هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۷
#21
دکتر مکمرفیلد خسته بود، گشنه بود و مهم‌تر از همه سردش بود. از طرفی هم این زندانیان دیوانه‌اش ثانیه به ثانیه‌ی وقت با ارزشش را که می‌توانست به کشف و مشف بیماری‌های روانی جدید تلف کند را گرفته بودند. آملیا فیتلوورت که صورت دپرس و گرفته‌ی دکتر او را یاد افسردگی‌های محفلی‌ها برای دوری از دامبلدورشون می‌انداخت، اشک در چشمانش گوله شد.
ولی درمیان آن مرگخوارانی که هر کدام در حال مسخره کردن مو و دست و پای دیگر بودند، فکری روشن درمیان تاریکی‌های دور و برش در ذهنش رسوخ کرد. آملیا از غفلت دکتر استفاده کرد و به پشت او رفت.
- مرلینا خودت منو ببخش.

آملیا با صدایی که بی‌شباهت به صدای پروفسور تریلانی نبود در گوش دکتر زمزمه می‌کرد.
- تو اینجا تنهایی... تو اینجا تلف می‌شی... تو اینجا ریز ریز می‌شی... این‌ها نشانه‌های مرگ توست... وووهاااییی... .

لرزی به تن مکمرفیلد افتاد. جای او حقا که اینجا نبود. او نابغه بود، او تلف شده بود. مکمرفیلد بی‌توجه به بیمارانش جیغ کشان راهش را به طرف اتاق خودش کج کرد. مرگخواران دست از هار و هیرشان کشیدند و با تعجب جای خالی مکمرفیلد و آملیایی که با لبخندی گشاد آنها را می‌نگرید انداختند.
- تو؟
- بعله من.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۹۷
#22
در و پنجره‌های اتاق سرد و تاریک و کثیف کاملا بسته شده بودند و نور شمع‌ها کمی اتاق را روشن کرده بود. میزی چهارپایه‌دار در وسط اتاق به چشم می‌خورد و صدای قژقژ صندلی‌های قدیمی در پس صدای ناهنجاری که از سوهان زدن ناخن‌های لایتینا فاست بلند شده بود، گم می‌شد.

آرسینوس جیگر سرش را تا انتهای ساقه‌ی مغزش درون کاغذی کرده بود و با قلمی، عرق ریزان به جان کاغذ بیچاره افتاده بود.
در آن‌طرف میز هم نقاب دستانش را بر هم می‌زد و از صدای ایجاد شده به هوا می‌جست و دوباره و دوباره این‌کار را تکرار می‌کرد. آرسینوس کاغذ رنگ و رو رفته را روی میز درست کنار شمع‌هایی که نوری آبی رنگ را از خود ساطع می‌کردند، گذاشت.
- خب، این‌هم نقشه‌ی حمله به خوابگاه مدیران که توسط پادشاهتون کشیده شده.
- ولی اعلی‌ حضرتا شما حتی یبار هم به خوابگاه مدیران نرفتید و شکل و اندازه‌اش را متوجه نیستید.
- یعنی می‌خواهی بگویی نقاشی ما بد است؟
- نه سرورم، فقط...
- خب پس بیاین جلوتر تا بهتون توضیح بدم.

لایتینا به سمت کاغذ خم شد که اینکار او باعث کز خوردن بخشی از موهای شانه نخورده‌اش بشود و نقاب با نگاهی خبیث و قان، قان کنان منتظر سخنان آرسینوس شد.
آرسینوس با دستش به قسمتی از نقاشی کج و معوجش اشاره کرد که شکل یک باسیلیسک نر بود که از دهانش رودخانه‌ای از بزاق پدید آمده بود.
- این فنگِ خیانتکاره.

و بعد به جسمی فرفری که سرتاپایش فقط فر بود و بی‌شک یکی از نودل‌های دستپخت تاتسویا موتویاما بود، اشاره کرد.
- این هم بلاتریکس. ما از پشت میریم جلو و فنگ رو خفت می‌کنیم. تو لایتینا میری اون زنیکه‌ی خرفت رو دست‌گیر می‌کنی، وقتی کچلش کردیم میفهمه که دیگه کاری با ما نداشته باشه.
- اعلی حضرتا شما بی‌نظیرید.
- میدونم، همونطور که گفتم صبر کردن بیشتر جایز نیست، پس پیش به سوی آینده‌ای بدون فنگ.
- بعله اعلی حضرت.
- نو توتو.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
#23
 "ماموریت ارتش گریفیندور" 

آرتور برای اولین بار بیخیال ژست گرفتن شد وخواست آبشارش رو به ثمر برسونه که مگسی شر و شیطون روی نوک بینی او نشست و ویزو ویزی وحشتناک سر داد. دستان آرتور که برای زدن آبشار بالا آمده بود اینبار به سمت بینی خودش نشانه رفت و درهمین حال مگس که زرنگ‌تر از آن حرف ها بود ژل زده و مرتب پا به فرار گذاشت و این دستان آرتور بود که دیگر راهی برای بازگشت به عقب نداشتند و خود مسبب له شدن بینی آرتور شده بودند.

توپ درست وسط زمین افتاد. نگاه آرتور به لیزا که خونسرد درحال سرشماری مگس‌هایش شده بود، افتاد.
- لیزا تو تقلب کردی.
- ها؟ تبلق؟
- خودت رو به اون راه نزن پس اون مگسی که کرم ضد آفتاب و عینک داشت عمه‌ی خدا بیامرز من بود؟
- احتمالا. حالا توپ رو رد کن بیاد بجای دلیل آوردن عموی عزیزم.

آرتور متاسف ازینکه شاهدی نداشت تا تقلب لیزا و مگس‌هاش رو به دیگران ثابت کنه توپ رو به آن‌طرف زمین فرستاد. اینبار هرمیون به جینی پاس داد و جینی به لیزا، لیزا هم با ضربه‌ی بلندی توپ رو به طرف دیگه‌ی زمین هدایت کرد.
ادوارد هیجان زده خواست ضربه را کنترل کند که وقتی چشمانش را دقیق کرد از گوشه‌ی چشم پیرپری را دید که دوباره از دریا بیرون آمده است و به طرف آنها حرکت می‌کند. تا خواست حواسش را از پیرپری به توپ جمع کند دیر شده بود و با قیچی‌هایش توپ را پاره کرده بود.
نگاه خصمانه هم گروهی‌هایش را که دید، نیش خود را باز کرد.
- ببخشید.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۷
#24
سوژه‌ جدید

- ویزو، ویزو، ویزو... ویزو، ویزو، ویـ...‌ .

هرمیون مگسی را که کشته بود را در جعبه‌ای گذاشت.
-درسته اعصاب یه ملت رو بهم ریختن ولی بلاخره یه استفاده‌ای هم میشه ازشون برد.

اعضای گریفیندور بی‌حال و بی‌اعصاب در تالار نشسته بودند. هرمیون چهاردهمین مگس را کشت و داخل جعبه گذاشت. لیزا که در حال تمیز کردن گلدان‌هایش در کنار پنجره‌ی تالار بود، چشمانش را باری دیگر از روی عصبانیت بست و دستمال سفید را بار دیگر روی برگ گیاهش کشید.
-هرمیون؟ تو میدونی الان دقیقا داری چیکار میکنی؟ آزار روحی و روانی میدی منو، لااقل میرفتی یجای دیگه مگس میگرفتی.

در آنطرف تالار آرسینوس و آرتور و هاگرید خمیازه کشان درباره خبرهای داغ و تازه‌ی روزنامه پیام امروز بحث می کردند. آنطرف‌تر ادوارد دست قیچی و رون و آستریکس و گیدیون با سرهایی خم در گوشی مشنگی خودشان مشغول چت و بازی بودند. در آنطرف‌تر هم جینی و پروتی و تاتسویا درمورد تعطیلات داغ تابستانی‌اشان حرف میزدند و تخمه می‌شکوندند.
لیزا که به شدت از بیکاری متنفر بود و حوصله‌اش هم در حال فوران بود، دستمال را در گوشه‌ای پرت کرد و دستانش را دو سه بار با حالت ژل زدن بهم مالید و نفسی گرفت.
-ویــزوووووو... ویزوووووو... ویزوووو... .

ملت گریفی با شنیدن صدای عصبانی دختر مگسی از جا پریدند.
- طاعون مگسی نگیری دختر. سکته کرد این بچه که.
- خب من حوصلم سر رفته.
-زیرش رو کم کن پس.
-خیلی بی مزه‌ای رون. اگه کاری نکنید که حوصلم برگرده تا یه ماه شبا بالاسرتون ویزو ویزو می‌کنم.
-مرلینا خودت رحم کن.
-باید بگردیم دنبال یه بازی.

ملت گریفیندور با حالت متفکر و پاهای بالای میز برای رسیدن خون به مغز و گوشی در دست و سرچ کنان، در حال جستجوی کاری بودند.
- پیدا کردم.
- آفرین جینی. بگو... بگو.
- رون، داداش اول خواهش کن.
-عمرا.
- جینی دخترم به منم نمی‌گی؟
- بابا اصن امکانش نیست.
-جینی یه کاری نکن برم از اسنیپ معجون راستگویی بدزدم.
- باشه بابا. چرا میزنی؟ یه بازیه.
-اسمش چیه؟
-جرئت حقیقت.
- خب این بازی چی هست اصن؟

لیزا دستانش را با خوشحالی به هم مالید.
-من این بازی‌ رو بلدم. این بازی رو مشنگ‌ها خیلی دوست دارن. اول از همه به یه بطری نیاز داریم.
- خب؟
- بعدشم همه دور هم جمع میشیم و بطری رو می‌چرخونیم. ته بطری به هرکسی که افتاد باید بپرسه و سرش باید پاسخگو باشه.
- اونی که باید بپرسه چی می‌پرسه؟
-یعنی اینم نمیدونین؟ باید بپرسه جرئت یا حقیقت که جواب طرف مقابل هر چی که بود براساس همون سوال رو می‌پرسه.

گریفیندوری ها موج زنان به طرف بطری رفتند تا بازی جدید را تجربه کنند.
همه روی زمین، دور تا دور هم نشستند و بطری را وسط گذاشتند.
-خب کی می‌خواد بچرخونه؟
-خب معلومه باید بدیم دست قیچیمون.

ادوارد با اکراه بطری را چرخاند. بطری چند دور چرخ زد تا سرش به طرف هرمیون و تهش به طرف آرسینوس نشانه رفت.
-خب هرمیون. جرئت یا حقیقت؟


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
#25
درود.
این ناظر بنده‌ خدا و مودب مارو بخاطر یه اشتباه برکنار کردید واقعا؟
یه اخطار میدادید دفعه بعد تکرار نشه
به شخصه نظرم اینه که کادوگان بهترین ناظره واسه گریفیندوره، چون بیشتر تصمیمای عاقلانه و اینجور چیزارو اون میگیره. کادوگان از وقتی اومده کلی برنامه توی تالار راه انداخته، مرتب آپدیت کرده و... دقیقا ناظــر بوده، حالا ما بیایم همه‌ی زحماتش رو واسه همچین اشتباهی نادیده بگیریم حق نیست واقعا. اگر قرار باشه این کارا و حرفا رو تو سایت داشته باشیم که نمیشه. نکنید اینکارارو، زشته. یکم مراعات هم رو بکنیم هم خوبه و با ادب باشیم. ما و شما صلاح سایت رو میخوایم، اینو مطمئنم و مطمئنم که میدونید این رو شما.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: کافه گریف!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۶
#26
ملت گریف که متوجه شدن آستریکس یه راه حل داره سر و گردن و همه چی رو به طرف اون برگردوندن.

- عه... خب... بنظرم یکی از دستگاهام تحمل باز کردن در اتاق رو داره.

ملت گریف :ویب: زنان یکی از دستگاهای آستر رو برداشتند و طی یک حرکت انتحاری اون رو به در رنگی کوبیدند.
- شتـــرق!
- شیکست.
- نشکست دستای این ادوارد پاچلفتی گیر کرده توش ولی عوضش در باز شد.
- آخه اونجام جا بود دستای قیچیت رو جا دادی توش؟

ملت گریف با کمک هم ادوارد رو بیرون کشیدند و کلی سرش غر زدن.

- ببین من رو نقابم رنگ ریخته ولی این کارارو نمی کنم. زشته دیگه، یکم از هرمیون یاد بگیر. ببین اصن از استایل ایستادنش هم باید الگو گرفت.

- راست میگه دیگه، همش تو دست و پایی با اون پتوت. جمع کن بند و بساطت رو تو رو مرلینی.

ادوارد که ذره ای احساس کوچک شدن یا پشیمونی نداشت لباساش که روش طرح دلفین توسط آرسی و مودی کشیده شده بود رو پاک کرد و از در بیرون رفت.

بقیه گریفیندوری ها با تاسف و آهی غلیظ از ته دل به طرف تالار رفتند. لیزا مثل مگس‌ها دستاشو بهم مالید.
- خب... الان کجا رو بگردیم؟ من که به پشت تابلو ها دست نمیزنم.
- فرزندم لازم نیست شما انگشت کوچکت را هم به تابلو ها بزنی. مخصوصا به پشتشان. اصلا به تابلوهای ما چکار داری؟ تو نمی دانی این تابلو ها را به چه سختی ای از دست مادر سیریوس بیرون کشیده ایم؟ این تابلو ها تاریخچه دارند.
اینها ارزش دارند. اینها را می خواستند ببرند موزه ی  هنر متروپولیتن ما نگذاشتیم!

- سرکادوگان؟ مرلین رو شکر که پیدا شدی. وقتی شما رفتید در کافه قفل شد و بعدشم با دستای ادوارد قیچی شد. راستی سر کجا بودین شما؟

-هرمیون جان آرومتر. من رفته بودم واسه تابلوهای دسشویی های استراتیگوس ها درس‌های حماسی بدم تا کمی گریف فهم بشن. حالا هم بریم ببینم چه گلی زدید به کافمون.

ملت گریفیندور با یک قیافه ی پوکر به طرف کافه حرکت کردند. لیزا جلوتر از همه حرکت می کرد. به در که رسید، چشمانش از ترور هم گشادتر شد و دهنش اندازه دهانه ی پاتیل های هکتور وا موند. پشت سرش ملت با دهانی باز‌تر به در سالم و بسته‌ی کافه نگاه می کردند.

لیزا دستش رو برد جلو و در را با ترس و لرز بازش کرد. چشم‌هایش گشادتر شده بودو دهانش تقریبا جر خورده بود. اتاق به سر روی اولش بازگشته بود. همانطور خاک گرفته و کثیف و بدون‌ رنگ. لیزا فکش را جمع کرد و با لکنت گفت:- کافه تسخیر شده.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۶
#27
داور که بلند شد، قامت بلند و رعنای دامبلدور از آن بالا معلوم شد. هری و هرمیون با نگرانی به یکدیگر نگاهی انداختند.
دامبلدور در حال مقدمه چینی بود و همگی چشم‌ها و گوش‌ها، دوخته و کوفته ی آن ریش ریشوی خاص بودند.
هرمیون مثل همیشه، به سرعت فکر‌بکری در ذهنش نقش بست و معجون را از دست هری گرفت. هری با تعجب نگاهی به او انداخت.
- امیدوارم دوست خوبی برای تو و رون بوده باشم، دوستون دارم.

هری تا خواست آرنج دست خود را میلی متری تکان بدهد، هرمیون نصف معجون را خورد.
ناگهان هرمیون به بالا و پایین جهید و ادا و اطوار های ناموزون در آورد.
هیچکی متوجه آن دو نبود، مثل اینکه دامبلدور متن سخنرانیش را گم کرده و کمی عصبی است و ملت هم در های و هوی برای پیدا کردن طومار سخنرانی های دامبلدورشون بودند.
هری که دوباره به سمت هرمیون برگشت با صورت گربه ای و دم دراز او رو به رو شد. چه می تونست از این بدتر باشه که اتفاقات سال دوم تکرار شه؟
هری جواب خود را گرفت. اینکه یادش آمد در کتابی خوانده بود که "معجون‌های خاص، نصفه و نیمه خوردنشان موجب مرض است" و دست از پا درازتر جلوی هرمیون ناراحت نشست.
- من باید یجوری معجونم رو دوباره کامل کنم. وقتی هم ندارم... مگه اینکه... توش آب بریزم!

هرمیون با نه کشداری حرف هری را تکذیب کرد ولی دیگر دیر شده بود. هری او را به دست جینی سپرد تا با هم به سمت مادام پامفری که در آن سمت دیگر بود بروند.
هری لیوان را زیر شیر آب برد و به سرعت آن نیمه ی دیگر پر شد.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#28
با زانوانی سست... پاهایی لرزان... صدای گرومپ و گرومپ قلبم... آب دهانی قورت داده شده و ذکر مرلینا برس به دادم، روی چهار پایه ای که پروفسور مک گونگال کنارش همراه با کلاهی درب و داغون ایستاده بود، نشستم.
از ترس چشمانم گشاد، دهانم خشک و دندان هایم به هم می خوردند. کلاه که روی سرم جا گرفت کمی از موهای سرم کشیده شد و همین تلنگری بود برای من، که اگر گریفیندور را می خواهم باید شجاع باشم.
گریفیندور خانه اول و آخر من خواهد بود. از وقتی که پدرم درباره ی هاگوارتز و این گروه تعریف و تمجید هایی کرد، در این فکر بودم که اگر به این گروه فرستاده نشوم، دست به ریش های دامبلدور بشوم و تا نظر کلاه را عوض نکرده است، از ریش های بلند او جدا نشوم.
کلاه که مرا ساکت و در فکر دید، با صدای کلفتش گفت:- اوم... بزار ببینم... یه بچه ی نق نقو داریم... شیطون و لجباز که کم از ویزلی ها نداره... اوم... علاقه ی زیادی به گریفیندور داری... هوشت هم قابل تحسینه... بخاطر علاقت و حفظ ریش های دامبلدور و ریشه ات گریفیندور تو رو صدا میزنه، پس باید بگم که... گریفیندور!

با نیشی باز و خوشحال و شاد خندان به طرف میز گروه گریفیندوری ها که همه با قیافه هایی ناز و آغوش باز، منتظر آخرین نفر از لیست که به آنها تعلق می گیره ، بودن رفتم.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#29
لطفا جایگزین شود... مرسی!


نام: لیزا چارکس 

گروه: گریفیندور

جنسیت: مؤنث

تاریخ تولد:31 ژانویه 1980

نام پدر و مادر: بیلیوس چارکس(ویزلی) و کلارا چارکس

چوبدستی: پر مگس، قلب تسترال، شاخ تک شاخ

جانورنما: مگس

پاترونوس: دسته ای عظیم از مگس های عصبانی

معرفی کوتاه: وی به دلایل غیر مترقبه‌ای که برای والدینش اتفاق افتاده بود، در مصر چشم به جهان گشود. اما بعد از یازده سال نامه ی تحصیل در هاگوارتز را دریافت کرد و به انگلستان نقل مکان نمود.
قبل از سال دوم تحصیل او در هاگوارتز پدر و مادرش در سانحه ای جان خود را از دست دادند.
وی با غم و اندوه فراوان به خانه عموی خود(آرتور ویزلی) برای ادامه ی زندگی نقل مکان نمود.
او موهایی دودی رنگ همرنگ موهای مادرش دارد و چشمان او که سبز رنگ است به پدر خود شباهت دارد.
در هنگام گروهبندی، کلاه او را بخاطر علاقه ی شدید وی به گریفیندور و ویزلی بودنش در گروه گریفیندور انداخت.
لیزا دختری خجالتی و مظلوم و بسیار مهربان و پاک نیت است(آره جونِ خودش). او هم سن هری و رون و هرمیون است و در دوران تحصیل علاقه ی زیادی به آنها داشت.
رابطه ی او با روح های هاگوارتز به مراتب بهتر از دیگران بوده است. در یکی از سال های دوران تحصیل خود توسط مادام پینس، بدلیل دیر بردن کتاب هایش به کتابخانه تنبیه شد.


انجام شد!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۲۲ ۱۷:۴۱:۳۹

Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#30
لیزا و بیل بطرف خانه یِ ویزلی ها می روند. لیزا باری دیگر استرسش را کنار میزند و خود را آماده به دیدن خانواده ی عظیم ویزلی ها می کند.

"چند قدم آنطرف تر - خانه ی ویزلی ها"

بدلیل برگشتن بیل از سفر کوتاه مدتش به مصر، همه ویزلی ها در خانه ی کوچک مادر و پدرشان جمع شده بودند.
رون در گوشه ای به هرمیونی که برگشته بود نگاه می کرد و جینی و فلور مشغول غیبت از همسایه نوه ی پسرعمه ی فُلانی بودند.
در گوشه ای دِگر هری و آرتور مردانه در حال صحبت بودند و در آشپزخانه ی آن خانه، مالی در حال پخت و پز و رُفت و روب بود.
درِ پشتی باز میشود و قامت آن دو جوان معلوم میشود. دختری با موهای دودی رنگ و صورتی و لباس های کاملا سیاه و پسری مو قرمز که نشان از ویزلی بودنش میدهد.
مالی رویش را به طرف آنها بر می گرداند. سره قابلمه را کناری میگذارد و بطرف آنها می رود.
-بچه ها بیاید بیل اومده.
-چی، چی آورده؟

فلور رون را کنار می زند و آغوشش را باز می کند تا شوهر از سفر برگشته اش را در بغل گیرد که دختری، همسن هرمیون را می بیند که پشت بیل پناه گرفته است.
نگاه مشکوکی به آن دختر و بیل می اندازد.
-عه، لیزا تویی؟ لیزا چرکس؟

لیزا از پشت بیل بیرون می آید و به رون می گوید:- بله رون. من لیزا چارکس هستم.
-بیل تو لیزا رو از کجا میاری؟ اون همکلاسی من توی هاگوارتزه.
- از مصر.
-چرا؟
- چون من خواستم.
همه ی نگاه ها روی صورت بزرگ ویزلی ها، آرتور ثابت شد. آرتور روی صندلی ای گوشه ی آشپزخانه نشست و گفت:- یسری از حقایق باید هر چه سریع تر روشن بشه. همه ی ویزلی ها دور صندلی پدر نشستند و لیزا را کنار صندلی پدر گذاشتند تا تکلیفش مشخص بشود.
آرتور با لبخند رضایتمنداننده ای به فرزندان آماده اش نگاهی انداخت و شروع کرد به تعریف درباره ی گذشته نچندان دورش:- پدر خدا بیامرز من، سپتیموس با نارسیسا بلک، مادرم ازدواج میکنه. فرزندان اونا من و بیلیوس و ایگناتیوس بودیم. بعدش من با مادرتون، مالی ازدواج کردم. بعد ازدواج من بیلیوس عاشق دختری میشه که ریشه و تبار درستی نداشته و بنظر پدرم لایق ازدواج با بیلیوس نبود.
بیلیوس با پدرم دعوا می کنه و از خونه ی پدرم برای همیشه میره و ما هیچوقت نفهمیدیم کجا رفت. تا اینکه یکماه پیش، یکی از دوستان ماگلِ من، خبر فوت بیلیوس و همسرش کلارا رو داد. اونا در مصر زندگی می کردند و صاحب یک دختر شدند. برادرم بخاطر نفرت از پدرم حتی فامیلش رو به چارکس تبدیل می کنه. من بیل رو فرستادم بره دنبال اون دختر، دختر عموی شما، لیزا!

خانه ی ویزلی ها در سکوتی خفقان آور فرو رفته بود که یهو همه بلند شدن شروع به جیغ و دست و هورا!

"همان شب - جشن ویزلی ها"
- راستی لیزا تو چون ویزلی بودی اومدی گریفیندور؟ یعنی مثل همه ی ما؟
-نه کلاه بر اساس علاقه انتخاب می کنه که کی کجا بره. منم بخاطر تعریف های پدرم از گریفیندور و رازی بودن اون، گریفیندور رو خیلی دوست دارم.
-لیزا بابام نگفت پدر و مادرت چطوری مردن. میشه خودت بگی؟
همه چشم غره ای به رون رفتند که لیزا با لحن غم اندوخته ای گفت:- یک سانحه ی تصادف.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.