هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
#21
به نام خدا



دختر بچه روی صندلی بلندی نشسته بود و پاهایش را در هوا تاب می داد. در مقابلش، پشت یک میز بزرگ، مردی درشت هیکل با سری کم مو نشسته بود. تکه کاغذی را در دست گرفته و با دقت آن را می خواند؛ این را می شد از روی چین هایی که به پیشانی انداخته بود، حدس زد. مرد نفسش را بیرون داد و عینکش را کمی بالا برد.
- به نظرت خوشحالت می کنه؟
- نمی دونم.
- خوبه... خوبه. فقط جاتون عوض شده. زیاد سخت نگیر.

جمله آخرش را نه از روی مهربانی گفته بود و نه از روی خباثت و نه حتی از روی بی تفاوتی. به نظر خودش شاید...
محض خنده!

البته خنده دار هم بود. این که روزی برسد که مامور محافظت از اوّلین بادیگارد هایتان شوید. این را هم می شود پای بازی روزگار گذاشت. این روزگار هم عجب کارگردان قابلی است که از بازیگران بی استعدادی مثل ما اینچنین بازی می گیرد.

مرد درشت هیکل از جایش بلند شد و همراه با همان تکه کاغذ در دست به سمت دختربچه رفت. شاید اگر یک لبخند می زد بهتر بود اما... لبخند برای صورت بی نهایت جدی او بیش از حد نامتعارف بود.
- کارت شروع می شه.فقط چند دقیقه دیگه مونده.

دختربچه برای لحظه ای لرزید. نه از روی ترس. شاید دلیلش موج سرمایی بود که هوای سرد شبانگاهی را به داخل اتاق منتقل می کرد و یا شاید این سنگینی مسئولیت بود که شانه هایش را برای لحظاتی به لرزه در آورده بود.
آن ها هم هنگام شروع کارشان چنین حسی داشتند؟
اظطراب یا...
ترس!

خوب به خاطرشان داشت.
دو نفر بودند.

در اوایل ورودش به آن جا سر و صدای زیادی شده بود. جشنی کوچک و یک معارفه.
دور شدن از گذشته اش و آشنایی با چیز های جدید و...
دو انسان متفاوت!

کنار آمدن با شرایط جدید سخت و گاهی غم انگیز است و همین باعث می شد که گاهی... فقط گاهی... بزند زیر گریه و...

- خاک تو سرمون شد! داره گریه می کنه!
- داری گریه می کنییییی؟!

شاید نبود روانشناس برای بادیگارد ها در آن زمان دلیل چنین چیزهایی بود. به هرحال داد زدن این که یک نفر دارد گریه می کند اصلا چیز جالبی نیست! حتی اگر او یک شنل قرمزی باشد!

- این رو هم با خودت می بری؟

مرد ارّه را برداشته بود و دندانه هایش را تک تک بررسی می کرد. دختربچه امیدوار بود که یکی از انگشتانش را ببرد. از مرد بدش نمی آمد، فقط روحیه اش ایجاب می کرد که چنین چیزی آرزو کند.
روحیه اش!

- خودم با بتن لهش می کنم!
- بتن رو نصف کرد.
- با تراکتور می رم روش!
- رفتی! تراکتوره نصف شد! تا الانم داری قسط می دی.
- واقعا!
- آره.
-حالا چه قدش مونده؟
- سه سال. تازه گفته اضافه حقوقم نمی ده.
- می گم اصن شاید این تو روحیه اش باشه؟ نه؟ زیاد سخت نگیریم بهتره؟
- پووووف.

ارتباط بین روحیه و ارّه ورونیکا آن قدر واضح بود که هیچکس به خودش زحمت کشف کردن آن را نمی داد...
حتی آن دو نفر!

- آره! می برمش.

ورونیکا این را گفت و ارّه را از دستان مرد قاپید. آدم ها دلشان نمی خواهد کسی با وسایل شخصیشان ور برود. حتی شنل قرمزی ها!

از صندلی پایین آمد و به سمت در خروجی حرکت کرد.

- می دونی تو این کار فقط خودتی و خودت؟ بازم مصممی که انجامش بدی؟ تک و تنها؟

با وجود انعکاس نور می توانست برق را در چشمان مرد ببیند. بی توجه به مرد با خودش اندیشید:
تک و تنها؟
چه بهتر؟
داشتن دستیار در این جور کار ها تنها مایه دردسر است. مثل خود آن دو...

- مسیر حرکتمون از خیابون B-6983 هستش.
- مسیر حرکتمون از خیابون A-6983 هستش.
- B
- A
- B
- A
- Bbbbbbbbb!
- Aaaaaaaaaa!

و شاید وقتی چشمشون به شنل قرمزی ای که به آن ها خیره شده بود می افتاد، خب...

- اهم... خب A!
- منم خب می گم B!
- A!
- خیلی خب بابا.. A!

حداقل حسن تنها کارکردن نداشتن این دردسر هاست.

- مشکلی با تنها کارکردن ندارم. این جوری اصن... اصن راحت ترم هست!

و شنل قرمزی بدون هیچ حرف دیگری به سمت در بزرگ و چوبی رنگ به راه افتاد. دستانش را به دور دستگیره فلزی در حلقه کرد...

- دوشیزه اسمتلی!

ورونیکا برگشت، پشت سرش، مرد لبخند می زد و برخلاف تصور ورونیکا، لبخند حتی به آن چهره جدی و خشن نیز می آمد.مرد با گوشه چشم نگاهی به ساعت انداخت.

- موفق باشید.

دخترک سری تکان داد و با یک هُل در را باز کرد. در پشت در همان دو نفر ایستاده بودند. مشهور ترین مشنگ هایی که آنقدر آنان را می شناسیم که گاهی فراموشمان می شوند و وقتی آنان را دوباره به خاطر می آوریم، وقتی خوبی هایشان را مرور می کنیم، هرکسی که باشیم... حتی اگر شنل قرمزی هم باشیم...
زیر لب می گوییم:

مامان، بابا، دوستون دارم!


be happy


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴
#22
به نام خدایی که صبوره


ارباب این رو واسم نقد کنید! پــــــلـــــــــیـــــــــــز! ~


be happy


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴
#23
به نام خدا

در همان هنگام که تمامی مرگخواران مشغول جمع آوری یکدیگر بودند، در گوشه دیگری از شهر، لرد سیاه کلاه لبه دار ارزان قیمتی بر سر گذاشته و در میان بازار شلوغ و پرهیاهو به دنبال مغازه ای می گشت که روغن های نصف قیمت می فروخت.
جدیدا به زور ایمپریو هم نمی شد مردم را وادار به بی هوا خرج کردن پول هایشان کرد.

لرد سیاه در حالی که دستانش را در جیب هایِ سوراخِ گرمکنِ مشکیِ وصله دارش فرو کرده و سعی می کرد شلوار دو سایز بزرگتر و بدون کمربندش را در سر جایش حفظ کند، در میان مردم قدم می زد. لرد سیاه هنوز هم نمی توانست درک کند که او کِی و چه قدر قرار است بزرگ شود که این شلوار را برای چندسال بعدش خریده است. اما به هر حال... باید آینده نگری می کرد. باید بدون توجه به این دنیای بی رحم زندگی می کرد. باید گذشته ها را فراموش می کرد.

اما...
صدایی آشنا از میان جمعیت به گوش لرد رسید.


و بله! در این اوضاع و احوال مردم به کسایی مثل ما نیاز دارن تا اون ها رو به عصر جدیدی ببرن. عصری که در اون زندگی راحت تر و انرژی هم بسیار ارزان تره! در ضمن از شما اجازه می خوام که راجع به موضوع بودجه پروژه های تحقیقاتیمون گلایه هایی ...

لرد سیاه که حالا به دلیل هیجان زیادی تا حدی شلوارش را بالا می کشید که پاچه های شلوارش به زیر زانوهایش رسیده و مثل هم نبودن جوراب های لرد را به نمایش گذاشته بودند. خود را به جلوی قهوه خانه ای رساند که در گوشه آن تلویزیونی قرار داشت.

درون صفحه سیاه و سفید تلویزیون دختر بچه یازده، دوازده ساله ای روی یک مبل نشسته و با نگاهی جدی و رسمی به مجری خیره شده بود و به سوالات جواب می داد:

- خیله خب... گفید که شما سختی های زیادی کشیدید و حالا به اینجا رسیدید. می تونید راز موفقیتتون رو به ما بگید؟
- خب ... البته که من اصلا سختی نکشیدم و همه اش یهویی شد... ولی خب اون چیزی که مسلمه اینه که (دختربچه لبخندی می زند و عینکش را کمی بالاتر می برد.) راز موفقیت من ارّه بود و ...
- ... و خب فکر نمی کنم..
- هوی! نوبت من بود حرف بزنم! نپری وسط حرف من دیگه ها! اصلا!
ارّه پیکو متری!

برای چند ثانیه دختر بچه آن ظاهر ساده و معصومانه اش را از دست داد و سپس توده آهنینی که جلویش بود را مورد هجوم قرار داد و ارّه مینیاتوری ای را در آن فروکرد و چند ثانیه بعد آهن شروع به تغییر رنگ کرد.

- نیگا! این خرج بمب اتمی! پا بذاری رو اعصابم می کوبمش تو صورتتا! اصن هرچی من می گم! دِ برو بیرون! اصن اینجا ماله منه! اصن چرا اینقد سوال می پرسید! عااااااااااااا!

پوووووووووفیشتوولوک!

صفحه تلویزیون با صدای ناهنجاری سیاه شد و تمام تماشاگران درون قهوه خانه را با دهانی نیمه باز به تحیر واداشت و نجوا ها در میان جمعیت آغاز شدند "بابا اینا از بس درس می خونن خل شدن!" یا " جون خودم چیزخورش کرده بودن".

در این میان تنها لرد سیاه بود که بی توجه به دست کوچکی که سعی در پایین کشیدن شلوارش ( که حالا لرد آن را حتی یک وجب بالاتر از سر زانو هایش کشیده بود) لبخندی شیطانی می زد.
به یاد آن روزها!

- آقا.. آقا چرا دماغتون این شکلیه؟

لرد سیاه سرش را پایین انداخت و به چهره دختر بچه ی چهار پنج ساله ای که به او آویزان شده بود نگاهی کرد و با همان لبخند شیطانی گفت:

- دکترم گند زد!


be happy


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴
#24
به نام خدایی که کوچیکیمون رو به بزرگیش می بخشه




ارباااااااااااب!

نبودم! ولی باز اومدم! یعنی کلا دو روز... اِ اینجا که دوئل خونه‌اس! پس حالا که این همه راه اومدم...

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی! نــــــــــفــــــــــــــــــــــس کـــــــــــــــــــش!

ارباب این رودولف خیلی رو اعصابه! هر موقع میایم هست! گفتم حالا که هست بی کار نباشه بیاد یه دوئل بکنیم.

خو همین دیگه. خداحافظ!



be happy


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
#25
به نام خدا


سلام ارباااب!

نقد می خوام بعد از میلیون ها تریلیون ها صدم ثانیه! اینم خودش!


be happy


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
#26
« به نام خدایی که خدایِ همه چیزه! »






- عااااااااااااا! الان نصفت می کنم هکتور!

بازم داره داد می زنه! نمی دونم چرا دست از این کار بر نمی داره. یادش بخیر... دوماه پیش.. راحت بودم، در آرامش و سکوت، فقط استراحت می کردم. آزاد بودم..
آزاد!

صدای پای قدم هاش رو می شنوم. انگار با زمین و پله ها و در و دیوارم مشکل داره.
اوخ!

یکی نیست بهش بگه که مگه مجبورت کردن یک جوری راه بری که با پاهات هم دیوار رو بزنی، هم نرده و پله ها رو هم له کنی؟! حالا خوب شد کلّه پا شدی؟ اوه اوه... ببین چه خونی داره از سرش می آد... نیشتو ببند! زده خودش رو زخم و زیلی کرده، الان هم داره هر هر می خنده!

بایدم بخنده...
راستش قیافه مردم وقتی که باهم می افتیم دنبالشون خیلی خنده داره. یادم می آد که یه مرد چاق بود که وقتی ما رو دید، کپ کرد! تکون نخورد. مثل ماست وایساد و غذایی که توی دهنش بود هم یه ذره یه ذره می ریخت روی زمین. وقتی یادش می افتم حالم به هم می خوره. خلاصه هر کاری کردیم تکون نخورد و بقیه اش هم ... بماند.

- خب دیگه! بزن بریم!

باشه.. بریم. ولی کجا؟
خوبه که نمی دونم.. وقتی ندونید که دارید کجا می رید یا قراره چی کار بکنید زیاد نگران نمی شید. زیاد هیجان زده نمی شید. کلا ندونستن بهتره... یادم خیلی وقت پیش این رو از یه میکروسکوپ شنیده بودم.. بله.. صاحبش یک آدم با سواد بود که با همون میکروسکوپ بیچاره کوبیده بود تو سر همکارش.

حالا که داریم از پله ها بالا می ریم مسئولیت ها نصف شدن. من دیوار و یک طرف پله ها رو می زنم و اون طرف دیگه پله ها و نرده ها رو. حداقل خوبیش این هستش که دیگه از روی پله ها نمی افته... نمی دونم چرا این چندوقته یه کمی... فقط یه کمی نگرانش می شم. نه به خاطر این که عقلش پاره سنگ برداشته.. از همون اولش همین جوری بود.. با اون، بیشتر خودمم.

یادش بخیر.
خیلی وقت پیش ها توی یک سمساری زندگی می کردم.وقتی اولین بار رفتم اونجا صاحبش یه زن و شوهر جوون بودن.. وقتی که از اونجا رفتم صاحبش فقط یک پیرمرد خسته و افسرده بود. آخرین لحظه و آخرین لبخند پیرمرد رو یادمه... وقتی خونش از روی بدنم می چکید.

- دِ بهت می گم بیا کنار دراکو!

خوشحال بود که از دستم خلاص شده. یادم نمی ره چه خزعبلاتی که در گوشم نگفت « از شرّت راحت شدم! تو .. »

خب به من چه که پسر هفت ساله اش من رو روشن کرد و ... اومد صدام رو بشنوه که ...
یه کمی سرش رو زیادی جلو آورد.

بعدم زنش که داشت نگاه می کرد، سکته کرد! درست نیست که بگم... ولی خب زیاد از حد نازک نارنجی بود.
بعد از اونم صاحب مغازه هر روز با یه چیزی می کوبید به من.. اما من کم نمی آوردم! یادش بخیر.. جوون بودم.


خررر عععحرحرعخخخرر تیعقیقیوو خرررتخرخ




هیچ وقت از این پسره مو مجعدِ سوسول خوشم نیومد، همونطور که از اون پیرمرد صاحب مغازه خوشم نیومد.
بر عکس این صاحب جدید و این طعم شور و خوشمزه..

این روزا.. از همیشه ارّه ترم!


be happy


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۴
#27
به نام خدا




در نواحی غربی قاره اروپا، جایی که انگستان واقع شده است و در قلب آن، شهر لندن، شهری که سکونتگاه جانوران مختلف زیادی بوده است. موجوداتی که برخی از آنان قدمتی چند صد ساله دارند؛ موجوداتی مانند، اژدهایان، فرمانروایان قد و نیم قد، سیاهی لشکر هایی که بودنشان از نبودنشان بهتر بوده و هست و همین شنل قرمزی ها که در تصویر مشاهده می کنید؛ موجودی که قصد داریم کمی بیشتر راجع به نحوه زندگانی آن اطلاعات کسب کنیم.

این موجودات در شرف انقراض، از بدو تولد تا آخرین روز های عمر خود را مشغول به رفت و آمد بین خانه‌ "مامانشان‌اینا" و خانه "مامان بزگشان‌اینا" می باشد و به همین علت است که تعداد زیادی از دانشمند، این موجود را در دسته ی جانداران "مامانی" قرار داده اند.

شنل قرمزی ما در حال حاضر لی‌ لی کنان، در طول جاده ای که با درختان در هم تنیده و پربرگ پوشیده شده و بسیار زیبا می باشد در حرکت است. دلیل آن که این موجود، مسیری اینچنینی را انتخاب کرده، بی اعصابی و ایضا بی منطق بودن اوست. بی منطقی این موجودات به حدی است که اگر به آنان بگویید " منطق داری؟" برای آن که کم نیاورند، می گویند "داشتیما! ولی دیرروز نمکی اومد، دادیم بهش" و گونه های بی اعصاب تر آنان نیز می گویند "مال خودم بود! ارّه اش کردم! عااااااااااااااااا! "

شنل قرمزی ها به طور کل موجودات با اعصابی نبوده و دائما در حال فریاد کشیدن هستند.این موجودات روز ها را مشغول به قدم زدن به سوی خانه مادربزرگشان هستند و شب ها نیز مسیر آمده را دوان دوان باز می گردند. دانشمندان زیادی مشغول تحقیق و بررسی بر روی این نکته اند، اما تا کنون به نتیجه ای نرسیده اند.

شنل قرمزی ها در طول زندگی پرمخاطره خویش با پدیده های گوناگونی بر خورد می کنند. برای مثال همانطور که در تصویر مشاهده می کنید. گاه گاهی دست فروشان، بی خبر از حضور شنل قرمزی ها در طول این مسیر ها، برای لحاظاتی توقف نموده و تمرین داد و فریاد می کنند.

- بدو بدو بدو! آتیش زدم به مالم! بخر و ببر! سه تا یه نات! سه تا یه نات! آآییییی!

در این هنگام است که شنل قرمزی از حضور دست فروش آگاه می شود. لبخندی شیطانی می زند و برای آن که شناخته نشود. شنل را به دور خود بیشتر می پیچد تا تنها نوک ارّه اش نمایان باشد و سپس به سوی دستفروش یورش می برد. این کار یکی از معدود تفریحات "مامانی‌سانان" می باشد.

در این شرایط دستفروش با دیدن توده قرمز رنگی که یک ارّه از آن بیرون زده است، کپ کرده و سپس بر سر و ملاج خویش کوبان از آن جا دور شده و اجناس از آب گذشته خود را رها می کند و با فریاد " روح عمه قزی! ووی! وووی!" از صحنه دور می شود. در همین شرایط است که کلاغی در هوا به همراه روباهی که به وی آویزان گشته است وارد کادر می شود. کلاغ با دوپا شلغمی را چسبیده و پنیری در دهان بر سر و روی روباه می کوبد. روباه نیز که کسی جز گزاشگر مسابقات کوییدیچ، یوآن آبرکرومبی نیست، با داد و فریاد رو به کلاغ می گوید "پنیرت رو نخواستم! این شلغم خودمه! وات دِ دیمن کراو آر یو؟!" و با چنگ و دندان شلغم پلاستیکی خود را چسبیده است. هیچ کس نمی داند که یک کلاغ و یک روباه چه دلیلی برای ورود به این چنین ماجرایی دارند. هیچ کس به جز آن کسی که با لبخند در گوشه ای ایستاده و زیر لب می گوید:
- هنوزم فانش کمه...

در کنار جاده، شنل قرمزی به یک مهتابیِ چرک و کثیف خیره شده است. شنل قرمزی با ظاهر مهتابی بسیار حال می کند و آن را برمی دارد و در هوا تکان تکانش می دهد.
بیشتر تکان تکانش می دهد.
مهتابی را درون سانتریفیوژ هسته ای قرار می دهد و سرانجام پس از ساعت های طولانی، چشم دشمنان و آستاکباریون کور، صدایی مانند" پیــــــــــــــــــــــــــس" از مهتابی خارج می شود. کسی نمی داند که چه اتفاقی افتاده است. دودی غلیظ از چندین نقطه مهتابی بیرون می زند و به دور شنل قرمزی می پیچد و او را به درون مهتابی می کشد تا ورونیکا اسمتلی تبدیل به اولین غول مهتابی (مهتابی هم چراغ است خب!) جادویی تبدیل شود. تا او باشد که یک مهتابی مظلوم را تکان تکان ندهد.

با وجود تبدیل شدن شنل قرمزی به غول مهتابی جادویی، او هیچ نگرانی‌ ای ندارد. زیرا مسیر هایی که شنل قرمزی ها در آن عبور و مرور می کنند، غالبا مملوء از کودکان قد و نیم قدی می باشد که با بیش فعالی دست و پنجه نرم می کنند و به احتمال قوی "زرت" می زنند و مهتابی را خورد و خاکشیر می کنند.

بله! می بینید که کودکان در حال نزدیک شدن هستند. حسنی یک، حسنی دو، حسنی سه و حسنی دنده به دنده که جدیدا هیدرولیک گشته است به سمت مهتابی می آیند. آنان به سرعت به سمت مهتابی یورش می آورند، لکن در آخرین لحظات، حسنی هیدرولیک با یک شیرجه دیدنی مهتابی را از آن خود می کند و با کف گرگی هایی استادانه دیگر حسنی ها را از میدان به در کرده و شروع به دویدن می نماید. کسی نمی داند مشکل حسنی هیدرولیک چیست. او چرا باید با یک مهتابی فرار کند؟ او چرا باید شیرجه بزند؟ و هزاران سوال دیگر که نه کارشناسان ورزشی و نه دانشمندان، پاسخی برای آن نیافته اند.

شنل قرمزی درون مهتابی با خود در این اندیشه است که کی قرار است نجات یابد که ناگهان صدایی آشنا را از بیرون مهتابی می شنود:
- آفرین پسرم! این آبنبات لیمویی ام جایزه ات!

حسنی هیدرولیک، که آبنبات گرفتن از دست پروفسور دامبلدور او را حالی به حالی کرده است همان لحظه سکته می کند و به دیار باقی می شتابد. در مقابل، دامبلدور که از رسته "ریشدارانِ خفن" است، آبنبات لیمویی اش را از دست حسنی خارج کرده و در لای ریشش می گذارد. یک آبنبات لیمویی هم، یک آبنبات لیمویی است!

سپس دامبلدور مهتابی را نیز از دست میّت خارج نموده و می برد تا نصبش کند. اما ناگهان ورونیکا بدون رعایت حق کپی رایت سیوروس، دودکنان از مهتابی خارج می شود. شنل قرمزی ها به طور کل موجودات حق کپی رایت نده ای هستند.

شنل قرمزی که حال توده ای دود قرمز رنگ است، با صدایی خشن و دورگه، دامبلدور خوف کرده که ریش هایش هم سیخ شده اند را مورد خطاب قرار می دهد:
-عااااااااااااااا! پروف! چطو مطوری؟! حال و احوالاتت چجوریاس؟ از خودت خجالت نمی کشی این همه آبنبات جمع کردی؟ همه اشم لیمویی؟ اون وقت حتی به یک نفر هم ندادی یک لیس بزنه؟! حتی هری!!

اما دامبلدور به جای آن که خوف کرده و یا پا به فرار بگذارد و یا حتی از سرنوشت تیم تفی های تشت نشین چیزی بپرسد، با چهره ای خود خفن پندارانه رو به شنل قرمزی می گوید:
- اینا حرفای ارواح "تو سری زن به زنده ها" است. تو که غول چراغی!
- خو که چی؟!
- یعنی این که تو به جای این حرف ها باید آرزو های من رو برآورده کنی تا روح های کمتری علیل و ناقص بشن!
- هممم... یعنی چی؟! اصلا... من ارّه ام رو می خوام! عاااااااااااااااا!

دامبلدور زیر لب چیزی راجع به کرّه و دم و خر می گوید و سپس چوبدستی اش را در هوا تکان تکان می دهد تا جملات زیر روی تخته شکل بگیرند:

چگونه یک غول چراغ خوب باشیم؟


شنل قرمزی با دیدن جملات اشک هایش را پاک کرد و سپس با چشمانی مات و متحیر به پروفسور چشم می دوزد.

- خب! اولین کاری که یه غول باید یاد بگیره اینه که آرزو ها رو برآورده کنه! حالا یه تپه آبنبات لیمویی ظاهر کن ببینم.

اما پروفسور دامبلدور از اعتقادات عجیب و غریب شنل قرمزی ها آگاه نمی باشد. اعتقاد راسخی که در قلب تمامی شنل قرمزی ها وجود دارد با این مضمون که " زنبور زرنگه!". در عوض هیچ کسی از اعتقاد غول های چراغ که اعتقاد داشتند " هرکسی می تونه زرنگ باشه، حتی شما پخمه عزیز!" هم خبر نداشت و در این بین پارادوکسی خفن تر از "فریاد سکوت" در شنل قرمزی مذکور به وجود آمد و او یک تپه شیرینی های ارّه کننده به رنگ لیمویی ظاهر کرد که باعث شد ریش های دامبلدور در زاویه ای غیر عادی قرار بگیرند. در همین لحظه چیزی به خاطر ورونیکا رسید!

ورونیکا که محفلی نبود که دامبلدور بخواهد آموزشش بدهد! اصلا آموزش، فقط آموزش لرد سیاه!

در همین لحظات بود که ناگهان بلاتریکس و سیوروس و گری بک و چند نفر دیگر سیاهی لشکر از در دفتر دامبلدور وارد شدند و دامبلدور هم همین که دیدشان چوبدستی اش را انداخت یک طرفی و دراکو که هنوز تربیتش جای کار زیادی داشت، آن را برداشت و بعدش هم آلبوس که آخر تئاتر و این حرف ها بود چشمکی به سیوروس زد که سیوروس بیاید و الکی او را پرت کند پایین و در آخر هم چند جمله با احساس گفت، با این مضامون که " سیوروس جونِ ... عاااوووخ!" البته سیوروس که "اهل من بمیرم و تو بمیری" نبود، آواداکدورا را زد و قبل از آن که جملات کامل از دهان پروفسور خارج شوند او را کله پا کرد. لکن هیچ کس نمی دانست که پایین برج راهی مخفی به ایستگاه کینگز کراس وجود دارد.

بعد از آن مرگخوارانِ تازه واردِ دفتر شده که دیدند همه جا را دود گرفته، بر مورفین گمان بد بردند که نکند او آن جا بوده و به ستون پنجم دشمن تبدیل شده است. اما با دیدن ورونیکا که در هوا معلق بود، فهمیدند که این دود ها، دود چیز نیست و دودِ ... دودِ... متاسفانه تا کنون هیچ کس کشف نکرده که این دود چیست که از چراغ بیرون می زند. هر چند که احتمال دارد گاز نئون باشد و یا حتی هر چیز دیگری که فکرش را بکنید!

اما اگر خوب تامل کرده باشید در میابید که یک مرگخوار خوب اصلا نباید فکر کند! مرگخوار خوب تنها باید عمل کند و عملی باشد! اصلا مرگخوار با عملش مرگخوار است! حال هر عملی که می خواهد باشد. پس این طور شد که مرگخواران بی خیال ماموریت خویش شدند و بدون رعایت صف جلو آمدند تا ورونیکا آرزو هایشان را برآورده کند. اول از همه، بلاتریکس که بچه چاله میدان بوده و روی بازویش تصویر یک سرخپوست در حال خواندن آواز "بارون بارون، بارونه، هـــی!" را خالکوبی کرده بود، جلو آمد و در حالی که با فرو کردن انگشتان دست چپش در دماغ سیوروس و گرفتن کلّه، الکتو کرو از جلو آمدن دیگران جلو گیری می کرد، رو به ورغولیکا ( ورونیکا اسمتلیِ شنل قرمزیِ غولِ مهتابیِ جادویی) گفت:
- اوّل من! اوّل من!
- نچ! من شناسه تو رو می خواستم ولی بهم ندادن. تو ردی!

بلاتریکس همان جا آوردوز کرد و کسی نمی داند چه شد که آوردوزش خورد به آمپرش و او "بلاتریکس‌وار" از پنجره پایین پرید و به صورت چنگ زد و موی بکند و قدری حرکات ناشایست دیگر هم از خودش در آورد و اصلا به این نکته دقت نکرد که مگر امتحان است که او رد بشود. نفر بعدی که با زور آمد جلو... یک پاتریست جویای نام بود که کسی او را نمی شناخت و او هم بسیار هول بود. پس بدون سلام علیک و هیچ صحبت دیگری آرزویش را گفت:
- می شه هری داداش من بشه!

در این لحظه کل لامپ های هاگوارتز بترکیدند و لرد سیاه چند تار مویی که به سختی در سرش به وجود آورده بود بکند و رودولف هم رفت تا تارک دنیا شود و هری هم رفت نام خودش را به غضنفر درّه سرخی تغییر دهد! مردم چه انتظاراتی از یک غول دارند ها!

در همین اوضاع و احوال وا نفسا بود که خبر آمد که مرگخواران در حال باختن هستند و باید برگدند خانه ریدل، پس همه آن ها رداهایشان را بر سر کشیدند و در حالی که با خواندن آواز " چه خوشگل! چه خوشگل! چه خوشگل شدی امشب" قصد منحرف کردن اذهان عمومی را داشتند دور شدند و ورغولیکا را هم با خودشان نبردند که لرد آموزشش بدهد.

ورغولیکا که خود را تک و تنها در دفتر دامبلدور می دید، یک گوشه نشت و صبر کرد...
باز هم صبر کرد...
زیر پایش علف سبز شد...
درخت سبز شد...
درخت بالا رفت..
درخت خیلی خیلی بالا رفت..
ورغولیکا الان بالای یک درخت بود... بالاتر از ابرها.. و شهری با ساختمان های بزرگ در مقابلش قرار داشت و یک پسر بچه که یک مرغ و یک چنگ را زیر بغلش زده بود و با سرعتی باورنکردنی به سمت درخت و ورغولیکا می دوید. پشت سرش هم یک غول گنده با صدای شالامپ و شولومپ می دوید و فریاد می زد که:
- جک وایسا! هرچه قدر تخم طلا بخوای بهت می دم! دنیای من اینجوری نابود می شه!

اما جک خیلی نامرد تر از این حرف ها بود و بی توجه به غول و دنیای غول ها داشت می رفت که ... ناگهان ورغولیکا پای او را در هوا قاپید و دور سرش چرخاند و چرخاند و پرتش کرد به سمت غول. اما از آن جهت که هدف گیری ورغولیکا چندان تعریفی نداشت، جک می افتد در خانه دو غولِ پیرمرد و پیرزن که بچه ای نداشتند و آن ها خیال می کنند که جک آمده بچه آن ها شود و برای آن که او بزرک شود، آن قدر غذا به خوردش می دهند که او می ترکد و پیرمرد و پیرزن غول هم سکته می کنند.

آن طرف اما غول گنده که می فهمد ورغولیکا هم مثل خودشان غول است و از خودشان است، به او می گوید بیاید و در شهر غولان سکنا بگزیند و ورغولیکا هم که هنوز خصوصیات های شنل قرمزیاییش را دارد و بچه ناف لندن است و از هر موقعیتی به جای استفاده، سوء استفاده می کند، قبول می کند، ولی ...
- می گم بی کلاسی نیست من غول مهتابی‌ام؟!

غول اندکی تامل می کند، سپس با خنده و شادی می گوید:
- نه بابا! ما این جا غول آفتابه ام داریم! هــــــــــه هـــــــــــــــــه هــــــــــــــه!

و این گونه است که یک شنل قرمزی تبدیل به غول چراغ می شود...
راستی! چه کسی دلش می خواهد که از آفتابه اش یک غول بیرون بیاید؟!


پایان.


be happy


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۴
#28
به نام خدا



پروف! عه... پروف خودمون! به به!

سلام پروف.
1.خوبی؟

2. خب یکی از بازیکنای تف تشت هستی و گرون ترینمون در واقع. خب... اسم تیم ما یه جورایی و تقریبا کل چیزاش... اگه کاپیتان بودی اسم تیم رو چی می ذاشتی؟ و کلا چه تغییراتی ایجاد می کردی؟

3. گیمری؟! عاااااااااااااااا! پاتریستی؟! خو معلومه! اگه می تونستی خودت یه بازی از روی کتاب های هری پاتر بسازی اون رو چه جوری می ساختی؟ اکشن... فکری... آر.پی.جی ...استراتژیک؟!

4. به نظرت اگه به جای فیلم از هری پاتر کارتون یا انیمه می ساختن بهتر بود یا نه؟!

5. گریفندور رو به خاطر چی انتخاب کردی؟ ظاهرا زمان شما اختیاری بودن گروها. خب البته خیلی از ما قبل از این که وارد سایت بشیم عاشق گریف بودیم و... حالا بعضی ها به خاطر گریفی های کتاب یا هری یا شجاع بودن و یا حتی رنگ قرمز و زرد! دلیل تو چی بود؟

6. تفاوت محفلی ها و مرگخوارهای سایت رو چی می دونی؟ از نحوه برخورد و نوع نوشتن و آواتار و... هرچی!

7. به نظرت بهترین رول چه جوری باید باشه؟ چه ویژگی هایی باید داشته باشه؟

8. ایفای نقش رو برامون تعریف کن به طور کلی و حتی جزییات .

9. چرا کتاب های رولینگ گریف و اسلی رو مقابل هم قرار داده؟ در صورتی که گریفندوری ها وواسلیترینی های کتاب مثل هم فکر می کردن؟

10. اگه خود رامین کلاه گروهبندی رو بذار روی سرش و بذاره کلاه بر اساس ویژگی هاش اون رو توی یک گروه بندازه توی کدوم گروه می اندازتش؟

11. معلم کوییدیچ امسال بودی. سه تا از بهترین دانش آموزایی که امسال داشتی رو نام ببر و سه تا از بهترین استادای پارسالت.

12. اگه بابا و مامانت بخوان عضو ایفا بشن به نظرت چه شناسه هایی مناسبشونه؟ همه شناسه ها هم بازن!

13. دوست داری رولینگ کتابی راجع به نسل بعد هری بنویسه یا دوست داری خودت توی ذهنت ادامه اش بدی؟

14. ایفا به نظرت هنوز اون جذابیت اوایل عضویتت رو داره یا به نظرت دیگه اونقدرا برات جذابیت نداره؟

15. به نظرت امکان داشت که اون اوایل اتفاقی بیافته که به جای محفل بیای خانه ریدل ها و مرگخوار بشی؟

16. تموم شد دیگه! عاااااااااااااااا!

موفق باشی و خوش پروف!

بوق بر کسی که یک حمزه هم از سوالام کم کنه!

ویرایش ریتا:
داد و بیداد نکن باو
ناظر رو بی خواب کردی!
البته دفعه ی قبل هم چیزی رو جا نذاشتم..


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۱۵ ۱۵:۰۸:۰۵

be happy


پاسخ به: ورزشگاه کیو.سی.ارزشی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۴
#29
به نام خدا




پست اول تفی ها:

prologue:


حسنی زانو زده و چشم در چشم به دختر شاه شلمرود خیره شده بود. کلمات را برای بیان احساساتش قاصر می دید. آب دهانش را به روی زمین تف کرد و رو به دختر شاه گفت:
- آهوووی، دختر شاهوی از دِماغ فیل اِفتاده، موخوم شوورت شِم. بَشِم؟

دختر شاه هم که درست روی تربیتش کار نکرده بودند، چشم هایش از حدقه بیرون زدند و نیشش نیز تا بناگوشش باز شد...


پوووووووووووووک!

- گوووووووشنمه!

هاگرید بی توجه به دخترشاه، که زیر دیوارِ به تازگی منفجر شده، له می شد، پایش را روی دیوار گذاشت و او را بیشتر له کرد و با داد و فریاد و اعلام سوء هاضمه دائمی اش به سمت لندن به راه افتاد. در پشت سر او، وینکی بود که در حال گلوله باریدن به هر سوی می بود و شنل قرمزی و آلبوس دامبلدور نیز به دنبالش. شنل قرمزی در حال عبور از دیوار نگاهی به دختر شاه انداخت و نیشخندی زد و از این فرخنده پیوند به وجد آمده و قدری اسید در صورت عروس پاشید و رفت که عقب نماند.

پروفسور دامبلدور هم آبنبات لیمویی اش را از دهانش خارج کرده، با ریش پاکش کرد و با موهایی که به آن چسبیده بود، آن را در حلق دخترشاه چپاند و به راهش ادامه داد. حسنی اما...

حسنی به چهره دخترِشاهِ لهِ تجزیهِ سوراخ سوراخِ آبنبات آلوده به دهن شده نگاهی انداخت و با صراحت تمام گفت:
- اَ همو اولم مو دونستم زن زندگی نیسّی!

و رفت تا در افق محو شود...

پیام اخلاقی: پشت دیوار تیمارستان جای خواستگاری کردن نیست!

(chapter: one)



-تف!
- تیف!
-تووف!
- تاااااااااااااااااااااف!

چهار دیوانه زنجیری شاد و خوشحال و تف کنان در کنار خیابان می دویدند و هر که را می دیدند رویش تف می انداختند؛ آن ها روی سبزی فروش محله و نخست وزیر بورکینا فاسو و حتی کریستیانو رونالدو هم تف انداخته بودند و خیلی هم کیف کرده بودند. آن ها آن قدر خوب تف می کردند که هر چه بر سر راه تفشان قرار می گرفت نیست و نابود می شد. اما یک هو یک نفر آمد و خواست رد شود و آن ها رویش تف کردند. ولی در کمال تعجب آن یک نفر جای خالی داد. باز تف کردند و او باز هم جای خالی داد.

دیوانگان که از این اتفاق تعجب کرده و مخ هایشان سوت کشیده بود به سوی آن یک نفر رفتند و گفتند که او چه طور می تواند چنین کارهایی بکند و او هم گفت که بازیکن کوییدیچ است و تازه آن ها کجایش را که ندیده اند!

البته بهتر بود که بازیکن نمی گفت که کجایش را دیده یا ندیده اند، زیرا ... خب دیوانه اند! بدبخت را کشف کرده و تک تک اجزایش را به دقت نیز دیدند تا ندیده باقی نمانند و آن یک نفر هم که این عمل را از دیوانگان دید، جیغ کشان و موی کنان و پارچه و حوله و پوست خیار و هر چه گیر آورده به دور خود پیچان به دفتر رسیدگی به کشفیات رفت. دیوانگان هم سر جای خویش نشستند و منتظر ماندند و تخمه شکستند. اما هنگامی که آن فردِ کشف شده برگشت، مامور کشفیات آشنا در آمد و زیر سبیلی ردش کرد و آن یارو هم که خود را کشف شده می دید به موزامبیک پناهنده گشته و از آن جا که سیستم مکان یابی ذهنش مشکلاتی داشت در آن جا قیامی کرده و حکومتی از زاویه جدیدی تشکیل داد و چون کشف شده و عقده ای بود باقی عمر خویش را به کشف و اختراع پرداخت و بر خلاف گفته معلم ابتدایی اش که می گفت « تو هیچ پخی نمی شی! خاک بر سرت!» یک پُخ بسیار بسیار بزرگ شد و کلی کشف و اختراع به ثبت رساند.

در آن طرف اما دیوانگان با مامور کشفیات که کسی جز مرلینِ پیرِ دانا، نبود، به بستنی فروشی رفتند و در آن جا گل گفتند و گل شنفتند و مرلین گفت:
- من امسال مسئول مسابقات کوییدیچم!

اما هیچ کسی هیچ واکنشی نشان نداد...

- قانونم تعیین می کنم!

باز هم هیچی...

- به تیم قهرمان هم پیش بند با نشان «مای بیبی» می دیم. چه قدر مسخر...

و ناگهان دیوانگان با شور و هیجان ناشی از شنیدن نام نامی «مای بیـبی» از خود بی خود شده و با فریاد «منم می خوام، منم می خوام» بر سر مرلین ریختند و ریش وی را چنان از این طرف و آن طرف کشیدند که بیگودی شد و مرلین تا ماه ها و به روایتی تا سال ها در عالم بالا دیده نشد. اما قبل از غیبتش رو به دیوانگان فراری کرده و گفت:
- بدانید و آگاه باشید که مسابقات کوییدیچ راه و رسمی دارند و باید تیم درست کنید و در مسابقات ثبت نام کنید.

مرلین این را گفت و به تاخت از آن جا دور شد و مشغول ور ورفتن با ریش هایش گشت و دامبلدور نیز مدام او را یک وری نگاه می کرد و با نگاه به او تکه هایی می انداخت با این مضامین که « فکر کردی فقط خودت ریش داری؟» یا « ما هم ریش داریم عمو!» و یا حتی « زنده باد آبنبات لیموییِ ریش دار! » .

دیوانگان که از شوق «مای بیبی» خواب و خوراکشان صلب شده بود. بر سر و سینه زنان در شهر شروع به دویدن کردند و فریاد « مای بیبی‌ ام را پس بده، ای ریشو! ای ریشو! » سر می دادند. ناغافل عده ای هم با آنان همراه شدند و همین باعث شد دیوانگان خیال کنند که رقیب دارد زیاد می شود، از همین جهت یکایک آن همراهان را ارّه کرده و در بسته بندی هایی شکیل و زیبا و جادار و مطمئن در یخچال های امرسان به عنوان هدیه پاییزه چپاندند.

نیمه شب آن روز، دامبلدور ایده ای ناب به ذهنش رسید که حتی به ذهن وینکی هم نمی رسید. دامبلدور در حالی که تنها یک حوله به دور "اسمش را نبر" خویش پیچیده بود، ارشمیدس وار از حمام بیرون زده و فریاد زد که:
- یـــــــــــــــــــــافــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــــــــم! یـــــــــــــافـــــــــــــــــتـــــــــــــم!

و با این فریاد، آن سه دیوانه دیگر با فریاد هایی در انواع و اندازه های مختلف از خواب برخاستند.
- عاااااااااااااااا!
- وینکی جن خانگی خوووووووووب!
- من هاگرید نیستم! من فنگ هاگریدم! وووواف! هوواف!

و دامبلدور که این شور و هیجان دیگران را دید بی درنگ شروع به توضیح ایده اش کرد:
- ما برای بردن جام کوییدیچ، باید تیم کوییدیچ داشته باشیم!

و سایر دیوانگان از شنیدن این ایده ناب هر کدام سه بار سکته ناقص کردند.

فردای آن روز، شلمرودیان رداهای نویشان را به تن کردند. جیغ هایشان را کشیدند و لی لی کنان در طول خیابان به پیش رفتند و بر بالای سرشان تابلویی گرفته بودند که رویش نوشته شده بود:

به سوی محل ثبت نام برای تیم فراری های تیمارستانِ شلمرودِ تانزانیا ...

پیام اخلاقی: هیچ وقت به یک دیوانه نگویید کجایتان را ندیده.


(chapter: two)


- از تف من، تا خلط تو، راهی جز...
- استفراغ!

سهراب سپهری که حالت تهوع وینکی را ایده ای نوآورانه و پاسخی دندان شکن تلقی کرده بود، ذوقش را درون قایق کوبید و سر به پشت دریاها گذاشت و در را نیز پشت سرش باز گذاشت و مسئولین گزینش که همان چهار زنجیری بودند فریاد زدند:
- بعدی!

و نفر بعد به آهستگی با پیپی در دهان و کلاهی خفن بر سر وارد شد...
-همم... از نحوه نگاهتون معلومه که هر چهار نفر دیوانه هستید. روی لباس هاتون اثر لیف و صابون هست که نشون می ده اهل شلمرودید و صبح هم پنیر لیقوان با پیاز خوردید. یک نفرتون شنل قرمزی ـه که تعادل شخصیتی نداره، یک نفرتون هم از روی هیکلش می شه تشخیص داد که اغلب اوقات گشنشه، اون یکی هم یک جن خانگی...نع! تو موری آرتی هستی! راستش رو بگو!

مرد پیپ دار یقه جن خانگی را گرفته و مشغول خفه کردن وی بود و هیچ توجهی به مسلسلی که به سمت شقیقه اش نشانه رفته بود نمی کرد که ناگهان یک نفر سرش را از در به داخل آورد و با صدای زنانه ای گفت :
- شـــــــرلــوک! من اینجام! miss me ؟!

و سپس پا به فرار گذاشت و شرلوک هم به دنبال وی رفت و وینکی از پشت سر فریاد زد که:
- بر پدر مردم آزار لعنت! بعدی.

نفر بعد، آرام و با آرامش و با چهره ای " وار" وارد شد.
- اسم، پیشه، قصد دخول به اینجا.
-
- داوطلبی؟
-
- اسم داری؟
-
- آدمی؟
-
- تسترالی؟
-
- بدید ارّه اش کنم این لامصبو! عاااااااااااااااااا!
- بفرما..
-

بیست دقیقه بعد:

- عجب حرکات زیر پوستی ای کرد!
- چه قد خشن و بازی بلد!
- عشق رو توی چشاش می خونم!
- گوشنمه!

دیوانگان به اولین داوطلب برگزیده شان می نگریستند، آن ها حتی باورشان هم نمی شد که چنین استعدادی را کشف کرده اند. کسی که از هر لحاظ کامل بود...
شیرینی ناپلئونی!





be happy


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴
#30
به نام خدا


- نوبت منه!
- نعع! نوبت منه!!
- رو چه حسابی؟

پووووفلوووع!

کله ممد مرگخوار از تنش جدا شده و در حالی که پیچ و تاب می خورد در افق دور ناپدید شد تا او یاد بگیرد که نباید با یک شنل قرمزی محترم بر سر نوبت بحث کند. تازه ! پای دلیل و مدرک و حساب را هم وسط بیاورد! واقعا که عجب دوره و زمانه ای شده است!

سایر مرگخواران که این صحنه را دیده و سخت درس عبرت گرفته بودند. سر در جیب مراقبت فرو برده و بر سر کوبان و حرکات ناموزون از خود در آوران به سمت افق رفتند. نگهبان جلوی در شکنجه گاه هم بدون هیچ حرفی در را باز کرد. درون اتاق ولدمورت روی تخت دراز کشیده و با کله ای که کم از پروژکتور های ورزشگاه "اولد ترافورد" نداشت مشغول نورافشانی و وول خوردن بود.

صورت آن واژگون لرد، نورانی تر از همیشه و دماغش هم از حالت صاف به فرو رفته تغییر پیدا کرده بود و چیزی زیر لب می گفت که ورونیکا نمی شنوید. صد البته که گفته های یک لامپ متحرک هیچ اهمیتی ندارند و ما هم این نکته را بسیار خوب می دانیم. ولی یک شنل قرمزی که از ظلم و استبداد و خفقان خون جلوی چشمانش را گرفته نمی داند. پس با یک جهش رو به جلو خیز بر می دارد و گلوی ولدمورت را در دست می گیرد و تکان تکانش هم می دهد و فریاد می زند که:
- حرف بزن! حرف بزن دِ لامصب! عااااااااااااااااااااااااا!

از آن طرف اما تام که نه جانی داشت و نه رمقی و نه می دانست باید چه چیزی بگوید و مجرای تنفسی اش نیز مسدود شده بود، اصواتی از خودش در آورد که موجبات خنده و شادی ورونیکا را فراهم کرد و شنل قرمزی به او گوشزد کرد که « از همون اولشم باس می رفتی تو کار تقلید صدا!عاااااااااااا! ».

همین می شود که مجرای تنفسی ریدل پسر دوباره باز شده و او یک چند صرفه ای می کند و ... آیا می دانستید که انسان هنگام صرفه کردن چشمانش را باز نگه دارد؟ و بله، هنگامی که چشمان ولدمورت دوباره باز شد، او ارّه ای را دید که به سرعت به سمت گلویش می آمد...


be happy






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.