هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ جمعه ۸ آبان ۱۳۹۴
#21
لطفا جایگزین شود.

نام: برایان دامبلدور

سن: 30 سال(450 سال)

گروه: گریفندور

چوبدستی:چوب درخت گردو، 18 سانتی متر، ریسه ی قلب اژدها، انعطاف ناپذیر و سخت.

نژاد: اصیل زاده

سپر مدافع:شیر

توانایی: خوندن افکار از طریق لمس کردن افراد.(استعداد خون آشامی)

ویژگی های ظاهری: پوستی تیره، چشمان مشکی، مو های مجعد مشکی که همیشه از آنها متنفر است، بینی عقابی شکل(انسان)

پوستی سفید و درخشان، چشمان زرد کهربایی،مو های طلایی ، زیبا و ترسناک(خون آشام)


زندگی:
برایان در یازده سالی وارد هاگوارتز شد و کلاه گروه بندی او را به گریفندور انداخت.
برایان بسیار درس خوان بود و به ندرت از کتابخانه خارج می شد.
در سال پنجم، تمام امتحانات سمجش را عالی و فراتر از حد انتظار گرفت و قصد داشت در آینده، در اداره کاراگاهان فعالیت کند؛ همچنین او بسیار به کوییدیچ علاقه داشت اما هیچ استعدادی برای بازی کردن نداشت.

پس از پایان تحصیل، وارد اداره کاراگاهان شد و هم آنجا مشغول به کار گردید.
در 25 سالگی ازدواج کرد و سه سال بعد، صاحب اولین فرزند خود شد.

در سن سی سالگی، هنگامی که قصد دستگیر کردن یک خون آشام دیوانه را داشت؛ زخمی شد و سم خون آشام به سرعت وارد خونش شد و باعث تبدیل او به خون آشام شد.
پس از این حادثه، برایان برای همیشه خانواده اش را ترک کرد تا مبادا به آنها آسیبی برساند.
او پنجاه سال در یک غار که در کوهستانی دورافتاده واقع شده بود زندگی کرد و در این مدت، از خون حیوانات تغذیه می کرد تا این که بالاخره موفق به کنترل خود شد. اما به دنیای جادوگرها برنگشت و در عوض وارد دنیای مشنگ ها شد.

پس از ظهور لردولدمورت، برایان وارد محفل ققنوس شد و همنجا متوجه شد که آلبوس دامبلدور، نوه خودش است.
پس از ناپدید شدن اسمشو نبر، برایان دوباره به دنیای مشنگ ها برگشت و مثل گذشته پنهانی به زندگی اش ادامه داد.

پس از بازگشت دوباره لردولدمورت، برایان دوباره وارد محفل شد و شجاعانه در آنجا فعالیت کرد و بعد از کشته شدن ولدمورت، برایان دوباره به اداره کاراگاهان بازگشت.

برایان خانه مجللی دارد و بسیار ثروتمند است؛ اما حاضر است خانه، ثروت، زیبایی و جاودانگی اش را از دست بدهد، تا بتواند دوباره انسان باشد.

انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۸ ۱۹:۳۷:۵۱

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
#22
پست آخر

اعضای تیم مقابل جنگل ظاهر شدند.

بعد از ظهر زیبایی بود و پرتو های نور خورشید، که در حال غروب بود، زیبایی جنگل را چندین برابر می کرد.اما این تنها منظره بیرونی جنگل بود و به دلیل رشد و گره خوردن شاخه های درختان، درون جنگل کاملا تاریک بود.

آمیلیا که کوچک ترین تلاشی برای پنهان کردن ترسش نمی کرد، گفت:
-می دونستین حتی هاگرید هم جرئت ورود به جنگل رو نداره؟!

هرمیون در حالی که از ترس می لرزید، گفت:
-تازه اون سمه...از غده ای که زیر گردن مانتیکوره به دست میاد و مانتیکور هم عاشق...
-گوشت انسانه! بله! خودمون میدونیم خانم همه چیزدان...میدونی چیه؟! تو رو به جای اون عروسکه که اسمش پروفسور همه چی دانه، ببرن شبکه دو!
این جملات را جینی با لحن کش دار بر زبان آورده بود.

هرمیون دندان هایش را به هم سایید اما نتوانست جواب مناسبی برای جینی پیدا کند بنابراین سکوت اختیار کرد.

جینی هم که گویی دی ان آی خواهرشوهر بازی اش دوباره فعال شده بود، ادامه داد:

-ها؟!...چیه؟!...نتونستی جواب خوبی براش پیدا کنی؟!دیگه شوهرت اینجا نیست که بیاد ازت طرفداری کنه!

هرمیون دستش را به سمت چوبدستی اش برد، جینی نیز همین کار را کرد. هردو آماده آماده دوئل شدند که ناگهان فریاد برایان هردو را از جا پراند:
-بس کنین! با هردو تون هستم! به خاطر این تمرین های ابلهانه رون، سه روزه که شکار نرفتم! کاری نکنید که شما دو تا، اولین انسان هایی باشید که شکارشون می کنم!

هرمیون گفت:
-به...به رون گفتی...گفتی ابله!؟

جینی اضافه کرد:
-در ضمن، تهدید هم شدیم!

جینی و هرمیون نگاهی به هم انداختند و لبخندی شیطانی بر لبان هردویشان نقش بست.

هردو چوبدستی های خود را به سمت برایان گرفتند. نور سرخ رنگی از نوک چوبدستی هردو خارج شد و به بدن برایان اثابت کرد.
آن دو، با فرمتی مانند پت و مت با یکدیگر دست دادند و نگاهی به جسم بیهوش برایان انداختند تا باشد که دیگر کسی به جناب رونالد بیلیوس ویزلی توهین نکند!

آمیلیا دهانش را با دستانش پوشاند و گفت:

-ای وای! شما چی کار کردین! نمی دونین الان حضور برایان چقدر اینجا مهم بود؟!

جینی که تلاش می کرد لحن اش بیخیال باشد گفت:
-حالا انگار برایان چه آش دهن سوزیه!

هرمیون هم به تایید سخنان جینی گفت:
-تسترال سوژه‌ خراب کن! من موندم کی به این رنک داده؟!
-اصلا به اندازه یک هویج بارش نیست این برایان! تخصص اش به بوق دادن سوژه اس!

آمیلیا فریاد زد:
-بس کنین! اگه اسنیپ بودم، چهارصد و پنجاه امتیاز ازتون کم می کردم، مادر سیریوسا! می دونین برایان چقدر الان ارزش داشت؟!
-بیخیال، مهم نیست که! بریم دنبال سمه! اول باید مانتیکور پیدا کنیم!

آمیلیا محکم به پیشانی اش کوبید و گفت:
- اسم من بد درفته که فکر نمی کنم! شما دوتا از من بدترین! مانتیکور فقط به گوشت انسان علاقه داره! کی توی این جمع انسان نیست!؟

جینی:
هرمیون:
آمیلیا:
فوکس:

هرمیون چوبدستی اش را به سمت برایان گرفت و چند لحظه بعد، برایان به هوش آمد.

برایان گفت:
-چه اتفاقی افتاد؟! یکدفعه بیهوش شدم.
-چیزی نیست، مانتیکور بهت حمله کرد.
-؟!...الان مانتیکوره کجاست؟!
-خوب...اون چیز شد...چیز... .
-ابلوی ایت!

هرمیون این ورد را بر زبان آورد تا حافظه برایان را پاک کند و همین هم کمی حرص جینی را در آورد زیرا احساس کرد که او میخواهد خود نمایید کند. بنابراین در حالی که نمی توانست خود را کنترل کند، زیر لب گفت:
-می خواد بگه خیلی بلده!
-چیزی گفتی جینی؟
-هیچی به کارت برس!

برایان به سرعت از جایش برخاست و گفت:

-بهتره زودتر بریم جنگل.

بدین ترتیب، همگی با ترس و لرز وارد جنگل شدند.

باد در میان شاخه های نیمه لخت درختان می وزید و آنها را به اهتزاز در می آورد و صحنه ی ترسناک در میان جنگل درست کرده بود. انگار چیزی بین درختان حرکت کرد.

برایان با دستش فرمان داد تا همگی از حرکت بایستند، چشمانش با دقت به نقطه ای در تاریکی خیره شد، سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی زمزمه کرد:
-مانتیکوره...همین جا بمونین!

سپس با سرعت زیاد به سمت تاریکی دوید و ناپدید شد.

-امممم...هرمیون؟ با ذهنش چی کار کردی؟!
-جوری تغییر دادم که هوس سم مانتیکور کنه!
-تو معرکه ای!
-ممنون.

جینی ادای عق زدن درآورد و زیر لب گفت:
-چققققدر دوست داشتنی!

هرمیون به سمت جینی برگشت و گفت:
-چیزی گفتی؟
-هیچی.

هرمیون دندان هایش را به هم سایید اما قبل از این که دعوای تازه ای شروع شود، صدای برایان به گوش رسید:
-بیاین...سم رو پیدا کردم!

معجون زرد رنگی در شیشه کوچکی در دستان برایان قرار داشت. اما حتی مرلین نیز نمی دانست که برایان به این سرعت سم را از کجا آورده است؟ با این حال آمیلیا، هرمیون و جینی، محکم دست و پای فوکس انسان را گرفتند. جینی فریاد زد:
-زود باش! معجون رو بریز توی حلقش!

فوکس دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما برایان بلافاصله معجون را در دهانش ریخت و فوکس روی زمین افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. چند لحظه بعد فوکس پرنده مقابل آنها قرار داشت با همان پر ها، چشم و تمام چیز هایی که از یک فوکس واقعی و همیشگی سراغ می رفت.

-وای فوکس!
-دلم برات تنگ شده بود .


-فوکس، دوست دارم.

برایان نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
-ببخشید ،خانما...در جریانین مسابقه پنج دقیقه دیگه شروع میشه؟

همگی به سمت برایان برگشتند، ابتدا به برایان نگاه کردند سپس به یکدیگر، ناگهان همگی شروع به دویدن کردند. اضطراب و دلهره وجودشان را پر کرد.

برایان در حالی که می دوید، گفت:
-زود باشین، برین سمت رمزتازه!

چند لحظه بعد؛ همگی مقابل ورزشگاه غول های غارنشین ظاهر شدند.

برایان چوبدستی کوتاهش را بیرون آورد و آن را به صورت موجی تکان داد و تمامی اعضای تیم، ردایشان به ردای قرمز و طلایی ، تغییر کرد.

هرمیون در حالی که نگاهی به ردایش می انداخت، گفت:
-عجله کنین.

دویدن دوباره آغاز شد، ابتدا به رختکن رفتند و جاروهایشان را برداشتند سپس به مکانی رفتند که می بایست از آنجا وارد زمین می شدند.

به محض رسیدن، اولین چیزی که دیدند، چهره خشمگین رون بود.

رون:
ملت:

رون گفت:
حیف که بازی داریم...بعدا حساب تون رو می رسم.
رون به زمین بازی نگاهی انداخت، سپس ادامه داد:
-اگه این دفعه هم ببازیم...می بندمتون به میله های دروازه های همین ورزشگاه و با توپ بازدارنده له تون می کنم!
رون این را گفت و سوار بر جارویش، وارد زمین شد.

ملت نگاهی حاکی از ترس به یکدیگر انداختند، سپس سوار بر جارو، به دنبال رون وارد زمین شدند. باید تمام تلاششان را برای بردن می کردند مگر نه سرنوشتشان مشخص نبود!


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲ ۲۲:۵۳:۱۷

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
#23
یک عدد نقد لطفا


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ چهارشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۴
#24
شاید دنیای مشنگی، امن ترین و بهترین مکان برای موجودات عجیب و غریب دنیای جادویی باشد که قصد دارند خود را از دنیای جادوگری پنهان کنند. دنیای مشنگ ها، آن قدر شلوغ و پردردسر است که هیچ کس متوجه عجیب و غریب بودن تان نمی شود.


یکی از این موجودات عجیب و غریب که قصد داشت خودش را از دنیای جادویی پنهان کند، من بودم. من؛ خون آشام بودم.

خون آشام ها، شاید عجیب ترین موجودات روی زمین هستند. آنها پوستی بسیار سفید و رنگ پریده دارند، بدنی سرد، سخت و سنگی ، صورت شان زیبایی ترسناکی دارد و برخلاف داستان ها، در تابوت نمی خوابند و در نور آفتاب خاکستر نمی شوند.

در میان خون آشام ها، من عجیب ترین آنها بودم، چرا که من یک پزشک جراح نیز بودم!
من به طرز عجیبی توانایی کنترل نفس خودم را داشتم اما این یک استعداد ذاتی نبود.
پس از تبدیل شدنم، نزدیک به پنجاه سال در یک غار به دور از چشم انسان ها، زندگی کرده بودم و تمریناتم در این پنجاه سال، باعث شده بود که تا این حد در کنترل نفس خودم پیشرفت کنم. من یک خون آشام گیاه خوار بودم! یعنی از خون حیوانات تغذیه می کردم.

با این که من توانایی کنترل نفس را داشتم، اما همه خون آشام ها(چه گیاه خوار و چه وحشی) در هنگام شکار، وحشی می شوند و خود را به سختی کنترل می کنند حتی اگر گیاه خوار باشند.


هوای آن روز، کاملا ابری بود و شاید تا دقایقی دیگر باران نیز می بارید. از شروع پاییز تقریبا یک ماه می گذشت، اما ظاهرا پاییز تازه در حال نشان دادن قدرت خود بود.
من در جنگل بودم. امروز، روز تشنگی من بود و من می بایست هرچه سریع تر چیزی برای شکار پیدا می کردم. چند قدم آهسته جلو رفتم، صدای خش خش برگ های زرد رنگ درختان زیر قدم هایم، شنیدم.

چشمانم را بستم و تمرکز کردم، الان دیگر زمان کنترل نفس نبود، باید حمله می کردم، می کشتم و خون را تا آخرین قطره می نوشیدم، در این لحظه دیگر برایان نبودم، یک هیولا بدم.

گوش هایم را تیز کردم، صدای پرنده کوچکی را شنیدم، سپس صدای نهر آبی که شاید چندین کیلومتر با آن فاصله داشتم، حتی صدای برگی که از درخت جدا شد و بر روی زمین افتاد شنیدم. اما هیچ یک از آنها، صدای مورد نظرم نبود... کمی بیشتر گوش هایم را تیز کردم و بعد صدای آن را شنیدم...صدای قلب، صدای پمپاژ پر قدرت جریان خون... .

نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم بوی خون وارد ریه هایم شود، بویی شبیه میوه های بسیار تازه داشت، بوی خوب خون، گلویم را سوزاند، ماهیچه هایم را منقبض کرد، گردش سم را در دهانم افزایش داد و ... .

با سرعتی چندین برابر سرعت انسان ها، شروع به دویدن در جنگل نیمه تاریک کردم و ظرف چند ثانیه، به نهری رسیدم که چندین کیلومتر با من فاصله داشت( این هم یکی دیگر از مزایای خون آشام بودن بود) و بعد گوزن نر غول پیکر را دیدم.

گوزن کنار نهر قدم می زد، تنها بود. شکار کردنش فقط چند ثانیه طول می کشید. پشت یک درخت پنهان شدم و موقعیت را سنجیدم: هیچ مانعی برایم نبود خوشبختانه گوزن در محیط بی درختی ایستاده بود که کار مرا چندین برابر آسان تر می کرد.

نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم بوی خون وارد ریه هایم شود. گلویم سوخت گویی در آن آتش روشن کرده بودند، دوباره عضلاتم منقبض شد اما این بار درآن اشتیاقی فریبنده نیز وجود داشت.

در یک لحظه به گوزن حمله کردم، آن را به روی زمین انداختم، و دندان هایم را در یک سمت گلویش فرو کردم، پاره کردن پوست، مو و گوشت بدنش مانند بریدن کره بود. بلافاصله بدن گوزن را به سمت دیگر چرخاندم تا بتوانم هر سه رگ گردنش را هم زمان پاره کنم. این کار باعث می شود تا حیوان بیچاره زجر نکشد.

شروع به نوشیدن خون گرمش کردم، بلافاصله حس کردم گرمایی لذت بخش، حتی تا نوک انگشت های پایم را نیز گرم می کرد.
برخلاف رایحه آن، طعم زیاد خوبی نداشت اما برای جلوگیری از تشنگی، طعم اهمیت چندانی نداشت، تنها خون اهمیت داشت؛ دیگر مهم نبود خون انسان باشد یا حیوان.

خون را تا قطره آخر نوشیدم، تشنگی ام رفع شده بود، دیگر گلویم نمی سوخت، احتمالا تا یک هفته دیگر تشنه نمی شدم.
از جایم برخاستم، به سمت نهر آب رفتم و انعکاس چهره خودم را در آن دیدم. مثل همیشه، تمیز شکار کرده بودم و حتی یک قطره خون روی پیراهن سفیدم دیده نمی شد.

قطره ای آب روی سرم افتاد، نگاهی به آسمان انداختم، باران شروع به باریدن کرده بود. زمان برگشتنم فرا رسیده بود اما حوصله دویدن نداشتم.
به اطرافم نگاه کردم؛ هیچ کس آن جا نبود. مستقیم به خانه ام آپارات کردم.






پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
#25
برایان دامبلدور VSاسپلمن

با ناراحتی به پدرم گفتم:
-پدر! ولی ما می خواستیم هالووین ترسناکی رو بیرون خونه بگذرونیم!

مادرم در حالی که جعبه تزئینات را از بالای کمد بیرون می آورد، گفت:
-جیک، مطمئن باش ما کاری می کنیم که شب خاطره انگیزی برای تو و دوستات بوجود بیاد.اصلا همه دوستات رو هم می تونی دعوت کنی!

جین گفت:
-مگه جیک به جز مارک دوست دیگه ای هم داره؟!

حق با جین بود. بهترین و تنها دوست من مارک بود.
جین خواهر کوچک من است و به معنای دقیق کلمه گودزیلاست!
اگر کسی بتواند روی تک تک سلول های عصبی من راه برود، این شخص جین است.

به جین گفتم:
اگه حرف نزنی، هیچ اتفاقی برات نمی افته!

جین زبانش را برای من بیرون آورد. زیر لب به او ناسزا گفتم. جین به من توجهی نکرد و به مادر گفت:

-مامان، منم می خوام دوستام رو دعوت کنم.

-اشکالی نداره عزیزم!

با عصبانیت فریاد کشیدم:
-ولی ما دوست نداریم با بچه های هشت ساله وقتمون رو بگذرونیم!

مادر گفت:
-هی جیک، مطمئنم می تونیم کاری کنیم که به همه خوش بگذره.

روی پاشنه پا چرخیدم و با قدم هایی سریع از اتاق خارج شدم.

****

بالاخره شب هالووین فرا رسید و مهمانی از آنچه فکر می کردم، بدتر بود!
می خواستم یکی از آن موسیقی های خشنم را پخش کنم، اما دوستان جین موسیقی کودکانه دوست داشتند، بازی هاي مسخره مادرم هم افتضاح بودند.

بالاخره به زمانی رسیدیم که از اول شب منتظرش بودم، فیلم ترسناک!
چراغ ها خاموش شد. پدرم فیلم را در دستگاه گذاشت.

با خود اندیشیدم :ممکنه واقعا ترسناک باشه! اما با دیدن عنوان فیلم سر جایم خشکم زد: جادوگر شهر اوز!

عصبانی شدم، دست هایم را مشت کردم، می توانستم لرزش فکم در اثر خشم را حس کنم.

از جایم بلند شدم و با دست هایی مشت شده به سمت مارک رفتم و به آرامی در گوش اش زمزمه کردم:

-بیا توی حیاط، باهات کار دارم.

از اتاق خارج شدم و وارد حیاط شدم.
با پای راستم روی زمین ضرب گرفتم و شروع به شمردن کردم، قبل از آن که به سی برسم، مارک وارد حیاط شد.

-چی شده جیک؟

-من اگه فقط دو دقیقه بیشتر اینجا بمونم، منفجر میشم! بیا بریم این اطراف بگردیم.

مارک نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-دیونه شدی جیک؟الان فقط نیم ساعت به نیمه شب باقی مونده!

-به هرحال، من هرجایی رو ترجیح میدم به جز اینجا.

و به خانه مان اشاره کردم.

مارک سرش را تکان داد و گفت:

-باشه، ولی فقط به این شرط که زود برگردیم.

هردو از حیاط خانه خارج شدیم و به راه افتادیم.
هوای سردی بود، باد در میان شاخه های درختان می وزید و صدای جالبی تولید می کرد.

مارک پیشنهاد کرد:

-بیا بدویم، این طوری بیشتر بهمون خوش می گذره!

دستش را محکم گرفتم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
ناگهان هردو، دست در دست هم شروع به دویدن کردیم. باد سرد، همچون تازیانه ای محکم به صورتم خورد و گوش هایم یخ زد، می توانستم سرد شدن نوک بینی ام را حس کنم.

اصلا متوجه نشدم که از کدام راه گذشتیم اما خودم را مقابل جنگل خارج از شهر دیدم.

دویدن، نفسم را بریده بود، خم شدم و دو دستم را روی زانوهایم گذاشتم و شروع کردم به نفس نفس زدن.
مارک نیز حرکات من را تکرار کرد.

ناگهان نوری را از دور مشاهده کردم که به سرعت به طرفم می آید. نور، بزرگ و بزرگتر شد و یک لحظه حس کردم چیزی به شکمم اثابت کرد اما درست چند لحظه بعد؛ دیدم که سمت دیگر جاده ایستاده ام.

من و مارک، هردو به کامیونی خیره شدیم که کمی قبل نزدیک بود ما را زیر بگیرد.

مارک گفت:
-هی پسر! دیدی؟! نزدیک بود اون کامیون گنده ما رو زیر بگیره!

البته من به حرف های او توجهی نداشتم، در عوض به چند متر آن طرفتر خیره شدم.

حاضرم قسم بخورم وقتی من و مارک به آنجا رسیدیم، هیچ کس آن جا نبود اما اکنون پسری را با قد متوسط دیدم که بدنش در تاریکی پنهان بود.

شبح، از تاریکی به سمت من و مارک آمد. وقتی فقط پنج قدم با ما فاصله داشت، توانستم صورتش را ببینم.

پوستی سفید و مو های بلند و طلایی رنگ داشت که همچون دو پرده، از دو طرف صورتش آویزان شده بود. لبخندی بر صورت داشت.
شاید اگر او را جایی دیگر می دیدم، اعتراف می کردم پسر زیبایی بود؛ اما دیدنش آن وقت از شب مرا ترسانده بود.

پسر با لبخندی که برلب داشت، گفت:

-سلام بچه ها! من ادوارد هستم، ببینم این وقت شب اینجا چی کار می کنین؟

مارک به سرعت پاسخ داد:

-از یک مهمونی خسته کننده هالووین فرار کردیم.

چشمان ادوارد برقی زد، لبخندش محو شد، سپس دوباره لبخند زد.
نتوانستم تشخیص دهم که آن لبخند، دوستانه است یا شیطانی.

ادوارد گفت:
-هی بچه ها! دوست دارین بیاین یک مهمونی باحال؟

نگاهی به مارک انداختم و گفتم:

-خب...البته...ولی می دونی، این مهمونیا نباید... .

ادوارد که گویی ذهنم را خوانده بود، بلافاصله گفت:

-اوه نه، نه...اصلا قضیه اون نیست. می دونی؛ توی این مهمونی همه جور سنی هستن.

حرفش خیالم را راحت کرد، دوست نداشتم در مهمانی شرکت کنم که مناسب سنم نیست.

ادوارد وارد جنگل شد و ما هم پشت سر او به راه افتادیم.

هوا همچنان سرد بود و باد نیز میان شاخه های نیمه لخت درختان می وزید.
پس از چند دقیقه پیاده روی، بالاخره به محوطه بی درختی رسیدیم که گوشه ای از آن، یک کلبه نسبتا بزرگ قرار داشت.

مارک پرسید:

-پس این مهمونی کجاست؟

ادوارد پاسخ داد:

-عجله نکنین!

سپس به آسمان خیره شد. نگاهی به آسمان انداختم؛ تکه ای ابر که ماه را پوشانده بود، کنار رفت و نور ماه، فضای بی درخت را روشن کرد.

ناگهان با دیدن صحنه روبرویم، سرجایم خشکم زد: زمین لرزید، و خاک روی آن کنار زده شد.
درست همان نقطه ای که خاک کنار رفته بود، دستی هایی خشک و گندیده بیرون آمدند و مانند عنکبوت به زمین چنگ زدند، سپس بازوها، سر، بدن و پاهایشان از خاک بیرون آمد.

مرده هایی که از زیر خاک بیرون آمدند، پوستی مانند کاغذ داشتند،چشم هایشان سرد و بی روح بود، حفره چشم هایشان خالی بود و هیچ یک مو و بینی نداشتند.
اما پس از گذشت چند لحظه، همگی بدن هایی شبیه به انسان پیدا کردند و به سمت کلبه رفتند.

ادوارد به سمت ما برگشت و یکی از آن لبخندهای شیطانی اش را تحویل ما داد و بدون آن که حرفی بزند، به سمت کلبه رفت.

بازوی مارک را کشیدم و گفتم:

-بیا از اینجا بریم! اینا...اینا... .

-مرده های متحرک اند! این خیلی عالیه!

با تعجب به مارک خیره شدم و گفتم:

-متوجه هستی داری چی میگی؟ این که فقط یک فیلم نیست که میگی عالیه! ما واقعا مرده های متحرک دیدیم!

-ای بابا! اصلا مگه خودت نگفتی از اون مهمونی کسل کننده خسته شدی و دلت یک چیزی واقعا ترسناک میخواد؟

مارک به سرعت روی پاشنه پایش چرخید و گفت:

-من میخوام برم، تو میتونی همین جا منتظر من بمونی.

سپس به سمت کلبه بزرگ رفت.
من هم به ناچار به دنبال او وارد کلبه شدم.

کلبه را چندین شمع و مشعل که روی دیوار ها نصب شده بودند، روشن می کرد. شعله های شمع ها و مشعل ها، سایه های لرزانی، روی دیوار ایجاد کرده بود.

انتهای کلبه، ساعت بزرگ و غول پیکری را دیدم. عقربه های آن نشان می داد که فقط سه دقیقه تا نیمه شب باقی مانده است.

یکی از مرده هایی که ظاهرا بسیار پیر بود، گفت:

-زمان کمی تا نیمه شب باقی مونده، مراسم رو شروع می کنیم! آینه رو بیارین!

متوجه منظورش نشدم اما دیدم که در کلبه بسته و قفل شد.
چند لحظه بعد، دختری حدودا شانزده ساله با موهایی مشکی و پوستی مانند کاغذ، در حالی که آینه بزرگی را حمل می کرد، دیدم.

آن دختر، آینه را به نوبت جلوی مرده ها می گرفت. ابتدا دلیل این کارش را نفهمیدم اما پس از کمی دقت، متوجه شدم تصویر هیچ کدام از آنها، انعکاسی در آینه نداشت!

وحشت کرده بودم، مارک نیز وحشت کرده بود، این را از چهره رنگ پریده اش فهمیدم.
باید سریع کاری می کردم. اگر آنها می فهمیدند که ما زنده ایم... .

نتوانستم افکارم را تمام کنم زیرا آن دختر را جلویم دیدم.
مارک کنار من ایستاده بود، هردو به آینه خیره شدیم و با دیدن آینه، جیغی کشیدیم و چند قدم عقب رفتیم. تصویر من و مارک، درآینه، انعکاس نداشت!

ادوارد به سرعت به طرف ما آمد و به آرامی زمزمه کرد:

-شما مردین. همون موقع که با کامیون تصادف کردین!

نمی دانستم چه کنم، ذهنم قادر به تجزیه و تحلیل اتفاقات نبود.
شنیدم که آن پیرمرد چیزی به بقیه گفت اما متوجه حرف هایش نشدم و بعد همگی از اتاق بیرون رفتند. همه به جز من، مارک و ادوارد.

-تو داری دروغ میگی! ما نمردیم! شوخی ات خیلی بی مزه اس!

مارک با خشم این کلمات را نثار ادوارد کرد.

ادوارد پاسخ داد:

-شوخی نیست، شما واقعا مردین! متوجه نشدین که من چطوری اونجا ظاهر شدم؟

به فکر فرو رفتم، حق با او بود، وقتی ما به جاده رسیدیم ، هیچ کس آنجا نبود اما ادوارد درست بعد از رد شدن کامیون ظاهر شده بود.
لحظه ای را به یاد آوردم که حس کردم آن نور محکم به شکمم برخورد کرد.
به مهمانی خودمان فکر کردم؛ گویی سال ها قبل بود که من و مارک از آن فرار کردیم. پدر و مادرم را دیگر هرگز نمی دیدم. هرگز فکر نمی کردم که این حرف را بزنم اما دلم برای جین تنگ شده بود.

-متاسفم بچه ها! اتفاقیه که افتاده! نمیشه تغییرش داد.

ادوارد به ساعت نگاه کرد و سراسیمه
گفت:
-زود باشین، باید در مراسم رقص هالووین شرکت کنیم.

ادوارد با دیدن چهره های سردرگم ما، اضافه کرد:

-بیاین، براتون توضیح می دم.

ادوارد دست من و مارک را گرفت و از کلبه خارج کرد و همان طور که راه می رفت، گفت:

-مراسم رقص هالووین، نیمه شب هر هالووین برگذار میشه، در اون لحظه، زمان متوقف میشه بعد ما یک دایره تشکیل می دیم و موافق جهت عقربه های ساعت، می چرخیم.
چرخیدن ما باعث میشه زمان دوباره به حرکت در بیاد.

فکری به ذهنم رسید، شاید این رقص هالووین، تنها شانس من و مارک برای زنده شدن بود.

به محل رقص رسیدیم، دست راستم را در دست ادوارد گذاشتم و دست مارک را در دست چپم.
به سرتاسر دایره نگاه کردم، همه ما مرده بودیم، من ، مارک، ادوارد که سال ها قبل مرده بود؛ و انسان هایی که هرگز آنها را ندیده بودم.

ناگهان اتفاق عجیبی افتاد، دیگر باد نوزید، شاخه های درختان تکان نخورد، هیچ یک از ما، حتی نفس هم نمی کشید و حتی پلک هم نمی زد.

متوجه علت آن شدم: زمان از حرکت ایستاده بود، درست همانطور که ادوارد گفته بود.

ناگهان دایره شروع به حرکت کرد و همه چیز به حالت سابق برگشت.

زمان اجرای نقشه ام بود؛ دست چپم را که دست مارک در آن قفل شده بود، به سمت خودم کشیدم.

موفق شدم! دایره در حال چرخیدن خلاف جهت عقربه های ساعت بود.

بلافاصله فضای اطرافم تغییر کرد، تمام اتفاق هایی که برایم افتاده بود، دیدم که به سرعت از کنارم می گذرند اما مثل این بود که فیلمی را از آخر به اول ببینم.

من و مارک وارد کلبه شدیم، در جنگل همراه ادوارد بودیم، تصادف کردیم، در حال دویدن بودیم و بعد در حیاط خانه ایستاده بودیم.

فریاد زدم:

-همین جا! خودشه!

سعی کردم دستم را از دست ادوارد بیرون بیاورم، اما او نگاهی به من انداخت و لبخند زد.
از حالت چشم هایش توانستم ذهنش را بخوانم: او هم می خواست به زندگی برگردد!
دست من را محکم فشرد و دایره همچنان در حال حرکت، خلاف جهت عقربه های ساعت بود.

من در یک اردوی تابستانی بودم، اولین روز مدرسه بود، سوار اولین دوچرخه ام بودم، با مارک آشنا شدم و ...

حس کردم انگشتانم به نرمی از دستان ادوارد و مارک بیرون آمد.
سپس احساس کردم که در تاریکی سقوط می کنم.
دایره تشکیل شده، ناپدید شده بود. سعی کردم فریاد بزنم، اما صدایی از گلویم خارج نشد.

و بعد حس کردم که به جایی برخورد کردم.
روی تخت خواب اتاقم دراز کشیده بودم، خوشحال بودم که به زندگی برگشته ام.
نمی دانستم چه اتفاقی برای مارک افتاده است. با دقت به سقف اتاقم خیره شدم و ناگهان متوجه شدم که چیزی اشتباه بود.

من در خانه قبلی ام بودم! جایی که قبل از تولد جین، با پدر و مادرم زندگی می کردیم!

نگاهی به دست های کوچکم انداختم و بعد موضوع را فهمیدم: زمان بیش از حد به عقب برگشته بود و من به دوران نوزادی ام برگشته بودم!

صدای باز شدن در اتاق را شنیدم و بعد مادرم را بالای سرم دیدم.

مادرم دست هایش را به سمت من دراز کرد و مرا در آغوش گرفت و گفت:

-جیک کوچولو! خوشحال نیستی؟! امروز اولین هالووینیه که توش شرکت می کنی!

و من نمی دانستم که باید خوشحال باشم یا غمگین!




ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۳ ۱۴:۴۴:۳۳
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۳ ۱۴:۴۹:۲۱
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۳ ۱۵:۱۳:۳۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۴ ۱۱:۰۵:۳۵

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
#26
پست دوم

فردای آن روز رون با چشمانی قرمز و پف کرده از خواب برخاست. نوشتن خاطرات نه تنها حال او را بهتر نکرده بود، بلکه بدتر هم شده بود!

با چشمانی نیمه باز، کوله پشتی اش را برداشت و به سمت دروازه هاگوارتز رفت، جایی که بقیه اعضای تیمش منتظر بودند.

هوای سردی بود و باد همچون تازیانه به سر و صورت بازیکنان برخورد می کرد.
بالاخره پس از بیست دقیقه پیاده روی، به محلی رسیدند که مرلین آدرس رمزتاز را به آنها داده بود.

جست و جو برای پیدا کردن رمزتاز، ده دقیقه دیگر از وقتشان را گرفت تا این که بالاخره هرمیون یک روزنامه پیدا کرد.

پس از لمس کردن رمزتاز ، همگی مقابل ورزشگاه بزرگ و با شکوه کوییدیچ ظاهر شدند.

رون حتی به بازیکنان فرصت نداد تا خوابگاه شان را ببینند و وسایل شان را آنجا بگذارند، بلافاصله آن ها را به رختکن هدایت کرد زیرا معتقد بود که جست و جو برای رمزتاز، به اندازه کافی وقت شان را گرفته است.

هنگام شروع بازی، رون عصبی بود. بی دلیل سر هرکس داد می کشید و با کوچک ترین اشتباه، سیلی از ناسزا ها را نثار بازیکن می کرد.

از زمانی که به آن جا رسیده بودند، تا غروب آفتاب، رون فقط به آن ها پانزده دقیقه استراحت داده بود و سرانجام رضایت داده بود که همگی می توانند بروند اما از آنها قول گرفت که فردا همگی راس ساعت شش و نیم صبح، سرمیز صبحانه باشند.

خوابگاه بازیکنان، ساختمان بزرگ و سفیدی بود که پنجره های متعدد داشت. آنان وارد ساختمان شدند و هریک به اتاق خودشان رفتند؛ آن قدر خسته بودند که حتی از هم خداحافظی هم نکردند.

رون در اتاق را باز کرد، جارویش را به گوشه ای انداخت و سپس لباس خواب آلبالویی اش را پوشید.

رون دفترچه خاطرات اش را برداشت و شروع به نوشتن کرد:

نقل قول:
دفترچه خاطرات عزیز!
امروز برایم افتضاح بود. تمرین ما عقب افتاد فقط برای این که اون رمزتاز لعنتی رو دیر پیدا کردیم!
تمرین بچه ها افتضاح بود! اهمیتی به این که سر همشون داد زدم نمی دم!

خب البته کمی زیاده روی کردم! وقتی سر هرمیون داد زدم، اشک توی چشم های خودم هم حلقه زد ولی احساسات نباید اینجا بر عقل غلبه کنه!
برایان خون آشامه. اگه یک از نیروی خون آشامی اش استفاده کنه می تونه سریع تر گل بزنه ولی اصرار داره که جوانمردانه بازی کنه. وقتی بهش گفتم که تو فقط یک ابله هستی، چهره اش هیچ حالتی را نشان نمی داد اما مشخص بود که ناراحت شده است.

چیزهایی هستن که ارزش ناراحت شدن رو دارن! وقتی اولین بازی رو برنده شدیم، حتما این موضوع رو فراموش می کنن. اگه فوکس سی ثانیه سریع تر پرواز می کرد گوی زرینو... .


رون پلک هایش سنگین شده بود. دیگر نتوانست ادامه بدهد دفترچه خاطرات را بست و خوابید.

رون آن شب خواب عجیبی دید:
خواب دید که تیم حریف با اژدها وارد زمین شده است و تیم قرمز طلایی، سوار بر جارو، سعی در فرار از آتش اژدها دارد اما همگی در آتش سوختند.

جست و جو گر تیم حریف سوار بر اژدها گوی زرین را گرفت و تیم حریف برنده اعلام شد.


رون سراسیمه از خواب پرید. لباس خوابش از شدت عرق به بدنش چسبیده بود. نفس نفس می زد، چوبدستی اش را بیرون آورد و یک لیوان آب ظاهر کرد.
کمی از آن نوشید سپس دراز کشید و دوباره به خواب رفت.

رون راس ساعت شش از خواب بیدار شد، دست و صورتش را شست و دندان هایش را مسواک زد سپس به طبقه پایین رفت.

اعضای تیم دور میز نشسته بودند و مشغول صبحانه خوردن بودند اما چهره هایشان نگران بود گویی از چیزی ترسیده اند.

رون پرسید:
-چی شده بچه ها؟

اما کسی جواب نداد؛ جینی خود را مشغول صبحانه خوردن نشان داد، جرج مشغول بررسی چماق اش بود، فوکس آشکارا به رون بی اعتنایی کرد و پس از مدتی، بالاخره برایان سکوت را شکست و گفت:

-می دونی رون...من تمام دیشب رو مشغول شکار توی جنگل بودم چون تمرین دیروز منو تشنه کرده بود که اونا یک ربع پیش رسیدن... .

-کیا؟ کیا رسیدن اینجا؟

-تیم حریف، در ضمن از فرصت شون هم استفاده کردن و کل زمین رو امروز رزرو کردن! البته فقط برای امروز!

چهره رون تغییر کرد: ابتدا سفید و سپس قرمز شد و ناگهان با فریاد زد:

-چی؟!...زمینو رزرو کردن؟! اونوقت شما اینجا با خیال راحت نشستین و صبحانه می خورین؟!

-خوب این تقصیر ما نبو... .

-ساکت!...باید همین الان تمرین کنیم! همین الان! اونم با روش مشنگی! هرکی هم اعتراض داره، میتونه همین الان از تیم بره بیرون! بازیکن ذخیره دارم که به جاش بذارم!

رون این را گفت و با خشم از ساختمان خارج شد.
اعضای تیم با بی میلی نگاهی به هم انداختند، امروز برایشان بدتر از دیروز بود چرا که اگر دیروز سوار بر جارو بودند، امروز باید به روش مشنگی ورزش می کردند که به مراتب بدتر بود!

سپس همگی از جای خود برخاستند و از ساختمان خارج، و وارد محوطه جنگل شدند.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۷/۲۰ ۲۱:۱۵:۰۱

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
#27
سوروس با نگرانی قدم می زد، آرسینوس گوشه ای نشسته بود، آمیلیا مشغول بازی با مو هایش بود و هرازگاهی نگاهی خشمگینانه به ریگولوس می انداخت.
اتاق کاملا در سکوت فرو رفته بود که ناگهان اسنیپ فریاد زد:

-بیست امتیاز از گریفدور کم میشه، با این نقشه های تسترال مانندتون!

مانند همیشه، اولین کسی که واکنش نشان داد آرسینوس بود، بلافاصله از جایش برخاست و گفت:

-چرا اسنیپ؟ آخه مگه کجای نقشه ایراد داشت؟!

اسنیپ مو های چرب و روغن زده اش را از روی صورتش کنار زد و گفت
-مشکل؟! برو چند پست پایین تر تا بفهمی!

آرسینوس به چند پست پایین تر رفت و دید که چگونه مرگخواران به همراه وینکی در هاگوارتز ظاهر شدند و تریلانی را دستگیر کردند.
آرسینوس به پست فعلی بازگشت و گفت:

-خوب این چه مشکلی داشت؟!

اسنیپ پاسخ داد:

-اوه...هیچی!...فقط باید بگم که هاگوارتز ضد آپاراته!...چون این موضوع نمی دونستی بیست امتیاز از گریفندور کم میشه، چون این نقشه یکی از اعضای گریفندور بوده، سی امتیاز دوباره از گریفندور کم میشه!

برخلاف انتظار همه آرسینوس این بار لبخند زد!
سنیپ پرسید:
-چرا می خندی؟

-هیچی...داشتم به این فکر می کردم که نویسنده این پست هیچی به ذهنش نمیرسه، الکی سوژه رو برده سمت امتیاز کم کردن!

اسنیپ هم لبخند زد و گفت:
-نویسنده این پست توی کدوم گروهه؟

آرسینوس گفت:
-یک خون آشام تازه وارده که توی گریفندوره.

-پس ده امتیاز چون خون آشامه و بیست امتیاز چون سوژه اینجا رو خراب کرد، از گریفندور کم میشه!

آرسینوس برای چند لحظه نقابش را رداشت و با دست محکم به پیشانی اش زد. سپس نقاب را روی صورتش گذاشت و به خود یادآوری کردکه حتما خون آشام مذکور را بلاک کند.

آمیلیا پرسید:
-دیر نکردن؟!...مگه وینکی نگفت چون جنه می تونه خیلی راحت به هاگوارتز آپارات کنه؟!

ریگولوس گفت:
-من چه می دونم!...این نقشه خودت بود اسب!

_به من گفتی اسب؟!

-
-

آرسینوس فریاد زد:
-اسب...چیز...آمیلیا...ریگولوس...بس کنید!

ناگهان اسنیپ گفت:
-ده امتیاز از گریف کم میشه چون آمیلیا دعوا رو شروع کرد، مجموع تمام امتیاز های کم شده در این پست، به اسلیترین اضافه میشه چون ریگولوس به خوبی دفاع کرد!

اسنیپ:
آمیلیا:
ریگولوس:
آرسینوس:
هکتور:

-صبر کنین ببینم!...هکتور کی پرید وسط سوژه؟!

هکتور پاسخ داد:
-دیدم تریلانی نرسید، خودم دست به کار شدم!

سپس دو شیشه از جیب ردایش بیرون آورد و روی میز گذاشت. یکی از معجون ها به رنگ ارغوانی بود و دیگری سفید بود.

هکتور توضیح داد:

-معجون سفید روح احضار می کنه و معجون ارغوانی، از روح حلالیت می گیره! فقط باید معجون رو امتحان کنم! کی داوطلبه؟

ملت مرگخوار:


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۴
#28
بلاتریکس با نگرانی گفت:
-نکنه زمان رو اشتباه برگردوندیم!

سوروس بادقت نگاهی به جیمز انداخت و گفت:
نه؛ اشتباه نکردیم!... تقصیر این کارگردان تستراله!

با گفتن این حرف، یک عدد کارگردان از پشت صحنه وارد سوژه شد و گفت:
-آهای بوقی! ... به چه جرئتی با کارگردان این طوری صحبت می کنی؟!

اسنیپ گفت:
-ساکت شو!...آخه تسترال! ما الان پنجاه سال قبلیم! زمان نوجوانی ارباب!

سپس جیمز را از یقه لباسش گرفت و ادامه داد:
-زمان بچگی ارباب این اصلا وجود نداشته! حالا الان وسط سوژه چی کار می کنه؟!

اسنیپ جیمز را از پنجره کلبه بیرون انداخت و بدین ترتیب، جیمز از سوژه بیرون شد!
اسنیپ ادامه داد:
-به خاطر این کار، پنجاه امتیاز از گریفندور کم میشه! برام مهم نیست الان توی هاگوارتز نیستیم و همچنین اصلا مهم نیست که زمانی که توی هاگوارتز بودی؛ توی گریفندور نبودی!

کارگردان با عصبانیت گفت:
-تو حق نداری! جیمز باید توی سوژه باشه! تو بازیگری و باید از من پیروی کنی!

اسنیپ چیزی نگفت. فقط لبخند زد؛ لبخندی که بیشتر شبیه زهرخند بود! سپس دستش را در جیبش برد و یک عدد منوی مدیریت را بیرون آورد.

-صبر کن!... نمی تون... .

کارگردان مذکور؛ فرصت نکرد تا جمله اش را تمام کند زیرا بلافاصله بلاک شد.
اسنیپ گفت:
-آهای!... ملت پشت صحنه! همین الان از کلبه میریم بیرون و دوباره فیلمبرداری رو از جایی شروع می کنیم که رسیدیم به کلبه!

ملت پشت صحنه از ترس بلاک شدن از دستور اسنیپ پیروی کردند.



مرگخواران،آرام آرام به کلبه نزدیک و نزدیک تر شدند.سوروس دست برد که در را باز کند اما قفل بود.
-آلوهومورا

ولی در باز نشد.سوروس دوباره ورد را تکرار کرد اما باز هم در کلبه باز نشد.جمعیت مرگخوار،در سکوت فرو رفته بود که ناگهان صدای هکتور از میان جمع برخواست:
-میخواین مجعون ضد قفل روش امتحان کنم؟

بلاتریکس به آرامی گفت:
-هیس...یه صدایی از توی کلبه میاد!

مرگخواران سکوت کردند و سپس به صدا گوش دادند:
-دختره ی ابله!...بهم گفت قبل از این که بارون بکشتش، توی تنه ی یک درخت پنهانش کرده!

بلاتریکس اصلا تلاش نکرد که خوشحالی خود را کنترل کند، با خوشحالی گفت:
-خودشه! اربابه! داره دنبال اون دیهیم می گرده!

رودلف گفت:
- می دونیم بلا!... ولی چه جوری باید متقاعدش کنیم که ما یاران وفادارش هستیم؟ اون الان خیلی عصبانیه و فکر نمی کنم به راحتی حرفامونو باور کنه.

اسنیپ گفت:
-آره، حق با رودلوفه...باید یک راه حل پیدا کنیم.

هکتور ویبره زنان گفت:
-می خواین بهش معجون باور کردن حرف بدم!؟

قبل از اینکه کسی فرصت حرف زدن پیدا کند، در کلبه با خشونت باز شد و ... .



آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۱ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۴
#29
ابرفورت در یک جنگل سر سبز و زیبا ظاهر شد، نگاهی به آسمان انداخت، هوا ابری بود و بدون شک تا چند لحظه دیگر باران می بارید.
ابرفورت به امید پیدا کردن که شخصی که بتواند کمکش کند، وارد جنگل شد.
چوبدستی اش را از زیر ردایش درآورد و با احتیاط قدم برداشت.
از محوطه بی درختی عبور کرد و کم کم احساس کرد که بین درختان گم می شود. چندین بار احساس کرد کسی یا چیزی با سرعت زیاد از کنارش عبور می کند و ناگهان دستان سردی را روی صورتش حس کرد؛ همان کسی که منتظرش بود:پدربزرگ خون آشامش، برایان دامبلدور.

ابرفورت انتظارش را داشت، با یک حرکت سریع خود را آزاد کرد و به سمت پدربزرگ خون آشامش برگشت.ابرفورت با دیدن ظاهر برایان تعجب کرد، او همیشه پدربزرگش را در ردای سیاه و آراسته دیده بود، اما اکنون، یک پیراهن سفید به تن داشت که لکه ی بزرگ خون روی آن دیده می شد و قسمتی از پیراهن پاره شده بودو مو های طلایی اش بهم ریخته بود و سیخ سیخ شده بود.

برایان فریاد زد:
-ابرفورت!... مگه بهت نگفتم هر وقت با من کار داشتی توی خونه منتظر بمون؟ اگه فقط دو دقیقه زودتر رسیده بودی و من صدای قلبت رو می شنیدم الان زنده نبودی! متوجه نیستی که من اینجا نمی تونم خودمو کنترل کنم؟

ابرفورت چوبدستی اش را زیر ردایش جا داد و گفت:
_ولی تو به عنوان یک پزشک جراح بین مشنگا زندگی می کنی! وقتی یک نفر رو جراحی می کنی، وسوسه نمی شی خون شو بنوشی؟!

برایان با کف دست به پیشانیش زد و گفت:
-من قبل از عمل های جراحی حسابی خودمو اینجا سیراب می کنم اگر هم تشنه ام بشه ، می تونم خودمو کنترل کنم. ولی وقتی برای شکار میام به جنگل، خودمو آزاد می ذارم و اجازه می دم روحیه خون آشامیم بر من غلبه کنه!

ابر فورت سری تکان داد و گفت:
-بهتر نیست توی خونه ات با هم حرف بزنیم؟


برایان با سر تایید کرد و هردو به راه افتادند. در تمام طول مسیر برایان مشغول غر زدن بود:
-باورم نمی شه! یک هفته تمام اون منطقه رو بررسی کردم ، برای این که وقتی رفتم شکار، شکارچی ها نیان اونجا بعدش یک دفعه تو ظاهر میشی! شانس آوردی وقتی که داشتم خون گوزن رو می خوردم، صدای قلبت رو شنیدم.

ابرفورت که حال و روز خوبی نداشت، با سر حرف های برایان را تایید می کرد و هر وقت صحبتهای برایان تمام می شد، کلماتی مانند "آره، درسته "و یا" حق با شماست" را بر زبان می آورد و دوباره غرغر های برایان شروع می شد!

چند لحظه بعد، اب و برایان مقابل خانه سفید و باشکوهی ایستاده بودند.برایان کلیدی را از جیبش درآورد و در خانه اش را باز کرد، ابتدا اب وارد شد و پشت سرش برایان وارد شد و در خانه را بست.

ابرفورت به سرتاسر خانه برایان نگاهی انداخت:
چندین قالیچه قدیمی و رنگ رو رفته روی زمین بود، در یک سمت اتاق قفسه های کتاب قرار داشتند و شاید بیشتر از صد ها کتاب در قفسه ها بود.
یک میز ناهار خوری بزرگ در یک سمت و یک کناپه و تلویزیون در سمت دیگر اتاق قرار داشت.

برایان با دست ابرفورت را دعوت به نشستن کرد و خود به اتاق دیگری رفت.
ابرفورت روی کاناپه نشست و دستانش را با صورتش پوشاند.

چند لحظه بعد برایان برگشت، مانند همیشه ردای سیاهی پوشیده بود و مو های طلایی اش صاف و مرتب شده بود. برایان کنار اب نشست؛ از ظاهر اب ، کاملا متوجه شد که چیزی او را غمگین کرده است.

برایان با مهربانی دستش را روی شانه اب گذاشت و پرسید:
-چی شده اب؟ ظاهرا چیزی ناراحتت کرده.

ابر فورت کف دستش را به برایان نشان داد و گفت:
-چرا خودت نمی بینی؟!

برایان گفت:
-ببخشید فراموش کرده بودم که می تونم از طریق لمس کردن افکار رو بخونم... تقریبا یک قرن میشه که از این نیروم استفاده نکردم!

برایان دست ابرفورت را گرفت، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
تک تک خاطرات ابرفورت، مانند یک فیلم در ذهن برایان پخش می شد:

نقشه هایش، افکارش، صحبت هایش و ... .

برایان دست ابرفورت را رها کرد و گفت:
-و حالا بعد از اجرای نقشه ات؛ فکر می کنی آماندا یک قربانی بی گناه بوده. درسته؟

ابرفورت سر تکان داد و برایان ادامه داد:
- و از من می خوای با سایمن روبرو بشم چون فکر می کنی حریف یک خون آشام، یک خون آشام دیگه اس؟!

ابرفورت بازهم سر تکان داد و ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد و بریده بریده گفت:
-من ...خودخواه بودم...باعث شدم به ...آماندا... آسیب برسه! من به بدی ولدمورتم.

برایان دستی بر سر نوه پیرش کشید و گفت:
-اشکالی نداره...به زودی جبرانش می کنی... منم کمکت می کنم... این سایمن به نظر زیاد باهوش نمیاد!

ابرفورت از جایش برخاست، لبخندی زد و پرسید:
-واقعا کمک می کنی؟

برایان گفت:
-البته!

سپس دستش را به سمت اب دراز کرد وگفت:
-نمی خوای منو به قرارگاهت ببری؟ می دونی که من هیجوقت یاد نگرفتم چطوری آپارات کنم!

ابرفورت دست پدربزرگش را گرفت و گفت:
-خوشتیپ شدی باب بزرگ!

برایان لبخند تلخی زد و گفت:
-زیبا... با شکوه... ثروتمند... خوندن ذهن از طریق لمس کردن ... فناناپذیر...حاضرم همشونو از دست بدم ولی دوباره انسان باشم.

ابرفورت حرفی نزد و به همراه برایان، به ویلای صدفی آپارات کرد.




ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۹ ۱۵:۴۹:۴۹

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴
#30
سلام... لطفا جایگزین شود.


نام: برایان دامبلدور

سن: 30 سال(450 سال)

گروه: گریفندور

چوبدستی:چوب درخت گردو، 18 سانتی متر، ریسه ی قلب اژدها، انعطاف ناپذیر و سخت.

نژاد: اصیل زاده

ویژگی های ظاهری: پوستی تیره، چشمان مشکی، مو های مجعد مشکی که همیشه از آنها متنفر است، بینی عقابی شکل(انسان)
پوستی سفید و درخشان، چشمان زرد کهربایی،مو های طلایی و مجعد، زیبا و ترسناک(خون آشام)


زندگی:
برایان در یازده سالی وارد هاگوارتز شد و کلاه گروه بندی او را به گریفندور انداخت.
برایان بسیار درس خوان بود و به ندرت از کتابخانه خارج می شد.
در سال پنجم، تمام امتحانات سمجش را عالی و فراتر از حد انتظار گرفت و قصد داشت در آینده، در اداره کاراگاهان فعالیت کند؛ همچنین او بسیار به کوییدیچ علاقه داشت اما هیچ استعدادی برای بازی کردن نداشت.

پس از پایان تحصیل، وارد اداره کاراگاهان شد و هم آنجا مشغول به کار گردید.
در 25 سالگی ازدواج کرد و سه سال بعد، صاحب اولین فرزند خود شد.

در سن سی سالگی، هنگامی که قصد دستگیر کردن یک خون آشام دیوانه را داشت؛ زخمی شد و سم خون آشام به سرعت وارد خونش شد و باعث تبدیل او به خون آشام شد.
پس از این حادثه، برایان برای همیشه خانواده اش را ترک کرد تا مبادا به آنها آسیبی برساند.
او پنجاه سال در یک غار که در کوهستانی دورافتاده واقع شده بود زندگی کرد و در این مدت، از خون حیوانات تغذیه می کرد تا این که بالاخره موفق به کنترل خود شد. اما به دنیای جادوگرها برنگشت و در عوض وارد دنیای مشنگ ها شد و در آنجا توانست به یک پزشک جراح تبدیل شود. او به خوبی توانایی کنترل خود، در هنگام مواجه با خون انسان را داشت.

پس از ظهور لردولدمورت، برایان وارد محفل ققنوس شد و همنجا متوجه شد که آلبوس دامبلدور، نوه خودش است.
پس از ناپدید شدن اسمشو نبر، برایان دوباره به دنیای مشنگ ها برگشت تا مانند گذشته، در نفش یک پزشک فعالیت کند.

پس از بازگشت دوباره لردولدمورت، برایان دوباره وارد محفل شد و شجاعانه در آنجا فعالیت کرد و بعد از کشته شدن ولدمورت، برایان دوباره به اداره کاراگاهان بازگشت.

برایان خانه مجللی دارد و بسیار ثروتمند است؛ اما حاضر است خانه، ثروت، زیبایی و جاودانگی اش را از دست بدهد، تا بتواند دوباره انسان باشد.

انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۸ ۲۱:۱۰:۱۹

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.