در میان جنب و جوش مرگخواران، رودولف به شدت در ذهن خودش و در میان افکارش غرق شده بود. ارزشمند ترین دارایی اش که قابل اهدا کردن باشد چه بود؟
هرچه به مغزش فشار آورد، موفق به یافتن جواب نشد. ناگهان با ترس از جا پرید... نکند مغزش را جایی جا گذاشته بود؟
برای اطمینان، انگشت در گوشش کرد و با لمس گوشه مغزش، آهی از سر آسودگی کشید و در همان لحظه، نگاهش در نگاه بلاتریکس که با لبخند به او خیره شده بود، گره خورد.
اگر تازه واردی در خانه ریدل ها آن صحنه را میدید، در دلش قند آب میشد برای نگاه عاشقانه بلاتریکس به رودولف. اما برای ساکنین خانه و خصوصا شخص رودولف، معنی خطرناک پشت آن لبخند از روز روشن تر بود.
رودولف سعی کرد تمام کارهایی که در طول آن روز انجام داده بود را به یاد بیاورد. تقریبا مطمئن بود هیچ خطایی از او سر نزده است... البته این که تنها ده دقیقه پیش از خواب بیدار شده بود هم بی تاثیر نبود. از جا برخواست و بلافاصله بلاتریکس نیز بلند شد. درست در همان لحظه که میل به فرار داشت در دلش شکل میگرفت، فکر بکری به ذهنش رسید و میل به فرار را از دلش برداشت و به کبدش تبعید کرد.
بلاتریکس آماده بود که به سمت رودولف خیز بردارد و مانع از فرارش بشود که با پرش رودولف به سمت خودش غافلگیر شد!
-ببخشید! یه دقیقه استپ... چیکار میکنی؟ چرا فرار نکردی؟!
رودولف دست های بلاتریکس را رها کرد.
-والا میخواستم فرار کنم... اما یهو یاد دستور ارباب افتادم... اهدای ارشمند ترین دارایی. و طبق چیزی که همیشه گفتم، تو... همسر عزیز و یکی یک دونه من، ارزشمند ترین دارایی منی!
نگاه بلاتریکس گره خورد در نگاه او و لبخندی روی لبش نشست و ناگهان...
-مردک بز! شاخ دم مجارستانی وحشی! دم انفجاری جهنده! ایده من رو میدزدی؟ خجالت نمیکشی؟
رودولف دستش را روی سرش گرفت تا از ضربه ها بلاتریکس در امان بماند و همان لحظه، دست بلاتریکس با صدای لردسیاه در هوا ماند.
-با هردوتونیم! بسه!
بلاتریکس و رودولف از یک دیگر فاصله گرفتند.
-هیچ کدومتون نمیتونه اون یکی رو اهدا کنه! بگردید دنبال دارایی دیگری!