هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (بلاتریکس.لسترنج)



پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
#21
در میان جنب و جوش مرگخواران، رودولف به شدت در ذهن خودش و در میان افکارش غرق شده بود. ارزشمند ترین دارایی اش که قابل اهدا کردن باشد چه بود؟
هرچه به مغزش فشار آورد، موفق به یافتن جواب نشد. ناگهان با ترس از جا پرید... نکند مغزش را جایی جا گذاشته بود؟
برای اطمینان، انگشت در گوشش کرد و با لمس گوشه مغزش، آهی از سر آسودگی کشید و در همان لحظه، نگاهش در نگاه بلاتریکس که با لبخند به او خیره شده بود، گره خورد.
اگر تازه واردی در خانه ریدل ها آن صحنه را میدید، در دلش قند آب میشد برای نگاه عاشقانه بلاتریکس به رودولف. اما برای ساکنین خانه و خصوصا شخص رودولف، معنی خطرناک پشت آن لبخند از روز روشن تر بود.
رودولف سعی کرد تمام کارهایی که در طول آن روز انجام داده بود را به یاد بیاورد. تقریبا مطمئن بود هیچ خطایی از او سر نزده است... البته این که تنها ده دقیقه پیش از خواب بیدار شده بود هم بی تاثیر نبود. از جا برخواست و بلافاصله بلاتریکس نیز بلند شد. درست در همان لحظه که میل به فرار داشت در دلش شکل می‌گرفت، فکر بکری به ذهنش رسید و میل به فرار را از دلش برداشت و به کبدش تبعید کرد.

بلاتریکس آماده بود که به سمت رودولف خیز بردارد و مانع از فرارش بشود که با پرش رودولف به سمت خودش غافلگیر شد!
-ببخشید! یه دقیقه استپ... چیکار می‌کنی؟ چرا فرار نکردی؟!

رودولف دست های بلاتریکس را رها کرد.
-والا می‌خواستم فرار کنم... اما یهو یاد دستور ارباب افتادم... اهدای ارشمند ترین دارایی. و طبق چیزی که همیشه گفتم، تو... همسر عزیز و یکی یک دونه من، ارزشمند ترین دارایی منی!

نگاه بلاتریکس گره خورد در نگاه او و لبخندی روی لبش نشست و ناگهان...
-مردک بز! شاخ دم مجارستانی وحشی! دم انفجاری جهنده! ایده من رو می‌دزدی؟ خجالت نمی‌کشی؟

رودولف دستش را روی سرش گرفت تا از ضربه ها بلاتریکس در امان بماند و همان لحظه، دست بلاتریکس با صدای لردسیاه در هوا ماند.
-با هردوتونیم! بسه!

بلاتریکس و رودولف از یک دیگر فاصله گرفتند.

-هیچ کدومتون نمیتونه اون یکی رو اهدا کنه! بگردید دنبال دارایی دیگری!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
#22
مرگخواران هنوز در حال تفسیر ماسک های مامورین بودند که بالاخره بلاتریکس پس از سی بار گذاشتن علامت شوم سر در اسکله و پاک کردن آن، موفق شد علامت شوم دلخواهش را ثبت کند و به سایرین بپیوندد.

-بلا! سه ساعته چیکار می‌کنی؟

بلاتریکس سعی کرد رودولف های ریزی که دور سرش می‌چرخیدند را ندیده بگیرد.
نگاهش بین افراد کنارش چرخید تا گوینده دیالوگ را پیدا کند. اما در عوض، چشمش سدریک را گرفت... خب... نه دقیقا سدریک را!

-هی بلا! اون مال منه!

بلاتریکس خواست به سدریک چشک غره برود، اما نشانه گیری اش خطا رفت و چشم غره نثار هکتور شد. سدریک با نگرانی به هکتور که جای سوختگی حاصل از چشم غره بلاتریکس روی شانه سمت چپش را می‌مالید نگاهی انداخت و این بار با لطافت بیشتری به سمت بلاتریکس چرخید.
-ببین بلا... می‌دونم سه شبه نخوابیدی... می‌دونم چقدر خسته ای! اما بالشت یه وسیله شخصیه... مثل... آها... مثل رودولف! ببین تو چقدر ناراحت میشی وقتی ساحره ها به رودولف دست می‌زنن... بالشت منم رودولف منه!

با آمدن اسم رودولف موهای بلاتریکس سیخ شد. صحبت های سدریک را پردازش کرد و در نهایت، بالشتش را توی بغلش پرت کرد.

-مرگخواران محترم و لرد سیاه محترم تر! شنیدین؟ یکی یکی بیاین بالا تا ضد عفونی بشید!
-ضد عفونی! آخ جون! من اول برم ارباب؟

مثل روز روشن بود که تفریح برای گابریل از همین ابتدا شروع شده است!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱
#23
مرد قرمز شد، آبی شد، سبز شد و در نهایت، دود کرد.

-آقا ببخشید… فکر کنم موتورتون روغن سوزی داره. دودتون درومد!

مرد دودش را جمع کرد.
-دود کردم! معلومه که دود کردم. یه کارت می‌خوای بکشی… بکش دیگه! یعنی چی موجودی نداره؟ شما بکش… داره!

پلاکس با لبخند به مرد خیره شد.
-خب چرا از اول نگفتین؟ الکی وقت ما و خودتون رو گرفتین! دو دقیقه زمان بدین، الان میکشم!

و پشت پیشخوان رفت و مشغول شد. مردم در صف عصبانتشان را فراموش کرده، با چشمان از حدقه بیرون زده، به دستان پلاکس خیره شده بودند.
چند ثانیه بعد، پلاکس کارت را پشت و رو کرد و مجددا مشغول شد.
-اینم از این… تمام! بفرمایید!

و نقاشی کارت را بالا گرفت.
-اینم کارتتون! کشیدم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
#24
اما اگر درخت راست می‌گفت چه؟ برآورده شدن آرزوها...
-یکی بیاد بزنه پس کله همایونی ما!

جماعت مرگخواران، یکی یکی انگشت در سوراخ گوش دیگری کردند که مطمئن شوند درست شنیده‌اند. در این بین انگشت هکتور بن بستی در گوش ایوان نیافت و از سوراخ دماغش بیرون زد.
-سرورم... یه بار دیگه تکرار می‌کنین خواهشا؟

لرد چشم غره ای نثار آنها کردند.
-فرمودیم یکی بیاد بزنه پس کله ما!

ملت مرگخوار که حالا مطمئن شده بودند از سلامت گوشی مناسبی برخوردارند، سعی کردند نحوه بستن دهانشان را هم به یاد بیاورند.

-یه پس گردنی خواستم ازتون ها! برید اصلا... برید کنار جلوی نور آفتاب رو نگیرید. شما اینکاره نیستین!

درخت بی اعصاب هم بود.
در این بین بلاتریکس که زودتر از سایرین موفق به بستن دهانش شده بود، فکری به سرش زد.
-من میزنم!

کاسه چشم پلاکس از تعجب شکست و حدقه چشمش هم قل خوران دور شد.
بلاتریکس به لرد سیاه نزدیک شد.
-عفو کنین سرورم!

و دستش را نزدیک گردن اربابش نگه داشت و با دست دیگرش کف دست خودش کوبید.
جماعت مرگخوار، یکی پس از دیگری پس افتادند و برخی هم ردا دریدند.

-برگرد ببینم!

بلاتریکس غرید.
-زدمشون دیگه! چی رو می‌خوای ببینی؟

لرد چرخیدند و درخت با نارضایتی غر زد:
-نه! محکم نزدی. قرمز نشده! یکی دیگه!

درخت قضیه را خیلی جدی گرفته بود.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۰:۱۶ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۰
#25
تا 14 بهمن، 14 بهمن هم شامل میشه؟ اگر میشه که منم حمله، اغتشاش و تصرف دوست دارم!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۴۰۰
#26
در کسری از ثانیه توجه همه به جغد جلب شد… تقریبا همه البته!
هکتور همچنان دماغش را به آسفالت چسباند بود و تلاش می‌کرد تا عصاره‌ای از لینی پیدا کند و سدریک نیز چون نور چشمش را آزار می‌داد، با چشم بسته به ساق پای تام زل زده بود.

-چجوری بگیریمش؟

سوال، پاسخی ساده داشت.

-بگیرش سدریک!

بلاتریکس سدریک را بلند کرده و به سمت جغد پرتاب کرد.

شپلق!

و سپس مسیر حرکت او تا زمین را مشاهده کرد.
-آخ! فکر کنم دردش اومد!

-بریم دنبالش؟

قطعا این پیشنهاد عاقلانه تر از اقدام بلاتریکس بود. پس مرگخواران به سمتی که جغد در حرکت بود دویدند.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۲:۳۶ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
#27
-میگم... حالا راهی نداره که خشکه حساب کنیم؟ وقت ارباب رو الکی نگیریم من می‌گم. نه که ترسیده باشم ها...

دروغ می‌گفت. ترسیده بود.
-وقت اربابمون بیشتر از این حرف ها اهمیت داره که با سوسک شدن تام بخوایم هدرش بدیم.

حق با مرلین بود. وقت لرد سیاه خیلی زیاد هائز اهمیت بود. اما گره دست بلاتریکس بر روی یقه او شل نشد که نشد.

-ببین بعدا وقتی لرد سیاه بفهمن که واسه چه چیز پیش پا افتاده ای من رو کشون کشون بردی پیششون، شاکی می‌شن ها!

شاکی شدن لرد سیاه از دست بلاتریکس، بزرگترین نقطه ضعف بلاتریکس بود. اما حتی دست گذاشتن بر روی این نقطه ضعف نیز چیزی را عوض نکرد.

-آخ قلبم!

مرلین دستش را روی سینه اش گذاشت و خواست پهن زمین شود که بلاتریکس او را بین زمین و هوا نگه داشت.
-قلب سمت چپه!

مرلین خود را جمع و جور کرد و به راه رفتن ادامه داد و همراه سایرین به راهروی منتهی به اتاق لرد سیاه پیچید. درب اتاق لرد سیاه را دید و...
-آخ قلبم!

دستش را روی قلبش گذاشت و مجددا بین زمین و هوا پهن شد.




I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آرایشگاه عمو آگریپا
پیام زده شده در: ۱۲:۰۸ یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰
#28
-اون... اون قبر برای اربابمونه؟

تنها اشاره لینی به قبر برای رعشه کردن بلاتریکس کافی بود. هنگامی که بدن بلاتریکس شروع به لرزیدن کرد، زنگ خطر در سر تمامی مرگخواران فعال شد و در کسری از ثانیه پشت هر چیزی که توانستند پناه گرفتند.
لرزش بلاتریکس بالا گرفت و باعث ایجاد یکی دو ترک شد، سپس یک مرحله ارتقا پیدا کرد: شلیک مو!
موهای بلاتریکس شروع به سیخ شدن کردند و در کسری از ثانیه در چشم و چال هر کسی که در شعاع پنج متری‌اش بود، فرو رفتند.
در این بین، هکتور بار دیگر از خود شجاعت نشان داد و با ملاقه فرق سر او کوبید. زنگ خطرها خاموش شدند و بلاتریکس آرام گرفت.
مرگخواران کم کم به او نزدیک شدند.
-بلا؟ می‌دونی همه چی فرمالیته‌اس؟ می‌دونی قرار نیست بلایی سر ارباب بیاد؟

نگاه بلاتریکس دوخته شد روی مرگخوار گوینده.
-یک خراش... فقط یک خراش روی سر ارباب بیوفته، تو رو قبل از همه رنده می‌کنم. متوجه شدی؟

مرگخوار بخت برگشته متوجه شده بود.

-اهم اهم!

مسئول مراسم کفن و دفن، در حالی که موهای بلاتریکس را از گوش و حلق و بینی‌اش بیرون می‌کشید، به مرگخواران نزدیک شد.
-اگه مراسم تیغ پراکنیتون تموم شده، ما شروع کنیم مراسم رو.

پلاکس صدایش را بغض آلود کرد.
-مرگخواران عزیز... جیغ و داد و فغان کنین که اربابمون رفتن!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ یکشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۰
#29
ناگهان لب های یوان به لبخند شیطانی مزین شد.
-می‌تونیمم دقیقا برعکس این کار رو بکنیم!

قدمی به سمت لرد سیاه برداشت و ناگهان از ناحیه دم بین زمین و هوا معلق ماند.

-تو! به ذهنتم خطور نکنه که بدون این که به من بگی نقشه‌ات چیه، اجراش کنی!

لبخند یوان کش آمد.
-اربابتون از من متنفره... می‌دونین دیگه؟ حالا اگه من بخوام بهش عشق بورزم، شکنجه روحی میشه! دقیقا برعکس شکست عشقی... شکست نفرتی می‌خوره!

بلاتریکس به فکر فرو رفت. به نظر راه بی خطری می‌آمد.
-بی خطره؟ به نظر بی خطر میاد. موافقین؟

نظر مرگخواران هم موافق بود.
بلاتریکس یوان را رها کرد.
-بدون اینکه یک تار موت حتی اربابم رو لمس کنه، می‌تونی نقشه‌ات رو اجرا کنی.

یوان که در اثر برخوردش به زمین، پنجه‌اش درد گرفته بود، چشم غره‌ای به بلاتریکس رفت.
-من اگه کارم گیر کسی بود، یه کم با ملایمت بیشتری باهاش برخورد می‌کردم.

پاسخ بلا تنها یک لبخند بود.

-باشه بابا! قیافت رو اونجوری نکن! من ازت نمی‌ترسم.

و به سمت لرد سیاه برگشت.
-عشق من چطوره؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
#30
۲۰۲۱-۰۹-۱۷

فرستنده: بلاتریکس لسترنج
گیرنده: رودولف لسترنج


به نام لرد سیاه

رودولف نسبتا عزیز، سلام.

امروز که این نامه را برای تو می‌نویسم، آخرین روز زندگی توست و احتمالا هیچگاه این نامه را نخواهی خواند، چرا که به زودی به دست من خواهی مرد.

سالیان درازی از روزی که تو را دیدم می‌گذرد.
یادم نیست کی و کجا برای اولین بار متوجه تو شدم. صرفا می‌دانم از یک جایی به بعد، به هر روزی که فکر می‌کنم، تو هم به نحوی آنجایی. در تالار خصوصی، پشت در مرلینگاه ساحرگان، سر کلاس، در هاگزمید، در خانه ریدل، در آزکابان، در ماموریت و هرکجا که فکرش را هم نمی‌کردم، هربار پشت سرم را نگاه کردم تو آنجا بودی.
ماموریتی را به خاطر دارم که نفرینی از پشت به سمتم روانه شده بود و تو خودت را همچون نخود هر معجون، انداختی جلوی نفرین و خط عمیقی روی سینه‌ات به جا ماند. انگار که خودم پشتم چشم نداشت و نمی‌توانستم از خود دفاع کنم. خود شیرین!

هیچ یادم نیست در آن روز منحوس چه فعل و انفعالاتی در مغزم رخ داد که بعد از کروشیویی که بخاطر جسارتت به سمتت روانه کردم، درخواست ازدواجت را قبول کردم.
بعد از ازدواج با تو، اوضاع خراب تر هم شد. آرزوی یک روز تنهایی را بر دلم گذاشتی و ثانیه‌ای از کنارم تکان نخوردی. روزی را به یاد دارم که به ضرب مشت و لگد از اتاق بیرونت کردم تا کمی به حال خود غصه بخورم و تو از راه دودکش شومینه به اتاق آمدی و غصه‌هایم را برداشتی و از پنجره فرار کردی. دزد حسود غصه ندیده!

به هر روی، همانطور که می‌دانی کوچکترین اهمیتی برایم نداری.
این که تصمیم به قتل تو گرفته‌ام، دلیلش به هیچ عنوان این نیست که حس می‌کنم اخیرا توجهت نسبت به من کم و نسبت به ساحرگان دیگر زیاد شده است. خیر! هیچ اهمیتی برایم ندارد. خواستم که این را بدانی.

همسر دوست داشتنی تو،
بلاتریکس لسترنج


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.