هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
#21
منم به ریگولوس رای میدم.
چون برادرزادمه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در بحث های هری پاتری
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۴
#22
تام ریدل
به دلیل تلاشش تو فرهنگنامه و تاپیک گریفیندور سالاری و گاهنامه شایسته این رنکه.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر سال
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۴
#23
با تائید سخنان دوستان رای من هم به زحمت کش ترین جادوگر تاریخ لرد ولدمورت کبیره!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۴
#24
شب ارامی بود. از آن معدود شب هایی که میشد با خیال راحت سرت را روی بالش های جهاز ننجون هلگا بگذاری و رویاهای خوب ببینی و مطمئن باشی هیچ مشکلی وجود ندارد.

تیک تاک...تیک تاک...

ساعت به سرعت می گذشت و تیک تاک اعصاب خرد کنش با صدای خرناس و زیرلبی ها و خواب گردی های اعضای میپیچید و شاید اگر اولین شب اقامت تازه واردی بود، ان تازه وارد بی نوا ترجیح میداد در هوای یخبندان بیرون سرش را روی زمین بگذارد.
-اربااااب....ها...غرکده ام داره فوران...میکــــــ...

بی شک متوجه شدید که چه کسی در خواب حرف می زد و هرازگاهی چیزهایی که نباید را بر زبان می آورد. این یکی از عادت های بد رودولف بود که همه تقریبا با ان کنار امده بودند غیر از خودش...او هیچ وقت درک نکرده بود که خوابیدن رو طبقه دوم تخت هرچند هم لذت بخش باشد برای کسی مثل او که در خواب حرف میزند و قل میخورد بازی کردن با جان است.
-میخوام بیام غر بزنم ار..

رودی به سمت لبه تخت قل خورد و همچنان که زیر لب جملات نامفهومی را زمزمه میکرد چند ثانیه ای در هوا پرواز کرد و بعد به طرز دردناکی با مخ روی زمین افتاد.

صبح روز بعد

چشمانش را که باز کرد حلقه شش نفره ای را دید که دور تا دور او جمع شده بودند و با فرمت"" به او نگاه میکردند. هافلپافی ها وقتی دیدند رودی چشمانش را باز کرده است لبخند امیدوارانه ای زدند و کمک کردند تا او بنشیند. رودولف به سختی نشست و بعد با تعجب به هافلپافی ها خیره شد و لرزان پرسید:
-شما کی هستید؟ این جا کجاست؟من کیم؟:worry:

آریانا به حرف رودی خندید و دستی روی شانه اش زد و خندان جواب داد:
-تو خیلی بانمکی رودی!

رودولف خودش را کنار کشید و با ترس پرسید:
-رودی کیه؟ من کیم؟ اینجا کجاست؟دارید از چی حرف میزنید؟:worry:

هافلپافی ها به هم نگاه کردند...هیچکدام دوست نداشتند حقیقت را باور کنند.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۰ ۱۲:۰۹:۲۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴
#25
-اهم...سلام پیرمرد ها و پیرزن های عزیز!

پرسیوال دامبلدور لبخند پهنی از میان انبوه ریشش زد و به ملت حاظر در صحنه خیره شد. کورپاتر که همیشه نقش یک احمق را ایفا میکرد دست از سر این رول هم برنداشت و از میان جمعیت فریاد زد:
-بزن به افتخارش دست قشنگه رو!
سالمند گرامی:

پرسیوال دامبلدور کمرش را صاف کرد و با فرمت ""نگاهی به مورفین انداخت...راستش چنین حرکاتی...یعنی از همان حرکت ها که میدانید در خون تک تک دامبلدور ها بود. مورفین که اوضاع را نامساعد میدید به پرسیوال پشت کرد و مشغول سوت زدن شد. پرسیوال ادامه داد:
--میخواستم بگم امروز ما گرد هم اومدیم تا وزارت رو از دست بیگانگان و خائنان بگیریم و یک انقلاب شکوهمندانه رو بیافرینیم و...

کورپاترِ توله بلاجری دوباره فریاد زد:
-چه زیبا و غیورمردانه...بزن دست قشنگه رو!
سالمندان گرامی:

تراورز به دامبلدور بزرگ چپ چپ نگاه کرد. از آن نگاه هایی که میگفتند"اگه زودتر نری سر اصل مطلب از شخم زدن خبری نیست"حالا این که بی فرهنگی کورپاتر چه ربطی به پرسیوال که پایش لب گور بود داشت را خود تراورز میدانست.
القصه، پرسیوال دستی به شپش دانش که همان ریش هایش باشند کشید و با لبخندی زورکی گفت:
-داشتم میگفتم که ما میخوایم مملکت رو با ارمان های مرلین پسندانه و حاج تراورزی به جلو پیش ببریم و مشتی محکم بر دهان...
-چه نطق زیبایی...بزن به افتخارش دست قشنگه رو....بلند تر!
پرسیوال:

تراورز و هاگرید که میدانستند با وجود تسترالی مثل کورپاتر نمی توانند به ملت حالی کنند که اوضاع انقلابی آن ها چگونه است، پیش وی رفتند و گفتند:
-کورپاتر داره بند و بساط انقلاب مارو به هم میزنه...چه میفرمایید ای وی؟

-کورپاتر..قاشق...نشسته...
-وی میگه چشم کورپاتر رو با قاشق نشسته دربیارید!
-به این میگن یه حرکت معترژانه انقلابی به ژون شما!

آنها میخواستند جدی جدی کورپاتر را کور کنند...منظور وی که این نبود...نه؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#26
برای لحظات کوتاهی سکوت حاکم شد و چشم ها همه و همه، به نقطه ای که دست تراورز با خرت و پرت هایشان در زیر بلوک بتنی دفن شده بود خیره گشتند. چند ثانیه طول کشید تا مرگخواران لود شوند که چه اتفاقی افتاده است و به محض پی بردن به فاجعه اسفناک کنونی صدای شانزده جیغ متفاوت به هوا رفت.بله، فقط شانزده تا...تراورز بیچاره با دیدن نگرانی مرگخوران به خاطر دست او آنقدر به وجد آمده بود که حتی یادش رفت آخ بگوید.
-وااااااااااااای!
-له شد بدبخت!
-بیچاره شدم...عمرم از بین رفت!
-اگه از بین رفته باشه چی؟!
-تا گالیون آخر درمانش رو از حلقومت میکشم بیرون گیبن!:vay:

مدیون هستید اگر فکر کنید همه این نگرانی ها به خاطر دست تراورز بود، اصلا این جماعت سنگدل نمیخواستند سر به تنش باشد و فقط غصه اموال مادی و معنوی خودشان را میخوردند که بی شک با حرکت حماسه آفرین گیبن حالا یک مشت پودر بودند.
-نگران نباشید الان درستش میکنم!

گیبن با چهره ای خونسرد بلوک را برداشت و خیلی عادی به دل و روده قاتل و رنگ آبی خونی و شیرمعجون و دیگر وسایلی نگاه کرد که به خاطر پودر شدگی بیش از حد قابل تشخیص نبودند و حتما برای تشخیص ماهیتشان باید آزمایش میدادند.
سوزان در وسط جمع شروع به گریه کرد و در ادامه ملت شروع کردند به ناله و نفرین و غر زدن.
-قاتل مرد!
-تار صوتیم کو؟
-توله گرگام رو کشتید!
-شیره ره خراب کردی!
-تاج ریونکلاو شکست!:worry:

در میان همه این اعتراضات ماری مک دونالد فرصت دید که حرکتی بزند، برای همین با اعتماد به نفس گفت:
-الان همه شون رو درست میکنم!

و بعد چوبدستیش را کشید و چیزی را زیر لب زمزمه کرد.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۹ ۱۹:۴۰:۲۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: گزارشات روند تکمیل فرهنگنامه!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
#27

قطار سریع السیر هاگوارتز نام قطاری است که بین سکوی نه و سه چهارم ایستگاه کینزکراس در لندن و ایستگاه هاگزمید در حرکت است. این قطار حدود شش مرتبه در سال و یا شاید بیشتر، به اندازه ای که لازم باشد حرکت میکند.
قطار سریع السیر دانش آموزان را در آغاز هر ترم به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز می برد و در آخر هر ترم آن ها را باز می گرداند. قطار سکوی نه و سه چهارم را بدون شکست در ساعت یازده صبح اول ماه سپتامبر ترک میکند و در ابتدای عصر به ایستگاه هاگزمید می رسد. بعضی از دانش آموزان برای مراسم کریسمس و تعطیلات عید پاک با قطار به ایستگاه کینزکراس و خانه شان برمیگردند اما بعضی از آن ها در هاگوارتز می مانند. قطار همیشه در پایان ترم در ماه ژوئن به لندن بازمی گردد.

تاریخچه

قطار سریع السیر هاگوارتز توسط مهندسان ماگل زاده در منطقه کرو در چشایر شرق انگلستان از اوایل تا اواسط قرن نوزده ساخته شده است.
در سال 1867 اوتالین گامبول در دفتر وزیر سحر و جادو برخاست و جسورانه پیشنهادی بحث برانگیز درباره حل مشکل قدیمی چگونگی حمل و نقل صدها دانش آموز به قلعه هاگوراتز در هر سال تحصیلی بدون جلب توجه ماگل ها را مطرح کرد:وسیله توسط فن آوری ماگل ها ساخته شد، وزیر پتانسیل استفاده از یک قطار به عنوان یک جایگزین امن و راحت به جای رمزتاز و یا وسیله ای غیرقابل تنظیم به عنوان مسافرت کردن را دید. وزارت یک عملیات در مقایسی بزرگ انجام داد که شامل صد و شصت و هفت افسون حافظه و همچنین بزرگترین افسون پنهانی ای که تا به حال در بریتانیا برای به دست آوردن لوکوموتیو انجام شده بود میشد.

صبح روز بعد از این عملیات مقیمان هاگزمید برای پیدا کردن قطار درخشان سریع السیر قرمز هاگوارتز و ایستگاه راه آهن که قبلا در آنجا نبود بیدار شدند، و کارمندان ماگل زاده راه آهن در کرو احساس کردند که چیزی برایشان نابجا و اشتباه است که بقیه سال را هم با آن ها ماندگار شد. در آنجا مقاومت اولیه از سوی خانواده اصیل زادگان در برابر استفاده از دستگاه مشنگ زاده ها برای حمل و نقل جادویی وجود داشت(آنها ادعا میکردند که این وسایل "ناامن،غیر بهداشتی و تحقیرآمیز هستند) تا زمانی که وزارت دستور داد که دانش اموزان یا با قطار به مدرسه میرسند و یا هرگز درآنجا حضور پیدا نخواهند کرد.

در قطار سریع السیر هاگوارتز بود که هری برای اولین بار با رون ویزلی در سال 1991 آشنا شد و برای اولین بار اشخاص دیگری را ملاقات کرد که نقش قابل توجهی را در زندگی او داشتند. شامل هرمیون گرنجر، نویل لانگ باتم ، فرد و جرج ویزلی و در سال های بعد ریموس لوپین و لوونا لاوگوود. دومین مواجه شدن هری و دراکو مالوفی در قطار در راه هاگوارتز وقتی رخ داد که دراکو رون را مسخره کرد و درخواست دوستی با خودش را به هری پیشنهاد داد. هری پیشنهاد دارکو را ناگهان رد کرد و این آغاز دشمنی دیرینه و نفرت در میان دو پسر شد.
در قطار سریع السیر هاگوارتز بود که هری در سال 1993 برای اولین بار با دیوانه سازی روبه رو شد. در 1966 هری و دیگران توسط پروفسور اسلاگ هورن به یک کوپه شلوغ دعوت شدند.
در 2017 هری، جینی، رون و هرمیون فرزندان خود را به سکوی نه و سه چهارم بردند و آنها سوار قطار شدند و آنجا را به مقصد هاگوارتز ترک کردند.

در فرهنگنامه قرار داده شد.خیلی خوش اومدی!
لینک صفحه : قطار سریع السیر هاگوارتز


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۳ ۱۷:۰۵:۰۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ یکشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۴
#28
میخواستم زودتر ازینا روی قلم پر بشیینی...و حالا نشستی!

1.قبلا اسلیترین بودی و الان تو هافلپافی...دوست داری تجربه حضور در یک گروه دیگه رو هم داشته باشی؟اگه آره کدوم گروه و چرا؟

2.جادوگران خیلی از ماهارو به خودش وابسته کرده...فکر میکنی میتونی یه روزی، بدون این که حتی بعد ها برای یک دقیقه هم دوباره آنلاین بشی از سایت بری؟

3.آریانا مدیریت خیلی دوست داره...دوست داری مدیر شی؟مدیر کدوم بخش؟

4.اگر تو جای رولینگ بودی هر گروه رو چطور توصیف میکردی؟

5.هری پاتری که برای اولین بار تو ذهنت بود چه شکلی بود؟منظورم تیپ و قیافشه!

6.وقتی کتاب رو تموم کردی بنظرت شخص دیگه ای وجود داشت که بیشتر لایق قهرمان بودن داستان رو داشته باشه؟

7.سایت جادوگران و اعضاش روت تاثیر خاصی داشتن؟اگه آره چی بوده و آیا ازین تاثیر خوشحالی؟

8.دوست داشتی جادوگر باشی؟

9.آخرین باری که با تمام وجود خندیدی کی بود؟

10.دوست داری جای کدوم شخصیت کارتونی باشی؟(حتما جواب بده...خیلی مشتاقم)

11.بنظرت شخصیتت (چه اینجا چه تو دنیای واقعی) شبیه کدوم از شخصیتای کارتونیه؟(همون بالایی!)

12.فکر کن قراره به یک دنیای جادویی وارد بشی و فقط حق داری یک چیز رو با خودت ببری...اون چیه؟

13.بین این کتابایی که خوندی از چه جمله ای خیلی خوشت اومده؟




تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴
#29
آریانا، رز و لاکرتیا قدم زنان و خوش و بش کنان عرض راهروها را طی میکردند و انگار نه انگار که خون آزکابان را به کثافت کشیده است، برای خودشان از خاطرات خوابگاه و تالار عمومیشان میگفتند و مانند مواقعی که در هاگزمید ویترین گردی می کردند تخمه میشکاندند و حتی بنظر می رسید که یادشان رفته اینجا کدام خراب شده ای است. مطمئنا اگر روح هلگا هافلپاف توانایی ظهور به این بند را داشت خودش از خیر هرچه عضو بود میگذشت و جوری تکه تکه شان میکرد که بتواند هفت شب و هفت روز به تمامی حیوانات وحشی این بند قیمه بدهد.

آریانا، پوست تخمه ای را روی زمین انداخت و درحالی که قوانین آسمان آبی زمین پاک را نقض میکرد با احساس خطر گفت:
-میگم یکم اوضاع مشکوک نیست؟پس بقیه کجا رفتن؟
لاکرتیا پقی زد زیر خنده و شجاعت فریاد زد:
-هی ملت! قایم نشید بابا...ما کاری با شما نداریم!

همه را که چال کرده بودند...دیگر میخواستند چه غلطی با آن ها کنند مثلا؟!

کمی آنورتر


ویولت مثل آدم های مالیخولیایی می رفت و هکتور که حالا قلبش در دهانش می تپید غمباد گرفته و در پی او راه می رفت. هکتور، همان معجون ساز بزرگ که یک جامعه به او نیاز داشت حالا به چنین روز شومی افتاده بود و خیلی می ترسید....از همه بیشتر از ویولت...ویولتی که تا چند ساعت پیش انسانی نه چندان عادی بود و حالا همان چند اپسیلون عادی بودنش هم از بین رفته بود.

ویولت بولدوزر بنفش که برای خودش کسی بود درحالت خلسه واری فرو رفته و کاری به کار هکتور نداشت و شاید برای همین بود که هکتورخان دوباره دست گل به آب داد.
-اوه!

شیشه معجون "ویولت را به حالت اول برگردان"ش در انتهای راهرو پیچ در پیچی افتاده و به او چشمک می زد. هکتور اول به چپ نگاه کرد، بعد به راست نگاه کرد وقتی ماشین نیامد از خیابان گذر کرد و وقتی دید که شخصی که ویولت بود اما ویولت نبود(!) در عالم خودش گم شده، دوان دوان به سمت معجون عزیزش دوید...چه لحظات رمانتیکی را در پیش داشت!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۱۹:۳۶:۵۰
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۲۰:۰۵:۵۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴
#30
به سرعت می دوید و خود را از صحنه قتل دور میکرد.فرارش بخاطر پشیمانی و یا بخاطر ترس از لباس های خونی اش که ننگ یک قاتل را به او می چسباندند نبود، فقط دنبال گربه اش میدوید و سعی میکرد اورا از این موش و گربه بازی ها منصرف کند.
-اگه همین حالا نیای اینجا دیگه دوستت نخواهم داشت!

قاتل در میانه راهرو ایستاد و بی توجه به جملات دستوری لاکرتیا به دو پیکره ریز و درشتی خیره شد که در انتهای راهرو لنگ لنگان تنشان را دنبال سرشان میکشاندند.

لاکرتیا به جایی که گربه اش به آن نگاه میکرد چشم دوخت و وقتی متوجه هاگرید و روونا شد، لبخندی شیطانی که رگه هایی از ترس در آن دیده میشد بر لبانش نقش بست.

-من اسنیپ رو هم خوردم...واااای!

در نود درصد مواقعی که مردم با خبر مرگ کسی روبه رو می شوند، میگویند "فلانی چه آدم خوبی بود...واقعا حیفش شد!" حالا از این که در زمان حیات شخص مرده، او برایشان حکم اژدهای سه سر را داشت که بگذریم می رسیم به آن دسته ای که میگویند"واقعا آدم خوشمزه ای بود ولی کاش نمیخوردمش!"بله...میدانم که تا به حال چنین چیزی را نشنیده اید اما حالا این را از زبان هاگرید بشنوید.
-ووااای...نباید اونارو میخوردم!

روونا که کاسه صبرش لبریز شده بود، هاگرید را روی زمین انداخت و با عصبانیت گفت:
-همینجا بشین...من میرم یه چیزی پیدا کنم تا با اون بتونم دهنتو ببندم و کم تر به چرت و پرتات گوش بدم!

و بعد به سمت سلولی دوید و هاگرید را دستی دستی انداخت در تله.

-من گوشنم نیست...من یه غول بدم!
-تو خیلیم مهربونی!

هاگرید ترشحات دماغش را با آستین پاک کرد و با تعجب به منبع صدا نگاه کرد..لاکرتیا بلک پیش او بود.
-من یه چیزی دارم که گشنگیتو برطرف میکنه...بهم اعتماد میکنی؟میخوام کمکت کنم!

هاگرید با خوشحالی سرش را تکان داد و با حالت احمقانه ای به لاکی چشم دوخت. لاکرتیا با آن هیکل سرتا پا خونی اش به او نگاه کرد و گفت:
-تو خیلی باهوشی...ولی اگه قول بدی منو نخوری کمکت میکنم، ها؟
-آره قول میدم!

لاکرتیا نیشخندی زد و بعد به سرعت برق با چنگال های تیزش به سمت گلوی هاگرید یورش برد...ناگهانی و غیر منتظره!
-میـــــــو!

هاگرید دست و پایش را گم کرد و هیکل گنده اش مانند تنه درخت گرومبی روی زمین افتاد. قاتل روی سرش پریده و راه تنفس بینی اش را بسته بود و لاکرتیا گلویش را با پنجه های تیزش...ندرید!
بله لاکرتیا این کار را نکرد! لابد فکر کردید که کشتن یک غول گندبک که هزارتای لاکرتیا تازه میشوند نصف او خیلی راحت است؟آزکابان شهر هرت بود اما نه درآن حد...هرچیزی فوت و فن مخصوص خودش را داشت!
هاگرید و لاکرتیا برای دقایقی با فرمت"" به هم خیره شدند و بعد هاگرید با چهره ای سردرگم گفت:
-این الان چه حرکتی بود؟


گامب گومب گامب گومب...


صدای قدم های روونا بر روی کف لخت آرکابان نزدیک میشد. لاکرتیا رو به هاگرید شانه هایش بالا انداخت...گاهی اوقات لازم است قبل از کشته شدن و به جای کشتن فرار کرد...فرار!

چند دقیقه بعد
-واااااااااااااااااااای!

آریانا و رز زلر با دیدن موجودی که مثل زامبی ها قدم برمیداشت و پنجه های تیزش در نور کم راهرو برق میزد و خون از لباس هایش میچکید جیغ کشیدند و آماده بودند که دوباره لینی وارنر را از موسیقی زیبایشان بهره مند کنند که صدایی آن ها را متوقف کرد.
-نترسید...من لاکیم!

حالا که کمی دقت میکردند او واقعا لاکرتیا بود...لاکرتیای بی عرضه غول نکش!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۹ ۱۱:۵۰:۳۸
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۹ ۱۲:۳۷:۴۴
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۹ ۱۲:۴۹:۰۲

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.