هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶
#21
لرد با این حرف به فکر فرو رفت.
بله! در دلش او کاملاً قصد داشت زیر حرفش بزند و بلاتریکس را نکشد! ولی با این حرف مرگخواران احساس میکرد در تنگنا قرار گرفته است.

_ کروشیو All !

مرگخواران همگی از درد به خود پیچیدند.

_ ارباب...
_ آخه ارباب چرا میزنین؟

لرد کمی روی صندلیش جابجا شد.
_ برای اینکه مارو در تنگنا قرار داده بودین. هیچکس نمیتونه نظر خودشو به ما تحمیل کنه. این ماییم که تصمیم میگیریم کیو بکشیم.

همه با استرس به لرد خیره بودند.
لرد کمی تامل کرد. چوب دستی اش را بیرون آورد. آن را به طرف هکتور گرفت.
_ من ارباب؟ ارباب من؟ معجون منصرف کننده بدم؟

لرد بدون اینکه جوابی بدهد هکتور را رد کرد و به آرسینوس رسید.
_ سلام ارباب... خوبین ارباب... من نه ارباب... جوونم... آرزو دارم ارباب... هنوز جاه های زیادیست که نطلبیدم...

لرد توجهی به حرف های آرسینوس نداشت و او را نیز رد کرد. چوب دستی لرد به سمت نارسیسا قرار گرفت.
_ زنده اس ارباب... هری پاتر زنده اس... اصن غلط کردم گفتم مرده...

ولی لرد خیلی قبل تر نارسیسا را نیز پشت سر گذاشته بود و اکنون به رودولف رسیده بود.
_ ارباب... من ارباب؟ باشه ارباب... بکشینم ارباب... فقط بذارین قبلش غرهای نزده مو براتون بزنم بعد...

گویا لرد تمایلی به کشتن رودولف نیز از خود نشان نداد.
حالا چوب دستی لرد در مقابل صورت بلاتریکس قرار داشت. و بلاتریکس نیز کوچکترین عکس العملی از خود نشان نمیداد. یعنی نمی توانست که نشان دهد!

لرد بلاخره به حرف در آمد.
_ یاد بگیرین! مرگخوار وفادار یعنی این! هیچی نگفت. شجاعه! به ما اعتماد داره... ما تصمیمونو گرفتیم. بلاتریکسو میکشیم!


?Why so serious


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶
#22
آرسینوس به کپه ی مو نگاهی انداخت. گشودن گره های آن غیرممکن می نمود!
_ حالا نمیشه همون موز بخورین؟

هر دو شپش نیزه هایشان را به سمت آرسینوس گرفتند.
_ آ... او...گو... ای!

سینوس که تیزی نیزه را زیر گلویش احساس میکرد با ترس آب دهانش را قورت داد.
_ موز خوبه ها مفیده... بخوری مشتری میشی... نه؟ گره باز کنم؟ باشه بابا... کوفت بخورین اصن!

ودرحالیکه زیر لب غرولند میکرد، سلانه سلانه به سمت گره مو رفت.
_ شپش هاشم مثه خودش بی اعصابن... بلاخره خون بلاتریکسو خوردن دیگه... خوی اونو دارن...

آرسینوس همانطور که با کلافه مو ور میرفت سعی میکرد با خواندن شعرهای روحیه بخش خود را به ادامه کار تشویق کند.

بس گره بکشوده ای ، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا ای جلیل!


ولی هرچه بیشتر تلاش میکرد بیشتر به ناتوانی خود پی میبرد!

کلاف سردرگم موهاشو میشکافم...


بی فایده بود.
بلاخره آرسینوس خسته شد و لب به اعتراض گشود.
_ هوی! اشپاش! نمیشه. باز نمیشه! این موها تو عمرشون شونه ندیدن! به اندازه عمر بلاتریکس وقت میبره اینو باز کنم! بیخیال شین


?Why so serious


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۶
#23
آرسینوس به انگشتی که جایش خالی بود و خاکسترهای آن که روی زمین ریخته بود، نگاه میکرد.
_ ارباب... انگشتم...

لرد با بی خیالی به خاکستر های انگشت آرسینوس نگاه کرد.
_ بله آرسینوس. انگشتت. ما پودرش کردیم.

لرد به سمت هکتور برگشت.
_ هکتور بیا جمعشون کن. میتونی از این پودرها برای ساخت معجونت استفاده کنی. البته که معجون بیخودی خواهد بود... ولی ما فکر میکنیم همین پودر و عصاره بی خود آرسینوس هست که کل ویروس های عالم را نابود خواهد کرد!

سپس با نگاهی تهدید آمیز آرسینوس را از نظر گذراند.
_ حالا تا خودت رو پودر نکردیم دستت رو بذار روی گوی!

آرسینوس نالان به سمت گوی رفت. دستش را روی گوی قرار داد.
گوی با صداهای عجیب و غریبی شروع به درخشش کرد. کمی گذشت و آنگاه شروع به نمایش آینده آرسینوس نمود.

جمعی از مرگخواران با چهره هایی آشنا دور تا دور آرسینوس حلقه بسته بودند. آرسینوس ردای سرتا پا سیاهی به تن داشت و با غرور در میان حلقه ای که تشکیل شده بود، ایستاده بود.
_ خب. مرگخواران ما! از این پس من لرد جدید شما خواهم بود. ما خانه ریدل را به تصاحب خود در آورده و اون رو به خانه سینوس تغییر نام دادیم. مایلیم مارو لرد لردان آرسینوس کبیر خطاب کنید. ما...


_ کروشیـــــو!

با صدای فریاد لردسیاه، دستان آرسینوس که از درد به خود میپیچید از گوی جدا شد و آرسینوس بر روی زمین ولو گردید.

لرد با صدای بلند آرسینوس را بازخواست میکرد.
_ چه جسارتا... چه غلط ها... چی میبینیم؟

_ سلام ارباب...آخخخ... خوبین ارباب!... آی...آخ... ارباب.... آآآی... این گوی... آی آی... غلطه.... وااای...


?Why so serious


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۷ دی ۱۳۹۶
#24
دامبلدور به سمت گوینده سوال بر میگردد.
_ هست مالی. هست هنوز... نمیره که! حیثیتمونو برد!

دامبلدور نگاه دقیق تری به مالی ویزلی انداخت و ادامه داد :
_ مالی! فرزند! چه خوشگل شدی امشب!

مالی با خجالت سری به زیر انداخت.
_ اوه پروفسور خجالتم ندین کاری نکردم که... فقط صورتمو شستم!

و در حالیکه سعی میکرد از بالای شانه های دامبلدور به خیابان سرک بکشد، گفت:
_ اون آقاهه کجاس؟

دامبلدور کمی با خود فکر کرد.
شاید بهتر بود، مالی را به جای هرمیون به رودولف قالب میکرد و شر رودولف را از سر خانه و زندگیشان کم میکرد!
ولی سریعاً به خاطر آورد که مالی شوهر و شونصدهزار بچه ویزلی دارد! و از فکر خود خجالت زده شد.
_ فرزند! خجالت بکش! برو کنار ببینم. تو الگوی تمامی زنان جبهه سفید هستی! این چه کاریه آخه فرزند!

مالی الگو بودن خود را به یاد آورد و کمی خود را جمع و جور نمود و روی خود را گرفت!
_ تصویر کوچک شده


در همان حین جینی وارد اتاق شد. و جرقه ای در ذهن آلبوس پدیدار شد!


?Why so serious


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۶
#25
رودولف سعی کرد با بهانه جویی لرد را قانع کند.
_ بوی جسد؟! نه ارباب... این چیزه... بوی جسد نیست که... بوی ... آهان... بوی پای منه!

بر روی صورت لرد اخم کوچکی نقش بست.
_ پاتو بیار بالا ببینیم!

رودولف با نگرانی نگاهی به اطرافیان انداخت تا بلکه به کمکش بشتابند.
هکتور که خودش در ایجاد این شرایط نقش داشته، برای رفع خطر از سر خودش هم که شده، به حرف آمد.
_ ارباب بوی پای رودولفم نیس... بوی معجون جدیده منه ارباب! معجون مرده زنده کن زدم بیاید و ببینین!

لرد با شک و تردید به هکتور نگاهی انداخت.
_ کوش معجونت؟ ببینیمش!
_ الان اینجا نیست که ارباب!
_ بیارش! مایلیم یک نفر از شمارو بکشیم و معجونتو روش امتحان کنیم!
_ ولی... آخه... ارباب...

لرد که به طور جدی به قضایای پیش آمده و حرکات مرگخوارانش مشکوک شده بود با جدیت به هکتور خیره شده بود.
نگاه جدی لرد به هکتور و سایرین فهماند که شوخی ای در کار نیست! و باید هرچه سریعتر او را قانع می نمودند.




?Why so serious


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ جمعه ۱ دی ۱۳۹۶
#26
لینی که توسط نجینی پس انداخته شده بود، بال بال زنان از نجینی دور شد.
_ خورد! منو خورد! دیدیــــــن؟

لینی پس از آنکه از نجینی فاصله زیادی گرفت با ناراحتی بر روی یکی از برگ های رز نشست.
_ منو خورد! اون دوستم بود...

رز با ملایمت برگی به سر لینی کشید تا او را دلداری بدهد.
_ حشرکم... پَسِت انداخت دیگه. ناراحت نباش!

لینی که کلمه "پَس انداخت" را می شنید با صدای بلندتری نالید.
_ منو پَس انداخت!! شنیدین!! منو نمیخواست! پَسَم انداخت...

مرگخواران با حالتی پوکر فیس از لینی روی برگرداندن و مشغول شور و رایزنی برای نحوه شکنجه کردن نجینی شدند.

_ خب... چجوری شکنجه اش کنیم؟
_ من میگم پاپاشو ازش بگیریم!
_

بلاتریکس کمی از موهایش را درون دهان هکتور فرو کرد و او را ساکت نمود.
_ خب... خفه شد. حالا بگین چجوری نجینی رو شکنجه کنیم؟

مرگخواران نظرات مختلفی را ارائه می دادند.
_ شام بهش ندیم!
_ شالشو ازش بگیریم!
_ اسنیپو هی بذاریم جلوش تا خواست نیشش بزنه نجاتش بدیم!

بلاتریکس با رضایت سری تکان داد.
_ هومم.. خوبه... آخری از همه بهتره! ولی فعلا که اسنیپ در محضره اربابن! پس فعلا با دوتای اولی شروع میکنیم...


?Why so serious


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۶
#27
به روز رسانی تعداد نقدها در تالار خصوصی اسلیترین

از پست شماره 156 تا پست شماره 164

تاپیک : « نقد خونه اسلیترین »

بلاتریکس لسترنج (آستوریا گرینگرس): 4 نقد در پست های 156، 158، 160، 164

بلاتریکس لسترنج (لرد ولدمورت): 1 نقد در پست 162


?Why so serious


پاسخ به: حراست موزه (ارتباط با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۹۶
#28
سلام ؛

به عنوان مورخ تالار "اسلیـــ ــــترین" اعلام آمادگی میکنم!



?Why so serious


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶
#29
ماشین آتش نشانی با سرعت زیادی در حال حرکت به عقب بود. سرعت زیاد ماشین باعث شده بود استرس پس از سانحه لرد مجدداً عود کند!
_ آروم... آروم تر! ما اصن حالمون خوب نیست. احساس میکنیم داریم زلزله زده تر میشیم امر میکنیم وایسید... وایسیــــد!

لیسا خواست امر لرد را اطاعت کند ولی دیگر دیر شده بود...

گـــــرومــــپ!

ماشین به شدت به چیزی برخورد کرد و در جای خود متوقف شد. همگی مرگخواران در پشت ماشین، بر اثر شدت ضربه وارده بر روی همدیگر افتاده بودند.
_
_ مردیم؟ مردیم؟
_ آخ ترکیدم!
_ پاشو از روی من... هوی... با توام!
_ این پای کیه؟ ورش دار تا نشکستمش !

همان زمان در جلوی ماشین:

آرسینوس که از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شده بود با دو دستش لبه پنجره را گرفته بود و از ماشین آویزان بود. لیسا در کف ماشین پخش زمین بود و تنها لرد و نجینی بودند که به دلیل بستن کمربند ایمنی مقتدرانه سر جای خود بدون کوچکترین تکانی نشسته بودند.
_ یاران ما! زنده اید؟

صدای آه و ناله از پشت ماشین بلند شد و مرگخواران زنده بودنشان را به لرد اعلام کردند.

_ منم زنده ام ارباب! سلام ارباب! خوبین ارباب؟


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۰ ۲۱:۲۹:۱۷

?Why so serious


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۳:۰۰ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶
#30
ولی رون قصد ایستادن نداشت. به سرعت آشپزخانه را ترک کرد و کمی بعد نیز صدای بسته شدن در خانه پشت سرش به گوش رسید. مالی گریان و نالان کف آشپزخانه نشست.
_ پسرم... قلب مادرتو شکستی... آخه من چی واسه شما کم گذاشتم... این هری بدبخته! مامان بابا نداره! یتیمه! اسمشو نبر همش دنبالشه! فقط یه نخود دادم بش دلش خوش شه...

دامبلدور سعی کرد مالی را آرام کند.
_ مالی... آروم باش! رونالد به زودی متوجه اشتباهش میشه و نورهای روشن قلبش اون رو به خونه عشق ما بر میگردونه...

حرفهای دامبلدور قوت قلبی برای مالی بود و او را آرام کرد. در همان حین بود که آلبوس متوجه تاریکی آشپزخانه شد که تنها با نور چوب دستی مالی که در وسط میز، کار گذاشته شده بود، روشن گشته بود.
_ مالی... فرزندم! اینجا چرا انقدر تاریکه؟ پس شمع هایی که آوردم کوشن؟

مالی که داشت از کف آشپزخانه بلند میشد، کمی خودش را تکاند.
_ اوه... اونا... راستش بچه ها فکر کردن پاستیله؛ خوردنش!
_ ایرادی نداره... هیچ ایرادی نداره... ما محفل رو با عشق و نور قلبهای سفید و پاکمون روشن نگه میداریم! یادتون باشه همیشه عشق هست که پیروز میشه فرزندانم!

محفلی ها حرفهای دامبلدور را تایید میکردند.
_ صحیح است. صحیح است.

دامبلدور همیشه عادت داشت به جای غذا خوردن حرف بزند! درواقع دیدن میز غذا بیشتر نطقش را باز میکرد تا اشتهایش!
لینی در حالیکه به آرامی بر روی یکی از قفسه های آشپزخانه نشسته بود، برای آنکه حوصله اش از حرفهای سر میز غذای محفلی ها سر نرود، سرگرمی جدیدی برای خودش پیدا کرده بود.
_ دویست و دو ...

در واقع اون نشسته بود و تعداد «عشق» هایی که آلبوس بر زبان می آورد را میشمرد!

در همان حین ویزلی شماره شونصد و بیست و شش که چندی پیش توسط نیش لینی تبدیل که گاومیشی شده بود وارد آشپزخانه شد و پشت میز و برروی یکی از صندلی ها نشست! این حرکت توجهی کسی را جلب نکرد. کسی از اتفاق افتاده تعجب نکرد. حتی مالی سریعاً بشقابی را پر از آب کرد و رو به روی او قرار داد!

در واقع محفلی ها انسان های دلرحمی بودند. هرکسی سرش را مثل گاو به زیر می انداخت و می آمد داخل را بر سر سفره خود می نشاندند و از او به گرمی پذیرایی می کردند!


?Why so serious






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.