدیدش چیست؟ نظر خودتون رو به دو چهار تا صفر بیست چهارده ارسال کنید!
ویکتور کرام به بنده گفتند که کار جیمز است و کاپ را در دستان او در کلاس ریاضیات دیده است.بنده خودم فقط یه برقی رو تویِ دستان جیمز دیدم! آخه اون موقع داشتم ناخن هامو سوهان می کشیدم! اما جیمز گفته که این ها همش شایعه هستش و کسی که کاپو دزدیده قطعا فلچره. و فلچر هم گفته:
-وقتی من تویِ ورزشگاه نبودم چه طور می تونم کاپ رو بدزدم؟

این نیز حرف درستیه. اما دوستان بنده یعنی تعدادی از دانش آموزان کلاس معتقدن که جیمز اول کاپ رو برداشته و بعد فلچر اون رو ازش دزدیده. نظر شما چیه؟ نظرتون رو به دو چهار تا صفر بیست چهارده ارسال کنید!
فلچر و جیمز هر دوشون این رو رد می کنن که اونا اون کاپ رو دزدیدن.
امیدواریم این مشکل هرچه سریع تر حل بشه تا فیفا دست از سر کچلمون... امممممم.... من که کچل نیستم؛ پس دست از سر کچل ولدمورت بر داره.
خدا.... آها نه یه چیزو یادم رفت بگم. اینکه دانش آموزان هاگ بازی بعدیشون در ایرانه. جادوگران و ساحره هایی که می تونن حتما برای تشویق بیان و اینکه برامون آرزوی موفقیت کنید.
با تشکر از اینکه پایِ اخبار نشستید و گوش دادید. خدا نگه دارتون!

سارا بعد از قطع شدن دوربین از روی صندلی پایین جست و به حالت اعضای پشت صحنه اینگونه جواب داد:
کارگردان گفت:
-دختر تو دهنت کف نکرد اینهمه حرف زدی؟
-نچ. من دیگه برم بقیه ی مشخامو بنویسم. بای.


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱ ۱۸:۱۲:۵۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.