هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#21
و اینگونه بود که هکتور ویبره زنان رفت جلو تا شخصا در رو به روی مهمون جدیدشون باز کنه و مهارت و استعدادهای بی حد و حصرش رو همونطور که تو معجون سازی نشون داده بود در این مورد هم به نمایش بذاره. این وسط هم رودولف و بارفیو رو به چالش بکشه و نشون بده کی از همه بهتره!

- ای آینه ای آینه جادو کی از همه زیباتر و دوست داشتنی تره؟

کارگردان با دیدن این حجم از جوزدگی و اون ابر افکاری که بالای سر هکتور جمع شده بود اول یه قیافه طور گرفت. بعد یه پس گردنی نثار کله نمایشنامه نویس کرد با این داستان نوشتنش و یه چشم غره هم به تهیه کننده رفت. تهیه کننده هم که حساب کار دستش اومده بود دوان دوان خودشو رسوند به هکتور و یکی به نیابت از کارگردان کوبید پس کله ش.
هکتور که به طرز بسیار ناجوانمردانه ای حباب افکار بالای سرش ترکیده بود با لب و لوچه اویزون رفت طرف در و دستشو دراز کرد تا درو باز کنه...

گـــــــــــرومـــــــب!

رودولف و بارفیو با دهن باز نگاشونو از جنازه پوستر شده هکتور که روی دیوار پخش شده بود برداشتن تا به تسترالی که این کارو کرده بود نگاه کنن.

-سلام! ندیدین نقطه م از کدوم ور رفت؟

رودولف و بارفیو فکر کردن خواب میبینن. اول چشماشونو خوب مالیدن تا بلکه این توهم از بین بره ولی وقتی دیدن هیچ فایده ای نداره برگشتن تا یه نگاه به پستای قبلی بندازن. بدون شک کتی یکی از اون دوتا دیوونه ای بود که فرستادشون دنبال این کار... این کابوس نمیتونست دوباره اتفاق بیافته. اونا نمیذاشتن همچین اتفاقی براشون بیافته!

- بیخود تو پستای قبلی دنبالم نگردین! دسترسیمو گرفتن واس همین دوباره وارد سوژه شدم تا دسترسی بگیرم باز!

رودولف و بارفیو اول یه نگاه به هم کردن. بعد نگاه پوکر فیس طوری به کتی انداختن که داشت همون دور و برا دنبال نقطه گمشده ش میگشت. اما قبل از اینکه هیچکدومشون چیزی به ذهنش برسه که بگه کتی بی مقدمه خودشو پرت کرد رو صندلی که پرسیوال تو پست قبلی روش نشسته بود.
- خب...حالا که تا اینجا اومدم بیاین نشون بدین چی چیا یاد گرفتین؟

رودولف و بارفیو دوباره به هم نگاه کردن. ولی این نگاه با قبلیا فرق داشت و وحشت رو مشد توش دید. مطمئنا تو اون لحظه هیچ چیز وجود نداشت تا بتونه ذره ای از این مصیبت عظمی کم کنه!


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۲۲:۱۶:۰۹

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
#22
باب بزرگ خیلی بدی که دسترسی منو گرفتی.اصن قهرم بات هیچم نقطه نمیذارم چون پیداش نکردم
دسترسیمو بدین من دسترسیمو موخوام!
چطور دلت میاد دل منو بشکونی؟ آیم محفلی سیفید! اونلی محفل!

كتى!
ميخوام دوست داشتني ترين سوژه ى فعلي محفلو بهت بسپرم
برو اينجا، رول بزن و برگرد!
سوالي داشتي منو در جريان بذار!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۰:۱۹:۳۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۰:۲۰:۳۶

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
#23
نیمه شب- اندرون راهروهای مخوف بخش زنان و زایمان!

روح سر خورده ی کنت در حالی که داشت به زمین و زمان بد و بیراه میگفت و به بخت بدش لعنت میفرستاد، یکی یکی از دیوارهای ترک خورده و دوده زده رد میشد. تا حالا تو تمام طول زندگی روحیش با همچین جماعتی برخورد نکرده بود. اقلا یکیشون نکرده بود دو گالیون خرج احترام به احساسات یه روح تنها و غمگین کنه. مگه ازشون چی خواسته بود جز یه جیغ بنفش و یه جمله "مامان! روح!؟" واقعا که مردم چقدر بی نزاکت و بی ادب شدن تازگیا!

روح کنت همینطور رفت و رفت تا آخر صدای نویسنده رو درآورد و تهدید به حذف از سوژه شد. کنت هم که میدونست زورش به نویسنده نمیرسه به همین اکتفا کرد یه فرمت برای نویسنده بیاد. بعد سریع از تو آخرین دیوار رد شد و پرید تو اتاق زایمان!

اتاق نیمه تاریک بود و یه لامپ مهتابی نیم سوخته که مرتب خاموش و روشن میشد به مخوفیت صحنه اضافه کرده بود. گروه کثیری از ارواح تو اتاق عریض و طویل داشتن برای خودشون رژه میرفتن. دیدن اون قیافه های درب و داغون نشون میداد که چه مرگ با زجر و مشقتی رو از سر گذروندن. در اینجا صحنه به دلیل داشتن خشانت بالای 50 سال توسط عوامل پشت پرده صحنه سانسور شد.

شبح کنت هم که انگار بار اولش نبود با این وضعیت رو به رو میشد، بی توجه رو هوا سر خورد و سعی کرد از میون جمعیت ارواح راهی برای خودش باز کنه. از بین یه دسته از اشباح به زنجیر کشیده شده عبور کرد و با خشونت و هل دادن، از میون یه عده از ارواح رد شد که داشتن با یه سر بریده خون آلود دست رشته بازی میکردن و اساسا گند زد به بازیشون! ولی چون اعصابش هنوز سرجاش نیومده بود، یه اردنگی هم زد به روح بچه ای که اون وسط داشت سرگردون واسه خودش میپلکید و روح بخت برگشته رو با فریاد آخه من چیکارم این وسط؟! از تو سوژه شوت کرد بیرون!

چند لحظه بعد خودش رو رسوند به تخت نیمه شکسته ای در انتهای اتاق. جایی در تاریکترین نقطه که انگار هرگز رنگ نور به خودش ندیده بود...
شبح کنت مقابل تخت زانو زد.
- سرورم!

صدای مخوفی از تو تاریکی گفت:
- کنت...خبر جدید برامون چی داری؟


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۶ ۲۳:۱۹:۱۳

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
#24
پروفسور ریش بلند و سرو قامت ملقب به باب بزرگ!

نشناختین؟همینه که یه نقطه منو هنوز نتونستین پیدا کنین

پروفسور دامبلدور


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۶
#25
سوژه جدید!


- نه اونجا نذارش. گفتم که مراقب باش... اون مال جهزیه امه.

با بلند شدن صدای این جیغ بنفش خورشید که تو پهنه افق قصد طلوع کردن رو داشت منصرف شد و تصمیم گرفت دم دست اولین ابری که از اون اطراف رد میشه قایم بشه. شیشه های خونه ترک ملایمی برداشتن و خواب از سر پناهگاه نشینان پرید.
کله سحر بود. حتی خروس های اون حوالی هم حال و حوصله سر و صدا کردن نداشتن. ولی ظاهرا این چیزا برای مالی اهمیتی نداشت. هیچکس دیگه ای صبح سحرخون، وقتی که سگم با کتک حاضر نبود از تو لونه ش بیاد بیرون یهو تصمیم نمی گرفت دست به تغییر دکوراسیون و دیزاین خونه بزنه. ولی مالی هیچکس نبود. مالی کلا مدلش این بود.

تو اون لحظه با اون بیگودی هایی که به موهاش پیچیده بود و اون روبدوشامبر جیگری و ملاقه ای که تو دستش تکون میداد ترسناک تر و مخوف تر از همیشه به نظر میرسید. دیدن این وضعیت باعث شد حتی موهای سر نویسنده هم بریزه چه برسه به آرتور بینوا که سالها بود همراه و همدم مالی بود. آرتور یه دست به پیشونیش کشید و آخرش حرف دل خواننده و نویسنده رو زد.
- عزیزم فکر نمیکنی الان زیاد وقت مناسبی برای این کار نیست؟

مالی تاب خطرناک دیگه ای به ملاقه ش داد.
- نه عزیزم الان دقیقا وقتشه تا بچه ها خوابن و من و تو با هم تنهاییم. اوه آرتور...مثل همون شبایی که هنوز بچه ها نبودن و منو تو تنها بودیم و تا نصفه شب بیدار میموندیم و حرف میزدیم؟

آرتور یادش بود. ولی نمی تونست بفهمه این وضعیت به اون وضعیت چه شباهتی داره؟ آرتور قصد داشت اینو به زبون بیاره ولی ترس از ملاقه تو دست مالی زبونشو بسته بود. پس ترجیح داد سرشو بندازه پایین و گلدونای جهاز مالی رو ببره همون جایی که ازش خواسته بود.
- عالی شد نه عزیزم؟ مطمئنم بچه هام از این تغییر وضعیت خیلی خوششون میاد. میگم نظرت چیه وقتی بیدار شدن بریم بالا و یه دستیم به بقیه طبقه ها بکشیم؟

آرتور خوب میدونست که منظور مالی از دستی کشیدن به سر و روی خونه چیه. به هرحال انقدر با همسر دلبندش زندگی مشترک داشت که بدونه منظور دقیق مالی بازسازی مجدد خونه ست. حتی فکر کردن به این قضیه باعث میشد کمرش رگ به رگ بشه. تو اون لحظه سخت محتاج این بود که بتونه یه بهونه ای برای فرار جفت و جور کنه.

شتـــــــرق دنـــــگ!

همون لحظه در خونه با این صدای مهیب باز شد و خورد تو کله ی بیموی آرتور که برای سر هم کردن بهانه نزدیک در وایساده بود. احتمالا برای اینکه از ضربه نهایی ملاقه بتونه جاخالی بده. پشت بندش کتی بل ویبره زنان وارد سوژه شد. کلا سوژه ای نبود که یه بار بتونه مثل آدم واردش بشه!
- سلام مالی! داشتم از اینورا رد میشدم گفتم بیام یه دست دور همی با هم گرگم به هوا بزنیم... عه؟داشتین خونه تکونی میکردین؟عالیه من عاشق خونه تکونیم مخصوصا اگر بتونم توش نقطه مو پیدا کنم. راستی گاوی رو ول کردم تو باغتون بچره واس خودش ایراد که نداره؟

دقایقی بعد

بالاخره مالی موفق شد بره کمک آرتور و با کفگیر از پشت در بکندش. تو این فاصله هم کتی درحالیکه با یکی از دستمالای آشپزخونه موهاشو بسته بود یه تی برداشته بود و داشت کف زمین رو سیاه میکرد. هرازگاهیم صدای دنگ و دونگی از گوشه و کنار بلند میشد و وسیله ها و جهاز مالی یکی پس از دیگری روی زمین سقوط میکردن و نیست و نابود میشدن. مالی نمیدونست به خاطر وضعیت آرتور و برآمدگی روی کله ی طاسش گریه کنه یا ملاقه برداره دنبال این دختره دست و پا چلفتی دیوونه بذاره یا کلا بی خیال همه این چیزا بشه و سر به بیابون بذاره!

بالاخره مالی رضایت داد اول از همه به وضعیت همسرش رسیدگی کنه. آرتورو نشوند پشت میز و رفت براش یه لیوان آب قند بیاره. درست همون لحظه صدای شترق بلندی از هال به گوش رسید.
- چیزی نیست من حالم خوبه... نقطه م تو این گلدونه نبودش. راستی خیلی گلدونه زشت بود. الکی جا گرفته بود خرده هاشو جمع کردم ریختم تو سطل به وقت تو دست و پاتون نره!

- گلدون یادگار مادربزرگم!

مالی سریع نشست کنار آتور.
- عزیزم تو رو به پیژامه مرلین یه کاری کن. این دیوونه الان میزنه کل خونه مونو میترکونه!

اما آرتور حواسش نبود. تو اون لحظه درحالیکه داشت با یه دست کیسه یخ رو به برآمدگی رو کله ش فشار میداد نگاهشو دوخته بود به تیتر روزنامه ای که چند دقیقه پیش جغدشون براشون آورده بود. مالی لب ورچید و اخمی کرد.
- حواست به منه آرتور؟دارم میگم که...

صدای مالی با مشاهده تیتر روزنامه کم کم ساکت شد. تیتر درشت صفحه اول روزنامه این بود:

نقل قول:
فرار دیوانه ی خطرناک از بخش اعصاب و روان سنت مانگو!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
#26
در همین لحظه آرسینوس که مشغول بستن کروات بود وارد سوژه شد. رودولف با دیدن آرسینوس لبخند کج و کوله ای زد.
- آها بفرمایید...اومد دکترتون.

محفلیا توجهی به رودولف نکردن. چیزی که تو اون لحظه توجهشونو جلب کرده بود کروات آرسینوس هم نبود که نارنجی با خالای بنفش بود و آرسینوس به آرومی داشت گره شو سفت میکرد. محفلیا اول یه نگاه کردن به ساطوری که تو دست چپ آرسینوس بود. بعد چشماشون خیره موند روی سرنگی در ابعاد کله هاگرید که آرسینوس به سختی داشت روی دوشش حمل میکرد.

محفلیا:

آرسینوس:

آرسینوس همونطور که داشت ساطورو تاب میداد جلوتر اومد.
- خب کی اول از همه میخواد آمپول بزنه؟

- اگر کسی دلش نخواد چی؟

آرسینوس یه تاب دیگه به ساطور داد.
- اونوقت باید تشریحتون کنم ببینم مشکل از کجاست.

اگر رنگی به صورت محفلیا باقی مونده بود با این حرف پرید. لرزش بدنشون از چشم رودولف و آرسینوس دور نموند. رودولف لبخند خبیثی زد. تو اون لحظه با دقت نگاهشو بین جماعت محفلی میچرخوند تا یه دونه باکمالاتشو پیدا کنه.
- البته حرف ارباب قانون ماست ولی اگر مایل باشین میتونین جور دیگه حساب کنیم.

آرسینوس اومد اعتراض کنه ولی موفق نشد. چون همون لحظه صدای گرومب بلندی اومد. بعد سوژه رو گرد و غبار پر کرد و صدای دنگ و دونگ و آخ و اوخ از گوشه کنار سوژه شنیده شد.

چند لحظه طول کشید تا گرد و غبار پراکنده بشه. اولین چیزی که دیده میشد جنازه له شده رودولف بود که دل و روده ش روی زمین پخش شده بود و میز و صندلیای شکسته ای که گوشه و کنار به صورت نامنظم افتاده بودن. کتی بل کمی اونورتر داشت از روی گاومیش دزدیش پایین می اومد و توجهی نداشت که یه بار دیگه بوقیده تو سوژه! گاومیش مربوطه هم بی توجه به همه این وقایع سرشو خم کرد تا کتی بل از گردنش سر بخوره و بره پایین. بعد هم پاشو یه تکون داد تا اثرات جنازه بارفیو رو از پاش جدا شه. ظاهرا بارفیو تا سرحد مرگ تلاش کرده بود گاومیششو پس بگیره. کتی سر خورد و با یه جست پرید جلوی دامبلدور.
- خیلی نامردین! نه داشتیم باب بزرگ؟چرا به من نگفتین میاین شهربازی؟اصن باتون قهرم!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۹۵
#27
سلام بابا بزرگ من دوباره برگشتم!
این دفعه فرم پر میکنم!

1- هدف و انگیزه تون از عضویت در محفل ققنوس؟!
دست در دست هم دهیم به مهر نقطه های گم شده رو پیدا کنیم برگردونیم به صاحاباشون!

2- سیاهی دل مرگخوارا رو با چه چیزی تمیز و پاکیزه میکنین؟
با پاک کن؟شیشه شور؟آب ژاول؟ها فهمیدم با اسپری رنگ سفید خیلیم شیک و مجلسی.

3- چند مورد از فواید ریش پروفسور دامبلدور رو نام ببرید!
بزنیم تو سطل باش زمینو تی بکشیم خیلیم بهداشتیه!انقدر خوفه!
تازه خودم دیدم مالی باش ظرفارم میشست یه بار!باو بابابزرگ این ریشتو نذار دم دست خب.

4- خلاقیت سفیدتون رو به کار بندازین و سه تا لقب ناقابل برای ولدمورت اختراع کنین!
مخترع بی مو(اختراع فن پرواز بدون جارو) هرچند من همیشه مشکوک بودم شاید یه چی زیر لباسش تنش کرده باشه مثلا از این موشکا که فیتیله دارن اتیش میکنن هوا میرن نمیدونی تا کجا میرن؟ دارنده شیشه ای ترین و براق ترین کله قرن و...ام... چیزه برنده جایزه پدر نمونه.

5- به نظرتون بهترین راه نابودی و از صحنه روزگار خارج کردن سیاهی و تاریکی چیه؟
روشن کردن لامپ کم مصرف 100 واتی خیلیم به صرفه ست...اها اون سیاهی؟
حموم با آب گرم؟استفاده از قوی ترین مواد شوینده و پاک کننده؟هرچند به نظر من گردنبد طلسم شده کادو دادن روش موثرتریه!

6- با چه روشی ولدمورت رو به عشق دعوت میکنین؟
باو بابابزرگ این دیه از دست رفته من که میگم اول باید یه درایو ویژه عشق و محبت روش نصب شه بعد عکس آنجلیا جولی رو بش نشون بدیم!

7- اسم رمز ورود به دفتر پروفسور دامبلدور؟
نقطه گمشده!

خوش برگشتی دخترم!

قرارگاه محفل ققنوس را در میدان گریمولد، شماره دوازده بیابید! خوش اومدین.

تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۷ ۲۱:۲۲:۵۷

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: *نقد پست های انجمن شهر لندن*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
#28
سلام سلام صدتا سلام!

اومدم اینجا که نقطه مو واسم پیدا کنید!میشه میشه؟

اگر دستتونم رسید اینم بنقدین میشه میشه؟


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵
#29
هکتور ویبره زنان در انتظار به ملت نگاه میکرد. یه عده از دانش آموزا تصمیم گرفتن خودشونو بزنن به خواب. هرچی بود نمره از دست دادن بهتر ازاین بود سرشونو از دست بدن. یه عده هم وانمود کردن نشنیدن استاد چی گفته و با هیجان مشغول صحبت کردن در مورد آخرین دستاوردهای روز تلسکوب هابل بودن. بقیه هم که سکته کرده بودن و درحالت کما به سر می بردن به سلامتی!

هکتور که دید کسی داوطلب نشد دستاشو بهم مالید.
- خب...خب... پس انتخابو سپردین دست من؟ هوم بذار ببینم...

هکتور درحالیکه چشماش برق شیطانی میزدن جلو اومد و با دقت و وسواس دانش آموزان را از نظر گذروند تا یه دونه خوبشو واسه معجون کردن انتخاب کنه.

دانش آموزا:

هکتور:

شایعه است عده ای همونجا جان به جان آفرین تسلیم کردن تا از رنج معجون خوردن و معجون شدن راحت شن و اونایی هم که انقدر شانس نداشتن از دنیا برن مشغول نوشتن وصیت نامه هاشون بودن. بوی نامطبوعی به تدریج کلاسو برداشت که البته هیچ ربطی به خوراک لوبیاهایی نداشت که تو پست قبلی ملت داشتن به زور تو دهنشون میچپوندن.

همون لحظه انگشت هکتور بلند شد و به طرف یه دانش آموز ریزه میزه نشونه رفت که یه حوضچه هم زیر پاش تشکیل شده بود.

شتــــــرق!

در کلاس با صدای بلندی از جاش دراومد و پرت شد رو میز استاد و پاتیل و محتویات رو میز رو به بوق عظمی داد. بلافاصله هم یکی سوار بر گاومیش وارد کلاس شد. پشت سرشم شخص وزیر ناله و نفرین کنان قدم به سوژه گذاشت.
- استاد اجازه؟ما بگیم؟ما بگیم؟!من میخوام معجون شم!بعد برم محفل درخواست عضویت بدم بعد چاق بشم چله بشم بعدش میام تو منو بخور!

هکتور با همون حالت درحالیکه انگشتش نصفه نیمه رو هوا مونده بود برگشت تا جمالش به روی کتی بل روشن و فرخنده شه! یه نگاه به کتی انداخت که پشت گاومیش دزدیش آروم و قرار نداشت. یه نگاهم انداخت به بارفیو که اینهمه راهو از کافه محفل ققنوس دنبال کتی بل تا اینجا دوییده بود تا در امیدی عبس بتونه گاومیششو پس بگیره. بعد دوباره به کتی نگاه کرد.

هکتور جنون داشت. جنون معجون سازی. گرچه استعدایم تو این زمینه نداشت ولی بالاخره جنون جنونه دست آدم که نیست! ولی قطعا تا این حد دیوونه نبود که از آدمی مثل کتی بل بخواد معجون درست کنه. بیشتر از 90 درصد معجونای هکتور تاثیراتی مشابه حال و روز کتی داشتن و هکتور برای آزمایش نیاز به یه آدم سالم داشت نه یه دیوونه طلسم شده که ممکن بود عوارض طلسم شدگیش رو معجون حتی اثر منفی بذاره. برای اولین بار یه نفر تو عمر هکتور پیدا شده بود که حاضر بود داوطلبانه تبدیل به معجون شه و این نشانه قاطع دیوانگیش بود ولی برای اولین بار هکتور تو عمرش تمایلی نداشت از این داوطلب جان بر کف به عنوان نمونه آزمایشیش استفاده کنه. هکتور نیاز مفرطی داشت تا بهانه ای برای دست به سر کردن کتی پیدا کنه.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۶ ۲۳:۱۶:۴۳

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ورزشگاه ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
#30
تف تشت
vs
طوسی جامگان لندن

第三吐



تف تشتی ها دوباره جمع شده بودن و داشتن خودشونو برای یه حمله دیگه به تیم نصفه نیمه و ترکیده حریف آماده میکردن. البته اگر جنگ جهانی این اجازه رو بهشون میداد. کلا مسابقه دادن روی هوا به اندازه کافی سخت بود به ویژه توی اون بازی یک جنگ جهانی تک خور هم وجود داشته باشه.

آرسینوس کوافل رو در دست گرفت و آماده شد که پاسش بده به وینکی. قبلش یه نگاه انداخت به اعضای تیم طوسی ها که با نگاه های خالی از احساس در حالیکه به تیر دروازه کماکان چسبیده بودن داشتن این صحنه رو از نظر میگذروندن. ظاهرا به کل بی خیال بازی شده بودن.
آرسینوس هم شونه ای بالا انداخت و رفت که بالاخره یه گل به ثمر برسونه. اما جنگ جهانی به سرعت کوافل بی پناه و بدبخت رو قاپید، یه خورده مچالش کرد و با یه ضربه نامردی انداختش تو دروازه حریف که باعث شد دروازه سه دور از تعجب دور خودش بچرخه.

گزارشگر که چشم هاش چهارتا شده بودن، توی میکروفونش نعره زد:
- بله درسته. چه میکنه این جنگ جهانی. خیلی خفنه این بازیکن. مرلین قوت ای بازیکن!

البته به نظر می رسید که مرلین واقعا قوت داده باشه به جنگ جهانی. چون جنگ جهانی به سرعت هجوم برد سمت تیم حریف، دو سه تا بلاجر رو کوبوند تو چشم و چال اعضای باقی مانده تیم حریف که واسه خودشون یه گوشه نشسته بودن و کاری به کار کسی نداشتن. بعدشم کوافل رو به صورت کات دار گل کرد و بعد دوباره گرفتش.

آرسینوس که چشم و چالش از تو نقابش زده بود بیرون، به سرعت رفت کنار جنگ جهانی. آرسینوس داشت خونش یه جوش می اومد. اونم میخواست گل بزنه و خودشو در معرض نمایش بذاره:
- بدش بیاد. میخوام همچین گلش کنم که...

تا جمله آرسینوس تموم بشه، جنگ جهانی سه تا گل دیگه هم زد. بعد هم برگشت و یه خنده ترولی تو صورت ارسینوس زد.
وینکی و آرسینوس در مواجهه با این حرکت، فقط تونستن نگاه پوکر فیسشونو به صورت جنگ جهانی بدوزن بلکه کمی از رو بره ولی انگار فایده ای نداشت. پس به جاش ترجیح دادن پوکرفیس وارانه به گل های تریسترام چهره ای که میومدن پایین و انفجارهای رنگارنگ به وجود میاوردن نگاه کنن بلکه احساس ضایع شدن خودشون رو از بین ببرن.

جنگ جهانی بعد از اون، چند تا فیگور پشت و جلوی بازو اومد تا قدرتش رو به رخ جهانیان بکشه. حتی وقتی دید "بیشتر ها" دارن پاپ کورن میخورن و واسش سوت میکشن، رفت و همه پاپ کورنشون رو خورد. جنگ جهانی قوی بود. قدرت همیشه زورگویی رو به همراه میاره.

وینکی که دید شوهرش مشغول خوردن پاپ کورن و زورگویی به بیشترهاست فرصت رو مغتنم شمرد. بال زنان رفت جلو تا بلکه بتونه کوافل رو به دست بیاره. بعد با چند شلیک بازیکنای تیم حریف رو متفرق کنه و به وسیله پاس کاری با کتی خودشو برسونه به جلوی دروازه. اما وینکی یا زیادی خوش خیال بود یا هنوز شوهرش رو کامل نشناخته بود. همینکه طرف توپ رفت جنگ جهانی مثل اجل معلق ظاهر شد و کوافل رو قاپید تا چند دهمین گل تف تشت رو به ثمر برسونه و مقام اول رو در رشته تک خوری به دست بیاره و رکورد گینس رو بشکنه.

چهره اعضای تف تشت با دیدن این وضعیت دیدنی بود. عجز و ناراحتی رو میشد از نگاهاشون خوند. اونا هرکاری کرده بودن تا بتونن جنگ جهانی رو به راه کج هدایت کنن. ولی ظاهرا جنگ جهانی دیگه مرلین رو بنده نبود. جنگ جهانی از دست رفته بود.

فلش بک- زمین تمرین

-فهمیدم چیکار کنیم. میریم به کوه های آلپ دنبال جنگ جهانی اول!

سر ظهر بود. ملت تف تشت توی زمین بازیشون وسط سطلای آشغال جمع شده بودن و داشتن به آخرین نظرات هوشمندانه آرسینوس گوش میدادن. اعضای تفت تشت موجودات نرمالی نبودن ولی هنوز اونقدرها هم خرفت و احمق نشده بودن. برای همین همگی پوکر فیس وار به صورت آرسینوس خیره شدن.

وینکی که دید نگاه های پوکر فیس تاثیری در عزم راسخ آرسینوس نداره تلاش کرد حرفی بزنه و اقلا دلیل این انتخاب آرسینوس رو بپرسه ولی مسلسلش نمیذاشت. یکم سرشو اینور گرفت. اونور گرفت. بالا رفت ماست بود پایین اومد دوغ بود قصه ی تفیا دروغ بود ولی اتفاقی نیافتاد که نیافتاد. مسلسل با صورت وینکی یکی شده بود و اجازه حرف زدن رو ازش سلب کرده بود.پس در آخرین تلاش نومیدانه با بال بال زنان اعتراضش رو اعلام کرد ولی متاسفانه کسی اونجا نبود که زبون بال بال زدن رو بدونه. در نتیجه به سادگی اعتراض وینکی به سمت چپ نقاب ارسینوس دایورت شد.
وینکی کلافه بود. دیگه نمیتونست اینطوری ادامه بده. شوهرش از دست رفته بود. صدای اعتراضش هم همینطور. وینکی از روی عجز جیغ بنفشی کشید که در نتیجه ش اینطرف دنیا یه سد شکست و سیل راه افتاد و مردم رو برد. یکم انورترش یه ماشین ترکید و کلی آدم منهدم شدن. به عنوان حسن ختام هم یکی تو ترکیه ترور شد که گناهش افتاد گردن یکی دیگه!

بقیه تف تشتیا هم عین غولهای غارنشین کله هاشونو خاروندن بلکه راهی برای مخالفت با حرف آرسینوس پیدا کنن. شواهدی هم حاکی از اینه که لامپهایی باای سرشون جرقه زد ولی چون ولتاژش بالا بود ترکید! در نتیجه همگی بدون حرف دست به دست هم دادن و...پاق!

دقایقی بعد- کوه های آلپ

دامنه کوه پر بود از مشنگای خوشحالی که با خوشحالی هر چه تمامتر اومده بودن اسکی سواری. بعضیا جلوی کوه وایساده بودن و داشتن از خودشون یهویی سلفی میگرفتن. یه عده هم مشغول سرسره بازی روی برفا بودن و تعدادیشون هم به شکل بیناموسانه ای دنبال هم گذاشته بودن. یه عده هم یه گوشه واسه خودشون نشسته بودن و داشتن لیواناشونو به هم میزدن.

اون وسط هم تف تشتیا در حال جستجو به دنبال چیزی بودن که حتی نویسنده هم آخرش نتونست بفهمه اون چیه! ولی تفت ها بی توجه به سردرگمی نویسنده داشتن کار خودشونو میکردن. مشنگ ها هم که فکر کرده بودن فقط یه تعداد ولگرد عجیب و غریبن بدون توجه بهشون مشغول عیش و عشرت خودشون بودن. آرسینوس یه ذره بین دستش گرفته بود. یه کلاه شرلوک هلمزی هم گذاشته بود رو سرش و داشت با ذره بین در به در تو برفا دنبال یه چیزی میگشت. هرازگاهیم یه چیزی تو دفترش یادداشت میکرد. وینکی هم بال بال زنان خودشو میکشوند اینور و اونور و با دقت هم چیزی که به نظرش میرسید مهم باشه ترور میکرد. بی نوا کار دیگه ای هم بلد نبود انجام بده.

گودریک هم که کلا برف ندیده بود دوتا شمشیر به کفشاش وصل کرده بود و با ذوق و شوق با بقیه مشنگا رو برفا سر میخورد و کله ملتو میکرد زیر برف و قاه قاه به قیافه هاشون میخندید. این وسط هم کله چند نفر که به حضور گودریک و کفش اسکیای غیراستانداردش اعتراض کرده بودن به طرز مرموزی قطع شد و خونشون پاشید رو برفا.

کاربر مهمان با نگاهی غمگین به صحنه گشت و گذار هم تیمی هاش نگاه کرد. بعد رفت رو یه آدم برفی نشست که بچه مشنگا با سختی درستش کرده بودن. یه آه کشید و چندتا بیشتر دیگه تولید و به جامعه عرضه کرد. بعد بدون توجه پس گردنی که بیشتر ها به بچه ها زدن دستشو دراز کرد و هویجی که به عنوان دماغ آدم برفی گذاشته بودن برداشت و یه گاز محکم بهش زد.
- چه رقت انگیز...چقدر همه چیز پوچ و بی معنیه.

گوگول هم بی توجه به بقیه تو برفا راه میرفت و مرتب داده های به دست اومده رو با هم مقایسه میکرد. تا اون یه طومار بلند بالا دنبالش رو زمین دیده میشد که هر لحظه هم عرض بیشتری پیدا میکرد. کتی هم دنبال گوگل راه میرفت و با دقت طومارو نگاه میکرد ببینه نقطه شو بالاخره پیدا میکنه یا نه.

هـ-هـ-پچترررررررررر- گرومب!

همون لحظه صدای کر کننده ای بلند شد. به دنبالش هم جیغ ملت گوش فلک رو کرد کرد. آرسینوس که داشت اون لحظه با دقت تو یه سطل آشغال دنبال یک فروند جنگ جهانی اول میگشت با بی میلی سرشو بالا آورد تا ببینه چه خبره. ظاهرا وینکی که زیاد به آب و هوای برفی عادت نداشت دماغ مسلسل طورش قلقلک شده بود و عطسه خانمان برانگیزی کرده بود. در نتیجه این عطسه برف کوه تکون خورده و بهمن بزرگی راه افتاده بود. به نظر می رسید کوه از دیدن خوشحالی ملت حسودیش شده بود و حالا میخواست تلافی خوش گذرونی ملتو ازشون بگیره.

ملتم جیغ و ویغ کنان به هر طرف می دوئیدن و سر و کله بقیه رو زیر برف میکردن و به آبا و اجداد هم فحش میدادن.

این وسط هم ملت تفت تشت که کلا از داشتن عقل سلیم بی بهره بودن یه خنده ترولی زدن و جلوی بهمن دور هم وایسادن تا از خودشون و بهمن سلفی بگیرن جز گوگل که موجود عاقلی بود. گوگل تنها وصله ناجور این تیم بود. هرچی باشه کدهاشو یه آدم عاقل نوشته بود گرچه از بخت بدش با یه دسته از دیوونه ترین های عالم هم تیمی شده بود.
برای همین با یه قیافه پوکر فیس جلو رفت و دستاشو دور هم تیمی هاش حلقه کرد.

یه لحظه بعد برف همه جارو فرا گرفت و مشنگا و کل دم دستگاهشون رو زیر خودش مدفون کرد ولی جاییکه تف تشتیا تا چند لحظه قبل وایساده بودن خالی از وجود هر نوع تنابنده ای بود.

دقایقی بعد- مکانی نامعلوم

به طرز عجیبی اونجایی که ظاهر شده بودن خالی از هرگونه مکان و زمان مشخصی بود. یا به عبارت دیگه خالی از هرگونه مکان و زمان تعریف شده ای بود!
انگار بین زمین و هوا معلق بودن بدون کمک هیچ گونه چوب جارو یا چیزی مشابهش. اطرافشون پر بود از نقاط نورانی که در دور دست ها چشمک میزدن. اینور و اونورشون هم چاله و چوله های سیاه رنگی دیده میشد که با سرعت در اطرافشون میچرخیدن. هرازگاهی تکه سنگ هایی از کنارشون عبور میکرد تو فضای بی انتها گم میشد. آرسینوس چونه شو خاروند.
- قبلا اینجا اومده بودیم؟

کاربر مهمان چیزی نگفت. شونه ای بالا انداخت که در اثر این حرکتش چندتا کاربر بیشتر تولید شدن و تو اون وضعیت گذاشتن دنبال هم. هرچی کاربر مهمان شل و ول بود بیشترها خیلی شرو شیطون بودن. آرسینوس برای گرفتن جوابش نگاهی به نویسنده انداخت. نویسنده هم با اشاره قلم گوگل رو نشونش داد که بطرز مشکوکی داشت سابقه مرورش رو کلیر هیستوری میکرد.

در نتیجه اعضا در سکوت نگاه های اتهام آمیزی به گوگل بی نوا انداختن تا حدیکه گوگل بینوا از روز خجالت تند تند آرم سایت عوض کرد.

- راستشو بگو چیکار کردی تو؟

گوگل یه بار دیگه آرم سایتش عوض شد. بعد زد رو صفحه ای که قبل از اومدنشون به اینجا داشت سرچ میکرد.

"جنگ ستارگان"


تف تشتیا جا خوردن.شاخ درآوردن. انگشت حیرت به دندان گزیدن. حتی شایعات میگه خودزنی هم کردن ولی صحت و سقمش هنوز تا این لحظه تایید نشده.
- یعنی تو مارو جدی جدی منتقل کردی وسط جنگ و دعواهای بین کهکشانی؟

گوگل:

اعضای تفت تشت:

آرسینوس با درماندگی مشابه یه غول غارنشین سرشو خاروند و نیم نگاهی به بشقاب پرنده ای انداخت که داشت از بغلشون رد میشد و چندتا موجود بی مو که شاخدار از توش داشتن واسشون دست تکون میدادن.
- ولی چطور ممکنه؟اینجا؟تو فضا؟جنگ ستارگان؟هــــوا!

تازه ملت یادشون اومد که تو فضا اکسیژنی وجود نداره. همگی دست به یقه بردن و به گلوهاشون چنگ زدن و صدای خرخری از گلوشون خارج شد. صورتاشون از شدت بی اکسیژنی رو به کبودی رفت. چیزی تا خفه شدنشون باقی نمونده بود که چشمشون به صورت نویسنده افتاد و تازه به خاطر آوردن که جلوی نویسنده نمیتونن از این جنگولک بازیا در بیارن.

آرسینوس زودتر از همه به خودش اومد. درحالیکه سعی میکرد ضایع شدنش به هیچ وجه رو صورتش تاثیر نذاره گفت:
- اهم خب... ممکنه بگی اصلا چطور تونستی مارو به اینجا منتقل کنی؟

گوگل بی نوا قادر نبود حرف بزنه. کلا سکوت و کم حرفی از نشانه های بارز اون مرحوم بود. در نتیجه برای اینکه به ملت بفهمونه چطور این کارو کرده به فکر فرو رفت و یه ابر افکار بالای سرش شکل گرفت.

فلش بک- دفتر ریاست جمهوری آمریکا


در حینی که آرسینوس تلاش میکرد ترامپو. از تو دستشویی بیرون بکشه کتی بل در حین یادداشت برداشتن از یافته های جهش ژنتیک سقلمه ای به گوگل زد.
- یه سرچ بکن ببین طبق آخرین دستاوردها ژنتیک سلولی مولکولی در زمینه پیوند دی ان ای انسان با تسترال انگولایی چه تاثیری بر سفر در زمان و مکان با توجه به نظریه نسبیت داره؟

گوگل سری تکون داد و مشغول سرچ کردن شد. ولی درست در همون لحظه که صفحه مربوطه رو پیدا کرد و به کتی نشون داد همه چیز منفجر شد.

پایان فلش بک

اعضای تف تشت کله هاشونو مدل غول های غارنشین خاروندن. ظاهرا در اثر تاثیرات انفجار اتمی گوگل هم دچار جهش شده بود.
- وینکی یافت!

صدای این جیغ باعث شد ملت با تعجب به دور و برشون نگاه کنن تا ببینن کی داره جای وینکی حرف میزنه. حتی گودریک اولین شهاب سنگیو که از بغل دستش میگذشت با شمشیر نصف کرد. چون فکر میکرد این صدارو اون از خودش درآورده.
- بیخود اینور و اونور رو مثل هیپوگریف نگاه نکرد. من اینجا بود.

ملت سرشونو چرخوندن تا جمالشو به صورت وینکی بدون مسلسل روشن شه.

تفت تشتی ها:

وینکی:

مسلسل:

کاربر مهمان از شدت تعجب چندتا تخم گذاشت که از توش بیشتر های بیشتری متولد شدن. آرسینوس که زودتر از بقیه فکشو تونسته بود جمع کنه گفت:
- اینهمه وقت میتونستی حرف بزنی؟ اونوقت داشتی مارو دست مینداختی؟

وینکی: کله نقابی هرگز متوجه نشد که ترور کردن همراه صحبت کردن چقدر لذت داشت. وینکی نتونست از این لذت چشم پوشی کرد!

آرسینوس خواست از قابلیت های جدیدش استفاده کنه و وینکی رو خفه کنه. ولی همون لحظه دوتا بشقاب پرنده ببو ببو کنان و آژیرکشان وارد کادر شدن و به طرف تف تشتیا حمله کردن.

تف تشتا:

دقایقی بعد- بابل کاخ بخت النصر


- سرور من به زودی همه دنیا از آن شما خواهد شد.

- خودمان میدانیم ابله!نیازی به گفتن توی ابله نبود!

اینارو مرد جوان و رعنایی به همراهاش گفت که به سبک فیلمای هالیوودی ردا و صندل پوشیده بود و جلوی یه کاخ سلطنتی وایساده بود. دور و برش پر بود از آدمای ریش درازی که به سبک خودش چهارتا تیکه پارچه دور خودشون پیچیده بودن و صفت بارز پاچه خواری از سر و صورتشون تراوش میکرد. مرد جوان ولی بدون توجه به جمع پاچه خوارا درحالیکه داشت با ریشای فرفریش بازی میکرد یه نگاه عمیق به شهر زیر پاش انداخت.
- گفته بودیم که تو را سربلند خواهیم کرد پدر. همانا ما اسکندر کبیر می باشیم نه برگ چغندر!

همون لحظه آسمون به طرز عجیبی دهن باز کرد. به ثانیه نکشید تف تشتیا که از محل شکافتگی افتادن پایین و درحالیکه از ته دل جیغ میزدن مستقیم روی سر اسکندر فرود اومدن.

اسکندر:

همراهان:

تف تشتی ها:

ولی ماجرا به همین جا ختم نشد. هنوز کسی وقت نکرده بود موضوعو هضم کنه و ببینه دقیقا چه اتفاقی افتاده و اینکه اصلا اسکندر چه ربطی به کاخ بابل و بخت النصر داشت؟ که یه بشقاب پرنده هم سر و کله ش پیدا شد و ویژ ویژ کنان وارد کادر شد و به سمت تف تشتیا حمله کرد. تف تشتیا هم که دیدن هوا پسه با شعار مادر خوب و قشنگم به منظور بستن فلنگ چندتا پا از اینور اونور جور کردن و گذاشتن به فرار. طوری که فقط گرد و غبار به جا مونده از فرارشون توی سوژه باقی موند. بشقاب پرنده مزبور هم ببو گویان به دنبالشون رفت.

همراهان اسکندر کبیر که آخر درست متوجه نشدن چه اتفاقی افتاد اول یکم ریشای ضایعشونو خاروندن. بعد یه نگاه به چیزی که از اسکندر باقی مونده بود انداختن و یه نگاهم به آسمون کردن که حالا چند نفر از خدایان المپ نخ و سوزن برداشته بودن و غرغرکنان داشتن پارگیشو میدوختن و در کنارش بشر رو به انواع و اقسام بلایا نفرین میکردن.

همراهای اسکندر که بازم چیزی دستگیرشون نشده بود دوباره کله هاشونو خاروندن و به گوشت کوبیده اسکندر مقدونی چشم دوختن. بعد تازه متوجه عمق فاجعه شدن و دو دستی زدن تو سرشون و خاک بر سر ریختن و گریبان ها چاک دادن که حالا چی به مردم بگن و بدون اسکندر چه بوقی بخورن. در نهایت هم چون دستشون به جایی بند نبود و نمیتونستن این واقعه رو هیچ جور توجیه کنن ناچار شدن بگن که اسکندر در اثر یه تب مرموز به طرز ناگهانی فوت کرد و بر اساسش کتاب های تاریخ نوشته شد و به خورد ملت دادن بچه ها از روش امتحان ها دادن و آخرش هم هیچکس نفهمید که اسکندر واقعا چطور مرد!

دقایقی بعد- دشت واترلو سال 1815


هوا صاف و آفتابی بود. فقط تک و توک ابرهای سفید تو پهنه آسمون به چشم میخورد. باد ملایمی هم تو بک گراند می وزید تا صحنه رو تکمیل کنه...
- جوخه هشتم سمت چپ...توپ هارو اماده شلیک کنید. سربازا مثل ماست واینستین منو نیگاه کنید. جوخه دو آماده شلیک...آتش!

با پس گردنی کارگردان به فیلمبردار دوربین بلاخره رضایت داد زومش رو از روی آسمون برداره و بچرخونه روی زمین. دشت پر بود از سرباز و ساز و برگ نظامی. یه میدون نبرد واقعی در جریان بود. از همه طرف صدای شلیک توپ و گلوله به گوش میرسید تا حدیکه صدای آه و ناله مجروحا رو در خودش خفه کرده بود.

وسط همه این آشوب هم یه یارویی وایساده بود که کلاه سیاهی کج و کوله ای روی سرش گذاشته بود و یه دستشم گذاشته بود تو یقه ش و مثل مربی های فوتبال لیگ برتر آسیا مرتب سر همه جیغ و داد میکرد.
سربازای فرانسه که کلا اعصابشون از جنگ خرد بود و دیگه تحمل شنیدن صدای جیغ و ویغ فرمانده شونو نداشتن با شدت هرچه تمامتر مشغول تیراندازی و شلیک به ارتش دشمن بودن.

وضعیت لحظه به لحظه برای دشمن وخیمتر میشد و قوای دشمن به نظر می رسید در آستانه عقب نشینی باشه. ناپلئون یه خنده ترولی برای ارتش بریتانیا زد و با دست علامتی بهشون نشون داد که توسط عوامل سانسور شطرنجی شد.

درست همون لحظه که ارتش فرانسه میرفت تاریخ رو به نفع خودش رقم بزنه تف تشتیا که به کمک فناوری جهش یافته گوگل وارد این قسمت از تاریخ شده بودن سر و کله شون پیدا شد. بشقاب پرنده فضایی هم به دنبالشون وارد کادر شد و ویژ ویژ کنان تعقیبشون کرد.

جنگ برای چند لحظه متوقف شد. اعضای دو ارتش درگیر برای لحظاتی ساکت ایستادند تا بتونن اقلا این واقع رو تو مغزهاشون حلاجی کنن.

تف تشتی ها هم که دیدن بشقاب پرنده ول کن ماجرا نیست از ترس جونشون شیرجه زدنوسط ارتش فرانسه بشقاب پرنده موذی هم که از اول پست دنبالشون بود راشو کج کرد این سمتی و چندتا شلیک نوترونی خوشگل تقدیم حاضران کرد و باعث شد تعدادی از سربازای فرانسه رو به بوق عظمی برن.

فرانسویا هم که کلا یادشون رفته دشمن کیه دست از شلیک به ارتش متحد هلند- بریتانیا برداشتن به سمت بشقاب پرنده شلیک کردن.

تف تشتیام در هر حال درسته دیوونه بودن ولی هنوز جادوگر به حساب می یومدن. پس در یک اقدام هماهنگ در راستای همیاری با ارتش فرانسه چندتا طلسم به طرف بشقاب پرنده شلیک کردن و اساسا با کمک گوگل از تو سوژه جیم زدن.

ارتش فرانسه در نهایت تو اون جنگ شکست سختی خورد. ناپلئون دچار ضایعگی مفرط شد و ناچار شد از سمتش استعفا بده و بره تبعید ماهیگیری کنه. در کتب های تاریخی نوشته شد که به دلیل پیوستن به موقع قوای دشمن به ارتش متحد بریتانیا و هلند بود که فرانسه سوسک گشت. تاریخ دان ها روی این واقعه کتاب ها نوشتن و نقدها کردن و سرش همدیگه رو زدن و ریش وگیس همو کشیدن و در نهایت هیچکس هم هرگز نفهمید دلیل شکست تاریخی ارتش فرانسه ظهور ناگهانی تیم تف تشت بود که در گشت و گذار تو تاریخ برای یافتن جنگ اول جهانی سر از دشت واترلو درآوردن و طلسماهایی که به بشقاب پرنده زده بودن اشتباهی خورده بوده به سربازای فرانسه و باعث شده بود توپ و تفنگاشون تبدیل به تفنگای آب پاش و حباب ساز بشه!بله...تاریخ پره از شگفتی های ناگفته!

ساعاتی بعد دور و برای دور نیل _ موسی و رفقا در حال تام و جری بازی با فرعون


- بادبان هارو بکشید...دپش!

این صدای پس گردنی بود که آرسینوس به وینکی زد که تماشای آب بازی ارتش فرعون باز باعث شده بود جو بگیرتش. وینکی جن جوگیر هفت تیر کش بود!
غروب آفتاب بود. بر و بچ تف تشت بعد از یه دوره گشت و گذار نافرجام تو تاریخ حالا داشتن کنار رود نیل استراحت میکردن و غرق شدن فرعون و ارتشش رو نگاه میکردن. خستگی و ناراحتی از سر و روشون میچکید.

هرچند به کمک گوگل موفق شدن آخرش بشقاب پرنده مزاحم رو تو دوران نئاندرتال ها گم و گور کنن. از اون زمان به بعد تو کوچه پس کوچه های تاریخ به دنبال یافتن جنگ جهانی اول آواره و در به در شده بودن.

تا اون لحظه به تاریخ های زیادی سرک کشیده بودن. مجبور شده بودن با هرکول کشتی بگیرن و انگشتونو کرده بودن تو چشم مدوزا و رفته بودن سر وقت رستم تا بلکه اون نشانی از جنگ جهانی اول بهشون بده. ولی رستم مشغول کچ انداختن با دیو سفید بود و سرش شلوغ تر از اونی بود که بهشون بتونه جوابی بده.

تف تشتیا ناامید و سرخورده به اصرار گودریک رفته بودن زمان آرتور شاه تا گودریک بتونه شمشیر آرتور رو ازش ش بره. وسط راهم یه اردنگی زدن به امپراتور والرین که پرت شد جلوی پای شاپور اول و همه اشتباها فکر کردن تسلیم شده بدبخت و از روش تاریخ ها نوشتن و سنگ نبشه ها ساختن و چسبوندن در و دیوار!

با هانیبال به رم حمله کردن و بعد با کمپانی سزار و برادران جز جولیوس فیلم سکوت بره ها ورژن جدید رو ساخته بودن.
ولی تا این تاریخ کسی جنگ جهانی اول رو ندیده بود. پس راهشونو کج کردن و با وایکینگ ها یه دست گرگم به هوا بازی کردن و قبل از اینکه پوست سرشونو از دست بدن پریدن وسط جنگ های یکصد ساله انگلیس و فرانسه و از ژاندارک کلوچه خواستن. ولی ژاندارک سرگرم نبرد آزاد سازی فرانسه از دست انگلیس بود و محلشون نذاشت. تف تشتیام نامردی نکردن و آتیشش زدن و گناهشو انداختن گردن انگلیسیا و در رفتن. بعد مقبره چنگیزخانو دزدیدن و بردن فروختن تا باهاش کلوچه بخرن و کل تاریخ رو در کف یافتن مقبره چنگیز خان گذاشتن تا خوب تمیز شن!

بعد از ظهرم یه سر رفته بودن به جرج واشنگتون بزنن ولی واشنگتون مشغول راست و ریست کردن و سروسامون دادن به جنگ های استقلال آمریکا بود. پس بی خیالش شدن و رفتن اعلامیه گمشده جنگ جهانی اولو به در و دیوارهای آمریکا چسبوندن. وسط راه هم چون خیلی دیگه حوصله شون سر رفته بود محض تفریح قابیل رو تشویق کردن با بیل بزنه تو سر داداشش و قاه قاه به کتک کاری دوتا برادر خندیده بودن.

آخر سر هم سرسری از روی جنگ مواد مخدر بین چین و انگلیس رد شدن و رفتن سراغ فرعون تا بلکه اون نشانی از گمشده شون داشته باشه. ولی ظاهرا فرعون داشت با موسی آب بازی میکرد و وقت نداشت جوابی بده. چند دقیقه بعد هم جلوی چشم تف تشتیا غرق شد و خیالشون رو راحت کرد که عمرا بتونن ازش جوابی بگیرن!

آرسینوس درحالیکه داشت صحنه دست و پا زدن فرعون رو تماشا میکرد یه آه کشید بعد سعی کرد چشماشو مالش بده ولی یادش افتاد از روی نقاب نمیشه پس بی خیال این کار شد.
- اینم که نشد. پس کجاست این جنگ جهانی ملعون؟چرا هیچکس این جنگ جهانی اولو نمیشناسه؟نکنه ما تاریخ هارو اشتباه اومدیم؟

گودریک مشغول باد زدن گوگل با کلاه گروهبندی بود که در اثر این جا به جایی های تاریخی کلا کداش جا به جا شده بودن و با بی اعتنایی شونه بالا انداخت.کتی بل هم که داشت با شیشه نوشیدنی بازی میکرد که از انقلاب فرانسه جای نوشابه کوکاکولا برداشته بودن تا ناهارو باهاش بخورن.

وینکی به کمک سربازایی رفته بود که از غرق شدن یا خورده شدن توسط تمساحا نجات پیدا کرده بودن و هرکس که میرسید لب آب رو ترور میکرد تا از زجر و درد نجات بده. از اولشم تو کار خیر بود این بچه!
تو اون لحظه هم با ته مسلسلش همچین زد تو کله یکی از سربازای فرعون که مغزش از دهنش ریخت بیرون. بعد صاف وایساد و جیغ و ویغ کنان گفت:
- وینکی از اول هم مخالف این کار بود. وینکی شوهر قدرش رو شناخت و دونست پیدا کردن جنگ اول جهانی بوقی هم نمیتونه اون رو از کارش منصرف کرد. وینکی معتقد بود باید برگشت و مستقیما با شوهر وینکی مذاکره کرد و بهش فهموند که تک خوری ممنوع بود!وینکی جن خوش فکر خووب؟

آرسینوس سعی کرد یکی دیگه بزنه پس کله وینکی و بهش بگه که اگر شوهرش حرف گوش کن بود نیازی به این سیر و سفر تاریخی نداشتن ولی چون دستش به پس کله وینکی نمیرسید بی خیال ماجرا شد. از جاش بلند شد و یه تکون به رداش داد. بعد به دست فرعون که از زیر آب هنوز داشت تکون تکون میخورد نگاه کرد.
- من که میگم برگردیم. اینجا موندن دیگه فایده ای نداره.

بقیه سری به نشانه تایید تکون دادن جز کتی بل که هنوز داشت با بطریش بازی میکرد.

چند دقیقه بعد تف تشتیا با به زور خوروندن آب قند به گوگل موفق شدن سرپاش کنن تا برگردن زمان خودشون و به دنبال یافتن خاک جدیدی باشن که قرار بود تو سرشون بریزن.دست کتی بل رو هم به زور کشیدن که اصرار داشت نقطه ش یه جایی همون دور و برهاست و باید بگرده پیداش کنه.

وقتی که تف تشتیا از طریق دروازه های گوگل پا گذاشتن به زمان خودشون هنوز تو اون قسمت که فرعون غرق شده بود چندتا حباب هوا روی آب دیده میشد. کمی اینورتر بطری نوشیدنی کتی داشت برای خودش لای علف ها وول میخورد که یه دفعه دستی دوداندود و سیاه وارد کادر شد و بطری رو برداشت. رو کاغذ تبلیغاتی بطری با دست خط کج و کوله نوشته شده بود:

خطاب به جنگ جهانی اول: دماغ سوخته خریداریم!

پایین این پیام آدرس سایت به چشم میخورد.




ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۴ ۲۲:۰۰:۳۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.