*ارشد
- بکش ... بکـــش ... بکــــــــش ... بیشتر ... نکش نکش ... نکش پاره میشـــ ... شد!
واستا ادزسر.
خانم فیگ جوان با بی حوصلگی به بکش بکشی که در مقابلش در جریان بود نگاه میکرد.
- اممم ... عزیزم کارت تموم نمیشه؟ من میتونم برم تا یه وقت دیگه همو ببینیما!
خیلی عادت به انتظار و وقت گذراندن طولانی نداشت. مطابق معمول باید از یک ساعت قبل که توماس در بار ابتدا او را به نوشیدنی و سپس به منزلش دعوت کرده بود تا آن لحظه صمیمی میشدند و او به سراغ کار و زندگیاش میرفت. اگرچه مشغله به خصوصی نداشت، اما او دختری اجتماعی بود و ترجیح میداد به کافهای برود و معاشرت کند و احتمالا با شخص دیگری آشنا شود. مادرش همیشه معتقد بود که کمی بیش از حد اجتماعیست و در معاشرت زیادهروی میکند اما او اینطور فکر نمیکرد و به معاشرت ادامه میداد. آن روز البته مطابق سایر روزها پیش نرفته و او بعد از تمام این مدت تنها در خانه دوست توماس نشسته و کارهای عجیب و بی معنی او را نگاه میکرد. دوست توماس دو شیء کوچک شیپور مانند را با نخی که به نظر جنس منحصر به فردی داشت به هم متصل میکرد و یکی را دست توماس میداد و آن ها از هم فاصله گرفته و میکشیدند. هر بار عاقبت نخ پاره شده و این اتفاقات تکرار میشد.
- این چه حرفیه بلا جان کجا بری ... الکس! نمیخوای بیخیال شی داداش؟ دیروزم کلی سیم پاره کردیم، بذار بقیشو فردا پاره میکنیم.
- یکم صبور باش تام! طاقت بیار ... فقط یکی دیگه، این دفعه موفق میشیم.
آرابلا از این که حداقل باعث شده بود آن دو پس از مدتی طولانی مکالمهای جز «بکش بکش» صورت دهند و حتی به کمک آن اسم دوست جدیدش را نیز به یاد آورد، اندکی احساس رضایت کرد و به امید این که این بار واقعا دفعه آخر باشد، در سکوت منتظر ماند.
- بکش ... بکـــش ... بکــــــــش ... چرا نمیکشی پس؟
- خوب هردفه همینجا پاره میشه! راضی باش به همین.
- خوب بذار امتحان کنیم. یه چیزی بگو!
توماس شیپور کوچک را مقابل دهانش گرفت و شروع به فوت کردن کرد.
- فـــــوت! فـــــــــــــــوت! فــــــــــــــــــــــوت!
- الو؟ چرا چیزی نمیگی؟ وقتی شمارتو دادم پیگیری کنن میفهمی!
- کی بود الکس؟
- مزاحم! بذار یه بار دیگه امتحان کنیم ... یه چیزی بـــ... [دیری دین دین دیری دین دین دین دیری دین دین دیـــن!] الو؟ نخیر آقا ... نخیر پیتزا نداریم ... ساندویچم نداریم ... آقا اشتباه گرفتید مک دونالد آخرش دو داره! شما سه گرفتی! هــــــوف!
- باید یه خط جدید بگیریم. خستمون کردن از بس پیتزا سفارش دادن.
- خوب حالا یه چیزی بگو ...
- ***** ***** [الفاظ رکیک]
- خودتی! ده اگه جیگرشو داری قطع نکن تا جوابتو بدم دیگه.
- بذار یک بار هم من امتحان کنم.
آرابلا این را گفت و جلو رفت و شیپور را از توماس گرفت.
- الـــــــــــــــــــو؟
الکس سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت و شیپور را به دهانش چسباند و شروع به پچ پچ کرد.
- جانم؟
- الان چی پوشیدی؟
- رکابی با شلوارک! تو چی؟
- تاپ قرمز و مینی ژوپ صورتی!
الکس که سرخ شده بود شیپور را کنار انداخت و در حالی که دوان دوان روانهی حمام میشد فریاد زد:
- باشه تام! فردا دوباره امتحان میکنیم. بالاخره این اختراع کار میکنه! مطمئن باش!