-خب زود باشین این معجون رو درست کنین. نمونه اش رو توی یه شیشه بریزید و اسمتون رو روش بنویسید و بزارید رو میز من.نیازی هم نیست حرف بزنید.
صدای سرد و خشن اسنیپ در تمام کلاس پیچید.چند لحظه دانش آموزان از جای خود تکان نخوردند و بعد همه شروع کردند به درست کردن معجون خود.
-هایدی؟ هایدی؟
-هوم؟
-به نظرت چرا من اومدم این درس رو گرفتم؟
-من نمی دونم چرا خودم اومدم اینو گرفتم دیگه از کجا باید بدونم تو چرا اومدی اینو گرفتی.
-خوب تو گفتی.....
-من فقط پیشنهاد دادم امیلی.
-ساکت باشید.فکر نمیکنم دلیلی باشه که شماها بخواید حرف بزنید. سرتون به کار خودتون باشه.
برای دومین بار صدای سرد اسنیپ که خشن تر از قبل شده بود در کلاس پیچید.امیلی به هایدی نگاهی کرد و شکلکی در آورد مشغول ساختن معجون خودش شد و هایدی در دلش گفت:چه دختر دیوونه ای هست همش رو اعصابم را میره.کاشکی زود از دست معجون ها خلاص بشم.
45 دقیقه بعد:
-هایدی میگم چرا....
-ببین با من حرف نزن که اعصاب ندارما.
-اوا آخه چرا؟
-من اومدم از روی عمد معجون رو بد درست کردم بعد گذاشتم رو میز اسنیپ اونم درش باز کرد یه نگاهی بهش انداخت گفت آفرین خیلی خوبه! من دیگه نمیخوام معجون ها بخونم.
-درکت میکنم منم همین مشکل رو تو پیشگویی دارم.
-خوب حالا میای بریم با آنجلينا و کاترین ؟
-کوشون؟
-اونا دارن برف میندازن طرف همدیگه.
-آره بریم.
37 دقیقه بعد:
-اااچچووو( عطسه کردن )
-ای خدا بکشتت هایدی.اااچچووو
-اوا به من اااچچووو چه ؟
-خو تو اچو گفتی بریم پیش اون دو تا.حالا سرما خوردم نشستم پیش تو.
-خوب اچو من فقط ااچو پیشنهاد دادم.
-خوب لطفا ااچو دیگه پیشنهاد نده.
در همین هین آنجلينا و کاترین با پتو یی که به دور خود داشتند و میلرزید وارد درمانگاه شدند.
-هی امیلی حالت خوبه ااچوو؟
-نه اصلا خوب نیستم آنجلينا برو تا نیومدم برات.
و همین طور به بحث پرداختند و دعوا کردند و آخر سر مادام پامفری مجبورشان کرد سه هفته استراحت کنند آمبریج هم یک هفته تنبیه برایشان در نظر گرفت و طبق آخرین خبر جنازه ی شان را به سنت مانگو بردند