هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
#21

اسم و نام فامیل: ( در صورت تمایل):

ملیکا!فامیل هم نمیگم شما تو حسرتش بسوزید!

جنسیت ( در صورت تمایل ):


دختر !(الان ینی انقدر نا واضحه؟ )

سن( درصورت تمایل) :

چهارده

شهر محل تولد ( در صورت تمایل):

تهران
محل زندگی ( در صورت تمایل):


همون تهران!

شغل ( در صورت تمایل ):

بیکار...البته خب دانش آموز محسوب میشم.

تحصیلات ( در صورت تمایل):


میرم نهم!(اول دبیرستان)

فعالیت های جنبی ( در صورت داشتن و تمایل):

گوش دادن آهنگ-خوابیدن-خوابیدن-باز هم خوابیدن-کتاب خوندن.

نحوه آشنایی با هری پاتر و میزان علاقه( ضروری):

خاله ی من یه زمانی خونده بودتش منم دنبال کتاب بودم گفت هری پاتر رو بخون!عاغا ما برای بدست آوردن هری پاتر مجبور شدیم کتابای پسر خاله ی مامانم که تو انگلیس زندگی میکنن رو قرض بگیریم و خب خیلی بدبختی کشیدیم سرش!
میزان علاقه ام که مشخصه!زیاد...

علاقه های شخصی خودتون ( در صورت تمایل):

تو قصرا(قصر ملکه فرانسه و البته قصر بابای مالفوی)
تو ماشینا(جاست لامبورگینی و شایدم بوگاتی)
تو بازیگرا(1.جورج کلونی 2. لئوناردو دیکاپریو 3.تام فلتون )
تو خواننده ها(من کلا همه چی گوش میدم!)
تو ماسکا(توت فرنگی و خیار و گلابی! )

کتاب هایی که مطالعه کردید ( چند مورد رو ذکر کنید):

خب من خیلی خوندم اما چن تا از بهتریناشونو میگم.

گتسبی بزرگ(بهترینشونه)
دن کیشوت
دزیره
غرور و تعصب
هری پاترا هم فارسیشون هم انگلیسیشون هم مصورش.
و....(خیلی زیادن نمی تونم نام ببرم)


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
#22
تق تق تق!
ساحرگان با کمالات و البته ترسیده، درِ تالار اسلایترین ایستاده بودند و به امید کمک در را می کوبیدند!
البته نه کمک به خودشان، بلکه کمک به اسلیترینی ها!
جسیکا در حالی که ماسکش را روی صورتش جا به جا می کرد با نگاه متعجبی به افق های دور نگاه کرد!
روح مرحوم رودولف بود که از دور دست ها به سمتشان می آمد.
-هوی ملت!نگا کنین..رودی مون برگشت!
-رودولف!

دورا آستینش را که به دلیل وجود ساس تغییر رنگ داده و از رنگ بنفش به زرد در آمده بودرا بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. رودولف نزدیک و نزدیک تر شد.
رز با لرزه ایی به رودولف نگاه کرد و آغوش گرمش را به سوی رودولف بازگشته، باز کرد. اما خیلی سریع از کرده خود پشیمان شد و جاخالی داد و خب روح رودولف از دیوار رد شد!و باز هم در افق های دور ناپدید شد!
روحش شاد!
آملیا تلسکوپش را بالا نگه داشته بود تا به محض حمله اسلیترینی ها آن را در سرشان خورد کند!
بعد از مدتی صدای قدم های فردی از پشت در به گوش رسید و در تالار اسلیترین با صدای غیژی باز شد.
و بله کسی پشت در نبود جز" امپراطور ساس" جسیکا بار ها و بار ها در موردش خوانده بود و خب از او می ترسید.او امپراطوری خون خواه جنگجو و خفن بود. و با ارتشش به هر جایی که می توانست حمله میکرد.روایت است چنگیز خان مغول یکی از شاگردانش بوده و تیمور در حقیقت پسر گمشده اش بوده که ساعتی قبل از مرگش پیدا شده و امپراطور ساس در به در دنبال قاتل پسرش و البته قاتل بروسلی است! اما هیچ فرصتی برای سوال پرسیدن و امضا گرفتن نبود. ارتش ساس ها ساحرگان با کمالات هافلپاف را گرفتند و آنها را کنار بقیه گروگان ها که همه شان اسلیترینی بودند انداختند...


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
#23
1. با توجه به تعریف گسترده ای که از خرت و پرت ارائه شد، ازتون میخوام خرت و پرت مورد علاقه تون رو از دنیای مشنگی وارد خونه ی جادوگریتون کنین. واکنش خانواده و اطرافیان و هم کلاسی هاتون، تلاش شما برای توضیحش، مخفی کردنش و غیره. ذهنتون رو آزاد بذارین. به کاربرد ها و واکنش هایی فکر کنین که خیلی عادی و روتین نیستن. (22 امتیاز)

جسیکا با صدای خرت و پرت جدیدش از خواب پرید.
-اَه لعنتی الان ماسکم خراب میشه!

جسیکا این را گفت و گوشی مشنگی را به گوشه ایی پرت کرد.گوشی که خیلی بی جنبه بود، شروع کرد به پخش انواع آهنگ ها با صدای فوق العاده بلند!جسیکا با حرکتی خود را به سمت گوشی پرت کرد و سعی کرد تا صدایش را کم کند!اما متاسفانه توانایی استفاده از این اختراع مشنگی که به مانیتور تمام صفحه نیز مجهز بود، در جسیکا وجود نداشت!بنابراین جسیکا طی یک حرکت انتحاری تصمیم گرفت تا ماسک روی صورتش را فدای بیدار شدن پدرش بکند!
او خودش و گوشی مشنگی را از پنجره به حیاط پرت کرد و برای اولین بار توانست درد بی اندازه ولدمورت را در فیلم آخر درک کند!
جسیکا پیشانی اش را که اکنون کبودیی روی آن شکل گرفته بود را لمس کرد و با حاصل کردن اطمینان از ایجاد کبودی روی پیشانی اش قسم خورد که گوشیی را که استیو جابز که او نیز مشنگی بیش نبود اختراع کرده بود را در اولین فرصت دور بیندازد و خودش را از بدبختی نجات دهد.
اما دیگر دیر بود!جسیکا به گوشی مشنگی معتاد شده بود و دیگر حتی نمی توانست از شبکه های اجتماعی که در آن با دوستان هافلپافیش میتینگ های شبانه می گذاشت بیرون بیاید!
می دانست که اگر پدرش متوجه وجود کوچک ترین وسیله ی مشنگی در عمارت بشود، چه آتشی بر پا می کند! همین هفته پیش بود که دیش ماهواره و تلویزیون 123 اینچی مادربزرگ را از پنجره به بیرون انداخته و او را از دیدن سریال های مشنگی منع کرده بود!
و طبیعتا جسیکا نمی خواست سرنوشت گوشیش مانند سر نوشت تلویزیون مرحوم شود!
پس، از ارشد های های گروهش کمک خواست و با روش های مشنگی و غیر مشنگی گوشی اش را سایلنت کرده و مطمئن شد پدرش تا ابد متوجه وجود آن در خانه شان نمی شود.

من باب خرت و پرت صحبت میکردیم... این سوال در مورد خرت و پرت گوییه! شروع کنید. ذهنتون رو سیال کنین و سوار شین و بنویسین. وقتی در مورد یه موضوع نوشتید و یاد یه چیز دیگه افتادید ربطش بدید و برید جلو. بدون فکر کردن، صرفا چیزایی که به ذهنتون میاد رو بنویسید. میتونین متن تون رو با یکی از کلمات زیر شروع کنین و یا میتونین خودتون آغازگرش باشین بدون توجه به این کلمات... اینا فقط برای کمک گفته شدن.
خودکار - چیپس - تولید - عروسک - کارت - زبان
(8 امتیاز)


در شرکت های تولید چیپس انواع چیپس ها تولید می شود!
شاید در اینجا برایتان سوالی پیش بیاید که هدف نویسنده که بنده باشم، از نوشتن جمله بالا چیست و آیا من یک نویسنده رماتیسمی هستم؟
جواب سوال شما خیر است!من سالمم! ماسکم هم سالم است! انسان های سالم ماسک سالم هم دارند!
و همینطور نویسنده های سالم...
متاسفانه این سوال مطرح شده در بالا یک نویسنده سالم را مجبور به رماتیسمی نوشتن می کند! بعله... و باز هم بعله!
چرا یک استاد آن هم یکی از استاد های هاگوارتز، خفن ترین شخصیت های ماسکدار تاریخ از جمله آرسینوس جیگر و بنده را ( ) مجبور به رماتیسمی نوشتن می کند؟
واقعا چرا؟
چرا نویسنده ها باید در مورد چیپس بنویسند؟یا حتی فلش کارت های زبانی، که تلفظ حروف، روی نصفشان اشتباه نوشته شده است!
ملت غیور جامعه ی جادوگری باید زبان مادریشان را که عنگلیسی است را پاس بدارند! تا کی رنج؟ تا کی بدبختی؟ تا کی خمیدگی؟
مرگ بر آمریکا ....مرگ بر آمریکا!(تکرار کنید )
بله! روی عروسک های ترامپ با خودکار سیبیل نقاشی کنید و فحش های بیناموسی بنویسید!رماتیسمی بازی در آورده و روی دیوار های سازمان ملل صابون و چسب همه کاره کرم فلوبر بریزید.
آمریکا هیچ غلط... اهم جمله تکراری شد!
آمریکا همه کار می تواند بکند!با جورج کلونی عکس بگیرید و لئوناردو دیکاپریو را ترور کنید با مسلسل مغز اما واتسون را در حلق برد پیت ریخته و در نهایت به من و ماسکم کاری نداشته باشید!
همین...


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
#24


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
#25
همه جا تاریک بود. صدای پچ پچ بچه ها با صدای نفس هایم قاطی شده بود. استرس را در تمام وجودم می توانست پیدا کرد.سرم را بدون کوچک ترین تکانی ثابت نگه داشته بودم.دعا می کردم کلمه ایی جز اسلیترین از زبانش نشنوم.سرم را به کنترل گرفته و آن را تکان می داد. هیچ چیزی را نمی توانستم ببینم فقط بوی قرمه سبزی مانده درون کلاه دماغم را آزار می داد.
کلاه با لحن مرموزی به حرف در آمد و با صدای آرامش گفت:
-هوم! ترینگ؟باباتو یادم میاد و بابا بزرگت و مادر بزرگت و عمه ات و مادرت و عمه ی مرحوم بابات و...

بعد از حدود نیم ساعت که سخنان کلاه درباره خانواده ام تمام شد، با نگرانی دهانم را باز کردم و گفتم:
-میشه برم اسلیترین؟
-اِِاِاِه فقط پسر برگزیده حق داره با من حرف بزنه نه تو!
-خب منم دختر برگزیده ام!

کلاه جایش را روی سرم درست کرد. گویا قرار نبود تا آخر عمرم از روی سرم بلند شود.
-هوم!شاید ریونکلاو شایدم گریفندور!
-نه تو رو جون بابات گریفندور نه!ریونکلاو رو هم که میدونی! آی کیو های پایین رو له میکنن اعتماد به نفسم نابود میشه!همون اسلیترین خوبه!

کلاه با قاطعیت سرش را تکان دادو گفت :
-نه!جا نداریم مگه اینکه دختر خانواده ترینگ بخواد رو زمین بخوابه!

اصلا نمی خواستم روی زمین خوابیدن را تحمل کنم، پس چیزی نگفتم!کلاه سرش را تکان داد و گفت:
-راستی!اگه دختر برگزیده ایی پس زخمت کو؟
-اهم... لیزر و بوتاکس و ازاینجور کارا کردم درست شده!بعله...

کلاه که قانع شده بود، پرسید:
-نظرت در مورد هافلپاف چیه؟
-هافل...پاف؟ نه!اصلا بچه هاش...اهم.

فلش بک- ورودی سر سرا

همه جا نورانی بود!روشن و روشن، و باز هم روشن! انتظارش را نداشتم.ردایم را مرتب کردم و ماسکم را هم از روی صورتم برداشتم. سعی کردم با لبخند زیبایی به همه نگاه کنم ! اما خب، جز لبخند سردم چیزی عایدشان نشد.
دختری با ذوق وشوق اینطرف و آنطرف می دوید و با همه احوال پرسی می کرد ردایش ردایی پر زرق وبرق و به رنگ بنفش بود! فکر کنم در انتخاب کردن لباس مشکل داشت!خب...بنفش؟
میز ها را به دقت نگاه کردم عجیب ترین میز، میز هافلپاف بود!
میز ناخودآگاه می لرزید!
البته می شد با کمی توجه عوامل این لرزش را که شامل یک زلزله و گل رزی در آنطرف میز بودند را تشخیص داد.یکی از دانش آموزان خواب بود.آن هم با بالش پاندایی!و البته بادیگارد هایش هم بالای سرش بودند.
وخب، تنها پسر گروه !با قمه... و البته با ابراز علاقه به تمام اعضای گروه که همه شان ساحره بودند!
خب البته سال اولی ها هم تعریفی نداشتند. دختری باتلسکوپ، و فردی با ردای بنفش!
واقعا؟

پایان فلش بک

سرم را تکان دادم و مخالفتم را با هافلپاف اعلام کردم.اما خب دلم نمی خواست به گریفندوری بروم، که فرش هایش بوی جوراب هری پاتر می داد.یا به ریونکلاویی بروم که آی کیو دانش آموزانش بالای34567 بود.اسلیترین، عاقلانه ترین انتخاب بود. اما نمی خواستم روی زمین بخوابم!پس سرم را با نا امیدی بالا آوردم و گفتم:
-کلاه عزیز اگه میشه منو بزار توی هافلپاف.

کلاه که متوجه شده بود ناراحت شده ام با صدای مهربانی که بیشتر خنده دار بود، گفت:
- هافلپاف هم ویژگی های فوق العاده خوب و جالبی داره و مطمئن باش ازش لذت میبری.اما در واقع دلیل اینکه میفرستمت هافلپاف به خاطر سختکوشیته. من مطمئنم که تو با ورود به گروه هافلپاف، بسیار باعث افتخار خودت و گروهت میشی. بنابراین برو به هافلپاف و قله های موفقیت رو فتح کن!

لبخند زدم. کلاه با قاطعیت فریاد کشید:
-هافلپاف!

کلاه را از روی سرم برداشتند و توانستم چهره های شاد دانش آموزان هافلپاف را که برایم دست میزدند را تشخیص دهم. لبخندی زدم. ماسکم را دوباره روی صورتم گذاشتم و با خوشحالی به سمت میز هافلپاف روانه شدم.پس از مورد ابراز علاقه واقع شدن توسط رودولف دور میز نشستم و با اشتیاق به دانش آموز بعدی که همان دختر ردا بنفش بود خیره شدم.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
#26
تکلیفتون از این قراره که میرید سر وقت مردم دریایی... به صورت یک رول، در یکی از مراسماتشون شرکت میکنید. یکی از آیین هاشون. یا حتی از تاریخشون بنویسید. آداب و رسومشون. اصلا اینکه چی شد که شدن مردم دریایی! نیازی نیست شخصیت خودتون داخل رول حضور داشته باشه حتی. یا میتونه حضور داشته باشه. نحوه رفتنتون به تاریخ و اینارو هم شرح بدید. جزئیات کامل یعنی! سی نمره هم داره.

جسیکا به سرعت پشت کامپیوتر مشنگی که پدرش از کشور های خارجه آن را برایش آورده بود نشست.
دستش را روی دکمه های وسیله زد و در اینترنت مشنگی به جستجو پرداخت.در یکی از سایت های چیژ که کلا برای فروش چیژ و رونق کار مورفین بود،توانست لینکی را به نام مردمان دریایی بیابد. بنابراین فقط جهت از سر باز کردن تکلیف آرسینوس، روی آن کلیک کرد. صفحه سیاه شد،بعد از چند دقیقه کادری گوشه صفحه باز شد که در آن به طور واضح میتوانست عبارت، "شروع شبیه سازی...ورود به سرزمین دریایی..." را خواند.
***
همه جا تاریک بود. چشمانش را باز کرد،قطعا ماسک صورتش فایده ایی برای پوستش آن هم در زیر آب نداشت، بنابراین ماسک را از صورتش کند و به حرکت بی هدفش در آب ادامه داد.
مردم دریایی مانند بز به او خیره شده بودند و تک تک حرکاتش را از زیر نظر میگذراندند.شاید این هم یکی از آداب آنجا بود!جسیکا میدانست باید مانند آنها رفتار کند تا بتواند در یکی از مراسم هایشان شرکت کرده و تکلیف را برای آرسینوس ببرد. پس اوهم دقیقا همان کار را کرد، با نگاه های متعجب به همه چیز نگاه کرده و همه حرکات آنها را در ذهنش که اکنون مانند برگه یادداشت کثیفی شده بود نوشت.در حین انجام حرکات یادداشت شده بود، که رئیس قبیله مردمان دریایی به سمت او آمد و با لحن رنجیده ایی گفت:
-وات عار یو دوینگ هیِر؟

جسیکا که با خود فکر میکرد زبان مردمان دریایی عینگلیسی است،جواب رئیس قبیله را که اسمش "مَش زئوس"بود را داد:
-آیم کامینگ تو دو مای هوم وُرک!فور مای تیچر،آرسینوس.

مَش زئوس که در قیافه اش"مرلینی گیر افتادیم"خاصی موج میزد، گفت:
-آی کیو میگم اینجا چیکار داری؟داری واسه من عنگلیسی حرف میزنی؟فهمیدم بلدی!
-اهم...شما فارصی بلد بودید؟خب ببخشید.اهم.. چیزه میشه تو یکی از جشن های سنتیتون شرکتم بدید بلکه این تکلیف و انجام بدم بره؟

مَش زئوس با نگاه های متعجبی به او نگاهی انداخت و بعد از کمی فکر با خوشحالی پیشنهاد جسیکا را قبول کرد.آنها دست جسیکا را با جلبک های دریایی که در دنیای جادوگری نقش طناب را داشت، بستند ،او را روی کولشان گذاشتند و برای انجام مراسم به میدان شهر رفتند.جسیکا هم که نمی دانست چه آینده شومی در انتظارش است با خوشحالی مردم شهر را نگاه میکرد.
صدای مهیبی کل شهر را فرا گرفت.البته صدای مَش زئوس بود که با چنگک در دستش به مجسمه شهر ضربه میزد و هم زمان جمله ایی را فریاد میزد که جسیکا امیدوار بود فقط یک شوخی باشد.
-مراسم پختن انسان رو شروع میکنیم.

مردم دریایی با خوشحالی دست زدند.آنها جسیکا را در دیگ بزرگی انداختند و شعله بزرگی را که جسیکا نمیدانست چگونه زیر آب به وجود آمده است، را زیر دیگ روشن کردند.یکی از مراسم های تاریخیشان خوردن انسان ها بود؟جسیکا میدانست باید تکلیفش را انجام بدهد اما نمیخواست پخته شود.و یک شام خوشمزه برای مردم دریایی باشد.بنابراین جسیکا با نهایت توانش دیگ را هل داد.اما درست در لحظه ایی که میتوانست از دست تمام این موجودات دریایی خلاص شود چشمانش سیاهی رفت و افتاد.
***
صفحه کامپیو تر به حالت اولیه خود برگشت و عبارت"GAME OVER"روی صفحه مانیتور پدیدار گشت.جسیکا هم که از ابتکارات ماگل ها به وجد آمده بود،گوشی مشنگی اش را برداشت و CD بازی "مردمان دریایی2" را از سایت اینترنتی چیژ نت، سفارش داد.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۸:۳۵ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶
#27

1.آپارات کنید یا با جارو برید فرقی نداره، فقط برید سمت دوال پا ها به طوری که سر مراسم جفت گیری برسید، اونا خیلی از آدمای عادی میترسن، یه جوری رامشون کنید و کاری کنید کاری که دلتون میخوادو واستون انجام بدن. (25 نمره)

در خانه ترینگ ها جنگی بی سابقه در حال به وقوع پیوستن بود.
-بابا،بس کن تورو خدا!اصن مهم نیست.این جلسه بدون تکلیف میرم!
-بس کنم؟با این تکلیف بوقی که داده؟از یه دختر با شخصیت که تو زندگیش دست به سیاه سفید نزده، میخوان که بره تو جنگل های نمیدونم کجا؟که نسلشون رو نجات بده؟الان میرم له لورده میکنم اون مدرسه بوقی رو...

بله ما جرا از آنجایی شروع شد که جسیکا برای انجام دادن تکلیفش به یک تسترال نیاز داشت و از بخت بد او، همان روز پدرش خانه بود!
به هرحال پیوز روحی بیناموس بود. که کلا بوق میزد در همه جلسه ها. او با جلسه تدریس قبلی اش نصف پول های پدر جسیکا را برای خرید تخم اژدها به هدر داده بود و این جلسه ملت را به دنبال جلوگیری از انقراض دوال پا ها فرستاده بود.به هر حال کاری نمیتوانست کرد جز رفتن. با جارو!بنابراین جسیکا جارویش را که در انباری بود را برداشت و بدون کوچک ترین حرفی به سمت افق های دور پرواز کرد.
در نزدیکی محل زندگی دوال پا ها در اوستان گیلان جارویش را کنار زد و با نهایت آرامی از آن پیاده شد.میدانست دوال پا ها چه موجودات سیریشی هستند و اگر گیرشان بیوفتد تا آخر عمر باید حمالی شان را بکند. مگر اینکه آنها را مست کند.اما نه! جسیکا دست به کار های غیر آسلامی نمی زد.کار های غیر آسلامی فقط مال مورفین بود و بس!
جسیکا در حالی که ماسک جدیدی را روی صورتش میگذاشت به محل جفتگیری دوال پا ها نزدیک شد...
و بعله..و باز هم بعله جسیکا آنها را یافته بود و بالاخره دلیل مخالفت های پدرش با انجام دادن این تکلیف را فهمیده بود!
جسیکا با تکان دادن چوبدستی هردویشان را بیهوش کرد.اینگونه میتوانست نقشه اش برای رام کردن دوال پاها و وادار کردن آنها را به خوبی اجام دهد. او کارت دکتر کشکولیان را که دکتر درمان ناباروری و از اینجور کارهای، دوال پا ها بود را رو به روی آنها قرار داد.
و اینگونه توانست هم به بازار کار رونق ببخشد،هم از انقراض دوال پا ها جلو گیری کند و هم نمره درس کلاس مراقبت از موجودات جادویی را دریافت کند.

2.به نظرتون راه حل این که اونا منقرض نشن چیه؟ (5 نمره)
با طرح های ملی و اتحاد ملت رشته های درمان و جلوگیری از انقراص را در سرتاسر جامعه اجرا و کارت دکتر کشکولیان را که بعد از مراجعه آن زوج موفق به درمانشان شده بود را،در اختیار تمام ملت دوال پا قرار دهیم.
تا درسی باشد برای آیندگان و حتی گذشتگان!
اَه ماسکمم خراب کردین!با این تکلیف دادنتون.


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
#28
آرام...آرام...آرام... قدم بر میداشتم.می دانستم نباید کسی را بیدار کنم.شاید اصلا نباید همچین کاری میکردم.مادر بزرگم هشدار داده بود.اگر پدرم را بیدار میکردم معلوم نبود چه تنبیهی در انتظارم است.
به اتاقش نزدیک شدم،هنوز خواب بود ،پرده سبز تخت را کنار زدم چوبدستی ام را کنار سرش گرفتم و سعی کردم بانهایت آرامش ورد را بخوانم.نوری نقره ایی از سرش خارج شد.اگر ورد را درست اجرا کرده بودم، حتما آن نور میبایست خاطره هایش باشند.خوشحالی سرتاسر وجودم را فرا گرفته بود.پنجره نیمه باز را که نسیمی پرده اش را تکان میداد را بستم،با قدم های آرام که بیشتر شبیه خش خشی روی فرش بود، خودم را به در رساندم و بدون دردسر از آن اتاق خارج شدم.

فلش بک-صبح همان روز


مادربزرگ همیشه حرف های عجیب میزد. اما هیچ کدامشان برایم عجیب تر از حرف های دیشبش نبود،روی تختم دراز کشیده بودم و به حرف هایش فکر میکردم.مادر بزرگ قانونمند من...دزدی خاطرات؟آن هم خاطرات پدرم؟میدانستم هیچ وقت درباره روزی که مادرم مرد برایم حرف نمیزند اما فکرش را هم نمیکردم روزی خاطراتش را بدزدم.
حتی هرگز به فکرش هم نمی رسید که دخترش که تمام مدت به فکر زیباییش است، روزی دست به چنین کاری بزند.میدانم،شاید از من نا امید بود.حتی مدتی فکر میکرد شاید به محفل بپیوندم!از زمانی که در هافلپاف بودم تفکر همه خانواده پدرم از جمله تمام عمو ها و عمه هایش درباره من عوض شده بود.
دختر خانواده ترینگ کسی که زمانی هوش و زکاوتش زبانزد همه بود، در هافلپاف افتاده بود.قطعا مایه سر افکندگی اش بودم،اما او پدرم بود ،شاید در دلش آرزو میکرد من هم اسلیترینی باشم اما هرگز به زبان نمیاوردش. من هم راضی بودم. بیشتر زمان ها خودم را زیر ماسک هایم پنهان میکردم و وانمود میکردم هیچ چیز برایم مهم نیست.اما آنروز آن دختر نبودم...

پایان فلش بک


به اتاقم برگشتم در اتاق را بستم و چراغ خواب بزرگی را که کنار تختم بود را روشن کردم.فضا را نور زرد رنگی روشن کرد و تابلو های عکس و نقاشی های دوستان هافلپافی ام را روی دیوار نمایان کرد.همه در عکس ها شاد بودند.بهترین دوستانم همه میخندیدند.آنها هم مشکلات خودشان را داشتند،اما ما همه هافلپافی بودیم و وفادار. همیشه سر اتحادمان به هافپاف باقی میماندیم.
قدح اندیشه مادربزرگ روی میزم بود.چوبدستی ام را تکان دادم و خاطره را در آن ریختم.نور نقره ایی در ظرف پخش شد و...


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
#29
رز؟
اصن چرا زلزله؟چرا مثلن ویزلی نه!
چرا دم در تالار که گفتی ننجون جلوتو میگیره که نری؟
نظرت راجع به من چیه؟
نظرت راجع به بقیه گروها چیه؟
در مورد مولتی گفتی واسمون.تاحالا شده خودت بخوای مولتی داشته باشی؟و بعدش چی شد؟
از کی اومدی سایت؟(منظورم اینه شناسه دیگه ایی داشتی؟)
چرا انقد خفنی؟
چرا رز همش میلرزه؟

همین...
در ظمن ماسکمم خراب کردی!


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
#30
جسیکا اصلا دعوت نبود، اما به هر حال بدون او تولدی وجود نداشت و کادویی و کلا هر اتفاق جالب و غیر جالبی!بنابراین جسیکا با نهایت خونسردی و فقط برای انجام وظیفه، خودش، خودش را به تولد گرگوری دعوت کرده بود.بنابراین در کافه را باز کرد و وارد شد. ساحره آسیای شرقیِ گویل که بر حسب اتفاق جسیکا او را میشناخت با خوشحالی فریاد زد:
-دومین مهمان!

جسیکا هم که ذوق مرگ از دیدن ساحره بود ماسکش را پاک کرد و بعد از گرفتن انواع سلفی ها با ساحره، به سمت گویل رفت و دستش را دراز کرد.گویل با نگاهی که می شد از آن فهمید جا خورده است، دستش را به سمت او دراز کردو بعد از بغل نه چندان گرمی جسیکا را به سمت میز غذا خوری دعوت کرد.جسیکا هم بدون کوچک ترین اهمیتی به اینکه اصلا در مهمانی دعوت نیست روی صندلی نشست و سپس کادویش را که با خود به مهمانی آورده بود را روی میز گذاشت.
گرگوری:
جسیکا:
ساحره:

و بعله! و باز هم بعله!جسیکا که اصلا کارت دعوت نداشت ،نمی دانست نباید با خود کادویی بیاورد.و البته به هر حال هم کادو آوردن و نیاوردنش فرقی هم نمیکرد! میکرد؟
جن های خانگی با سلیقه و دقت نوشیدنی کره ایی را رو به روی جسیکا گذاشتند و از او در خواست کردند تا برای دید بهتر خیار های روی چشمش را در درون بشقاب بگذارد،به هر حال جسیکا جسیکا بود و خانواده جسیکا خانواده ترینگ!
خانواده اش میانه خوبی با گوش دادن به حرف یک جن خانگی نداشتند.
اما جن راست میگفت جسیکا چیزی را نمی دید بنابراین خیار ها را کنار گذاشت و بعد با لحن عصبانی گفت:
-دیدین؟ماسکم خراب شد!

او این را گفت و با لبخند ملیح و چشمان منتظری به گویل که رو به رویش نشسته بود خیره و منتظر نفر بعدی شد!


هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.