هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸
#21
سلام خدمت رئیس فدراسیون، ما آمدیم.

درباره تعویض بازیکن، درسته که قانون گفته بین دو بازی باید تعویض انجام بشه ولی این در مورد وقتی هست که شما بین هر بازی 3 روز وقت داری و میتونی بگردی دنبال یار. ولی بازی قبلی دوبار تمدید خورد و تا 18 ام رفت و این بازی 20 ام شروع شد. پس عملاً یه روز میمونه برای پیدا کردن یار تعویضی که دیگه هممون میدونیم چقدر سخته پیدا کردن یه نفر برای کوییدیچ!

بنابراین قانون نگفته وقتی تمدید می‌خوره بازی قبلی، وضعیت تعویض چجوری میشه. چون اینطوری بازه امکان تعویض کوتاه میشه... چه برسه اگه دوبار تمدید بشه!

و در آخر بگم که کاپیتان تیم مقابل هم موافقت کرده با این تعویض.

ما از زحمات کسی تشکر نمی‌کنیم.



پاسخ به: اطلاعیه های وزارت سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۰:۱۲ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸
#22
موزه وزارت سحر و جادو
با همکاری
گروه هافلپاف
و به مناسبت روز گروه هافلپاف و همچنین روز سینمای جادویی
اقدام به برگزاری اولین دوره مسابقات هالیپاف می‌کند!


* تورنمنت هالی‌پاف برای اولین دوره در زمان دولت شانزدهم آغاز می‌شود.
* هدف تورنمت، بالاتر بردن قدرت رول نویسی اعضای سایت در سبک مخصوص سینمای جادویی است.
* به علت تواتر روز های هافلپاف و سینمای جادویی؛ گروه هافلپاف نقش مهمی در برگزاری این تورنمنت خواهد داشت. نمایندگان حاضر این گروه در اولین دوره این مسابقات به شرح زیر می‌باشد:
ارنی پرنگ
رودولف لسترنج
سدریک دیگوری
رکسان ویزلی
اگلانتاین پافت



* بقیه اعضای سایت نیز می‌توانند در صورت علاقه، حداکثر تا پایان روز شنبه 23 شهریور مراتب علاقه مندی و ثبت نام خود را از طریق پیام شخصی به اطلاع برسانند.

قوانین

1- هر فرد مجاز به ارسال یک پست می‌باشد.
2- پست ارسال شده توسط سه داور( که اسامی آنها متعاقباً اعلام خواهد شد) از 20 نمره دهی خواهد شد. و در انتها میانگین گرفته می‌شود.
3- امکان اعتراض وجود ندارد.
4- هر فرد باید در دوره زمانی ساعت 00:00 روز یکشنبه 24 شهریور تا ساعت 23:59:59 روز جمعه 29 شهریور پست خود را در تاپیک هالی ویزارد ارسال کند. پست های ارسالی خارج از این بازه جزو تورنمنت محسوب نخواهند شد.
5- افرادی که ثبت نام کنند ولی پستی ارسال نکنند، به آزکابان معرفی خواهند شد.
6- اگر افرادی نمره نهایی یکسان دریافت کنند، مقام به صورت مشترک به آنها خواهد رسید.

پ.ن1: پیشنهاد می‌شود جهت آشنایی با سینمای جادویی، چند پست انتهایی تاپیک توسط شرکت کنندگان خوانده شود.
پ.ن2: اسامی نهایی شرکت کنندگان و همچنین داوران به زودی اعلام خواهد شد.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۳ ۱۱:۵۲:۰۸


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
#23
تعویض در تیم رابسورولاف

پاتریشیا وینتربورن به جای رابستن لسترنج. ترکیب تیم به صورت زیر تغییر می‌کند:

دروازه بان: پاتریشیا وینتربورن
مدافعان: سوروس اسنیپ و بلاتریکس لسترنج(م)
مهاجمین: رابستن لسترنج(م)، بچه(م)، کریس چمبرز(م)
جستجوگر: کنت الاف (C)



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#24
رابسورولاف VS زرپاف

پست چهارم و پایانی


اعضای تیم در همان محلی که از زمان برگردان استفاده کرده بودن ظاهر شدن. البته کریس به شکل خودش بود!

- من رو تبدیل به قورباغه کرد؟ وزیر سحر و جادو رو؟ به چه جرئتی؟
- کریس اون مرلین بود!
- هر کی می‌خواد باشه. دستور میدم تمام کارت های قورباغه شکلاتی مرلین رو جمع کنن. کجاست این الاف؟

بلاتریکس نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت:

- کروشیو کریس! زیاد حرف میزنی. یک ساعت دیگه بازی داریم و حتی تمرین هم نکردیم. وای به حالتون اگه باعث بشید دوباره ببازیم و لرد از دستمون ناراحت بشه.

و بدون اینکه بخواد به کسی اجازه استراحت بده آپارات کرد.

جلوی درب ورزشگاه آمازون - ورودی تنبل افسانه ای

- بازم آمازون؟ چقدر حیوون آخه؟

سوروس در حای که روغن روی سرش با عرق قاطی شده بود این جمله رو گفت.

- عه! الاف آمدن شد.

الاف و آتش زنه با قدم های آروم و کوتاه به سمت بقیه تیم می‌اومدن. بنظر می‌رسید که الاف منگ و گیجه و حواس درست و حسابی نداره.

- ما آمدیم، تصمیم گرفتیم که قهر نکنیم ولی نمیدونیم چرا! همینطوری تصمیم گرفتیم.
- خوب کردی!
- علاف کجاست؟

بلاتریکس که فکر اینجاشو نکرده مِن و مِنی کرد ولی کریس به موقع وسط بحث پرید و اونو نجات داد.

- بهش گفتیم بره خونشون! چون ما بهش احتیاجی نداریم و جستجوگر فوق العاده ای مثل تو داریم.
- آفرین کریس، خوشمان آمد. حالا به نام کاپیتان، برید و آماده بازی بشید!

***


- به نام مرلین، آفریننده درخت. بازی یکی مونده به آخر لیگ کوییدیچ تابستانی! جدال حساس دو تیم زرباف و رابسورولاف در ورزشگاه دوست داشتنی آمازون.

بر خلاف حرف های گزارشگر، ظاهراً این مسابقه برای جادوگر ها خیلی حساس نبود. چون به جز معشوقه ی آتش زنه و دو سه نفر دیگه کسی توی ورزشگاه نبود. همین ها حال تشویق کردن تیم رو نداشتن. رطوبت بیش از حد زیاد بود! البته این بازی مهمون های ویژه ای داشت که حسابی سر و صدا به پا کرده بودن؛ میمون ها!

درون رختکن

- ولی ما که تمرین کردن نشدیم بابا!

جمله بچه، اعضای تیم رو دوباره با حقیقتی دردناک رو به رو کرد.

- مهم نیست. من کاپیتانم و مهارت اعضای تیمم رو میدونم. ما نیازی به تمرین نداریم.

بیرون رختکن!

- بالاخره دو تیم تصمیم میگیرن که وارد زمین بشن. من ابتدائاً باید معذرت خواهی کنم. ظاهراً اسم یکی از تیمها زرپاف هست. این تیم متشکل شده از ماتیلدا استیونز، سدریک دیگوری، پوست تخمه...
-
- ... اون دوستی که ماتیلدا نمیشناستش. خب اگه نمیشناسه برای چی اصلاً گذاشته بیاد توی تیم؟ ادامه میدیم؛ آگلانتین پافت، آگاتا تراسینگتن...

و اینجا بود که زبون گزارشگر گره خورد و نتونست ادامه بده! بلاتریکس داور که ذهنش مشوش بود سوت رو به دهان گذاشت تا بازی رو ادامه بده. اما چرا ذهنش پریشون بود؟

درون ذهن بلاتریکس داور

چرا همش قیافه مرلین باید بیاد جلوی چشمام؟ مگه من چیکار کردم؟ همش فکر می‌کنم توی ایستگاه کینگزکراس گیر افتادم. سالازارا چه بلایی داره به سرم میاد؟

بیرون ذهن بلاتریکس

گزارشکر بالاخره گره زبونش رو باز کرد و گزارش رو ادامه داد.

- آگاتا توپو گرفته و هیچ رغمه حاضر نیست که لو بده. از سد سوروس میگذره. اونجا رو ببینین، یه بلاجر داره میره سمت بلاتریکس، آمادست که بهش ضربه بزنه و آگاتا رو سرنگون کنه.

بلاتریکس تمرکز کرده بود، خیلی تمرکز کرده بود. چماقش رو بالا آورد ولی تمرین نکردن طی روز های گذشته اینجا خودشو نشون داد؛ بلاتریکس سایه زد!

- میمون های سکوی سوم رو میبینید که دارن ادای بلاتریکس رو درمیارن! آگاتا تک به تک میشه با آتش زنه و... گـــــل! گل اول برای زرپاف! ده صفر. آتش زنه حتی تکون هم نخورد. سوروس بازی رو شروع می‌کنه، پاس میده به بچه. پوست تخمه داره نزدیکش میشه. اون یه چیزی همراهش داره.

پوست تخمه با خودش مغز آورده بود! یعنی مغز تخمه. اونو به بچه نشون داد. بچه که تا حالا تخمه ندیده بود ذوقی کرد و با رها کردن کوافل، تخمه رو از پوستش جدا کرد تا بخوره.

- آگاتا باز هم توپ رو میگیره و از همون جا شوت می‌کنه... و باز هم گل! اگاتا امروز روی فرمه!

کریس وضعیت رو میدید. آتش زنه گرفتار عشق شده بود، الاف نمیتونست جاروش رو از روی زمین بلند کنه و خودش هم آنچنان تعادلی نداشت. تصمیمش رو گرفت تا یکبار دیگه اوضاع رو سر و سامون بده. زمان برگردان رو از توی جیبش بیرون آورد ولی در همین موقع چشمش به چیز عجیبی افتاد. جادوگر پیری سوار بر گوریل عظیم الجثه ای بر روی یکی از سکو ها ایستاده بود. ثانیه ای لازم بود که کریس بفهمه مرلین داره به صورت غضبناکی نگاش می‌کنه و زمان برگردان رو توی جیبش برگردوند.

- معلوم نیست تیم رابسورولاف داره چیکار می‌کنه. سه دقیقه از بازی گذشته و اونا 120 بر صفر عقب هست. یه رکورد جدید توی تاریخ مسابقات!

حالا علاوه بر میمون ها،غازهای مهاجر و قورباغه های سمی هم داشتن تیم رابسورولاف رو مسخره می‌کردن.

- ماتیلدا اسنیچ رو دیده، به سرعت اوج میگیره.

الاف عصبانی بود. به عنوان کاپیتان هیچ کاری نکرده. باید اسنیچ رو میگرفت و به این رسوایی پایان می‌داد.

- بلند شو جارو! بلند شو!

ولی خب اتفاقی نیوفتاد! کریس دوباره زمان برگردان رو از توی جیبش درآورد و رو به مرلین تکون داد.

- داری باج میگیری؟
- آره.
- چی می‌خوای؟

کریس اشاره ای به الاف و بعد به اسنیچ کرد. مرلین عصای سفیدش رو دوباره تکون داد.

- ماتیلدا فقط یک اینچ با اسنیچ فاصله داره... و حالا...

زارت! عقابی از هوا به سمت اسنیچ شیرجه زد و اونو جلوی چشمان متحیر ماتیلدا قورت داد. بعد حرکتش رو به سمت زمین ادامه و اونو توی بغل الاف تف کرد.

- یه تف مَشتی و بله! الاف اسنیچ رو میگیره، اونا 120 بر 150 برنده میشن.

الاف متحیر به اسنیچ توی دستاش نگاه می‌کرد. بقیه اعضای تیم روی زمین فرود اومدن( غیر از آتش زنه که رفت سمت عشقش) و با خوشحالی به سمت الاف دویدن. ولی کریس روی جاروش مونده بود و با لبخند حاکی از رضایتی مرلین رو نگاه می‌کرد. زمان برگردان رو که حالا حکم یه اسلحه مخفی رو داشت به دقت توی جیبش جا داد و رفت که همراه بقیه تیم خوشحالی کنه.

ولی مرلین...

با خشم و غضبی وصف نشدنی اعضای رابسورولاف رو نگاه می‌کرد. نمیتونست اجازه بده که یک مشت جادوگر بی سر و پا اونو به سخره بگیرن. تک تک بازیکن ها رو از نظر گذروند. زیر لب گفت:

- بازی هنوز برای شما ها ادامه داره!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۶:۰۸:۲۴


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#25
رابسورولاف VS زرپاف

پست سوم




دفتر فدراسیون کوییدیچ - وزارت سحر و جادو

- بازم از همکاری شما ممنونم آقای الاف، واقعا کمک بزرگی کردید.

فنریر برای بار چندم از الاف تشکر و قدردانی کرد که باعث شد این فساد بزرگ بر ملا بشه.

- خواهش میکنم. وظیفه بود. در هر جایی باید با متقلب برخورد بشه! فرقی هم نداره که دوست باشه یا غریبه، اگه سعی کنیم وظایفمون رو در قبال آشنا ها همونطور انجام بدیم که در برخورد با غریبه ها انجام میدیم...
- بله بله درسته جناب کنت، منم با شما موافقم. ولی اگه اجازه بدید من چندتا کار دیگه هم باید انجام بدم.
- فقط یه چیز دیگه، آتش زنه رو باید به من برگردونید!
- اونم حله. فردا با پست میفرستم دم خونتون.

الاف بقچه کوچکش را برداشت و دفتر فنریر رو به مقصد هتل ترک کرد.

مخفیگاه رابسورولافیون

اعضای تیم به شکل نیم دایره ای قرار گرفته و زل زده بودن به سوروس که چهارزانو روی زمین نشسته و چشماش رو بسته بود. اسنیپ کف دست ها رو به بالا داده بود و سخت در تمرکز خودش غرق بود. بعد از چند دقیقه ای که به همین منوال گذشت، بالاخره چشماش رو باز کرد.

- چی شد؟
- حفاظ ذهنی خیلی خوبی داشت. اما من بالاخره شکستمش.
- کجا هستن شده؟
- هتل " هیپوگریف بی دندون" اتاق 85.

بلاتریکس به سرعت از جاش بلندشد.

- وقت عمله، طبق نقشه پیش برید.


لابی هتل هیپوگریف بی دندون

- آقا تو رو مرلین قسم میدم. من و این بچه جایی رو نداریم که بمونیم. مادرش مرده منم افتادم توی پاتیل روغن، دیگه کاری از دستم بر نمیاد.
- متاسفم آقا. تا شناسنامه جادویی خودتون و بچه رو ارائه ندید من نمیتونم بهتون اتاقی بدم.

سوروس، بچه به بغل، داشت به پذیرش هتل التماس میکرد تا اتاقی بگیره. خب البته که اتاق نمیخواست و قصدش این بود که حواس کارمند هتل رو پرت کنه تا بلاتریکس و کریس وارد هتل بشن.

- معمولی رفتار کن کریس.
- اینو به خودت بگو.

کریس نگاهی به بلا انداخت. بلایی که دامن گل گلی پوشیده بود و آرایش غلیظی با تم پلنگ روی صورتش اجرا کرده بود.

- به نظرت این نوع تغییر چهره باعث جلب توجه نمیشه؟ مخصوصاً اینکه موهای فر فریت هنوز پا برجا هستن؟
- به هیچ وجه. کسی متوجه موهای من نمیشه.
و زمزمه فردی در کنارش که گفت" چقدر شبیه بلاتریکس لسترنج هست" رو نادیده گرفت.

بلا و کریس به سرعت از بقل سوروس که داشت ضجه میزد" حاضرم حتی رخت بشورم، به من و بچم اتاق بدید" گذشتند و وارد آسانسورشدن.

- زیادی توی نقشش غرق نشده؟
- چرا.
- جاسوس بی‌شرف! راب صدامو داری؟ ما الان توی آسانسوریم.
- دریافت کردن شد. به محض اینکه الاف رو دیدم شدن، بهتون خبر دادن میکنم.
بلاتریکس دکمه طبقه پنجم رو فشار داد.

دینگ دینگ، طبقه سوم

جادوگر قد بلندی وارد آسانسور شد و وقتی دید نفرات قبلی به طبقه پنجم میرن، دستش رو توی جیبش برد و چوبدستی اش رو بیرون آورد.

- از استیو به رابرت، از استیو به رابرت.
- خـــــــــــــش خیــــش!
- لعنتی!

جادوگر استیو نام، چند باری چوبدستی اش را به دیواره آسانسور کوبید تا تنظیم شود.

- استیو به گوشم.
- رد محموله رو در اتاق 85 پیدا کردم. احتمال درگیری عوامل خارجی، کد 117. نیاز به نیروی کمکی دارم.
- دریافت شد، سه واحد نیروی ویژه به محل اعزام می‌شود. تا رسیدن نیروی های پشتیبان حق عمل نداری.

دینگ دینگ، طبقه پنجم

استیو، کریس و بلاتریکسِ پوکر فیس را در آسانسور تنها گذاشت.

- بلاتریکس؟
- ما ادامه میدیم ریس!

بلاتریکس دست کریس را محکم گرفت و اون رو به بیرون آسانسور هدایت کرد.

- رابستن دقت کن، نیروی های وزارت خونه هم دنبال زمان برگردان هستن. وقتی نیرو ها رسیدن بهمون خبر بده.
- اطاعت شدن شد بلاتریکس. ولی آخه نیرو های وزارتخونه؟

بلا هندزفری رو از توی گوشش درآورد تا بتونه تمرکز کنه. همینطور یه روبان که موهاشو باهاش ببنده.

- شبیه ویولت شدی.
- سایلنت کروشیو!

بعد از اینکه کریس چند ثانیه ای در سکوت از درد به خودش پیچید، بلا طلسم رو برداشت و کاغذی رو از جیبش درآورد.

- خب. این نقشه قبلیمونه. ولی مجبوریم تغییرش بدیم.

بلاتریکس از ناکجا آباد مداد و پاک کنی ظاهر کرد و همونجا وسط راهروی هتل شروع کرد به اصلاح نقشه. بعد از چند دقیقه و چند نگاه تعجب آمیز از طرف جادوگر ها و ساحره هایی که مشغول رفت و آمد بودند، بالاخره سرش رو بالا آورد.

- با دقت نگاه کن.
- اممم، چندتا نکته بلا. مجبوریم کاراگاه رو بکشیم؟
- بله!
- چرا رنگ من باید قهوه ای باشه؟
- سوال بعدی؟
- حرکت سوسکی دیگه چیه؟

بلا روی پنجه پاهایش چند قدمی رو با جهش طی کرد تا به کریس نشون بده که حرکت سوسکی چجوریه.

- خب، بجنب وقت زیادی نداریم.

کریس بعد از دیدن آموزش های لازم، به سمت راهروی پشتی رفت. با توجه به تغییر شکل منحصر به فردش، حرکت سوسکی قرار بود خیلی گرون براش تموم بشه. چندتا بالشت رو زیر پیرهنش جا داده بود تا چاق تر بنظر برسه، به مو ها و ریشش آرد زده بود تا سفید بشن و عصایی از جنس کائوچو رو کش رفته بود. در کل پیرمردی شده بود چاق و خرفت که یک دختر با سر و وضع نامناسب رو همراهی می‌کرد!

- مشکلی پیش اومده قربان؟ می‌تونم کمکتون کنم؟

کریس - همونطور که روی پنجه پا ایستاده بود- خشکش زد. نگاهی به سمت راست که صدا از اونجا اومده بود کرد. سه چهار نفر از خدمه هتل با تعجب اون رو نگاه می‌کردن. کریس سریعاً خودش رو صاف کرد و با صدایی لرزیده گفت:

- نه! ممنونم. درسته پیرم، ولی دلم گاهی یاد جوانی می‌کند.
- به هرحال اگه کمکی خواستید ما در خدمتیم.
- حتماً

کریس سوت زنان به راهش ادامه داد و توی فکرش مرلین رو شکر کرد که گیر نیوفتاد. بالاخره به انتهای راهرو رسید و منتظر موند.

- آواداکداورا!
- میتونستی بی هوشش کنی.
- بجنب ریس.

کریس بالشت ها رو در آورد و عصا رو به زمین انداخت.

- الوهومورا!

بلاتریکس با چهره برافروخته دادی کشید که " معلومه باز نمیشه احمق" و با لگدی در رو شکست. اتاق غیر از دکوراسیون خود هتل تقریباً خالی بود. بجز...

- اون بقچه، توی اونه!

کریس با خشونت بقچه روی میز رو باز کرد و زمان برگردان رو بیرون کشید.

- یه صدایی نمیاد؟
- چرا!

بلاتریکس سعی کرد بفهمه که منبع صدای خفیف کجاست. انگار یک نفر داشت از فاصله دور فریاد می‌کشید، خیلی دور. بلا نگاهش رو به اطراف چرخوند، از پنجره اتاق چیزی معلوم بود. بلا نزدیک پنجره شد تا بفهمه چه خبر است. یک نفر روی پشت بوم ساختمان رو به رویی داشت بالا و پایین می‌پرید. از قضا رنگش هم آبی بود!

- رابستن!

بلاتریکس حالا فهمیده بود منبع صدا کجاست. هندزفری آویزون رو توی گوشش کجاست و بلافاصله تقریباً کر شد.

- مامورای وزارتخونه آمدن شدن!

بلا نگاهی مصمم به کریس انداخت.

- نه بلاتریکس. هر کاری که داری بهش فکر می‌کنی رو انجام نده!

ولی خیلی دیر شده بود. بلا خنده وحشتناکی سر داد و به سمت کریس دوید.

- یا مرلـــــــین، کمک!

بلاتریکس وزیر رو بغل کرد و از پنجره پایین پرید. به محض خروج از محوطه ممنوعه ی آپارات و میون زمین و آسمون، بلا همراه با کریسِ در آغوش گرمش آپارات کرد.

مخفیگاه

- چه زیباست.

کریس ترجیح داد تا اون باشه که با همچین جمله ای سکوت طولانی رو بشکنه. چند دقیقه بود که اعضای فراری رابسورولاف زمان برگردان رو روی میز گذاشته و بهش خیره شده بودن.

- الان باید چیکار کردن کنیم؟
- هر کاری که قرار باشه بکنیم من دیگه حاضر نیستم با بچه همکاری کنم.

و انگشت گاز گرفته شده اش رو مکید.

- بچه خیلی هم خوب بودن میشه.

بلاتریکس بالاخره از روی صندلی بلند شد تا کنترل رو به دست بگیره. نگاهی به افراد درون اتاق انداخت. یه فضایی، وزیر سحر و جادو که دست و پاش بخاطر برخورد با شیشه پنجره زخم شده بود و مدام خونریزی می‌کرد، یه جاسوس که از نحوه پیشبرد نقشه قبلی شکایت داشت و بچه ای که احتمالاً از شدت خشونت قرار بود جا پای خود بلاتریکس بذاره.

- بلند شید. هر چی بیشتر وقت رو تلف کنیم احتمال اینکه کاراگاها پیدامون کنن بیشتر میشه.
- ولی چجوری باید از زمان برگردان استفاده کنیم؟
- تو وزیری، تو بگو!

نگاه ها به کریس خیره شد.

- امممم، خب چون 3 روز قبل اتفاق افتاده باید اونو 3 دور بچرخونیم.

بلاتریکس زمان برگردان رو از روی میز برداشت.

- خیله خب، ما یه نقشه داریم. چند روز قبل ما باختیم، آزادیمونو و اعتماد لرد رو. ولی امروز یه شانس داریم تا اونارو برگردونیم. ماموریت رو می‌دونید، جلوی الاف رو بگیرید. نه اشتباهی و نه شانس مجددی. حواستون جمع باشه و مراقب همدیگه باشید. این تلاشی برای شرافت مرگخواریمون هست و ما میبریم. به هر قیمتی که شده!

- به هر قیمتی که شده. عجب سخنرانی تاثیر گذاری.

بلاتریکس در دلش برادران روسو و کاپیتان آمریکا را بابت همچین متنی دعا کرد!

- جمع تر بشید که بتونم اینو دور گردن همه بندازم. آماده اید؟

ویـــــــــــــــــژ!

- زیادی اومدیم عقب.

اعضای تیم مشغول تماشای اولین مسابقشون توی ورزشگاه آمازون بودن.

- اگه اون گربه لعنتی عاشق نمی‌شد گل نمیخوردیم.
- یدونه چرخش میریم جلو.

ویـــــــــــــــــژ!

- تو رو خدا دُم من رو نَکّن.

بچه با خشونت عجیبی، اره برقی به دست داشت دم یوآن رو از جا میکند. خون تمام اتاق رو فرا گرفته بود و صدای جیغ های یوآن قطع نمی‌شد.

- باید توی تربیت بچه دقت بیشتری کنی راب.
- اوهوم.

بلاتریکس به ناچار مجبور شد دل از این صحنه زیبا بکند و در حالی که زیر لب احسنت می‌گفت زمان برگردان رو یک دور دیگه به جلو چرخوند.

ویـــــــــــــــــژ!

- و الاف با یه حرکت استثنایی اسنیچ رو میگیره!
- بالاخره زمان درست.

اعضای تیم به خودشون که در آسمان مشغول پرواز و شادی بودند نگاه کردند.

- چقد زود دیر میشه.

چهار و نیم نفر، در گوشه ورزشگاه چمباتمه زده و منتظر لحظه مناسب بودن.

- حالا!

هر چهار و نیم نفر به سرعت شروع کردن به طی کردن عرض ورزشگاه تا به رختکن خودی برسند. ورزشگاه نقش جهان به علت معماری خاص و پیچیده این فرصت رو به هر کسی میده تا توی خفا هر کاری خواست بکنه.

- آواداکداورا!
- بــــــــــــــــــــــــاو بلاتریکس، لازم نیست هر نفری رو که میبینی بکشی.
- بیچاره اسمش مایک بودن میشه. می‌خواست مرگخوار شدن باشه.
- کار درستی کردم.

بلا بادی به غبغب انداخت و از روی جنازه نگهبان رختکن رد شد. بقیه هم از او تبعیت کردن، البته از کنار جنازه رد شدن.

- سیو، جنازه رو قایم کن و بعدش بیا رختکن.

رختکن رابسورولاف، دقایقی بعد

بلاتریکس، کریس، رابستن، بچه و اسنیپ پشت یخچال رختکن قایم شده بودند.

- جا از این بهتر نبود؟
- هیس، دارن میان.

اعضای تیم در گذشته هلهله کنان و در حالی که علاف رو روی دستاشون حمل می‌کردن وارد رختکن شدن. ولی سر و صدا ها به سرعت خاموش شد.
رابستن کمی از سرش رو بیرون آورد تا ببینه چه خبره.

- الان ابر بالای سر اسنیپ داره قصه تعریف کردن می‌کنه. علاف نامه رو!
- زودتر لطفاً! له شدیم اینجا.
- هیس شدن کن!

بعد از چند دقیقه ای صدای جیغ" ســـــــــــــوسک" شنیده و توی رختکن غوغا به پا شد.

- بلا، فکر کنم الان دیگه وقتشه.
- همه آماده باشید.

کریس نسخه زمان حال، گونی را از توی جیب پشتش درآورد. توی همین وقت بقچه ای از اون طرف یخچال روی سر اعضای تیم افتاد.

- بقچه الافه؟

اسنیپ در نگاهی کوتاه متوجه برق زمان برگردان درون بقچه شد.

- عه! زمان برگردان. بهتره برش داشتن بکنم برای آینده!

همزمان که دست رابستن به سمت زمان برگردان نسخه گذشته می‌رفت، اسنیپ فریادی کشید و به سمت راب شیرجه زد. ولی برخورد بین این دو نفر باعث شد تا از پشت یخچال پرت بشن بیرون و در دید عموم قرار بگیرن. سوروس در حالی که داشت خود قدیمیش رو میدید گفت:
- هول نکنید! ما رو وزراتخونه استخدام کرده تا بدل شما باشیم.
کریس قدیمی، متحیر گفت:
- ولی من همچین کاری نکردم.
اسنیپ که نمی‌دونست دیگه باید چیکار کنه در همون حال دراز کش به لبخند زدنش ادامه داد. در همین لحظه ناگهان صحنه سفید شد.

ایستگاه کینگز کراس

- من لختم.

هر پنج نفر به صورت لخت شروع کردن به دویدن و جیغ زدن توی جایی که هیچ جا نبود. در واقع یه جایی بود ولی چون هاله سفید همه جا رو گرفته بود چیز دیگه ای دیده نمی‌شد.

- کاش لباس داشتیم.

اینگونه بود که کپی اتفاقات فصل ایستگاه کینگز کراس توی کتاب آخر برای تیم رابسورولاف رخ داد.

- شما دهن من رو سرویس کردید فرزندانم!

بلا به پیرمرد سفید پوشی که از دور میومد نگاهی کرد و بعدش گفت:

- دامبلدور؟ آواداکداورا!

اما خب چون چوبدستی نداشت اتفاق خاصی نیوفتاد و بلا فقط تونست از فرط عصبانیت سرخ بشه. پیرمرد که جلوتر اومد، بقیه فهمیدن که تنها شباهت اون با دامبلدور ریش سفید بلند، لباس سفید و سن بالا بود.

- تو کی هستی؟
- من مرلینم!

کریس از اینکه هر کس از راه می‌رسید سر به سرش میذاشت خسته شده بود.

- چه جالب. منم سائورونم.
- سائورون کی هستن شد کریس؟

کریس دستش رو تکونی داد که یعنی بعداً برات تعریف می‌کنم. مرلین بی توجه به حرف کریس ادامه داد:

- چرا اون زمان برگردان رو برداشتید؟
- چون می‌خواستیم زمان رو برگردونیم.
- منظورم دومی بود. و اینکه ازت خسته شدم کریس چمبرز، فرزند داناوان!

مرلین عصای سفید بلندی رو ظاهر کرد و اون رو به سمت کریس گرفت. دود بنفشی کریس رو احاطه کرد ثانیه ای بعد قورباغه ای داشت قور قور می‌کرد. با این کار بقیه هم فهمیدن که ظاهراً قضیه جدیه و با مرلین طرف هستن.

- اون زمان برگردان رو که توی رختکن دزدیدید واقعاً قضیه رو پیچیده کرد. من حتی خودم هم نمیدونم باید چیکار کنم. شما چیزی رو در گذشته دزدیدید که قراره در حال ازش استفاده کنید تا توی آینده به کارتون بیاد. در واقع گند زدید به هر سه زمان گذشته و حال و آینده.
- ای بابا.
- خب حالا من شما رو آوردم اینجا تا با هم صحبت کنیم و ببینیم چه کاری انجام بدیم که به نفع همه باشه. در ضمن شما توسط خود قدیمی تون هم رویت شدین. فضا و زمان داره تیکه پاره میشه.

اسنیپ که بیشتر از همه از اینجور مسائل عجیب و غریب سر در میاورد پیش قدم شد:

- ما فقط می‌خوایم جلوی الاف رو بگیریم تا ما رو لو نده.
- پس مجبورم از قدرت های مرلینی استفاده کنم. شما رو به زمان حال برمیگردونم با این تفاوت که دیگه کاراگاها دنبالتون نیستن. الاف و آتش زنه رو در مقابل ورزشگاه ملاقات کنید. هر اتفاقی که تا حالا افتاده به فراموشی سپرده میشه.

مرلین صورتش رو به طرف بلاتریکس برگردوند.

- و تو هم وجداً کمتر آدم بکش.

با حرکت عصای مرلین، صحنه دوباره سفید شد.


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۶:۰۶:۴۹
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۶:۱۰:۲۳
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۱۶:۳۲:۰۱


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#26
تف تشت VS رابسورولاف

با وجود تمدید های مکرر و لطف رئیس فدراسیون کوییدیچ جهت تسهیل برگزاری این مسابقه، اعلام می‌کنم به علت وجود مشکلات فراوان و غامض، نمی توانیم در این مسابقه شرکت کنیم. هر چند تمامی اعضای تیم رابسورولاف نهایت تلاش خود را کردند تا جهت احترام به تیم تف تشت و مسابقات پستی را آماده و ارسال کنند ولیکن این امر محقق نشد.
به امید برگزاری موفقیت آمیز ادامه مسابقات،
تیم رابسورولاف



پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
#27
سلام خدمت شما!

این سیستم تمدید چجوریه؟ من الان تمدید بخوام بهم میدین؟ یعنی تا 8 ام؟ یا باید کبد و کلیه رو وثیقه بذارم نوش جان کنی شما؟

حالا علاوه بر اینکه این درخواست رو دارم، بازم حتی مطمئن نیستم که تیمم برسه تا 8 ام ارسال کنه یا نه! یعنی در این حد وضعیت ما پیچیده شده. اگه شرحش رو بخوای من با جغدم در خدمتم. خلاصه اینکه نمیدونم میشه این بازی ما رو کلاً به تعویق انداخت یا نه. یا مثلاً تا آخر بازی بعدیمون( که میشه با تیم زرپاف) وقت بدید که هر دو تا بازی رو توی یه تایم زمانی ارسال کنیم.

صد البته که درخواست نامعقولی هست و تیم ما کاملا ًاوکیه با هر تصمیمی که شما بگیرید. چه تمدید دوباره چه تعویق و چه ایگنور کردن این پست.

البته بازم میگم شرایط ما یکم پیچیده شده. ممکنه حتی بتونیم تا فردا بفرستیم ولی راه رفتن روی لبه ی تیغه!

با تشکر!



پاسخ به: تقويم جادويی!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#28
اعیاد و مناسبت های مورد تایید وزارت سحر و جادو!

* لیست به مرور آپدیت خواهد شد.
* اعضای ایفای نقش می‌توانند با ارائه مدرک و دلیل محکمه پسند از طریق پیام شخصی، به تعداد مناسبت ها اضافه کنند!


14 اردیبهشت: بال های عقاب برای اولین بار در صبحگاه 14 اردیبهشت باز شد. روونا ریونکلاو آتش شومینه را روشن کرد تا امروز، ریونکلایی ترین روز سال باشد. در کنار شومینه تالار، خود را گرم کنید و از روز گروه ریونکلاو لذت ببرید!

22 اردیبهشت: علامت شوم در سرتاسر آسمان دنیای جادویی دیده می‌شود. مرگخواران ماموریت های خود را در اقصی نقاط زمین رها می‌کنند تا به محضر لردولدمورت برسند و با ایشان صحبت کرده و گزارش دهند. امروز روز مرگخواران است! به جهت حفظ جان خود از خانه خارج نشوید!!


5 مرداد: اولین نجیب زاده یعنی سالازار اسلیترین، محلی را در تالار گروهش قرار داد تا مکانی باشد برای گردهمایی نجیب زادگان دنیای جادوگری. روز اسلیترین، روز غرور و اصالت!

8 مرداد: روز اسپم نویسی!


20 شهریور: روز هافلپاف! گروهی که کم لطفی ها و نامهربانی های زیادی علیه اش صورت گرفته، آموخت تا پس از هر شکست دوباره برخیزد. در این روز هافلپاف برای اولین بار قهرمان هاگوارتز شد. به دوستان زردپوش خود تبریک بگویید!

21 شهریور: روز سینمای جادویی! در همچین روزی ویکتور کرام ساختمان هالی ویزارد را تاسیس کرد. بلیط سینما در این روز رایگان است!

28 شهریور: مالی ویزلی همیشه اجاق آشپزخانه گریمولد را روشن نگه می‌دارد! اعضای محفل ققنوس به همراه آلبوس دامبلدور امروز را جشن می‌گیرند و برای سلامتی ققنوس می‌نوشند. روزی بیاد ماندنی برای آنها، روز محفل ققنوس!


21 مهر: زنده باد رماتیسم! قرمز ترین روز سال، همزمان با تولد رماتیسم ابدی، روز گریفیندور نام‌گذاری می‌شود. در این روز گریفیندوری ها رماتیسمی می‌شوند!



3 آذر: روز تغییر شناسه!
به نقل از گیلدروی لاکهارت:
نقل قول:
به نظرم 3 آذر رو هم روز جهانی تغییر هویت بذاریم ... زیرا در این روز هرمیون گرنجر (گریف) عضو سایت شد و سپس به هپزیپا اسمیت (هافل) تغییر شناسه داد و سپس به بلاتریکس لسترنج (اسلی) تغییر شناسه داد و سپس به سلستینا واربک (اسلی) تغییر شناسه داد و در آخر هلنا ریونکلا (ریون) تغییر شناسه داد و کلا ترکوند دیگه


27 آذر: روز اجنه! در این روز برای اولین بار یک جن به عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب شد. لطفاً با اجنه مهربان باشید!


15 دی: روز شخصیت شناسی! وبمستر بزرگ، کله زخمی اعظم، هری پاتر تاپیک" شخصیت خود را معرفی کنید" را تاسیس کرد. به این تاپیک بروید و فرم معرفی شخصیت خود را عوض کنید!


13 اسفند: روز کوییدیچ! اولین مسابقات کوییدیچ هاگوارتز در این روز استارت خورد. جارو هایتان رو بردارید و با بچه محل ها یک دست کوییدیچ کوچک بزنید!

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳ ۱۰:۴۲:۰۸
ویرایش شده توسط مرلین در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۲۹ ۱۳:۴۰:۱۸


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#29
رابسورولاف VS اراذل و اوباش گریف


پست سوم و پایانی


روز مسابقه

- بالاتر... بالاتر... خوبه، بســـــه!

تخته چوب محکم به سقف ورزشگاه برخورد کرد و به همراه قطعاتی از سقف و با صدای گرومب به زمین خورد.

- خب نیم ساعت دیگه بازی شروع می‌شه، هنوز ستون های غربی رو کامل نکردیم که.
- ایراد نداره مهندس، اینم مثل بازی های قبل دیگه، مگه تیم های قبلی چیکار کردن؟ اینا هم همون کارو می‌کنن. حرص نخور، بیا چایی بخور!

کارگر بوقی که مشخص بود به واسطه همین ها ورزشگاه ناقص مونده، مهندس رو به گوشه ای کشید و یک لیوان چایی برایش ریخت.

- الانم در ورزشگاه رو باز می‌کنن، باید بریم.

مهندس که روز های اولش بود و خیلی احساس مسئولیت پذیری می‌کرد، چایی رو زمین گذاشت و رو به بقیه کارگر ها گفت:

- کارمون متاسفانه امروز تموم شد. فردا برمی‌گردیم و اینقدر کار می‌کنیم تا ورزشگاه تکمیل بشه.

کارگر ها که می‌دونستن این جو گیری فقط برای هفته های اوله، همراه با تایید کردن حرف های مهندس، چکش هاشونو به حالت روی زمین زدن!
در همین حین، ماموران ورزشگاه چند گونی شن که نقش در رو بازی می‌کردن از روی زمین برداشتن؛ به معنی که در های ورزشگاه باز شده و ملت جادوگر می‌تونن بیان داخل! ولی به دلیل ناقص بودن ورزشگاه و عدم وجود صندلی، مردم همون گونی های شن رو به عنوان جایی برای نشستن انتخاب کردن. یه سری به بالای نورافکن ها رفتن و عده ای هم چسبیدن به خط اوت زمین بازی که در اصل نباید وجود داشته باشه، چون کوییدیچ اوت نداره!

اما بلیط VIP یا همون very important patronus متعلق به جایگاهی بیرون ورزشگاه بود! ایوان خانه ای مشرف به ورزشگاه، همراه با صرف هندونه.

- بازیکنای دو تیم در رختکن آماده فرمان داور هستن تا وارد زمین بشن.

اشتباه نکنید! این صدای یوآن نیست. یوآن بعد از بازی های هفته قبل به طرز مشکوکی ناپدید شد و دیگه قرار نیست اسمش رو بشنوید! گزارشگر مجهول الهویه ادامه داد:

- اوه اوه! اونجارو نگاه کنید، ظاهراً ماموران ورزشگاه با عده ای متخاصم درگیر شدن!

"عده ای متخاصم" جمعی از ساحره ها بودن که اجازه ورود به ورزشگاه نداشتند.

- یعنی چی نمی‌شه برم تو؟
- من هفته پیش رفتم حموم مختلط هیچکس بهم گیر نداد. چه خبره الان؟
- یعنی من نمی‌تونم بازی آرتور عزیزم رو ببینم؟
- باور کنید من مَردم! چطور نمی‌تونید از ماورای این ماتیک ها برند و گرون متوجه بشید که زن نیستم؟

کارگردان تلویزیونی ترجیح داد تا از کفتری که در بالای ورزشگاه مشغول پرواز بود نمایی بسته بگیرد تا از عده ای متخاصم.

- و بالاخره بازیکن ها وارد زمین میشن. اونجا رو ببینید، اون الافه! جستجوگر فوق العاده ای که در بازی قبلی همه رو به شگفتی وا داشت و با مهارتی مثال زدنی اسنیچ رو گرفت.

علافِ الاف نما دستی برای هواداران پرشمار رابسورولاف تکون داد.

- فنریر غرشی می‌کنه و بازی شروع میشه!

بازیکن های هر دو تیم به هوا برخاستند و هرکدوم رفتن سر پست خودشون... البته به جز ناپلئون!

- بنژوق مادام بلاتریکس.
- چی می‌خوای؟
- می‌خواستم تشکر کنم که هیتلر رو نابود کردید، بعضی نابخردان فکر می‌کنند که اون جنگاور بهتری نسبت به من بوده.

بلاتریکس احساس کرد که ناپلئون می‌خواد حواسش رو پرت کنه. بنابراین در حین اینکه اشلی داشت تغییر شناسه می‌داد و حواسش نبود، چماقش رو توی صورت ناپلئون کوبید.

- قابلی نداشت!
- اوه اونجا رو ببینید، ناپلئون روی زمین افتاده. ظاهراً قند خونش پایین اومده. بهش شیرینی ناپلئونی بدید! ها ها... من چقدر بامزم!

کوافل دست رابستن هست. ولی توی اولین مواجهه با ادوارد دست قیچی اون رو از دست داد. رابستن تمرکز نداشت. فکرش درگیر خونه و سیزارویی ها بود. شاید بهتر بود باهاشون می‌رفت...

- رابستن! حواستو جمع کن.
- بخشیدن کن.

ادوارد سریعاً کوافل رو به پاندا پاس داد اما پاندا اونقدر سریع نبود و با برخورد بلاجری از سوی سوروس، توپ رو از دست داد ولی آستریکس با یک حرکت زیگزاگی خودش رو به زیر پاندا رسوند و توپ رو گرفت.

- آستریکس و دروازه... شوت می‌کنه و گربه میگیره توپو!
- میـــــــــــــــــو!

گربه آمازونی از بین تماشاگران پنجه ای برای آتش زنه تکان داد. آتش زنه توپ رو به کریس پاس داد. همزمان علاف و استرجس برق طلایی اسنیچ رو دیدن و با یک مانور سریع شیرجه ای به سمتش زدن.

- اوه اوه! هر دو جستجوگر اسنیچ رو دیدن، چه سرعتی، چه هیجانی! حتی بقیه بازیکن ها هم محو این کورس جذاب و دیدنی شدن. استرجس پادمور می‌تونه با کوله باری از تجربه اسنیچ رو بگیره یا کوله اش زیاده سنگینه و از الاف جا می‌مونه؟ ها ها!

اسنیچ از رختکن نیمه خراب بازیکن ها عبور کرد و اوج گرفت. علاف و استرجس سر جاروهاشون رو بالا گرفتن تا از اسنیچ عقب نمونن. ولی هیچکدوم متوجه موشکی نبودن که داشت نزدیکشون می‌شد!

بوم!

- مرلینا! الاف منهدم شده و داره سقوط می‌کنه. اینجا چه خبره؟

کاراگاه های وزارتخونه مثل مور و ملخ در ورزشگاه ظاهر شدن.

- دستگیرشون کنید، همشون رو!

چهار پنج جارو سوار به سمت بلاتریکس یورش بردن اما بلا که سابقه طولانی در فرار داشت، سریع تر از بقیه دوزاریش افتاد و غیب شد.

- ما لو رفتن شدیم، فرار کردن کنید.

رابستن بیخیال پرت کردن آرتور از روی جاروش شد و در عوض با سرعتی فضایی بچه رو زیر بغل زد و از راه تونل فاضلاب که دریچه اش هنوز باز بود فرار کرد. اسنیپ هم همون سبکی که توی هاگوارتز فرار کرد رو اجرا کرد.

- بله! و پروفسور اسنیپ دوباره فرار رو به قرار ترجیح میده. حقیقتاً این شجاع ترین فردی هست که هری توی عمرش دیده؟

- من وزیرم، چطور جرئت می‌کنید؟

کاراگاه طرف بحث با کریس خیلی راحت جرئت کرد!

- استوپفای!

فردا صبح

-... بجز آتش زنه و معشوقه اش، بقیه متهمین متواری شدند. البته با دخالت به موقع ماموران وزراتخانه، علاف مظنون اصلی پرونده دستگیر شد.

لردولدمورت ناسزایی به الاف گفت و تلویزیون رو خاموش کرد!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۱۶:۲۶:۵۳


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸
#30
... و همچنان قرنطینه ادامه دارد. در پایان اخبار لازم به یادآوری مجدد هست که امروز اوتوبوس های امداد، افراد سالم را به بندر لیورپول منقل خواهند کرد. داوطلبان با در دست داشتن شناسنامه و گواهی سلامت می‌توانند از این طریق از شهر خارج شوند. همچنین...

الاف تلویزیون را خاموش کرد و در درون مبل راحتی فرو رفت. کنترل را رو میز شیشه ای روبه رویش پرتاب کرد. انعکاس صدای برخورد کنترل با شیشه در سرتاسر خانه نسبتاً خالی ریدل پیچید.

- نمیای الاف؟ اگه دیر کنی ممکنه جا نباشه ها!

الاف صدای لیسا را نادیده گرفت. در واقع ترجیح داده بود تا همه چیز را نادیده بگیرد. چند لحظه بعد، صدای برخاسته از درب این گواهی را می‌داد که حالا او در خانه سرد و تاریک تنها بود. تصمیم گرفت تا به اتاق لرد برود. هیچ مرگخواری اجازه نداشت تا بدون اذن اربابش وارد اتاق شود، ولی این دفعه اوضاع فرق می‌کرد. لرد دیگر آنجا نبود، حتی نجینی هم اتاق را خالی گذاشته بود.

کنت، از روی مبل بلند شد و با قدم های کوتاه و سنگینش به سمت اتاق لرد ولدمورت رفت. در اتاق نیمه باز بود. قرار نبود در غژ غژ کند، هیچوقت نمی‌کرد. همیشه روغن کاری شده بود تا مبادا لرد از صدایش ناراحت شود. این بار هم صدا نکرد. در به آرامی و نرمی هر چه تمام تر باز شد و الاف پا به اتاق لرد گذاشت.

طول اتاق را طی کرد تا به لب پنجره برسد. هیچ مانعی وجود نداشت. نه میز و نه صندلی. اتاق چند روزی می‌شد که کاملاً تخلیه شده بود. الاف از پنجره حیاط را نگاه کرد. داشت برای آخرین بار تجمع مرگخواران را می‌دید که مشغول سوزاندن جنازه فنریر بودند. فنریر اولین نبود، یادش آمد که اولین بار چه حسی داشت.

اولین نفر رابستن بود، نتوانست خیلی دوام بیاورد و در اولین روز های مصیبت، مبتلا شده بود. لرد دستور داد تا جنازه رابستن را در حیاط پشتی روی تلی از هیزم قرار بدهند و بچه را هم هرچند زنده بود محکم به رابستن ببندند. درسته که بچه زنده بود ولی هیچکس امیدی به او نداشت و همه می‌دانستند که قرار است به سرنوشت دردناک پدرش مبتلا شود. بلاتریکس، قبلاً طلسم بیهوشی را روی او اجرا کرده بود تا کمتر درد بکشد.
الاف مسئول آتش زدن هیزم بود. تمام مرگخواران در حیاط جمع شده بودند، حتی لرد نیز از پشت پنجره اتاقش صحنه را تماشا می‌کرد. الاف چهار گوشه تل را آتش زد و منتظر شد تا آتش گُر بگیرد و جنازه رابستن و بچه را به خاکستر تبدیل کند.

اما اکنون، تعداد کمتری در حیاط بودند، اکثراً یا به بندر منتقل شده یا به سرنوشت رابستن دچار شده بودند. لیسا به عنوان آخرین نفر به جمع پیوست و آماده شد تا آخرین جنازه را بسوزاند. اما الاف نمیخواست نگاه کند، نه بعد از اینکه سوختن گابریل را از فاصله ای اندک دیده بود. اشتباه در محاسبات باعث شد تا قبل از اینکه الاف از هیزم ها فاصله بگیرد، جنازه شروع به سوختن کند. صحنه ای نبود که حتی یک مرگخوار بخواهد از نزدیک ببیند.

از پنجره فاصله گرفت، برای بار آخر نگاهی به اتاق لرد انداخت و بیرون رفت. تصمیم گرفت تا با همان کت و شلوار قدیمی و رنگ رو رفته اش از در پشتی ساختمان خارج شود. بدون هیچ چمدانی و یا وسیله ای اضافی. حتی آتش زنه هم او را تنها گذاشته بود.

قضاوت سختی بود، هوای خانه سنگین تر بود یا هوای خیابان؟ الاف شروع کرد به راه رفتن بدون هدف خاصی. می‌خواست فقط برود تا بلکه مبتلا شود و کمتر از هفته ای، جنازه او هم سوخته شود. همان مرگ مورد علاقه اش! مردم در خیابان ها اما نظر دیگری داشتند. خانواده ها به سرعت می‌دویدند تا به اتوبوس ها برسند. ماموران حفاظت در تلاشی بیهوده سعی در آرام کردن جو ملتهب خیابان ها داشتند. حواس کنت به گوشه ای جلب شد. صدا آنجا بالا رفته بود. ماموران محافظت از طاعون سعی داشتند تا مرد بی خانمانی که پوستش دلمه بسته بود را وارد ون کنند تا از مردم به دور باشد. اما مرد مقاومت می‌کرد و فریاد می‌زد:

- این فقط حساسیت پوستیه... من طاعون ندارم!

مشخصاً دروغ می‌گفت! هیچ حساسیتی وجود ندارد که بتواند پوست شما را به راحتی کندن پوست موز، از بدنتان جدا کند. الاف به این مطلب می‌اندیشید که حواسش پرت شد و با کسی برخورد کرد.

- عه! بستنیم.

الاف پایین را نگاه کرد، دخترکی با بغض به بستنی مخلوطش نگاه می‌کرد که حالا روی آسفالت خیابان پخش شده بود. دخترک در نگاه کنت به مانند یک فرشته می‌نمود. سنش به زحمت به شش سال می‌رسید. بالاتنه ای سفید به همراه دامن صورتی کمرنگی پوشیده بود. ترکیب رنگ های او در این خیابان های خاکستری، شبیه به حضور پروانه ای بود در جمعی از مگس ها؛ زیبا و جلوه گر! اگر وقت دیگری بود حتماً الاف لگدی هم به بستنی می‌زد و راهش را می‌کشید و می‌رفت. ولی الان هر وقتی نبود.

- ببخشید... گم شدی؟
- نه!

و به چند قدم دورتر اشاره کرد. جایی که زوجی میانسال رو به روی مغازه بستنی فروشی ایستاده بودند و مشغول انتخاب بستنی بودند. پشت شیشه مغازه، گواهی بزرگی با مضمون" مورد تایید وزارت بهداشت" به چشم می‌خورد.

- خب مطمئنم که پدر و مادرت می‌تونن یه بستنی دیگه برات بخرن. مگه نه؟
- نمیدونم، باید بهشون بگم؟

الاف دو زانو نشست تا صورتش مقابل دختر بچه قرار بگیرد.

- آقا شما باید مسواک بزنید!

بستنی خوردن و مسواک زدن! این دختر انگار از سیاره ای دیگر آمده بود. در حالی که پشت سرش، در آنطرف خیابان ماموران داشتند جنازه ها را یکی یکی درون وانت می‌انداختند، او داشت از چیز بی اهمیتی صحبت می‌کرد.

- میدونی، شاید لازم نباشه تا به پدر و مادرت بگی. شاید من بتونم بستنیت رو درست کنم.

دختر، به شدت سرش را تکان داد و به بستنی اشاره کرد.

- نمیشه! همش پخش زمین شده. چجوری می‌خوای درستش کنی؟
- با جادو!
- ولی جادو وجود نداره.

الاف دستش را به سمت جیبش برد تا چوبدستی اش را دربیاورد.

- کی گفته؟
- مامان و بابا. اونا میگن اگه جادو وجود داشت می‌تونستیم لارا رو برگردونیم و اونو خوب کنیم.
- لارا کیه؟

ابرو های الاف بالا رفته بود. لحظه ای دستش را در جیب نگه داشت تا ببیند دخترک چه می‌گوید.

- لارا دوستمه. توی مدرسه. چند وقت پیش مریض شد و دیگه خوب نشد. اگه جادو وجود داشت من حتماً ازش کمک میگرفتم که کل آدمای روی زمین رو خوب کنم! حتی چندبار هم به خدا گفتم که به من جادو بده. ولی اون نخواست.

شانه های الاف بیش از پیش افتادند. یاد تمام کسانی افتاد که از دست داده بود.

- میدونی، منم یه گربه داشتم. و چندتا دوست دیگه مثل لارا. اما همشون مریض شدن و رفتن. اگه جادو وجود داشت شاید میتونستم اونا رو برگردونم.
- نگران نباش!

دخترک دست کوچکش را روی صورت چروکیده الاف کشید. از صورت زبر و خشک او چندشش نشد و دستش را پس نکشید. آن یک نوازش کامل بود.

- بابام میگه، اگه جادو نیست هیچ اشکالی نداره. عوضش ما هممون تلاش می‌کنیم تا قوی باشیم و هیچوقت مریض نشیم. اینطوری اونایی هم که رفتن، همیشه توی قلبمون میمونن.

الاف به صورت دخترک خیره شده بود.

- درسته که بستنیم افتاد. منم نمیخوام یکی دیگه بخرم. چون اینطوری یادم میمونه امروز که دارم میرم سوار اتوبوس بشم آقای مهربونی مثل تورو دیدم!
- ولی... ولی من که مهربونی نکردم.
- تو گفتی میتونی با جادو بستنیم رودرست کنی. یعنی میخواستی مهربونی کنی. من ازت قبول میکنم. مامان میگه این خیلی مهمه.
- کارن؟ چیکار داری می‌کنی؟

زن به سمت دختر آمد و دست اورا گرفت.
- مگه نگفتم با غریبه ها حرف نزن؟

الاف با وزنی دوبرابر آنچه نشسته بود برخاست. سر زانوهایش را تکاند و رو به زن که معلوم بود مادر آن دختر است گفت:

- تقصیر من بود. من بهش خوردم و بست...
- مامان دیر نشه!

دختر که حالا کارن نام داشت چشمکی به الاف زد و دستش را به نشانه خداحافظی برایش تکان داد. اما الاف در سرش افکار جدیدی شکل گرفته بود. دستی به جیب کتش کشید و وقتی برآمدگی شناسنامه و گواهی سلامتش را احساس کرد، لبخندی زد. باید به دنبال نزدیک ترین اتوبوس انتقال میگشت تا از این شهر طاعون زده برود.

شاید در وقتی دیگر، به این شهر بازمی‌گشت، به خانه ریدل و به پیش لرد. وقتی که همه دوباره سرحال و سالم بودند و سایه سنگین طاعون از روی سرشان برداشته شده بود. شاید برمی‌گشت و...

... و از دختری به نام کارن در جلوی بستنی فروشی تشکر می‌کرد!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.