هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (رکسان.ویزلی)



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳
#21
- ببندش مردکو!

تد ریموس لوپین طناب هایی رو که از چوبدستیش بیرون می‌یومد، دور بدن مرگ می پیچید و در این بین محفلی ها شعارهای روحیه تقویت کننده سر داده بودن. همزمان ویکتوریا ویزلی دوون دوون پله های معروف گریمولد رو پایین اومد و جیغ زد:
- آلیس لانگ باتم نیست! گوشیشم نیست! مرگخوارا اینجان!

بقیه محفلیا وارانه به تشویقاشون ادامه میدن و ویولت جواب ویکتوریا رو میده:
- دائاش خوابیا! آلیس لانگ باتم خیلی وقته شناسش بسته شده، پ رکسو نمی بینی این وسط!

و در همون لحظه ترقه ای وسط جمع محفل می ترکه تا دوزاری ویکتوریا سرجاش بیاد!
- بستین فرزندانم؟

ملت نگاهی حاکی از غرور و بقیه مسائل، به مرگ دست و پا بسته می‌ندازن و درحالی که شعارهای انسان دوستانه میدن، آپارات می کنن به مقر دوم محفل.

خانه ریدل، حول و حوش حموم ریدل!

لردولدمورت درحالی که حولشو پیچیده دور خودش، از جلوی آشپرخونه ریدل رد میشه و با مشاهده کوه ظرفای نشسته، داد می زنه:
- کروشیو ایوان! ظرفا رو چرا نشستی؟

بعد به سمت مبلمان مخصوص خودش میره و یکی از مرگخوارایی که تازه درخواست عضویت دادن رو می گیره و با فشار دادن داغ دستش، بقیه مرگخوارا رو هم احضار می کنه.
- سرورم!
- سرورم!
- سرورم!
- تو چرا این جوری ظاهر شدی لودو؟ فکر کردی اینجام ایفای نقشه؟ تا یادم نرفته بگم باید مرگ بخورین!

مرگخوارا یه نگاهی به هم می کنن و لودو جواب میده:
- ولی سرورم ما سال هاست داریم مرگ می خوریم!

ولدمورت نجینی رو به سمت لودو پرت می کنه و داد می زنه:
- اون مرگ نه احمق! مرگ واقعی!


ها؟!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۳
#22
نقطه های ریز روی نقشه را از نظر گذراند. اسم های زیادی در گوشه و کنار نقشه به چشم می خوردند. سعی کرد اسم تعدادی از هم گروهی های تدی را به یاد بیاورد و بلافاصله وقتی اجتماعی از اسم های آشنا به چشمش خورد، به آن سمت راه افتاد.

همزمان که نقشه را چک می کرد تا از خالی بودن راهروها مطمئن شود، سعی کرد دفتر پروفسور دامبلدور را که اکنون به پروفسور مک گونگال تعلق داشت، بیابد.

دستش را روی نقشه گذاشته بود و بالا و پایین می کرد که یک لحظه انگشتش روی اسم مک گونگال متوقف شد. دو سه سانتی متر پایین تر از مک گونگال، دو اسم به چشمش خورد که حرکت سریعشان، مانع از دیده شدن نامشان می شد. سعی کرد تمرکزش را جمع کند که محکم به چیزی برخورد کرد.
- هی پسرجون! حواست کجاست؟

سرش را بلند کرد و به مردی که روبه رویش ایستاده بود، خیره شد. از سر و وضعش معلوم بود که یکی از استادان هاگوارتز است. "ببخشید" ی گفت و سرش را پایین انداخت. مرد نگاهی به سر و شکل جیمز انداخت و با لحن مشکوکی پرسید:
- سال اولی هستی؟

نقشه را تا کرد و در جیبش گذاشت و با صدای آرامی جواب پروفسوری که هنوز نمی دانست چه چیزی درس می دهد را داد.

سپس بدون معطلی به سمت انتهای راهرو دوید. دیگر لازم نبود نقشه را باز کند، یادش مانده بود که تالار گریفیندور در انتهای همین پیچ قرار دارد.
- رمز لطفا؟

نگاهی به تابلوی بانوی چاق انداخت و دستانش را که در جیب ردایش مشت شده بودند، بیرون آورد. به دیوار کنار تابلوی بانوی چاق تکیه داد و منتظر ماند یکی از بچه های گریفیندور سر برسد. همزمان دستش را در جیب لباسش کرد و نقشه را بیرون کشید. دلش می خواست هاگوارتز را بیش تر بشناسد.


ها؟!


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
#23
چه بلایی سر آشپزخونه اومد؟

سر صبحی، همه ملت محفلی تو رختخواب های گرم و نرمشون پیچیده بودن و خواب "دریم ورلد" خودشون رو می دیدن که با جیغ دابی که بی شباهت به زنگ مدرسه نبود، از جا پریدند.
- جوراب من کجاست؟
- کتابای منو تو برداشتی؟

و در این بین عده معدودی از محفلیا که مدرسه ای نبودن، پله های گریمولد رو دوون دوون طی کردن و ویکی به عنوان اولین نفر، شاهد بلای نازل شده شد.
- مـــــــــامـــــــــان! [ بینندگان عزیز می‌دونن که ویکتوریا نمی‌تونه جیغ بزنه دیگه، تارهای صوتیش آسیب می‌بینن! ]

دامبلدور و ویولت و تدی نفرات بعدی بودن که شاهد ماجرا شدن و دابی در این بین گوش هاشو به اونچه که از فر و گاز و اجاق باقی مونده بود، می چسبوند و خودش رو مجازات می کرد.
- دابی بد! دابی باید مواظب بود! دابی نباید گذاشت آشپزخونه از بین رفت!

دامبلدور به عنوان اولین نفر خواست ماجرا رو هندل کنه که:
- کار مرگخواراست! اونا فهمیدن آشپزخونه برای ما چه جای مهمیه!

و با این حرف جیمز سیریوس پاتر، ملت محفلی به گوشه و کنار حمله بردن و هرکس با برداشتن مشعل و نیزه و چاقو [ویولت!] آمادگی خودش رو اعلام می کرد.

ملت همه راه افتادن سمت در که حساب مرگخوارا رو برسن که جیمز استب داد:
- رکس کجاست؟ دینامیتاش لازمن.

و در همین لحظه میمون و مبارک رکسان وارانه پله های گریمولد رو پایین می یومد که کلاوس، خبرها رو به گوشش رسوند:
- آشپزخونه رو ترکوندن، هیچی رسما ازش باقی نمونده، جیمز احتمال می‌ده کار مرگخوارا باشه!

رکسان "مرسی اخباری" گفت و خیلی وارانه به سمت آشپزخونه راه افتاد.
- فکر نمی کنین شاید کار کس دیگه ای باشه؟
- کار مرگخواراست، ما مطمئنیم!
- خب یه درصد!
- تو بگو نیم درصد!

رکسان جلوی ملت چنگال و قاشق به دست وایستاد و یه سوال خیلی علمی پرسید:
- میگم دوتا دینامیت که باعث ترکیدن آشپزخونه نمی‌شه؟
- وات؟

رکسان این پا و اون پا می کنه:
- دیروز دوتا از دینامیت های تازه بازار رو، روی آشپزخونه امتحان کردم، این که مشکلی پیش نمی‌یاره؟!

ملت همزمان مشعل و نیزه هاشون رو بالا و پایین می‌کنن و می‌یوفتن دنبال رکس!
-
-
-
- تدی بخورش!

و در این لحظه تدی گرگ درونشو بیدار کرد و افتاد دنبال رکس.
-
-


ها؟!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۹:۳۵ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳
#24
دانگ این ترکیب تیم ما.

دروازه بان: ویکتوریا ویزلی (مجازی)
مدافع: رکسان ویزلی و بتی بریسویت
مهاجم: تدی لوپین (c)، یوآن ابر کامبی و گیدیون پریوت
جوینده: جیمز سیریوس پاتر (مجازی)

اوا! در یادم رفت!


ها؟!


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#25
دو نصفه جارو


V.s


ترنسیلوانیا


پست دوم


- پامورا..پر..پسی..پش!
- پروف این چی میگه؟
- ...
- پروف؟

رکسان سرشو به سمت جایی که پروف وایستاده بود چرخوند و با جای خالیش رو به رو شد. پروف همون لحظه مثل تیر رها شده از کمان، به سمت جوراب پشمی می رفت و زیر لب زمزمه می کرد:
- هیچ کس زبونشو نمی فهمه، طاقت بیار جان بابا!

و اون طرف کادر شفادهنده ها دور جوراب پشمی حلقه زده بودن و هرکس یه راه حلی پیشنهاد می داد:
- من که به دانگ گفته بودم هیچ مسئولیتی در قبال این قبول نمی کنم!
- طبق اصول زیست و بیولوژی جانداران، الان اسنیچ باید تو حلقش باشه. کدومتون می دونید حلق کدوم قسمت اینه؟

همون لحظه پروف نفس زنون و هن و هون کنون سر میرسه و عینهو مادرایی که پسرشون از سربازی برگشته، جوراب پشمی رو بغل می کنه و سر و تهش می کنه و می زنه پشتش.
- چیکار می کنی پیرمرد؟! علم پزشکی این کارارو تایید نمی کنه!

دامبلدور چشم غره ای به شفادهنده میره و با همون لحنی که خاطره های ولدمورت رو واسه هری پلی می کرد، شروع به توضیح دادن می کنه:
- مامان کندرا همیشه همین کارو انجام می داد، خیلیم مفید بود! فرزندم توام سعی کن این روشای ننه غلامیو یاد بگیری!

چند دقیقه بعد، جوراب پشمی اسنیچو با مقداری پشم و نخ که دورش پیچیده بود بالا آورد و چشمای پشمیشو بست. دامبلدور دستی به چشماش کشید و راه افتاد به سمت رختکن ها.
- کجا پروف؟
- جورا پشمی رو می برم سنت مانگو!

دامبلدور خیلی ریلکس و عاشقونه وار به سمت در خروجی راه افتاد و چند دقیقه بعد تو افق محو شد و این بود پایان عشق دامبلدور و جوراب پشمی!

حالا از جو رومانتیک وار و عاشقونه سمت غروب افتاب بیرون میایم و برمی گردیم طرفِ..هممم...غیررومانتیک ماجرا!

- ولم کنید، چه خبره تو این تیم؟! چه غلطی کردیم تیم محفلی راه انداختیم! عشق از در و دیوار داره می ریزه تو این تیم!

یوآن و لیلی که دو طرف رکسانو چسبیدن و سوارزم از رو به رو مانعش شده. همزمان شیرفرهاد رو به لیلی:
- ها لیلون! تا اوضاع خیطه، بیا ما هم دروریم، این گردنبدم ونداز گردنت!

قبل از این که لیلی چشم و ابرو بیاد و با روش دیرین مادران ایرانی، شیرفرهاد رو ساکت کنه، رکسان خیز برمیداره سمت شیرفرهاد و شیرفرهاد به کمک دویدن هاش در دشت و دمن، می تونه از محل متواری بشه.
- تو که عاشق کسی نیستی؟

سوارز که مورد خطاب قرار گرفته بود، با "عــــــائـــــو "یی مخالفت خودش رو نشون داد و سعی کرد فکر دختر همسا یه رو از ذهنش شوت کنه بیرون!

دو و بر تیم ترنسیلوانیا

- این چه بازی بود؟ گراوپ حریف مقابل نداشت!
- من فکر می کنم که باید وایستیم تا دامبلدور برگرده!

لودو گوشاش مثل خرگوش دراز میشه و می چرخه سمت هری پاتر:
- قراردادت که یادت نرفته؟ قرار شد به ترکیب تیم مقابل و دامبلدورشون بی توجه باشی! اون همه گالیونی که به پات ریختم بس نبود؟!

همزمان صدای دانگ که چوبدستیشو بیخ گلوش گذاشته، تو ورزشگاه می پیچه و از خریدن خرما و حلوا جلوگیری می کنه:
- بازی باید ادامه پیدا کنه!

جو اطراف ترنس:
جو اطراف دو نصفه جارو:

چند دقیقه بعد، دفتر دانگ

- تق تق تق!
- ....
- تاراق، تاراق، تاراق!
- ....
-

چند لحظه بعد در توسط رکسان منفجر شد و رکسان و یوآن با دفتر خالی دانگ مواجه شدند.
- دانـــــــگ!
- چیـــــــــــــــــه؟
-

همون طور که ملت خواننده غرق شده بودن در این فکر که چرا دانگ صدای در رو نشنید ولی صدای " دانـــــگ! " رو شنید، دانگ ملت دو نصفه جارو رو به نشستن دعوت کرد.
- دانگ ما اومدیم جوراب شیشه ای لیلی رو جایگزین جوراب پشمی بکنیم!
- نمیشه!
- گالیون داریما!
- گفتم نمیشه دیگه! اول سالی قانون " استفاده از جوراب پشمی آزاد است." رو اضافه کردم نه قانون " استفاده از جوراب شیشه ای آزاد است." الانم قاونو قابل تغییر نیست! بیـــــــــــرون!

یوآن و رکسان به این روش از دفتر دانگ بیرون شدند و صدای دانگ تو ورزشگاه پیچید:
- ادامه بازی از همین لحظه شروع میشه!



ها؟!


پاسخ به: مسابقات دوئل هاگوارتز !
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۳
#26
دوئل رکسان ویزلی و کلاوس بودلر
مربوط به کلاس ریاضیات جادویی


- واستا! بهت می‌گم واستا!

سرش را از روی بالش بلند کرد و همزمان با دست راستش مشغول گشتن به دنبال عینکش روی میز کنار تختش شد. چندبار دستش را روی میز جابه جا کرد ولی قادر به پیدا کردنش نشد. بی خیال پیدا کردن عینکش شد و همان طور کورمال کورمال به سمت در اتاقش رفت تا منبع صدایی را که باعث بیدار شدنش شده بود، پیدا کند. دستگیره در را که کشید، صدای جیغ و داد باعث شد از جا بپرد:
- به ماگت کار نداشته باش!
- هروقت ترقه هامو پس دادی ماگتو می بینی!

صدای جیغ و دادشان هرلحظه دور تر می‌شد و کلاوس وقتی مطمئن شد چند دقیقه بعد آشپزخانه گریمالد باید پذیرای کل کل هایشان باشد، در را بست. این سر و صداها در خانه گریمالد عادی بود. ویولت هرروز با یکی کل کل داشت، با جیمز، با رکس، با تدی.

کنار میزش نشست و کتابی را که دیروز از کتابخانه برداشته بود، باز کرد. بلافاصله چیزی از کنارش سر خورد و روی پایش افتاد. شی را برداشت و بعد از لحظه ای درنگ به چشم زد. همیشه یادش می رفت که باید عینکش را لای کتاب هایش جست و جو کند.

*********


- کِل بیا تو دیگه!

در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و با چشم هایش دنبال ویولت می گشت. جیمز، تدی و ویکتوریا همراه با دابی که دور آشپزخانه می دوید، تنها کسانی بودند که در آشپزخانه حضور داشتند. نگاهی به صبحانه ی مفصل روی میز انداخت که احتمالا نتیجه ی کار مشترک ویکتوریا و دابی بود. نگاهش را از میز صبحانه گرفت و پرسید:
- ویولت کجاست؟

تدی همزمان که گزارش های ویزنگاموت را مرتب می کرد، مقداری از قهوه اش نوشید و جواب داد:
- با رکس رفتن بیرون.

دابی که سراسیمه ظرف و ظروف آشپزخانه را جابه جا می کرد، رو به کلاوس کرد:
- کلاوس باید صبحانه خورد، دابی مامور بود که به کلاوس صبحانه داد.

سپس به سمت کلاوس آمد و او را که از خوردن صبحانه سر باز می‌زد، به سمت میز برد. به زور سر میز صبحانه کنار جیمز نشست و چند لقمه قورت داد و بلافاصله قبل از این که دابی دوباره شروع به انجام وظیفه کند، از آشپزخانه بیرون زد.

**********


- ویو ببین می تونی این سوال ریاضیات جادویی رو حل کنی؟
- دستت باشه اینو پیچ بندیش کنم جَلدی بیام آبجی.

پشت در اتاق مشترک ویولت و رکسان ایستاده بود. تکلیف ریاضیاتش را که در دست راستش جا خوش کرده بود، مچاله کرد و به سمت اتاقش دوید.

**********


ترقه ای را در جیب چپش جا داد و تکلیف "تاریخ جادوگران و ساحرگان" را در دستش تاب داد و به سمت اتاق کلاوس راه افتاد. ویولت همراه تدی برای انجام ماموریتی رفته بودند و رکسان مثل همیشه در انجام دادن تکلیف تاریخش مشکل داشت؛ هرچند اگر ویولت هم حضور داشت، بعید می دانست حوصله جواب دادن به سوال تاریخش را داشته باشد.
- هی کِل!
- منو کِل صدا نکن!

کلاوس بلافاصله بعد از این که در اتاقش توسط رکسان باز شد، از جایش پرید و به صورت غریزی چوبدستی اش را چنگ زد. رکسان نگاهی از سر تعجب به چوبدستی که در دستان کلاوس جای گرفته بود انداخت و نگاه حاکی از تعجبش را به کلاوس دوخت.

کلاوس که قفسه ی سینه اش به خاطر اتفاقات اخیر و فکرهای سیاهی که چند ساعت بود ذهنش را درگیر کرده بودند، بالا و پایین می رفت، چوبدستی اش را بالاتر گرفت و داد زد:
- بیا! توام چوبدستیتو دربیار!

رکسان تکلیف تاریخش را روی تخت پرت کرد و با نیشخندی که روی لبش نشسته بود، گفت:
- یه بازیه دیگه نه؟!
- نه بازی نیست، واقعیه! دوئله! دوئل سر خواهر من!
- ویولت؟!

رکسان با ناباوری به کلاوس چشم دوخت. آن ها چرا باید به خاطر ویولت دوئل می کردند؟ کلاوس فرصت فکر کردن را به رکسان نداد و فریاد زد:
- اکسپلیارموس!

رکسان بلافاصله خود را به کناری پرت کرد و و طلسم کلاوس به هدف نخورد. رکسان دست در جیب لباسش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید. همزمان طلسم دیگری به دیوار کناری رکسان برخورد کرد و دیوار ترک برداشت.
- ویولت واسه منه! تو حق نداری ازم بگیریش! چرا همش باهاش می گردی؟ چرا همه کاراتو با اون انجام میدی؟ چرا از بقیه بچه ها کمک نمی خوای؟چرا؟!

کلاوس که کمی از بار حرف هایش کم شده بود، چوبدستی اش را کمی پایین آورد که رکسان از پشت کاناپه بیرون پرید و فریاد زد:
- سی لنسیو!

به نتیجه طلسمش خیره ماند. کلاوس ساکت شده بود، طلسم درست کار کرده بود. آشفته و پریشان روی کاناپه کنار در نشست و سرش را در دستانش گرفت. کمی نفس نفس زد و سپس داد زد:
- تو یه احمقی کلاوس!

منتظر جواب کلاوس ماند اما همین که به یاد آورد طلسم مانع از حرف زدن او می شود، ادامه داد:
- تو یه احمقی! تموم این مدت کارای ویولتو ندیدی؟ فکر می کردم تا حالا باید فهمیده باشی چرا وقتی سر میز مطالعت خوابت می بره فردا صبح روی تختتی! فکر می کردم باید منظور دابی رو از این که "من مامورم" فهمیده باشی!

سپس سرش را کمی پایین انداخت و زیر لب گفت:
- گاهی وقتا به خودم می‌گم کاش نصف اون قدری که تو رو دوست داره، منم دوست داشت!


سپس چوبدستی اش را بالا گرفت و طلسم را باطل کرد. سرش را بلند نکرد تا عکس العمل کلاوس را ببیند. سکوت برای چند دقیقه حاکم شده بود؛ رکسان سرش را بلند کرد تا از باطل شدن طلسم مطمئن شود. چرا کلاوس حرف نمی‌زد؟
- کِل، رکس!

نگاه هردو به سمت در اتاق چرخید. ویولت در آستانه در ایستاده بود و در و دیوار اتاق را از نظر می‌گذراند.
- این جا خبری بوده؟

قبل از این که رکسان فرصت جواب دادن به ویولت را پیدا کند، کلاوس به سمت ویولت دوید و همزمان جواب داد:
- داشتیم یه کم تمرین می کردیم.

ویولت که هنوز قانع نشده بود، چشمانش را به رکسان دوخت. رکس شانه هایش را بالا انداخت و دنبال کلاوس که سعی در بردن ویولت داشت، راه افتاد. ویولت موهای کلاوس را به هم ریخت و به دنبالش از پله ها پایین دوید. رکسان زیر لب زمزمه کرد:
- دیگه احمق نشو کِل!


ها؟!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
#27
سوال اول


بریم سراغ اشکالات رول:

نقل قول:
-یوهان کریسُستُُموس ولفگانگوس تئوفیلوس موتسارت استاد


قبل از تموم شدن جمله باید یه علامتی چیزی باشه!

نقل قول:
خیلی از پیشرفت های دنیای مشنگی با کمک جادوگر های خائنی مثل همین بودلر!!!! صورت گرفته. مثلا همین رادیو رو نگاه کنید!


استفاده زیاد از علمت تعجب! بعد از "بودلر" تعجب نمی خوایم و بعد از "نگاه کنید" هم نقطه کافیه.

نقل قول:
دانش آموز ها مطیعانه به رادیویی که جلوی استاد توی هوا ظاهر شده بود نگاه کردن.


اون همر وسط جمله چیکار می کنه؟ جمله اصلا به همر نیاز نداره!

نقل قول:
به صورت اصوات قابل شنیدن پخش میکنه .


اول نقطه بعد شکلک!

نقل قول:
با توجه به استقبال شدید کلاس از ارتباط با خون لجنی ها و موجودات پستی مثل مشنگ ها، تکلیف این دفعه غیرعملیه!


سه تا شکلک پشت سر هم یعنی چی اصن؟!

سوال دوم


دامبلدور کوچه های محله ماگلی رو پشت سر می‌گذاشت و زیرلب زمزمه هایی با خودش داشت که از دور یه نفر هل هله کنان نزدیک شد:
- اون چیه؟ اون چیه می گم!
- چی فرزندم؟
- همونی که تو دستته! مثل شمع داره نور میده!

دامبلدور نگاهی به چوبدستیش و نور کمی که ازش ساطع می شد انداخت. همین چند دقیقه پیش ورد "لوموس" رو روش اجرا کرده بود.
- ها، فرزندم اینو میگی؟ چیزی نیست، هدیه یه دوسته!

و زیر لب زمزمه کرد "دروغی که مانع از شکستن قانون بشه، مصلحتیه!"
- از کجا خریدی؟ می تونی واسه منم درست کنی؟

دامبلدور که لای منگنه مونده بود، نگاهی به کوچه های تاریک انداخت و تصمیم گرفت از روی خیرخواهی کاری برای این مشنگا انجام بده.
- اسمت چیه فرزندم؟
- توماس، توماس ادیسون!

دو هفته بعد


- تموم شد، فرزندم!

توماس دوون دوون از اون سر آشپزخونه خودشو به دامبلدور می رسونه و خیلی با احتیاط، لامپ رو از دستش بیرون می کشه.
- ایتس واندرفول دامبِلدور!
- زبونت چرا تغییر کرد فرزندم؟

همزمان که توماس لامپو زیر و و رو می کرد، دامبلدور شنلشو برداشت و به سمت در راه افتاد.
- هی آلبوس وایستا، منم برات یه چیزی درست کردم.

دامبلدور بی حوصله چیزی رو که در کف دستش قرار گرفت، در جیب شنلش گذاشت و به سمت در راه افتاد. چند دقیقه بعد بیرون شهر یادش افتاد که چیزی رو فراموش کرده، دستشو تو جیبش کرد و هدیه توماس رو بیرون آورد.
- فقط یه فندک عزیزکم؟ عیبی نداره فرزندم، هرچه از دوست رسد نکوست!


ها؟!


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳
#28
باران می بارید و سر و صورتم را هدف گرفته بود. من هم کم نمی گذاشتم و با بالا و پایین پریدن نشان می دادم که باران نمی تواند بر من غلبه کند و حتی اگر تسترال آب کشیده هم بشوم، دوباره بالا و پایین می پرم و به هیچ جا پناه نمی برم.

در همان حال که کفش هایم با کف خیس خیابان برخورد می کرد، تمرکزم را جمع کردم تا هرچه زودتر ورزشگاه موردعلاقه ام را توصیف کنم که موقعیت بهتر از این برای توصیف پیدا نمی شد.

سر در وزشگاه یک تابلوی کاکائویی نصب شده بود که عبارت " ورزشگاه جرقه های کاکائویی" روی آن حک شده بود. به نظرم می آمد عبارت به وسیله نوعی خاص از تی ان تی نوشته شده باشد. به هرحال تضمینی نبود که وقتی از زیر سردر ورزشگاه رد می شوید، سرتاپایتان را به کاکائو آغشته نکند.

صندلی های ورزشگاه از جنس کاکائوی شیری بودند که در صورت لزوم می توانستید با انداختن یک ترقه که در فروشگاه های ورزشگاه یافت می شد، همراه با صندلی پرواز کرده و از بالای ورزشگاه ناظر بازی باشید.

کف زمین ورزشگاه را کاکائوی مصنوعی پوشانده بود که لا به لای آن می توانستی تعدادی دینامیت را ببینی که برای تقویت کردن مهارت جاخالی دادنِ بازیکنان جاسازی شده بود. سه حلقه ی زمین بازی، از جایی که من در تخلیم ناظر بازی بودم، زیاد دور نبودند و از رنگ تیره شان مشخص بود که از کاکائوی تلخ درست شده اند تا کل ورزشگاه به یک رنگ درنیاید.

ناگفته نماند که تمام ورشگاه مثل قطب شمال سرد بود وگرنه آن با آن همه کاکائو که تا به حال ورزشگاهی باقی نمانده بود.

آبخوری های ورزشگاه که سمت راست زمین قرار گرفته بودند، قهوه ای نبودند و از کاکائو درست نشده بودند اما آب هم تولید نمی کردند. کاکائویی که از شیرهای آبخوری بیرون می آمد، کاکائوی بی رنگی بود که دست و بال و پنجه تماشاگران را به هم می چسباند.

در کنار رختکن ها، فروشگاه ها که قسمت محبوب من بودند قرار داشتند که همه ی کاکائوهایی که در ورزشگاه به کار برده شده بودند، در آن جا یافت می شدند و هم چنین قسمتی از فروشگاه به فروش ترقه های کودکانه و دینامیت های بزرگانه مشغول بود.

تمرکزم را پراکنده کردم، هنوز باران می بارید و هنوز من بالا پایین می پریدم. دستم را در جیبم کردم و دینامیتی بیرون کشیدم. شاید با این می شد از مغازه های هاگزمید، کاکائویی خرید.


ها؟!


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳
#29
- بیا بیرون هری، می خوام رو در رو بجنگیم!

همون طور که هری پشت سنگ قبر بابای تام ریدل کز کرده بود و چوبدستیشو فشار می داد بلکه دو سه تا روح ازش بزنه بیرون و کار این بابا رو تموم کنه، نور سبز رنگی خورد به سنگ قبر و هری چهار متر پرید بالا و از پشت سنگ قبر پرید بیرون.
- هیچ کس جلو نیاد خودم می خوام کارشو تموم کنم!

و البته لوسیوس تو بلوتوثش شنید که " هرچی گفتم دروغ محضه!" و چوبدستیشو برق انداخت.
- آواداکداورا!
- اکسپلیارموس!

و یه نور سبز و نارنجی از چوبدستی های طرفین می زنه بیرون و هی قل می خوره این طرف، هی قل می خوره اون طرف.
- هری بازی رو خراب نکن دیگه، اول میاد طرف تو بعد کم کم میاد طرف من!

و هری توپ گرد و قلمبه رو می فرسته طرف ولدمورت و وارانه منتظر ننه باباش می شینه! ولدمورت یه نگاه وارانه می‌ندازه به هری که هری جیغ می زنه:
- نن جون، آقا جون! کجایین؟ چیکارشون کردی؟

مرگخوارا از گوشه و کنار شروع به خنده می کنن و یک از مرگخوارا یه چوبدستی رو بالا می گیره و با یه خنده هولناک میگه:
- چوبدستی اینجاست! چوبدستیت تقلبیه، جنس چینیه! الیوندر یه تاجر چوبدستیای چینی بود!

هری یه نگاه به مرگخوارا، یه نگاه به ولدمورت و یه نگاه به چوبدستیش می کنه و بدو که رفتیم. از اون جا که هری در مسابقات دمپایی پرت کنی عمو ورنون مدال طلا کسب کرده بود، مرگخوارا رو جا می‌ذاره و به جسد سدریک می رسه.

- منو با خودت ببر!
- خف بمیر بابا! جسدشم حرف می زنه، هیچ جا نمی برمت عوض این که با چوچانگ گشتی، میذارم بپوسی همین جا!

و شیرجه می زنه طرف جام و دستش نرسیده به جام یه عده روح دور و برشو می گیرن.
- هری برو، ما حواسشو پرت می کنیم!
- چرا دیر اومدین؟
- پروازا تاخیر داشت، قاچاقی خودمو رسوندم این جا!

و همون طور که لیلی و جیمز و بقیه مرحوم شدگان حواس ولدمورت رو پرت می کردن، هری جامو لمس کرد:
- پروف، پروف!
- کجا پسر؟

هری چشماشو باز می کنه و با مشاهده این که هنوز تکون نخورده از جاش، همه شجاعت و گریفی بودنشو از دست میده.
- فکر کردی ما اونقد خریم که بذاریم جام رمزتار بمونه؟

و هری تموم نیروشو جمع کرد و هم چنان که فرار می کرد از این شهر از این خاک، رولینگ و عمه ی رولینگ رو به مهمونی به صرف شیرینی دعوت می کرد.
- قرارمون این نبود جی.کی رولینگ!


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳۰ ۲۲:۴۵:۲۷

ها؟!


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۳
#30
دو نصفه جارو

Vs.

پاپیون سیاه

پست پایانی

-
-
- وات آر یو دویینگ؟

رکسان همون جوری که کم کم داشت آب می رفت و عرق جبین از سر و روش سرازیر بود، هنوز حالت وارانه خودشو حفط کرده بود.

- بله شنوندگان گرامی! دو نفر از بازیکنای پاپیون سیاه به بیرون از ورزشگاه پرتاب شدن!


تیم مقابل که همشون یا پروفسورن یا تحصیلات آکادمیک دارن، خیلی مودبانه و با وقار به سمت دانگ میرن و تا دلیل شوت شدن بازیکناشونو بفهمن اما در طرف دیگه بازی:
-
- ها پروف منو ول وکن ببینم این چرا این کارها را وکنه؟
- چی شده فرزندم؟ راز اون چماق چیه؟

و همون طور که یوآن و لیلی جلوی شیرفرهادو گرفته بودن، رکسان روی نصفه جاروش فرار می کرد.

سمت دکترادارهای جامعه

- دانگ ما الان بدون دو تا از بازیکنامون چیکار می تونیم بکنیم؟
- به نورممد گفتم ردیابیشون کنه ببینه کجا افتادن، بریم همون جا بازی کنیم!
- دانگ تو رو ما ردیاب وصل کردی؟
- مشکلی هست؟ نورممد چی شد؟ کجا افتادن؟

و از پشت در صدایی شنیده می شه:
- آرنا دا بایشادا!
- فوش دادی؟
- اسم جاییه که افتادن دانگ!

و دانگ خیلی باوقار برمی گرده سمت پاپیون سیاهیا:
- می ریم به آرنا...بقیش چی بود نورممد؟

سمت دیپلمه های جامعه

- توضیح رکس!
- عع، خوب!

و رکس شروع می کنه به توضیح این که چیزی که باعث شده بود زمین دیاگون ترک بخوره چماق تو دستشه و برای این که میزان توانایی چماقو امتحان کنه، دندونای سوارزو مورد آزمایش قرار میده.
- خب فکر نمی کردم قدرتش این همه باشه؟

در راه ورزشگاه آرنا دا..ولش کن اصن!

- دانگ حالا نمی شد یکی از تیما رو همین جوری برنده اعلام می کردی؟
- پس پاپیون سـ..

پروف از اون سر آسمون دوون دوون می یاد سمت دانگ و لیلی و جوراب پشمی بین راه از دستش رها می شه و میوفته تو سر یکی دیگه از بازیکنای پروفسور پاپیون سیاه و پروفسور مذکور مستقیم می خوره تو یه صخره و برچسب دیوار می شه!
- اون پروفسور ویردیان بود یا پروفسور ویکتور؟

و در این بین نباید فراموش کنیم که پروف هنوز داشت دوون دوون به سمت دانگ و لیلی می یومد.
- لیلی فرزندم پاشو بشین این ور من بشینم پیش دانگ!

و همون جوری هم زیرلب زمزمه می کنه:
- اگه دو دقیقه دیر رسیده بودم، این بازی هم به فنا رفته بود!

***************


- دانگ می شه بپرسم چرا اومدیم این جا؟

ملت دو نصفه جارو و پاپیون سیاه یه نگاه به تک دروازه استادیوم و یه نگاه به همدیگه و یه نگاه به دانگ می‌ندازن!
- مشکلی نداریم! مهاجما کوافلو بندازین زیرپاتون، مدافعام وسط جمعیت راه برین بلاجرا رو پرتاپ کنین، جستجوگرم که تکلیفش معلومه!

ملت همه یه نگاهی به جاروها و نصفه جاروهاشون میندازن و پرتابشون می کنن یه گوشه و وارانه می دون وسط زمین. سوارز به رسم قدیما دو سه تا گاز می گیره و نوستالژی درست می کنه واسه خودش. شیرفرهاد "ها، از دست این جاروها راحت وشدیم!" گویان وسط زمین بالا و پایین می پره و دامبلور با همون ژست همیشگیش، درحالی که جورابش رو بغل کرده، خیلی ناامید دروازه رو از نظر می گذرونه.

جوراب سرشو بالا می گیره و چشمای پراشک دامبلدور رو از نظر می گذرونه:
- چیزی شده پروف؟
- عزیزکم چجوری رو این دروازه بکشیمت؟!

و تیم حریف خیلی مودبانه سر پستاشون قرار می گیرن و کلاوس رو به بقیه تیم میگه:
- در مورد این ورزشگاه تو یکی از کتابای..

- تافتی شصتتو بکش اون طرف!
- پاپا دماغت تو چشمه!

از دور دو نفر که در هم پیچ و تاب خوردن به تیم پاپیون سیاه نزدیک می شن و مرلین که تا این جا اظهار نظری نکرده میگه:
- می دونستم نیروی مرلین شمارو برمی گردونه!

و در اون سمت زمین دانگ و رکسان در حال جر و بحثن.
- من این چماقو می برم!
- نمی بری! ما که نمی خوایم کل ورزشگاه جا به جا بشه!
- می برم!
- نتیجه بازی به نفع پاپیـ..
- باشه نمی برم!

گزارشگر که به زور خودشو از دست تخمه های پریده تو گلوش نجات داده، شروع به گزارش بازی می کنه:
- بینندگان عزیز بعد از اتفاقاتی که دیدین وارد ورزشگاه آرنا..وارد یه ورزشگاهی شدیم. بازیکنای دو تیم سر پستاشون قرار می گیرن و حالا یکی از پروفسورا گل می زنه. مثل این که جوراب پشمی مشکلی داره.

مثل این که جوراب فقط تونسته نصف دروازه رو بپوشونه و حالا گل یازدهم پاپیون سیاه!

حالا لیلی کوافلو از زیر پای یکی دیگه از پروفسورا درمیاره و پاس میده به شیرفرهاد. شیرفرهاد نگاه وارانه نثار لیلون می کنه و کوافلو به سمت دروازه می بره. باری ادوارد رایان خودشو آماده می کنه که..

- بابا!

از سمت راست استادیوم صدای بچه ای میاد که ورزشگاه رو گذاشته رو سرش و "بابا، بابا" گویان به سمت وسط زمین می یاد. داور بازی باید بازی رو متوقف کنه ولی دانگ کجاست؟

دانگ دوون دوون به سمت رختکنا میره که بچه ی وسط زمین عربده می زنه "بابا" و با یه جهش بلند خودشو به دانگ می رسونه.

ملت وات هپند وار همدیگه رو از نظر می گذرونن و هرلحظه صدای گریه بچه بلندتر میشه. نورممد سراسیمه خودشو به بچه دانگ می رسونه و چماق مدافعا رو میده دستش. بچه چماقو می گیره و آروم میشه.
- خانم ان بچه رو چرا آوردی این جا؟ نمیگی ایفای نقش من بهم می خوره؟

و همزمان دست نوازشی بر سر بچه می کشه.
- همیشه می دونستم دوست داره مدافع بشه!

دانگ می چرخه سمت بازیکنا و دستور ادامه بازی رو میده. همزمان صداو لرزشی که از ناکجا آباد میاد، باعث صبرکردن بازیکنا میشه. دانگ خیلی آروم می چرخه سمت نورممد و می پرسه:
- کدوم چماقو دادی دستش؟
- همون چماقی که تو کیفتون بود قربان!
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

با آخرین ضربه بچه دانگ، ورزشگاه به درک می پیونده و گزارشات حاکی از اونه که مردم برزیل سال ها افسانه نابود شدن ورزشگاه آرنا نمی دونم چی چی رو به دست خدایان، سینه به سینه نقل می کردند!


ها؟!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.