هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
#21
بدون توجه به شکستن آیینه، شروع به قدم زدن در اتاقش کرد.این دیگر چه اتفاقی بود؟تا کی باید در اتاقش حبس میماند؟
با عصبانیت نگاهی به بقایای جسد آرسینوس‌ انداخت که گوشه اتاق افتاده بود.

-به محض اینکه به شکل زیبای خودمون برگردیم دستور خواهیم داد که کلیه معجون سازا از گروهمون خارج‌شن.حتی کسایی که توی هاگوارتز معجون سازیو بالای 10 گرفتن هم باید برن. تردد معجون سازا رو پر محدوده 5 کیلومتری خودمون قدغن خواهیم کرد.


با باز شدن در لرد نتوانست به غرغر‌هایش ادامه دهد.
ایرما پینس،مانند لاشخور گردن دراز استرالیایی،گردنش را از لای در وارد اتاق کرد.

-اینجایی وینکی؟!جن تنبل و بد!خجالت نمیکشی رفتی روی تخت لرد ؟زود تر بیا باهات کار دارم.

-مواظب رفتارت باش ایرما،ما اربابیم!

-توی کتاب <بحران های روانی نسل جوان> نوشته بود که بیکاری زیاد موجب ایجاد توهم و مالیخولیا میشه.و برای درمانش باید چیکار کرد؟
باید کار کرد وینکی،کار!

ایرما با گفتن این حرف وارد اتاق لرد شد تا شخصا وینکی را از گوش گرفته و سر کار ببرد.
لرد دست به چوبدستی شد.

-آوداکداورا!

با دیدن نتیجه طلسم که یک پروانه سبز بود دریافت که در حالت جنی توانایی جادو کردن ندارد.

-در کتاب<افسردگی،بیماری قرن>نوشته بود که در حالت پیشرفته فرد خودشو جای شخص دیگری
میذاره و با اون همزاد پنداری میکنه.
این در مورد تو صدق میکنه وینکی!

و بدون توجه به داد و قال های وینکی،اورا از گوش گرفت و زیر بغل زد و به سمت کتابخانه رفت.


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: بانوی کتابدار به لرد سیاه مي پيوندد(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۵
#22
نقل قول:

ایرما پینس نوشته:
1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح دهید!

متاسفانه،شایدم خوشبختانه خیر!


2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟


دامبلدور شخصیتی بود که اعتقاد داشت،هدف وسیله رو توجیح نمیکنه.و یه سری اعتقادات خاص.
اما لرد رسیدن به هدفش براش خیلی مهم بود به طوری که کلیه قوانین رو زیر پا میگذاشت( مثلا استفاده از طلسم ممنوعه ).و به هیچ اصولی پایبند نبود.

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

هدف اولم خدمت به ارتش سیاهی و شخص لرد ولدمورت است.

البته استفاده از کتابخانه و کتاب های کمیاب لرد نیز از اهداف ماست!

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

فلورانسو:آشپز زندانی!


5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟


به روش های مختلفی مثل گدایی،گل فروشی سر چهار راه هاگزمید،دستفروشی،جیب بری،دزدی
و هزاران عمل خلاف قانون دیگر.

برای اطلاع بیشتر میتوانید به کتاب" ویزلی ها،تهدیدی برای جامعه جادوگری "مراجعه کنید.

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

والا اینا خودشون نابود هستن،نیاز نیست ما کاری کنیم!

اما باز هم برای اطلاع بیشتر به کتاب" روش های کشتار محفلیون " نوشته پرفسور ولدمورت مراجعه کنید

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

در صورتی که ایشان با صدای فیس فیس،مزاحم مطالعه ما نشوند ما کاری به کارشان نداریم!

البته من همیشه دوست داشتم یه کیف پوست مار داشته باشم!!

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

باید بگم که بنده سال ها در این زمینه تحقیق کردم،و بالاخره تونستم جواب این سوالو توی یه کتاب پیدا کنم.

اما از اونجایی که ما عادت نداریم مطالب دیگران رو به نام خودمون ثبت کنیم شمارو به خوندن کتاب" بینی ولدمورت،پرسش قرن " توصیه میکنیم!




9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.


حتما انتظار دارید که شمارو به کتاب" هزار و یک کاربرد ریش " ارجاع بدم.اما باید بگم که چنین کتابی تاکنون نوشته نشده.

پس برای اطلاع آیندگان اندکی از کاربرد ریش را مینویسیم.باشد که بر ما خرده نگیرند.

1.استفاده از ریش به عنوان کاموا برای بافت شال گردن.!
2.تولید موی مصنوعی از ریش ( از ریش دامبلدور میتوان حداقل،100گلاه گیس ساخت! )
3.ساخت جارو،کفشو و بخار شو!
4.استفاده در صحافی کتاب!
5.استفاده از آن به عنوان محیط کشت میکروب در آزمایشگاه.!
6.پرورش شپش!




پرورش شپش؟ ...هدفی والا پشت این عمل پنهان است؟


خوش اومدید کتابدار. ما نمی دونیم چی به سر کتابخونه ای که دفعه قبل بهتون داده بودیم اومده...و همچنین اون کتاب های نفیس! خودتون برین ببینین اوضاعش چطوره.

تایید شد.




ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۱۳ ۲۳:۳۹:۰۶

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱:۴۱ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
#23
چیکار میکردن؟
فلافل و سمبوسه میفروختن!


جمع بندی

خودش وقتی سوزی سوتو شکست ،بر سر مزار پسرعموی دخترخاله حَسّان العجم افضل بن بدیل خاقانی شروانی،شاعر قرن ششم ،با حشمت پشمک فروش فلافل و سمبوسه میفروخت.


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ دوشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
#24
تقاضایی دارم!
.


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
#25
آرسینوس جیگِر!


1. این وقت شب اومدم توی وزارت خونه بدون اینکه هیچکس جلومو بگیره!اینجا دربون نداره؟امنیت نداره؟اگه من یه تروریست بودم اینجا رو منفجر میکردم کی جوابگو بود؟


2.مایلم بدونم که سن بازنشستگی دقیقا چند ساله؟از دوره دوم زمین شناسی تا به حال مدت مدیدی هست که به عنوان کتابدار فعالیت میکنم ولی هنوز از طرف مدیران بازنشسته نشدم.


3.میشه برای ما بیان کنید که جریان"فروش 25 جلد کتاب خطی باستانی"به کشور هلند صحت داره؟پولی که از راه فروش میراث فرهنگی نصیب شما شده در چه راهی صرف شده؟


4.نگاهی به عکس پرسنلی من بنداز،یک نگاه هم به عکس غیر پرسنلی من بنداز نظرت چیه؟:pretty:



5. نظرت راجع به کتاب و کتابخوانی چیه؟


6. چرا در تقویم جادویی روز کتابدار نداریم؟


7.به عنوان وزیر مملکت روزانه چقدر کتاب میخونی؟


8.حقیقت داره که با بودجه دولتی اقدام به خرید نقاب طلای 24 عیار کردید؟


9.سن من رو چقدر تخمین میزنید؟:pretty:


10.حقیقت داره که در به در دنبال ساحره ای با کمالات و اصیل و ثروتمند جهت ازدواج هستید؟:pretty:



11.نظرت راجع به این تصویر چیه؟


12.نگاهی به خودت بنداز؟چند وقته توی پاتیلی؟متاسفم که اینو میگم،اما تو نتها سوختی و ته گرفتی که الان یه تیکه کربن خالصی.
مثبت اندیش باش میتونی بقیه عمرتو توی آزمایشگاه های شیمی ماگلی صرف کنی.



ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۶ ۲۳:۱۷:۰۷
ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۷ ۰:۴۶:۰۵

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
#26
ساعتی دیگر،مکانی دیگر

آرسینوس بطری معجون در حیاط خانه ریدل قدم میزد و به سمت عمارت اربابی میرفت.
کار تهیه معجون به خوبی انجام شده بود و به جز یک مورد وینکی زدگی عیب دیگری در معجون نبود.
در حقیقت تهیه این معجون وقت زیادی از آرسینوس نگرفته بود،چند برابر وقت لازم برای تهیه معجون را صرف این کرده بود که آریانا را از فکر این که معجون را شخصا و با ملاقه در حلق لرد بریزد منصرف کند.
البته او نیز به سادگی زیر بار نمیرفت،آتش روشن کرده بود،وینکی کشته بود،وینکی پخته بود،وینکی حل کرده بود تا بتواند شخصا به لرد سیاه معجون بدهد.
دوست داشت که دندان های لرد را ببیند،چون شنیده بود که دندان های لرد سیاه تماما سیاه است و آریانای بیچاره تا به حال دندان هایی که کاملا سیاه باشد ندیده بود.
آرسینسو هم که نتوانسته بود اورا با وعده هایی چون بلیط شهر بازی،پاستیل خرسی،آبنبات چوبی به قد یک تسترال و اکسپلیارموس زن خودکار اورا منصرف کند نهایتا،مجبور شده بود به او بگوید که در کوچه دیاگون شیرینی مجانی میدهند.

با رسیدن به مقابل در اتاق لرد،آرسینوس از فکر بیرون آمد.و به آرامی در زد.

-ارباب،معجونی که میخواستید آمادست.
-بیا تو ارسینوس.


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
#27
بلاتریکس لسترنج


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۳۴ چهارشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
#28

ایرما پینس و گابریل دلاکور



آفتاب ملایم صبحگاهی از فراز کوه ها به قلعه باستانی هاگوارتز میتابید و به همراه آوای خروس ها و ولوله گنجشکان بر شاخسار درختان نوید فرا رسیدن روز تازه ای را میداد.ناقوس مدرسه به صدا درآمد.
دنگ...دنگ...دنگ....نوای زنگ هفت بار تکرار شد،هفت!عدد عجیبی بود گویی از زمان باستان بین جادوگران و این عدد رابطه ای راز آلود وجود داشت.
هفت سیاره،هفت رنگ،هفت طبقه آسمان،هفت طبقه هاگوارتز،هفت طبقه وزارت خانه و....
اما برای ایرما فرصت اینگونه تفکرات فلسفی وجود نداشت برای او ماجرا خیلی ساده تر از این ها بود آن روز یک روز کاری بود،یک روز کاری با روال عادی هر روز .
در ساعت مقرر در کتابخانه حاضر شود،کار های مقرر را انجام دهد،برای صرف نهار سه ربع ساعت کتابخانه را ببندد و نهایتا تا پاسی از شب به کار ادامه دهد.
اوقات روزمره ایرما اینگونه سپری میشد،در کتابخانه ای که عده ای به طعنه آن جا را "قصر ملکه ایرما "مینامیدند.
ایرما به آن ها خرده نمیگرفت،در حقیقت کتابخانه نه قصر شخصی،که دنیای ایرما بود.کتاب های آن جا برایش مثل فرزند یا یک دوست معلول بودند که به کمک او نیاز داشتند.
زیاد پیش می آمد که خلوت به جلدشان دست بکشد،بوی کاغذشان را استشمام کند و حتی با آن ها حرف بزند.
اما مگر یک زن منزوی چقدر حرف برای گفتن داشت،حقیقت آن بود که حتی حرف زدن هایش با کتاب ها هم جنبه روزمره پیدا کرده بود.

این اواخر حتی فرصت سرزنش دانش آموزان هم کمتر پیش می آمد، سال های طولانی مدیریت مادام پینس بر کتابخانه باعث جا افتادن مقررات دلخواه او شده بود. به طوری که دانش آموزان در همان هفته های اول با روش او خو میگرفتند و جای چندانی برای سرزنش باقی نمیگذاشتند.

در این روز کذایی ایرما حال و هوای دیگری داشت،در اشتیاق یافتن یک هم صحبت میسوخت.اما که حاضر بود وقتش را به مصاحبت با پیردختری بد خلق بگذراند؟!
حقیقت مانند زهری سوزنده که وارد بدن شود کم کم بر او مستولی میشد،او هیچ دوستی نداشت.به گذشته اندیشید،آیا همیشه این طور تنها بوده؟
مسلما نه!از بدو ورد به هاگوارتز دوستان صمیمی و همفکری پیدا کرد،و حتی پیش از آن خانواده ای داشت که به تک تک اعضایش عشق میورزید.
در طول تحصیل در هاگوارتز هم از خود استعداد فراوانی نشان داد،همه برای او آینده ای درخشان پیش بینی میکردند.انواع و اقسام شغل ها از مدرس گرفته تا قاضی ویزنگاموت،هر شغلی به جزکتابداری.
آیا او خود این سرنوشت را خواسته بود،نه دقیقا!

پس از اتمام تحصیل وارد وزارتخانه شد به عنوان یک کارآموز،در بدو ورد تحسین روسا را برانگیخت با دقتی مثال زدنی ماده های قانونی را از بر میکرد و در جلسات دادگاه وزارتخانه حضور میافت،بسیاری میگفتند که او میتواند در کمتر از پانزده سال به عنوان یک حقوقدان سرشناس مطرح شود.اینک نام آن دخترک مو مشکی در تمام وزارتخانه پیچیده بود.

اما این وضع چندان به درازا نکشید،او با گروهی آشنا شد که با عضویت در آن به احتمال زیاد زندگی اش تغییر میکرد،گروهی نام آشنا و مخوف.
با عضویت درآن گروه که بسیاری از اعضایش هم دوره ای های مدرسه اش بودند،فصل تازه ای در زندگی پینس جوان شروع شد.
با فرماندهی رهبر قدرتمند آن گروه شروع به فعالیت های مهیجی کرد که هنوز هم فکر کردن به آن ها موجب طپش قلبش میشد،چشب ها و روز هایی که مخفیانه مملکت را زیر پا میگذاشتند،تمرین های مبارزه با دوستانش،و فعالیت های مخوف و شرورانه که هرگز هیچ کس نفهمید که این کتابدار به ظاهر ترسو هم در آن ها دست داشته است.
اما این دوره از زندگی هم چندان به درازا نکشید به فرمان رهبر گروه وارد کتابخانه هاگوارتز شد،تا بتواند از نزدیک فعالیت های دشمن اصلی گروهشان را زیر نظر داشته باشد.دشمنی خوشنام که مدیریت مدرسه را بر عهده داشت.

سال های طولانی گذشت بدون این که او بتواند فعالیت مفیدی انجام دهد،اکنون دیگر همه او را فراموش کرده بودند.
والدینش در قید حیات نبودند،با برادران و خواهرش در حد نامه تبریک سال نو ارتباط داشت،و اطمینان داشت در آن گروه که روزی عضویت در آن مایه افتخارش بود نیز کسی اورا به یاد ندارد.
از همه آن روز ها برایش تنها ردی سیاه بر روی ساعدش مانده بود.

ایرما با کشیدن آهی از روی صندلی همیشگی اش برخاست و به سمت مخزن کتابخانه رفت.
فکری به خاطرش رسید،چرا تغییر برای فرار از روزمرگی را شروع نکند؟در همین کتابخانه.
اطمینان داشت که دکوراسیون آن جا حداقل نیم قرن ثابت بوده.اینک چرا کمی تغییر ایجاد نکند؟
با این فکر چوبدستی اش را در آورد و نزدیک ترین قفسه را بلند کرد و در آن سوی کتابخانه بر زمین گذشت.


ساعاتی بعد


کار جا به جایی اثاثیه همچنان ادامه داشت،در حین این کار ایرما به چیز های جالبی دست یافت،چند جلد کتاب که معلوم نبود چگونه زیر قفسه ها جا خوش کرده اند،نامه های عاشقانه مچاله شده که به عنوان کاغذ باطله در گوشه ای از کتابخانه رها شده بودند،پر هایی که به عنوان نشانه برای فراموش نشدن صفحه کتاب جاگذاری شده بودند و اکنون خود فراموش شده بودند،یک گردنبند که فقط خدا میندانست چگونه به بخش ممنوعه راه یافته بود.اما هیچکدام از این ها قابل مقایسه با چیزی نبود که ایرما لحظاتی پیش در پشت یک برگه دان یافته بود.
یک دریچه!
ایرما با کنجکاوی به سمت دریچه رفت،هیچ دستگیره ای روی آن نبود.
مسلما فقط با جادو باز میشد.
اگر ایرما ایرمای یک ماه پیش یا ایرمای سه روز پیش یا حتی ایرمای دیروز بود به سراغ این دریچه نمیرفت،اما روحیه ماجراجویی در وجودش فوران کرده بود،پس خیلی آرام وردی را زمزمه کرد.
آلوهومورا!
هیچ تغییری مشاهده نشد،کار به این سادگی ها نبود.
پتریشیا توانتیم!
نتیجه موفقیت آمیزتر از قبل بود،دریچه تکانی خورد و مشخص شد که پشت آن فضای خالی است،شاید یک راه مخفی!شاید هم هیچ چیز پشت آن نبود،سال های متمادی زندگی در هاگوارتز به او آموخته بود که از هیچ چیز این بنای باستانی نباید تعجب کرد.
دریچه،به این سادگی ها گشوده نمیشد،وردی را که سال ها پیش از جادوگر قدرتمندی آموخته بود به خاطر آورد و اجرا کرد،دریچه نه منفجر شد و نه از آن دود برخاست،به سادگی باز شد.
آموخته بود که طلسم خوب الزاما طلسمی پر سر و صدا و با حرکاتی نمایشی نیست.
پشت دریچه مجرایی باریک بود،باریک و تاریک.
از رفتن به تاریکی وحشتی نداشت،به آرامی رو زمین خوابید و سینه خیز به درون راه مخفی رفت،بر خلاف انتظارش هر چه جلوتر میرفت راه پهن تر و بهتر میشد به طوری که کم کم از زمین بلند شد و خمیده مسیر را دنبال کرد.
در حین گذر از راه مخفی ناگهان صدای خرناس وحشتناکی به گوشش رسید سریعا چوبدستی اش را روشن کرد و به دنبال منشا صدا گشت،کمی ترسیده بود
اما چیزی برای ترسیدن وجود نداشت منشا صدا خمیازه کشیدن یک پیرمرد درون تابلوی نقاشی بود که در مسیر مخفی نصب شده بود.
_ تابلو در مسیر مخفی؟!اطمینان دارم سالی یک بازدید کننده هم نداره،جالبه که توی این قلعه کسی هست که زندگیش از منم کسالت بار تر باشه.

مسیر را ادامه داد،اندک اندک به انتهای راه مخفی رسید،از کجا سر در می آورد،دستشویی میرتل گریان؟
نفس عمیقی کشید و وارد اتاق تاریک انتهای مسیر شد.
به محض ورود نفسش درسینه حبس شد،البته نه برای دیوار های دودزده و سنگی اتاق بلکه برای چیزی که در میانه اتاق قرار داشت.
زیبا و عظیم،با آن که هرگز آن را از نردیک ندیده بود میشناختش،چیزی که دیدنش برای بسیاری از افراد آرزوبود،
میدانست که در طول تاریخ برای تصاحب آن چه نزاع های خونینی در گرفته،چه کسانی جانشان را در پای تماشای آن از دست داده اند.
آینه شگفت انگیز! واقعا شگفت انگیز!

به آینه نزدیک شد،روی سطح آینه را با پارچه حریر نازکی پوشانده بودند از ورای پارچه ابریشمی سایه های مبهمی میدید،با خالتی شبهه مسخ دست جلو برد تا پارچه را کنار بزند.
عقلش به او نهیب زد
_دست نگه دار،تو که خوب میدوینی این آینه چه مضراتی داره،زود ازش دور شو.
_نه،نمیتونم بدون دین خودم توی این آینه از اینجا برم.
_داستان کسانی که درحین تماشای خودشون مردند رو نشنیدی؟
-برام مهم نیست.
_دیدنت خودت اون تو چه اهمیتی داره دیدن آرزوهای سرابگونه چه فایده ای داره؟
_برای من خیلی مهمه که آرزوهامو ببینم،چون که...نمیدونم ارزوم چیه.
بی معطلی دست جلو برد و پارچه را کنار کشید،از دیدن جمعیت درون آینه یکه خورد،یافتن خودش در میان آن جمعیت ممکن نبود.یعنی آرزوی او این بود؟
گم شدن در جمعیت؟البته که نه به این شکل،آرزوی قلبی او گم شدن در جمعیت نبود،بلکه پذیرفته شدن در جمع بود.
از صمیم قلب آرزو میکرد که افراد دیگر اورا جدا از خود ندانند،کسانی که زمانی نزدیکانش بودند به او به چشم غریبه ننگرند،نمیخواست که دیگر مادام پینس،بانوی کتابدار یا هر شخص دیگری باشد،تنها میخواست ایرما باشد،همان ایرمایی با دیدن یک کتاب با موضوع جالب جیغ میکشید و به هوا میپرید،همان ایرمایی که تابستان را با چیدن گل و ساختن تاج گل میگذراند.همان ایرمایی که شوخی های جالب میکرد.
اما چرا به آن روز افتاده بود؟نمیتوانست همه تقصیرات را به گردن دیگران بیندازد،اعتراف سختی بود اما مقصر اصلی خودش بود.

اما اگر خودش دیگران را از خود دور کرده بود،خودش هم میتوانست دوباره همه چیز را درست کند.
این فکر به او نیرویی داد تا بتواند از آینه رو برگرداند.نباید وقت خود را با این آینه تلف میکرد،تا همین جا هم سال های زیادی را بیهوده گذرانده بود.کسانی که به دنبالشان میگشت، در قاب آینه نبودند .





Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#29
کجا؟بر سر مزار پسرعموی دخترخاله حَسّان العجم افضل بین بدیل خاقانی شروانی،شاعر قرن ششم!


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
#30
- این کی بود فرد؟

-نمیدونم،رون تو اینو شناختی؟

-من؟نه!شاید هرمیون بشناسه،میشناسیش؟

-چقدر احمقید شما ویزلیا،من موندم چرا خل شدم با شما وصلت کردم،میانگین ضریب هوشیتون 25 هست میدونید یعنی چی؟

رون که نمیخواست بیش از این هرمیون را عصبی کند با صدایی لرزان گفت
- یعنی چی؟

- یعنی این که گیاها به طور متوسط ضریب هوشیشون 5 تا از شما بیشتره،من اگه با درخت نارگیل ازدواج کرده بودم نتیجش ازین بهتر میشد.

فرد:
- هرمیون،اگه دیگه موضوعی برای تحقیر کردن ما نمونده،میشه به سوالما جواب بدی؟

-سوال؟سوالتون چی بود؟

- اون خانوم مو وزوزی کی بود؟

-معلومه دیگه،بلاتریکس لسترنج.قاتلت.

-چی قاتل؟یعنی من به قتل رسیدم؟پس اینجا چیکار میکنم.

هرمیون واقعا سرخورده شد،برادرشوهری داشت که حتی نمیدانست یکبار به قتل رسیده.

بورگین که در تمام مدت،سرش را از روی لوح باستانی بلند نکرده بود،با تمام شدن کارش رو به جمعیت حاضر در مغازه کرد.

هوم این لوح از سنگ قیمتی میگه که در زیر خاک دفن شده،به طور دقیق تر بگم در نوک تپه ای در دهکده لیتل هنگلتون،و دقیق ترشو اگه بخواین عمارت اربابی ریدل.


ویرایش شده توسط ایرما پینس در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۲۰ ۲۳:۱۴:۲۵

Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.