هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#21

اوتو سرش را به دیوار می کوبید. اوتو خودش را نصف کرد. اوتو پدرش در آمد. اوتو در افق محو شد و... آخه من نمی دونم چرا باید مشق جلسه پیشو با جلسه چهارم قاطی کنم؟ یکی بیاد توضیح بده!

1-خوب دوستان! برای این جلسه به گروه های دو یا چند نفره تقسیم بشین و یک کیک درست کنید. میتونید یک کیک خوب بسازید یا اینکه خرابکاری کنید و آخرش آش کیک یا خیلی شیرین شه یا خیلی بی شکر!(30 نمره)(به صورت رول) سعی کنید از قوه طنزتون استفاده کنید. هر هم گروهی ای که دوست داشتین رو انتخاب کنید. بدون محدودیت! هم گروهیتون میتونه ولدمورت باشه حتی ...

تقریبا نزدیک های غروب بود و هوا رو به سردی می زد. همه جا ساکت بود و فقط صدای ورق زدن هایی آرام، روی مغز آدم راه می رفت. اوتو بلاخره با خمیازه ای سرش را از روی میز بلند کرد، نگاهی به اطراف انداخت و ناگهان خود را در کتابخانه دید. تقریبا همه مثل تسترال داشتند برای عذاب های آسمانی که قرار بود معلمانشان بر آن ها نازل کنند، آماده می شدند و سخت مشغول مطالعه روش های تقلب در هاگوارتز، نوشته خودم، بودند.
- اوتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو! کلاس آشپــــــــــــــــــــــــــــــزی! دیــــــــــــــــــرت شده بوقی!

اوتو برگشت و تراورز را دید که داشت مثل چیز دوان دوان به سویش می آمد. عرق از سر و رویش می ریخت و به شدت نفس نفس می زد، با این حال همچنان تلاش می کرد تا هر چه زودتر خود را به او برساند.
- بوقعلی بلند شو! مگه تو کلاس نداری... گلرت... گلرت گفت بتازی بیای! چون درسش خیلی مهمه!
- الان؟ من؟ کی؟ چی؟ کجا؟

تراورز که آمپر چسبانده بود، با یک حرکت حاجیانه، او را در گونی کرد و دوان دوان به سمت کلاس ریشوی ساحره کش برد.

کلاس آشپزی سفید مرلینی!

تراورز در گونی را باز کرد و نور چراغ های کلاس به درون دل تاریک گونی راه یافت. تراورز اوتو را از یقه گرفت و بیرون آورد. کلاس پر از دانش آموزانی بود که داشتند همچون برادران عزیز افغان کار می کردند و هیچ کس حتی لحظه ای را از دست نمی داد. تراورز بعد از نیم ساعت نگاه کردن به اطراف و سرویس کردن نویسنده برای فضا سازی، کتابی که پهنایش به اندازه پهنای... بود را جلوی او گذاشت و گفت:
- ببین یه مسابقس و ما باید با هم بشینیم یه کیک بپزیم. حله؟
- حاجی بیا این تسبیحو بگیر به جا این کارا!

تراورز بعد از اجرای چند فن گشت ارشادی بر روی مرحوم ناکام، بلاخره به او فهماند باید چه کار کند.
- خوب، پس بلاخره فهمیدی؟
- آره حاجی کاملا... من غلط بکنم دیگه نفهمم!
- بهتر شد. حالا چی بپزیم؟!
- کیک تسترال!

تراورز لحظه ای فنون اجرا شده را مرور کرد و دید در هیچ کدام آن ها فنی که مغز فرد را دچار اختلال کند، نزده. پس با تعجب پرسید:
- چی هست؟ کیکه؟
- بی خیال الان وقت حرف زدن نیس، وقت عمله!
- بوقیه عملی!
- خوب، دستورالعملش رو حفظم. من میگم، شما اجرا می کنی.
- باشه، شروع کن ولی بعد این بهت قول میدم بندازمت جلو دمنتورا که خیلی دوس دارن ماچت کنن، بوقیه مرجع نما!

اوتو لبخند سردی زد و به آینده اش که خالی از هر گونه عشق، عاطفه، زن، ماشین و... بود، فکر کرد. بعد از چند ثانیه محو شدن در افق های بی کران افکارش، سرانجام چوبدستی اش را در آورد و چیزی زیر لب گفت که حاصل آن یک برگه کهنه و رنگ و رو رفته بود. سپس رو به حاجی کرد و گفت:
- مواد لازم: تسترال، آرد، فر با فضای لازم برای تسترال، وانیل، شیر، شکر...

اوتو بعد از تمام کردن خواندنش، رو به تراورز کرد که بگوید باید این ها را تهیه کند که دید همه مواد لازم از جمله تسترال که به صورت دست و پا بسته در مقابل چشم های تا چیز در آمده ملت روی میز است، آماده است.
- چجوری این ها رو حاضر کردی؟!
- حاجیت کارشو بلده...!(مراجعه شود به امضای حاجی ترا!)

و سپس بعد از شستن دست ها و به دست کردن دستکش های ضد عفونی شده برای جلوگیری از مسمومیت استاد گرام، شروع به کار کردند.
- اون آرد رو با شیر قاطی کن... بدو آب بیـــــــــــار... نه اونجوری نصف نمی کنن تسترالو احمق!... هم بزن بدو... فر روشنه دیگه؟... اون نمـــــــــــــــــــــــکه، شکر اون یکــــــــــــــــــــــیه!...

نیم ساعت بعد...

حاجی در حالی که داشت با استین عمامه اش پیشانی اش را پاک می کرد، با خوشحالی به اوتو مرجع نما نگاه کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. اوتو بعد از احساس سنگینی بیش از حد نگاه های غیر منطقی حاجی به حرف آمد و گفت:
- حاضره حاضر نیس، هنو یه مرحله دیه مونده. باید بزاریم فر بپزه!
- اوتو، به نظرت یه همچین چیزی رو چه مدلی می خوای تو فر جا کنی؟
- خیلی راحت! به کمک...

هر دو به هم خیره شدند و لبخند خبیثانه ای بر لبان آن ها جاری شد!(چقدر رومانتیک شد لامصب! ) سپس هر دو چهره هایشان در هم رفت و با هم فریاد زدند:
- فر رو آوردی؟
- شما حاجی ای و کارتو بلدی!
- الان می کنمت تو گونی تا بفهمی کی کارشو بلده!
- غلـــــــــــــــــــــــــط کردم... ولم کن نامـــــــــــــــــــرد...

ده دقیقه دیگر هم بعد...

اوتو همچنان که گردنش را می مالید تا جای زخم های دردناک تسبیح حاجی آرام شود، رو به حاجی ترا نعره زد:
- برو فر یه شیرینی فروشی رو بیار! یعنی اینقدر سخته برات! آستاکباریسته بوقی!

تراورز به جمعیت مات و مبهوت نگاهی گذرا کرد و در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. بعد از چند ثانیه به همراه تعداد زیادی جن خانگی بازگشت که پشتشان فر عظیم الجثه ای را حمل می کردند.
- بیا عزیزم، این فر!

اوتو به دلیل نداشتن زمان برای ادامه رول، سریع در فر را باز کرد و کیک را با چوبدستی درون آن گذاشت.

اتمام وقت و زمان بررسی کیک ها

- این چه زهرماریه درست کردین؟
- استاد کیک تستراله!

ناگهان قیافه جدی هاگرید در هم رفت و اشک از کنار ریش های پر پشتش به زمین چکید. دانش آموزان با تعجب به هم نگاه کردند و کلاس در این حین به سکوتی مرگ بار، فرو رفت. تا اینکه بلاخره هاگرید رو به آن دو کرد و گفت:
- شما... شما... یه تسترال... رو برای یه کیک... فقط یه کیک قربانی کردید؟!

آنگاه اشک هایش را پاک کرد و هر دو آن ها را از پنجره کلاس به بیرون از مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز راهنمایی کرد.


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#22
ریگول کجایی؟


بیا اینم ماموریت... من برم ببینم نجینی چیزی کم و کسر نداره یا نه. فعلا!



Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#23
تصویر کوچک شده


یتیم خانه بعد از فرار

سر تا سر اتاق به هم ریخته بود و هر جای آن چیزی شکسته. مه هنوز در فضا تنها حکمران بود و تمام آنجا را زیر سلطه خود داشت. صداهای جیغ و دادهایی که مو را به تن آدم سیخ می کرد، دیگر فروکش کرده بودند و فضا در آرامشی محض فرو رفته بود. حال که همه چیز آرام تر شده بود، اتاق جور دیگری به نظر می رسید. طوری که شاید قبل از آن هیچ کس حتی تصورش را هم نمی کرد.
- بمیری ریتا! عجب نقشه ای بود، پیری!
- از یه دختر با کمالات یه همچین چیزی عادیه عزیزم!
- اصن این آستاکبار ستیزیت منو کشت!

ریتا آرام و با وقار همچنان که با کفش های پاشنه بلندش از پشت پرده کنار پنجره بیرون می آمد، با تکانی به چوبدستیش مه را از بین برد. سپس چوبدستیش را به سمت وسایل شکسته گرفت، وردی را زیر لب زمزمه کرد که باعث ترمیم شدن همه آن ها شد و سپس رو به هری کرد و گفت:
- خوب اینم درست اجرا شد. بریم ببینیم پروف دیگه چی میگه!
- آی زخمم! داره می سوزه! الانه برم ذهن لرد!

ریتا چشم غره ای به او رفت و لگدی نثار مبارک کرد که به عنوان لگد مینیوفن اثر کرد و هری را از ذهن لرد سیاه بازگرداند. بعد از تسکین زخم بیکار هری، هر دو دست های همدیگر را گرفتند(آپارات باید به هم وصل باشن منحرف، نمیشه... می فهمی؟ نمیشه!) و به خرابه گریمولد آپارات کردند.

قصر ریدل

- کرشیو!
- غلط کردم...
- کرشیو!
- ارباب... به مرلین... بوق خوردم!
- الان هر چی بخوری نخوری برای ما مهم نیس... کرشیو!

ناگهان در با صدای مهیبی باز و ورونیکا نفس نفس زنان وارد شد. لرد سیاه دست از شکنجه برداشت و نگاهی خبیثانه به ورونیکا نگاه کرد.
- به به ببین کی اومده پیش ما... ورو عزیزم بیا جلوتر! می خوام بهتر چهرتو ببینم!
- ار... ارباب... ایلین راست میگه... ما... ما...
- اینقدر مو مو نکن یا مثل جادوگر میگی چی شده یا طور دیگه ای ازت حرف می کشم!

ورونیکا آب دهانش را قورت داد و با صدایی گرفته تمام ماجرا را توضیح داد. بعد از تمام شدن صحبت هایش لرد همچنان ساکت، آرام و با چشم هایی بی حس به ورونیکا نگاه می کرد و معلوم بود دارد به چیز مهمی فکر می کند. آیلین میان صحبت های او بلند شده بود و کنار او همچنان که می لرزید، ایستاده بود. هر دو کاملا از عاقبت شومشان با خبر بودند که...
- ببینیم گفتید از یه نفر دستگاه مشنگی خریدید؟
- بله ارباب...
- چه شکلی بود؟
- والا زیاد یادمون نمی آد ولی...

آیلین به میان حرف های ورونیکا پرید و گفت:
- ما هیچ راه دیگه ای نداشتیم... ارباب ما رو ببخشین... تنها راه ما برای حلالیت گرفتن همون بود!
- منظور ما این بود که شاید به شما تسترالا حیله زده باشن!

هر دو با هم گفتند:
- چی؟
- بله، امکانش کاملا هست. ما خودمون از این کارا زیاد کردیم. البته دوران جوونیمون! همون موقع ها که تو یتیم خونه بودیم...

لرد با گفتن این حرف ها برگشت و آرام با قدم هایی که صدایشان در خانه ساکت ریدل ها طنین انداز بود، شروع به قدم زدن کرد.
- اون روح هایی که گفتین چه شکلی بودن و تو چه شرایطی به وجود اومدن؟

آیلین به خود لرزید.
- اونا سفید بودن مثل برف. اول که وارد شدیم و کسی نبود، همون طور که ورو گفت یه صدا از اون وسیله در اومد و ما هم...

لرد ایستاد و فریاد زد:
- می دونیم تسترال های مادر سیریوسی، دو بار قصه مزخرفتون را شنیدیم! می خوام وقتی رو که اومدنو به ما بگید. می فهمید؟
- باشه... باشه ارباب، فقط به خودتون مسلط باشین. وقتی که در کمدو باز کردیم همه جا رو مه گرفت و صداهای فریادها و جیغ ها، همه جا رو پر کرد. بعدشم که...

لرد دستش را به نشانه سکوت بالا برد و دوباره شروع به قدم زدن کرد. آیلین و ورونیکا زیر چشمی به هم نگاه می کردند و در چهره رنگ پریده هر دو ترس موج می زد. دقایق به سختی تلف شدند تا بلاخره لرد سیاه برگشت و گفت:
- این وسط یکی داره با ما بازی می کنه! ولی کی و چرا؟ یکی که از نقشه ما با خبره و راه به نتیجه نرسیدنش هم بلد! رودولف... رودولف...

در باز شد و رودولف همچنان که وینکی را سر و ته گرفته بود، به همراه قمه اش، وارد شد.
- این چه وضعیه؟
- ارباب داشت با مسلسلش اوتو رو تهدید می کرد که نجینی رو بده بهش!

وینکی سرش را به علامت نفی تکان داد و فریاد زد:
- رودی دروغ گفت ارباب... رودی دروغ گفت ارباب!

لرد نفس عمیقی کشید و رو به رودولف گفت:
- رودی، اونو بده به من. بعدا به حساب کسی که ماردار ما رو تهدید کرده می رسیم و اما تو رودی، دوباره به همراه این دو کودن به یتیم خونه میری و بررسی می کنی ببینی اونجا چه اتفاقی افتاده!
- رودی بی مدرک برنخواهد گشت...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#24
درود بر ارباب دو عالم


آقا ما می خوایم با این حاجی تراورز یه دوئل دوستانه(گونی کشون) بزنیم و صاحب تسبیح اعظم شیم! امیدوارم بپذیرید و بپذیرن...

با تشکر


ویرایش شده توسط اوتو بگمن در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۸ ۲۰:۵۸:۱۲

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#25
سلام ناظر

آقا ما اولین باره میام این ورا! لطف کنین و بگین چه مدلی گالیون در بیارم.

هرجور که مایلید...اهم... به زودی به صورت رسمی اعلام خواهد شد آقای اوتو بگمن...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۹ ۱۳:۲۲:۲۳

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴
#26
1- برین گیلاس بورکینافاسویی پیدا کنید و بیارین! دستتون بازه... میتونین برین میوه فروشی سر کوچتون یا برین از بورکینافاسو بیارین. فقط هواستون باشه از نظر اندازه، پستتون خیلی کوتاه نباشه و حتما به صورت رول باشه.(حداقل 20 خط) (25 نمره)

- من که کار دارم، نجینی هنوز گشنشه و من هنوز براش هیچی گیر نیاوردم. می دونی که ارباب بفهمه، باید به جای پیش غذاش ایفای نقش کنم!
- بابا اینم سر جمع سر یه گیلاس گیره دیه، بلند شو بریم همین دور و برا گیرش می یاریم.
- تستراله، میگم نجینی گشنشه! می فهمی؟

تراورز که آمپرش داشت 110 را نشان می داد، نگاهی عمیق به چشم های اوتو کرد که گویای کلماتی چون "زندان" و "بوسه" بود و بعد تسبیحش را از جیبش در آورد و با کمال آرامش شروع به ذکر گفتن کرد و اوتو را در افکار بوق آلودش رها. بعد از چند لحظه، سرانجام اوتو که داشت با خود دو دو تا چهارتا می کرد، رو به تراورز کرد و گفت:
- باشه، ولی به ریش بزی قسم، اگه ارباب گفت چرا نجینی گشنس خودم شخصا به عنوان غذا می دمت بهش!

تراورز لبخندی زد، تسبیحش را چرخاند و به گونی کنار اتاق اشاره کرد. اوتو آب دهانش را قورت داد و ادامه داد:
- این آســـــــــــــتاکــــــــــــباری بیش نیس. مـــــــــــن اعـــــــــــــــتــــــــــــراض دارم مرتیکه!

نیم ساعت بعد/ اتاق ریشوی ساحره کش

اوتو نگاهی به راه روی خالی انداخت و بعد از مطمین شدن از تنها بودن آن ها دو سیخ که سرشان به سیاهی می زد را از جیبش در آورد و در سوراخ کلید فرو برد.
- گفتی چن وقته در باز می کنی؟
- یه هفته ای هس. ولی به ریش بزی فقط در کیف بچه ها، گاوصندوق بابام و در خونمونو اینجوری باز کردم!

تراورز همچنان که پوکر فیس شده بود، دوباره پرسید:
- دادا، تا حالا چن تا از اینا که گفتی باز شدن؟
- هیچی!
- اگه از این هیر و ویری در بریم، قول میدم بهت زیر سه چهار تا بوسه بهت رحم نکنم!

ناگهان صدای تیک کوتاهی، لبخند را بر لبان هر دو آن ها نشاند و در آرام و با غیژ غیژ مبهمی باز شد. اتاق هاگرید تقریبا خالی بود و دقیقا همان چیز هایی که در کلبه اش بود را به انجا منتقل کرده بود. فقط چند قطعه عکس جدید بر دیوار های سرد و نمناک که عکس هایی از هری و دار و دسته اش در زمان جاهلیت بودند را نشان می داد، به فضا اضافه شده بودند. تراورز تسبیحش را در جیبش گذاشت و رو به اوتو گفت:
- بدو ببین کجا گذاشته اون گیلاس لعنتیو!

و هر دو شتابان به دنبال گیلاس بورکینافاسویی شروع به جست و جو کردند. میز ها، کشو ها، زیر میز ها، زیر کشو ها، یخچال و هر جا که تصورش را می کردند را گشتند ولی هیچ کدام حتی یک نشانه از این نوع گیلاس نیافتند. تا اینکه ناگهان چشم های هر دو روی یک بوته در شیشه که میوه هایی به شکل لاجوردی داشت، خیره ماند.
- خودشه!
- از کجا می دونی.
- درسته خودشه!

گوینده دیالوگ آخر موجب شد محو شدن در افق هر دو شد زیرا هاگرید برگشته بود! هاگرید چند قدم جلوتر آمد و در را پشت سرش بست!
- تو که تمایلات نداری، داری؟
- نه بابا اون دامبلی بود. خوب، چرا اومدین تو اتاق من، اونم بی اجازه؟!
- به ریش بزی قسم فقط برا گیلا...
- که یه سوال ازتون بپرسیم!

تراورز میان حرف اوتو پرید و او را به سمت میزی که گیلاس بود، هل داد.
- خوب، می تونستین همون جا سر کلاس یا شام بیاید و بپرسید.
- راستش کلی تکلیف داشتیم و دادگاهی و از این جور حرفا...
- نمی خوای سوالتو بپرسی؟ خیلی خستم.
- ا... ا... اوتو سوال چی بود؟!

در این حین اوتو با دستپاچگی برگشت و چیزی را زیر پیراهنش پنهان کرد که از چشم های خسته هاگرید دور ماند!
- سوال... آهان می خواستیم بپرسیم چه غذایی برای نجینی... یعنی کجا میشه از اون گیلاسا پیدا کرد؟

هاگرید جلو آمد و روی تختش نشست که طی آن پایه های تخت دیگر نتوانستند تحمل کنند و جان به جان آفرین تسلیم کردند. سپس هاگرید سرش را بالا گرفت و پاسخ داد:
- می تونستید تو گلخونه هزاران تا از این میوه پیدا کنید!

اوتو که از تعجب دهانش باز مانده بود، یقه تراورز را گرفت و گفت:
- تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراورز! این چی میگه؟!

صدای نعره اوتو دل تاریک قلعه را شکافت و همه چیز را در شفق محو کرد. سپس بدون هیچ حرف دیگری کشان کشان تراورز را برد تا به او شیر و کیک بدهد و البته چیزی را که تراورز می خواست...


2- یک شخصیت دلخواه انتخاب کنید و توی لباس آشپزی توصیفش کنید.(پیش بند و کلاه و شاید هم یه ملاقه در دست) ایده مندی شما مهمه! اگه یه نفر قبل شما شخصیتی که شما میخواستین رو توصیف کرد، هیچ مهم نیست. بشینین دوباره با ایده خودتون توصیفش کنید. می تونید حتی خودتون رو توصیف کنید!(5 نمره)

ریتامبیز اعظم به عنوان آشپز دارای سه متر کلاه، دو متر زبون، لبخند برا جلو دوربین، فوق العاده رو مغز، بی دستکش با بهانه شستن دست ها، خودستایی در حد چیز، دست پختش رو فنگ هم نمی خوره! کاملا ریلکس در هنگام توضیح و قاطی کردن تسترال بزه و عسل و خوشگلی بی حد و مرزش با اون پیشبند سوسکیش!


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۸:۲۷ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴
#27
بعد از رفتن پروفسور جنگل در سکوت مرگ باری فرو رفت. دیگر هیچ کدام از دانش آموزان حتی جریت نفس کشیدن را هم به خود نمی دادند و کاملا می دانستند با کوچکترین حرکتی امکان زنده ماندن و برگشتنشان به قلعه به صفر می رسد زیرا جنگل اصلا جای امنی نبوده و نیست، مخصوصا حالا که هم بدون استاد و هم تقریبا بی دفاع شده اند. اوتو که پشت به پشت تراورز ایستاده بود، با تردید گفت:
- به نظرت طلسم محافظ شکسته شده؟!
- نمی دونم ولی...

صدای نعره خفیفی از دل تاریک جنگل به سوی دانش آموزان هجوم آورد که نشان از تمام شدن مهلت آرامششان بود. دیگر حتی بچه الف خانگی هم داشت از ترس به خود می لرزید با این حال، مصمم ایستاده بود و چشم هایش لحظه ای از جنگل برداشته نمی شد. بعد از مدتی کوتاه بلاخره آویندر همچنان که به جنگل خیره شده بود با صدای زیر و نازک خودش رو به دانش آموزان فریاد زد:
- یه دایره تشکیل بدین... دخترا وسط، پسرا دورشون... چوب دستی هاتونم آماده کنید و به هیچ عنوان از خودتون صدای اضافی تولید نکنین... اصلا نمی خوام کسی اسیب ببینه و فقط در صودرت لزوم از چوب دستی تون استفاده کنید... مفهموم شد؟! در ضمن یادتون باشه طلسم هایی که می فرستید، نشونه گیریشون درست باشه تا به خودمون صدمه نزنین.

دانش آموزان به نشانه تایید سرشان را تکان دادند و به سرعت دستورات بچه الف را اجرا کردند. طولی نکشید که آرایش آن ها به نظم رسید اما هنوز جنگل ابهت خودش را داشت. باد میان درختان بی روح می وزید و بوته های کف جنگل را با خود می رقصاند. دیگر کم کم صداهایی مبهم فضای جنگل را فرا گرفت و آرامش گذرای مکان را با خود به گور برد. آویندر چند لحظه بعد از تمام شدن صداها بشکنی زد و خودش را با دو استخوان ضخیم که می شد فهمید شاید استخوان پای یک فیل است، مسلح کرد. سپس چند قدم جلوتر از بقیه دانش آموزان رفت و گفت:
- اماده باشین... از دو طرف حمله می کنن... من جلو رو می گیرم پشت با شماست چون احساس می کنم اونور تعدادشون کمتره...

یکی از دانش آموزان که به شدت ترسیده بود و می لرزید، رو به دراکو کرد و گفت:
- اونا چیه؟ فک کردم یه چیزی اون جا دیدم!
- لوموس دویه!

و نوری از چوبدستی دراکو قلب سیاه جنگل را شکافت. بوته های زیادی در هم پیچ خورده بودند و رنگ سبز آن ها دیگر به دلیل نبود نور به سیاهی می زد. حتی تنه درختان هم در آن نور رنگ دیگری داشتند اما با تمام این ها، هیچ چیز آنجا نبود جز تکان خوردن بوته ای معمولی.
- آهای داری چی کار می کنی؟ اون لعنتی رو خاموش کن، احمق!

و دراکو با حرکت آرامی نور را خاموش کرد. سپس رو به الف خانگی با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- خوب حالا، انگار چی کار کردم.

در این حین بود که ناگهان از کنار همان بوته، موجودی با چنگال هایی تیز و پشتی قوز، جستی زد خود را محکم به آویندر کوبید که در اثر آن آورندر با درختی برخورد کرد، ناله ای سر داد و بی هوش شد! صدای جیغ ها بلند شد و دانش آموزان شروع به پرتاب کردن افسون ها کردند.
- پروتگو دیه!
- ایمپدیمنتا!

ولی به دلیل سنگین بودن جو ترسناک جنگل، افسون ها فقط میان درختان می رفتند و گه گاهی به آنها می خوردند. تا اینکه بلاخره یکی از میان جمعیت فریاد زد:
- بس کنین!... اون رفته... نه... وایسین!

با این صدا دانش آموزان از کار خود دست کشیدند و به سمت گوینده این دیالوگ که کسی بود جز تراورز خیره شدند.
- خوب، میگی چی کار کنیم؟ وایسیم تیکه تیکمون کنن!
- تو ساکت، الان که در امانیم.

اورلا که عصبانی شده بود، فریاد زد:
- نیستیم، اون استاد خل و چلمون...

اما دیگر نتوانست به حرف هایش ادامه دهد چون یکی از همان موجودات از میان جنگل به دژ دانش آموزان هجوم آورد، همه را کنار زد و خودش را روی اورلا انداخت!
- کـــــــــــــمک... کمـــــــــــک... خواهش می کنم... آخ!
- لعنت به همـــــــــــــــــــتون... ایمپدیمنتا!

چنگال های موجود سرعتش گرفته شد و درست لبه صورت اورلا متوقف!
- دیـــــــــپالســـــــو!

موجود نعره ای کشید و به سمت تاریکی محض جنگل پرتاب شد! دوباره سکوت جنگل را مزین کرد. دانش آموزان بعد از صدماتی که دیده بودند، بلند شدند و دور اورلا را گرفتند.
- حالت خوبه؟!
- ازت ممنونم اوتو، نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم!
- چیزیت که نشد؟!
- دیگه نمیشه...

همه دانش آموزان برگشتند و گوینده دیالوگ آخر خیره شدند. هاگرید آمده بود...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴
#28
لرد که کمی جا خورده بود، سرفه ای کرد و گفت:
- چی کار کردم؟
- حلالیت گرفتن عزیزم!

لرد کمی روی صندلی اش جا به جا شد و پرسید:
- این چیزی که به ما گفتی، چی هست؟ اصن چه ربطی به جان پیچ های ما دارد؟!

برای چند دقیقه میان آن دو سکوتی برقرار شد. نسیم سرد از پنجره ای که شیشه هایش شکسته بودند، صورت بی روح لرد سیاه را نوازش می داد و
- راهی برای رستگار شدن و چسب یک دو سه برای جان پیچ هاتون!
- بزار یه جور دیگه برات توضیح بدیم، یا جان پیچ ها رو برایمان بچسبان یا همین جا می دم نجینی به عنوان پیش غذا بخورتت!
- اما...
- اوتو، نجینی را بیاور، فکر می کنیم گشنه باشد!

ناگهان در پشت سرشان به دو تکه تقسیم شد و مردی با نیمچه که از لبه تیغه آن خون می چکید، همراه با نجینی که دور گردنش چمباته زده بود، وارد شد. زاموژسلی که ترس در چهره اش به طور کامل نمایان بود، کمی کلاهش را جا به جا کرد و پرسید:
- ببخشید... فک نکنم گفته... باشم... مریض بعدی!
- درود بر ارباب دو عالم، گفتید پیش غذا برا نجینی گیر آوردید؟
- آه اوتو، کاملا درست فهمیدی. حال مارمان چطوره؟
- از این بهتر نمیشه ارباب، فقط می خواستم بگم سیر هستن چون بهشون به عنوان پیش غذا سه تا محفلی تازه وارد رو دادم.
- کرشیو... اصلا خوشمان نمی آید روی حرفمان کسی حرف بزند!

اوتوی بیچاره به زمین افتاد و از شدت درد به خود پیچید. نجینی هم از روی گردن او بر زمین سخت و سرد مغازه خزید و به سوی لرد سیاه حرکت کرد. لرد سیاه که برای ادامه صحبت هایشان نیاز به سکوت داشت با گفتن وردی زیر لب، به شکنجه دردناک اوتو خاتمه داد.
- خوب، اوتو ما نیاز به سکوت داریم تا بفهمیم این تسترول چی میگه.
- چشم ارباب... حتما... نجینی، بیا اینجا... فکر کنم باید بریم.

و بعد همچنان که با دستانی لرزان مار را که داشت به سوی او می آمد، می گرفت از اتاق خارج شد و دوباره لرد تاریکی و زاموژسلی با هم تنها شدند.
- ادامه بده.
- خوب شما باید برید و از تک تک کسانی که بهشون... چجوری بگم...ا... شکنجه... یا... یا...

لرد سیاه بلند شد و مستقیم به چشم های او خیره شد.
- تمام کسانی که با ما رو در رو شدن دیگه مردن. پس بهتره زود تر جان پیچ های ما رو درست کنی.
- اربابا، عفو کنین اما روحشون که...
- آهان یادمان آمد. آواداکداورا!

و پیرمرد بیچاره بدون هیچ حرکت دیگری به زمین افتاد و مرد. لرد سیاه برگشت و به سمت در شکسته شده مغازه رفت تا به مرگخوارانش رسید.
- رودولف، بلاتریکس و... و تو! اسمت چی بود؟
- ورونیکا، سرورم.
- بله، براتون یه ماموریت دارم. باید برید و از تمام کسانی که ما کشتیمشون حلالیت بگیرید!
- ارباب این که تا آخر امر طول...
- کرشیو!

و بدون هیچ حرف دیگری آپارات کرد.


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#29
گودریک و سالازار حال به فکر این بودند که چطور بتوانند دو تازه وارد را به سمت خود جذب کنند. دو تازه واردی که از طرفی بسیار نشه و از طرف دیگر بسیار باهوش بودند و می شد در صورت موافقت آن ها نیمی از نقشه های آن ها را انجام شده دانست. آرسینوس، وزیر سحر و جادو و فلورانسو...

پس در تمام مدت دور و بر آن ها پرسه می زدند تا بتوانند فرصتی برای حرف زدن با آن ها بیابند. فرصتی برای مطرح و راضی کردن افکار فضایی شان! تقریبا در تمام مدت آرسینوس را با استفاده از جادو هایی پیچیده به میله ای در میانه حیاط بسته و او را به شدت با انواع و اقسام ابزار آلات شکنجه، به ترک تشویق می کردند.
- خوب، به نظرت چجوری می تونیم بهش نزدیک شیم؟
- همه چی به امشب بستگی داره...
- دادا ساقیت کیه؟
- بعدا می فهمی باو!

نصف شب

گودریک آرام قفل دستبند تخت خود را باز و سالازار را به آرامی بیدار کرد.
- هوی... هوایی، بیدار شو! کدوم کهکشانی؟
- سیــــــــــــگارمـــــــــــــــــــــو بده!... مـــــــــــــرســــــــی!
- مرتیکه بوقی میگم بتاز بر...

شترق

در این موقع گودریک لگدی را نثار او کرد که در اثر آن سالازار به طور کامل ری استارت شد. بعد از اینکه سالازار برای ساختن خود به دستشویی رفت و برگشت، آن ها بدون سر و صدا و جلب توجه به سمت حیاط کمپ حرکت کردند.

در راه برای در امان ماندن از نگهبانان، هیچ یک حرفی نزد چون بارها و بارها نقشه را مرور کرده بودند و از خطرات احتمالی به طور کامل آگاهی داشتند. بنابراین اگر در این موقع شب آن ها دیده شوند، اصلا نمی شد تصور کرد چه اتفاقاتی در انتظار آن هاست...

باد در دل شب زوزه می کشید و لرزه را بر تن دو شب رو می انداخت. حیاط، محوطه خاکی بود که میله پرچمی میانه آن بر افراشته شده بود. بلاخره گودریک و سالازار بعد از گذشتن از افسون های پیچیده ضد فرار، به آرسینوس رسیدند. آرسینوس بی نقاب، بسیار زشت تر از با نقاب آن بود با اینکه با نقابش هم فرقی چندانی با خود آن نداشت. صورتی کشیده، چشم هایی بدون مردمک، دستانی اصتخوانی با انگشتانی دراز و از همه بدتر جوش هایش او را به وزیری زشت سیما تبدیل کرده بود.
- دادا... آهای دادا...
- واقعا ما به کدام سو می رویم؟
- بزنم تو سرش!

گودریک برگشت و سالازار را دید که با یک آجر بالا برده شده، آماده ایستاده است!
- این بار چی زدی؟ جنسش اصل نبوده ها!
- می خوام مخشو بزنیم دیه دادا؟
- آره ولی چه ربطی به آجر داره؟!
- با این مخشو می زنم...

اما ناگهان آرسینوس بیدار شد و خیره به آن دو نگاه کرد. کاملا می شد فهمید دیگر واقعا ترسیده است. دستانش شروع به لرزیدن کرد و کف سفیدی از دهانش بیرون پرید. در آخرین لحظات که دیگر صدایش بسیار خش خش مانند شده بود، گفت:
- سو... سوخت... اوت... بگمن... مافیای سوخت...! بهم سوخت... برسونید! خواهش می...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
#30
درود بر ارباب دو عالم


بنده کبیر اومدم دوباره برای پیوستن به شما در خواست بدم. به امید این که قبول کنین.

اینم درخواستم.

با تشکر

اتو...پیام شخصی حاوی موارد لازم رو براتون فرستادم. لودو یکی از یاران وفادار ما بود. امیدواریم برادرش هم همونطور باشه.

تایید شد.

خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۳ ۱:۴۵:۲۴

Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.