هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (هرمیون-گرنجر)



پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۳
#21
لاوندر پشت میز معلم نشسته بود و مشغول تماشای بچه ها شده بود.آخرین باری که یک روح،درس ریاضیات جادویی را در هاگوارتز تدریس کرده بود،کی بود؟!
چشمانش در میان بچه ها کنجکاوی میکرد.اولین نفری که توجهش را جلب کرد پسری با موهای سرخ و کک و مک های متعددی بر روی صورتش بود:
-اوه!
تمام سر ها به طرف اون برگشت:او ناخودآگاه بدون توجه به حضور دیگران از یافتن فرزند رون و هرمیون واکنش نشان داده بود.صدایش را صاف کرد:
-میتونید بنشینید!
همهمه ها به زمزمه تبدیل،و سپس به کلی خاموش شد:
-فکر می کنم گفتم که بنشینید و ساکت باشید!وقت زیادی برای این کلاس به من ندادند!
با چشم غره ای به آلبوس سوروس که مشغول نشان دادن مغز یک موجود دم انفجاری به دوستانش در زیر میز بود،ادامه داد:
-فکر میکنم راجع به من شنیده باشید!من پروفسور براون هستم و احتمالا اولین روحی که در هاگوارتز درس ریاضیات جادویی رو تدریس میکنه!سن من خیلی بالا نیست.
به شکل تهدید آمیزی صدایش را بالا برد:
-آلبوس!من همسن پدر توام!
آلبوس سرش را پایین انداخت.
-خب...داشتم میگفتم!من توی درسم کمی جدیم و قطعا از اینکه کسی بخواد منو احمق فرض کنه متنفرم!متنفرم آلبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس!فکر میکنم بهت گفته بودم اون مغز رو فعلا فراموش کنی،نه؟!
نگاه خصمانه ای هم به تنها پسر مو زنجبیلی کلاس انداخت.خیلی ناخود آگاه ذهنش به سال ها پیش پر کشید...وقتی نگاه های خصمانه اسنیپ را به هری پاتر میدید...پس از آن رسوایی بزرگ در شب مرگ ولدمورت،متوجه معنی آن نگاه ها شده بود و حالا خودش هم...سرش رو تکون داد:«بعدا راجع بهش فکر میکنی لاو!فعلا درس!»
-این جلسه هم میخوایم با اعداد در هم برهم شروع کنیم!مفهمومه؟!در ضمن من از مدیر مدرسه خواهش کردم کلمه جادویی رو از این درس بردارن.چون من تفاوت زیادی بین این دو درس قائل نمیشم!یک جور هایی این درس بیشتر به ماگل ها مربوط میشه!چاره نیست و ما باید بپذیریم که ماگل ها در ریاضی از ما خیلی پیشرفته ترن!خب...ماگل ها به این اعداد؛اعداد مخلوط هم میگن!این یکی از سخت ترین مباحث علم ریاضیات جادویی هست!چرا که در دنیای ما این اعداد قوائد خاصی ندارن و با هم قاطی پاتین!

صدایش نا خودآگاه بالا رفت:

-لــــــــــــــــــــــــــیلــــــــــــــــــــی لونا ویزلی!اصلا فکر نمیکنم بعد از اون همه تلاش که مادر خون لجنیت برای فرستادن یک سال زودتر تو به مدرسه کرده،دلت بخواد از یکی از مهم ترین کلاسهای مدرسه هاگوارتز اخراج بشی،نه؟پس میتونی اون دفتر خاطرات رو بذاری کنار!هوم؟

ابروهای لونا بالا پرید!خود لاوندر هم دست کمی از اون نداشت!لحنش به طرز عجیب و باورنکردنی به لحن سرد و تحقیر آمیز اسنیپ در هنگام خطاب هری پاتر شبیه بود!خون لجنی؟این حرف از دهان لاوندری پریده بود که برای مبارزه با ولدمورت اصالت پرست کشته شده بود؟!

سارا کلن صدایش را صاف کرد:
-پروفسور،شما الآن خانم ویزلی رو چی خطاب کردید؟!خون...
سارا حرفش را بلعید و با چشمانی سراسر ترس و دودلی به لاوندر خیره شد.برای ادامه صحبت تردید داشت.نفس عمیق و صدا داری کشید.سعی کرد بر خودش مسلط باشد.چهره سردی به خود گرفت.انگار که هیچ مشکلی پیش نیامده است:
-مهم نیست...داشتم میگفتم که این اعداد از عجیب ترین پدیده های دنیای جادویی هستن.همه چوب دستی هاتون رو به حالت آماده نگه دارید و به آرومی به سمت شیشه دست من قدم بردارید.

نیم ساعت بعد:

صدایش را صاف کرد.با خود اندیشید این چندمین بار امروز است؟لبخندی یخی زد و گفت:
-بچه ها این اعداد درهم و قاطی پاتی دنیای جادوگری بود.شاید بخواید با اعداد به اصطلاح؛مخلوط دنیای ماگل ها هم آشنا بشید.خب،کسی در این باره چیزی میدونه؟دوشیزه ویزلی؟
-در واقع اون ها...راستش...خب...
لاوندر پوزخندی زد:
-اوه!فکر میکردم مادر با استعدادت این ها رو بهت یاد داده باشه!
لیلی سرخ شد.لاوندر با چشمانی بی فروغ وصورت رنگ پریده به او زل زده بود.
-میدونید...یه عده به شاگردای خوب و زرنگی معروف شدن چون درس میخونن.یه عده هم معروف شدن چون رسم خانوادگیشونه!!!!!!!!
نیشخندی زد و صورتش را برگرداند.از کناره ی چشم 2 دوست لی لی را میدید که سعی میکردند به او دلداری بدهند.نیشخند گوشه لبش به سرعت محو شد و با صدایی سرد و بی روح گفت:
-میتونید از کلاس خارج بشید!زنگ خورد.روز خوش.برای جلسه آینده همه یک مقاله 26اینچی درباره اعداد مخلوط دنیای ماگل ها مینویسید!دوشیزه ویزلی شما به تمرین بیشتری احتیاج داری.حداقل دوبرابر بقیه!وقتتون بخیر!

و در تخته محو شد.



پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳
#22
۱. پای درددل یه عدد طبیعی بشینین، بفهمین چیه... چرا طبیعی شد... عدد چنده... آرزوش چیه؟ این سرنوشت بهش تحمیل شد یا خودش انتخاب کرد؟ خلاقیت یادتون نره...اینا رو برای راهنمایی مثال زدم! (۲۰ امتیاز)


اواخر تابستان بود.هری،رون و هرمیون در کنار شومینه خاموش حلقه زده بودند.هری با چوب خود به نقشه ضربه زد و آهسته و محتاط گفت:
-من رسما قسم میخورم که کار بدی انجام دهم!

خطوط نقشه پدیدار شد.

-ایناهاش!
هرمیون تقریبا داد زد.
-پیداش کردیم مالف...
دست رون با حرص روی دهان هرمیون چفت شد:
-هیس!
چشمان هرمیون تا آخرین حد ممکن گشاد شد.سپس صورت سفیدش به سرخ تغییر رنگ داد.سرش را پایین انداخت و لحظه ای هری گمان کرد اشک در چشمانش جمع شد.هرمیون بار دیگر نگاهی توام به شرمندگی به فضای پشت رون و هری انداخت.وضعیت بدی بود.هرکسی از پشت رون ان ها را میدید احساس میکرد که رون،هرمیون را می بوسد.
رون؛متعجب از رفتار های عجیب هرمیون به عقب برگشت و لاوندر را دید که در راهروی مقابل آن ها فر ریخته بود.همه متعجب بودند.
چشمان لاوندر سرخ بود اما اشکی از آن خارج نمیشد.با شک قدمی به عقب برداشت.سرعت قدم هایی که با دودلی و ترس بر میداشت بیشتر میشد.ناگهان لاوندر روی پاشنه پا چرخید و دوان دوان به سمت خوابگاه دختران دور شد.اخم در پیشانی هری نشسته بود.این روی هرمیون را تا به حال ندیده بود!دختری که برای رقیب عشقی اش دل میسوزاند.اهسته پرسید:
-مگه تو...تو و رون...
هرمیون با بغض صحبت هری را قطع کرد:
-یعنی فکر کردی اونقدر پستم که شکستن آدمی از جنس خودم رو ببینم و خم به ابرو نیارم؟!و رویش را برگرداند.به شدت از جا برخواست و به سمت خوابگاه دختران دوید.رون دهانش را که برای صدا کردن هرمیون باز کرده بود؛با اشاره هری بست.
هرمیون با فاصله پشت سر لاو میدوید.از خودش برای این همه تظاهر و دورویی متنفر بود.اما باید می فهمید!باید می فهمید شبها که لاوندر با چشمایی به نم نشسته از خوابگاه خارج می شد کجا میرفت.این چند مدت متوجه شده بود که او هر وقت ناراحت است غیب میشود.شاید اگر این را به هری یا رون میگفت...به خودش نهیب زد:
-این ها دخترونس هرمی!

آنقدری از لاوندر فاصله داشت که نفهمد چه زیر لب زمزمه میکند.راهرو ها را یکی پشت دیگری میگذراند.بالاخره لاو ایستاد.هرمیون چشم هایش را ریز کرده بود و اطراف را میکاوید...ناگهان در یافت کجایند:آزمایشگاه ریاضی!
لاوندر وارد آزمایشگاه شد.هرمیون از پشت در او را نظاره میکرد که جعبه ای ازقفسه اعداد بیرون اورد،وردی را زیر لب زمزمه کرد:
-الفیاتوم...ابکسل...کسابقا...مالفیوس!
عدد بزرگ شد،بزرگ و بزرگ تر و هرمیون به جای عدد پسری خوش قیافه با موهای لخت تیره و چشمهای درشتی دید که بسیار آشنا بود...یادش نمی امد تام ریدل جوان را کجا دیده ولی به طرز خوفناکی او را میشناخت.تام به لاوندر نزدیک شد.وحشت کرد:لاوندر که او را نمیشناخت!
-چی شده عشق من؟
-میخوام یه کم درد دل کنم از امروز...راستش...بذار از صبح شروع کنم...با هق هق ادامه داد:
-امروز که پاشدم حالم خیلی باحال بود.ولی هیچ وقت تا حالا بیشتر از یه ساعت خوشحال نبودم!رفتم سر میز و اولین چیزی که دیدم جیگر های اژدها بود!مرلیییییییییییییییییییییییییییییییییییینننننننن!من از جیگر متنفرم!هیچ چیز دیگه ای هم نبود(آخه شنیدم جیگر خیلی گرونه!)
بعدم گفتیم بریم پیش رون بشینیم یه فیضیم ببریم شاید!هیچی عاقا رفتیم دیدیم اون دختره خون لجنی نشسته کنارش!البته نا گفته نماند که هری هم اونورش نشسته بود.نمیدونم چقدر گذشته بود،فقط میدونم که بهش زل زده بودم و اونقدرم بد زل زده بودم که سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو اورد بالا...فقط نگاهش کردم!نمیدونم چرا ولی شاید می خواستم مرگ عشقمو به چشم ببینم تا شاید باورم شه...شاید دیگه دوسش نداشته باشم...میخواستم با چشم خودم ببینم چه بلایی داره به سر دلم میاره...نمیدونم توی نگاهم چی دید که سرش رو انداخت پایین و لبش رو گاز گرفت...میدونم دوسم نداره...از اولشم نداشت...ولی من برعکس من از اون اول دوسش داشتم!میدونستم امسالم که یه مدت با من بود برای تحریک هرمیون بود....آره من میدونستم!میدونستم و بهش کمک کردم تا به عشقش برسه...هر چی باشه خود منم عاشقم و درکش میکنم...با این حال نمیتونم ازش بگذرم...خودم حال خودمو نمیدونم...تکلیفمو نمیدونم...شاید بخوام...
همین الان که مشغول نوشتن بودم دستی که به شونم خورد از فکر بیرونم اورد.فینیگان بود(سیموس)چند وقتی هست روی من زومه...ولی خب...
ازم خواست توی تکلیف درس گیاه شناسی کمکش کنم.باورت می شه دفتر؟!منی که همه میدونن بدترین درسم گیاه شناسیمه!اونوقت این درخواستو از من داره!من میدونم میخواد توجهم رو به خودش جلب کنه دفتر جون!ولی من توی عمرم یه بار بیشتر عاشق نمیشم...اونم قبلا شدم...
وقتی از پیش سیموس برگشتم...البته بعد تکالیف رفتیم کنار دریاچه قدم زدیم...پسر خوبی بنظر میاد...شاید منم بتونم ازش برای تحریک رونالد...نه نه!هنوز یادم نرفته وقتی اون اوایل اومد سراغم چه خرد شدم!یادم نرفته وقتی این اواخر ولم کرد و ولش کردم چه حالی داشتم...سیموس نباید تاوان رونالد رو پس بده...نه من نمیذارم اونم مث من زجر بکشه...الانم هوا تاریک شده و ترجیح میدم بخوابم تا به این افکار وحشتناکم فکر کنم...هرچند میدونم خوابم نمیبره...در ضمن امروز یه حرکتی از رون وهرمیون...
-نمیخواد ادامه بدی!درکت میکنم!منم وقتی تقریبا اندازه تو بودم عشقم بهم خیانت کردو...
-نمیخوای برام تعریف کنی؟
-راستش من عاشق یه عدد 10رقمی شده بودم...یادش بخیر...ولی چون من 13 رقمی بودم همه به من میگفتن نحس و...راستش هیچوقت بهش نرسیدم!
-ولی تو...تو...هیچوقت تا حالا از خودت راجع به من نگفته بود...یادمه...(هق)...گفتی هر وقت آمادگیشو داشتم که بهت کمک کنم....
-الآن موقعشه لاو!
-تعریف کن!
تام با ژستی زیبا به صندلی تکیه زد.چنان جذاب می نمود که هرمیون لحظه ای ماهیت او را فراموش کرد.فراموش کرد او لرد ولدمورت جوان...و شاید هشتمین جان پیچ باشد...
-من از همون اول در خانواده ای به دنیا اومدم که به 13 بخش پذیر بودن...راستش همیشه برام مایه ننگ بود ولی همیشه خوانوادم رو دوست داشتم...
هرمیون اندیشید:چه بازیگر ماهری هستی تام!
-وقتی به بلوغ رسیدم و فهمیدم 13 رقمیم دلم میخواست بمیرم!ولی خب نمردم و عاشق شدم!عاشق یه ده رقمی!یادم نمیره چقدر دوسش داشتم...هیچ وقت...میدونی وقتی ازش خواستگاری کردم هیچ کدوم روی پا بند نبودیم؟ولی چی شد؟خانوادش گفتن من 13 رقمیم...گفتن من عدد اولم و ثابت کردن دخترشون به 78عدد مختلف تقسیم میشه!به هیمن سادگی ازم گذشتن...فکر کردی منم دلم میخواست عدد باشم؟مگه من بدم میومد مثل تو آزادانه بچرخم؛هان؟
صدای تام ریدل جوان لحظه به لحظه بالاتر میرفت و اثرات بیشتری از پشیمانی بر صورت لاوندر پدیدار میشد:
-آروم باش!ما خیلی شبیه همیم...درکت می کنم!
-نه نمیتونی درک کنی!تو سر افکندگی یک عدد رو درک میکنی؟اون از خانواده های بسیار بزرگ اعداد بود و من...
دستان تام صورتش را پوشاند.صدایش خفه تر شده بود:
-فکر کنی می تونی به من کمک کنی؟واقعا فکر میکنی اون رون بخاطر چی تورو ول کرد؟!اون خون لجنی چی داره؟خون لجنی ها برای از بین بردنن لاو!از بین بردن!
صورت لاوندر آبی شده بود:
-باید...باید...(هق)...چیکار کنم؟
دستان تام از صورتش برخواست:
-به چشمای من نگاه کن و هر اتفاقی هم افتاد نبندشون...
هرمیون وحشت زده به هرمیونی دیگر در روبرویش می نگریست...


.با شیرینی بیاین سر کلاس و مشق اولو تحویل بدین! (۱۰ امتیاز)


لاوندر دوان دوان وارد خوابگاه دختران شد:
-آلیشیا!ویولت!
آهی کشید و ادامه داد:
-هرمیون!
شش چشم زیبا و پرسشگر به او خیره شده بودند:

-شما باید بیاین...راستش...به کمکتون...

حرفش را ادامه نداد.باید از هرمیون کمک میخواست؟چشمانش را بست:
-به کمکتون احتیاج دارم!

رویش را به سمتی دیگر گرفت و گفت:
-و تو جینی!

این بار تمام افراد خوابگاه به تعجب به او نگاه میکردند.کسی به خاطر نداشت که اون حتی در ضروری ترین مواقع هم با آن چند نفر هم کلام شود.چاره ای نبود.نفسش را فوت کرد:
-مربوط به درسه!
و به طعنه ابرو هایش را بالا فرستاد!

دوساعت و 45 دقیقه بعد:

گیدیون و فلورانسو جلوی در ایستاده بودند و سارا و فرد ویزلی نیز در حال نگهداری در بودند که هرمیون با صورت سرخ شده مشغول انجام طلسمی بر روی آن بود.انگار طلسم سنگینی بود زیرا نگهداری در به شدت سخت شده بود.حینی و آلیشیا و ویولت هم مشغول آراستن زمین کوییدیچ بودند.
آلیشیا غرید:
-لاوندر هم با این فکراش!!!!!!!!مرلین کنه مسابقه نباشه اینجا.جینی،دوست مخصوصت چیزی در این باره بهت نگفته بود؟
جمله آخر را با طعنه ای واضح گفت که باعث شد جینی سرخ شود:
-البته اگر راز و نیاز هاتون وقتی برای اینکارا بذاره!!!!!!!!!
ویولت پرخاش کرد:
-آلیشیا!
صورت آلیشیا سرخ بود.جینی به خاطر داشت که هیچ وقت رابطه او را با خود خوب ندیده بود.علی الخصوص از وقتی که او و هری به هم نزدیک تر شده بودند.


-اومد!

گیدیون هم جلو دوید و گفت:

-صدای فلورانسو رو شنیدید؟داره میاد!

صدا ها به خاموشی بدل شد.قلب ها چنان در سینه می کوبید که هراس شنیده شدن صدایشان را در دل ها میهمان کرده بود.

تدی در کلاس را باز کرد.اما به جای کلاس به زمین کوییدیچ رسید.مات بود.این که طلسم نبود،بود؟
از چه کسی بر می آمد؟
ولدمو...نه!دانش آموزانش؟امکان ندارد!کسی را در کلاسش با این توانایی سراغ نداشت:

-سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام!

تدی جیغی زنانه کشید.همه سعی در کنترل خنده خود داشتند.

-خوبید پروفسور؟

این جینی بود.تدی که با ابرو های بالا رفته به او نگاه می کرد گفت:
-ننه؟تویی؟الهی چقدر جوونی!

ابرو های جینی در هم گره خورد!سارا با خنده گفت:

-باشد که 30 بگیریم!



پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#23
منم میخوام عضو تیم شم کوییدیچ خیلی دوست دارم



پاسخ به: سازمان حل اختلافات ( مافیای جماعت جادوگر)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#24
ماندانگاس دندوناشو روی هم سایید:
-یه پستونک به هری بدیم دست از سر لرد ور داره!
تراورز که سرخ شده بود گفت:یعنی مشکل ما همین پستونک خواستن هریه دیگه؛نه؟
-بذار فکر کنم...یه قلاده هم ببندیم به این یارو بلک!
-چه یهو مشکلاتمون کم شد!خب من برم یه پستونک و قلاده بخرم!فعلا خدافظ!
-خدافظ!
تراورز راه افتاد که بره اما مکث کرد:
-اِاِاِ!صبر کن بینم!مگه ما نیومده بودیم بانک بزنیم؟!
-ای وای راس میگی تری!
-زهر مار!ده بار بهت نگفتم به من نگو تری؟!حیف وسط مشنگاییم وگرنه یه کروشیو میزدم بفهمی!
-خب حالا!نکن!دِ نکن!با توام سگ زبون نفهم!تو چرا یهو سگ شدی آخه؟
این صدای ماندانگاس بود که سعی داشت به سیریوس بفهمونه قوزک پاش پستون ننه بلک نیست.
ناگهان یه صدایی اومد.صدا از سمت هری پاتر و ولدمورت بود.البته اونی که قبلا هری پاتر بود و اونی که قبلا ولدمورت بود.چون الان اون دو تا تبدیل شده بودن به سروان های ماگل...



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#25
عاقا این جانب لاوندر براون مشهور به لاو؛رفتیم خودمونو تیکه پاره کردیم یه تعداد بالایی رول زدیم(تکلیف مکلیف و...)که مگر بشود عضو شد!دامبل جون قربونت شیطونه داره گولم میزنه برم مرگخوار شم ها!جون گرینوالد تاییدمون کن بریم دیگه!

هووم!
می خوای مرگخوار بشی فرزندم!؟ خب امتحانش کن.. من که هنوز می گم خیلی برای عضویت توی محفل ققنوس جوونید!



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۲ ۲۱:۴۴:۱۲


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#26
. رول جلسه ی آخر رو بنویسید. سوژه ی رول خداحافظی با جیمزه. به عنوان یه معلمی که در طول ترم خونتونو کرد تو شیشه (شایدم نکرد! بستگی به دید شما داره! )، چجوری باهاش خداحافظی میکنین؟ (25 امتیاز)

ماه در آسمان می درخشید.هوا رو به سردی می رفت اما هنوز گرمای ماه سپتامبر؛لایه ای نازک از عرق را بر تن معلم و شاگردان،میهمان کرده بود.جیمز شاگردانش را،در پس پرده ای از اشک تار و لغزان میدید...چه کسی می دانست که این دیدار ممکن است آخرین دیدار آن ها باشد؟یا باز هم امکان تدریس این درس را در این مدرسه مشهور،خواهد داشت؟هر چه باشد اون پسر" هری جیمز پاتر" بود!اما فقط مرلین میدانست که تقدیر در آینده چه برای آن ها رقم زده است...

جیمز بغضش را بلعید:"قرار نیست کسی از ناراحتی تو بفهمه!پسر آروم باش!چیزی نیست!ترم بعد همه باز هم اینجایید!"

-خب بچه ها!

زمزمه ها بدل به سکوتی سنگین شد:

-این ترم هم تموم شد.

به دانش آموزانش نگریست.همه بغض کرده بودند!سعی کرد بخندد:

-اگر فکر کردید با این ننه من غریبم بازیا میتونید منو از یه استراحت 2هفته ای محروم کنید کور خوندید!

صدای نازک و لرزانی گفت:

-پروفسور!

و لاوندر تانکس لاوگود،یکی از با استعداد ترین شاگردانش در حالی که سعی میکرد هق هق گریه اش به گوش نرسد زمین را ترک کرد.

جیمز چشمانش را بست.شاید اگر به بازنشستگی فکر نکرده بود الآن آرامش بیشتری داشت...باید میگفت؟
وجدانش به او نهیب زد:فقط 50درصد احتمال داره بری!نمیخواد نا امیدشون کنی!

چشمانش را باز کرد.میدانست اراده قوی ندارد.تمام قدرت و توانش را پشت حنجره محبوس کرد و آرام آرام با کلمات بیرون فرستاد:
-بچه ها کلاس تعطیله؛برید به کارتون برسید!

ماه هنوز در آسمان می درخشید.هوا هنوز رو به سردی می رفت و گرمای ماه سپتامبر؛لایه ای نازک از عرق را بر تن معلم و شاگردان،میهمان کرده بود.

. تو یه یادداشت کوتاه برام بنویسین که چیا یاد گرفتین از این کلاس. هر گونه انتقاد، فحش، لگد، مادرسیریوس و غیره، پذیرفته میشه. (5 امتیاز)

کلاسای هاگوارتز رو همیشه دنبال میکردم.ولی شرکت در این کلاسا چیزی میخواست که شاید من نداشتم.جسارت اینکه بخوام با وجود سال اولی بودنم رول ها رو بنویسم.بهم میگفتن نویسندگیت خوبه ولی با وجود اینکه گریفیندوریم باید بگم غرورم همیشه جسارت پذیرش اشتباه رو ازم گرفته بود.و جیمز سیریوس پاتر!تو اونو به من بر گردوندی!اونقدر با رفتار های قشنگت با دانش آموزات منو قلقلک دادی که تصمیم گرفتم توی آخرین جلسه رول بزنم.با اینکه خیلی دیر؛اما ازت ممنونم"جیمز سیریوس پاتر"



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#27
. رابطه‌ی انسان و زیست‌جهان رو توضیح بدید. اگه نظرتون با تدریس فرق میکنه نظر خودتونو بنویسید. (2 امتیاز)
من میگم برای رابطه انسان و زیست جهان نمیشه مثالی زد!شاید بشه گفت یه چرخه یا دو خط موازی...از نظر من یه جورایی مث غریبه آشنا میمونن...در عین اینکه به هم ربط ندارن،خیلی به هم وابسته ن و ربط دارن...

. چند خط مهم از اولین سخنرانی آموکیوس بوندئیوس رو به عنوان یکی از مهم‌ترین وزرای سحر و جادو در تاریخ مدرن جادوگری بنویسید. (8 امتیاز)

این مهم ترین قسمت سخنرانیه:

ساحره ها و جادوگران عزیز!من هیچ وقت رویای وزارت سحر و جادو رو در سرم نپردوروندم...اما نمیتونم منکر این بشم که از انتخاب شدنم شادم.اما همین من؛منی که این بالای ایستادم،و امیدی به انتخاب شدن نداشتم با شما عهدی می بندم که در قلب هامون ناگسستنیه...من به همه شما ساحره ها و جادوگران قول میدم در همه شرایط در کنار شما این اجتماع بزرگ متشکل از افرادی با توانایی های جادویی رو رهبری کنم...در کنار شما و با نظرات شما...در اوج عدالت...وقتی که هدف ما خدمت باشه...واینجا جای شعاری ست بس مشهور که میگوید:
ماشیفتگان خدمتیم نه تشنه قدرت!

. امروز جلسه‌ی آخر بود. خاطره‌ای متفاوت از حضورتون در کلاس فلسفه و حکمت بنویسید. (20 امتیاز)
راستش این اولین دقعه من هستش که میام و در حقیقت خیلی ناراحت شدم که 20امتیاز تکالیفم از بین رفت...امیدوارم ارفاق برای اولین تکلیفم فراموش نشه...شاید همون ارفاق بهترین و متفاوت ترین خاطره منو در این کلاس بسازه....



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#28
صفحه اول:

امروز که پاشدم حالم خیلی باحال بود.ولی هیچ وقت تا حالا بیشتر از یه ساعت خوشحال نبودم!رفتم سر میز و اولین چیزی که دیدم جیگر های اژدها بود!مرلیییییییییییییییییییییییییییییییییییینننننننن!من از جیگر متنفرم!هیچ چیز دیگه ای هم نبود(آخه شنیدم جیگر خیلی گرونه!)
بعدم گفتیم بریم پیش رون بشینیم یه فیضیم ببریم شاید!هیچی عاقا رفتیم دیدیم اون دختره خون لجنی نشسته کنارش!البته نا گفته نماند که هری هم اونورش نشسته بود.نمیدونم چقدر گذشته بود،فقط میدونم که بهش زل زده بودم و اونقدرم بد زل زده بودم که سنگینی نگاهمو حس کرد و سرشو اورد بالا...فقط نگاهش کردم!نمیدونم چرا ولی شاید می خواستم مرگ عشقمو به چشم ببینم تا شاید باورم شه...شاید دیگه دوسش نداشته باشم...میخواستم با چشم خودم ببینم چه بلایی داره به سر دلم میاره...نمیدونم توی نگاهم چی دید که سرش رو انداخت پایین و لبش رو گاز گرفت...میدونم دوسم نداره...از اولشم نداشت...ولی من برعکس من از اون اول دوسش داشتم!میدونستم امسالم که یه مدت با من بود برای تحریک هرمیون بود....آره من میدونستم!میدونستم و بهش کمک کردم تا به عشقش برسه...هر چی باشه خود منم عاشقم و درکش میکنم...با این حال نمیتونم ازش بگذرم...خودم حال خودمو نمیدونم...تکلیفمو نمیدونم...شاید بخوام...
همین الان که مشغول نوشتن بودم دستی که به شونم خورد از فکر بیرونم اورد.فینیگان بود(سیموس)چند وقتی هست روی من زومه...ولی خب...
ازم خواست توی تکلیف درس گیاه شناسی کمکش کنم.باورت می شه دفتر؟!منی که همه میدونن بدترین درسم گیاه شناسیمه!اونوقت این درخواستو از من داره!من میدونم میخواد توجهم رو به خودش جلب کنه دفتر جون!ولی من توی عمرم یه بار بیشتر عاشق نمیشم...اونم قبلا شدم...
همین الان از پیش سیموس برگشتم!البته بعد تکالیف رفتیم کنار دریاچه قدم زدیم...پسر خوبی بنظر میاد...شاید منم بتونم ازش برای تحریک رونالد...نه نه!هنوز یادم نرفته وقتی اون اوایل اومد سراغم چه خرد شدم!یادم نرفته وقتی این اواخر ولم کرد و ولش کردم چه حالی داشتم...سیموس نباید تاوان رونالد رو پس بده...نه من نمیذارم اونم مث من زجر بکشه...الانم هوا تاریک شده و ترجیح میدم بخوابم تا به این افکار وحشتناکم فکر کنم...هرچند میدونم خوابم نمیبره...اما تو بخواب!شبت بخیر دفتر عزیزم!
با عشق:لاو



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#29
اسپراوت با دستپاچگی به سمت دفتر مک گونکال میدوید.پشت درب دفتر ایستاد و از هول چنان محکم در زد که در به خودی خود باز شد.اسپروات دستپاچه تر شد و سعی کرد صحنه ای که دیده است را نادیده بگیرد:
-اِ!سلام پروفسور دامبلدور!سلام مینروا!
بعد به طور ناگهانی به خاطر اورد که برای چه انجاست.به طور ناگهانی سورتش بر افروخته شد(همون صورت ماگل ها)سرش را بلند کرد و تقریبا داد زد:
-ویزلی های پست!
ابروهای پروفسور مک گونکال و دامبلدور بالا رفت.
-چیزی گفتی اسپراوت؟
-عاره خب...راستش...زرزر...یعنی سوروس...منظورم اسنیپه...10تاس...
-چی؟
این مک گونکال بود که با تمسخر به اسپروات نگاه میکرد:
-ده تا؟
-خب...راستش...این ویزلی های پست...فرد...و جرج....من مطمئنم کار اوناس ولی...
-بسه!
این صدای محکم دامبلدور بود:
-میریم میبینیم.
-اما...میدونی که لولو خرخره ها برای هر کس به شکل...
-اسپرا!بریم!

نیم ساعت بعد:

-یا مرلین!سوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووسک!
این صدای دامبلدور بود که جیغ میزد.

-این همه اسنیپ اینجا چیکار میکنه؟
اینم صدای مک گونکال بود.

و اخرین صدا صدای اسپراوت بود که گفت:

-وای!چقدر فرد و جرج!

صدای لرزان مک گونکال بود که در دخمه پیچید:
-دامبی جونم!ما باید چجوری اینارو شناسایی کنیم...راستش...من...توکه میدونی...دفاع در برابر جادویی سیاهم هیچوقت خوب نبوده...کمکم میکنی مگه نه عجیجم؟
اما زبان دامبلدور از دیدن ان همه سوسک بند امده بود.

ناگهات صدایی از خارج دخمه آمد...



پاسخ به: هاگوارتز اکسپرس!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#30
-شنیدی؟
-چیو؟
-بهت میگم شنیدی؟
-پرسیدم چیو؟
-خانوادت چی؟اونام شنیدن؟
-چیوووووووووووو؟
-دامبلدور...
-همون که با مینروا بهم زد و میگی؟
-برو بابا خز و خیل!نفهمیدی پس!
-چی رو؟
-خونوادت چی؟
-چیو؟
-بابا مینروا و دامبلدور با پارتنر هاشون بهم زدن که هیچ،میخواستن ازدواجم بکنن!
-نه!
-به زیر شلواری مرلین قسم!
-پس ولدمورت و وزغه چی؟
-هیچی دامبی یه نصفه شب ولدمورتو با یه دختره میبینه،تازه بلاتریکسم همیشه دور و برش بوده...میگفت نمیتونم تحمل کنم!
-وزغه چی؟
-اونم بهم زد دیگه...بعدش مصاحبه نداشتن،هرکیم پرسیده یه سی لنسیو زدن بهش!
-حالا میخوان ازدواج کنن؟ایول یه عروسی افتادیم!
-نه بابا اون مال قبل قضیه بود!
-کدوم قضیه؟
-پس نشنیدی!
-چی رو؟
-خونوادت چی؟
-چیو؟
-هیچی دیروز پریروزا ولدمورت اومده با یه بچه...میگه مال دامبیه!
-نه!
-چرا!مینروا هم قهر کرده فعلا!
-یا ریش مرلین!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.