هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷
#21
گروه وزارتی یکی یکی مقبره ها را باز می کردند و جلو می رفتند. لایتینا هر لحظه غرغر هایش بیشتر می شد و پرخاشگری می کرد. نقاب هم کم کم داشت گریه اش در می آمد. اما آرسینوس همچنان با صبر و حوصله به جستو جوی اسرار آمیز خود ادامه می داد. آرسینوس در حالی که نقاب را در بغلش تکان می داد ، شیر خشک تو دهانش می ریخت تا گریه نکند. اما انگار فایده ای نداشت.
تا اینکه... به مقبره ی بزرگی رسیدند که اندازه ی دو تا آرسینوس درازا داشت. یک آخوند نمای فرصت طلبی هم کلی پول گرفته و روی سنگ قبر سیاه طلسم ضد جهنم نوشته بود که روح مرحوم از آتش در امان بماند. آرسینوس اراده کرد و شکافی در قبر ایجاد شد. آرسینوس با غرور کراواتش را بر سینه صاف کرد و در حالی که سینه اش را پر باد کرده بود گفت :
- از قبر بیا بیرون.

چند لحظه گذشت و ناگهان پیرمردی مثل فنر از قبر بیرون پرید و با مایتابه ی در دستش یکی کوبید تو صورت آرسینوس. آرسینوس صورتش به شکل در مایتابه در آمد. پیرمرد صورتش مثل گچ سفید و پر از چروک و چرک و جوش های قلمبه بود. خیلی زشت بود. حتی زشت تر از زشت ترین عجوزه ها. کلی طلا و یک ماشین و یک عالم پول به بدنش چسبیده بود. پیرمرد که زیر بار سنگینش کمرش را قوز کرده و به سختی نفس می کشید گفت :
- ببخشید ، فکر کردم باز فرشته ی عذابم اومده.

آرسینوس که چشم هایش قیری ویری می رفت برای اینکه سر و گیجه اش بر طرف شود گوشه ای بر زمین نشست و تهدید کرد :
- می کشمت پیرمرد!

لایتینا پرسید :
- چرا این ریختی ای؟ با مایتابه اون زیر چی کار می کنی؟

پیرمرد لبخند تلخی زد و گفت :
- من این مایتابه رو خیلی دوست داشتم. پول و ماشینم رو هم همینطور. روحم به اینا وابسته شده بود. به خاطر همین اینا تو دنیای بعد از مرگ شدن وبال گردنم و مثل زنجیر بهم چسبیدن. می تونی یکم از اینا رو ازم بگیرین؟

آرسینوس گفت :
- نه ، هر کس باید جور خودشو بکشه.

آن یک ذره امید هم از چهره ی پیرمرد پر کشید و رفت. آرسینوس برخاست و پرسید :
- بگو ببینم ، می دونی وینکی کجاست؟

پیرمرد اخمی کرد و گفت :
- وینکی؟ همون جنه؟

آرسینوس با خوشحالی گفت :
- آره ، آره. همونه.
- ما تو دقایق آخر زندگی با هم بودیم. می دونم قبرش کجاست.

لایتینا که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت گفت :
- خب پس بگو کجاست.
- می گم ، ولی یک شرط داره.

آرسینوس با نگرانی پرسید :
- چه شرطی؟
- به این شرط که برادرم رو بیارید اینجا. باهاش کار دارم.

لایتینا با نارحتی اخم در هم کشید ونالید :
- اما...
- اما نداره. اگه من بهتون نگم هیچ وقت نمی تونین قبرشو پیدا کنین. باید برادرم رو بیارین اینجا.

آرسینوس چند تا کریشیو به پیرمرد زد تا به زور از زیر زبانش نشان قبر وینکی را بیرون بکشد. ولی او حتی یک ذره درد هم حس نمی کرد و حتی می خندید! سر انجام آرسینوس که صورتش از ناراحتی و نفرت مچاله شده بود با پرخاش گفت :
- اه ، لعنت. باشه قبوله. برادرت اسمش چیه؟ کجاست؟
- اسمش برتراند فایسه و قبلا تو کوچه دیاگون یک مغازه داشت. الآن نمی دونم هنوزم اون مغازه رو داره یا نه. تو شهر لندن هم زندگی می کنه.

آرسینوس گفت :
- کجای شهر لندن؟
- نمی دونم. یادم رفته. ولی تا اونو نیارین بهتون نمی گم وینکی کجاست. من همینجا منتظر می مونم.

پیرمرد به قبرش رفت و در درون تاریکی آن به انتظار برادرش نشست.


ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۷ ۲۲:۳۲:۳۴

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۹۷
#22
ولدرمورت رو به هکتور کرد و غرید :
- درستش کن هکتور! تو این بلا رو سرش آوردی. همین حالا یک معجون بلاتریکس تبدیل کن بهش بده.

هکتور ویبره ای زد و گفت :
- به روی چشم ارباب!

هکتور بلافاصله بسط دیگ و آتشش را راه انداخت. دیگ را پر آب کرد. یک تار مو از بلاتریکس کند و به آب داخل دیگ اضافه کرد ، بعد یک پیاز ، یکم شیر ، یک تار عنکبوت ، یک کرکره ، یک جاروبرقی مشنگی و دو تکه از یک فرش را هم در داخل آن انداخت.
بعد دهان بلاتریکس را که مثل مجسمه خشکش زده بود باز کرد و همه ی دیگ را در دهانش خالی کرد.
همه ی مرگخواران در سکوت او را نگاه می کردند. ابتدا هیچ تغییری در بلاتریکس رخ نداد. بعد فکش شروع به لرزش کرد. همه آب دهانشان را قورت دادند و با نگرانی به او نگاه کردند. در عرض چند ثانیه کله ی بلاتریکس هم به لرزش افتاد و یکم که گذشت کل بدنش ویبره ای شد. همانطور که می لرزید و دندان هایش به هم می خورد جلو آمد و جلو آمد. مرگخواران هم عقب رفتند و عقب رفتند. در یک لحظه بلاتریکس میخکوب شد. حتی پلک هم نمی زد. مرگخواران به آرامی نزدیک شدند و با دقت به بلاتریکس خیره شده بودند. رودولف که خیلی به زنش نزدیک شده بود جلوی چشم های ثابت و بی احساسش دست تکان داد. ناگهان بلاتریکس دو متر بالا پرید و رودولف چنان زهره ترک شد که فریاد زنان چند متر به عقب پرتاب شد. بلاتریکش که حالا چشم هایش مثل مروارید می درخشید فریاد زد :
- من مرگخوار خورم!

رودولف که وحشت در چهره اش پیدا بود با نگرانی گفت :
- با زن من چی کار کردی هکتور؟

هکتور شانه بالا انداخت. بلاتریکس به ولدرمورت نگاه کرد و چشم هایش با شیطنت درخشیدند. او در حالی که داد می کشید به سمت نیمچه دماغ اربابش حمله کرد تا آن را بخورد.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۶
#23
ادامه ی سوژه ی آزمایشگاه.

به محض برخورد نور به آن شخص یا جانور ، دری که در انتهای تونل بود در یک لحظه باز و بسته شد.
مرگخوار ها و محفلی ها فقط توانستند سایه ای از کسی را ببینند که جیغ کشید. آملیا آب دهانش را قورت داد و گفت :
- اون چی بود؟

هیچ کس چیزی نگفت. مرگخوار ها و محفلی ها به آرامی به در زنگ زده و آهنین نزدیک شدند. رز ویزلی ایستاد و گفت :
- صبر کنین. فکر نکنم این کار درست باشه.

آرنولد با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
- چرا؟
- ما نمی دونیم اون تو چی منتظرمونه. از کجا معلوم که جون خودمون به خطر بیافته. اصلا چرا باید به خاطر آدر خودمونو به خطر بندازیم. من که می رم.

ادوارد گفت :
- اما رز. آدر الآن توی دردسره. جونش در خطره.
- برام مهم نیست.

جمعی از مرگخواران به هم نگاه کردند و با رز همراه شدند و بدون آنکه حتی پشت سرشان را نگاه کنند رفتند. آملیا لبخندی مصنوعی زد و به طعنه گفت :
- عالی شد! حالا چی کار کنیم؟

ادوارد در حالی که دیگر به دور شدن و گم شدن مرگخوار ها در تاریکی نگاه نمی کرد جواب داد :
- در رو باز می کنیم.

همه به در خیره شدند. ادوارد به آرامی دستش را جلو برد و دستگیره ی سرد در را گرفت و فشار داد.

-----------------------------------

از کسایی که این رولو دیروز خوندن معذرت می خواهم. چون متن پر از کلمات غلط املایی بود. دیروز خیلی با عجله نوشتم و به خاطر همین اینطوری شد.


ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۴ ۸:۳۷:۰۷

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۶
#24
ساعت حدودا نه شب بود که آدر کانلی با افکاری پریشان از کوچه پس‌ کوچه‌های های شهر به سمت خانه ی شماره ی دوازده گریمولد حرکت کرد. در گردابی از افکار خود فرو رفته بود. به حرف های دارلین فکر می‌ کرد ، به هشدار های دامبلدور ، به آینده ی محفل و جامعه ی جادوگران و حتی مشنگ ها و به خیلی چیز های دیگر. یاد حرف پروفسور افتاد :
« تاریکی از داخل محفل شروع می شه. »
با سوء ظن اندیشید که شاید دامبلدور در حال آماده کردن مغز ها برای حکومت و شورش خود بود. یعنی واقعا امکان داشت؟ نه ، اگر او واقعا نقشه ای برای رسیدن به حکومت و قدرت در سر داشت همچین حرفی نمی زد. مثلاً می توانست بگوید به زودی روشنایی و عدالت محفل همه ی دنیای جادوگری را پر می کند.
آیا واقعا این همه تلاش او برای محفل برای به قدرت رسیدن دامبلدور بود؟ آیا او در حال سو استفاده از آدر بود؟ با خودش گفت اگر واقعا اینطور باشد من گروه عدالت جوی واقعی ای ر درست می کنم و از دامبلدور و گروهش جدا می شوم.
همانطور که در کوچه های تاریک لندن قدم بر می داشت آرزو می کرد که حرف های دارلین چیزی جز تهمت ها و خیال هایی بی اساس و پایه نباشند. چون هیچ کس از درون پروفسور خبر نداشت و نمی شد به صورت قطعی گفت که او قرار است یک شیطان شود و یا یک قهرمان باقی بماند.با اینکه رفتار دامبلدور در این چند روزه عجیب غریب شده بود بعید می دانست که حرف های دارلین درست باشد. او به دامبلدور اعتماد داشت.
وقتی سرش را بالا آورد ناگهان خود را در برابر خانه ی شماره ی دوازده گریمولد یافت. ساختمانی بزرگ و رنگ و رو رفته که اصلا هیچ‌ کس فکرش را نمی کند در آن درباره ی چه موضوعات مهمی تصمیم گیری می شود. آیا دامبلدور هم مثل این ساختمان بود؟ مردی با ظاهری قهرمان مانند و قلبی که شیطانی میشد و هیچکس نمی دانست.
به داخل ساختمان رفت.در حالی که از راه‌پله بالا می رفت ادوارد بونز را بر پاگرد آخر دید. صورتش رنگ پریده و نسبتا آشفته به نظر می رسید. آدر با نگرانی پرسید :
- اتفاقی افتاده؟
- به موقع رسیدی.تازه می خواستیم جلسه ی اضطراری رو شروع کنیم.

آدر بیشتر نگران شد.
- جلسه‌ی اضطراری چی؟
- پروفسور دوباره غیب شد. اون رفت.
- چی؟ کجا؟ چرا؟



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶
#25
اصلا این سوال اشتباهه. خود مرگ نه خوبه نه بد. مرگ فقط یک حقیقته. فقط یک دروازه است به سوی دنیایی که خودمون توی این دنیا می سازیمش. اینکه ما دربارش چی فکر می کنیم اصلا ربطی به خوب یا بد بودن خود مرگ نداره. اما نگاه ما نسبت به مرگ ( اینکه اون رو بد تصور کنیم یا خوب. ) به اعمال ما و وابستگی ما به این دنیای گذرا و فانی بستگی داره.

اما اگر منظورتون اینه که چه چیزی بدترین اتفاقیه که می تونه تو این زندگی اتفاق بیافته از نظر من زندگی بدون مبارزه است.



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۶
#26
سوژه ی جدید!

دارلین = دارین

- دارین ، نظر...

قبل از اینکه جمله ی لینی وارنر تمام شود دارلین گفت :
- دارین نه ، دارلین.
- اه یادم رفت. حالا چه فرقی می کنه؟ همون دارلین ، نظر تو چیه؟

دارلین شانه بالا انداخت و گفت :
- نظری ندارم. برام مهم هم نیست.

لیسا چشم هایش را در حدقه چرخاند و گفت :
- بس کن ، حتما اتفاقی افتاده که آلبوس دامبلدور وسط کلاس ها اعلام یک جلسه ی اضطراری کرده. یعنی کنجکاو نیستی؟
- حرف های اون برای من اهمیتی نداره. بیشتر ترجیح می دادم تو کلاس می موندم.

یک دسته از گروه ریونکلاوی ها همراه بقیه ی دانش آموزان هاگوارتز به سمت تالار اصلی حرکت می کردند. غلغله ای به پا شده بود. بچه ها به هم تنه می زدند و به هم چسبیده بودند و شانه به شانه ی هم در راهرو ها به سمت تالار اصلی حرکت می کردند. هر کس چیزی می گفت و نظری می داد و سر و صدا انقدر زیاد بود که برای حرف زدن باید تقریبا داد می زدی. این اتفاق ناگهانی همه را سر درگم و گیج کرده بود و این سوال همه ی ذهن ها را درگیر خود کرده بود که آلبوس دامبلدور چه می خواهد بگوید؟ البته به جز دارلین که در این دنیا تقریبا هیچ چیز برایش اهمیت نداشت.
نیم ساعت بعد همه ی دانش آموزان هاگوارتز در تالار اصلی جمع شده بودند. حالا سر و صدا ها حتی بیشتر از داخل راهرو ها بود. اسلیترینی ها از این موقعیت استفاده کرده و در آن هاگیر واگیری بچه ها گروه های دیگر را اذیت می کردند. به پس کله ی یک دیگر می زدند و طلسم های آزار دهنده ای را به وسط جمعیت پرتاب می کردند. همه ی اساتید در صف اول بر صندلی نشسته بودند و با هیجان و حرارت با یکدیگر صحبت می کردند. پروفسور مک گونگال به روی سکو رفت و چوبدستی اش را رو به حنجره اش گرفت و وردی خواند. نوری آبی به داخل گلویش فرو رفت. گلویش را صاف کرد و بلند گفت :
- ساکت!

صدایش آنقدر بلند شد که در آن همه شلوغی و سر و صدا همه شنیدند. سر و صدا کمتر شد اما قطع نشد. پروفسور مگ گونگال دوباره و با صدایی بلند تر تکرار کرد :
- ساکت! ساکت شین.

صدایش در کل سالن پیچید و گوش ها را به درد آورد. بچه ها کم کم ساکت شدند و سکوت همه جا را در بر گرفت. پروفسور مگ گونگال آهی کشید. چهره اش مات و اندوهگین به نظر می رسید. او گفت :
- قراره ، مدیر مدرسه ، پروفسور آلبوس دامبلدور مطلب مهمی رو به شما بگن. به خاطر همین این جلسه ی اضطراری رو تشکیل دادیم. لطفا ساکت باشید و به حرف های پروفسور گوش بدین.

آلبوس دامبلدور از راهرویی وارد شد و آهسته آهسته به سمت سکو رفت. نگاه های سنگین بچه ها را بر روی خود حس می کرد. عینک گردش روی دماغش سر می خورد و از زیر آن به بچه ها نگاه می کرد. دستی به ریش هایش کشید و گفت :
- سلام. همونطور که پروفسور مک گونگال اشاره کردند من برای مطلب مهمی شما رو اینجا جمع کردم. نمی خوام زیاد وقتتونو بگیرم و خیلی سریع می رم سراغ اصل مطلب. چون زیاد هم وقت ندارم مقدمه چینی کنم.

آلبوس دامبلدور نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه گفت :
- قراره من از اینجا برم. یعنی می خوام برای همیشه از هاگوارتز برم.

جمعیت برای لحظه ای در سکوت محض فرو رفت. چنان سکوتی که در آن حتی می توانستی صدای پر زدن پشه را هم بشنوی. بعد به سرعت برق همهمه و سر و صدا سالن را به هوا برد. شوک شدیدی به جمعیت وارد شده بود. بعضی ها صورت هایشان مچاله شده بود ، بعضی ها می خندیدند و مسخره بازی در می آوردند و همه بلند بلند با هم دیگر صحبت می کردند. پروفسور مک گونگال دوباره فریاد زد و بچه ها را به زور و بدبختی ساکت کرد. دامبلدور کمی مکث کرد و با همان صدای آرامش ادامه داد :
- به جای من قراره مدیر دیگه ای به هاگوارتز بیاد.

یکی از دانش آموزان که ردیف جلو بود داد زد :
- چرا می خواین برین؟
- نمی تونم بگم.

دوباره سر و صدا مثل موجی بر جمعیت افتاد. پروفسور به آرامی لبخند زد. برای بچه ها دست تکان داد و گفت :
- هاگوارتز رو خیلی دوست داشتم...

قطره اشکی از چشم راستش بیرون آمد و بر گونه اش سر خورد. با دستش اشک را پاک کرد و در یک لحظه غیب شد.




عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶
#27
یک بعد از ظهر آرام تابستانی بود. ابر های تیره و سنگین باران زا آسمان را پوشانده بودند. تالار ریونکلاو از همیشه ساکت تر شده بود و هر کس سرش تو کار خودش بود.
آرنولد پفکی یک گوشه در تالار عمومی کاسه شیرش را لیس می زد ، دارلین ماردن بر صندلی راحتی چوبی نشسته بود و نامه ی یکی از دوستانش را می خواند ، پاتریشیا هم کتابی می خواند ، لایتینا آهنگ گوش می داد و...
رنگاک اول رمز در را گفت و وارد تالار شد. لخ لخ کنان تن خسته و سنگینش را به دنبال خود می کشید و با چهره ای سیاه و چشم هایی نیمه باز وارد سالن اصلی ای که بچه ها آنجا دور هم جمع شده بودند شد. بچه ها برای لحظه ای به او نگاه کردند و بعد دوباره مشغول کار خود شدند. همه به جز لیسا. لیسا قلمش را کنار گذاشت و به رنگاک نگاه کرد. چهره اش مثل گچ سفید شده بود و چشم هایش موجی از سرما را پخش می کرد.

- چی شده رنگاک؟ پکر به نظر میای؟
- چیزی نشده. نمیای با هم بریم بیرون؟
- بریم بیرون؟ چرا؟
- هیچی ، یک چند تا حرف خصوصی داشتم باهات.

لیسا چند لحظه ای به قیافه ی بدون لبخند و خشک او خیره شد. با خودش فکر می کرد که آیا این قیافه و حالت چهره اش به حرفی که می خواهد بزند ارتباط دارد؟

- باشه. بزار آماده شم.

رنگاک به آرامی سرش را تکان داد. لیسا از مبل برخاست و به سمت اتاقی رفت تا لباس هایش را عوض کند. رنگاک خود را بر روی مبل ولو کرد و آهی کشید. به هم گروهی هایش نگاهی انداخت. دارلین برای چند لحظه ای به رنگاک خیره شد و نیخشندی سر تا سر صورتش را پوشاند و دوباره مشغول نوشتن نامه شد.
لیسا از اتاق بیرون آمد و در همان حال که دکمه های پالتویش را می بست گفت :
- من آماده ام. بریم.

رنگاک به آرامی برخاست و همراه لیسا به حیاط هاگوارتز رفت. لیسا درباره ی امتحانات و وضعیت درس ها از رنگاک پرسید. اما او خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد. کاملا مشخص بود که حوصله ی هیچ حرف زدنی را ندارد. وقتی لیسا این موضوع را فهمید کاملا ساکت شد و منتظر ماند که رنگاک حرف هایش را به او بگوید و برود. هوا گرم بود. رطوبت هر لحظه بیشتر می شد و بوی خاک قبل از باران به به مشام می رسید. حیاط هاگوارتز سوت و کور بود. هیچ کس به جز آن دو بیرون نبود. لیسا گلویش را صاف کرد و با کنجکاوی پرسید :
- خب ، رنگاک. می خواستی یک چیزی بهم بگی.

رنگاک ایستاد. دستش را جلو برد و گفت :
- دستتو بده به من.
- برای چی؟
- تو فقط دستتو بده به من.

لیسا با تردید و به آرامی دست راستش را در دست چپ رنگاک گذاشت. نمی دانست که می خواست چه چیزی را به او بفهماند؟ آیا می خواست با هم دیگر به جای دیگری آپارات کنند؟ رنگاک مچ لیسا را سفت گرفت و گفت :
- زیاد طول نمی کشه.

قبل از اینکه لیسا بپرسد که منظورش چیست چاقوی جیبی کوچکش را در آورد و در یک حرکت برق آسا به رگ سبز لیسا زد. لیسا جیغ کشید و دستش را با سرعت عقب برد. در حالی که دستش را بر زخمش می فشارد با وحشت از رنگاک دور شد. صورتش مثل گچ سفید شده بود.

- چی کار کردی دیوونه؟ چرا دستمو زخمی کردی؟ هان؟
- اون چاقو آغشته به زهر ارباب بود. پس نترس. تو هم برده ی ارباب می شی و از تو فقط جسمی می مونه که در اخیار اونه.

سر لیسا گیج رفت. نمی فهمید که رنگاک چه می گوید. چشم هایش بی حال و سنگین شد. همه ی رنگ های در هم فرو رفتند و دنیا دور سرش چرخید و چرخید. به آرامی بر چمن نرم و سبز هاگوارتز افتاد. زهر سیاه و پر دردی دست ها و اطراف قلبش را گرفت. زهر هر لحظه بیشتر پخش می شد و لیسا آن را در وجودش حس می کرد. باد گرمی از غرب می وزید. آسمان غرید. چشم های لیسا بسته شد و صدای قهقه های خش دار مردی را در سرش شنید.
- تو برده ی منی!




عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۶
#28
موش او را به سوی خود کشید. با دندان هایش آستینش را گرفت و گفت :
- کجا؟

بانز که به تته پته افتاده بود گفت :
- ااه... چیزه... با اجازتون دیگه مرخص شم. دوستام منتظرمن. من نمی تونم...
- نه ، نه ، نه. اصلا حرفشم نزن. تو به شهر موش های فاضلابی اومدی. باید پذیرایی شی و از دوستانت و دنیای بیرون بگی.
- آخه ، من نمی تونم... من باید یک دفترچه رو پیدا کنم.

موش داد زد :
- اگه یکبار دیگه لج کنی خودم می خورمت! شیر فهم شد؟ اینجا رییس منم. رییس موش ها منم می فهمی؟ پس باید از دستورم اطاعات کنی و با من به مهمونی موش ها بیای.

بانز که زبانش بند آمده بود بعد چند لحظه گفت :
- باشه. باشه.
- آفرین.

موش بانز را در هوا چرخاند و بر روی کولش انداخت و دوان دوان در مجاری های فاضلاب به سوی شهر موش ها راه افتاد.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۶
#29
جایگزین شه لطفا.


نام : دارین ماردن.

سن : 16.

جنسیت : پسر.

نژاد : اصیل زاده.

گروه : ریونکلاو.

چوبدستی : از جنس ریسه ی قلب اژدها با طول سی سانتیمتر.

پاترونوس : گرگ وحشی کوهستان.

معرفی شخصیت :دارلین ماردن یکجور شیطان است. برای رسیدن به هدفش دست به هر کاری می زند و تنها هدفش انتقام است. روحیه ای جنگجو طلب و خشن دارد. خیلی عجیب و غریب و مرموز است. همیشه لباس هایی سیاه و بلند می پوشد و سرش در درون تاریکی کلاه وصل شده به لباسش پنهان شده است.

زندگینامه : شاید او تنها اسلیترینی ای باشد که هیچ علاقه ای نسبت به ولدرمورت از خود نشان نمی دهد. و حتی در درونش از او متنفر است. چون وقتی بچه بود پدر و مادرش که مرگخوار بودند به خاطر ولدرمورت در جنگ هاگوارتز کشته شدند. وقتی که مردند دارلین کلا نه سالش بود. آنها به خاطر ولدرمورت کشته شدند ولی او و نه هیچ یک از یارانش برای کمک به دارلین کاری نکردند. او روز های سختی را در بین مشنگ ها گذراند. تنها و بی کس. بی خانمان ، یک بدبخت. وقتی دید که هیچ یک از آدم ها به او توجهی نمی کنند و جامعه ی جادوگری هم دیگر کاری به کار او ندارد کم کم از دیگران متنفر شد. یک نفرت و عقده ی خاصی که روز به روز در او فزونی میافت. تا اینکه یازده سالش شد و به هاگواررتز رفت. با همان عقده ها ، با همان نفرت ها ، با همان کینه ها که ازاو یک هیولا می ساختند.


انجام شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۱ ۱۸:۴۴:۵۳

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۶
#30
تدی بر طبقه ی دوم تخت سفید و نرمش دراز کشیده بود. چشم هایش را محکم بسته بود و سعی می کرد بخوابد. دوست داشت وقتی از خواب بیدار می شود ببیند که همه ی اینها و همه این اتفاق ها یک مشت دروغ و خواب بوده.
به شدت بر تختش تکان خورد و ملافه را بیشتر بالای سرش کشید. اگر مجبور نبود هرگز به هاگوارتز باز نمی گشت. اما جیمز تدی را گرفت و هری هم وقتی به هوش آمد با طلسمی تدی را زمین گیر کرد. بعد با هم به هاگوارتز رفتند تا این خبر مهم و جنجالی را به مدیر برسانند. آن روز چقدر خجالت زده شده بود! حتی فکر کردن به آن باعث می شد آرزو کند ای کاش نامریی می شد و از اینجا می رفت! می رفت به ان سوی دنیا و یک زندگی جدید را شروع می کرد. بیچاره جیمز! به خاطر او به چه دردسر ها که افتاد. پدرش حسابی او را دعوا کرد. اصلا نزدیک بود جیمز و تدی هر دو به خاطر این افتضاحی که به بار آورده بودند از هاگوارتز اخراج شوند. اما هری التماس کرد که آنها را ببخشند. کلی منت کشی کرد تا مدیر راضی شد که آنها در مدرسه بمانند. البته اگر کسی می مرد بدون شک اخراج می شدند و حتی شاید کارشان به آزکابان هم می کشید. آزکابان... حتی فکر کردن به آن باعث می شد یخ بزند. یک بچه ی نوجوان بین ده ها و صد ها مرد جانی و قاتل و دیوانه ساز های ترسناک...
به خاطر اصرار های هری و به وجود نیامدن اغتشاش و نگرانی اصل ماجرا به دانش آموزان هاگوارتز گفته نشد. مدیر مدرسه فقط در یک جلسه ی اضطراری دانش آموزان را در سالن اصلی هاگوارتز جمع کرد و گفت که یک قاتل روانی از آزکابان فرار کرده و به سمت هاگوارتز آمده. گفت باید همه مواظب خود باشند. مدیر قانونی گذاشت که به محض غروب خورشید هیچ کس از دانش آموزان حق به رفتن به حیاط را ندارد و به هیچ وجه چه در روز و چه در شب به نباید جنگل ممنوعه نزدیک نشوند. ده ها نگهبان به هاگوارتز آمدند که در دسته های چند تایی در حیاط و راهرو ها و سالن های هاگوارتز می چرخیدند و مراقبت می کردند. تازه قرار بود تعدادشان چند برابر شود.
تدی دوباره قلط خورد و سرش را تو بالشت نرمش فرو کرد. هیچ وقت نمی توانست خودش را به خاطرهمچین کار احمقانه ای ببخشد. واقعا چرا به حرف رز گوش نداد؟ چرا انقدر اصرار داشت که پدرش را زنده کند؟ آن هم پدری را که هیچ شباهتی به گذشته نداشت. اگر می دانست شاید این کار را نمی کرد. البته شاید... چیزی نمانده بود که پدر او و جیمز را بکشد. ریموس که حتی به پسر خود رحمی نداشت چه تضمینی بود که هر کسی که سر راهش بود را نکشد؟ اگر همین الآن یکی از نگهبان ها کشته شده باشد چه؟ آیا این واقعا درست بود؟ کسی که خودش آن قاتل را از قبر بیرون آورده اینجا در تخت گرم و نرمش دراز بکشد و بخوابد و یکی دیگر که هیچ تقصیری در این ماجرا ندارد آن بیرون بمیرد؟اگر ریموس کسی را مثل تدی بی پدر می کرد و مزه ی تلخ یتیمی را به او می چشاند چه؟
قلبش آتش گرفت. آهی از اعماق وجودش بیرون آمد. احساس خفگی می کرد. بغض گلویش را فشرد. چشم هایش داغ شد و قطره ی اشکی به آرامی از چشم هایش بیرون ریخت. احساس می کرد الآن است که سینه اش از این همه غضه و درد بترکد. او مقصر بود. مقصر همه چیز. چطور می توانست انقدر بی خیال و بی اهمیت اینجا دراز بکشد؟ دیگر نمی توانست تحمل کند.
ملافه را کنار زد و از تخت پایین آمد. تصمیمش را گرفت. او باید هر طور شده نگهبانی می داد. باید هر طور شده مدیر را راضی می کرد که برای تنبیهش هم که شده شب نخوابد و مثل بقیه نگهبانی بدهد. او باید این کار را می کرد.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.