به نام خدا
در نواحی غربی قاره اروپا، جایی که انگستان واقع شده است و در قلب آن، شهر لندن، شهری که سکونتگاه جانوران مختلف زیادی بوده است. موجوداتی که برخی از آنان قدمتی چند صد ساله دارند؛ موجوداتی مانند، اژدهایان، فرمانروایان قد و نیم قد، سیاهی لشکر هایی که بودنشان از نبودنشان بهتر بوده و هست و همین شنل قرمزی ها که در تصویر مشاهده می کنید؛ موجودی که قصد داریم کمی بیشتر راجع به نحوه زندگانی آن اطلاعات کسب کنیم.
این موجودات در شرف انقراض، از بدو تولد تا آخرین روز های عمر خود را مشغول به رفت و آمد بین خانه "مامانشاناینا" و خانه "مامان بزگشاناینا" می باشد و به همین علت است که تعداد زیادی از دانشمند، این موجود را در دسته ی جانداران "مامانی" قرار داده اند.
شنل قرمزی ما در حال حاضر لی لی کنان، در طول جاده ای که با درختان در هم تنیده و پربرگ پوشیده شده و بسیار زیبا می باشد در حرکت است. دلیل آن که این موجود، مسیری اینچنینی را انتخاب کرده، بی اعصابی و ایضا بی منطق بودن اوست. بی منطقی این موجودات به حدی است که اگر به آنان بگویید " منطق داری؟" برای آن که کم نیاورند، می گویند "داشتیما! ولی دیرروز نمکی اومد، دادیم بهش" و گونه های بی اعصاب تر آنان نیز می گویند "مال خودم بود! ارّه اش کردم! عااااااااااااااااا!
"
شنل قرمزی ها به طور کل موجودات با اعصابی نبوده و دائما در حال فریاد کشیدن هستند.این موجودات روز ها را مشغول به قدم زدن به سوی خانه مادربزرگشان هستند و شب ها نیز مسیر آمده را دوان دوان باز می گردند. دانشمندان زیادی مشغول تحقیق و بررسی بر روی این نکته اند، اما تا کنون به نتیجه ای نرسیده اند.
شنل قرمزی ها در طول زندگی پرمخاطره خویش با پدیده های گوناگونی بر خورد می کنند. برای مثال همانطور که در تصویر مشاهده می کنید. گاه گاهی دست فروشان، بی خبر از حضور شنل قرمزی ها در طول این مسیر ها، برای لحاظاتی توقف نموده و تمرین داد و فریاد می کنند.
- بدو بدو بدو! آتیش زدم به مالم! بخر و ببر! سه تا یه نات! سه تا یه نات! آآییییی!
در این هنگام است که شنل قرمزی از حضور دست فروش آگاه می شود. لبخندی شیطانی می زند و برای آن که شناخته نشود. شنل را به دور خود بیشتر می پیچد تا تنها نوک ارّه اش نمایان باشد و سپس به سوی دستفروش یورش می برد. این کار یکی از معدود تفریحات "مامانیسانان" می باشد.
در این شرایط دستفروش با دیدن توده قرمز رنگی که یک ارّه از آن بیرون زده است، کپ کرده و سپس بر سر و ملاج خویش کوبان از آن جا دور شده و اجناس از آب گذشته خود را رها می کند و با فریاد " روح عمه قزی! ووی! وووی!" از صحنه دور می شود. در همین شرایط است که کلاغی در هوا به همراه روباهی که به وی آویزان گشته است وارد کادر می شود. کلاغ با دوپا شلغمی را چسبیده و پنیری در دهان بر سر و روی روباه می کوبد. روباه نیز که کسی جز گزاشگر مسابقات کوییدیچ، یوآن آبرکرومبی نیست، با داد و فریاد رو به کلاغ می گوید "پنیرت رو نخواستم! این شلغم خودمه! وات دِ دیمن کراو آر یو؟!" و با چنگ و دندان شلغم پلاستیکی خود را چسبیده است. هیچ کس نمی داند که یک کلاغ و یک روباه چه دلیلی برای ورود به این چنین ماجرایی دارند. هیچ کس به جز آن کسی که با لبخند در گوشه ای ایستاده و زیر لب می گوید:
- هنوزم فانش کمه...
در کنار جاده، شنل قرمزی به یک مهتابیِ چرک و کثیف خیره شده است. شنل قرمزی با ظاهر مهتابی بسیار حال می کند و آن را برمی دارد و در هوا تکان تکانش می دهد.
بیشتر تکان تکانش می دهد.
مهتابی را درون سانتریفیوژ هسته ای قرار می دهد و سرانجام پس از ساعت های طولانی، چشم دشمنان و آستاکباریون کور، صدایی مانند" پیــــــــــــــــــــــــــس" از مهتابی خارج می شود. کسی نمی داند که چه اتفاقی افتاده است. دودی غلیظ از چندین نقطه مهتابی بیرون می زند و به دور شنل قرمزی می پیچد و او را به درون مهتابی می کشد تا ورونیکا اسمتلی تبدیل به اولین غول مهتابی (مهتابی هم چراغ است خب!) جادویی تبدیل شود. تا او باشد که یک مهتابی مظلوم را تکان تکان ندهد.
با وجود تبدیل شدن شنل قرمزی به غول مهتابی جادویی، او هیچ نگرانی ای ندارد. زیرا مسیر هایی که شنل قرمزی ها در آن عبور و مرور می کنند، غالبا مملوء از کودکان قد و نیم قدی می باشد که با بیش فعالی دست و پنجه نرم می کنند و به احتمال قوی "زرت" می زنند و مهتابی را خورد و خاکشیر می کنند.
بله! می بینید که کودکان در حال نزدیک شدن هستند. حسنی یک، حسنی دو، حسنی سه و حسنی دنده به دنده که جدیدا هیدرولیک گشته است به سمت مهتابی می آیند. آنان به سرعت به سمت مهتابی یورش می آورند، لکن در آخرین لحظات، حسنی هیدرولیک با یک شیرجه دیدنی مهتابی را از آن خود می کند و با کف گرگی هایی استادانه دیگر حسنی ها را از میدان به در کرده و شروع به دویدن می نماید. کسی نمی داند مشکل حسنی هیدرولیک چیست. او چرا باید با یک مهتابی فرار کند؟ او چرا باید شیرجه بزند؟ و هزاران سوال دیگر که نه کارشناسان ورزشی و نه دانشمندان، پاسخی برای آن نیافته اند.
شنل قرمزی درون مهتابی با خود در این اندیشه است که کی قرار است نجات یابد که ناگهان صدایی آشنا را از بیرون مهتابی می شنود:
- آفرین پسرم! این آبنبات لیمویی ام جایزه ات!
حسنی هیدرولیک، که آبنبات گرفتن از دست پروفسور دامبلدور او را حالی به حالی کرده است همان لحظه سکته می کند و به دیار باقی می شتابد. در مقابل، دامبلدور که از رسته "ریشدارانِ خفن" است، آبنبات لیمویی اش را از دست حسنی خارج کرده و در لای ریشش می گذارد. یک آبنبات لیمویی هم، یک آبنبات لیمویی است!
سپس دامبلدور مهتابی را نیز از دست میّت خارج نموده و می برد تا نصبش کند. اما ناگهان ورونیکا بدون رعایت حق کپی رایت سیوروس، دودکنان از مهتابی خارج می شود. شنل قرمزی ها به طور کل موجودات حق کپی رایت نده ای هستند.
شنل قرمزی که حال توده ای دود قرمز رنگ است، با صدایی خشن و دورگه، دامبلدور خوف کرده که ریش هایش هم سیخ شده اند را مورد خطاب قرار می دهد:
-عااااااااااااااا! پروف! چطو مطوری؟! حال و احوالاتت چجوریاس؟ از خودت خجالت نمی کشی این همه آبنبات جمع کردی؟ همه اشم لیمویی؟ اون وقت حتی به یک نفر هم ندادی یک لیس بزنه؟! حتی هری!!
اما دامبلدور به جای آن که خوف کرده و یا پا به فرار بگذارد و یا حتی از سرنوشت تیم تفی های تشت نشین چیزی بپرسد، با چهره ای خود خفن پندارانه رو به شنل قرمزی می گوید:
- اینا حرفای ارواح "تو سری زن به زنده ها" است. تو که غول چراغی!
- خو که چی؟!
- یعنی این که تو به جای این حرف ها باید آرزو های من رو برآورده کنی تا روح های کمتری علیل و ناقص بشن!
- هممم... یعنی چی؟! اصلا... من ارّه ام رو می خوام! عاااااااااااااااا!
دامبلدور زیر لب چیزی راجع به کرّه و دم و خر می گوید و سپس چوبدستی اش را در هوا تکان تکان می دهد تا جملات زیر روی تخته شکل بگیرند:
چگونه یک غول چراغ خوب باشیم؟
شنل قرمزی با دیدن جملات اشک هایش را پاک کرد و سپس با چشمانی مات و متحیر به پروفسور چشم می دوزد.
- خب! اولین کاری که یه غول باید یاد بگیره اینه که آرزو ها رو برآورده کنه! حالا یه تپه آبنبات لیمویی ظاهر کن ببینم.
اما پروفسور دامبلدور از اعتقادات عجیب و غریب شنل قرمزی ها آگاه نمی باشد. اعتقاد راسخی که در قلب تمامی شنل قرمزی ها وجود دارد با این مضمون که " زنبور زرنگه!". در عوض هیچ کسی از اعتقاد غول های چراغ که اعتقاد داشتند " هرکسی می تونه زرنگ باشه، حتی شما پخمه عزیز!" هم خبر نداشت و در این بین پارادوکسی خفن تر از "فریاد سکوت" در شنل قرمزی مذکور به وجود آمد و او یک تپه شیرینی های ارّه کننده به رنگ لیمویی ظاهر کرد که باعث شد ریش های دامبلدور در زاویه ای غیر عادی قرار بگیرند. در همین لحظه چیزی به خاطر ورونیکا رسید!
ورونیکا که محفلی نبود که دامبلدور بخواهد آموزشش بدهد! اصلا آموزش، فقط آموزش لرد سیاه!
در همین لحظات بود که ناگهان بلاتریکس و سیوروس و گری بک و چند نفر دیگر سیاهی لشکر از در دفتر دامبلدور وارد شدند و دامبلدور هم همین که دیدشان چوبدستی اش را انداخت یک طرفی و دراکو که هنوز تربیتش جای کار زیادی داشت، آن را برداشت و بعدش هم آلبوس که آخر تئاتر و این حرف ها بود چشمکی به سیوروس زد که سیوروس بیاید و الکی او را پرت کند پایین و در آخر هم چند جمله با احساس گفت، با این مضامون که " سیوروس جونِ ... عاااوووخ!" البته سیوروس که "اهل من بمیرم و تو بمیری" نبود، آواداکدورا را زد و قبل از آن که جملات کامل از دهان پروفسور خارج شوند او را کله پا کرد. لکن هیچ کس نمی دانست که پایین برج راهی مخفی به ایستگاه کینگز کراس وجود دارد.
بعد از آن مرگخوارانِ تازه واردِ دفتر شده که دیدند همه جا را دود گرفته، بر مورفین گمان بد بردند که نکند او آن جا بوده و به ستون پنجم دشمن تبدیل شده است. اما با دیدن ورونیکا که در هوا معلق بود، فهمیدند که این دود ها، دود چیز نیست و دودِ ... دودِ... متاسفانه تا کنون هیچ کس کشف نکرده که این دود چیست که از چراغ بیرون می زند. هر چند که احتمال دارد گاز نئون باشد و یا حتی هر چیز دیگری که فکرش را بکنید!
اما اگر خوب تامل کرده باشید در میابید که یک مرگخوار خوب اصلا نباید فکر کند! مرگخوار خوب تنها باید عمل کند و عملی باشد! اصلا مرگخوار با عملش مرگخوار است! حال هر عملی که می خواهد باشد. پس این طور شد که مرگخواران بی خیال ماموریت خویش شدند و بدون رعایت صف جلو آمدند تا ورونیکا آرزو هایشان را برآورده کند. اول از همه، بلاتریکس که بچه چاله میدان بوده و روی بازویش تصویر یک سرخپوست در حال خواندن آواز "بارون بارون، بارونه، هـــی!" را خالکوبی کرده بود، جلو آمد و در حالی که با فرو کردن انگشتان دست چپش در دماغ سیوروس و گرفتن کلّه، الکتو کرو از جلو آمدن دیگران جلو گیری می کرد، رو به ورغولیکا ( ورونیکا اسمتلیِ شنل قرمزیِ غولِ مهتابیِ جادویی) گفت:
- اوّل من! اوّل من!
- نچ! من شناسه تو رو می خواستم ولی بهم ندادن. تو ردی!
بلاتریکس همان جا آوردوز کرد و کسی نمی داند چه شد که آوردوزش خورد به آمپرش و او "بلاتریکسوار" از پنجره پایین پرید و به صورت چنگ زد و موی بکند و قدری حرکات ناشایست دیگر هم از خودش در آورد و اصلا به این نکته دقت نکرد که مگر امتحان است که او رد بشود. نفر بعدی که با زور آمد جلو... یک پاتریست جویای نام بود که کسی او را نمی شناخت و او هم بسیار هول بود. پس بدون سلام علیک و هیچ صحبت دیگری آرزویش را گفت:
- می شه هری داداش من بشه!
در این لحظه کل لامپ های هاگوارتز بترکیدند و لرد سیاه چند تار مویی که به سختی در سرش به وجود آورده بود بکند و رودولف هم رفت تا تارک دنیا شود و هری هم رفت نام خودش را به غضنفر درّه سرخی تغییر دهد! مردم چه انتظاراتی از یک غول دارند ها!
در همین اوضاع و احوال وا نفسا بود که خبر آمد که مرگخواران در حال باختن هستند و باید برگدند خانه ریدل، پس همه آن ها رداهایشان را بر سر کشیدند و در حالی که با خواندن آواز " چه خوشگل! چه خوشگل! چه خوشگل شدی امشب" قصد منحرف کردن اذهان عمومی را داشتند دور شدند و ورغولیکا را هم با خودشان نبردند که لرد آموزشش بدهد.
ورغولیکا که خود را تک و تنها در دفتر دامبلدور می دید، یک گوشه نشت و صبر کرد...
باز هم صبر کرد...
زیر پایش علف سبز شد...
درخت سبز شد...
درخت بالا رفت..
درخت خیلی خیلی بالا رفت..
ورغولیکا الان بالای یک درخت بود... بالاتر از ابرها.. و شهری با ساختمان های بزرگ در مقابلش قرار داشت و یک پسر بچه که یک مرغ و یک چنگ را زیر بغلش زده بود و با سرعتی باورنکردنی به سمت درخت و ورغولیکا می دوید. پشت سرش هم یک غول گنده با صدای شالامپ و شولومپ می دوید و فریاد می زد که:
- جک وایسا! هرچه قدر تخم طلا بخوای بهت می دم! دنیای من اینجوری نابود می شه!
اما جک خیلی نامرد تر از این حرف ها بود و بی توجه به غول و دنیای غول ها داشت می رفت که ... ناگهان ورغولیکا پای او را در هوا قاپید و دور سرش چرخاند و چرخاند و پرتش کرد به سمت غول. اما از آن جهت که هدف گیری ورغولیکا چندان تعریفی نداشت، جک می افتد در خانه دو غولِ پیرمرد و پیرزن که بچه ای نداشتند و آن ها خیال می کنند که جک آمده بچه آن ها شود و برای آن که او بزرک شود، آن قدر غذا به خوردش می دهند که او می ترکد و پیرمرد و پیرزن غول هم سکته می کنند.
آن طرف اما غول گنده که می فهمد ورغولیکا هم مثل خودشان غول است و از خودشان است، به او می گوید بیاید و در شهر غولان سکنا بگزیند و ورغولیکا هم که هنوز خصوصیات های شنل قرمزیاییش را دارد و بچه ناف لندن است و از هر موقعیتی به جای استفاده، سوء استفاده می کند، قبول می کند، ولی ...
- می گم بی کلاسی نیست من غول مهتابیام؟!
غول اندکی تامل می کند، سپس با خنده و شادی می گوید:
- نه بابا! ما این جا غول آفتابه ام داریم! هــــــــــه هـــــــــــــــــه هــــــــــــــه!
و این گونه است که یک شنل قرمزی تبدیل به غول چراغ می شود...
راستی! چه کسی دلش می خواهد که از آفتابه اش یک غول بیرون بیاید؟!
پایان.