-
رودولف بعد از مطمئن شدن از خلوتیِ خانهی ریدل، همونطور که یه شیء گنده و گِرد رو زیر پیراهنِ ضخیمِ صورتیش قایم کرده بود، پاورچین پاورچین راهرو رو طی کرد و...
- چه پیراهن قشنگی!
سینهی رودولف داغ و موهاش هم سیخ شدن.
- اِ ارباب. این وقتِ شب اینجا چیکار میکنین؟
- این سؤال رو ما باید بپرسیم، رودولفی که آفتاب از کدوم طرف در اومده پیراهن پوشیده! و صورتی هم پوشیده!
- خوشتون اومده ارباب؟ دوس دارین؟
- ما فقط دوست داریم بدونیم که زیر این پیراهن چی قایم کردی که شبیه بُشکه شدی!
- اممممم... چیز... ینی چیزه... چیز... چیزه دیگه... اممممم... چیز...
- چرا انقدر چیز چیز میکنی؟!
- چیزه ارباب... من حامله شدم!
- حامله؟!
- اوه اوه! شرمنده ارباب. خط رو خط شد. چیزه... آها! جیگرن!
- جیگر؟!
- بله ارباب. یه ساعت پیش بین راه چندتا جیگرِ فوقِ باکمالات دیدم، بهشون گفتم میشه بخورمتون؟ اونا هم جواب مثبت دادن. منم خوردمشون. جاتون خالی، خیلی چسبیدن! الآن توی شکممن. راستشو بخواین، بگینگی یه خُرده سنگینم، باید فوراً خودمو برسونم تو اتاقم و اونجا خودمو خالی کنم!
- مگه توی اتاقت دستشویی وجود داره؟
- ها؟ ... اممممم... معلومه که وجود داره، ارباب. من فکر مواقع اضطراری رو کردهم تا دوباره... آخه... اممممم... آخه چند روز پیش خیلی دیر از خواب بلند شدم و تا خواستم خودمو به دستشوییِ حیاط برسونم... گلاب به روتون... توی شلوارم افتاد...
- چــــــــــی؟! تو شلوارت رو کثیف کردی؟!- نـ... نه ارباب. ینی چیزه... آها، نیفتاد توی شلوارم. الآن که فک کردم، یادم اومد که هیچ تماسی با شلوارم نداشت. بلکه مستقیماً افتاد روی فرش!
- چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟! - اوه اوه! چه گندی زدم! ... اوف! اوف! ارباب! حضورتون و طرز نگاهتون باعث شد جیگرا هضم بشن! وقتِ... وقت تخلیهس!
- نه رودولف! تو هیچجایی نمیری! بخاطر اون کار زشت و کثیفت، اونم توی عمارت ما، همینجا میمونی و هشتادتا ضربهی کروشیو میخـ...
- اوف! اوف! اوووووف! اووووووووف! اووووووووووووووف!
- کروشیوز!
رودولف لنگ از جا کَند و بعد از اینکه کروشیوها رو یکییکی جاخالی داد، داخل اتاقش شیرجه زد و دَرِش رو قفل کرد.
ولدمورت که دیر رسیده بود، پُشتِ در متوقف و مشغول مُشت و مال دادنِ در شد.
- رودولف! به نفعته که همین الآن در رو باز کنی! هر ثانیه که لفتش بدی و در برابرمون مقاومت کنی، یه روز هم به روزایی که قراره به عنوان تنبیه توی گودال دستشویی بگذرونی، اضافه میشه! ... باز کن رودولف! بااااااز کن این در لعنتی رو!رودولف پنبههایی رو از توی کشوی بغل دستش در آورد و توی گوشهاش چپوند.
حالا صدای داد و فریاد اربابش بطور خفه و مبهم به گوشش میرسید.
آه عمیقی کشید...
چه دروغ میگفت، چه نمیگفت، توی بد مخمصهای گیر میفتاد. ولی با دروغهای پُشت سرهمی که گفت، از بین "بد" و "بدتر"، بدون شک "بدتر" رو انتخاب کرده بود.
به هر حال چارهای نداشت...
فوراً چیزی رو که زیر پیراهنش قایم کرده بود، در آورد و بهش خیره شد. اون چیز، یه کلاهِ گردِ نسبتاً بزرگ بود که برچسب بزرگی روی اون به چشم میومد:
"اگه ساحره بودی..."رودولف پول زیادی رو پای این کلاه خرج کرده بود. کلاهی که بطور مجازی، ساحره بودن رو توی ذهن جادوگرها به تصویر میکشید.
رودولف همیشه دوست داشت که زندگی رو از دید یه ساحره تجربه کنه.
پس نفس عمیقی کشید، و بعد، کلاه رو خیلی آروم روی سرش گذاشت و چشماش رو بست...
درون تخیلات رودولف- هوهوهاهاهاها! بالاخره گیر افتادی، رودولفه خانوم!
رودولفه خانوم که تهِ کوچهی بُنبست گیر افتاده بود، با صدای نازک و زنونهای غر زد:
- پوف به این زندگی! پوف به این شانس! ینی چه مرد باشم، چه زن، اِلّا و بِلّا این بِلّا باید عین بَلا نازل شه رو سرم! پوف! پوووفففف!
بلاتریکسهای مذکر لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدن. بلاتریکسی که جلوتر از بقیه بود، روی رودولفه خم شد.
- بخورمت؟
- گم شو مرتیکهی بیناموس!
شپلخ!بلاتریکس عقب عقب رفت، گونهی داغش رو گرفت و چند لحظه به رودولفهای زل زد که به روسریش چنگ زده بود و نفسنفس میزد. بعد، نگاهی به بلاتریکسهای دیگه انداخت و سری تکون داد.
ناگهان بلاتریکسها عین مور و ملخ به سمتِ طعمهشون حمله کردن.
- جلو نیاین!
بلاتریکسها سر جاشون وایسادن. رودولفه دست به کمر شده بود. این ژستش خطرناک به نظر میرسید.
همونطور که چهارچشمی به شکارچیهاش زل زده بود، یواش یواش اسلحهش رو از لای کمربند شلوارش بیرون آورد.
یه رژ لب.
رودولفه:
بلاتریکسها:
- نـــــــه! جلو نیاین! همونجا بمونین! ... اییییشششش! روسری رو ول کن، پسرهی ایکبیری! ... بیادب! ... اوی، چه پُرررررو! ... هوووووی! ... باشه باو لامصبا! شماها بُردین! من مال شما! حله؟ ولی قبلش لااقل بذارین یه چیزی رو چِک کنم! برین عقب! دِ میگم برین عقب!
بلاتریکسها که پیروزیشون قطعی شده بود، رضایتمندانه و دستبهسینه عقب رفتن و وقتی به اندازهی کافی فاصله گرفتن، رودولفه آب دهنش رو قورت داد، روسریش رو صاف و صوف کرد و بعد، در برابر نگاههای منتظرانهی بلاتریکسها، طوری که فقط خودش بتونه ببینه، نگاهی به زیرِ شلوارش انداخت.
- لعنتی!
غمِ فقدان، وحشیانه به قلبش هجوم آورد!
محکم قلبش رو چسبید و به دیوار چنگ زد.
نه... نمیتونست... دیگه نمیتونست تحمل کنه.
سعی کرد مقاومت کنه.
امّا واقعاً نتونست!
عاجزانه روی زمین افتاد.
چشمهاش کمکم بسته شدن...
و از هوش رفت!
خارج از تخیلات رودولف- نـــــــــــــــــع!
نیزهوار به یه گوشه شیرجه زد و کلاه رو پرت کرد.
- هن هن... لعنتی! ... هن هن... لامصب این دیگه چی بود؟!
دو دستی صورتش رو گرفت و سعی کرد شوکی رو که دچارش شده بود، خفه کنه.
حالا میفهمید که وقتی با لذّت مزاحم ساحرهها میشد، چه فشار سنگین و زجرآوری بهشون وارد میکرد.
قطرههای تلخی از ساحره بودن رو چشیده بود.
دستهاش رو از روی صورتش برداشت و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد. آه عمیقی کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط بشه.
بعد، کلاه رو از روی زمین برداشت و دوباره نگاهی بهش انداخت.
- هوممم، این برچسبِ پُشتی رو نخونده بودم... هشدار! اگه این کلاه رو بذاری رو سرت، از لحاظ مجازی میتونی موقتاً ساحره بشی. ولی از لحاظ واقعی، اثر مادامالعمر... داره... چـــی؟!
به سر و گردنش چنگ زد. هنوز روسری رو داشت!
ضربان قلبش شدیداً سرعت گرفت!
آینهی جیبیش رو در آورد و وقتی دید ریش و سیبیلی نداره و لبهاش غنچهشدهس...
- جیـــــغ! ... چـــی؟ صدام واقعاً زنونه شده؟! پس جیــــــــــــــــــــــغ! اینطرف دوید. اونطرف دوید. همهطرف دوید. خودش رو به در و دیوار کوبید. خودش رو به کف و سقف اتاق کوبید. جیغ کشید. مراسم قمهزنی بهپا کرد.
- تُف به این زندگی! تُف به این شانس! منِ لعنتی اگه میدونستم اثرش واقعی و مادامالعمره که عممممراً بهش دس نمیزدم! نخواستیم! نخواستیم اصلاً! لعنت به ساحره بودن! لعنت به هرچی ساحرهس! لعنت به کمالات!
ناگهان سر جاش وایساد. کمی مکث کرد و بعد، شلوارش رو پایین کشید.
-
ناگهان دَرِ اتاق ترک خورد!
لرد هنوز در حال تلاش برای ورود بود!
رودولف که صداش قطع شده بود، به در خیره شد.
- تُف به این زندگی!
شترق!در نابود شد و لرد وارد شد.
- وقت مجازاته، رودولف! کدوم گوری هستی؟! خودتو نشون بده!
لرد چهار گوشهی اتاق رو گشت. امّا هیچ اثری از رودولف نبود. آب شده بود و رفته بود زیر زمین.
ولی چشم لرد افتاد به یه ساحرهی روسریپوش.
- تو دیگه کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟
- من؟ اممممم... چیزه... چیز... ینی چیزه... یکی از ساحرههای موردعلاقهی رودولفم.
- این چیز چیز کردنت... ما رو یاد رودولف میندازه. تا حدودی هم شبیهش هستی. ببینیم، نکنه رودولفی؟
- آره... نه نه نه، نیستم. راستش عمق دوستیمون اونقد زیاده که هم قیافهم شبیهش شده و هم عین خودش چیز چیز میکنم. دانشمندان مشنگی ثابت کردن که...
- برامون مهم نیست که این خونلجنیا چه چرت و پرتهایی بلغور میکنن! این اتاق رودولفه. چهارچشمی اینجا میایستی و مواظب میمونی. هروقت پاشو گذاشت اینجا، سریعاً بهمون اطلاع بده. مفهوم شد؟
- چَش.
لرد چرخید تا از اتاق بیرون که...
- این کلاهِ گنده دیگه چیه؟
سی و سه استخون و قلب و دلِ رودولف لرزیدن.
- لطفاً بهش دس نزنین، ارباب!
- ارباب؟! مگه نشان مرگخواری رو از طرفمون دریافت کردی؟
- نه خب... ولی... راستش رودولف بهم گفتش که اگه در محضرتون قرار گرفتم، حتماً به این اسم صداتون کنم.
- حال رودولف رو در اولین فرصت خواهیم گرفت! شما هم فعلاً شایستگیِ "ارباب" گفتن رو نداری. احتمالاً تا آخر عمرت هم نخواهی داشت... هوووووم. کلاه عجیبی به نظر میاد. "اگه ساحره بودی..." ؟!
- ارباب... ینی چیزه... لرد سیاه. لطفاً بهش دس نزنـ...
- با این کلاه، میتونی بطور مجازی ساحره شدن رو تجربه کنی... نه. ما همینی که هستیم رو بیشتر از هر چیز دیگهای میپسندیم. ما حسرتِ دیگری بودن رو هیچوقت نمیخوریم. دیگران باید حسرت اینو بخورن که ما نیستن. ما بهترینیم!
رودولف آهی از سر آسودگی کشید.
- ولی بد نیست یه امتحانی بکنیم.
- نه لـــُــرد! این کلاه یه تلهی مرگباره! هشدارِ پُشتش رو بخونین! نوشته اثر واقعی هم داره، مادامالعمر هم هس! عهه!
- تو چقدر سادهلوح و مقرراتی هستی که همهی هشدارها رو میخونی. مجازیه! حالا هم میریم در سالن ورودی و در برابر یارانمون امتحانش کنیم. جنابعالی هم اینجا حواست به عبور و مرور رودولف باشه!
و وقتی لرد دو قدم به سمتِ در برداشت، رودولف پرید و کلاه رو از چنگش در آورد.
لرد:
رودولف:
رودولف آب دهنش رو قورت داد و کلاه رو دو دستی به لرد برگردوند و دستش رو بوسید و نیشخند عریضی زد.
همینکه ولدمورت از اتاق بیرون رفت، رودولف در رو پُشت سرش بست و نفسنفسزنان به چهار گوشهی اتاقش خیره شد.
چشمش افتاد به سینیای که پُر از سبزی بود.
آه خیلی خیلی عمیقی کشید، سینی رو برداشت و مشغول سبزی پاککردن شد.
- تُف به این شانس!
چند دقیقه بعد، جیغ زنونهی بلندی که منشأش سالن ورودی بود، پردهی گوش رودولف رو لرزوند.
همونطور که به سبزی پاککردنش ادامه میداد، اضافه کرد:
- تُف به این زندگی!
ویرایش شده توسط آرنولد پفک پیگمی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۶ ۲۰:۳۷:۱۴
ویرایش شده توسط آرنولد پفک پیگمی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۶ ۲۱:۰۹:۲۴