به سرعت می دوید و خود را از صحنه قتل دور میکرد.فرارش بخاطر پشیمانی و یا بخاطر ترس از لباس های خونی اش که ننگ یک قاتل را به او می چسباندند نبود، فقط دنبال گربه اش میدوید و سعی میکرد اورا از این موش و گربه بازی ها منصرف کند.
-اگه همین حالا نیای اینجا دیگه دوستت نخواهم داشت!
قاتل در میانه راهرو ایستاد و بی توجه به جملات دستوری لاکرتیا به دو پیکره ریز و درشتی خیره شد که در انتهای راهرو لنگ لنگان تنشان را دنبال سرشان میکشاندند.
لاکرتیا به جایی که گربه اش به آن نگاه میکرد چشم دوخت و وقتی متوجه هاگرید و روونا شد، لبخندی شیطانی که رگه هایی از ترس در آن دیده میشد بر لبانش نقش بست.
-من اسنیپ رو هم خوردم...واااای!
در نود درصد مواقعی که مردم با خبر مرگ کسی روبه رو می شوند، میگویند "فلانی چه آدم خوبی بود...واقعا حیفش شد!" حالا از این که در زمان حیات شخص مرده، او برایشان حکم اژدهای سه سر را داشت که بگذریم می رسیم به آن دسته ای که میگویند"واقعا آدم خوشمزه ای بود ولی کاش نمیخوردمش!"بله...میدانم که تا به حال چنین چیزی را نشنیده اید اما حالا این را از زبان هاگرید بشنوید.
-ووااای...نباید اونارو میخوردم!
روونا که کاسه صبرش لبریز شده بود، هاگرید را روی زمین انداخت و با عصبانیت گفت:
-همینجا بشین...من میرم یه چیزی پیدا کنم تا با اون بتونم دهنتو ببندم و کم تر به چرت و پرتات گوش بدم!
و بعد به سمت سلولی دوید و هاگرید را دستی دستی انداخت در تله.
-من گوشنم نیست...من یه غول بدم!
-تو خیلیم مهربونی!
هاگرید ترشحات دماغش را با آستین پاک کرد و با تعجب به منبع صدا نگاه کرد..لاکرتیا بلک پیش او بود.
-من یه چیزی دارم که گشنگیتو برطرف میکنه...بهم اعتماد میکنی؟میخوام کمکت کنم!
هاگرید با خوشحالی سرش را تکان داد و با حالت احمقانه ای به لاکی چشم دوخت. لاکرتیا با آن هیکل سرتا پا خونی اش به او نگاه کرد و گفت:
-تو خیلی باهوشی...ولی اگه قول بدی منو نخوری کمکت میکنم، ها؟
-آره قول میدم!
لاکرتیا نیشخندی زد و بعد به سرعت برق با چنگال های تیزش به سمت گلوی هاگرید یورش برد...ناگهانی و غیر منتظره!
-میـــــــو!
هاگرید دست و پایش را گم کرد و هیکل گنده اش مانند تنه درخت گرومبی روی زمین افتاد. قاتل روی سرش پریده و راه تنفس بینی اش را بسته بود و لاکرتیا گلویش را با پنجه های تیزش...ندرید!
بله لاکرتیا این کار را نکرد! لابد فکر کردید که کشتن یک غول گندبک که هزارتای لاکرتیا تازه میشوند نصف او خیلی راحت است؟آزکابان شهر هرت بود اما نه درآن حد...هرچیزی فوت و فن مخصوص خودش را داشت!
هاگرید و لاکرتیا برای دقایقی با فرمت"
" به هم خیره شدند و بعد هاگرید با چهره ای سردرگم گفت:
-این الان چه حرکتی بود؟
گامب گومب گامب گومب...صدای قدم های روونا بر روی کف لخت آرکابان نزدیک میشد. لاکرتیا رو به هاگرید شانه هایش بالا انداخت...گاهی اوقات لازم است قبل از کشته شدن و به جای کشتن فرار کرد...فرار!
چند دقیقه بعد-واااااااااااااااااااای!
آریانا و رز زلر با دیدن موجودی که مثل زامبی ها قدم برمیداشت و پنجه های تیزش در نور کم راهرو برق میزد و خون از لباس هایش میچکید جیغ کشیدند و آماده بودند که دوباره لینی وارنر را از موسیقی زیبایشان بهره مند کنند که صدایی آن ها را متوقف کرد.
-نترسید...من لاکیم!
حالا که کمی دقت میکردند او واقعا لاکرتیا بود...لاکرتیای بی عرضه غول نکش!