موش او را به سوی خود کشید. با دندان هایش آستینش را گرفت و گفت :
- کجا؟
بانز که به تته پته افتاده بود گفت :
- ااه... چیزه... با اجازتون دیگه مرخص شم. دوستام منتظرمن. من نمی تونم...
- نه ، نه ، نه. اصلا حرفشم نزن. تو به شهر موش های فاضلابی اومدی. باید پذیرایی شی و از دوستانت و دنیای بیرون بگی.
- آخه ، من نمی تونم... من باید یک دفترچه رو پیدا کنم.
موش داد زد :
- اگه یکبار دیگه لج کنی خودم می خورمت! شیر فهم شد؟ اینجا رییس منم. رییس موش ها منم می فهمی؟ پس باید از دستورم اطاعات کنی و با من به مهمونی موش ها بیای.
بانز که زبانش بند آمده بود بعد چند لحظه گفت :
-
باشه. باشه.
- آفرین.
موش بانز را در هوا چرخاند و بر روی کولش انداخت و دوان دوان در مجاری های فاضلاب به سوی شهر موش ها راه افتاد.
عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.
یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.
خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.