هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۶:۱۵ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۶
#21
- بفرمایید ... دوئل دارین؟

خانم فیگ که با دیدن بازوان قطور و شانه‌های پهن کراب یاد یکی از شوهران بادیبیلدینگی‌اش افتاده بود گفت:

- دوئل؟ نه دوئل چرا ... اومده بودم خودتو ببینم گل پسر!

کراب که مشغول جاسازی پرونده دوئل‌ها در زونکن‌های مربوطه بود، با تعجب برگشت و به خانم فیگ خیره شد.

- منو؟

خانم فیگ با دیدن آرایش غلیظ کراب فهمید که اشتباه می‌زده و بدون توضیحی لینک حریفش را روی پیشخوان انداخت و دفتر دوئل را با عجله ترک کرد.

http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=35814


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۰:۳۱ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
#22
- ما کی هستیم؟

- مرگخوار!

- طلسم مورد علاقمون چیه؟

- مرگ!

- سزای کسی که برامون مزاحمت ایجاد می‌کنه چیه؟

- مرگ!

بلاتریکس که حوصله دیالوگ‌های طولانی را نداشت و در حالت عادی نیز در چهره‌اش آزردگی از یک بوی نامطبوع به چشم می‌خورد، جلسه را در دست گرفت و با تهییج مرگخواران، سریعا به نتیجه مطلوب خود رسید.

- بیخود!

نگاه‌ها به سمت گوینده‌ی ناشناس این جمله برگشت.

- شما؟

- من خانم فیگ، هم اتاقی جدید آرسی جونم! تو می‌تونی منو بلا صدا کنی شیطونکم!

- بفرمایید بیرون خانم! اون مال یه سوژه‌ی دیگه بود!

- اونش دیگه مشکل خودتونه! من دلم جوونه، هنوزم که هنوزه عاشق ارزشی بازیم ... امکان نداره خودمو نچپونم تو سوژه!

مرگخوارها که دغدغه‌ای مهم‌تری از حضور ناخوانده‌ی یک پیرزن فشفشه در خانه‌ی ریدل داشتند، تصمیم به نادیده گرفتن او گرفتند.لینی که از لحظه ورود آراگوگ به آن‌جا یک نفس راحت هم نکشیده بود با صدایی لرزان و صورتی عرق کرده گفت:

- خوب زود باشین دیگه! یکی بره بکشتش.

- یه دفعه بهتون گفتم بیخود! نگاه به قلب مهربونم نکنیدا ... من به عنوان عضو کمپین حمایت از حقوق عنکبوت‌های غول پیکر اجازه نمی‌دم دست رو اون طفلکی بلند کنید. اگر هم ای کارو بکنید، کمپین ما به وزارتخونه شکایت می‌کنه و تک تکتون رو می‌ندازن آزکابان. به فکر خودتون باشید عشقا! حیف شما جوونای رعنا نیست؟

نگاه‌ها این بار به سمت وینکی برگشت تا با تکذیب او، خرخره‌ی پیرزن جویده شود.

- با کمال تاسّف، وینکی جن تصدیق کننده.

- خوب نکشینش ... حداقل بندازینش بیرون!

- بازم بیخود! وژدانتون چی می‌شه؟ عرف؟ عمّه؟ کمپین نه به بیرون کردن حشرات از خانه‌ها؟

مرگخوارها پیش از آن که تحقیق کنند و از عدم وجود کمپینی جهت حمایت از پیرزن‌های ورّاج مطمئن شوند، خانم فیگ را از طریق هواکش به خارج از خانه ریدل انتقال دادند تا چاره‌ای دیگر جز قتل و اخراج آراگوگ پیدا کنند.



پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۷:۳۰ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
#23
- روله جان ... یه لحظه ...

مورفین که بی خبر از همه جا داشت پاورچین پاورچین به سمت منقل می‌رفت، برگشت تا ببیند چه کسی مچش را گرفته.

- می‌شه یه کمکی بدی من این چمدونو ... اِوا خاک عالم! چرا این شکلی ای؟

- کی؟ من؟ من که چیژیم نیش!

- چرا زیر چشات گود شده؟ چرا انقدر لاغری؟

- ولمون کن ننژون! اینا همش بهتونه! من چیژی نمی‌ژنم! خرژو خانم می‌دونه ... تو بگو بهشون!

- چرا چرا ... می‌زنی! با گِرَنی تعارف نداشته باش بِیبی. سینه من صندوقچه اسراره. اگه مشکلی داری بگو.

- ای بابا عژب گیری افتادیما! شما اشلا معلومه ژرفیتت تکمیله ننه! نمی‌شه بهت راژ گفت.

- گلم راه‌های بهتری هم واسه رفع نیازهات هست ...

- شنتی حال نمی‌ده ننه. فقط شنعتی!

- صنعتی؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده! گم شو پسره‌ی وقیح! منو بگو می‌خواستم واسش آستین بالا بزنم!

خانم فیگ که از نعمت آپارات محروم بود، ابتدا قصد داشت به وسایل حمل و نقل عمومی متوسل شود اما شهردار سابق مشنگ لندن در روز آخر شهرداری‌اش، برق مشنگی را قطع کرده بود تا در کار شهردار جدید مشنگ لندن بگذارد و نه متروی مشنگی کار می‌کرد نه چراغ راهنمایی‌های مشنگی کار می‌کردند و در تمام چهارراه‌های مشنگی تصادف شده بود! در نتیجه او مجبور شد مسیر را پیاده طی کند و در حالی که از درد مفاصل رنج می‌برد، آهسته آهسته چمدانش را پشت سرش می‌کشید و حیاط خانه ریدل را به سمت در ورودی طی می‌کرد.

- عشقا؟ کجایین؟ یه جوون مرد جیگر دار بینتون پیدا نمی‌شه یه کمکی بده؟

آرسینوس از ناکجاآباد وسط حیاط ظاهر شد تا یادآوری کند که «گافش مکسوره!» اما پیش از آن که فرصت کند حرفی بزند خانم فیگ شروع به صحبت کرد:

- به به! چه جیگری! چه ماسک نازی! هم اتاقی کی بودی تو؟ بیا گلم ... بیا این چمدونو بگیر ببر تو اتاقمون.

قاعدتا هر کسی باید از این اشتباه مهلک امتناع می‌کرد. اما آرسینوس تصمیم داشت نزد ارباب جدیدش مقرّب شود و در حالی که سایرین توفیق چندانی در اجرای دستورات دامبلدورت نداشتند، همکاری با مهمان‌های ناخوانده می‌توانست در این راه به او کمک کند. پس چمدان را برداشت و جلوی خانم فیگ به راه افتاد تا اتاقشان را نشانش دهد.



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۴:۳۱ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
#24
کسی منتظر مهمان بعدی نبود. صدای در هم توجه کسی را جلب نکرد. کسی هم ناگهان وارد نشد!

- آقای علیزاده حالا ...

با شنیدن این جمله کلیدی، همه مهمان ها فارغ از رنگ و نژاد و فرقه، به یک نقطه حمله ور شدند و آن نقطه جایی جز «وسط» نبود. خانم فیگ که به عنوان مجلس گرم کن دعوت شده بود و از ساعت ها قبل از شروع مراسم، در محل حضور به هم رسانده بود، با لباس چیرلیدر از اتاق پشتی کافه آمد و با عزمی باور نکردنی خود را از میان جمعیت به «وسط» رساند.

- ساقی امشب مثل هر شب اختیارم دستته ... اگه نگی نوشیدنی کره‌ای بسته اگه نگی نوشیدنی کره‌ای بسته!

خانم فیگ دستمال گردنی از یقه‌اش خارج کرد و اقدام به باباکرم نمود. در همین حین به پارتنری که شکار کرده بود توضیح می‌داد: این حرکت موزونو از شوهرم که خاورمیونه‌ای بود یاد گرفتم! خدابیامرز ژن خوبیم داشت ... الان پسرم داره تو کانادا شیرموز می‌خوره!

- Ain't nothin' but a wizard party ...

خانم فیگ سریعا پارتنر جدیدی برای خود دست و پا کرد و در حالی که برک دنس می‌زد، ورّاجی‌هایش را برای او ادامه داد: شوهرم پارکور کار بود! خدابیامرز فلو و استایل خوبی داشت ولی عجل مهلتش نداد ... عوضش الان پسرم راهشو ادامه داده، همین روزاس که امینمو دیس کنه!

- شما خونتون کرم فلوبر داره؟


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
#25
من آمده‌ام وای وای! من آمده‌ام وای وای!

بلا!
خوش اومدی.
تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۵ ۱۴:۳۲:۵۱

هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۹:۴۴ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
#26
شب سردی بود. سرد تر از فضای بی روح کلبه‌ی سپید.

- سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت. سرها در گریبان است!

این صدا از آن گربه‌ی خانم فیگ بود. گربه‌ای که در طی این سال‌ها هیچیک از پسران جوانی که خانم فیگ برایشان تعریف کرده بود «یه گربه دارم شعر سپید می‌خونه! تازه فضاسازی هم می‌کنه!» وجودش را باور نکرده بودند. دل خانم فیگ اما گرم بود. می‌دانست که آلبوس با این که دیر کرده، عادت همیشگی‌اش را که تبدیل به قرار به زبان نیامده‌ای میان آن‌ها شده بود، فراموش نمی‌کند.

- یاالله! صابخونه؟

- اوه آلبوس! بیا تو ... از این طرفا؟ راه گم کردی!

- چطوری بلا؟ راستش سر زدم تا ببینم از هری خبری داری یا نه؟

- از هری؟ راستش نه، خبری ندارم. بیست سالی می‌شه که خونه خالشو ترک کرده. چرا نمی‌شینی تا یه چای بخوریم؟

- اوه ... عجب! راستش عجله دارم و باید برم ... اما برای یه استکان چای همیشه وقت هست. مگه نه؟


بیست سالی بود که این مکالمه هر پنجشنبه بین دامبلدور و فیگ تکرار می‌شد. پیش از آن هر بار که دامبلدور آن‌جا می‌آمد، خانم فیگ تمام اتفاقات خانه شماره 4 پریوت درایو را که از پنجره دیده بود برایش تعریف می‌کرد. اما با ترک همیشگی پریوت درایو توسّط هری، آلبوس این عادت را ترک نکرد و هر بار هر دو وانمود می‌کردند که این مساله تازگی دارد!

- بفرمایید. اینم چای ... بگو ببینم آلبوس ... چرا امشب انقدر در هم و گرفته‌ای؟ اتفاقی افتاده؟

- مرسی. اتفاق که نه اما ... تو می‌دونی که محفل برای من مثل خونوادم می‌مونه. سخته تحمّل این که محیط این خونواده سرد و سوت و کور باشه.

در این مدت به جای آن که خانم فیگ از اتفاقات پریوت درایو تعریف کند، جایشان عوض شده بود و دامبلدور برای او حرف می‌زد. او که همیشه توسط بقیه مورد مشورت قرار می‌گرفت و گوش شنوایی برای مشکلاتشان بود، خودش نیز نیاز به سنگ صبوری داشت تا سفره دلش را برای او باز کند. با بالا رفتن سن و سال و خسته تر شدن، از درونگراییش کاسته شده بود و او نیز گاه باید حرف می‌زد.

- می‌دونم آلبوس ... قبلا هم بهت گفتم. تو پدر خوبی برای این خونواده بودی و هستی ... اما خونواده برای گرم موندن نیاز به مادر داره!

این توصیه‌ای بود که خانم فیگ بارها به دامبلدور کرده بود. حتی توصیه‌ای بود که بارها به کسان دیگری نیز کرده بود. اساسا توصیه‌ی او برای هر مشکلی و هر شخصی ازدواج بود! اما دامبلدور که نمی‌توانست وضعیت محفل را تحمل کند، ممکن بود این بار به این توصیه جدّی تر از قبل فکر کند.



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۹:۰۴ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶
#27
- اومدم ... اومدم ...

شترق!

هری که با صدای مشت‌های دادلی به در از خواب پریده بود، از جا پرید و با سر به سقف کوتاه انباری زیرپلّه‌ی خانه‌ی خاله پتونیا برخورد کرد. در را باز کرد و در حالی که سرش را می‌مالید پرسید:

- چته؟ چرا نیشت بازه سر صبحی؟

- داریم می‌ریم سولوقون!

- من نمیام.

- کی خواست ببرتت! ولی قرارم نیست اینجا بمونی ... ممکنه کارای عجیب غریب بکنی و بلایی سر خونه بیاری.

- داداش اون مال سی سال پیش بود. الان بخوام کارای عجیب غریب بکنم چوبدستیمو در میارم یه دم خوشگل بهت کادو می‌دم!

- دیگه اونش به من ربطی نداره! حاضر شو برو خونه خانوم فیگ وگرنه بابامو صدا می‌کنم.

هری که حوصله بازی با گربه‌های خانم فیگ را نداشت، اول تصمیم به مخالفت گرفت اما بعد به این فکر کرد که درد سرش مشکوک است و شاید ولدمورت قصد انجام کاری دارد که زخم او و نواحی اطرافش به درد افتاده. پس به رفتن تن داد تا بلکه از طریق خانم فیگ که گماشته‌ی دامبلدور بود، با او ارتباط برقرار کند.

تصویر کوچک شده


- دمنوش چی دوست داری برات دم کنم روله جان؟

- زحمت نکشید خانم فیگ ... دو دقیقه اومدم خودتون رو ببینم همش تو آشپزخونه‌اید!

- پس بذار یه فنجون کافی بیارم! پسرم از برزیل فرستاده.

هری در انتظار خانم فیگ نشسته بود و با چشم گرداندن بین تابلوهای پرتعدادی که تمام دیوارهای اتاق نشیمن را پر کرده بودند و یک روبان سیاه کنج هر کدام دیده می‌شد، سعی داشت حدس بزند پسرِ کدام پدر ساکن برزیل است! بالاخره خانم فیگ با دو فنجان قهوه سر رسید و مقابل او نشست.

- دست شما درد نکنه. آمممم ... میگم که ... شما می‌تونید یه پیغام به پروفسور دامبلدور برسونید؟

- چه پیغامی قشنگم؟

- راستش سرم درد می‌کنه!

- آره می‌دونم.

- خوب ممکنه به خاطر این باشه که ولدمورت داره یه کاری ... شما از کجا می‌دونید؟

- خیالت تخت، دردت به خاطر اینه که سرت به سقف زیرپلّه خورده. دامبلدور برام تعریف کرده!

- دامبلدور برراتون تعریف کرده که من صبح سرم خورده به سقف؟

- آره! الانم قهوتو که خوردی پاشو تا بریم پیش خودش ... توی گریمولد به کمک نیاز دارن!

- کمک؟ ولدمورت حمله کرده؟ سر جینی بلایی اومده؟

- نگران نشو بِیبی! چیزی نشده، آلبوس فقط گفت به یه آشپز خوب نیاز دارن.


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۸:۵۳ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶
#28
*ارشد



- بکش ... بکـــش ... بکــــــــش ... بیشتر ... نکش نکش ... نکش پاره می‌شـــ ... شد! واستا ادزسر.

خانم فیگ جوان با بی حوصلگی به بکش بکشی که در مقابلش در جریان بود نگاه می‌کرد.

- اممم ... عزیزم کارت تموم نمی‌شه؟ من می‌تونم برم تا یه وقت دیگه همو ببینیما!

خیلی عادت به انتظار و وقت گذراندن طولانی نداشت. مطابق معمول باید از یک ساعت قبل که توماس در بار ابتدا او را به نوشیدنی و سپس به منزلش دعوت کرده بود تا آن لحظه صمیمی می‌شدند و او به سراغ کار و زندگی‌اش می‌رفت. اگرچه مشغله به خصوصی نداشت، اما او دختری اجتماعی بود و ترجیح می‌داد به کافه‌ای برود و معاشرت کند و احتمالا با شخص دیگری آشنا شود. مادرش همیشه معتقد بود که کمی بیش از حد اجتماعیست و در معاشرت زیاده‌روی می‌کند اما او اینطور فکر نمی‌کرد و به معاشرت ادامه می‌داد. آن روز البته مطابق سایر روزها پیش نرفته و او بعد از تمام این مدت تنها در خانه دوست توماس نشسته و کارهای عجیب و بی معنی او را نگاه می‌کرد. دوست توماس دو شیء کوچک شیپور مانند را با نخی که به نظر جنس منحصر به فردی داشت به هم متصل می‌کرد و یکی را دست توماس می‌داد و آن ها از هم فاصله گرفته و می‌کشیدند. هر بار عاقبت نخ پاره شده و این اتفاقات تکرار می‌شد.

- این چه حرفیه بلا جان کجا بری ... الکس! نمی‌خوای بیخیال شی داداش؟ دیروزم کلی سیم پاره کردیم، بذار بقیشو فردا پاره می‌کنیم.
- یکم صبور باش تام! طاقت بیار ... فقط یکی دیگه، این دفعه موفق می‌شیم.

آرابلا از این که حداقل باعث شده بود آن دو پس از مدتی طولانی مکالمه‌ای جز «بکش بکش» صورت دهند و حتی به کمک آن اسم دوست جدیدش را نیز به یاد آورد، اندکی احساس رضایت کرد و به امید این که این بار واقعا دفعه آخر باشد، در سکوت منتظر ماند.

- بکش ... بکـــش ... بکــــــــش ... چرا نمی‌کشی پس؟
- خوب هردفه همینجا پاره می‌شه! راضی باش به همین.
- خوب بذار امتحان کنیم. یه چیزی بگو!

توماس شیپور کوچک را مقابل دهانش گرفت و شروع به فوت کردن کرد.

- فـــــوت! فـــــــــــــــوت! فــــــــــــــــــــــوت!
- الو؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ وقتی شمارتو دادم پیگیری کنن می‌فهمی!
- کی بود الکس؟
- مزاحم! بذار یه بار دیگه امتحان کنیم ... یه چیزی بـــ... [دیری دین دین دیری دین دین دین دیری دین دین دیـــن!] الو؟ نخیر آقا ... نخیر پیتزا نداریم ... ساندویچم نداریم ... آقا اشتباه گرفتید مک دونالد آخرش دو داره! شما سه گرفتی! هــــــوف!
- باید یه خط جدید بگیریم. خستمون کردن از بس پیتزا سفارش دادن.
- خوب حالا یه چیزی بگو ...
- ***** ***** [الفاظ رکیک]
- خودتی! ده اگه جیگرشو داری قطع نکن تا جوابتو بدم دیگه.

- بذار یک بار هم من امتحان کنم.

آرابلا این را گفت و جلو رفت و شیپور را از توماس گرفت.

- الـــــــــــــــــــو؟

الکس سراسیمه نگاهی به اطراف انداخت و شیپور را به دهانش چسباند و شروع به پچ پچ کرد.

- جانم؟
- الان چی پوشیدی؟
- رکابی با شلوارک! تو چی؟
- تاپ قرمز و مینی ژوپ صورتی!

الکس که سرخ شده بود شیپور را کنار انداخت و در حالی که دوان دوان روانه‌ی حمام می‌شد فریاد زد:

- باشه تام! فردا دوباره امتحان می‌کنیم. بالاخره این اختراع کار می‌کنه! مطمئن باش!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
#29
نام: خانوم فیگ

نام شناسنامه ای: آرابلادورين فیگ

سن: 84

نژاد/گونه: اصیل‌زاده، فشفشه، mature

گروه: اسلیترین

فعالیت در سایر احزاب، گروه‌ها و تشکّل‌های اجتماعی: عضو انجمن حمایت از حقوق حیوانات، کاپیتان تیم ملّی خام گیاهخواران، رییس افتخاری جنبش آزادی اجنه خانگی موسوم به تهوع، فعال در جنبش مدنی چهارشنبه‌های سفید، سردمدار طرح «جادوهای یواشکی فشفه‌ها»، عضو هیئت امنای خیریّه‌ی مردمی «شهدای هولوکاست»، فرمانده پایگاه بسیج خواهران کنیسه‌ی جامع لندن، فمنیست، آتئیست و عضو شورای مرکزی حذب «جمنص» (جبهه مردمی نیروهای صهیونیست)


زندگینامه: خانم فیگ در خانواده‌ای اصیل و از پدر و مادری جادوگر متولّد شد. او علی رغم بروز ندادن نیروهای جادویی در کودکی، به هاگوارتز فرستاده شد و به واسطه نفوذ پدرش تحصیلات خود را در این مدرسه به پایان رساند. پس از دوران تحصیل وی به ازدواج پرداخت و تا جایی که سن و سال و وضع مالی‌اش جوابگو بود این امر خطیر را ادامه داد و از برخی شوهران مرحوم/مفقود صاحب فرزند نیز شد. پس از آن که گرد پیری بر سرش نشست و بخش قابل توجهی از ثروت موروثی‌اش خرج شد، باز هم به ازدواج پرداخت اما ازدواج دیگر به او نپرداخت و وی مجبور شد به اجتماعی بودن قناعت کند. وی تا آغاز نهمین دهه از زندگی‌اش نقش پررنگی در فعالیت‌های اجتماعی فرهنگی جادوگران ایفا می‌کرد اما رفته رفته قوای جسمانی‌اش نیز تحلیل رفت و کمتر می‌توانست در جمع حضور پیدا کند. در این شرایط او باز هم می‌خواست به ازدواج بپردازد اما دیگر حتی دوستان اجتماعی نیز به او نمی‌پرداختند. وی که در محلّه‌ای ماگل نشین زندگی می‌کرد و جز گربه‌هایش کسی را نداشت، روز به روز افسرده تر می‌شد تا این که آلبوس دامبلدور بر سر راهش قرار گرفت و با نیروی قدرتمند عشق، شور جوانی را به خانم فیگ برگرداند. دامبلدور ضمن سرکشی‌های متناوب و جاری ساختن نیروی عشق، برای او شغلی نیز فراهم کرده بود تا هم به آفت بیکاری مبتلا نباشد و هم پس اندازش دست نخورده باقی بماند. فیگ شبانه روز خانه‌ی مقابلشان را می‌پایید و هر جمعه که دامبلدور را می‌دید، هرآنچه دیده و شنیده بود برای او تعریف می‌کرد و دامبلدور نیز متقابلا از آنچه او ندیده بود برایش تعریف می‌کرد.


تایید شد.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۲۱:۳۶:۵۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.