هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس طلسمات و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴
#21
ارشد هافلپاف ( برای پی بردن به اینکه چرا تازه وارد محسوب نمیشم به کتاب اخلاق مرلینی، باب "فضائل بی موقع سخن نگفتن" مراجعه کنید!)

پرودفوت که بعد از تمام شدن کلاس، مشغول استراحت در اتاق خود بود با صدای در، از جا پرید.

تق تق تق .... تق تق تق ...

- الان ساعت ملاقاته؟! من وسط استرا... اهم، وسط مطالعات پژوهشی هستم!

صدای نازک و دخترانه ای از پشت در به گوش رسید: استاد یکی از بچه ها له شده! یکی از بچه ها توسط ویزنگاموت تحت تعقیبه! بعد کلاستون یه سری اتفاقا افتاد..

پرودفوت با چهره ای متفکر و در عین حال نگران در را باز کرد. چو چانگ ریونکلاوی همیشه در صحنه، پشت در ایستاده بود و سراسیمه به نظر می رسید.

پرودفوت در حالی که پالتوی خاکستری رنگش را به تن می کرد گفت: خوب شد که اومدی ... باطل کردن اون طلسما کار هر کسی نیست. بریم چو! تا دیر نشده اون طفل های معصوم رو نجات بدیم!

- امممم...نه پروفسور، راستش اومدم بهتون خبر بدم الان شما توی بلک لیست ویزنگاموتید! طلسم ممنوعه آموزش دادید و اینا... خلاصه الان دنبالتونن!

- چی؟!

پرودفوت هنوز جملات چو چانگ را هضم نکرده بود که دو نفر جادوگر گردن کلفت با سبیل های از بنا گوش در رفته وارد شدند و بدون هیچ گونه مقدمه چینی، یقه ی گلرت را گرفتند و بردند.

- نهههه... منو کجا می برید ؟! من فقط آشنایی دادم نهههه...رد صلاحیتم کردید، به خاک سیاه نشوندینم... ویزنگامووووت...

فلش بک

پرودفوت تکلیف را روی تابلو نوشت و از کلاس خارج شد. مثل همیشه، همهمه کلاس را فرا گرفت و خیل عظیمی از شاگردان که انگار تنها آرزویشان خروج از کلاس بود، به سمت در سرازیر شد. دو دانش آموز نسبتا تنومند به هم برخورد کردند و نقش زمین شدند.

- هوووی! نویل! حواست کجاست؟! نمی بینی من دارم رد میشم؟
- تو حواست کجاست؟ کراب خیلی رو باز کردیا! می زنم یه جوری لوی کورپوست می کنم له شیا!
- منو تهدید به لوی کورپوس می کنی؟! بزنم ریداکتیوت کنم؟! پودر شی در فضا به حالت تعلیق در بیای؟!
- هههه... همین دیگه! شوتی! استاد گفت ریداکتیو روی "اجسام بی جان" تاثیر داره! :grin:

بچه ها با شنیدن حرف نویل زیر خنده زدند، چرا که بر خلاف مدارس ماگلی که درس نخواندن نوعی افتخار محسوب می شد، در جو هاگوارتز اشتباهات درسی از بزرگترین حقارت ها به شمار می آمدند!

کراب در حالی که سرخ شده بود چوبدستی اش را به سمت نویل نشانه گرفت و فریاد زد: لوی کورپوس!

نور بنفش رنگی فضا را روشن کرد و نویل از پا در هوا آویزان شد. بقیه ی دانش آموزان که احساس خطر می کردند به سرعت پراکنده شدند.

نویل در ذهنش : اون طلسمه بدن بند چی بود؟! پترفیکوس توتالوس؟! خفاش-مف؟! اههه... من بین این دو تا شک دارم! اینقدر بدم میاد بین دو تا گزینه شک داشته باشم! همیشه غلط می زنم! ولی فکر کنم خفاش-مف بود!

نویل در حالی که همچنان آویزان بود چرخی زد و طی حرکت ژانگولری ، چوبدستی اش را به سمت کراب نشانه رفت: خفاااااش-مف!

برای چند لحظه سیاهی اتاق را پر کرد و صدای بال خفاش و متعاقبا ضجه های کراب به گوش رسید!

فوقع ما وقع!


کراب به شدت زخمی شد و تا مدت ها در سنت مانگو بستری بود و با وجود عمل های زیبایی پی در پی ، هیچ گاه زیبایی پیشین خود را باز نیافت!

نویل لانگ باتوم توسط ویزنگاموت تحت تعقیب قرار گرفت، نتیجتا در جنگ هاگواتز حضور نداشت تا به طرزی حماسی سر نجینی را با شمشیر گریفندور قطع کند. بنابراین هری و ولدمورت با هم سخت جنگیدند و اکسپلیارموس و آواداکداورایشان به هم وصل شد و در نهایت طلسم لرد به خودش برگشت، ولی چون نجینی زنده بود و لرد یک جان اضافه داشت، از فرصت healing استفاده کرد و به بازی بازگشت و زد هری را له و لورده کرد. مرگخواران بر جامعه حاکم شدند و جبهه سفیدی شکست خورد! به یمن این پیروزی لردسیاه که قبلا کتاب هفت را خوانده بود و میدانست قرار بود است در هاگوارتز شکست بخورد گلرت را پس از سیزده سال که در آزکابان به سر برده بود آزاد کرد و به عنوان پاداش خدمتی که به جامعه کرده و سرنوشت ملت را عوض کرده او را به عنوان دست راست خود به جای سیوروس مرحوم منصوب نمود!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۸ ۱۸:۱۶:۰۴

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
#22
رودولف اون قمه رو بذار کنار!... دِ میگم بذار کنار! مرلین ریشت رو از تو چشم در بیار! آههه.... بالاخره خود لرد اومد!

لرد عزیز کمک! اومدم اینجا میگم دفتر کجاست؟ میگن برو اتاق انتظار، اومدم اتاق انتظار ( که به طرز مشکوکی روی درش نوشته باشگاه تفریحات سیاه! ) اینا ریختن سرم، قصد جونم رو کردن! من الان یه دستم قطع شده! یه چش هم ندارم! نقره ایش رو میدید یا برم شکایت کنم؟!

غرض از اومدنم به این مکان خطرناک! این بود که می خواستم مجوز احداث تاپیک جدیدی رو که در موردش باهاتون صحبت کرده بودم بگیرم.

به طور خلاصه موضوع تاپیک ، داستان هایی هست که بعد از پیروزی ولدمورت و شکست هری پاتر اتفاق می افتن. اینکه چی میشد اگه ولدمورت برنده میشد.

به توصیه تون، در مورد اسم فکر کردم و به نظرم "حکومت تاریکی " یا "سلطنت تاریکی " براش خوب باشه. البته شاید اسم بهتری به ذهن شما برسه، که اگه بگید خوشحال میشم.( بگید!)






وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: ستاد انتخاباتی "روبیوس هاگرید"
پیام زده شده در: ۰:۵۹ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
#23
هوووم... وزارت بیشتر از هر چیز باید سوژه ساز باشه، که خب هاگرید به نظر میاد که خوب بلده اینکارو

ثانیا من آدم کیک دوستی هستم و اینجا ظاهرا کیک مجانی تقسیم میشه، پس علی رغم اینکه با انتخابات و ... حال نمی کنم بهت رای میدم! طبیعتا، باید یک مقرری کیک برای من در نظر گرفته بشه که خوب بعدا سر جزئیاتش صحبت می کنیم. من آدم به شدت تنبلی هستم خیلی حمایت کنم توی امضام یه چیزی بذارم! از اونجایی که خیلی خسته هستم مسئولیت سازمان هم نمی خوام!


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
#24
با سلام...

یک دو تا انتقاد داشتم( انتقاد نمیشه گفت بیشتر سوال هستن :دی)

تگ اسپویلر BB رو من توی اکثر سایت ها استفاده می کنم و یادمه همین وبسایت هم قدیما داشتش ولی امروز که می خواستم ازش استفاده کنم متوجه شدم خبری ازش نیست. تغییر کرده؟ حذف شده؟ یا من اشتباه دارم استفاده می کنم. آخه تگ بی آزار و به درد بخوری هم به نظر میمومد.

این مورد دوم شاید توقع بیجا باشه، قبلا تنوع قالب سایت خیلی بیشتر بود. علاوه بر قالب پیش فرض( همونی که حالت کاغذ پوستی قهوه ای داشت.) یه قالب ققنوس و یک قالب اسلیترین هم بود. الان یه قالب بیشتر نداریم. با همه ی اینا، حرف من سر تنوع قالب نیست. امکانش هست که قالب قدیمی(همون قهوه ای با سبک کاغذ پوستی) رو برگردونید؟( حداقل به عنوان آپشن) چون واقعا حسی که من نسبت به اون قالب داشتم یه چیز دیگه بود.

با تشکر


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
#25
تالار گریف (رنگ فونت دلیلی نداره قرمز باشه! )
- واقعا چه روز خوبیه! مگه نه هرمیون؟!
- آره عجقم! واقعا روز خوبیه! پر از صفا و عجق و اینا!

چهار هافلی برای بار صدم شاهد رد و بدل شدن جملات عشقولانه و عموما بی محتوا بین هرمیون و رون بودند.

- به مرلین قسم! دیگه نمی تونم تحمل کنم! همه رفتن پی کار و زندگیشون، این دو تا الان 2 ساعته ما رو علاف کردن!

- اییششش! چقدم این هرمیون سبک می کنه خودشو!

لاکی در حالی که با انزجار از زیر میز دو گریفی را تحت نظر گرفته بود، جمله اش را تمام کرد.

آنتو: البته از حق نگذریم شاهد صحنه های غیرآسلامی زیادی بودیم! من به شخصه زیاد ناراضی نیستم!

دخترا:

تالار هافل

- من نمیگم ایده ی بدیه که خودمون رو بندازیم توی تونل! فقط میگم تضمینی وجود نداره که زنده بمونیم!

زاخاریاس این را گفت و دوباره سعی کرد با تنگ کردن چمش هایش انتهای تونل را ببیند.

- باید از این ور بریم، رز هم از همین طرف رفته!

- آها! ولی کجا رفته؟! شاید رفته باشه اون دنیا! و هر چند من تو این مدت کوتاهی که توی تالار بودم دلبستگی عجیبی بهش پیدا کردم دلیل نمیشه که بخوام براش بپرم توی چاه!

- زاخی راست میگه! تازه معمولا اینا تهش تالار اسرار و این چیز میزا داره! احتمالا تا الان باسیلیسکی چیزی، خوردتش!

پاپاتونده که تا آن لحظه ساکت بود و بقیه را زیر نظر گرفته بود. بی مقدمه گفت: مردم من بزدلی رو ننگ می دونن!

این را گفت و به درون تونل شیرجه زد و از نظرها ناپدید شد.

-اممم... من فقط فکر می کردم پوستش سیاهه! مگه خارجیه؟!

تالار گریف
- چرا من نمی تونم برم این دو تا موجود رو شپلخ کنم؟!
- بار شونصدم لاکی! ما تا همین جاش هم کلامون پس معرکست! مثلا هاگوارتزه اینجا! زدیم یکیشون رو مورد عنایت قرار دادیم، بسه دیگه!

وندلین که از جر و بحث با لاکی خسته شده بود به طرف آرسینوس خزید تا اوضاع را بررسی کند. آرسینوس به پشت روی زمین افتاده بود و به بالا( در این مورد، زیر میز!) خیره شده بود.ولی چیزی در صورتش با همیشه فرق داشت. وندلین کمی جلوتر رفت تا بهتر ببیند.

- اممم... چرا این دماغش درازتر شده؟! چرا گوشاش یه جوری شدن؟! جیگر چته تو؟!

آرسینوس با چشمانی اشک آلود به وندلین خیره شد.

- لاکی بیا ببین این چشه!

رز،لاکی و آنتو غلت زنان و به صورتی ژانگولری به سمت آرسینوس آمدند

-اووف! این چرا قیافش این قدر داغون شده! یه کاری کنیم!
- بندیوس!
- باو این که خشک و منجمد شده! تو با بند هم بستیش!
- نه صبر کن! آرسی قولی میدی که اگه درستت کردم،سر و صدا نکنی؟! قول؟! زدی زیرش من چند برابر پیتزا می گیرم ازت!
- باو لاکی تو هم که کچل کردی ما رو با این پیتزات! اینو درست کن!

لاکی چوبدستی اش را به سمت آرسینوس گرفت و زیرلب زمزمه کرد. آرسینوس که مشخصا از اینکه می توانست خودش را تکان بدهد، احساس بهتری پیدا کرده بود، چند تکان به خودش داد.

- حالا با این قیافت چی کار کنیم؟! چرا این شکلی شدی؟!
- مهم نیست! برید از تالار بیرون! بدبخت کردید منو؟!
- چی شده مگه؟ اوه! تو چرا قیافت داره همین جوری تغییر می کنه؟! چقدر قیافت آشناست!
- گفتم برید بیرووون!

آرسینوس در حالی این را گفت که سعی می کرد با دستانش صورتش را بپوشاند. گوش هایش به طور واضحی درازتر شده بودند و بینی کشیده ای پیدا کرده بود. به جز چند تار مو روی سرش چیزی نمانده بود و چشم هایش به اندازه ی توپ تنیس شده بودند.

- صبر کن ببینم! تو چقدر شبیه دابی هستی؟
- اه! لعنتیا! این ترکیب جادوتون معلوم نیست چه جوری باطلش کرد!

لاکی با تعجب پرسید: چیو؟!
آرسینوس که دیگر از پوشاندن حقیقت ناامید شده بود، در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: من پسر دابی ام! با یه جادو خودمو شبیه آدم می کردم که راحت باشم اینجا! اگه بقیه گریفیا بفهمن ،بدبخت میشم! باید شبا با ماهیتابه داغ تختاشون رو گرم کنم! بشورم بپزم بسابم! نمی خوااام!

-هههه! پسر دابی! یه مدل تیریپ دابی برو!
- باو! آنتو! گناه داره! مثل اینکه تالار گریف مثل هافل دموکراسی نیست! وینکی بره مرلین رو شکر کنه!
- منو باش می خواستم از کی پیتزا بگیرم!

چهار هافلی بر سر دوراهی بزرگی گیر کرده بودند.


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#26
جایی در اطراف تالار هافلپاف، راهب چاق گوش هایش را گرفته بود تا صدای جیغ لاکرتیا که به خاطر فرکانس بالایش از محدوده شنوایی انسان خارج شده بود را نشنود.

- جیییییییییییغغغغغ! ( صدا وارد محدوده شنوایی هافلی ها شد!)

- دههه!! اگه گذاشتین 1 ساعت مثل آدم بخوابیم! پوستم خراب شد رفت پی کارش!

زاخاریاس این را در حالی گفت که برای تاکید بیشتر دستش را به صورتش می کشید.

بقیه ی هافلی ها با آخرین سرعت به طرف منبع صدا دویدند و لاکرتیا را در حالی که به فرم جنینی روی زمین درازکشیده بود، پیدا کردند.

- چی شده لاکرتیا؟! چرا اینجوری شدی؟

- اااونجاا... اونجاا..

و به گوشه ی تخت اشاره کرد. پیکر پشمالویی، کمی بزرگتر از یک گربه ، بی حرکت افتاده بود.

آنتو چند قدمی به آن سمت برداشت و با صدای خش داری گفت: این...اممم... این همون چیزیه که من فکر می کنم؟

لاکرتیا: آره... بدبخت شدیم! همش تقصیر منه!

- آخه چه جوری؟!

آنتونین جلو رفت و پیکر خونین را بررسی کرد. حدسش درست بود، گورکن هافلپاف.

- خوب بچه ها! خبر بد اینه که خودشه، خبر خوب هم ...

دستش را دراز کرد تا ببیند قلب گورکن می زند یا نه.

- خوب نه، خبر بد دوم هم اینه که مرده! بدبخت شدیم رفت!

زاخی که بالاخره خودش را از تخت به محل حادثه رسانده بود و از شدت خواب آلودگی به پاپاتونده تکیه زده بود، گفت: خوب حالا یه گورکن مرده! یه جور میگید انگار ققنوسی ، نجینی چیزی مرده! یکی دیگه می خریم میذاریم جاش دیگه!

ملت هافلی چنان خشانت بار و به این صورت به زاخی چشم غره رفتند که زاخی از ترس بازوی پاپاتونده را چنگ زد.

- یکی می خریم میذاریم جاش؟! این نماد هافل بود! از تولگی پیش هلگا بزرگ شده بود! رسما یه 400 500 سالی سن داشته!

- و گربه من زد کشتش!

لاکرتیا این را گفت و زد زیر گریه.

رز در حالی که داشت لاکی را دلداری می داد گفت: اصلا گربه چه جوری زده اینو کشته! من میگم اسم گربتو نذار قاتل! حیوون جوگیر میشه از این کارا می کنه! بعد نتیجش میشه این! گوش نکردی که!

-خوبه حالا دیگه یه جوری نگو که انگار همه اینا تقصیر منه!
- خودت همین چند مین پیش گفتی تقصیر توئه!
- من خودم بگم یه چیزی! تو که دیگه نباید بگی!
-عجبااا!

پاپاتونده که از جر بحث رز و لاکی خسته شده بود، چنان آهی کشید که همه ساکت شدند.

- واو! عجب آه سنگینی بود!
- حیثیت هافل در خطره! چه خاکی تو سرمون بریزیم؟!



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#27
- همون طور که می بینید امکانات آموزش مقر...اهم.. هاگوارتز خیلی کامله..

- پروفسور میشه در مورد این توضیح بدید...

- به اون دست نزن بچه....

ششیشششسسسسس....

نور سبزی برای چند لحظه همه جا را روشن کرد.

- خب... سارا هم برگشت خونشون! من میگم مراقب باشید، ولی دقتتون در حد صفره!

رودلف در حالی که پیشانی اش را می مالید، در ذهنش سارا را همه جمع دانش آموزهایی که از صبح تا آن لحظه تحت نظرش مرده بودند اضافه کرد. بلاتریکس چندان خوشحال نمی شد ولی خب، بلاتریکس هیچ وقت چندان خوشحال نبود.

رودلف برای چند لحظه تور آموزشی را متوقف کرد تا سرشماری کند.

-هوم... 5 تا اینجا... 5 تا هم اینجا... با تو یکی میشه...

در همین لحظه چیزی نظرش را به خود جلب کرد، یکی از سال اولی ها خیلی آشنا به نظر میرسید.

- هی پسر... آره با توئم اسمت چیه؟

پسری مونارنجی از میان جمع من من کنان جواب داد: هوگو، پروفسور لستر

- نه فامیلت رو میگم...

- ویزلی.

در همین لحظه ذهن رودلف به شدت درگیر شد و چندین فلش بک با جلوه های ویژه به سبک هالیوودی در ذهنش جرقه زد. ویزلی! یکی از دشمن های خونی ارباب، کسی که هورکراکس ارباب رو به شدت مورد عنایت قرار داده بود. کسی که به طرز مشکوکی مارزبونی رو با یک جلسه آموزش( اون هم نه به صورت مستقیم!) یاد گرفته بود و تالار اسرار رو باز کرده بود.حتما ارباب به خونش تشنه بود.

- پروفسور...پروفسور!
- هان؟! چیه؟!
- پروفسور الان نزدیک به 10 دقیقه است با این صورت به من خیره شدید!
- نه چیزی نیست!... اهم... من گاهی اوقات شاگردام رو اینجوری تست می کنم! پروفسور بلا! بلااااااا! بلاااااا!

به جای جواب، سیخونک محکمی از جانب بلا به رودلف رسید. بلا به آرامی در گوش رودلف زمزمه کرد: چته؟! خیر سرت باید مثل پروفسورا رفتار کنی! اگه نمی تونی دست کم مثل آدم رفتار کن!

- اون پسره رو می بینی اونجا؟! نه کناریش... می دونی کیه؟!

- یه پسر مونارنجی ابله؟!

- نه! پسر رون ویزلیه!

بلاتریکس که در ابتدا در ناباوری به سر می برد کم کم با دقیق شدن در قیافه ی پسر، مطمئن شد. پوزخند نمکینی زد و با خود فکر کرد: یه ویزلی مرگخوار! ارباب از این بهتر نمی تونه انتقام بگیره!




وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#28
آنتو که به طرز عجیبی هنوز در پی کشف هدف گریفی ها بود به فکر فرو رفت.

-هوممم، هدفشون یعنی چی می تونه باشه؟!

رز، وندل و لاکی هم برای مدتی با تعجب به فرآیند فکری آنتو خیره شدن.

- احساس می کنم همه ی این اتفاقات یه جوری به هم مربوط میشن، ولی نمی دونم چه جوری!...

-باو آنتو!

- آهااااا! پاتر با اون دستگاه روحو احضار میکنه! باید مخفیانه عمل کنیم!

- واقعا؟!! بعد از اون همه فکر نتیجه گیریت این بود؟! نه آنتو، روحی در کار نیست. همش زیر سر این گریفیای مریض بود! چقد بی خوابی کشیدم از دست اینا!

لاکی این را گفت و ناخودآگاه مشت محکمی به میز کوبید.

توجه یک گریفی به طرف صدا جلب شد. در حالی که سایرین هنوز مشغول خندیدن و مسخره بازی بودند، آرسینوس به خیال اینکه احتمالا گربه هرمیون یا چیزی تو همین مایه هاست به طرف میز حرکت کرد.

- لاکی! دیوونه شدی!؟ چی کار کنیم!
- دست خودم نبود، اعصاب نمیذارن واسه آدم! نمی دونم! سریع یه فکری کنید!

قبل از اینکه کاری از چهار هافلی سر بزند، آرسینوس به میز رسیده بود. آرسینوس خم شد و زیر میز را نگاه کرد.

- چطوری پیشیی! ااا... شما.

- خشکیوس!
-بیهوشیوس!
-منجمدیوس!

آرسینوس در جا از حرکت ایستاد و رنگ پوستش به طرز نگران گننده ای به سبز تیره تغییر کرد.

رز در حالی که با وحشت به آرسینوس خیره شده بود گفت: چراا؟!! چرا ما اینقدر ناهماهنگیم! یکی کافی بود! یه جادو!

- زنده است اصلا؟! این رنگ پوست طبیعیه واسه این جور طلسما؟!!

لاکی با چوبدستی اش چند سقلمه به آرسینوس زد ولی چشم های آرسینوس همچنان بسته بود.

- بیهوشیوس مینیموس!

چشم های آرسینوس به سختی باز شدند ولی هنوز تاثیر جادوهای دیگه پابرجا بود.

- خوب زندست! قبل از اینکه ببیننمون اینو بکشید زیر میز! آنتو زود باش دیگه!

خششششخشخخشش.... آنتو به سختی هیکل به نسبت بزرگ آرسینوس را زیر میز کشید.

- دقت کردید این میزه خیلی بزرگه؟! یعنی به طرز غیرعادی واسه پنج نفر جا داره! گریف واقعا چه میزایی داره!

- ببین آرسینوس! با حرکت چشم به سوالای من جواب میدی!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۲۴ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
#29
نام: زاخاریس اسمیت

گروه: هافلپاف

ویژگی های ظاهری: در کتاب، زاخاریس اسمیت به صورت پسری قدبلند،لاغر و موطلایی با بینی نوک بالا، توصیف شده.

چوبدستی: ساج با مغز موی تک شاخ

سابقه: عضویت در ارتش دامبلدور، جستجوگر تیم کوییدیچ هافلپاف

ویژگی های اخلاقی: زاخاریس بعضا ویژگی هایی را به نمایش گذاشت که در تضاد با هافلپاف بودند، نظیر خودخواهی، بزدلی و شکاکی.پس از مرگ سدریک دیگوری،همواره به دنبال دلیل واقعی مرگ او،هری را سوال پیچ می کرد.شاید یکی از دلایل عضویتش در ارتش دامبلدور را هم بتوان همین کنجکاوی دانست. با وجود عضویت در ارتش دامبلدور تا آخرین لحظه نسبت به تصمیمات هری پاتر مردد بود و همواره بی اعتمادی خود را نسبت به اعضای گروه نشان می داد، به همین خاطر دائما مورد تنفر رون و هری بود.اگر چه به نظر می رسید هرمیون احساس متفاوتی نسبت به او داشته باشد.در مراسم ختم دامبلدور شرکت نکرد و یک روز قبل از آن به همراه پدرش از مدرسه رفت.همچنین در جنگ هاگوارتز در صحنه ی مبارزه حاضر نبود و برخلاف سایر هافلپافی ها تصمیم به فرار گرفت.


تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.



ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۹ ۹:۳۴:۳۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
#30
- نمی تونم! نمی تونم! هر کاری می کنم هیچ نتیجه ای نداره...

-آروم باش دراکو! و صدات رو هم بیار پایین. همین جوریش هم ریسک زیادی کردم که این موقع شب اینجا هستم.

اسنیپ جمله اش را در حالی تمام کرد که از گوشه ی چشم مواظب اطراف بود.دستشویی طبقه ی دوم ، آخرین جایی بود که اسنیپ برای یک ملاقات سری انتخاب می کرد اما اولین بار نبود که رفتارهای خودسرانه ی دراکو او را مجبور به کاری کرده بود. پسرک خودش را باخته بود ولی اسنیپ نمی توانست اجازه بدهد که دراکو در ماموریتش شکست بخورد.اگر عهدش با نارسیسا کافی نبود ، حالا این مسئولیت از جانب دامبلدور هم بر دوشش قرار داده شده بود.

- چه جور می تونم آروم باشم...

دراکو با چشم غره ی دوباره ی اسنیپ کمی صدایش را پایین آورد و ادامه داد: چه جوری می تونم آروم باشم؟ نمی بینی؟ اون خودش می دونه که من موفق نمیشم، همش بهونه است. می خواد از بابام انتقام بگیره...

- بسه دیگه دراکو.برام مهم نیست چی فکر می کنی. برام مهم نیست چرا همه ی این اتفاقات افتاده. چیزی که برام مهمه اینه که دیگه حماقتی مثل دیروز مرتکب نشی. اون گردن بند...

اسنیپ حرفش را خورد.فکر می کرد چیزی در آن اطراف تکان خورده است.چندان مایه ی نگرانی نبود چون حرف خاصی بینشان رد و بدل نشده بود اما به هر ترتیب،ترجیح میداد جانب احتیاط را رعایت کند.

- کی اونجاست؟

این را گفت و نوک چوبدستی اش را که حالا با نور سفیدی می درخشید به طرف صدا گرفت.جوابی نرسید. برای مدتی تنها صدای شیر آب حکاکی شده ی گوشه ی اتاق که متناوبا چکه می کرد، به گوش می رسید.

اسنیپ زیرلب غرولندی کرد. از طرفی خیالش راحت شده بود اما از جهتی هم عصبانی بود.

- می بینی دراکو! رفتارهای بچگانت تمومی ندارن. منو کشوندی اینجا، در حالی که هر لحظه ممکنه همه چیز خراب بشه. خودت رو جمع کن و قبل از اینکه کاری کنی با من در میون بذار.دیگه جایی برای اشتباه نیست.

چهره ی دراکو در هم رفت.چند بار دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی انگار بغض خفه اش کرده بود.اسنیپ بدون هیچ حرف دیگری روی پاشنه ی پا چرخید و شتابزده دور شد. دراکو دوباره تنها شده بود.تنها، در مسیری که احتمالا به مرگش منجر می شد.یا اگر خوش شانس بود قبل از اینکه لردسیاه دستور مرگش را صادر کند، دامبلدور از نقشه اش مطلع می شد و گیر می افتاد. دستانش یخ کرده بودند، هوا سرد بود اما سرمایی که دراکو احساس می کرد چیز دیگری بود. ناخودآگاه اشکی از چشمانش سرازیر شد و آرام آرام شروع به گریه کرد.

- چرا گریه می کنی؟

قلب دراکو از جا کنده شد.وحشت زده به طرف صدا برگشت ولی باز هم کسی نبود.

-کی اونجاست؟ خودتو نشون بده...

- من اینجام...

دخترکی درخشان از یکی از دیوار ها بیرون آمد.دراکو در حالی که سعی می کرد اشک هاش را پاک کند سعی کرد لحن مغرورانه ی همیشگی اش را پیدا کند: توی مسائلی که بهت مربوط نیستن دخالت نکن...

میرتل که مشخصا کمی رنجیده شده بود در هوا چرخی زد و کنار پنجره ی مشبکی نشست که به نوعی تنها منبع نور اتاق بود.

- چرا این موقع شب با یکی از استادها ملاقات می کنی؟ داستان گردن بند چیه؟

دراکو حس عجیبی داشت. آمیخته ای از ترس و عصبانیت.هم می خواست زیرگریه بزند هم باید اوضاع را درست می کرد. سوروس راست می گفت، تا به حال هر کاری که کرده بود جز خرابی حاصلی نداشت، این هم نمونه ی دیگری از ناکامی هایش بود. روح سرگردان طبقه ی دوم، تمام مدت به حرف هایشان گوش کرده بود.

-چیزی نیست...

باقی مانده اشک هایش را با آستینش پاک کرد و ادامه داد:

- گفتم به چیزهایی که بهت مربوط نیستن دخالت نکن، روح. ولی اگه فکر مرده ات هنوز درگیره، داریم برای جشن تالار آماده میشیم... و مسائلی پیش اومده که اونها هم به تو مربوط نیستن.

دراکو در حالی که اصلا از پاسخ خود احساس رضایت نمی کرد، سعی کرد خودش را تا جای امکان عصبانی نشان بدهد. دعا می کرد این مسئله عواقبی برایش در پی نداشته باشد. در همین حال عزم خود را جزم کرد و بدون توجه به میرتل از اتاق خارج شد و به سمت تالار اسلیترین حرکت کرد. باید قبل از اینکه اوضاع بیشتر به هم بریزد ماموریتش را به پایان می رساند...

داستان زیبایی بود.تایید شد.

کلاه گروهبندی.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۹ ۸:۳۱:۴۱






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.