بالاخره انتظار سر آمده بود...
بعد از مدت ها کشت و کشتار بالاخره لردسیاه نابود شده بود و شاید کمی از آن آرامش از دست رفته به مردم باز می گشت...
هری هنوز در سکوت و بهت به کسانی که در این راه جان خود را فدا کرده بودند چشم دوخته بود؛به جنازه دوستان عزیزش،به کسانی که در این راه همراهیش کرده بودند...تانکس و لوپین...فردو صدها نفر دیگر...
ناگهان کسی از پشت به شانه هری چنگ زد.هری سریع گارد گرفت و برگشت و باچهره کسی رو به رو شد که نفسش را در سینه حبس کرد!سورس اسنیپ!
هری به دور و برش نگاهی انداخت و کسی را متوجه ندید.خواست فریاد بکشد که اسنیپ سریع یک دستش را روی دهن او گذاشت و با دست دیگرش او را به داخل دفترش کشاند و سریع در را بست.
اسنیپ چشم غره ای به هری رفت و اورا روی صندلی هل داد.
هری که هنوز در شوک بود همه ی توانش را جمع کرد وچوب دستی اش را در آورد و رو به اسنیپ گرفت:«لولوخورخوره ی احمق !بد کسی رو انتخاب كردي.من هيچ وقت از اسنیپ نترسیدم و حالا هم که اون مرده.َ»
لولوخورخوره یا اسنیپ با قیافه ای که فقط خشم در آن قابل مشاهده بود و با دندان هایی که روی هم می سایید گفت:«پاتر!باید به خاطر این که تونستی لردسیاه رو شکست بدی بهت تبریک بگمَ؛ولی هنوزم به نظر من تو هنوز همون پسر کوچولوی احمقی هستی که بودی و اصلا تغییر نکردی.من زنده ام و ظاهرا كه ولدمورت نخواسته منو بكشه و فقط بیهوشم کرده بود.تو باید این رو از ضربان قلبم می فهمیدی.»
احساسات مختلفی به طرف هری هجوم آوردند؛از یک طرف باور نمیکرد و از طرفی دیگر نمیتوانست که باور نکند...تا آن جایی که او خبر داشت لولوخورخوره ها نمی توانستند به این شکل حرف بزنند.ناگهان یاد خاطراتی افتاد که در قدح اندیشه دیده بود.
با تصمیمی آنی و از روی احساسات بلند شد و خواست اسنیپ را در آغوش بگیرد که اسنیپ باز هری را روی صندلی هل داد.
هری که توی ذوقش خورده بود نشست و با بدخلقی به او خیره شد.
اسنیپ با لحنی سرد گفت:«پاتر اگه می خوای سال دیگه هم اینجا درس بخونی
نباید زیاد با من احساس صمیمیت کنی .»
رویش را برگرداند ولی ناگهان دوباره برگشت و دادی کشید که روح را از بدن هری جدا می کرد:«پاتر چرا؟»
هری از جا پرید و گفت :«چی چرا قربان؟!»
اسنیپ دوباره او را روی صندلی انداخت و گفت:«چرا جلوی همه گفتی که من عاشق مادرت بودم؟»
هری گفت:«متاسفم!ولی مگه شما اون جا بودین؟»
اسنیپ خشمگین گفت:«این طور به نظر میاد.۱۰۰امتیاز از گروهت کم میشه تا بفهمی نباید این طوری جوگیر بشی.»
و یقه ی هری را که سعی در اعتراض داشت گرفت و اورا به بیرون پرت کرد و در را بست.
«پایان»
خیلی خوب بود! تایید شد! سال اولیا از این طرف!