هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (اورلاکوییرک)



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
#21
روزی روزگاری اورلا به صورت یک شهروند خیلی عادی درحال حرکت توی دریای سیاه بود. بالاخره یه روز ساکت آروم که به صدای زیبای پرندگان که غااااار غااااار میکردند آغشته شده بود. اونو به عنوان مامور به اونجا ارسال کرده بودن، ولی خب طبیعتا اورلا یادش نمی اومد که برای چی اونجاست پس سعی میکرد از منظره ی افتضاح اونجا لذت ببره.
- کمک!

اورلا برگشت و متوجه پالی و کریستین شد که لحظه به لحظه بهش نزدیک تر میشدن. به نظر میومد دارن از دست یه چیزی فرار میکنن.

- بگیر اینو و در رو!

یه دست از ناکجا آباد اومد و یه کیف رو انداخت تو بغلش. در مرحله ی بعد کریستین و پالی از جلوش رد شدن. اورلا گیج به دور و برش نگاه کرد تا بفهمه که چه خبره. اگه میخواست صدای غار غار پرنده ها و پالی و کریستین رو در نظر نگیره فقط یه چیز می موند که ارزش توجه رو داشت.
- این همه آدم اینجا چیکار میکنن؟

به فکر فرو رفت.
- به نظر عصبانی میان.

و بعد...
- چرا دارن به سمت من هجوم میارن؟

اورلا جیغ زنان این را گفت و با کیفی که بغلش بود شروع کرد به دویدن. طولی نکشید تا به پالی و کریستین رسید.
- میشه بگید اینجا چه خبره؟

پالی که موهای نارنجیش تو هوا تکون میخورد و خودش هم مثل یه گرگ نارنجی در حال دویدن بود گفت:
- به خاطر اون چیزیه که کیف ست. درواقع دزدیمش چون حوصله بازی کوییدیچ رو نداشتم و بدون اونم بازی برقرار نمیشه.
- فکر نمیکنی اگه بازی میکردی کمتر انرژی میگرفت تا این دور زندان آزکابان با یه مشت آدم عصبانی دنبالمون بدوییم؟

کریستین که گفت و گوی اورلا و پالی رو شنیده بود عصبانی از این که مدل موهاش بر اثر دویدن به هم خورده بود گفت:
- مگه تو اون کیف چیه؟

این سوال باعث شد تا کنجکاوی اورلا هم تحریک بشه و باعث بشه در کیف رو باز کنه و ببینه چی تو اونه.
- آخی چرا این زبون بسته رو بستی پالی؟ داره سعی میکنه بالاشو باز کنه خو.
- نه نه بازش نکنی بدبخت میشما!
- چرا این انقدر طلایی و خوشگله؟ چرا انقدر کوچولوعه؟ چرا انقدر وول میخوره؟

کریستین که تازه دوهزاریش افتاده بود دلش میخواست جامه ش رو دریده و سر به بیابان بذاره ولی متاسفانه اول باید روی فرارش تمرکز میکرد.
- پالی چرا آخه اینو دزدی خو؟ تازه فهمیدم که چرا این همه آدم دنبالمونه. کل فدراسیون کوییدیچ علاف توعه خب.
- چرا این انقدر نسبت به جسته ش سنگینه؟ فکر کنم یه چیزی توشه؛ بذا ببینم.

اورلا دستش رو تو کیف کرد و چیز طلایی کروی رو در آورد؛ بازم به ذکره که این کارا رو داشت درحالی که میدویید انجام میداد. از اون طرف کریستین که پشت اون میدویید این حرکت ش رو دید و داد زد:
- نه! بازش نکن! مگه نمیدونی اون چقدر سریعه؟
- نه از کجا بدونم. احتمالا قبلا میدونستم اما الان یادم نیست. اصن این چیه تو دست من؟ بنده خدا میخواد پرواز کنه. بذا آزادش کنم.

اما خب طبیعتا قبل از این که مهربونی اورلا نکته مثبتی باشه براش و بتونه کمکش کنه، کار دستش داد.
- اِوا فرار کرد بچه ها.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: عکاسی کریوی
پیام زده شده در: ۰:۰۱ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
#22
زن با چشمای سفیدش بلند شد و با منگی به زن ها و مردایی که جیغ میزدن نگاه کرد. اصلا متوجه نمیشد که چرا این همه آدم انقدر وحشت زدن. زن عقده ای شد، زن میخواست سر به بیابون بذاره. زن میخواست محو شه... اما؛ زن تصمیم گرفت تمام عقده هاشو سر مردم خالی کرده، از عقده ی زشتی مادرزادی شو تا لایک نخوندن عکس پیتزا هایی که از تو اینترنت پیدا کرده بود. زن بدون این که بدونه چه شکلی شده شروع کرد به درآوردن ادای زامبی ها و دنبال مردم راه افتادن.
- میخورمتون! شما منو لایک نکردید.
-
-تحقیرم کردید.
-
-آن فالوم کردید.
-
-
- چی شد یهو؟

ناگهان زن به آینه ای برخورد کرد و خودش را درونش دید. تصور کنید خودتون رو زشت و با چشمای سفید ببینید، وجدانا نمیترسید؟ خلاصه زن به شدت ترسید و جیغ زد.
-

و همچنان جیغ زد.
-

و بازم جیغ زد.
-

ولی این دفعه جیغ نزد. بلکه یک دفعه بدنش شروع کرد به لرزیدن و بعد آخرین دستوری که بهش داده شده بود در ذهنش تکرار شد:
- چرا هرچی ماتیک داری رو به عمو عکاسه نمیدی؟... چرا هرچی ماتیک داری رو به عمو عکاسه نمیدی؟...

زن یه دفعه جدی شد و با خودش گفت:
- باید برم هرچی ماتیک هست رو بدم به عمو عکاسه.

ماتیک فروشی خانوم خوشگله

- خانم این ماتیک آبیه بنفش هم میکشه؟
- معلومه میکشه خانومم. جنسش مرغوبه چند مورد گفتن قرمز و نارنجی هم میکشه. بدم؟
- بد... !

زن زشت قصه ی ما یقه مشتری رو گرفت و برگردوندش و زل زد به لنز هاش.
- ماتیک رو رد کن بیا و گرنه میخورمت.

اون یکی زن ماتیک شو داد و جیغ زنان بیرون رفت. زن زشت هم مثل زامبی ها در ماتیک فروشی راه میرفت و هرچی ماتیک میدید بر میداشت.

اونور دیاگون/ پیش کریوی


- به گزارشی که هم اکنون به دست ما رسید توجه کنید. یک زامبی زشت در فروشگاه به دنبال ماتیک میگردد...

در همین موقع تصور زن روی مانیتور تلویزیون خونه ی کریوی پخش شد. نورممد تا تصویر را دید داد زد:
- عه این همون زشته س . دنبال ماتیکه. کریوی دیدی گفتم عواقب داره.

کریوی نگاهی به دوربین همه کاره ش انداخت و بعد گفت:
- به ما چه. تا دلش میخواد بره دنبال ماتیک.
- ولی مگه خواهر تو یه ماتیک فروشی نداشت؟

این حرف نور ممد مثل بمب ساعتی برای کریوی عمل کرد.

- باید یه کاری کنیم!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#23
پاق!

- چی؟ چی شده؟ صدا چی بود این؟
- ساکت شو کریستینم.

پسر مو مشکی ‌ای که جلوی مبل اورلا ظاهر شده بود و ظاهرا کاملا از این کار پشیمون شده بود چون دختری که رو به روش بود دست از جیغ زدن بر نمیداشت. جیغ زدن اورلا در حالی همیشه قطع میشه که یا بیهوشش کنن یا یه جوری جلو دهنشو بگیرن ولی متاسفانه پسری که رو به روی اورلا ایستاده بود از این موضوع خبر نداشت و سعی کرد با معرفی هویت خودش جلوی فریاد های اورلا رو بگیره.

- گفتم کی هستی؟ اینجا چیکار داری؟ حافظه مو بردین بسته تون نبود؟
-
- ده جوابمو بده چرا آخه دست از... الاسنذدتنذیسنتا.

یک دفعه یه دختر دیگه از پشت مبل بیرون پرید شیرجه ای زد و جلو دهن اورلا رو گرفت.
- ببین من جان پیچ میخوام. باید کمکم کنی جان پیچ فروشی پیدا کنم.
-ههیخ؟
- چی میگی؟ آها دستم.

پالی دستش را از روی دهن اورلا برداشت.
- آخه شما خجالت نمیکشین که دست از سر من بر... گفتی چی میخوای؟
- جان پیج.
- خو این پسره کیه؟
- اممممم... نمیدونم. فکر کنم اینم وسط راه گیرش آوردم.
-

چند لحظه‌ای سکوتی برقرار شد تا این که کریستین که انگار فقط میخواست از این وضعیت خلاص شه گفت:
- حالا کمکمون میکنی؟

اورلا دستشو تو موهاش کرد و اونا رو به هم ریخت و بعدش با منگی گفت:
- من شما رو میشناسم ؟

پالی و کریستین نگاهی به هم انداختن و بعدش تصمیم گرفتن یه راه دیگه‌ای رو در پیش بگیرن. پالی با مهربانی گفت:
- ببخشید ما پودر پرواز مون تموم شد امکانش هست یه ذره از شما قرض بگیریم؟

اورلا از روی مبل بلند شد و به سمت شومینه رفت و پالی و کریستین که پشت سرش راه افتادند. دختر گلدون بالای شومینه اش را برداشت و با به سمت پالی گرفت؛ اما به محض این که برگشت کریسیتین بازوشو گرفت و بردش تو شومینه پالی هم با مشتی از پودر پرواز اومد کنارشون وایستاد.
- جان پیج فروشی!




_______________


تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۶ ۲۲:۰۵:۰۹

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵
#24
داس در مقابل طوسی جامگان لندن‌

پست دوم

*******



- اصن برا چی داریم دنبال عضو میگردیم؟

اورلا نگاهی به دای که هنوز در حال اهم اهم کردن بود و سوزانی که نزدیک بود از عصبانیت به خواب ابدی فرو برود نگاهی کرد و سپس با این وضعیت تصمیم گرفت به زمین خیره شود.

- هیچی عزیزم تو و سوزان قراره برین برا یه ماموریت فوق سری دنبال عضو بگردین.

درواقع لبخند شیطانی دای هرکسی را گول میزد. شاید هم نمیزد. و یا شاید هم همه میتوانستند بفهمند او کلک میزد. حالا هرچه!

- اما دای...

خون آشام وانمود کرد که میخواهد علف تفی شده را نشانه گیری کرد تا به ته حلق سوزان بفرستتد که تهدیدی برای سوزان محسوب میشد و حتی اگر باورتان نشود هم این به ساکت کردن سوزان کمک کرد.

- ماموریت؟
- اره.
- واقعا؟
- اره.
- واقعا واقعا؟
-
-

راستش را بخواهید درست است که اورلا حافظه اش را از دست داده و در چند ثانیه دوباره از اول همه چی را دوباره باید به یاد بسپرد اما به هرحال روحیه اش همان اورلای قبلی است دیگر.

- ولی اخه کیو بریم بیاریم؟ ها؟ منِ پاندا از کجا میخوام عضو پیدا کنم؟

ناگهان به صورت خیلی ناگهانی و حتی سریع تر از پلک زدن اجزای صورت دای با جیغ سوزان از هم باز شدند و همزمان با اورلا شروع کردند به ویبره زدند و در روزنامه ها و سایت های خبری شایعه شده است که دلیل سونامی های گذشته و حال و آینده ی ژاپن این دو هستند.
- پاندا!
- جانِ پاندا؟
- پاندا!
- بله؟
- پاندا!
- یه دقیقه آروم بگیر بگو چی میگی هی پاندا پاندا میکنی.
- منظورش اینه که بریم پاندا رو بیاریم به عنوان عضو.
- ببند!
- سوزان ببین اینم فهمید. این چیزا هوش ریونی میخواد.
- جدی که نمیگی؟

لحظه ای سکوت همه جا را فرا گرفت و حتی صدای جیرجیرک ها نیز که در این مواقع سکوت را میشکنند نیز قطع شد. آیا واقعا دای پاندا را میخواست برای مسابقه بیاورد.

همه به این می اندیشیند که اگر پاندا عضو گروه شود چه اتفاقی رخ میدهد.

دای به بالای سرش خیره شد که بالای آن ابری شکل میگرفت.
نقل قول:
داور سوت مسابقه را زد و پاندا روی جارویی که نشسته بود سعی به بالا رفتن کرد اما طبق قوانین فیزیک و نیوتون - که همه ی ما را به بدبختی کشانده- او نمیتوانست بالا برود. دای با چشم غره رو به زمین حرکت میکند تا به او کمک کند اما به محض این که پوستش با خزه ی نرم و لطیف پاندا برخورد میکند خوابش میگیرد روی شکم پاندا مثل ژله‌ای آب شده پخش میشود و در یک ثانیه در بغل پاندا به صورت خیلی رمانتیک خوابش میبرد.


ابر بالای سر دای کم کم محو میشود و خون آشام نیز لبخندی رضایت آمیز روی لبانش می نشیند.

حال نیز بالای سر اورلا ابری شکل میگیرد تا تفکر او را درباره آوردن پاندا به بازی نشان دهد.
- هی صب کن ببینم. اصلا باید درباره چی فکر کنم؟ چرا من هیچ چیز یادم نمیاد؟
- هیچی هیچی شما به خودت فشار نیار.

سوزان این را میگوید و سری به نشانه ی تاسف تکان میدهد. ابری که قرار بود بالای سر اورلا شکل بگیرد بالای سر سوزان کم کم شکل میگیرد و تصاویری درونش پدید می آید:
نقل قول:
با سوت داور پاندا به راحتی و با شکستن تمامی قوانین فیزیک از زمین بلند شد و به سمت پست خود یعنی دروازه بانی حرکت کرد. از شانس آن ها پاندا به اندازه ای بود که کل سه حلقه را بگیرد و هیچ کس نتواند گل بزند. و این طور بود که سوزان با خیال راحت روی جارویش روی هوا خوابش برد و تا آخر بازی بیدار نشد.


لبخندی رضایت آمیز دیگری نیز روی لبان سوزان جا خوش کرد.

- چرا هردوتون دارین میخندین؟ بگین منم بخندم خب.
- اورلا بیا بریم به ماموریت مون برسیم.
- کدوم ماموریت؟
- یعنی یادت نمیاد واقعا؟
- نچ!

سوزان آرام آرام کنار دای رفت و در گوشش گفت:
- پیس پیس. باید یه کاری بکنیما نمیشه این شکلی هیچی یادش نی.
- پیس پیس. بهتر از زمانیه همه چیز یادش بود و میرفت رو اعصابمون که.
- پیس پیس. راست میگی.

و سپس دوباره کنار اورلا ایستاد.

- خب نگفتید الان میخوایم بریم... هی دستمو ول کن! ولم کن!
- جیغ نزن! میخوایم آپارات کنیم.
- آپارات؟ خب حالا میخوایم کجا بریم؟
- باغ وحش چین!

"پــــــــــــــــــــــق"


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۲۳:۵۸:۱۴

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ جمعه ۱۷ دی ۱۳۹۵
#25
- ایستگاه آخر... لنــــــــدن!

صدای نازک و کش دار زن در قطار پیچید، انگار سوت شروع بازی برای مسافران بود تا به سمت در قطار سرازیر شوند.

اما دختر جوانی همچنان روی صندلی‌اش نشسته بود و به زنان و مردانی چشم دوخته بود که در تقلا بودند تا زودتر خود را از قطار خارج کنند. انگار اولین بارش بود سوار قطار می شد. انگار این عادت مردم برای یه آدم آشنا ولی غریبه بود. احساسی در درونش به او میگفت که این تنها یک عادت است اما صدای آن احساس انقدر ضعیف بود که به گوش دخترک نمی رسید.

- خانم این آخرین ایستگاهه. نمیخواید پیاده شید؟

اورلا به سرعت برگشت و به صورت زن مخاطبش خیره شد. موهای بلند و سیاه رنگ زن برایش خیلی آشنا بود. انگار که موهای خودش بودند. ناخودآگاه دستش را در موهاش پر کلاغی اش فرو کرد اما دیگر مثل قبل بلند نبودند. حالا دیگر حتی به شانه هایش نیز نمیرسیدند. شاید اگر این دفعه اورلا را از پشت کسی میدید در نگاه اول متوجه نمیشد که او یک دختر است.

- خانم؟! حالتون خوبه؟ الان در قطار بسته میشه ها.
- آره آره الان میرم.

دسته چمدانش را گرفت و با قدم های سریع خودش را از بین درهای قطار که فاصله‌ی بین شان لحظه به لحظه کم‌تر میشد رد کرد.

نفسش را به راحتی بیرون داد و چمدانش را کنارش به زمین گذاشت. سرش راه که بلند کرد با خیابان های پر جنوب و جوش لندن مواجه شد. خیابان هایی که میدانست روزی به آن ها تعلق داشته اما حالا... حتی نام آن ها را نیز نمی دانست. مردمی را میدید که هرکدام با مقصدی مشخص گام هایشان را بر می داشتند اما او چه؟ آیا می‌دانست باید کجا برود؟

هرچی که روزی برایش مهم بود را فراموش کرده بود. کاش حداقل دلیل فراموشی اش را می دانست اما آن را هم نمی داست یا شاید فراموش کرده بود. به خوبی گفت و گویش را با آن مرد به یاد می آورد.

فلش بک

اورلا کوییرک روی تختی نشسته بود و مردی با چشمان سبز و موهای قهوه‌ای با روپوشی سفید رو به رویش نشسته. مدتی در سکوت به همدیگر خیره شدند که مرد به حرف آمد:
- چیزی یادتون میاد؟
- اینجا کجاست؟
- اینجا یکی بیمارستان های جادوییه مخصوص جادوگرا و ساحره هاس. منم دکترتونم. چیزی یادتون میاد که چه اتفاقی افتاد؟
- فقط یادم میاد که یه نور شدید بود. همین!

مرد سری تکان داد و پرسید:
- اسم تون چی؟ از جبهه و شغلتون چی؟ چیزی یادتون میاد؟

دخترک کمی فکر کرد و سپس با چشمانی که به آن ها خیره می شدی متوجه میشدی که تنها یک دریای آبی نبود بلکه سردرگمی و نگرانی بود که موج میزد.
- اسمم اورلاست. اورلا کوییرک. فکر میکنم محفلی بودم و یه موقعی کاراگاه وزارت خونه هم بودم.
- خوبه حداقل هویت تون رو به یاد میارید.

سپس مدتی سکوت برقرار شد تا اورلا آن را شکست.
- میشه لطفا به من بگین چه اتفاقی افتاده و من کجام؟

دکتر با تعجب به اورلا نگاه کرد. لحظاتی در افکارش غرق شد و سپس جواب دختر منتظر را داد:
- راستش شما قسمتی از حافظه بلندمدت تون رو از دست دادید و احتمالا نمیتونید همه چیز رو از زندگی خودتون رو به یاد بیارید. فکر کنم هشتاد درصد حافظه کوتاه مدت تون از بین رفته. به خاطر همینه که با این که همین چند دقیقه پیش بهتون گفتم اینجا بیمارستانه فراموش کردید. ولی همین که هویت خودتون رو یادتونه خودش یه نکته مثبته.

لحظه ای چشمان اورلا سیاهی رفت و سرش گیج رفت. یعنی دیگر چیزی را نمیتوانست به یاد ببیاورد. این گونه دیگر نمیتوانست هیچ کاری در جامعه ی جادوگری انجام دهد.

- بفرمایید این چوبدستی تون. توی جیب پالتو تون بود.

حرف مرد دخترک را از افکارش بیرون کشید. چوبی که در دست مرد بود را گرفت. خیلی خوشحال بود که چوبدستی اش سالم است و حداقل این یک شئ جان سالم به در برده است.

- ورد ها و جادوها رو یادتون هست؟

و این جا بود که فهمید اکنون این چوبدستی برای او هیچ فایده ای ندارد.

پایان فلش بک

چرا این گفت و گوی تلخ را به یاد داشت؟ کاش این را هم به فراموش می سپارد. کاش حداقل نمیدانست کی است و قبلا چه کسی بوده. کاش حداقل چه کسی یا چه چیزی این بلا را سرش اورده است. اگر کسی او را می دید چه؟ اگر او را با این وضعیت می شناختند چه؟ کسی که سال ها به قدرت جادو کردن و هوشش میبالید حالا هیچ چیز ندارد. حتی جایی که در آن شب را بگذراند.

هوا سرد تر از آن چیزی شده بود که فکرش را میکرد؛ پالتویش را سفت به خود پیچید. روی نیمکتی زیر درخت افرایی نشست و چمدانش را جلوی پایش گذاشت. از روی عادت دستش را در موهایش برد تا چتری هایش را عقب بدهد اما حالا موهایش آن قدر کوتاه شده بودند که چتری نداشتند.

آن شب را هم خوب یادش بود. آن شبی که از خواب بلند شد و قیچی را برداشت؛ آرام آرام موهایش را کوتاه کرد. آن قدر کوتاه کرد که هیچ کس نتواند او را بشناسد. از تصمیم ش پیشمان نبود این طوری دیگر شاید می توانست آن اورلای قدرتمند را از یاد ببرد. تنها چیزی که شاید او را به سادگی معرفی میکردند چشمان آبی ش بود که انان هم در میان موهای کوتاهش به چشم نمی آمدند.
- خدایا چرا من؟ چرا من باید دچار فراموشی بشم؟ چرا همه ی خاطراتمو ازم نگرفتی تا از نو شروع کنم؟ چرا ولم کردی بین یه عالمه سوالو سردرگمی؟

با عصبانیت مشتی بر پایش زد و سرش را محکم بین دستان لاغرش گرفت. افکارش از همیشه پریشان تر بود آنقدر پریشان که متوجه قطره اشکی که از روی سرسره‌ی گونه اش سر خورد نشد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۷ ۲۲:۵۵:۰۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۰:۵۱ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
#26
سوژه جدید!

- مرگخوارانم؟
- بله ارباب؟ به کی باید ابراز علاقه ی خاص کنم؟
- میخواید با پاهای پیکسی‌وارانه‌م ماساژتون بدم؟
- به کی باید کرشیو بزنم؟
- نجینی گشنه شونه ارباب؟

لرد ولدمورت مدتی سکوت کرد و سپس گفت:
- حوصله‌مون سر رفته.
- زیرشو کم کنید سر نره ارباب.

خدا رفتگان شما رو بیامرزه. برای شادی روح آن مرگخوار مزه پران فاتحه ای بخوانید!

- باید سرمونو گرم کنید و سرگرم‌مون کنید.

مرگخواران پوکر فیس شدند و خواستند لباس خود را دریده و سر به بیابان بنهادند اما به این نتیجه رسیدند که اگر این کار را انجام دهند اربابشان آن ها را پیدا کرده و آواداکادورایی نصیبشان میکند. پس تصمیم گرفتند تنها پوکرفیس بمانند.
- نگفتیم که فقط پوکرفیس شید. یه راهی پیدا کنید.

مرگخواران به فکر فرو رفتند و رفتند و رفتند. تا حدی که نزدیک بود غرق هم بشن که هکتور آن ها را نجات داد و راه حل رو پیشنهاد کرد.
- زونکو!
- چی؟
- زونکو.
- کی؟
- زونکو.
- کجا؟
- زونکو.
- هکتور؟
- تلفن؛ دهکده هاگزمید.

شاید از معدود دفعاتی بود که هکتور راه حل واقعی را پیشنهاد میکرد و بقیه هم به آن اعتماد داشتند. باید به فروشگاه زونکو میرفتند و یک وسیله ی خوب و سرگرم کننده پیدا میکردند.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۷ ۰:۵۶:۲۴

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#27
1. قدم بعدی در سایت یافتن تاپیکیه که برای نوشتن تو اون راحت باشیم و موضوعش برامون مناسب باشه و با ذوق توش بنویسیم. این هفته این رو امتحان میکنیم. از بین انجمن های شهر لندن، دهکده هاگزمید، محفل ققنوس و خانه ریدل برید و یه تاپیک پیدا کنید و رولش رو ادامه بدین بعد بیاید و لینکش رو اینجا بذارید. (30 امتیاز)
پایین شهر!

2. مرلین هکتور که بود و چه کرد؟ (5 امتیاز)

هکتور بزرگترین معجون ساز قرن بوده که انقدر در کار و حرفه اش تجربه دارد که میتواند در هر روز به سرعت چندین معجون و با بهترین کیفیت درست کند.
او همیشه در حال ویبره زدن که ویبره های او بسیار به آدم آرامش میدهد. این شایعات که میگوید حتی زمین لرزه های ژاپن نیز کار هکتور کبیر (!) است بسیار غلط است.
معجون های هکتور همیشه درست کار میکنند و همه نیز به آن ها اعتماد دارند.
معجون هایش نیز به اندازه ی خودش بی نظیر بوده و دقیقا همان کاری که از آن ها انتظار میره را انجام میدهند.

نتیجه گیری: هکتور دگورث گرنجر جادوگر و معجون ساز بسیار خفن و با معجون های بسیار گولاخ است.

فقط نمیدونم چرا وقتی داشتم سوال دوم رو مینوشتم و زمزمه میکردم دروغ یابم مدام دور خودش میچرخید. مگه کسی درحال دروغ گفتن بود؟


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: پايين شهر
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#28
میگویند هرچه ببینی و بشنوی در ناخودآگاهت تاثیر میگذارد حالا چه برنامه ی کودک و نوجوان باشد و چه خبر و این قانون در مورد هکتور که حتی همیشه در حال ویبره زدن بود نیز صدق میکرد. معجون ساز به سرعت چوبدستی اش را برداشت و به آرامی به سمت مکانی رفت که صدای شکستن شیشه از آنجا آمده بود. همین طور در سایه ها حرکت کرد. زیر پایش مایعی چسبناک حس کرد. یکی از بهترین معجون هایش زیر پایش جاری بود.

- هکتور؟

معجون ساز از جا پرید و با نگرانی به رو به رویش و تاریکی خیره شد. کم کم پیکر جادوگر نمایان شد.

- آرسینوس جیگر؟

وقتی وزیر سابق دقیقا رو به روی هکتور قرار گرفت از پشت نقاب در چشمان هکتور زل زد. گرچه نقاب بعضی اوقات ترس را به غرور تغییر میدهد.
- ببین هکتور، من اون معجونو از عمد روی زمین نریختم درواقع اصلا نمیخواسنم اون بشکنه.

کم کم هکتور متوجه ماجرا شد. صدای شکته شدن شیشه ی یکی از معجون هایش بود. چیزی نگذشت که ترس هکتور تبدیل عصبانیت شد.
- آرسینوس تو یکی از بهترین معجون های منو بر باد دادی.
- من.. من... خب من معذرت میخوام اما اومدم ببینم وضعیت اون معجونت در چه حاله. همون که خیلی وقته داری روش کار میکنی.
- آها دنبالم بیا.

شاید اگر هکتور یک دروغ یاب داشت متوجه میشد که آرسینوس هدف دیگری برای آمدن به خانه او دارد و معجون او هیچ ارزشی برای مرگخوار نقاب دار ندارد.

هکتور و آرسینوس وارد اتاق نشیمن شدند. وزیر سابق روی صندلی ای نشست و هکتور نیز بالای سر پاتیلش ایستاد و لبخندی زد و درحالی که پشتش به آرسینوس بود گفت:
- فکر کنم خیلی عالی شده اما باید بذارم بازم بجوشه.

معجون ساز ویبره زن به سمت صندلی رو به روی آرسینوس رفت و نشست. مرگخوار نقاب دار در افکار خودش غرق شده بود و با سخن هکتور حواسش جمع شد.

- چیزی شده آرسینوس؟
- تو فکر اون قتلم. فکر کنم در موردشون شنیدی.

بلافاصله ذهن هکتور به سمت اخبار همان روز رفت.
- آره شنیدم. چیز عجیبیه؟ یه قتله دیگه.

آرسینوس بیشتر به فکر رفت و در حالی دستش زیر چانه‌اش بود گفت:
- گفتن اون قتل ها به صورت مشنگی انجام شده. به نظرت کسی واقعا از وسایل مشنگی استفاده میکنه؟
- غیر از مشنگ ها نه.

با اتمام حرف هکتور دو معجون ساز به یکدیگر نگاه کردند. هردو به یک چیز فکر میکردند. آرسینوس چهره‌اش از پشت نقاب معلوم نبود اما شاید با کمی دقت میشد رد نگرانی را نیز از روی نقابش هم دید.
- شاید... شاید... واقعا یه مشنگ توی هاگزمیده. اما...

هکتور بلافاصله میان حرف آرسینوس پرید.
- اما اینجا با کلی طلسم مشنگ دور کن محافظت شده.

سکوتی بر قرار شد و هردو به فکر رفتند. گرچه این سکوت مدت زیادی دوام نیاورد و به دست آرسنوس شکسته شد.
- شاید باید خودمون دست به کار بشیم.

هکتور به آرسینوس نگاهی کرد؛ خیلی وقت بود فعالیتی به این شکل انجام نداد بود.
- اگه بتوینم اون قاتلو بگیریم ارباب بهمون افتخار میکنه.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۲۲:۱۵:۰۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
#29
رای بنده هم دلفی ست!
دلیلشم تو پست هری میتونید ببینید!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
#30
لرد ولدمورت!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.