داس vs طوسی جامگان لندن
پست دوم
پست تکی با فلش بک شروع نمیشود، ملتفتید که. اما در این برهه حساس زمانی مامان نویسنده با سینی چای در جوارش ایستاده است و اصرار دارد درباره راه های درست مدیریت اقتصادی با او بحث کند و باور کنید، اصلا وقت درستی برای یادآوری این نیست که این پست کلا ادامه دار است.
فلش بک
گاومیش باروفیو، درحالیکه سیگارش را روی نعلبکی می فشرد به قوچ سیاه رنگی که روی کاناپه ی مجاور لم داده بود نگاه کرد.
_جوون از دس دادم خان دایی. حقمو خوردن.
_رقابت تنگی بود دایی، انقد درگیر نکن خودتو.
_گشاد بود خان دایی، خیلیم گشاد بود.
درحالیکه به نامه ی روی میز خیره شده بود، سم هایش مشت شدند و چهره اش را در هم کشید.
"تبریک! شما دومین برنده ی جایزه وبلاگ برتر از طرف جامعه جادوگران عنتلکت هستید. یک جلد کتاب فاطمه جان اختصاری بهمراه مدال نقره برای شما ارسال خواهد شد."
اشک در چشمانش جمع شد و پیشانی اش را به دستانش تکیه داد. در میان نعره ی حضار آه عمیقی کشید. چشمانش که کمی چرخید، خنجر خونین کنار نامه که کمی پیش با آن چاه بست را عوض کرده بودند توجهش را جلب کرد.
***
هاگرید که طاووسش را در آغوش گرفته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود، با لگد های پی در پی ریگولوس بی ملاحظه و بی تربیتی که همان لحظه وارد اتاق شده بود از خواب پرید.
_نمیدونم چرا این کارو کردم، ولی لازم بود بدونی که دیشب روونا به قتل رسید.
_خوشحالم ریگولوس... خوشحالم...
_نه، یه دقه نخواب. مسابقه امروزه. روونا رو کشتن، تیم شیش نفره شده.
_خوشحالم...
_
***
می دانید، ثانیه اول که چشمش به دامبلدوری افتاد که بجای باروفیو روی تخت خوابیده بود، اولین فکری که به ذهنش رسید چیز چندان جالبی نبود. در واقع فکر های دوم و سوم هم چندان جالب نبودند، و حتی ذره ای به حقیقت نزدیک. راستش را بخواهید این که باروفیو طی شب گذشته تبدیل به دامبلدور شده باشد آخرین احتمالی بود که یک ریگولوس می توانست در ده دقیقه ی اول مواجهه با صحنه ی مورد نظر به آن دست پیدا کند، اما حقیقت همیشه تلخ بود و رقابت تنگ و این صحبت ها.
_آم... باروف-اهم... میخواستم بگم که... روونا...
دامبلدورِ مذکور یک چشمش را باز کرد، و ریگولوس دیگر لزومی ندید پیش از فرار جمله اش را تمام کند.
پایان فلش بک
درست لحظه ای که زمین از وسط جر خورد و از میان شکاف طبقاتی ایجاد شده و خاکروبه های باشکوهِ چیز و اینا یک دانه عنتونین به صلابت و اقتدار تمام سر بر آورد، بنظر رسید که مرلین هم دقیقا میخواهد از همان سوراخ مورد نظر در بیاید چرا که برای چند دقیقه ی کوتاه دو اسطوره ی بی تکرار رول نویسی اقدام به زدن یکدیگر کردند و سپس همچون دو پهلوان قدر قدرت در کنار هم شانه به شانه ایستادند و به جمعیت خیره شدند.
مرلین طوری که کسی حرکت لب هایش را نبیند زیر چشمی به عنتونین نگاه کرد و زمزمه کرد.
_یادم رفت اومدیم چه غلطی بکنیم.
_لعنتی، به منم نگفته بودی فقط گفته بودی کار خوبیه.
در این میان، اورلا کوییرک که در میان صدها سپر مدافع خال خال پشمی و آبی کله غازی روی ابر ها پرواز میکرد و با هر نفسش ده تا ساختمان فرو میریخت، تصمیم گرفت ضربه آخر را بزند. لذا برگشت و با نگاهی آتشین به عنتونین و مرلین کبیر خیره شد.
و آن دو پیش از آنکه به یاد بیاورند اصلا آمده اند چکار، پودر شده در هوا پراکنده شدند.