هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (چارلی_ویزلی)



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
#21
بلاتریکس لسترنج!
همون طور که گفته شد، واقعا از هیچ تلاشی برای سایت دریغ نمی کنه.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
#22
من به لوییس ویزلی رای میدم، چون عضو فعال و با انگیزه ای هستش.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
#23
بی شک هیچ ناظری تا به حال نتونسته به خوبی لرد ولدمورت انجمنش رو فعال نگه داره. لرد کاملا شایسته این رنک هستن.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ یکشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
#24
یکی از بهترین اعضای سایت، که هم شخصیت ایفایی دوست داشتنی و جالبی داره و هم سطح بالایی در نوشتن داره، کسی نیست جز آریانا دامبلدور!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
#25
هری وحشت کرده بود. حسی عجیب و آشنایی در وجودش موج میزد که برای بیست سال از آن خبری نبود.
او آنجا بود...ترسناک ترین جادوگر قرن...لردولدمورت؛ کسی که هری او را بیست سال پیش نابود کرده بود اما اکنون آن چشمان سرخ طوری به هری خیره شده بودند که هری جز انتقام، چیز دیگری در آنها نمی دید.

هری به آرامی گفت:
-هاگرید؟ اونو می بینیش؟

پاسخی نشنید. هری چوبدستی اش را به طرف ولدمورت گرفت و به آرامی به سمت هاگرید برگشت و از آنچه دید، تعجب کرد.
مرد نیمه غول کف زمین نشسته بود و دستهایش صورتش را پوشانده و گریه می کرد.

-هاگرید چی شده؟!

اما هاگرید متوجه پرسش هری نشد. او همانطور که گریه می کرد، دستهایش را که هرکدام به بزرگی در یک سطل آشغال بود در هوا تکان می داد و سعی داشت چیزی را از خود دور کند.
هری نمی دانست هاگرید چه می کند؛ او به کلی عقلش را از دست داده بود! به سمت ولدمورت برگشت و چوبدستی اش را محکم در دستش فشرد؛ طوری که انگشتانش درد گرفت. بهتر بود ابتدا خودش و هاگرید را از دست ولدمورت نجات می داد، سپس فکری به حال هاگرید می کرد.
اکنون هاگرید روی زمین زانو زد بود و به شخصی که وجود نداشت، التماس می کرد:

-نه! قسم میخورم کار من نیست! کار من نیست! هرکاری بخواین می کنم ولی آزکابان نه!

رفتار های هاگرید هر لحظه عجیب و عجیب تر می شد و در آن لحظه همچون کودک عظیم الجثه ای به نظر می رسید که کار بدی کرده و مجازات بزرگی در انتظارش است! هری می بایست به او کمک می کرد اما ولدمورت مهم تر و خطرناک تر بود.
قدمی به سمت ولدمورت برداشت.

-آواداکاداورا!

صدایش به همان تیزی، سردی و بی رحمی بود که از بیست سال قبل به خاطر داشت. درست همانند زمانی که پدر و مادرش را کشته بود...همان گونه که سدریک کشته شده بود...همان طور که بیست سال قبل، در نبرد پایانی شان، این طلسم را گفته بود و ...

همان یک لحظه غفلت کافی بود تا لردولدمورت، کار نیمه تمامش را تمام کند. کابوسی که بیست سال هری هرشب آن را در خواب میدید، به وقوع پیوست: لرد ولدمورت برگشته و پسر برگزیده؛ بالاخره کشته شد...

***

نمرده بود. می دانست زنده است. کسی که یک بار طعم مرگ را چشیده است، همچون شخصی است که یک کتاب از یک نویسنده را می خواند و پس از مدتی، کتاب دیگری از همان نویسنده را می خواند؛ اگر دقت کند لحن آشنای نویسنده را به خوبی می فهمد.
شاید اگر هری مرده بود، آن حس برایش همچون همان لحن آشنای نویسنده می بود اما هری بلافاصله پس از به هوش آمدن، متوجه شد نمرده است.

هری همان طور که چشمانش بسته بود، هشیاری اش را به دست آورد ، متوجه شد که بدنش بر روی زمین سردی قرار گرفته است. سردی زمین، همچون تیغ تیزی به تک تک استخوان های هری نفوذ کرده بود و آنها را به درد آورده بود.

چشمانش را به آرامی باز کرد و به سیاهی که در مقابلش قرار داشت خیره شد. از جایش برخاست؛ عینکش را برداشت و کمی چشمانش را مالید.

هری به از جایش برخاست و به اطرافش نگاه کرد، اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، گوی بزرگ ، درخشان و سبز رنگی بود که بین سقف و زمین سالن معلق مانده بود و تنها در جای خود، کمی جابجا می شد.
نور آن گوی سبز رنگ، تمام سالن را روشن کرده بود.

هری به سرتاسر سالن را نگاه کرد. آنجا، سالن مستطیل شکل بزرگی بود که شباهت بسیاری به سرسرای بزرگ هاگوارتز داشت؛ تنها سقف سحرآمیز نداشت و از چهار میز طویل خبری نبود. سقف، دیوارها و زمین سالن با استفاده از سنگ مرمر مشکی ساخته شده بود که بر روی آن، خط های نامنظم سفید رنگی به چشم میخورد.
هری احساس کرد در یک مکعب مستطیل تو خالی زندانی شده است.
ناگهان دریچه ای کوچک، درست وسط زمین، زیر گوی سبز رنگ، توجه هری را جلب کرد...



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
#26
در مقابل در چوبی غول پیکری ایستاده بودم و حس عجیبی داشتم. می دانستم که تنها من نیستم که احساس ترس می کنم. به چهره تک تک کسانی که همراه من بودم نگاهی انداختم؛ ترس در چهره تک تک آنها موج میزد، گویی قرار بود با باز شدن در، همه را به روش مشنگی تیر باران کنند!

صدای تق تق عجیبی توجهم را جلب کرد. کمی طول کشید تا فهمید که صدای پای شخصی بود که از پشت سر به سوی ما می آمد. نگاهی به او انداختم: قد بلندی داشت و ردای سبز رنگی به تن داشت که بلندی آن، تا زیر قوزک پایش می رسید، کلاه بلند و نوک تیزی به رنگ مشکی نیز بر سر داشت. عینک ته استکانی به چشم داشت و بر چند قسمت از صورتش، خطوط چین و چروک به چشم میخورد.

لحظه ای طول کشید تا او را شناختم؛ مینروا مک گونگال، استاد درس تغییر شکل، معاون دامبلدور و رئیس برج گریفندور.
بیل همیشه از او برایم گفته بود و او را "گربه ای خشک و جدی" توصیف می کرد. من اغلب بیل را سرزنش می کردم که نباید برای هیچ کس لقب بگذارد اما اکنون متوجه شدم که آن صورت لاغر و استخوانی، عینک اش و دسته آن، او را کاملا به گربه شبیه می کند! چهره اش به شدت خشک و جدی بود گویی هرگز نمی خندید!

مک گونگال گفت:
-سال اولی ها! ورود همتون رو خوش آمد میگم. تا چند لحظه دیگه جشن در سرسرای بزرگ آغاز میشه اما قبل اش باید گروهبندی بشین. گروه شما، حکم خونه شما رو داره. شما با اعضای گروهتون توی یک سالن میخوابید، اوقات فراغتتون رو میگذرونید و به کلاس درس میرین! سوالی هست؟

سوالش را طوری پرسید که اگر کسی هم سوالی داشت، جرئت نداشت آن را بر زبان بیاورد! کم مانده بود که یک شلاق بر دارد و همه ما را کتک بزند!
لحن خشک مک گونگال، استرس ام را چندین برابر بیشتر کرد. اضطراب، درون ام را همچون عنکبوتی که می خواهد با پاهایش طعمه اش را خفه کند؛ می فشرد.

در چوبی غول پیکر باز شد و مک گونگال وارد سرسرای پشت در شد.
زمانی که وارد سالن شدم، کاملا محو آنجا شده بودم. سرسرا بزرگترین و با شکوه ترین مکانی بود که تا به حال دیده بودم. سقف آن، به قدری بلند بود که دقیقا نمی توان راجع به اندازه آن عددی را تخمین زد. هزاران شمع روشن معلق بین زمین و سقف قرار داشت که سرسرا را روشن می کرد.
چهار میز طویل با فاصله از هم در سرسرا وجود داشت که هریک متعلق به یکی از گروه های چهارگانه بود.
بر روی دیوار های دو طرف سرسرا، فرشینه های رنگارنگ چهار گروه آویزان بود:
شیر طلایی گریفندور بر روی زمینه قرمزش، گورکن سیاه هافلپاف بر روی زمینه زرد اش، مار نقره ای اسلایترین بر روی زمینه سبز اش و عقاب سفید ریونکلا بر روی زمینه آبی اش.

آنقدر محو زیبایی و عظمت آن تالار شده بودم که برای چند دقیقه فراموش کردم برای چه آنجا هستم، عنکبوت درون ام هم دست از فشردن ام برداشت؛ گویی او نیز محو آن هم زیبایی و شکوه شده بود.

به انتهای سالن رسیدیم؛ درست در مقابل میز اساتید. مک گونگال چوبدستی بلندش را از زیر ردایش بیرون آورد و آن را به صورت موجی در هوا تکان داد، بلافاصله یک چهارپایه کوچک ظاهر شد که بر روی آن کلاه زشت و رنگ و رو رفته ای وجود داشت.
مک گونگال لیست کوچکی را از زیر ردایش بیرون آورد و از روی آن شروع به خواندن کرد:
-هوپر، جفری.

پسری عینکی با موهای مشکی به سمت چهار پایه رفت و روی آن نشست. مک گونگال کلاه را روی سر پسرک گذاشت.

کلاه فریاد زد:
-گریفندور!


صدای تشویق اعضای گریفندور را از پشت سرم شنیدم.

-استون، الیزابت!
-ریونکلا!
-اسمیت،برادلی!
-هافلپاف!
-تانکس، نیمفادورا!
-هافلپاف!
-ویزلی، چارلز!

اسم مرا صدا زد. عنکبوت درون ام با بی رحمی هرچه بیشتر درون ام را فشرد. با قدم هایی لرزان به سمت چهارپایه رفتم، چنان بودم که گویی می خواستم به پای چوبه دار بروم.
روی چهارپایه نشستم. مک گونگال کلاه را روی سرم گذاشت. هنگامی که کلاه بر روی سرم قرار گرفت. احساس کردم صورتم مور مور می شود.

صدای کلاه در مغزم پیچید:
-هوم...بذار ببینم، اوه!...خدای من! تو یه ویزلی هستی! میدونم کجا برات مناسبه!...گریفندور!

از روی چهار پایه بلند شدم و به سمت میز گریفندوری ها رفتم. قدم هایم بیشتر به جست و خیز شباهت داشت. دست خودم نبود؛ نمی توانستم جلوی لبخندی را بگیرم که بی اراده بر روی صورتم نقش بسته بود. هنگامی که به میز گریفندور رسیدم، پسر سال هفتمی که بر روی سینه اش یک مدال ارشدی خودنمایی می کرد، به آرامی به پشتم ضربه زد و گفت:
-خوش اومدی ویزلی! به خونه ی دومت خوش اومدی!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#27
کور ممد مذکور در پست قبل، که اکنون برای خود یک دامبلدور واقعی شده بود، به طرف تازه وارد در حال حرکت بود.

-ببین روباه؛ من اصلا نمی دونم رماتیسم و شلغم و مغز چه ربطی به هم دارن! میشه لطف کنی و به پروفسور بگی که بیان این...
-بچه ی روشنی! علاقه بورز!

کور ممد در حالی که دست هایش را باز کرده بود و سعی داشت حرکات دامبلدور را عینا تکرار کند صحبت های تازه وارد را قطع کرد؛ اما کاملا مشخص بود که در این کار هیچ استعدادی ندارد.

اگر به جای تازه وارد، هر شخص دیگری هم بود برای فهمیدن اینکه شخص مقابلش دامبلدور نیست؛ نیازی به هوش سرشار ریونکلایی نداشت!
یوان بلافاصله شستش خبردار شد که قطعا تازه وارد به این دامبلدور کاملا قلابی شک می کند، بنابراین گفت:

-عه...خب میدونی...منظور پروفسور این بود که فرزند روشنایی، عشق بورز! :grin:
-شما ها به من دروغ گفتین!

تازه وارد همان طور که چوبدستی اش را بیرون می کشید ، به سمت دامبلدور قلابی رفت و چوبدستی اش را زیر گلوی او گرفت.

-بگین پروفسور کجاست در غیر این صورت می کشمش! پروفسور کجاست؟!...من پروفسور رو میخوام خو!
-این مسخره بازیا چیه تسترال مادر سیروس! ایشون پروفسور هستند!
-یا پروفسور رو میارین یا اینو میکشم!

فرزندان روشنایی به این صحنه خیره شدند، آنها به شدت احساساتی شده و اشک در چشمانشان حلقه زده بود.
تازه وارد مذکور یک محفلی واقعی بود و سپیدی در وجودش موج می زد. عشق به پروفسور دامبلدور همچون گرمایی مطبوع تک تک سلول های تازه وارد را فرا گرفته بود و حال کار نداریم که این عشق در حال به کشتن دادن یک عدد کورممد بود!

-اکسپلیارموس!

نور قرمز رنگی از نوک چوبدستی آرتور ویزلی خارج شد اما آرتور فرد برگزیده نبود که اکسپلیارموس هایش توانایی شفا دادن کور مادر زاد و شق القمر داشته باشد بنابراین به جای اینکه تازه وارد را خلع سلاح کند، به تابلوی مادر سیریوس برخورد کرد و تابلو روی سر تازه وارد افتاد. تازه وارد در اثر ضربه، بلافاصله بیهوش شد و کورممد از شرش خلاص شد.

-وای! تو چی کار کردی آرتور؟! تو اونو کشتی! الان میان میبرنت آزکابان! من با این همه بچه یتیم چی کار کنم؟! ای وای! سیاه بخت شدم! ایهاالناس!
-مالی! دو دقیقه آبغوره نگیر! آزکابان چیه؟! قتل چیه؟! فقط بیهوش شده!

فرزندان روشنایی دور تا دور تازه وارد جمع شدند ، هیچ یک نمی دانستند باید چه کار کنند ، تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که عین تسترال تازه از تخم بیرون آمده به تازه وارد خیره شوند!

-یه کاری بکنید! اگه پروفسور برگرده چه جوابی بهش بدیم؟!



ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱ ۲۳:۲۶:۵۰

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: ثبت نام و اطلاعیه های هالی ویزارد!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ دوشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۵
#28
اهم...خب...منم شرکت می کنم. در بخش انفرادی و جدی.
البته میخوام طنز شرکت کنم ها! ولی خشم شب (اژدهام رو میگم) گیر داده که باید جدی شرکت کنی! منم که روی حرف خشم شب اصلا حرف نمی زنم!

پ.ن: چیه؟ من با اژدهام حرف میزنم! توهمی هم خودتونید!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۵
#29
1_

charlie weasley




2_ یک اژدهای خوشگل دارم که در آواتارم موجوده، عاشق کوییدیچ ام و به شدت هم خرافاتی ام مثلا پای خرگوش پارچه ای میذارم توی جیبم، قبل از انجام هر کاری سه بار تا هفت می شمارم و ...

3_ خیلی خفنه!

تمام قوانین را قبول دارم.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۵
#30
لطفا جایگزین شود.


نام: چارلی ویزلی

گروه: گریفندور

چوبدستی: چوب صندل، هجده سانتی متر، ریسه قلب اژدها

سپرمدافع: اژدها

حیوان خانگی: اژدهایی به نام خشم شب دارد.

ظاهر: مو های قرمز بلند دارد که روی پیشانی اش می ریزد، چشمانش سبز است و بینی نوک عقابی دارد.

خصوصیات رفتاری: به شدت درس نخوان! عاشق کوییدیچ و موجودات جادویی به خصوص اژدهاست. به شدت هم خرافاتیه! از روز های جمعه ی سیزدهم ماه به شدت وحشت داره، معمولا یک پای خرگوش پارچه ای توی جیب رداش میذاره که معتقده براش خوش شانسی میاره. قبل از انجام هرکاری سه بار تا هفت میشماره و ...

زندگی نامه: چارلی دومین فرزند خانواده پر جمعیت ویزلی هاست.
در یازده سالگی وارد هاگوارتز شد و مثل تمام اعضای خانواده اش به گریفندور رفت.
از همان ابتدا مشخص شد که کلا اهل درس نیست و از درس به جایی نمیرسه! در عوض، استعداد فراوانی در کوییدیچ داشت و در مقام یک جست و جو گر بازی می کرد.
عاشق موجودات جادویی و به خصوص اژدها بود و بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز به پرورش اژدها پرداخت.

چارلی هم اکنون یکی از اعضای محفل ققنوس است. اژدهایش در خانه گریمولد کاملا آزاد است و هیچ کس جرئت ندارد چپ به آن نگاه کند چرا که خوراک اژدها شدن دردناک است!

انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۱۲ ۱۷:۰۰:۵۱

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.