- هي! وايسا ببينم خانومِ مي ريم سر مسابقه! ميشه بگي محل مسابقه دقيقا كجاست؟
اليزابت لحظه اي ايستاده و به گويندالين كه درست وسط پياده رو، دست به سينه ايستاده بود، نگاه كرد.
- الين! من قبول دارم شوخي هات گاهي اوقات جالبن. ولي آخه الان واقعا وقت شوخی کردن نیست.
جواب سوال اليزابت را صدايي خش دار و "سيخ سيخي" بر زبان آورد.
- در واقع، اون شوخي نمي كنه اليز. ما نميدونيم محل مسابقه دقيقا كجاست مگر اينكه تو بدوني.
اليز ابت با بي حوصلگي چشم هايش را چرخاند.
- معلومه كه مي دونم. محل مسابقه تو شهربازي لندنه. توي تونل ديوانه سازها.
گويندالين سرش را كج كرد. موهايش را به يك طرف ريخت و خودش را به جلو پرتاب كرد.
- هــــــو ... من يه ديوانه سازمـــ
- هي! جدي باش. راست مي گم. تونل ديوانه ساز و خود ديوانه ساز !
شعله هاي شوخي و خنده در چشم هاي گويندالين فرو نشست. بي اختيار دستش را به ميان موهايش فرو برده و به من من افتاد.
- اهم... اليز... ميگم...
گونه هايش سرخ شده و به نظر مي رسيد از به زبان آوردن ادامه جمله مي ترسد. الیزابت از دیدن او در این حالت تعجب کرد.
- بگو!
- ميگم... نميشه ... من... نيام؟
اليزابت جوري به گويندالين نگاه كرد كه دختر جوان چند قدم عقب رفته و جاروي پرنده اش را جلوي خودش گرفت.
- تو يهو چت شد؟ رز كه نيست. اگه تو نياي من قراره چكار كنم؟ برم تعظيم كنم و برگردم عقب؟
اليزابت، براي احتياط بازوي گويندالين را گرفته و همراه او، به شهربازي آپارات كرد.
با اينكه شهربازي مثل هميشه به نظر مي رسيد، اما گويندالين ترجيح مي داد از آنجا رفته و از شهر بازي دور شود.
دورتر
دورتر
و باز هم دورتر!
- كجا مي ري گويندالين!
- من؟ من؟ جايي نمي رم ارباب!
- پس چرا هي داري دور و دور و دورتر مي شي؟
- مي رم... مي رم اون چيزه رو بيارم !
- چي رو؟
- همون ديگه! همون وسيله نسبتاً بلند و باريك كه همه داريم.
اليزابت با تاسف آهي كشيد. او دقيقا نمي فهميد چرا گويندالين از دمنتورهايي كه در انتهاي تونل سر مي خورند، هم مي ترسد. اما خب، او ناخواسته به كلمه مورد نظر بازي اشاره كرده بود. ولدمورت اخمي كرد.
- ديوانه جمع كردم دور خودم؟
صداي جاروي گويندالين از كمي عقب تر شنيده شد.
- ارباب. الين از اينا مي ترسه!
لرد ولدمورت به چهره رنگ پريده الين نگاه كرد.
- اصلاً كاري به اينكه يه گريفندوري هستي ندارم. كاري هم به اينكه مرگخواري ندارم. حتي كاري به اينكه يك ساحره هستي هم ندارم. ولي چطور ممكنه وقتي من اينجام تو از اينا بترسي گويندالين؟
آرامش و شادي در چشمهاي گويندالين مورگن درخشيد. لحظه اي بعد دختر جوان جلوي لرد ولدمورت زانو زده بود.
- تاج سرم، اين دست من نيست. من فقط ...
گويندالين حرفش را نيمه كاره رها كرد. نه فقط به خاطر چشم هاي خشمگين اربابش كه به او نگاه مي كردند. نه فقط به خاطر اينكه مرگخواران ديگر، آرام از او و اربابشان فاصله مي گرفتند. بلكه به خاطر چيز ديگري كه با فاصله اي اندك، ا ز قلبش قرار گرفته بود. صدای سیخو، بین صدای باد در دیواره های تونل به گوش رسید.
- خودشه! جواب مسابقه همينه!