پست آخر
اعضای تیم مقابل جنگل ظاهر شدند.
بعد از ظهر زیبایی بود و پرتو های نور خورشید، که در حال غروب بود، زیبایی جنگل را چندین برابر می کرد.اما این تنها منظره بیرونی جنگل بود و به دلیل رشد و گره خوردن شاخه های درختان، درون جنگل کاملا تاریک بود.
آمیلیا که کوچک ترین تلاشی برای پنهان کردن ترسش نمی کرد، گفت:
-می دونستین حتی هاگرید هم جرئت ورود به جنگل رو نداره؟!
هرمیون در حالی که از ترس می لرزید، گفت:
-تازه اون سمه...از غده ای که زیر گردن مانتیکوره به دست میاد و مانتیکور هم عاشق...
-گوشت انسانه! بله! خودمون میدونیم خانم همه چیزدان...میدونی چیه؟! تو رو به جای اون عروسکه که اسمش پروفسور همه چی دانه، ببرن شبکه دو!
این جملات را جینی با لحن کش دار بر زبان آورده بود.
هرمیون دندان هایش را به هم سایید اما نتوانست جواب مناسبی برای جینی پیدا کند بنابراین سکوت اختیار کرد.
جینی هم که گویی دی ان آی خواهرشوهر بازی اش دوباره فعال شده بود، ادامه داد:
-ها؟!...چیه؟!...نتونستی جواب خوبی براش پیدا کنی؟!دیگه شوهرت اینجا نیست که بیاد ازت طرفداری کنه!
هرمیون دستش را به سمت چوبدستی اش برد، جینی نیز همین کار را کرد. هردو آماده آماده دوئل شدند که ناگهان فریاد برایان هردو را از جا پراند:
-بس کنین! با هردو تون هستم! به خاطر این تمرین های ابلهانه رون، سه روزه که شکار نرفتم! کاری نکنید که شما دو تا، اولین انسان هایی باشید که شکارشون می کنم!
هرمیون گفت:
-به...به رون گفتی...گفتی ابله!؟
جینی اضافه کرد:
-در ضمن، تهدید هم شدیم!
جینی و هرمیون نگاهی به هم انداختند و لبخندی شیطانی بر لبان هردویشان نقش بست.
هردو چوبدستی های خود را به سمت برایان گرفتند. نور سرخ رنگی از نوک چوبدستی هردو خارج شد و به بدن برایان اثابت کرد.
آن دو، با فرمتی مانند پت و مت با یکدیگر دست دادند و نگاهی به جسم بیهوش برایان انداختند تا باشد که دیگر کسی به جناب رونالد بیلیوس ویزلی توهین نکند!
آمیلیا دهانش را با دستانش پوشاند و گفت:
-ای وای! شما چی کار کردین! نمی دونین الان حضور برایان چقدر اینجا مهم بود؟!
جینی که تلاش می کرد لحن اش بیخیال باشد گفت:
-حالا انگار برایان چه آش دهن سوزیه!
هرمیون هم به تایید سخنان جینی گفت:
-تسترال سوژه خراب کن! من موندم کی به این رنک داده؟!
-اصلا به اندازه یک هویج بارش نیست این برایان! تخصص اش به بوق دادن سوژه اس!
آمیلیا فریاد زد:
-بس کنین! اگه اسنیپ بودم، چهارصد و پنجاه امتیاز ازتون کم می کردم، مادر سیریوسا! می دونین برایان چقدر الان ارزش داشت؟!
-بیخیال، مهم نیست که! بریم دنبال سمه! اول باید مانتیکور پیدا کنیم!
آمیلیا محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:
- اسم من بد درفته که فکر نمی کنم! شما دوتا از من بدترین! مانتیکور فقط به گوشت انسان علاقه داره! کی توی این جمع انسان نیست!؟
جینی:
هرمیون:
آمیلیا:
فوکس:
هرمیون چوبدستی اش را به سمت برایان گرفت و چند لحظه بعد، برایان به هوش آمد.
برایان گفت:
-چه اتفاقی افتاد؟! یکدفعه بیهوش شدم.
-چیزی نیست، مانتیکور بهت حمله کرد.
-؟!...الان مانتیکوره کجاست؟!
-خوب...اون چیز شد...چیز... .
-ابلوی ایت!
هرمیون این ورد را بر زبان آورد تا حافظه برایان را پاک کند و همین هم کمی حرص جینی را در آورد زیرا احساس کرد که او میخواهد خود نمایید کند. بنابراین در حالی که نمی توانست خود را کنترل کند، زیر لب گفت:
-می خواد بگه خیلی بلده!
-چیزی گفتی جینی؟
-هیچی به کارت برس!
برایان به سرعت از جایش برخاست و گفت:
-بهتره زودتر بریم جنگل.
بدین ترتیب، همگی با ترس و لرز وارد جنگل شدند.
باد در میان شاخه های نیمه لخت درختان می وزید و آنها را به اهتزاز در می آورد و صحنه ی ترسناک در میان جنگل درست کرده بود. انگار چیزی بین درختان حرکت کرد.
برایان با دستش فرمان داد تا همگی از حرکت بایستند، چشمانش با دقت به نقطه ای در تاریکی خیره شد، سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی زمزمه کرد:
-مانتیکوره...همین جا بمونین!
سپس با سرعت زیاد به سمت تاریکی دوید و ناپدید شد.
-امممم...هرمیون؟ با ذهنش چی کار کردی؟!
-جوری تغییر دادم که هوس سم مانتیکور کنه!
-تو معرکه ای!
-ممنون.
جینی ادای عق زدن درآورد و زیر لب گفت:
-چققققدر دوست داشتنی!
هرمیون به سمت جینی برگشت و گفت:
-چیزی گفتی؟
-هیچی.
هرمیون دندان هایش را به هم سایید اما قبل از این که دعوای تازه ای شروع شود، صدای برایان به گوش رسید:
-بیاین...سم رو پیدا کردم!
معجون زرد رنگی در شیشه کوچکی در دستان برایان قرار داشت. اما حتی مرلین نیز نمی دانست که برایان به این سرعت سم را از کجا آورده است؟ با این حال آمیلیا، هرمیون و جینی، محکم دست و پای فوکس انسان را گرفتند. جینی فریاد زد:
-زود باش! معجون رو بریز توی حلقش!
فوکس دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما برایان بلافاصله معجون را در دهانش ریخت و فوکس روی زمین افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. چند لحظه بعد فوکس پرنده مقابل آنها قرار داشت با همان پر ها، چشم و تمام چیز هایی که از یک فوکس واقعی و همیشگی سراغ می رفت.
-وای فوکس!
-دلم برات تنگ شده بود .
-فوکس، دوست دارم.
برایان نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
-ببخشید ،خانما...در جریانین مسابقه پنج دقیقه دیگه شروع میشه؟
همگی به سمت برایان برگشتند، ابتدا به برایان نگاه کردند سپس به یکدیگر، ناگهان همگی شروع به دویدن کردند. اضطراب و دلهره وجودشان را پر کرد.
برایان در حالی که می دوید، گفت:
-زود باشین، برین سمت رمزتازه!
چند لحظه بعد؛ همگی مقابل ورزشگاه غول های غارنشین ظاهر شدند.
برایان چوبدستی کوتاهش را بیرون آورد و آن را به صورت موجی تکان داد و تمامی اعضای تیم، ردایشان به ردای قرمز و طلایی ، تغییر کرد.
هرمیون در حالی که نگاهی به ردایش می انداخت، گفت:
-عجله کنین.
دویدن دوباره آغاز شد، ابتدا به رختکن رفتند و جاروهایشان را برداشتند سپس به مکانی رفتند که می بایست از آنجا وارد زمین می شدند.
به محض رسیدن، اولین چیزی که دیدند، چهره خشمگین رون بود.
رون:
ملت:
رون گفت:
حیف که بازی داریم...بعدا حساب تون رو می رسم.
رون به زمین بازی نگاهی انداخت، سپس ادامه داد:
-اگه این دفعه هم ببازیم...می بندمتون به میله های دروازه های همین ورزشگاه و با توپ بازدارنده له تون می کنم!
رون این را گفت و سوار بر جارویش، وارد زمین شد.
ملت نگاهی حاکی از ترس به یکدیگر انداختند، سپس سوار بر جارو، به دنبال رون وارد زمین شدند. باید تمام تلاششان را برای بردن می کردند مگر نه سرنوشتشان مشخص نبود!