دوئل فرد و رون ویزلی با مزه ی خودم!
نوع پست:جدی، طنز وجد.
صبحی پر از شادی، استرس و دلنشینی شروع شده بود. گویا آفتاب دوباره متولد شده بود. کوه های پر فراز و نشیب مانع کامل دیدن خورشید بود. آسمان سرخ از لا به لای ابر های سفید خود را نمایان میکرد. نسیم خنکی میوزید. گویا همه ی چمن های جنگل شاد بودند زیرا با نوازش نسیم میرقصیدند. در میان جاده ی خاکی گل های سمبل و سوسن روییده بوند. اما ته جاده صدای جشن و سرور می آمد. صدای ترقه و قاشق و چنگال می آمد. گویا همه منتظر صبحانه ی خوشمزه ی خانم ویزلی بودند. صدای قهقهه ی جرج و ملچ و ملوچ کردن فرد برای غذایی خوشمزه با صدای جغجغه رونالد ویزلی کوکترین پسر خانواده قاطی شده بود. صدای گریه ی یک فروند نوزاد دختر، کل خانه را پر کرده بود. آقای ویزلی هم کنار بیل، چارلی و پرسی نشسته بود و هــــــــــــــــــــی سلفی میگرفت. هرچه بود بیل و چارلی ارشد شده بوند.. پرسی هم که هیچ وقت نباید از سلفی های پدرش دور می بود.
در آشپزخانه خانم ویزلی با شکم قلمبه اش داشت پن کیک درست میکرد.نگاهی از پنجره ی آشپزخانه به درختان جنگل انداخت.. گویا میدانس که روز پرشوری خواهد بود، زیرا هیچ وقت تولد فرد بدون شوخی نبوده و نخواهد بود. با لبخند شیرینی به کوکی هایی که آماده پخت بودند نگاه کرد. او که مانند برادر زن فاطماگل راه میرفت با سرعت هرچه تمام تر به سمت خمیر کوکی ها رفت.
در آسمان قرمز!صدای جوجه جغدی که همیشه نامه های بچه هارا میبرد می آمد. در دو پنگال پاهایش دو نامه بود که به صراحت دیده میشد آرم هاگوارتز روی آن بود. این جغد قصه ی ما هـــــــــــــــــــــــــــــــــــی هـــــــــــو هـو میکرد. اصن قشنگ هو هو هم میکرد.
دوباره تو خونه 1 ساعت بعد موقع کیک خوردن!
فرد با موی قرمز صافش به جرجی که داشت از شکم درد میترکید نگاه میکرد. جرج هم خسته ـــس چرا هیچ کس درکش نمیکنه؟ هنوز شادی در میان خانواده به چشم میخورد. جرجی سه دقیقه زود تر از فرد کیکش را تمام کرده بود زیرا او سه دقیقه از فرد بزرگتر است. هرچه باشد نباید از یک کیک 10 تکه ای 3 تکه اش را میخورد. انسان جایز الخطاست. پرسی با غرور و تکبر همیشگی گفت:
-«جرج بی عقل! هزار بار گفتم این قدر نخور، اما شما برادرا احمق ترین انسانای روی زمینین!»
جرج شکمش را گرفته بود و داد میزد تا این که با اعصاب خوردی فراوان و اخم و تخم زیاد گفت:
-«بس کن پرسی، وسط دعوا با روده بزرگه و کوچیکه داری نرخ تعیین میکنی؟»
تا جرج این حرف را زد، صدایی از در آمد.. ناگهان قلب فرد تاپ تاپ زد. بیل سریعتر از یوزپلنگ به سمت در چوبی رفت. تا پادری را رد کرد چشمش به نامه ای که روی آن آرم طلایی هاگوارتز را روی آن دید با هیجان و خوشحالی گفت:
-«فردی، جرجی سریعتر بیاید اینجا! بدویید پسرا!»
و آنجا بود که فرد ویزلی برای اولین بار هیجان یک جادوگر بودن را تجربه کرد!
دو ماه بعد!در تالار سرسرا هیجان و سرو صدای همیشگی وجود داشت. صدای معاون مدرسه خانم مک گوناگل به گوش میرسید. نام ها به ترتیب گفته میشد و در هر دقیقه به هر گروه یک نفر اضافه میشد. صدایی باعث خالی شدن قلب فرد شد.
-«فرد ویزلی!»
با آرامش کامل و به طور سنگینی از پله ها بالا میرفت. نگاهی پر از استرس به پروفسور دامبلدور کرد. چیز سنگینی روی خود احساس کرد و بلافاصله روی صندلی چوبی زوار در رفته نشست. کلاه به آرامی روی سرش نهاده شد. کمی از استرسش کم شد تا این که کلاه به صدا در آمد:
-«هــــــــــــــــــــــــوم.. میبینم که یه ویزلی دیگه اینجاست، معمولا ویزلیا به یه گروه میرن و اون گروه..»
هر لحظه استرسش بیشتر و بیشتر میشد.. نمیدانست چه بگوید اما..
-«گریفیندور!»
فرد ویزلی با خوشحالی و بپر بپر فراوان به سمت میز گریفیندور حرکت میکرد. انگار تمام دنیا را به او هدیه داده بودند.