پست اول تیم "آستروث دیارا"مورگانا، سرگردان مانده بود وسط باغ سرسبزش و حیران دور خودش می چرخید. گشتن و گشتن و گشتن، آن هم تمام روز، بخصوص وقتی بی حاصل باشد، خستگی را در تن آدم جا می گذارد. مخصوصاً وقت هایی که قرار باشد دنبال چیز مهمی باشی؛ چیزی مثل تشکیل دادن یک تیم کوییدیچ!
حالا، بعد از تقریباً چهارده ساعت دنبال بازیکن گشتن، مورگانا احساس کرده بود شاید بهتر باشد بی خیال درست کردن تیم کوییدیچ شود؛ یا اینکه نهایتش، برود در تیم آقای جیگر خان وزیر الممالک، و عطای تیم تشکیل دادن را ببخشد به لقایش.
اولش فکر کرده بود که بی خیالِ جادوگرها، برود سراغ دخترهای خودش ، تیم "نمیسیا"هایش را بسازد ، قال قضیه را بکند و بیاندازد دور!
ولی...نمی شد خب!
نه وقتی که دخترهایش علاقه داشتند تقریباً همه کارها را خراب کنند و مورگانا هر چقدر هم که از این جور خرابکاری ها لذت می برد ، ابدا علاقه ای نداشت که با دست خودش، جلوی " او" گند بزند به لیگ کوییدیچ و بازی های متوالی! پس دخترهایش خود به خود خط می خوردند.
پا گذاشت روی جدول خیابان ساوت ورک لندن، و بی خیالِ نگاه ماگل هایی که با چشم های هشت تا یکی شده، زل زده بودند به پیغمبره عالم زیرین، مشغول مرور جریانات اخیری شد که از سر گذرانده بود؛ بی توجه به مسیری که دارد طی می کند.
یادش آمد که اول صبح، سراغ وینکی رفته بود. دوست داشت تیم ساحره ها را داشته باشد و وقتی آدم ساکن خانه ریدل باشد - حتی ساکن درخت هایش - قطعاً اول موجود مونثی که هر صبح به چشمش می خورد، وینکی است؛ و چه کسی گفته که جن ها نمی توانند کوییدیچ بازی کنند؟!
خب مورگانا با خیال راحت رفته بود سراغ وینکی و در ذهن پیغمبرانه اش، یک درصد هم فکر نمی کرد که پاسخ منفی بشنود.
- وینکی شرمنده اس. وینکی وارد کوییدیچ نشد.
مورگانا اصرار نکرد. می دانست برای بازی در کوییدیچ، باید از ته دل بخواهی.
فقط....
مورگانا راحت تر بود اگر رک و راست جواب نه می شنید تا اینکه چند ساعت بعد خبردار می شد وینکی وارد تیم دیگری شده است. احساس می کرد خواسته نشده... یا حتی بدتر....
تق!!!!
- هووووی چه خبرته! مگه نمی بینی منو؟
- اوه ببخشید مورگانا! عجله دارم، می خوام به تمرین برسم.
- کدوم تمرین، ورونیکا؟
ساحره اره به دست سرخ شد. از وقتی مورگانا به تیم خودش دعوتش کرده بود، دو ساعت نمی گذشت. ورونیکا به من من افتاد؛ انگار نگاه مورگانا قصد داشت روحش را سوراخ کند. چند قدم بیشتر دور نشده بود که ورونیکا دنبالش دوید.
- مورا من منظوری نداشتم. من واقعا نمی خواستم که... یعنی می دونی.... شلمرودی ها...
مورگانا مودبانه سعی داشت پوزخند نزند. "شملرود؟؟؟ کجای دنیا هست اصلا؟"
- فراموشش کن ورونیکا. گور بابای کوییدیچ!
یاد ریگولوس افتاد؛ انگار پاترونوسش هم مثل خودش من من می کرد.
- می دونی مورا.... ام... یه کوچولو دیر اومدی... فقط ده دقیقه... آخه می دونی... آرسینوس...
مورگانا سپر مدافع را محو کرده بود. نیازی نداشت چیز بیشتری بشنود. وقتی با دست شمرد، حدودا هشت نفر به او جواب رد داده بودند؛ چیزی بیشتر از یک تیم کوییدیچ! در چاله آب به تصویر خودش پوزخند زد. قصد داشت بیشتر فکر کند و حتی فحش بدهد، دور از گوش های ارباب و هر بنی بشر دیگری.
ولی صداها مانعش شدند!
خوب که نگاه کرد، نزدیک درب پشتی قصر مالفوی ها بود. عمارت اربابی سابق. چرا؟ چطور؟ با کدام منظور به اینجا رسیده بود؟
نمی دانست.
ولی برایش عجیب بود که مالفوی ها، با آن اصالت، با آن همه ادعا، با آن همه، افاده، جوری فریاد و فغان کنند که آبروی اجتماعی شان، بیرون قصر چند متری ( شاید هم چند هزار متری) به خطر بیافتد.
ولی خب مورگانا پیغمبره بود! پیغمبرها و پیغمبره ها اساساً محرم اسرار محسوب میشوند. مورگانا با توجه به طلسم نشان شوم که هنوز روی این قصر پایدار بود برای ورود مشکلی نداشت. ولی... خب توقع این را هم نداشت که به محض گذشتن از درب داخلی مجبور شود تا کمر خم شود!
خب شما هم اگر بودید همینکار را می کردید. هیچکس علاقه ندارد سیبل متحرک یکی از قمه های رودولف باشد.
- آهااااای اینجا چه خبره؟ خجالت بکشید!! توبه کنید. صداتون حتی از قصرتونم رد شده.
نارسیسا زد روی صورتش!
- بیرون قصر؟ الهی ریز ریز شی بلا! آبرومونو بردی!
- به من چه هویج خانم! شوهر تو شروع کرد به پز دادن.
گیس کشی دو خواهر، روی مورگانا کوچکترین اثری نداشت. نه وقتی صورت پرنتیس را کبود می دید. وقتی او را در آغوش کشید تازه متوجه وضع اسف بار تالار ورودی قصر شد.
- ببینم چه خبره؟ جنگ جهانی سوم راه انداختید؟
- چی چی سوم؟
- هیچی، ولش کن لوسیوس! تو عقلت به این چیزا نمی رسه. ولی جدا جریان چیه؟
رودولف پشت چشمی نازک کرد که برای ابروهای کلفت و شکم کلفت ترش، به هیچ وجه برازنده نبود.
- از این باجناق تسترال زاده ام بپرس! یه جووووری میگه اموال ما زندگی ما انگار لسترنج ها تو چادر زندگی می کردن.
- نه توی کوه بودین. نمیدونم کی تو سرتون کرده که شما اصلین. آخه توی شکم گنده با این خالکوبی های.... من عارم میاد بگم...
حرف های لوسیوس با پرتاب یک قمه قطع شد. قمه به مقصدش که شکم نداشته لوسیوس مالفوی بود نرسید، اما حباب فکر مورگانا را پاره کرد.
- وایسین!
رودولف به مورگانا چشمک زد.
- چیه می خوای جذابیت منو رو کنی؟
مورگانا خنده ملایمی سر داد
- شاید یه چیزی تو همین مایه ها. ببینم مگه شما نمی گید از اون یکی بهترید؟
هر دو باجناق بی آنکه خواسته باشند، همزمان حرف زدند.
- معلومه که هستیم!
- خب پس ثابتش کنید.
بلا اخمی کرد.
- چطوری؟
- با کوییدیچ! به دیگری نشون بدید چیزی ازش کم ندارید. ما می تونیم یک تیم کامل باشیم.
- ما یعنی دقیقا کی؟
مورگانا با دست شمرد:
- من، پرتنیس. نارسیسا، بلا، لوسیوس، دراکو و رودولف!
نارسیسا یک قدم جلو آمد.
- تو؟ چرا تو؟
- بله من! به چند دلیل! اولاً پیشنهادش مال من بود. دوما شما یه داور بی طرف می خواید که بهتون بگه کی برتر بود و سوما شماها شش نفرید!
کسی پاسخی نداشت جز دراکو با سوال نسبتا مناسبش!
- اسم تیمو چی بذاریم!
گل های بنفشی اطراف پیغمبره رویید و باعث شد او لبخند بزند.
- آستروث دیارا!
- چی چی یارا؟
- دیارا رودولف! آستروث دیارا! دور شو جادوگر. درسته هم تیمی هستیم ولی به من نزدیک نشو!
پرتنیس که دور از بلا و زیر سایه چتر دست های مورگانا ایستاده بود، پرسید:
- معنی اش چیه؟
پاسخ مورگانا آهسته تر از آن بود که شنیده شود...