هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۰:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#21
پرنس

مولتی‌نما
احراز هویت مجازی
کانترباز


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۰:۴۲ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#22
فنر

بد دهن
حشره
پسر بروسلی


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۰:۴۰ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#23
روفوس

علی آقا
مدیر هاگوارتز
قدیمی‌تر از لرد


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
#24
به فروشنده نفوذ کنید، تولیدکننده رو پیدا کنید!


مودی عربده زد و کوبید روی میز. اتاق مدیریت در سکوت فرو رفته‌بود و کارآموزها به لرزه افتاده‌بودند. مودی همین چند روز پیش‌ها طی یه نامه به وزارت، درخواست نیروی ویژه کرده‌بود. قصد داشت تا چند تا مامور حاذق را تحت عنوان دانش‌آموزان جدید، توی هاگوارتز رها کند تا رد موادی که بین دانش‌آموزان دست به دست می‌شود را بزنند. تراورز هم بعد از مطالعه‌ی طرح مودی، ضمن عذرخواهی از اینکه کمبود نیرو دارند، چندتا کارآموز صرفاً علاقه‌مند را فرستاده بود هاگوارتز تا به مودی کمک کنند.

-خیر سرتون.

خیر سرشان.

-من کلی تو نامه‌م گفته بودم که مامورای کمکی چهره‌ی بچگانه داشته‌باشن. تو الان چند سالته؟
-هفتاد سال قربان.
-مهارتی هم دارید؟
-نه قربان. صرفاً علاقه‌مندیم.
-کمکم کنید.

کارآموزها در بهت به هم نگاه کردند.

-ببینم... شما لعنتیا قوه‌ی شنوایی هم دارید؟
-بله قربان.
-پس کمکم کنید.
-چشم قربان.

مودی همه‌ی کار‌آموزهای رنگارنگ را به صف کرد. دانه‌دانه‌شان را بست به هفتاد نوع طلسم که یک وقت مامور قلابی و از این جورچیزها نباشند. بودند متاسفانه. ولی کاری‌ش نمی‌شد کرد.

-خب...
-خب قربان.
-پس قرار شد چی‌کار کنید؟
-چی کار کنیم قربان؟

به فروشنده‌ی لعنتی نفوذ کنید، تولیدکننده‌ی لعنتی رو پیدا کنید!


دانش‌آموزان با این تصور که امروز هم قرار است یکی از همان سخنرانی‌های انضباطی شش‌هفت ساعته‌ی مدیر را بشنوند وارد سرسرا شده‌بودند، اما با یک گله چهره‌ی ناشناس که به همه چی می‌خوردند الا دانش‌آموز، اما از قضا لباس فرم هاگوارتز پوشیده‌بودند - و این یعنی که اتفاقا دانش‌آموز بودند- روبرو شدند. مودی چوب‌دستی‌ش را نزدیک حنجره‌ش کرد و گفت:
-دوستان! متاسفانه معلم بچه‌های شبانه حامله شده و رفته مرخصی استعلاجی. بله درست حدس زدید. هاگوارتز شبانه هم داره. ترم تابستون هم داره. همه چی داره. فک کردید فقط خودتونید؟ فکر کردید هاگوارتز فقط شماهایید؟ خیال برتون داشته‌بود پروفسور الستور مودی همه‌ی پولاشو تو یه جیبش می‌ذاره؟ کور خوندید. تمرکز زدایی اولین درس جلوگیری از توطئه‌ست. و من شما رو زداییده‌م. تمرکزتون رو. دنبال یه راه دیگه باشید توطئه‌گرای کوچولوی بدبخت. و در حالی که دنبالشید، با دانش‌آموزان شبانه خوش‌رفتاری کنید تا زمانی که معلمشون بزاد و برن سر کلاسای خودشون. برین حالا دیگه با هم دوست شین. کیش. کیش.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۹ ۱۵:۴۰:۰۲
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۹ ۱۵:۴۱:۴۹
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۹ ۱۵:۴۵:۲۳

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
#25
سلام

مجوز زدن تاپیک کلبه‌ی هاگرید رو می‌خواستم.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲:۱۹ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
#26
وا.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹
#27
موضوع: در انتهای این رول نه لرد می‌میره و نه حتی گریفیندور برنده‌ی بازی می‌شه. سپاس از توجهتون.

میاد پیش‌تون با خوش‌حالی

امروز می‌خوام به یکی از معضل‌های اصلی کوییدیچ در هاگوارتز بپردازم؛ تقلب. و همین ابتدا هم سنگامون رو وا می‌کَنیم. این تقلبه قرار نیست با کود حیوانی و بوی آزاردهنده‌ش رخ بده چون... نه.

-دایی شیکمت جلو وزش باد کولرو گرفته.
-هیسسس. بخاب.
-چرا یه مسلمونی واسه این بچه عروسک نمی‌خره تا به جای ما با عروسکاش خاله‌بازی کنه؟

گرم بود. جینی جا پهن کرده‌بود کف سالن اصلی و بچه‌ها رو سوسیسی خوابونده بود ور دل همدیگه و خودش هم شخصاً نظارت می‌کرد روی داستان. کسی دم نمی‌زد. تا این‌که سرکادوگان زد. دم. با سرعت وارد یکی از قاب‌های توی خواب‌گاه شد و گ

-واهاهاااای دوس‌جونیا.

ببخشید. گف

-وای وای وای. نمی‌گونجم.

شرمنده. گفت

-دوست‌جونیااااو. ساعت دانلود رایگان تموم شود. ادوارد قول داده‌بود باوب افسنجی دانلود کونه ببینیم.

گفت:
-هم‌رزمان بیدار شید. یه خبر خوب دارم یه خبر بد.

هاگرید در حالی که بالا و پایین می‌پرید، شروع کرد به هذیون گفتن.
-اول خبر بدو بده. نع. خوبو بده. نع. بدو بده. نع خوبو. نع بد. واهاهای! ایوولّا یدونه از این دیالوگا. واهای من خیلی خوشحالم.

هاگرید خیلی خوش‌حال بود.

-خبر بد اینه که ادوارد قرار نیست برات باب اسفنجی دانلود کنه ای مبارز.
-ادواردکم؟ کادوگ‌جونی چی داره می‌گه؟

ادوارد که داشت توکشو تیز می‌کرد دست‌پاچه شد.
-چ. چی؟ آقا. چی میگی؟ می‌کنم بابا. دانلود هم می‌کنم. فقط امروز رو... استثنائاً وقت نداشتم. حالا بی‌زحمت اون دوراهی رو بدید من لپ‌تاپمو بزنم شارژ.

هاگرید دیگر خوش‌حال نبود.

-
-بله. سر کاری هم‌رزم. ولی غمی‌ت نباشه. خبر خوب اینه که رولای کوییدیچ این دوره تک‌پستی هستن.
-وای این که حتی از بده هم بدتره. من تحملشو ندارم.

هاگرید اون یاروعه بود که بخشای باحال سوژه‌ی کویی رو می‌دادن بهش با پارتی‌بازی. هاگرید... هاگرید خیلی ناراحت بود بچه‌ها... اجازه بدید من الان می‌آم.
خب. در اینجای داستان هاگرید خودکشی احساسی می‌کنه. دیگه همه‌ی خنده‌هاش یه نقابن. یه نقاب که زخم‌هاش رو بپوشونن. گرفتی؟ هه... :)
بچه‌های گریفیندور سرکادوگانِ خوشحال رو یقه کردند.
-کجای این خبر خوبه دایی؟
-آروم بگیرید هم‌رزمان. من از این کوییدیچ‌های چندپسته متنفرم. همیشه قسمت کوییدیچش می‌افتاد به من و بقیه جاهای باحالش رو می‌نوشتن. حالا دیگه من هم فرصت این رو دارم که چند پاراگرافی چیزای باحال بنویسم.

در این‌جای داستان همه‌ی گریفیندوری‌ها بازی رو تحریم کردند و گفتن که بازی نمی‌کنن و دوباره کل کارا افتاد گردن سرکادوگان. البته ادوارد استثنا بود. ادوارد سینه‌ش رو صاف کرد و با غرور گفت:
-غمیت نباشه سرکادوگان. من تنهات نمی‌ذارم. خودم می‌آم تا دوتایی همه‌ی تیما رو بزنیم.
-حله هم‌رزم. آماده‌ی تمرین هستی؟
-هیسس. بخاب.


هر پایانی، یه شروعی نیاز داره

حالا که بحث شروع شد، جا داره این رو بگمش. این هافلیا واقعاً سخت‌کوش و اینا هستن... یعنی... واقعاً. همیشه فک می‌کردم چون هیچ لقب خفنی نمونده، الکی سخت‌کوشی رو انداختن بیخ اینا که یه وقت ناراحت نشن. ولی این‌طور نیست. حالا عرض می‌کنم...
تا روز مسابقه دیگه همه‌ی بچه‌ها آشتی کرده‌بودن و تحریم رو شکسته‌بودن و برگشته‌بودن به تیم، جز ادوارد. ادوارد زنگ زد گفت کار براش پیش اومده. پرسید بچه‌ها دوراهی رو کجا گذاشته‌ن چون کاری که براش پیش اومده توی کنسول بازیش باید انجام بشه. و وقتی آدرس دوراهی رو گرفت، قطع کرد. ای باباه.
ولی باکی نی. هاگرید حسابی یارش رو شناسایی کرده‌بود و طی جلسات تمرین، به یه هماهنگی مثال‌زدنی رسیده‌بودن. کعنهو که کسی ندونه فک کنه دوقلو هستن.

-سالام. تو اون یکی مودافع تیم هستی؟ آممم... اَمّا دابز؟
-اسمم اَمّا نیست هاگرید. این‌طوری تلفظ نمی‌شه.

صدای استادیوم زیاد بود. هاگرید که چیزی نشنیده‌بود، با کمی زور بیشتر توی صداش ادامه داد:
-ببین امّا. فک کونم باید یه چیزایی رو با هم هماهنگ کو..

سوت رو زدن.
اوه، اوه. حاجیـــــــــــــــــــــــــــــــــ. شل بگیر! ما همه‌مون یه مشت دانش‌آموزیم.

برایان؟! بیا منو بشور

-پاس بدید هم‌رزمان. پاس بدید.
-کوافل دست ما نیس دایی.
-کوافل کجاست؟

کوافل توی دروازه‌ی گریف بود. لاوندر از شدت خشم، براون کرده‌بود. این مدافعا داشتن چه غلطی می‌کردن؟

-عالیه خیلی خوب شد. حالا سعی کن روی میمِ اما تشدید نذاری.

لاوندر، غرولندکنان کوافل رو برداشت و پاس داد به مرگ. مرگ، کمی ذوق‌زده رو به سرکادوگان در اومد که:
-پاس بدم؟
-مگه کوافل با ماست ای مبارز؟
-بله.
-اگر کوافل با ماست، پس چه کسی با آن‌هاست؟
-بلاج

«ر»ـی مرگ، با فریاد سرکادوگان در هم آمیخت و شنیده‌نشد. سرکادوگان از رو جاروش پرت شد پایین، کف استادیوم. از شما دعوت می‌کنم که در ادامه با هم یک دیالوگ چندخطی بشنویم از حسن مصطفی که بیخیال بازی شده‌بود برای لحظاتی:
-ایح ایح ایح. یَنیااااا. اصّن، واخ واخ واخ. خُرد و خاکشیر شد بچِه‌ی مردم. بیرین کنار بیرین کنار ببینم چی آوردم سرِ صورتش. بده بالا. بده بالا رُخته چک کنم. آح آح آح. بیبین ترو خدا سورتفاهم به وجود نیاد. من اصّن قصد نداشتم همچی اتفاقی بیفته. به جان... عح عح عح... به جان عزیزم. به جان پدرام، یکّه پسروم. عح عح عح. بگذر از ما. بگذر که خدا از ما نگذشته. همی‌طور بی دلیلا، لـِه شدوم.

خلاصه‌ش می‌شه اینکه... هیچی نمی‌شه. به عبارت دیگه، یعنی می‌شد اصلاً این دیالوگ نوشته‌نشه. سرکادوگان هم یه آبی سر و صورتش زد و سر حال اومد و برگشت توی زمین.

اژدهاکُش وارد می‌شود


از دور، خیلی دور، نقطه‌ای نمایان شد. نقطه‌ای که ذره ذره حجم گرفت، قد کشید، و تبدیل شد به هیبت یک قهرمان احتمالی، به هیبت یک ادوارد.

-کارم تموم شد. دیر نرسیدم که؟ اومدم نجاتتون بدم.

در چشمان گریفی‌های در حال نابودی، برقی از امید نمایان شد. یعنی ممکن بود که ورق برگرده؟

-خب... پست من کجاست؟

احتمالاً قهرمانی...

-شما ذخیره‌ای دایی!

... در کار نیست.
و ادوارد، رفت و... عچه، عچه، رفت و نشست رو نیمکت!

-اِما دابز!
-خودشه. بالاخره تونستی اسمم رو درست بگی.
-ایوولّا. اگه از درون خودکشی نکرده بودم الان قرش می‌دادم. حالا بریم سراغ بازی؟

برید جان عزیزتون.

-فکر کنم هر آن ممکنه شروع کنن بازیو.

آره. باشه. برید.

دوراهی بزرگ

-کوچیک هم کارمو راه می‌ندازه. فقط می‌خوام دست‌گاه بازی‌م رو بزنم تو برق. کار فوری دارم.

شاید مسخره‌تون بیاد ولی ورق جدی جدی تا یه حد خوبی برگشت. یعنی گریفیا تونستن تا حد قابل قبولی خودشونو بکشن بالا. و کم کم به حدی برسن که هر گروهی اسنیچ رو بگیره برنده شه. آیرین و فلور هم واقعاً بازیکن‌های زحمت‌کشی هستن. از همین‌جا از هر دو جستجوگر تشکر می‌کنم.
هاگرید براش عجیب بود که یه دفعه‌ای انقدر امتیاز گرفتن و حریف توی قوطی رفته‌بود. این اتفاق با سخت‌کوشی هافلیا در تناقض بود. توی همین تفکرات بود که نگاهش افتاد به جایگاه تماشاچیان. لب‌های یکی از اعضای گریفیندور داشت با سرعت و شوق و اشتیاقی غیر عادی تکون می‌خورد.

-دارم چی می‌بینم؟ تقلّوب؟

از این‌جا تا انتهای این بخش رول، سر جمع یک دقیقه هم طول نکشید. هاگرید به فکر فرو رفت برای سه چهار ثانیه‌ای. یعنی باید چه می‌کرد؟ باید این تقلب رو علنی می‌کرد؟ زیرآب تیم‌ش رو می‌زد و باعث توبیخ گریفیندور می‌شد و بین هم‌گروهیاش منفور می‌شد؟ یا باید لاپوشونی می‌کرد و تف می‌نداخت رو شرفش؟ ای باباه. همه‌ش چالش، همه‌ش دردسر.
ناگهان توی سرش جرقه‌ای زد. تصمیم گرفت بدون این‌که گزارش تقلب رو به داور بازی بده، خودش یه جوری جلوش رو بگیره. یه بلاجر داشت می‌اومد سمتش. جای دست‌هاش روی چوب رو محکم کرد و آماده شد.


برایان؟! بیا منو بشور 2

یوآن هیچی نبود. در مناسبات کوییدیچ هاگوارتز هیچ جایی نداشت. اما با این حقیقت کنار نیومده بود. برای همین نشسته‌بود بین تماشاچیای عادی و برای خودش گزارش ارائه می‌کرد از بازی.

-توپ دست حسن مصیه. مصی. مصی. امیدوارم نکته‌شو گرفته باشید. هاگرید چاقه. امیدوارم نکته‌شو گرفته‌باشید. در ادامه چند بیت از محسن یگانه با محوریت دوراهی براتون می‌خونم. امیدوارم نکته‌شو بگیرید. ولی قبلش این‌جا رو داشته‌باشید. بلاجر با سرعت سمت هاگرید می‌ره. هاگرید داره تماشاچی‌ها رو نگاه می‌کنه. می‌زنه زیر بلاجر. بلا. جر. امیدوارم نکته‌شو گرفته‌باشید. بلاجر داره می‌آد سمت تماشاچیا. خیلی داره می‌آد. من کم کم دارم نگران می‌شم. نع. مامااااا...

یوآن پیش از اینکه از هوش بره، صدای سوتی شنید که تا ته مغزش اکو پیدا کرد و بعد داور رو دید که می‌اومد سمتش.

-بازی متوقف می‌شه.

دوست می‌داشت می‌تونست حرف بزنه تا از داور بخواد که بخاطر مصدومیت اون، بازی رو متوقف نکنه. دلش نمی‌خواست باعث ضد حال بشه. چند تا ناله کرد و امیدوار بود که داور نکته‌شو بگیره.

-چون یکی از بلاجر هامون تو صورت این یارو دانش‌آموزه تیکه‌تیکه شده.

آخ.

هر شروعی یه پایانی داره

خب همون‌طور که عرض کرده‌بودم لرد نمرد. بازی هم هیچ‌وقت تموم نشد. اگر می‌شد بی شک گریفیندور برنده بود. اما... بیاید یک بار دیگه، با هم اتفاقات چند ثانیه‌ی آخر بازی که منجر به نیمه‌تموم موندن بازی شد رو مرور کنیم. هاگرید عزیز و دوست‌داشتنی، از دور یوآن رو دیده‌بود و فکر کرده‌بود که داره تقلب می‌کنه. و برای این‌که مجبور نشه گروهش رو لو بده، تصمیم گرفته‌بود خودش جلوی این تقلب رو بگیره که با این تصمیم، نتایج شکننده‌ای به بار آورده‌بود. نهایتاً یک دسته گل تهیه کرد و به همراهی برایان، رفت بالاسرش توی شفاخونه و هردو قول دادن از این به بعد توی همه‌ی رول‌های کوییدیچ این ترمشون، ازش به عنوان گزارشگر استفاده کنن. و می‌دونستن که اگر یوآن در کما نمی‌بود، لبخندی از سر خوش‌حالی می‌زد. چند دقیقه‌ای نشستن. بعد هم رفتن بیرون و توی راه، دیدن که شفادهنده به همراه‌های بیمار اتاق بغلی که با بغض، «ارباب، ارباب» می‌کردن گفت امیدی به زنده‌موندن بیمارشون نیست...

امیدوارم نکته‌شو گرفته‌باشید دوست‌جونیا.
و ممنونم که این بازی کوییدیچ رو در کنار من دنبال کردید.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۰:۵۶:۵۵
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۳ ۲۱:۰۵:۱۲

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۳:۱۱ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
#28
تاریخ را برنده‌ها می‌نویسند. جفت شش؛ بازیه را هاگرید برده بود. از ما گفتن.

مودی با هزارتا تشویش و اضطراب توی کله‌ش، از کلبه رفت بیرون. به نظرش لعنتی‌ها چشم نداشتند ببنیند که دارد دوران مدیریتش را بی‌حاشیه می‌گذراند. دوست نداشتند که با موفقیت و آرامش وارد دوران بازنشستگی‌ش شود.
مودی که در کلبه را پشت سر خودش بست، هاگرید هم بلند شد. چند قدمی توی کلبه راه رفت و بعد از پشت پنجره، به تماشاش نشست. نگاهی به ساعتش کرد. زیر لب چیزهایی گفت. پنجره‌ی کلبه را باز کرد و رو به جسم مودی در آمد که:
-سخت نگیر الستور. داری الکی حساس می‌شی. از ماه‌های آخر ماموریتت توی هاگ لذت ببر و انقدر به توطئه‌های خیالی توجه نکن.

حواس مودی اما، درگیر پیدا کردن علت اتفاقاتی بود که بالا، توی شفاخانه‌ی هاگوارتز در جریان بود، درگیر توطئه‌ها!
-پیداتون می‌کنم. خنثی‌تون می‌کنم.



پشت در خوابگاه ریونکلاو

در خوابگاه تا نیمه باز شد. دستی از در بیرون زد و یک کیسه‌ی خالی داد دست هاگرید.

-اول پول، دوس‌جونیا.

در بسته شد. هاگرید چند ثانیه‌ای به راه‌پله خیره شد. نمی‌دانست اگر یکی بی‌هوا جلوش سبز شود باید چه بهانه‌ای برای این ساعت پرسه زدن جلوی در خواب‌گاه‌ها سر هم کند. توی همین احوالات بود که با یک صدا از تو اوهامش پرید بیرون.

-این قیمتی که گفتی زیاده. کمتر می‌دیم.
-راه نداره دوستم.
-زیاد می‌گی. حال همه‌ی بچه‌های هافلپاف بد شده. همه‌شون افتادن تو درمونگاه زیر دست مادام پامفری. می‌گن از همین موادای توئه.
-عه. عه. عه. این چه طرز صوحبته؟ مواد چیه؟ چرا شما بچه‌ها همه‌ش ادای لات و لوتا رو در میارید. اون روزم دیدم که داشتید با چوب‌شور ادای سیگار کشیدن در می‌آوردید. الانم دم خوابگاه هرکدومتون که می‌رم هی مواد مواد می‌کنه. اصلا من می‌رم.

صدای پشت در مشوش شد. دست‌پاچه در آمد که:
-ببخشید ببخشید. نرو. هرقدر پولش بشه می‌دم.
-اینا مواد نیست. کتاب که نمی‌تونه مواد باشه. اینا تقویتیه. کمک‌درسی. استفاده می‌کنید، تقویت می‌شید. بعدشم اونایی که هافلیا خواسته بودن کتابای تقویت جسمانی بود. مال کوییدیچ و اینا. مال شما تمرکزیه. مال گریفیا انگیزشیه. مال اسلیترینیا... مال اسلیترینیا فکر کنم سیاسیه. روشون نوشته افیون توده‌ها. چیقد دوس دارم بازش کونم ببینم چیه ها... ولی اون آقاعه که ازش اینا رو می‌گیرم تعهد گرفته ازم که بازشون نکنم.

و بعد، پیش خودش به آن روزی فکر کرد که بعد از اینکه تعهد داده‌بود، آمده بود توی کلبه، فراموش کرده‌بود که اصلاً سواد خواندن ندارد و تصمیم گرفته‌بود یواشکی لای یکی از کتاب‌ها را باز کند تا ببیند توش چه نوشته‌شده. همین که بازش کرده‌بود، دیده بود که وسط کاغذ‌های کتابه سوراخ شده و توی سوراخه هم یک کیسه است، پر از گل و قارچ و برگ و پودر. فکر کرده‌بود حتما این طلسمی‌ست که آن آقاعه گذاشته تا هاگرید نتواند زیر تعهدش بزند. کلی ترسیده بود، کتاب را بسته بود و هرچه سریع‌تر به دست خریدارش رسانده بود.

فکرش را که کرد، پولش را گرفت، کتاب‌ها را داخل کیسه گذاشت، تحویل داد و رفت. پشت سرش صدای بچه‌ها را می‌شنید:
-بچه‌ها اینجا رو ببینید. خودشون برامون پیپر هم گذاشته‌ن.

با خودش گفت: وا، پس چی گذاشته باشن؟ خب معلومه کتاب توش کاغذ داره دیگه. و به سمت جنگل ممنوعه رفت تا پول کتاب‌ها را به آقا کتاب‌فروشه بدهد.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۲ ۳:۱۷:۳۰
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۲ ۵:۴۰:۳۰

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
#29
ادامه‌ی فلش‌فوروارد

همه‌ی تماشاچی‌ها برگشتند و به هشت تا موجود عجیبی که حالا بی که دست خودشان باشد، به لبخند و یک جورهایی افتخار افتاده بودند - که یعنی: بله، ما رو می‌گه. ما رو می‌شناسه - نگاه کردند. واکنش زاخاریاس حتی فراتر از این لبخند ناخودآگاه بود. سرش را تکان داد و رو به همه‌ی غریبه‌هایی که داشتند نگاهشان می‌کردند گفت:
-بله. ما رو می‌گه.

بعد، سرش را به سمت همراهاش برگرداند و در حالی که از بین لب‌های به هم چسبیده‌اش هوا بیرون می‌داد گفت:
-خوش‌حالم که بالاخره یکی پیدا شد که فاز فراموشی و "من شما رو نمی‌شناسم آقا" بر نداشته.

اما خب، بدک هم نمی‌شد اگر این فازه را برداشته‌بود. چون یک کمکی اوضاع می‌رفت که عجیب‌تر بشود:
-بله همرزمان. بله. دلاوران محفلی. ای مردم ببینید این‌ها رو.

بالا و پایین می‌پرید و آکروبات و این چیزها.

-امشب نقالی داریم. نمایش امشب، روایت دلاوری‌های مردمانی‌ست که زندگی‌شان را وقف مبارزه با سیاهی کردند و آخرش هم... آخرش... آخرش نمی‌دانم چی شد.

حسابی سر کیف آمده‌بود سر کادوگان. سر سی ثانیه نشد که به نفس‌نفس افتاد از شدت ورجه وورجه، و اسبش یه وری افتاد توی باقالی‌های داخل قاب نقاشی. آمد پایین و چهارزانو نشست و نیم ساعتی راجع به کل جامعه‌ی جادوگری و محفل و مرگخوار و ال و بل، دایره‌ای از اسرار مگو را ریخت توی کله‌ی تماشاچی‌ها. نمایشش که تمام شد و پرده که افتاد، آقای موقرمز رو کرد به سمت همراهانش و در حالی که به آدم‌های بهت‌زده‌ی پیش رویشان اشاره می‌کرد، عاجزانه در آمد که:
-بچه‌ها!؟ طلسم پاک کردن حافظه رو هنوز یادتونه؟

پشت صحنه

سرکادوگان سیگاری آتش زده‌بود و داشت هم‌زمان با خشک کردن عرق‌هاش، توی آینه به خودش نگاه می‌کرد. سیگارش که تمام شد، نگاهی به ساعت انداخت و داد زد:
-دوست من؟ ای آقا سالنی زحمت‌کش؟ امشب کسی برای دیدار با من نیامده؟
-چن نفر اومده‌ن. ولی آشناهایی که هر شب می‌آن برای انجام معاملات نیستن. پرسیدم، امضا هم نمی‌خوان. و بله. الان دارن من رو تهدید می‌کنن که بذارم بیان تو. می‌شه بذارم بیان تو؟
-هم‌رزمان ما هستند. بگو بیان داخل.



ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱۷:۱۸:۰۷
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱۷:۱۹:۱۰

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹
#30
برگه‌ی تکلیف آقای روبیوس هاگرید عزیز و دوست‌داشتنی


1. یک جانور رو انتخاب کنین و توضیح بدین که چطور می‌شه نوع جانورنماش رو از واقعیش تشخیص داد. (5 امتیاز)


بله. چشم. جانورها موجودات جذابی می‌باشند؛ مثلن من خودم. من خودم به شخصه شکاربان می‌باشم و با جانورها سر و کار می‌دارم. از جومله‌ی جانورها می‌شود به دایناسورها اشاره کرد. دایناسورها هم مثل باقی جانورها موجودات جذابی می‌باشند. برای تشخیص اینکه دایناسور روبروی ما یک جانورنماست یا یک دایناسور راس‌راسکی، باید به این نکته توجه کرد که دایناسورها میلیون‌ها سال پیش منقرض شده‌ند و مومکن نیست که یکی‌شان جلوی ما باشد. درست گوفتم؟


2. فرض کنین به شما حق انتخاب دادن که یک جانور رو به میل خودتون برای جانورنما شدن انتخاب کنین. چه جانوری رو انتخاب می‌کنین؟ چرا؟ (4 امتیاز)


درسته. چشم. الان توضیح می‌دم. من خودم دایناسور رو انتخاب می‌کونم چون قوی است و همه‌ی آدم‌های بد را می‌زند. درست گوفتم؟



3. دوست داشتین جانورنما بشین؟ چه آره و چه نه، دلیلش رو بگین. (1 امتیاز)


نwda.ه!! چsojdasون که دسwsتم کوsadsتاهsdaj's میasdjشد. و. و. و. دیگر نمی‌توpwfcانستم درست و بیasdjsipd'ی غغلsdط بنwdoویسم ,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,, و حsd[jsdتی چیزSdojsjی بخوw[dh'cdcرم.
پاسdsdjs/خ مsds'pjdp'fhdishن به به به بهبهبهبهبهeoipjf9c این سوdf'sdjال. خیDsfر. خیر.میdsfjباشsaد خیر. خیر. خیر. میsdf[\emc;dnm;dباnvشد. درsd'sjست گوtsiفتم؟!؟؟!؟!؟@#$%




ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید:

موعلم عزیزم سلام. حال من بهتر می‌باشد. مشکلی پیش آمده بود. ولی حالا حل شوده. شاید. من با خودم فکر کردم که تکالیف من خوب نمی‌باشد و نیاز به کار فوق برنامه می‌دارم. برای همین یک جانورنما شودم و سعی کردم کمی تمرین کونم ولی نتوانستم کمی تمرین کونم و مردم و لازم شد من را ببرند زنده کونند. بگذریم. الان داشتم برای خودم راجع به علاقه‌هایم جستجو می‌کردم و به این مطلب بر خوردم. آن آدم توی فیلم من می‌باشم که از همه جا مانده و رانده، بی‌تابانه به دونبال راهی برای در آمدن از جانوری می‌گشتم. و فیلم را آن آقاعه که دارد می‌خندد گرفته. و آن آقاعه‌ی توی ماشین همان آقاعه‌ست که من را بردند زنده کردند و بگذریم، برای شما هیستوری مرورگرم را کپی می‌نمایم تا خودتان ببینید.


قنادی‌های فعال در دوران پاندمی
عکس جدید مادام ماکسیم‌های جوان
فیلم لو رفته از یک دایناسور در خیابان‌ها
قنادی‌های تعطیل در دوران پاندمی
چگونه قنادی بزنیم؟
چگونه به قنادی‌های تعطیل دستبرد بزنیم؟
Mr.Beast donates 99999$ to random dinosaur guy
چگونه مطمئن بشویم جواب‌های تکلیفمان را درست گوفته‌ایم؟


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.