هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۳۷ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۶
#21
- رودولف برو کنار!
- وایسا من با ارباب کار دارم! ارباب میشه ببخشینم
- نه رودولف! نمیشه!
- رودولف میشه حالا بیای کنار؟
- نه!

گویندالین گیج و کلافه، از ورودی در اتاق لرد سیاه فاصله گرفت.
.
.
.
.
.
با لبخندی روی لبش، از پیچ راهرو پیچید. صحنه ای که جلوی چشمهایش قرار داشت، لبخندش را کمرنگ کرد.
- تو هنوز اینجایی؟
- خب من دربونم!
- دربون در اتاق اربابی؟
- نه با ارباب کار دارم.

گویندالین آهی کشید. و راهش را کج کرد. بعید می دانست که این در، تنها راه ورود و خروج اتاق ارباب باشد. وگرنه ارباب با رودولف چه میکرد؟ لابد خودش را از پنجره....
- پنجره!
- پنجره چی الین؟ پنجره ها کثیفن؟
- اوه نه! نه بابا.
- خب پس چی؟ میخوای پنجره ای به خلوت من باز کنی؟

گویندالین به چشم های براق دلفی نگاهی انداخت.
- نه! تو نه دلفی! پدرت!

گویندالین، دلفی حیران را با خلوتش تنها گذاشته و دوان دوان راهروی منتهی به اتاق اربابش را ترک کرد
.
.
.
.

زمان: چند ساعت بعد
لوکیشن: چند ده متر بالای زمین، روبروی پنجره اتاق لرد سیاه


- حالا تو مطمئنی این راه عملیه؟
- نه مطمئن نیستم. ولی تو به عنوان یه جاروی ناطق، ایده دیگه ای داری؟

جاروی گویندالین ادای فکر کردن را در آورد.
- حالا که فکرشو می کنم، نچ!
- خب پس در سکوت کارتو بکن!

چند دقیقه ای طول کشید تا گویندالین و جارویش، نقطه مناسب را برای فرود آمدن بر لبه پنجره اتاق لرد سیاه پیدا کنند. البته این کار، به خودی خود نباید چندان دشوار می بود. علت این دشواری، موانع پیشگیرانه ای بود که لرد ولدمورت، برای عدم نفوذ شخصی بنام رودولف قرار داده بود.
نزدیک غروب آفتاب، گویندالین، تلاش را رها کرده و از جارو پایین آمد. از شدت خستگی، کنار فواره خانه ریدل، نشسته بود که صدای قدم های آشنایی را شنید.
فورا بلند شده و با اشتیاق صدایش زد.
- سرورم؟

سر لرد سیاه چرخید! اما نه به سمت صدای گویندالین!

- ارباب غر دارم!
- بگو غردولف!
- میشه ببخشینم؟
- روووووووووودووووووووووووولف!

صدای جیغ بلندی در تمام باغ پیچید!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۰:۳۶ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۶
#22
سوژه نو:

- میگم سرده؟
- اوهوم!
- ولی هوا بهتر شده ها!
- اوهوم!
- اوهوم و زهر باسیلیسیک! اصلا حواست به منه مونی؟
- اوهوم!

شـــــترق!

یکی از معدود صندلی های درون بند عمومی شماره شش از بند ساحرگان، به طرف مونیکا ولینکیز پرتاب شد.

- اهای. داشتم تماشا می کردما!

بلاتریکس اخم ظریفی کرد.
- چی رو تماشا می کردی؟
- مقدمات جشن سالگرد احداث آزکابان رو. و بله! هوا بهتر شده چون دو سوم دیوانه سازها رفتن حمالی.

بلاتریکس مونیکا را با حالتی نه چندان ملایم، از جلوی پنجره کوچک کنار زد.
- دارن چکار می کنن؟ آخه مگه زندان ساختن جشن داره؟ من نمیفهمم...

کسی نفهمید بلاتریکس چه چیزی را نمی فهمد، چرا که صدایش در صدای بلندگوی زندان گم شد.
- همه زندانیان گوش کنید! همه زندانیان گوش کنید! با زندانی های بند 9 هم هستما. دربیارین اون هدفون ها رو! همه تون گوشه لباس نفر جلویی رو بگیرید و بیایید به محوطه!
ساحره های حاضر در بند، به یک دیگر خیره شدند.
- مگه قراره نمایش های بیدل نقال رو بازی کنیم که پشت لباس همو بگیریم؟
.
.
.
.
- سکوت رو رعایت کنید. آهای گنده بک ها با شمام. امشب بیشتر دیوانه سازها بیکارن. یه کاری نکنید بفرستم تو انفرادی با ده تا نگهبان!

قلچماغ های بند قاتلین خطرناک، که چیزی نمانده بود کارشان کم کم، از دعوای لفظی به دعوای فیزیکی تبدیل شود، ناگهان سکوت کردند.

- خب! حالا که بلاخره ساکت شدین، چون امشب سالگرد ساخت زندانه، تصمیم گرفتیم بذاریم تا فردا همین موقع، بدون دیوانه ساز باشید و جشن بگیرید. البته امکان فرار مهیا نیست. و نگهباناتون، اون بیرونن. ولی خب! حدوداً24 ساعت رو تقریبا آزادین!

سرنگهبان این را گفته و زندانیان بهت زده را ترک کرد. چند لحظه بعد، بهت آنها با صدای بسیار بلندی که آمیخته از جیغ و نعره و فریاد و کوباندن مشت به این و آن بود شکسته شد.گرچه مجددا سکوت مطلق برقرار نشد، اما تا آن حد از شدت صدا کاسته شده بود که بتوان بحث های میان زندانیان را شنید.
- من میگم جشن بگیریم.
- من میگم بخوابیم. یه روز خواب بدون کابوس!
- بخوابیم چیه بابا. من میگم مسابقه بذاریم. با شرط بندی.
- نظر من اینه که مسابقه بذاریم. و شرط ببندیم.

کتی بل به گوینده جمله دوم خیره شد.
- من که همین الان اینو گفتم.
- نه تو نگفتی. همچین ایده ای از مغز زن ها در نمیاد. این پیشنهاد من بود!

نیمی از حیاط زندان، ناگهان ساکت شد. سکوتی خشمگین! ساکنین بند ساحرگان با عصبانیت، قصد داشتند به سمت گوینده هجوم ببرند. گروهی از مردان متوجه این قضیه شده بودند.
- هی! اروم باشید.
- اون به ما توهین کرد.
- نه نکرد. داشت شوخی می کرد.
- نه توهین بود. اون گفت شما مردا بهترین.
- خب این که توهین نیست!
.
.
.
.
ارشد های هر بند متوجه شدند که این بحث ها می تواند تا فردا شب و حتی بیشتر از فردا شب هم طول بکشد، بنابراین، پس از مشورت کوتاهی، یکی از ارشدها بالای یک سکو رفته و فریاد زد:
- گوش کنین! شما تا هفته بعد می تونین سر هم داد بکشید ولی این چیزیو حل نمی کنه. بیایید مسابقه بدیم. یه مسابقه چند مرحله ای! هر گروهی برنده شد، بهتره. و اون می گه چکار کنیم!

گروه های خشمگین دقایقی سکوت کرده و بعد، با فریاد تایید کردند. ارشدها ناگهان متوجه موضوع خاصی شدند.
دقیقا چه مسابقاتی باید برگذار می شد؟


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۴ ۰:۴۰:۳۷
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۴ ۰:۴۳:۰۸

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
#23
تیم حدس

- باز این شروع کرد. بابا این پانتومیمه نه مسابقه کی جذاب ترین جادوگره!

رودولف به الیزابت اخمی کرد. اما با توجه به ساحره بودن او، واکنش بیشتری نشان نداد. گیبن به سه ساحره که کنار هم نشسته بودند و با هم پچ پچ می کردند، نگاهی انداخت.
- خب؟

رز سری تکان داد.
- هیچی.
- هیچی؟
- اره هیچی. هیچی از این اجرای گیبن وارانه نفهمیدیم.

رودولف نگاهی به گیبن انداخته و از جا بلند شد. چند لحظه به سه ساحره نگاه کرده و نیشخند زد. تا جایی که الیزابت گفت:
- هی! ما نیومدیم اینجا هیکل چهار در چهار تو رو تماشا کنیما؟ یک تکانی بده!

به محض گفتن این حرف، رودولف مشغول اجرای حرکات موزونی به سبک مکزیکی شد. سه ساحره فریاد همزمانی سر دادند.
- رودوووووولف!
- خب به من چه! خودت گفتی تکان بده!
- اجرا کن دیگه گنده بک!

رودولف اخم کرد.
- فقط مونده بود یه جارو به من دستور بده.
چند لحظه بعد، وقتی رودولف دست هایش را دور خودش حلقه کرده و خودش را در آغوش کشید. حتی هم گروهی های خودش با تعجب به او نگاه کردند. ولی رودولف بدون هیچ توجهی، مشغول لرزیدن شده بود.رودولف سرش را به یک طرف کج کرده بود.
- گربه لاکریتا؟
- نه بابا جان نه!

رودولف در سکوت به لرزیدنش ادامه داد. چند لحظه بعد سکوت کافه شکست!
- رز!
- چیه الین؟
- اوه نه! منظورم تو نیستی. منظورم جوابه. رز... زلزله!


---------
رز زلر یا همون رز زلزله


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۸:۵۰ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
#24
تاج سرم
میشه درخواست نقد اینو بدم؟
و شما نقد کنید؟
لطفا؟


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۵۲ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
#25
- برو کنار ببینم گوین! اینا چی اند داری نگاه می کنی؟

گویندالین سرش را از روی تبلت مشنگی اش بلند کرده و به صاحب صدا نگاه کرد.
- آرسینوس اسم من الینه و دارم دنبال آواتار می گردم. آخه هر چی که پیدا می کنم یه چیزی کم داره. تو یکی اش خیلی غمگینم. یکی اش خیلی مهربونه. یکی اش...

-آهای...بلاک یعنی چی؟ ما الان چی شدیم؟!

آرسینوس به گویندالین که حرفش نیمه کاره مانده بود، نگاه کردو گویندالین به آرسینوس، که نیمی از صورتش را از روی ماسک می خاراند.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود، که گویندالین و آرسینوس و باقی مر گخواران، با در دست داشتن وسیله های مشنگیشان، که با آن ها، وارد سایت جادوگران شده بودند، به در اتاق لرد هجوم بردند. و البته در آن میان متحمل تلفاتی هم شدند، بعضی از مرگخواران، که سرشان را از روی گوشی ها و تبلت ها و آیپد ها بیرون نیاورده بودند، برخی دیگر را زیر پا له کردند.
گروهی که سالم به درب اتاق لرد رسیدند، اول به لرد و بعد به سایت و بعد به خودشان نگاه کردند.
تمامی مرگخواران، به پست شماره 666 خیره شده بودند.
البته نه به محتوای پست.
بلکه به کلمه ای در کنار پست و زیر کادر معرفی هر کاربر!

"شناسه بسته شده"

در چند ثانیه، "سکوت بره ها" در خانه ریدل تبدیل به فریادهایی از جنس "جیغ" شد.

- ارباب؟ شناسه بسته شده چیه؟ ینی کشتنتون مرلین به دور؟
- ارباب کار رودولفه؟
- ارباب ینی ما الان می تونیم لرد بشیم؟

لرد با چشمانی خشمگین و متعجب به مرگخوارهایش نگاه کرد تا گوینده آخرین جمله را بیابد! در این هیاهو، لینی دسترسی های مدیریتی اش را روی شانه های آبی اش گذاشته و پیکسی وار، از جلوی چشم های اربابش دور شده بود.

- آرسینوس!
- بله سرورم؟
- تو قبلا وزیر بودی. مرگخواران ما نمی دونن بلاک و شناسه بسته شده چیه! بیا با صدای بلند برای همه توضیح بده!


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱۴ ۰:۵۸:۳۵

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶
#26
- هي! وايسا ببينم خانومِ مي ريم سر مسابقه! ميشه بگي محل مسابقه دقيقا كجاست؟

اليزابت لحظه اي ايستاده و به گويندالين كه درست وسط پياده رو، دست به سينه ايستاده بود، نگاه كرد.
- الين! من قبول دارم شوخي هات گاهي اوقات جالبن. ولي آخه الان واقعا وقت شوخی کردن نیست.

جواب سوال اليزابت را صدايي خش دار و "سيخ سيخي" بر زبان آورد.
- در واقع، اون شوخي نمي كنه اليز. ما نميدونيم محل مسابقه دقيقا كجاست مگر اينكه تو بدوني.

اليز ابت با بي حوصلگي چشم هايش را چرخاند.
- معلومه كه مي دونم. محل مسابقه تو شهربازي لندنه. توي تونل ديوانه سازها.

گويندالين سرش را كج كرد. موهايش را به يك طرف ريخت و خودش را به جلو پرتاب كرد.
- هــــــو ... من يه ديوانه سازمـــ
- هي! جدي باش. راست مي گم. تونل ديوانه ساز و خود ديوانه ساز !

شعله هاي شوخي و خنده در چشم هاي گويندالين فرو نشست. بي اختيار دستش را به ميان موهايش فرو برده و به من من افتاد.
- اهم... اليز... ميگم...

گونه هايش سرخ شده و به نظر مي رسيد از به زبان آوردن ادامه جمله مي ترسد. الیزابت از دیدن او در این حالت تعجب کرد.
- بگو!
- ميگم... نميشه ... من... نيام؟

اليزابت جوري به گويندالين نگاه كرد كه دختر جوان چند قدم عقب رفته و جاروي پرنده اش را جلوي خودش گرفت.
- تو يهو چت شد؟ رز كه نيست. اگه تو نياي من قراره چكار كنم؟ برم تعظيم كنم و برگردم عقب؟

اليزابت، براي احتياط بازوي گويندالين را گرفته و همراه او، به شهربازي آپارات كرد.
با اينكه شهربازي مثل هميشه به نظر مي رسيد، اما گويندالين ترجيح مي داد از آنجا رفته و از شهر بازي دور شود.
دورتر
دورتر
و باز هم دورتر!

- كجا مي ري گويندالين!
- من؟ من؟ جايي نمي رم ارباب!
- پس چرا هي داري دور و دور و دورتر مي شي؟
- مي رم... مي رم اون چيزه رو بيارم !
- چي رو؟
- همون ديگه! همون وسيله نسبتاً بلند و باريك كه همه داريم.

اليزابت با تاسف آهي كشيد. او دقيقا نمي فهميد چرا گويندالين از دمنتورهايي كه در انتهاي تونل سر مي خورند، هم مي ترسد. اما خب، او ناخواسته به كلمه مورد نظر بازي اشاره كرده بود. ولدمورت اخمي كرد.
- ديوانه جمع كردم دور خودم؟

صداي جاروي گويندالين از كمي عقب تر شنيده شد.
- ارباب. الين از اينا مي ترسه!

لرد ولدمورت به چهره رنگ پريده الين نگاه كرد.
- اصلاً كاري به اينكه يه گريفندوري هستي ندارم. كاري هم به اينكه مرگخواري ندارم. حتي كاري به اينكه يك ساحره هستي هم ندارم. ولي چطور ممكنه وقتي من اينجام تو از اينا بترسي گويندالين؟

آرامش و شادي در چشمهاي گويندالين مورگن درخشيد. لحظه اي بعد دختر جوان جلوي لرد ولدمورت زانو زده بود.
- تاج سرم، اين دست من نيست. من فقط ...

گويندالين حرفش را نيمه كاره رها كرد. نه فقط به خاطر چشم هاي خشمگين اربابش كه به او نگاه مي كردند. نه فقط به خاطر اينكه مرگخواران ديگر، آرام از او و اربابشان فاصله مي گرفتند. بلكه به خاطر چيز ديگري كه با فاصله اي اندك، ا ز قلبش قرار گرفته بود. صدای سیخو، بین صدای باد در دیواره های تونل به گوش رسید.
- خودشه! جواب مسابقه همينه!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶
#27
- تالار اسرار؟ کی اسم اینجا رو انتخاب کرده؟ چرا اسمشو نذاشتن تالار های درهای بدون جنسیت!

سرهای همه مرگخواران که به طور پیش فرض، از تنظیمات کارخانه، نادیده گرفتن غرهای رودولف را انتخاب کرده بودند، ناخودآگاه به سمت جادوگر اخم آلود قمه به دست چرخیدند.

- بدون جنسیت؟

رودولف به لینی اخمی کرد.
- نه واقعا به اون معنی! مساله فقط اینه که من نمی تونم جنسیتشونو تشخیص بدم.

گویندالین اول نگاهی به درها و بعد نگاهی به رودولف انداخت.
- این به خاطر این نیست که هنوز حرف نزدن؟
- نه دیدی که! من تو اون اتاقک "محفل درش پیدا" می تونستم جنسیتشونو تشخیص بدم.

بلاتریکس با اخم موهای درهمش را از جلوی دهانش فوت کرد.
- ولی جلوی اون در انباری زشت، تا با اون صدای جیغش، صدات نکرد نفهمیدی که مونثه!

رودولف به دری که کوبه های متقارن داشت، نگاهی انداخت و گفت:
- حالا چه فرقی می کنه ما بفهمیم اینا مردن یا با کمالاتن؟
- چون اون وقت می تونن بهمون بگن چی پشت دره اینجوری از هم جدا نمی شیم.

کراب که در انعکاس سنگ مرمر سیاه، چهره خودش را تماشا می کرد گفت:
- اگه نگفتن چی؟

لینی با غرور گفت:
- اگه سوال نکنی که نمی فهمی. اینو روونا گفته!

رودولف بی توجه به کلمات قصار روونا ریونکلاو، به سمت میز وسط تالار رفته و تصمیم گرفت سوال و جواب را از آنجا شروع کند. و بلا که وضع را چنین دید، دنبالش رفت تا مبادا به دری، دیواری، زنگوله ای، ابراز علاقه کرده و با آن "این عه ریلیشن شیپ" بشود.
- ام... میگم که! سلام میز جان!
- دوشیزه روشن میزِ چوب نژاد هستم. برای بازدید از تالار وقت گرفته بودید؟

ابروهای بلا، بالا رفت.
- وقت؟
- بله دیگه! وقت برای تور تفریحی آموزشی سازمان اسرار. ما شیش تا رخت آویز دوره دیده داریم که گروه ها رو در مدت تور راهنمایی می کنن و تاریخچه تالارها رو بهشون توضیح میدن. آخه بعضی از تالار ها دوست ندارن با کسی حرف بزنن. وقت گرفته بودین شما؟

میز منشی، جمله آخر را با کلافگی دلبرانه ای گفت.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶
#28
هکتور شدت لرزش هایش را شدید تر کرده و با صدای بلند، با خودش و دیوارهای تونل حرف زد.
- ویبره انرژیه. اپارات هم انتقال انرژیه. من باید اونقدر ویبره بزنم که انرژیم با انرژی آپارات هم اندازه بشه. و باید جایی از اتاق جلسه ظاهر بشم که کمترین انرژی و لرزش رو داره. ینی زیر سایه ارباب. تازه الان معجون هامو با خودم دارم. می تونم یه معجون آپارات سریع هم، بخورم که زودتر به ارباب برسم. اربااب، هکول ویبره داره میاد

هکتور تمرکز کرد و لرزید.
باز هم تمرکز کرد و لرزید.
و همچنان تمرکز کرد و لرزید.
آنقدر که دود از سرش بلند شده و از کف تونل فاصله گرفت. لرزشش آنقدر شدید بود که در اقصی نقاط جهان هم لرزه هایی رخ داد که در علوم ماگل ها به زلزله معروف است. حال آنکه هیچکس خبر ندارد پدر زلزله، هکتور و لرزش هایش هستند.
وقتی زمین دست از لرزیدن برداشت و خاک های تونل، کمی فرو نشست، دیگری هکتوری در تونل نبود.
.
.
.
هکتور دست های سردی را حس می کرد که روی پیشانی و شانه چپش قرار گرفته اند.
دست های سرد؟
لرزه های هکتور شدت گرفت.
- اربااااب!
- اره عزیزکم! پسر کوچولوی جنگجوی من! هک. هاکان من! پرستااااار. دیدی من دیوونه نیستم! این هاکانه. هاکانه نصفه من!

هکتور میخواست با ملاقه اش به سر خود بکوبد تا مطمئن شود هنوز سالم است.
ولی خب سالم نبود!
جدا از لرزه های فراوان که روی سیم پیچی مغزش اثر گذاشته بود، هکتور حس می کرد بدنش، بیش از حد سبک است. انگار که نصف شده باشد.
جیغ کشید!
- نصفم کو! نصفم کو! نصفم کوووو!
.
.
.
نیمه بدن هکتور، انگار فقط منتظر همین فریادها باشد، فرسنگ ها زیر زمین، لرزشش را از سر گرفته و شروع به تکان خوردن کرد.
تکان هایی که مورچه های قرمز را از خواب ظهرشان بیدار کردند.
مورچه های قرمز دوست ندارند از خواب بیدار شوند.
مورچه های قرمز دوست ندارند یک دست و پای لرزان درون لانه شان وول بخورد.
مورچه ها دوست ندارن یک دست بدون تن، در لانه شان معجون هم بزند. پس به دست و پای نصفه حمله کردند.

.
.
.
.
- آی... اوی... یکی داره گازم می گیره. لینیه... کار لینیه...اوووی. کمک! من ارباب می خوام.
- هاکااان من! پسر نصفه من!
- کمـــــــک


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶
#29
- میپرم بالا. می پرم پایین
- می پرم بالا! می پرم پایین!
- می پرم بالاااااا....

هکتور دگورث گرنجر، نتوانست دوباره برود پایین.
البته نه! او داشت پایین می رفت.
پایین...
پایین...
پایین....
و باز هم پایین!

- منطق معجون سازی هکتور وارانه من می گه دارم زیادی پایین میرم.

اینکه سنجش ارتفاع چه ارتباطی به منطق معجون سازی هکتور وارانه دارد را، احتمالاً فقط خود هکتور میداند. به هر حال،منطق، غریزه یا هر چیز دیگری، هکتور داشت با سرعت زیادی می لرزید و پایین می رفت.

و باز هم پایین می رفت. و می لرزید.ولی ناگهان متوجه شد که دیگر پایین نمی رود. هر چند که هنوز می لرزید

- چرا دیگه نمی رم پایین؟ تموم شد؟ ینی رسیدم ته قلعه؟ می تونم برم جلسه؟>

هکتور به انتهای قلعه نرسیده بود " اگر بتوان زمینی را که یک قلعه روی آن ساخته شده را، ته قلعه دانست" .بخاطر لرزش های مداوم بدن هکتور، اعصابش، برای تشخیص فضا، دما، صدا و هرچیز دیگری که احتمالا می توانست به "آ" ختم شود، نیاز به زمان بیشتری داشتند. به همین دلیل، پس از تاخیری چشم گیر، هکتور ناگهان فریاد زد:
- سوووووووووووووووووختم!

هسته زمین که حالا دیگر نمی توانست گوشش را بگیرد،دهانش را به صورت نیمه بسته درآورده و هکتوری را که روی لب هایش جا خوش کرده بود، به بالا فوت کرد!
هکتور داشت بالا می آمد.
بالا...
بالا...
بالاتر...
و بازهم بالاتر!
حتی بالاتر از ستاره ها!

ممکن بود؟ بله ممکن بود. چون او هکتور دگورث گرنجر بود. او معجون ساز بود.
بود واقعا؟
اما خب، هیچ کس نمی تواند تا ابد بالا برود. به همین دلیل، هکتور باز هم راه پایین آمدن را در پیش گرف. و این بار در راه پایین آمدن، چند تایی هم ستاره درو کرد. و پایین آمد. به همین دلیل، برخی از صورت های فلکی که حالا ناقص شده بودند، راه افق فلکی را درپیش گرفته و محو شدند تا نامی از آنها باقی نماند. و شما اکنون، نامشان را ندانید!
وقتی هکتور متوجه شد به زمین نزدیک می شود، صاف ایستاده و آماده فرود شد.
ولی...
فرودی در کار نبود.
هکتور از چاهی که خودش برای خودش کنده بود، مجددا به درون زمین فرو رفت. اما هکتور سریع بود. او پیش از آنکه مجددا به درون گودال بیافتد، دست دراز کرده و پاتیل معجون سرد شونده اش را هم برداشت. تا دست در دست هم، مجددا به گوشته زمین برسند.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶
#30
-بعد سه متر می رین داخل و می پیچین به چپ!
.
.
.
.
.
- گفت سمت راست!
- میدونم!
- ولی داری می ری سمت چپ!

آرسینوس جیگر، درست وسط راه، ایستاده و بعد به آستوریا نگاه کرد.
- داری می گی من نمی دونم چپ و راست کدوم طرفه؟ من!؟ وزیر اسبق!

گویندالین با صدای آرامی سرفه کرد.
- منظورت از همون وزراییه که باید توی انبار جا بمونن؟

گویندالین نمی توانست چشم غره مرگباری را که آرسینوس از پشت نقاب نثارش کرده بود ببیند. آرسینوس سری به علامت تاسف تکان داده و گفت:
- منم می دونم این سمتی که انتخاب کردم، سمت چپه. ولی شما اصلاً سمت راست دری می بینین؟

تمام مرگخواران به سمت راست نگاهی کردند. بخشی از دیوار به طرزی غیر هنرمندانه ای، به رنگ صورتی چرک در آمده بود. اما به جز این، چیزی در دیوار دیده نمی شد! آرسینوس ابروهایش را بالا داد
- شماها اینجا علامت خطر مرگ می بینین؟
- نه چون من گذاشتمش زمین. به دکوراسیون جدیدم نمیومد.

کمی طول کشید تا مرگخواران متوجه شوند که صدا از قسمت صورتی رنگ روی دیوار می آید.
- تو دری؟
- تو دری چیه بی ادب! جناب آقای در. من جناب آقای در هستم! آقای در!

رودولف یک قدم از بقیه فاصله گرفت
- هی! به من نگا نکنید. خودش گفت آقای در.

لینی، آستوریا و گویندالین به هم نگاه کردند.
- تو گفتی آقای در؟
- اره من گفتم آقای در! انسان ها مشکل شنوایی دارن؟

لینی روی هوا بال بال زد.
- آخه کدوم مردی صورتی جیغ می پوشه؟

وقتی لینی متوجه کراب شد، سری تکان داد
- کراب گفتم مرد! اصلاا اینا رو ولش کن. آقای در صورتی پوش، میشه بذاری رد شیم!
- نه!
- چرا نه؟ چون به رنگ در... چیزه... لباست گیر داد؟

به نظر می رسید در پوزخند زده باشد.
- نه بابا. کی به سلیقه هارمونیایی یه پشره اهمیت میده! نمیشه رد شین. چون من خیسم. اگه الان باز شم رنگ ریزش دستگیره پیدا می کنم.
- چی ریزش؟
- رنگ ریزش! یه جور بیماریه. بین اشیای پرکاربرد هم شیوع زیادی داره!

مرگخواران اصلاً علاقه نداشتند چیزی درباره بیماری اشیا بدانند. چه درهای صورتی و چه درهای غیر صورتی!



ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۹ ۱۱:۴۰:۰۵

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.