گریفیندور VS اسلیترین
قتل
____________________________________________________________
صبح روز دوشنبه - وزارتخانهآرتور، درحالی که قهوه اش از درون لیوان توی راهروهایی که ازشون عبور میکرد میریخت، با عجله به سمت اتاق کار خودش میدوید. با اینکه به ما فوقش قول داده بود که هرگز دیر نکنه، ولی باز هم دیر کرده بود و این اتفاق اون رو به دردسر می انداخت. به سرعت به سمت در ورودی رفت و در رو باز کرد. دفعات پیش، با ما فوقش رو به رو میشد، اما اینبار جناب وزیر، کریس چمبرز، شخصا توی اتاقشون حضور پیدا کرده بودن.
-آرتور.
-جناب وزیر؟! بابت تاخیرم عذر میخوام قربان. دیشب، تمام وقت داشتم روی پرونده ها...
کریس، با بالا آوردن دستش به نشانه ساکت شدن، حرف آرتور رو قطع کرد و اجازه نداد ادامه بده. گلوش رو صاف کرد و برگه ای رو از لای پرونده آرتور که در دست گابریل بود، بیرون کشید. نگاهی به برگه انداخت و با دقت، اون رو با صدای بلند، طوری که آرتور بتونه بشنوه، خوند.
-تاخیر در حاضر شدن در محل کار، سابقه مدیریت سوء استفاده از محصولات مشنگی. تعداد تاخیرها، شش بار و در تاریخ های بیستم و بیست و هشتم فوریه، یازدهم جولای، هجدهم آگوست و دوم و پانزدهم نوامبر. همچنین تعداد تاخیرهای شما در سابقه حضورتون در مقام ریاست اداره شناسایی و مصادره جادوهای دفاعی و اسباب حفاظتی تقلبی، به یازده تاخیر رسیده که خوندن تاریخ هاشون، فقط وقت تلف کردنه. در نتیجه باید خدمت شما عارض باشم که ما در وزارتخونه نمیتونیم همچین کارکنانی رو نگه داریم.
آرتور نمیتونست حرفی بزنه. با همون چهره پوکر فیس و ظاهرش که حرف ها درونش پنهان بود، به وزیر کریس خیره شده بود. میدونست که اینبار هیچ امیدی به موندنش توی وزارتخونه نیست و منتظر بود تا وزیر ادامه بده. کریس چمبرز کمی به آرتور نگاه کرد. وقتی که دید آرتور حرفی نمیزنه، ادامه داد.
-چیزی هست که بخوای بگی آرتور؟
-من...
-بابت تمام زحماتی که این چندساله کشیدی ازتون سپاس گزارم. میتونید وسایلتون رو جمع کنید. دیگه نیازی نیست که نگران صبح روز دوشنبه باشید.
وزیر این رو گفت و از اتاق خارج شد و گابریل به دنبال اون پرونده ها رو با خودش میبرد. آرتور نگاهی به همکارانش که درون اتاق، پشت میز ها و روی سکوهای چوبی خودشون نشسته بودن، انداخت. با نا امیدی به سمت میز کارش رفت. آهی از ته دل کشید و شروع کرد به جمع کردن وسایلش.
ساعت دوازده ظهر - خانه ویزلی هاباز هم کاناپه، آرتور، لیوان قهوه ای که در دست داشت و افکاری که در ذهنش میگذشت. ویزلی هایی که باید نون میداد. مایحتاج و حتی خرید های مالی. چطور باید هزینشون رو پرداخت میکرد؟ کمی پس انداز توی بانک گرینگاتز و درون اتاقک کوچکش، در انبار کنار خونش داشت. اما با وجود اونها، شاید تنها چند ماه دووم میاورد. حتی شاید چند ماه هم دووم نمیاورد. توی همین فکرها بود که در ورودی خونه باز شد و مالی داخل شد. با دیدن آرتور که روی کاناپه نشسته بود، جا خورد.
-یا مرلین! تو چت شده آرتور. گرخیدم.
آرتور به مالی نگاه کرد و با بی حالی جواب داد.
-بابتش معذرت میخوام.
از لحن آرتور مشخص بود که چقدر نا امید و داغونه. مالی نزدیک آرتور شد و بالا سرش ایستاد.
-چی شده آرتور؟ این وقت روز تو باید سر کار باشی. فقط پنجشنبه تا شنبس که شب کاری و روزای یکشنبس که تمام وقت خونه ای.
-میدونم مالی. خبر بد اینه که امروز اخراج شدم. به خاطر شش تاخیر در سوابق مقام سابقم و یازده تاخیر در سوابق مقام فعلیم که خوندنشون برای وزیر، فقط وقت تلف کردن بود. فکر کنم که تا چند وقت دیگه، شب ها باید با شکم گرسنه بخوابیم.
-این اتفاق نمیافته آرتور.
مالی به آرتور نزدیک تر شد. وسایلش رو کنار کاناپه گذاشت و کنار آرتور نشست. دست آرتور رو گرفت و سعی کرد آرومش کنه.
-تو روز ها و شب ها برای اینکه بتونی خونوادمون رو کنار هم نگه داری و این گرمی و صمیمیت رو حفظ کنی، زحمت کشیدی. تمام وقت کار کردی. توی اون وزارتخونه که هیچ وقت مشخص نبود چه اتفاقات شومی داره توش رخ میده. شاید وقتش باشه که بازنشست بشی. درسته که اخراج شدی ولی به چشم بازنشستگی ببینش. دیگه لازم نیست که نگران تاخیر ها و شب کاری هات باشی.
-ولی کی میخواد این خونواده رو نون بده؟ لباس نو و تعمیرات این خونه نیاز به پول دارن. حتی حقوق بازنشستگی هم بهم نمیدن. از کجا باید هزینشون رو بیارم؟
-نگران نباش آرتور. ما تعدادمون زیاده و خرجمون بالا، ولی همین تعداد زیادمون میتونن خیلی کار ها بکنن. کنار هم میتونیم بهترین ها رو داشته باشیم. اصلا خودمون دو تا همه چیز رو درست میکنیم. نیازی نیست بچه ها کاری بکنن.
همینطور که مالی آرتور رو دلداری میداد، ناگهان آرتور به یاد حرف جرج و فرد افتاد که چند روزی پیش برای شوخی با پدرشون گفته بودن. حرف دوقلو های ویزلی توی ذهن آرتور تکرار شد:
نقل قول:
-پدر تا به حال کوییدیچ بازی کردی؟ اگه دوست داشته باشی میتونی بازم بازی کنی.
-فکر نمیکنم بازی کرده باشه. شاید الان بتونه توی تیم پیشکسوتان بازی کنه. البته چون سابقه بازی نداشته راهش نمیدن.
صدای برخورد ماهیتابه مالی به کله دوقلو های ویزلی
-انقدر پدرتون رو اذیت نکنید. یه زمانی اون هم کوییدیچ بازی میکرده و بازیکن بدی هم نبوده.
از تعریف های مالی ابتدا آرتور کمی لبخند طویل، تا دم گوش هاش زد. سپس به خودش اومد و در حالی که به مالی نگاه میکرد، با ذوق گفت:
-کوییدیچ.
-چی؟
-کوییدیچ مالی. میخوام برم و عضو تیم کوییدیچ بشم و دوباره بازی کنم. خیلی سال میگذره ولی شنیدم به بازیکنای تیم کوییدیچ حقوق خوبی میدن.
-درسته آرتور ولی فکر نمیکنی برای اینکار یکمی زیادی پیر و چاق شدی؟
-پیر و چاق؟ کی اهمیت میده؟ همین الانش هم از صد تا بازیکنای جوون بهتر بازی میکنم. درسته، خودشه! همین الان میرم و خودمو معرفی میکنم و عضو تیم کوییدیچ میشم.
مالی که کاری از دستش بر نمیومد، حرفی نزد و رفتن آرتور رو تماشا کرد. تنها نگران این بود که شاید دوباره آرتور ضربه ای بخوره و نا امید تر از قبل به خونه برگرده.
محل عضو گیری برای تیم کوییدیچدر اطراف محل عضو گیری، تسترال پر نمیزد. گویا کاسبی کساد بود و هیچکس نبود که بخواد عضو تیم بشه. مشخص بود مهلت عضو گیری تموم نشده، چون هنوز بند و بساطشون پهن بود و داشتن پیکسی میپروندن. آرتور کراواتش رو تنظیم کرد و دستی به کت و شلوارش کشید. صداش رو صاف کرد و با اعتماد به نفس بالا رفت سمت دو شخصی که پشت میز نشسته بودن. چهره هاشون براش آشنا نبود و تا به حال همچین افرادی رو ندیده بود، ولی هر جوری که بود باید عضو تیم کوییدیچ میشد. آرتور جلو رفت و جلوی میز ایستاد.
-اهم... ببخشید! میخواستم توی تیم کوییدیچ عضو...
هنوز حرف آرتور تموم نشده بود که دو شخص سمت آرتور حمله ور شدن و دستاش رو گرفتن و به سمت رختکن زمین کوییدیچ کوچکی که در فضای پشت سرشون بود بردن.
-جون مادرت بیا عضو شو.
-مرلین تو رو برامون رسوند.
-اصلا راه نداره بذارم انصراف بدی. ناراحت میشم.
-حقوق دوبرابر بهت میدیم اصلا که زیر دلت هم درد نگیره.
آرتور ابتدا کمی جا خورد و توی ذهنش میگذشت که "یعنی این دو نفر من رو میشناسن؟ یعنی انقدر بازیم خوب بوده که حالا دارن برام سر و دست میشکونن؟". بی خبر از این که اینا یه بازیکن کم دارن و هیچکسی نیست عضو تیم بشه و همه فرار کردن، با خیالات خودش رفت تا قرارداد رو امضا کنه و تمرینش رو شروع کنه.
همان لحظه - خانه ریدل اینارودولف و هکتور، درحالی که همدیگر را هل میدادن، از پله ها بالا میرفتن تا زودتر در محضر اربابشون حاضر شن. بعد از کلی آسیب های سطحی و جدی، بالاخره رودولف زودتر از هکتور پاش رو توی اتاق گذاشت.
-ما زودتر رسیدیم ارباب. امر بفرمایید. عکس بدید جنازه تحویل بگیرید اصلا.
-تند نرو رودولف. برنامه هایی داریم که میخوایم بدون کمترین درصد خطا به عمل بیان. این هکتور وامونده کجاست؟
هکتور، در حالی که خودش رو روی زمین میکشید، با سر و وضع خونی وارد اتاق شد.
-در خدمتم ارباب.
-تن لشتون رو جمع کنید و برید و برام بیاریدش.
-کیو ارباب؟
-چیو ارباب؟
ولدمورت با عصبانیت ادامه داد:
-
هر آدم کودن و ساده ای که بشه راحت گولش زد. بیاریدش تا نقشه ام رو عملی کنم. رودولف و هکتور به سرعت از اتاق خارج شدن تا از افسون هایی که لرد ولدمورت به سمتشون پرت میکنه در امان باشن. حتی از خانه ریدل خارج شدن و در حد توانشون از اون خانه دور شدن. کمی بعد، در گوشه ای به زمین نشستن تا ببینن کیو میتونن پیدا کنن که هم کودن باشه، هم ساده باشه و هم راحت بشه گولش زد. هکتور نگاهی به اطراف انداخت و نگاهش افتاد به زمین کوییدیچ کوچک و متروکه ای که در گوشه ای از این دنیای جادوگری، تنها و خسته و افسرده افتاده بود.
-بریم اون تو ببینیم کیو میتونیم پیدا کنیم.
-اونجا سالهاست که متروکست. کی میتونه اونجا باشه؟
-حداقل بریم توش فکر کنیم.
مدتی بعد هردو داخل زمین کوییدیچ و روی سکو ها حاضر شدن. ورزشگاه ساکت ساکت بود و جای خوبی برای فکر کردن بود. هکتور و رودولف میخواستن تمرکز کنن و فکر کردنشون رو شروع کنن که یهو در ورزشگاه با لگد سرکادوگان باز شد و یه ایل آدم ریختن توی زمین. انگار زنگ ورزش، بعد از کلاس ریاضی بود. توی زمین بین فنریر و عله جیلتی، سر کوافل دعوا بود. آرتور با جاروش روی هوا میچرخید و توی در و دیوار میخورد و مرگ به جاروش آویزون بود. پرویز، با خونسردی همیشگیش در گوشه روی نیمکت نشسته بود و طبق معمول آجرش همراهش بود و سرکادوگان کنار دستش درحال کری خوانی بود. تنها ترامپ بود که جارو به دست، مثل بچه آدم سر جاش ایستاده بود. هکتور و رودولف کمی بهم نگاه کردن و لبخند شیطانیشون نمایان شد.
اواسط تمرین تیم کوییدیچ – درگوشه ای از زمین-آقا نظم رو رعایت کنید. آرتور مهاجمه نه دروازه بان.
-اسیر شدیم این وقت روز.
بازیکنان همچنان درگیر خودشون بودن. نداشتن مربی، معضل بزرگی بود. در طرفی دیگر، هکتور و رودولف که از لحاظ جسمی، روحی و روانی، حسابی از اعضای تیم زخم خورده بودن، روی نیمکت نشسته بودن و به افق خیره بودن.
-سراغ همشون رفتیم. نمیشه گولشون زد.
-فقط آرتور و مرگ موندن. سراغ این دو تا نرفتیما.
-من نمیام. خودت برو. زیاد درد کشیدم دیگه نمیتونم ویبره بزنم.
-پس مرگ رو بیخیال شیم. اون از ظاهر و باطن و اسمش مشخصه نمیشه گولش زد.
هکتور همچنان ساکت بود و به افق نگاه میکرد. حتی با اشاره هم موافقتش رو اعلام نکرد. رودولف به سختی از جاش بلند شد و در حالی که لنگ میزد، خودش رو به داخل زمین رسوند. نگاهش رو به جمعیت رو هوا تیز کرد و دنبال آرتور گشت. انگار داشت دعوا میشد و اعضا داشتن با هم جر و بحث میکردن. بالاخره نگاه رودولف به آرتور افتاد که روی جاروش، در گوشه ای ایستاده بود و وارد بحث نشده بود.
-
هوی! آرتوره. بیا اینجا بینم. آرتور به پایین نگاه کرد و رودولف رو دید که قمه به دست توی زمین ایستاده و داره با اشاره بهش میگه که بره پایین. آرتور آب دهنش رو قورت داد و خیلی آروم با فاصله از رودولف روی زمین فرود اومد تا اگه رودولف حرکتی کرد، فلنگ رو ببنده.
-چی میخوای؟
-بیا نزدیک تر نمیخورمت. کارت دارم.
-از همونجا بگو خب.
-بیا واست پیشنهاد کار دارم.
-کار؟ چه کاری؟
-تو که توی وزارتخونه حقوق درست و حسابی نداری. تازه شنیدم اخراج هم شدی. از کجا میخوای پول در بیاری؟ زن و بچتو چجوری میخوای نون بدی؟ یه کار واست دارم با حقوق تپل. پول داره پررررررو.
آرتور کمی فکر کرد. شاید کوییدیچ به دردش نمیخورد و باید میرفت سراغ یه کار دیگه. رودولف راست میگفت. شاید این همون کاریه که بهش احتیاج داره.
-قبوله.
-آی قربون آدم چیز فهم. بریم از این فقیری و بی پولی نجاتت بدم.
آرتور که گول حرف های رودولف رو خورده بود، به همراه رودولف و هکتور به سمت خانه ریدل تلپورت کرد.
ثانیه ای بعد – راهروی طبقه دوم خانه ریدل-اینجا کجاست؟
-ارباب آوردیمش.
-اباب کیه؟ کیو آوردید؟ چی شده؟
-به آغوش مرگ خوش آمدی آرتور.
-ولدمورت؟... نه! نمیخوام. ولم کنید.
-ایمپریو.
طلسم فرمان به آرتور برخورد کرد و تماما تحت فرمان ولدمورت قرار گرفت. ولدمورت خنده ای کرد و دور آرتور چرخی زد و به سر تا پاش نگاه کرد. سرش رو نزدیک گوش آرتور برد و در گوشش زمزمه کرد.
-حالا... تو تحت فرمان منی.
-هر امری باشه در خدمتم ارباب.
سپس ولدمورت به رودولف و هکتور نگاه کرد.
-بابت این کارتون پاداش خوبی خواهید گرفت.
-چه پاداشی اباب؟
-جونتونو نمیگیرم.
هکتور و رودولف به هم نگاهی کردن و سپس سر تعظیم فرود آوردن و از حضور ولدمورت مرخص شدن. ولدمورت دوباره نگاهش رو به آرتور دوخت و با لبخند شیطانیش ادامه داد.
-وقتشه خدمت بزرگی به دنیای جادوگری کنی آرتور. میخوام که منو به مقام بزرگترین جادوگر و پدر دانش جادوگری برسونی تا تمام جادوگران زیر سلطه من باشند.
سپس ولدمورت کمی مکث کرد و به سمت آرتور رفت.
-میخوام که در زمان سفر کنی و به گذشته بری و مرلین رو زودتر از آنچه که بخواهد بزرگترین جادوگر این عالم شود، بکشی.
آرتور به نشانه اطاعت، سر تعظیم فرود آورد و در یک چشم به هم زدن با اشاره ولدمورت، غیب شد و به گذشته سفر کرد.
سال 996 – مدرسه هاگوارتزآرتور وارد مدرسه شد و به اطرافش نگاه کرد. به دنبال شخصی میگشت که تجربه حضور در هاگوارتز رو داشته باشه و تمام دانش آموزان رو بشناسه. کمی که دقت کرد، چهره ای دید که به نظر آشنا میومد. نزدیک تر شد و شخص رو صدا کرد.
-عذر میخوام جناب.
-کمکی از دستم بر میاد؟
-گودریک گریفیندور؟
-بله خودم هستم.
آرتور صداش رو صاف کرد و سر و وضعش رو مرتب کرد.
-من به دنبال یکی از دانش آموزان هاگوارتز میگردم به اسم نیک مرلین.
-نیک مرلین؟ هوووم... فکر میکنم کمی دیر اومدید. همین امسال فارق التحصیل شد و از مدرسه رفت.
-کجا میتونم پیداش کنم؟
-هوووم... شاید در دربار پادشاهی.
آرتور کمی فکر کرد و سپس از مدرسه خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت و اولین کالسکه ای که دید رو سوار شد و به سمت قلعه پادشاهی به حرکت درومد. در بین مسیر تمام اطلاعات مربوط به پادشاهی اون زمان و اندک اطلاعاتی درباره دربار و خدمه رو به دست آورد. مدتی گذشت و جلوی قلعه پیاده شد و وارد شد. کمی جلوتر، نگهبانان جلوش رو گرفتن واجازه عبور بهش ندادن. آرتور که سعی در ورود داشت، خودشو معرفی کرد.
-من آرتور ویزلی هستم. بزرگ خاندان ویزلی ها. گودریک گریفیندور بنده رو فرستادن و با جناب نیک مرلین کار دارم.
-گودریک گریفیندور؟ نامه ای دارید که ثابتش کنید؟
-نامه؟ خب... چیزه... نه راستش. من...
-چه خبر شده؟
-درود بر مرلین.
-شما نیک مرلین هستید، درسته؟
-بله. با من کاری دارید؟
آرتور ابتدا به نشانه احترام، سرش را خم کرد و سپس ادامه داد.
-من آرتور ویزلی هستم. لرد ولد... چیز... گودریک گریفیندور بنده رو پیش شما فرستادن. میخواستم باهاتون به صورت خصوصی، صحبتی داشته باشم.
مرلین نگاهی به نگهبانان انداخت و دوباره به آرتور نگاه کرد.
-بهتره کمی قدم بزنیم و حرفتون رو در هنگام راه رفتن بگید.
-کاملا موافقم.
زمان حال – رختکن تیم کوییدیچ گریفیندور-پس این آرتور کجا موند؟ الان بازی شروع میشه.
-اسیر شدیم این وقت شب.
-بیاید عظمت را به گریفیندور برگردونیم.
-یکی دهن اون تراب رو ببنده.
-آقا بازی شروع شد. بریزید تو زمین.
دروازه ها باز شد و هر دو تیم گریفیندور و اسلیترین وارد زمین شدند. گریفیندور یک بازیکن غایب داشت و هرجور بود باید ماست مالش میکردن. داور مسابقه به سمت بازیکنان تیم گریفیندور رفت.
-شما که یکیتون کمه.
-نه بابا عله جیلتی دو تا حساب میشه. نگاه دو تا صورت روی هم افتادن.
-هوووم... اینم حرفیه.
سپس داور به سمت میانه زمین رفت و کوافل رو به سمت بالا پرتاب کرد و بازی آغاز شد. صدای تشویق و شعار های تماشاچیان بلند شد. تماشاچیان در پوست خودشون نمیگنجیدند و شور و شوق در بین تماشاچیان موج میزد. دو تیم توی هم گره خوردند و دست و پا بود که میشکست. در طرفی بازیکنان سعی داشتن تا موهای آشفته ترامپ رو از توی حلق هوریس در بیارن و در سمت دیگه، علامت شوم به دنبال اسنیچ، با مرگ درگیر بود و بین راه پرویز رو هم گاز گرفته بود.
-اسیر شدیما این وقت شب.
هیچ کدوم از بازیکنان تیم گریفیندور سر جای خودشون نبودن و هر کدوم برای خودشون توی زمین میچرخیدن و تنها سعی داشتن که یه جوری برنده بازی بشن.
-آرتور مرلین لعنتت کنه.
زمان گذشته - قلعه شاه آرتورآرتور و مرلین، هردو در قلعه قدم میزدند و آرتور هرچیزی که مربوط به پادشاهی و خدمت بهتر به شاه در نظر داشت رو با مرلین در میون گذاشت. کم کم مسیر راه رفتنشون، به سالن دوئل کشیده شد. آرتور به سالن نگاه کرد و تمام سالن رو نظاره گر شد.
-اینجا سالن دوئل قلعست که توسط شخص خودم تاسیس شد.
-سالن زیباییه.
-درسته و من میدونم شما برای چی به اینجا اومدید.
آرتور سرش رو چرخوند و به مرلین نگاه کرد. به نظرش اومد که مرلین همه چیز رو فهمیده. پس چوبدستیش رو پنهانی از آستینش بیرون آورد.
-عذر میخوام. متوجه منظورتون نشدم.
-بگو کی تو رو فرستاده تا من رو بکشی؟ مورگانا لی فای؟
-خیر. بدتر از مورگانا. آواداکداورا.
مرلین از طلسمی که آرتور به سمتش پرت کرد فرار کرد و درگیری بین هر دو شروع شد. در بعد زمانی دیگر، دو تیم اسلیترین و گریفیندور در حال انجام مسابقه ای بزرگ بودن و در بعد زمانی دیگر، در گذشته ای دور، آرتور و مرلین در مقابل یکدیگر ایستاده بودند و هر کدوم، سعی در رسیدن به هدف خود داشتن. یکی کشتار و دیگری زندگی. شدت درگیری بالا گرفت و پرتاب طلسم ها، ستون ها رو تخریب میکرد و شیشه ها رو میشکست. نگهبانان به محل درگیری نزدیک میشدند و سعی داشتن تا وارد سالن بشن. اما آرتور، قبل از درگیری در سالن رو با چوبدستیش قفل کرده بود. ولی هرطور که بود باید وارد میشدند و سعی در شکستن در سالن داشتن. با هر ضربه و جراحتی که آرتور و مرلین به یکدیگر وارد میکردند، در زمان حال، یک تیم به امتیاز میرسید. درگیری به حداکثر شدت خودش رسیده بود تا اینکه بالاخره مرلین، با دانش خودش و تجربه ای که داشت، تونست جراحت بزرگی در بدن آرتور ایجاد کنه و اون رو خلع سلاح، نقش زمین کنه.
مرلین جلو اومد و بالاسر آرتور حاضر شد. نگاهی به آرتور که غرق در خون بود انداخت. بالای سر آرتور نشست و به صورتش خیره شد.
-میدونم که طلسم شده بودی. فقط بگو کی تو رو فرستاده تا من رو بکشی.
-لرد ولدمورت.
آرتور سخنی به زبان نیاورد ولی صدایی از درون بدن اون به گوش مرلین رسید. در همین لحظه، تکه شیشه بزرگی به درون قفسه سینه مرلین فرو رفت و غباری سیاه رنگ از درون بدن آرتور به بیرون اومد. ولدمورت، تمام مدت درون بدن آرتور مخفی بود و بر اون تسلط داشت. ولدمورت دستش رو روی گلوی مرلین گذاشت و اون رو بلندش کرد.
-حالا... این پایان دنیای جادوگران سفید و شروعی برای حکمفرمایی منه.
زمان حال – زمین کوییدیچ-آقا گل نبود. از کنارش رد شد.
-اصلا باگ فیفا بوده.
-جان؟
-نه آقا گل مردود نیست. اسلیترین 230، گریفیندور 190
بازیکنان دوباره سر پست های خودشون برگشتن تا بازی رو ادامه بدن، اما در آن لحظه فریاد تمام جادوگران بلند شد و همگی روی زمین افتادند. بازیکنان از روی جارویشان به پایین افتادن و تماشاچیان روی سکو ها، در حالی که گوش ها، چشم ها، گلو و سرشان را گرفته بودن، فریاد میکشیدند.