رابسورولاف VS زرپاف
پست سوم
دفتر فدراسیون کوییدیچ - وزارت سحر و جادو- بازم از همکاری شما ممنونم آقای الاف، واقعا کمک بزرگی کردید.
فنریر برای بار چندم از الاف تشکر و قدردانی کرد که باعث شد این فساد بزرگ بر ملا بشه.
- خواهش میکنم. وظیفه بود. در هر جایی باید با متقلب برخورد بشه! فرقی هم نداره که دوست باشه یا غریبه، اگه سعی کنیم وظایفمون رو در قبال آشنا ها همونطور انجام بدیم که در برخورد با غریبه ها انجام میدیم...
- بله بله درسته جناب کنت، منم با شما موافقم. ولی اگه اجازه بدید من چندتا کار دیگه هم باید انجام بدم.
- فقط یه چیز دیگه، آتش زنه رو باید به من برگردونید!
- اونم حله. فردا با پست میفرستم دم خونتون.
الاف بقچه کوچکش را برداشت و دفتر فنریر رو به مقصد هتل ترک کرد.
مخفیگاه رابسورولافیوناعضای تیم به شکل نیم دایره ای قرار گرفته و زل زده بودن به سوروس که چهارزانو روی زمین نشسته و چشماش رو بسته بود. اسنیپ کف دست ها رو به بالا داده بود و سخت در تمرکز خودش غرق بود. بعد از چند دقیقه ای که به همین منوال گذشت، بالاخره چشماش رو باز کرد.
- چی شد؟
- حفاظ ذهنی خیلی خوبی داشت. اما من بالاخره شکستمش.
- کجا هستن شده؟
- هتل " هیپوگریف بی دندون" اتاق 85.
بلاتریکس به سرعت از جاش بلندشد.
- وقت عمله، طبق نقشه پیش برید.
لابی هتل هیپوگریف بی دندون- آقا تو رو مرلین قسم میدم. من و این بچه جایی رو نداریم که بمونیم. مادرش مرده منم افتادم توی پاتیل روغن، دیگه کاری از دستم بر نمیاد.
- متاسفم آقا. تا شناسنامه جادویی خودتون و بچه رو ارائه ندید من نمیتونم بهتون اتاقی بدم.
سوروس، بچه به بغل، داشت به پذیرش هتل التماس میکرد تا اتاقی بگیره. خب البته که اتاق نمیخواست و قصدش این بود که حواس کارمند هتل رو پرت کنه تا بلاتریکس و کریس وارد هتل بشن.
- معمولی رفتار کن کریس.
- اینو به خودت بگو.
کریس نگاهی به بلا انداخت. بلایی که دامن گل گلی پوشیده بود و آرایش غلیظی با تم پلنگ روی صورتش اجرا کرده بود.
- به نظرت این نوع تغییر چهره باعث جلب توجه نمیشه؟ مخصوصاً اینکه موهای فر فریت هنوز پا برجا هستن؟
- به هیچ وجه. کسی متوجه موهای من نمیشه.
و زمزمه فردی در کنارش که گفت" چقدر شبیه بلاتریکس لسترنج هست" رو نادیده گرفت.
بلا و کریس به سرعت از بقل سوروس که داشت ضجه میزد" حاضرم حتی رخت بشورم، به من و بچم اتاق بدید" گذشتند و وارد آسانسورشدن.
- زیادی توی نقشش غرق نشده؟
- چرا.
- جاسوس بیشرف! راب صدامو داری؟ ما الان توی آسانسوریم.
- دریافت کردن شد. به محض اینکه الاف رو دیدم شدن، بهتون خبر دادن میکنم.
بلاتریکس دکمه طبقه پنجم رو فشار داد.
دینگ دینگ، طبقه سومجادوگر قد بلندی وارد آسانسور شد و وقتی دید نفرات قبلی به طبقه پنجم میرن، دستش رو توی جیبش برد و چوبدستی اش رو بیرون آورد.
- از استیو به رابرت، از استیو به رابرت.
- خـــــــــــــش خیــــش!
- لعنتی!
جادوگر استیو نام، چند باری چوبدستی اش را به دیواره آسانسور کوبید تا تنظیم شود.
- استیو به گوشم.
- رد محموله رو در اتاق 85 پیدا کردم. احتمال درگیری عوامل خارجی، کد 117. نیاز به نیروی کمکی دارم.
- دریافت شد، سه واحد نیروی ویژه به محل اعزام میشود. تا رسیدن نیروی های پشتیبان حق عمل نداری.
دینگ دینگ، طبقه پنجماستیو، کریس و بلاتریکسِ پوکر فیس را در آسانسور تنها گذاشت.
- بلاتریکس؟
- ما ادامه میدیم ریس!
بلاتریکس دست کریس را محکم گرفت و اون رو به بیرون آسانسور هدایت کرد.
- رابستن دقت کن، نیروی های وزارت خونه هم دنبال زمان برگردان هستن. وقتی نیرو ها رسیدن بهمون خبر بده.
- اطاعت شدن شد بلاتریکس. ولی آخه نیرو های وزارتخونه؟
بلا هندزفری رو از توی گوشش درآورد تا بتونه تمرکز کنه. همینطور یه روبان که موهاشو باهاش ببنده.
- شبیه ویولت شدی.
- سایلنت کروشیو!
بعد از اینکه کریس چند ثانیه ای در سکوت از درد به خودش پیچید، بلا طلسم رو برداشت و کاغذی رو از جیبش درآورد.
- خب. این
نقشه قبلیمونه. ولی مجبوریم تغییرش بدیم.
بلاتریکس از ناکجا آباد مداد و پاک کنی ظاهر کرد و همونجا وسط راهروی هتل شروع کرد به اصلاح نقشه. بعد از چند دقیقه و چند نگاه تعجب آمیز از طرف جادوگر ها و ساحره هایی که مشغول رفت و آمد بودند، بالاخره سرش رو بالا آورد.
- با دقت
نگاه کن.
- اممم، چندتا نکته بلا. مجبوریم کاراگاه رو بکشیم؟
- بله!
- چرا رنگ من باید قهوه ای باشه؟
- سوال بعدی؟
- حرکت سوسکی دیگه چیه؟
بلا روی پنجه پاهایش چند قدمی رو با جهش طی کرد تا به کریس نشون بده که حرکت سوسکی چجوریه.
- خب، بجنب وقت زیادی نداریم.
کریس بعد از دیدن آموزش های لازم، به سمت راهروی پشتی رفت. با توجه به تغییر شکل منحصر به فردش، حرکت سوسکی قرار بود خیلی گرون براش تموم بشه. چندتا بالشت رو زیر پیرهنش جا داده بود تا چاق تر بنظر برسه، به مو ها و ریشش آرد زده بود تا سفید بشن و عصایی از جنس کائوچو رو کش رفته بود. در کل پیرمردی شده بود چاق و خرفت که یک دختر با سر و وضع نامناسب رو همراهی میکرد!
- مشکلی پیش اومده قربان؟ میتونم کمکتون کنم؟
کریس - همونطور که روی پنجه پا ایستاده بود- خشکش زد. نگاهی به سمت راست که صدا از اونجا اومده بود کرد. سه چهار نفر از خدمه هتل با تعجب اون رو نگاه میکردن. کریس سریعاً خودش رو صاف کرد و با صدایی لرزیده گفت:
- نه! ممنونم. درسته پیرم، ولی دلم گاهی یاد جوانی میکند.
- به هرحال اگه کمکی خواستید ما در خدمتیم.
- حتماً
کریس سوت زنان به راهش ادامه داد و توی فکرش مرلین رو شکر کرد که گیر نیوفتاد. بالاخره به انتهای راهرو رسید و منتظر موند.
- آواداکداورا!
- میتونستی بی هوشش کنی.
- بجنب ریس.
کریس بالشت ها رو در آورد و عصا رو به زمین انداخت.
- الوهومورا!
بلاتریکس با چهره برافروخته دادی کشید که " معلومه باز نمیشه احمق" و با لگدی در رو شکست. اتاق غیر از دکوراسیون خود هتل تقریباً خالی بود. بجز...
- اون بقچه، توی اونه!
کریس با خشونت بقچه روی میز رو باز کرد و زمان برگردان رو بیرون کشید.
- یه صدایی نمیاد؟
- چرا!
بلاتریکس سعی کرد بفهمه که منبع صدای خفیف کجاست. انگار یک نفر داشت از فاصله دور فریاد میکشید، خیلی دور. بلا نگاهش رو به اطراف چرخوند، از پنجره اتاق چیزی معلوم بود. بلا نزدیک پنجره شد تا بفهمه چه خبر است. یک نفر روی پشت بوم ساختمان رو به رویی داشت بالا و پایین میپرید. از قضا رنگش هم آبی بود!
- رابستن!
بلاتریکس حالا فهمیده بود منبع صدا کجاست. هندزفری آویزون رو توی گوشش کجاست و بلافاصله تقریباً کر شد.
- مامورای وزارتخونه آمدن شدن!
بلا نگاهی مصمم به کریس انداخت.
- نه بلاتریکس. هر کاری که داری بهش فکر میکنی رو انجام نده!
ولی خیلی دیر شده بود. بلا خنده وحشتناکی سر داد و به سمت کریس دوید.
- یا مرلـــــــین، کمک!
بلاتریکس وزیر رو بغل کرد و از پنجره پایین پرید. به محض خروج از محوطه ممنوعه ی آپارات و میون زمین و آسمون، بلا همراه با کریسِ در آغوش گرمش آپارات کرد.
مخفیگاه- چه زیباست.
کریس ترجیح داد تا اون باشه که با همچین جمله ای سکوت طولانی رو بشکنه. چند دقیقه بود که اعضای فراری رابسورولاف زمان برگردان رو روی میز گذاشته و بهش خیره شده بودن.
- الان باید چیکار کردن کنیم؟
- هر کاری که قرار باشه بکنیم من دیگه حاضر نیستم با بچه همکاری کنم.
و انگشت گاز گرفته شده اش رو مکید.
- بچه خیلی هم خوب بودن میشه.
بلاتریکس بالاخره از روی صندلی بلند شد تا کنترل رو به دست بگیره. نگاهی به افراد درون اتاق انداخت. یه فضایی، وزیر سحر و جادو که دست و پاش بخاطر برخورد با شیشه پنجره زخم شده بود و مدام خونریزی میکرد، یه جاسوس که از نحوه پیشبرد نقشه قبلی شکایت داشت و بچه ای که احتمالاً از شدت خشونت قرار بود جا پای خود بلاتریکس بذاره.
- بلند شید. هر چی بیشتر وقت رو تلف کنیم احتمال اینکه کاراگاها پیدامون کنن بیشتر میشه.
- ولی چجوری باید از زمان برگردان استفاده کنیم؟
- تو وزیری، تو بگو!
نگاه ها به کریس خیره شد.
- امممم، خب چون 3 روز قبل اتفاق افتاده باید اونو 3 دور بچرخونیم.
بلاتریکس زمان برگردان رو از روی میز برداشت.
- خیله خب، ما یه نقشه داریم. چند روز قبل ما باختیم، آزادیمونو و اعتماد لرد رو. ولی امروز یه شانس داریم تا اونارو برگردونیم. ماموریت رو میدونید، جلوی الاف رو بگیرید. نه اشتباهی و نه شانس مجددی. حواستون جمع باشه و مراقب همدیگه باشید. این تلاشی برای شرافت مرگخواریمون هست و ما میبریم. به هر قیمتی که شده!
- به هر قیمتی که شده. عجب سخنرانی تاثیر گذاری.
بلاتریکس در دلش برادران روسو و کاپیتان آمریکا را بابت همچین متنی دعا کرد!
- جمع تر بشید که بتونم اینو دور گردن همه بندازم. آماده اید؟
ویـــــــــــــــــژ!- زیادی اومدیم عقب.
اعضای تیم مشغول تماشای اولین مسابقشون توی ورزشگاه آمازون بودن.
- اگه اون گربه لعنتی عاشق نمیشد گل نمیخوردیم.
- یدونه چرخش میریم جلو.
ویـــــــــــــــــژ!- تو رو خدا دُم من رو نَکّن.
بچه با خشونت عجیبی، اره برقی به دست داشت دم یوآن رو از جا میکند. خون تمام اتاق رو فرا گرفته بود و صدای جیغ های یوآن قطع نمیشد.
- باید توی تربیت بچه دقت بیشتری کنی راب.
- اوهوم.
بلاتریکس به ناچار مجبور شد دل از این صحنه زیبا بکند و در حالی که زیر لب احسنت میگفت زمان برگردان رو یک دور دیگه به جلو چرخوند.
ویـــــــــــــــــژ!- و الاف با یه حرکت استثنایی اسنیچ رو میگیره!
- بالاخره زمان درست.
اعضای تیم به خودشون که در آسمان مشغول پرواز و شادی بودند نگاه کردند.
- چقد زود دیر میشه.
چهار و نیم نفر، در گوشه ورزشگاه چمباتمه زده و منتظر لحظه مناسب بودن.
- حالا!
هر چهار و نیم نفر به سرعت شروع کردن به طی کردن عرض ورزشگاه تا به رختکن خودی برسند. ورزشگاه نقش جهان به علت معماری خاص و پیچیده این فرصت رو به هر کسی میده تا توی خفا هر کاری خواست بکنه.
- آواداکداورا!
- بــــــــــــــــــــــــاو بلاتریکس، لازم نیست هر نفری رو که میبینی بکشی.
- بیچاره اسمش مایک بودن میشه. میخواست مرگخوار شدن باشه.
- کار درستی کردم.
بلا بادی به غبغب انداخت و از روی جنازه نگهبان رختکن رد شد. بقیه هم از او تبعیت کردن، البته از کنار جنازه رد شدن.
- سیو، جنازه رو قایم کن و بعدش بیا رختکن.
رختکن رابسورولاف، دقایقی بعدبلاتریکس، کریس، رابستن، بچه و اسنیپ پشت یخچال رختکن قایم شده بودند.
- جا از این بهتر نبود؟
- هیس، دارن میان.
اعضای تیم در گذشته هلهله کنان و در حالی که علاف رو روی دستاشون حمل میکردن وارد رختکن شدن. ولی سر و صدا ها به سرعت خاموش شد.
رابستن کمی از سرش رو بیرون آورد تا ببینه چه خبره.
- الان ابر بالای سر اسنیپ داره قصه تعریف کردن میکنه. علاف نامه رو!
- زودتر لطفاً! له شدیم اینجا.
- هیس شدن کن!
بعد از چند دقیقه ای صدای جیغ" ســـــــــــــوسک" شنیده و توی رختکن غوغا به پا شد.
- بلا، فکر کنم الان دیگه وقتشه.
- همه آماده باشید.
کریس نسخه زمان حال، گونی را از توی جیب پشتش درآورد. توی همین وقت بقچه ای از اون طرف یخچال روی سر اعضای تیم افتاد.
- بقچه الافه؟
اسنیپ در نگاهی کوتاه متوجه برق زمان برگردان درون بقچه شد.
- عه! زمان برگردان. بهتره برش داشتن بکنم برای آینده!
همزمان که دست رابستن به سمت زمان برگردان نسخه گذشته میرفت، اسنیپ فریادی کشید و به سمت راب شیرجه زد. ولی برخورد بین این دو نفر باعث شد تا از پشت یخچال پرت بشن بیرون و در دید عموم قرار بگیرن. سوروس در حالی که داشت خود قدیمیش رو میدید گفت:
- هول نکنید! ما رو وزراتخونه استخدام کرده تا بدل شما باشیم.
کریس قدیمی، متحیر گفت:
- ولی من همچین کاری نکردم.
اسنیپ که نمیدونست دیگه باید چیکار کنه در همون حال دراز کش به لبخند زدنش ادامه داد. در همین لحظه ناگهان صحنه سفید شد.
ایستگاه کینگز کراس - من لختم.
هر پنج نفر به صورت لخت شروع کردن به دویدن و جیغ زدن توی جایی که هیچ جا نبود. در واقع یه جایی بود ولی چون هاله سفید همه جا رو گرفته بود چیز دیگه ای دیده نمیشد.
- کاش لباس داشتیم.
اینگونه بود که کپی اتفاقات فصل ایستگاه کینگز کراس توی کتاب آخر برای تیم رابسورولاف رخ داد.
- شما دهن من رو سرویس کردید فرزندانم!
بلا به پیرمرد سفید پوشی که از دور میومد نگاهی کرد و بعدش گفت:
- دامبلدور؟ آواداکداورا!
اما خب چون چوبدستی نداشت اتفاق خاصی نیوفتاد و بلا فقط تونست از فرط عصبانیت سرخ بشه. پیرمرد که جلوتر اومد، بقیه فهمیدن که تنها شباهت اون با دامبلدور ریش سفید بلند، لباس سفید و سن بالا بود.
- تو کی هستی؟
- من مرلینم!
کریس از اینکه هر کس از راه میرسید سر به سرش میذاشت خسته شده بود.
- چه جالب. منم سائورونم.
- سائورون کی هستن شد کریس؟
کریس دستش رو تکونی داد که یعنی بعداً برات تعریف میکنم. مرلین بی توجه به حرف کریس ادامه داد:
- چرا اون زمان برگردان رو برداشتید؟
- چون میخواستیم زمان رو برگردونیم.
- منظورم دومی بود. و اینکه ازت خسته شدم کریس چمبرز، فرزند داناوان!
مرلین عصای سفید بلندی رو ظاهر کرد و اون رو به سمت کریس گرفت. دود بنفشی کریس رو احاطه کرد ثانیه ای بعد قورباغه ای داشت قور قور میکرد. با این کار بقیه هم فهمیدن که ظاهراً قضیه جدیه و با مرلین طرف هستن.
- اون زمان برگردان رو که توی رختکن دزدیدید واقعاً قضیه رو پیچیده کرد. من حتی خودم هم نمیدونم باید چیکار کنم. شما چیزی رو در گذشته دزدیدید که قراره در حال ازش استفاده کنید تا توی آینده به کارتون بیاد. در واقع گند زدید به هر سه زمان گذشته و حال و آینده.
- ای بابا.
- خب حالا من شما رو آوردم اینجا تا با هم صحبت کنیم و ببینیم چه کاری انجام بدیم که به نفع همه باشه. در ضمن شما توسط خود قدیمی تون هم رویت شدین. فضا و زمان داره تیکه پاره میشه.
اسنیپ که بیشتر از همه از اینجور مسائل عجیب و غریب سر در میاورد پیش قدم شد:
- ما فقط میخوایم جلوی الاف رو بگیریم تا ما رو لو نده.
- پس مجبورم از قدرت های مرلینی استفاده کنم. شما رو به زمان حال برمیگردونم با این تفاوت که دیگه کاراگاها دنبالتون نیستن. الاف و آتش زنه رو در مقابل ورزشگاه ملاقات کنید. هر اتفاقی که تا حالا افتاده به فراموشی سپرده میشه.
مرلین صورتش رو به طرف بلاتریکس برگردوند.
- و تو هم وجداً کمتر آدم بکش.
با حرکت عصای مرلین، صحنه دوباره سفید شد.