اوتو سرش را به دیوار می کوبید. اوتو خودش را نصف کرد. اوتو پدرش در آمد. اوتو در افق محو شد و... آخه من نمی دونم چرا باید مشق جلسه پیشو با جلسه چهارم قاطی کنم؟ یکی بیاد توضیح بده!
1-خوب دوستان! برای این جلسه به گروه های دو یا چند نفره تقسیم بشین و یک کیک درست کنید. میتونید یک کیک خوب بسازید یا اینکه خرابکاری کنید و آخرش آش کیک یا خیلی شیرین شه یا خیلی بی شکر!(30 نمره)(به صورت رول) سعی کنید از قوه طنزتون استفاده کنید. هر هم گروهی ای که دوست داشتین رو انتخاب کنید. بدون محدودیت! هم گروهیتون میتونه ولدمورت باشه حتی ...تقریبا نزدیک های غروب بود و هوا رو به سردی می زد. همه جا ساکت بود و فقط صدای ورق زدن هایی آرام، روی مغز آدم راه می رفت. اوتو بلاخره با خمیازه ای سرش را از روی میز بلند کرد، نگاهی به اطراف انداخت و ناگهان خود را در کتابخانه دید. تقریبا همه مثل تسترال داشتند برای عذاب های آسمانی که قرار بود معلمانشان بر آن ها نازل کنند، آماده می شدند و سخت مشغول مطالعه روش های تقلب در هاگوارتز، نوشته خودم، بودند.
- اوتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو! کلاس آشپــــــــــــــــــــــــــــــزی! دیــــــــــــــــــرت شده بوقی!
اوتو برگشت و تراورز را دید که داشت مثل چیز دوان دوان به سویش می آمد. عرق از سر و رویش می ریخت و به شدت نفس نفس می زد، با این حال همچنان تلاش می کرد تا هر چه زودتر خود را به او برساند.
- بوقعلی بلند شو! مگه تو کلاس نداری... گلرت... گلرت گفت بتازی بیای! چون درسش خیلی مهمه!
- الان؟ من؟ کی؟ چی؟ کجا؟
تراورز که آمپر چسبانده بود، با یک حرکت حاجیانه، او را در گونی کرد و دوان دوان به سمت کلاس ریشوی ساحره کش برد.
کلاس آشپزی سفید مرلینی!تراورز در گونی را باز کرد و نور چراغ های کلاس به درون دل تاریک گونی راه یافت. تراورز اوتو را از یقه گرفت و بیرون آورد. کلاس پر از دانش آموزانی بود که داشتند همچون برادران عزیز افغان کار می کردند و هیچ کس حتی لحظه ای را از دست نمی داد. تراورز بعد از نیم ساعت نگاه کردن به اطراف و سرویس کردن نویسنده برای فضا سازی، کتابی که پهنایش به اندازه پهنای... بود را جلوی او گذاشت و گفت:
- ببین یه مسابقس و ما باید با هم بشینیم یه کیک بپزیم. حله؟
- حاجی بیا این تسبیحو بگیر به جا این کارا!
تراورز بعد از اجرای چند فن گشت ارشادی بر روی مرحوم ناکام، بلاخره به او فهماند باید چه کار کند.
- خوب، پس بلاخره فهمیدی؟
- آره حاجی کاملا... من غلط بکنم دیگه نفهمم!
- بهتر شد. حالا چی بپزیم؟!
- کیک تسترال!
تراورز لحظه ای فنون اجرا شده را مرور کرد و دید در هیچ کدام آن ها فنی که مغز فرد را دچار اختلال کند، نزده. پس با تعجب پرسید:
- چی هست؟ کیکه؟
- بی خیال الان وقت حرف زدن نیس، وقت عمله!
- بوقیه عملی!
- خوب، دستورالعملش رو حفظم. من میگم، شما اجرا می کنی.
- باشه، شروع کن ولی بعد این بهت قول میدم بندازمت جلو دمنتورا که خیلی دوس دارن ماچت کنن، بوقیه مرجع نما!
اوتو لبخند سردی زد و به آینده اش که خالی از هر گونه عشق، عاطفه، زن، ماشین و... بود، فکر کرد. بعد از چند ثانیه محو شدن در افق های بی کران افکارش، سرانجام چوبدستی اش را در آورد و چیزی زیر لب گفت که حاصل آن یک برگه کهنه و رنگ و رو رفته بود. سپس رو به حاجی کرد و گفت:
- مواد لازم: تسترال، آرد، فر با فضای لازم برای تسترال، وانیل، شیر، شکر...
اوتو بعد از تمام کردن خواندنش، رو به تراورز کرد که بگوید باید این ها را تهیه کند که دید همه مواد لازم از جمله تسترال که به صورت دست و پا بسته در مقابل چشم های تا چیز در آمده ملت روی میز است، آماده است.
- چجوری این ها رو حاضر کردی؟!
- حاجیت کارشو بلده...!(مراجعه شود به امضای حاجی ترا!)
و سپس بعد از شستن دست ها و به دست کردن دستکش های ضد عفونی شده برای جلوگیری از مسمومیت استاد گرام، شروع به کار کردند.
- اون آرد رو با شیر قاطی کن... بدو آب بیـــــــــــار... نه اونجوری نصف نمی کنن تسترالو احمق!... هم بزن بدو... فر روشنه دیگه؟... اون نمـــــــــــــــــــــــکه، شکر اون یکــــــــــــــــــــــیه!...
نیم ساعت بعد... حاجی در حالی که داشت با استین عمامه اش پیشانی اش را پاک می کرد، با خوشحالی به اوتو مرجع نما نگاه کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. اوتو بعد از احساس سنگینی بیش از حد نگاه های غیر منطقی حاجی به حرف آمد و گفت:
- حاضره حاضر نیس، هنو یه مرحله دیه مونده. باید بزاریم فر بپزه!
- اوتو، به نظرت یه همچین چیزی رو چه مدلی می خوای تو فر جا کنی؟
- خیلی راحت! به کمک...
هر دو به هم خیره شدند و لبخند خبیثانه ای بر لبان آن ها جاری شد!(چقدر رومانتیک شد لامصب!
) سپس هر دو چهره هایشان در هم رفت و با هم فریاد زدند:
- فر رو آوردی؟
- شما حاجی ای و کارتو بلدی!
- الان می کنمت تو گونی تا بفهمی کی کارشو بلده!
- غلـــــــــــــــــــــــــط کردم... ولم کن نامـــــــــــــــــــرد...
ده دقیقه دیگر هم بعد...اوتو همچنان که گردنش را می مالید تا جای زخم های دردناک تسبیح حاجی آرام شود، رو به حاجی ترا نعره زد:
- برو فر یه شیرینی فروشی رو بیار! یعنی اینقدر سخته برات! آستاکباریسته بوقی!
تراورز به جمعیت مات و مبهوت نگاهی گذرا کرد و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. بعد از چند ثانیه به همراه تعداد زیادی جن خانگی بازگشت که پشتشان فر عظیم الجثه ای را حمل می کردند.
- بیا عزیزم، این فر!
اوتو به دلیل نداشتن زمان برای ادامه رول، سریع در فر را باز کرد و کیک را با چوبدستی درون آن گذاشت.
اتمام وقت و زمان بررسی کیک ها- این چه زهرماریه درست کردین؟
- استاد کیک تستراله!
ناگهان قیافه جدی هاگرید در هم رفت و اشک از کنار ریش های پر پشتش به زمین چکید. دانش آموزان با تعجب به هم نگاه کردند و کلاس در این حین به سکوتی مرگ بار، فرو رفت. تا اینکه بلاخره هاگرید رو به آن دو کرد و گفت:
- شما... شما... یه تسترال... رو برای یه کیک... فقط یه کیک قربانی کردید؟!
آنگاه اشک هایش را پاک کرد و هر دو آن ها را از پنجره کلاس به بیرون از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز راهنمایی کرد.