هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: هاگوارتز اکسپرس!!!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#21
-ووشت ووشت ووشت ووشتتتتتتتتتتت... ای بابا اینم که تموم شد!

دانش آموز مذکور که صورتش از فرط تلاش کبود شده بود، بعد از این افکت ساندیس خوری، ساندیسش رو به طرف بلندگویی که بی وقفه آهنگ های حماسی پخش می کرد پرت کرد. ساندیس مچاله شده هم دوید و دوید و بر سر کوهی از ساندیس های آلبالویی و سیب یونجه رسید، اما دو تا خاتون رو ندید.

در اطراف این صحنه، محیط هاگوارتز در خفقان و یرقان و غیره به سر می برد. در این یک هفته ی قاطی پاتی و خردرچمن، ساندیس خوری و شعار دهی و البته سد معبر در هاگوارتز بسیار رواج داشت. این بار هم، سال اولیانِ حجیم و ارشدهای عریض به عنوان سپر دفاعی در روبه روی دو جبهه قرارگرفته بودن و افراد دیگه از پشت اونها به همدیگه فحشای بدبد و رانی هایی که تیکه های هلو تهش گیر کرده بود، پرت می کردن. افراد جوخه بازرسی که خیلی وقت بود حقوق نگرفته بودن، سرگرم درآوردن تیکه هلوها از ته رانی ها شدن، خط دفاعی شون شکست و اصلا یادشون رفت که اومدن ملتو دستگیر کنن.

ارتش پیشتاز دامبلدور راه رو باز دیدن، دست و جیغ و هورا کشیدن و «هو... هو... هوووریسسس» گویان به طرف پلکان مدیریت پیشروی کردن. در این هنگام، بلندگوی سالن شروع به جیغ کشیدن کرد.
-هرکی اثری از سردسته الف دال، فیتیله ی سوخته پیدا کنه یک عمر ساندیس رایگان جایزه میگیره... مرده یا زنده، شعله ور یا خاموش. پیداش کنید، دستگیرش کنید. نوشیدنیامو بردن. بگیرینشون و من... چی شده هاگرید؟!

صدای بم دیگری از بلندگو پخش شد.
-هیچ چی... اون پیزایی که صیفارش دادی بودی، پوشت در بود. ایف ایف رو زدم بی یاره بالا.
-پیتزا سفارش ندادم که من. تو چه جور نگهبانی... .

-هو، هو، هوریس!

-یامرلین!
-مبل شدی؟ بعد چی جوری میخای پیزا بوخوری؟ گوشنمه! بعله، بیاید تو!

در دفتر مدیریت با صدای بلندی باز شد و چندین تابلوی مدیریت رو سرنگون کرد. حجیم ها و تازه وارد ها به درون اتاق هجوم آوردن، تعدادی ازونا با دیدن هاگریدی عظیم و گوشنه پا به فرار گذاشتن ولی افراد شجاعی باقی موندن.
-هاگرید، اسلاگهورن کجا قایم شده؟ صداشو شنیدیم.
-اون گوشنه ش نبود. پیزا رو بدید بمن. با خودتون کیک ندارید شوما؟
-نه. افراد به پیش! به همه ی اثاثیه سیخونک بزنید، لگد بزنید. رحم نکنید. ما این دست نشونده رو پیدا می کنیم... .

پرومپ

-...آخیش!... از وقتی لوردک رو خوردم گوشنه م بود.
-فرمانده رو خورد.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۱۴:۲۰:۴۸

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷
#22
روزی دیگر از روزهای هاگوارتز با هوایی بسیار گرم و خفه در جریان بود. ملت تازه وارد و کهنه وارد به علت قطعی برق و سایر دلایل غیرمنطقی، در زیر سایه درختان ولو بودند ویا در راهروهایی که ارواح در اون با فروش دوش آب یخ و سرمای فوری امرار معاش می کردن، پرسه می زدند. در گوشه ی یکی از همین راهروها، دو تازه وارد نشسته بودند.

رون:
-اینم شد تکلیف؟! این استاد فنر هم هرچی تکلیف میده راجب گرگه.

هرماینی که سعی داشت جادوی آب نشدن رو روی بستنیش اجرا کنه، جواب رون رو اینگونه داد که:
-چون خودشم گرگه. اگه جای غر زدن تمرین می کردی، الان تموم می شد!
-چرا من؟

دست های رون در همین حین که برای چندمین بار، به نشانه ی اعتراض به هوا رفته بود، درون چش و چال کهنه وارد بی اعصابی فرو رفت. کهنه وارد نیز با غرغر و خونسردی رون را مچاله کرده، عرقش را با او پاک کرد و سپس او را با پرتابی سه امتیازی، به درون گلدانی که کنار هرماینی بود پرتاب کرد.

-اگه گذاشتین من این بستنی رو تموم کنم.
-

هرماینی بستنی شکلاتیش رو کنار گذاشت و با وینگاردیوم له وی اوسا، نه وینگاردیوم لوی یوسا، رون رو تو هوا بلند کرد و به سمت نزدیک ترین باجه ی روحی رفت.
-ببخشید. دوست من همین الان به یه دوش آب یخ فوری نیاز داره.
-چند دیقه ای باشه آبجی؟ قیمتا با هم تفاوت دارن، ملتفتی که.
-ارزون ترینشو میخوام.
-هی ممد. پاشو یه دستی رو سر این مشتری بکش. انقد بازی نکن.

ممد مذکور که روحی گونی پوش با شلوار فاق بلند و مدل موهای جاستینی بود، با تنبلی به سمت رون رفت و دست لاکچریانه ای به سر و روش کشید تا از حس عرق گیر بودن درش بیاره. اما رون یهو از شوک دراومد. با وحشی گری دست و پا زد و در شکم روح فرو رفت.
-ولم کننن!
-مقاومت نکن! سعی کن عوض شی و قوی تر و شجاع تر باشی.

رون با این نقل قول حکیمانه ی آخری، پشم هاش ریخت و دیگه زیر مقاومتش درد گرفت واصلا نتونست. اون میخواست عوض بشه. اون باید عوض می شد تا بتونه با آدمای دیگه بسازه!

-سه نات بود آبجی، چون مقاومت کرد، میشه پنج نات.
-سر گردنه س مگه؟

هرماینی پول روح رو داد. رون رو برداشت و روی نیمکت کنار راهرو گذاشت.
-بیا ببینم. کمکت میکنم تکلیفتو انجام بدی. فقط غر بی غر.

رون که دست هاش رو از ترس تو شکمش مچاله کرده بود، با سر تایید کرد.

-اول از همه حرکت مچ دسته، بعد ورد رو یادت میدم. دستتو شل میکنی، یه حرکت آروم با مچ به راست... بعد یه چرخش به چپ و حرکت سریع به جلو.

هرماینی همونطور که توضیح می داد، دستشو تو جهات مختلف می چرخوند و رون هم ناشیانه سعی می کرد ازش تقلید کنه.

یک ساعت بعد


-ماکسیمیلوس رون! نه مالکسیومولس!
-از این سخت تر ورد نبود؟
-غر ممنوع! یه بار دیگه همه رو با هم بگو. ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس!
-ولفیولس مالکسیموس لیشالوس!
-

یک ساعت بعد تر
-ولش کن. من یاد نمی گیرم!
-تقریبا داری یاد میگیری. یه بار دیگه.

اونا بارها و بارها تمرین کردن... بارها رون شیناموس گویان چوبدستی اش رو تو پهلوی ملت فرو کرد و برکه ی کوچکی از آب دهنش جلوی پاش جمع شد. بعد از دو سه ساعتِ ناقابل، رون سینه سپر کرد، تغییر رو به خاطر سپرد، شکمش رو تو داد و پهلوان طور فریاد زد:
-ولفیوس ماکسیمیلوس شیمبالوس!

همانطور که آب دهن رون به بیرون می پاشید، نور خاکستری رنگی هم از چوبدستی اش به بیرون پرید و به قطره ها و برکه ی آب دهن خورد. در کسری از ثانیه سی چهل تا گرگ تفی مواج ریزه میزه جلوی اونا تکون می خوردن، به هم می پیوستن و به اطراف قل می خوردن. حتی بعضیشون ا باهم جملاتی رو تشکیل می دادن که مودبانه ترینشون «رون جون! متشکریم!» بود.

ملتِ از همه جا بی خبر جیغ زنان از جلوی راه قطره های گرگی کنار می رفتن. میدوییدن و اونارو به هم نشون می دادن. حتی خانوم نوریس هم ویشششش گویان پا به فرار گذاشت. تف گرگی ها حالا سعی می کردن از لنگ و لباس ملت بالابرن و دنیا رو از قله ببینن. هرچه که می گذشت، موهای ریخته شده در کف راهرو بیشتر و بیشتر می شد.هرماینی چند دقیقه پوکرفیس مانده بود. ولی کم کم با دیدن مناظر اطراف و گرگ تفی ای که از صورت یه سال اولی بیچاره صعود می کرد، حالش بهم خورد و احساس خطر کرد. با عجله پاهاشو بالا گرفت و روی نیمکت ایستاد.
-رون، دیگه مطمئنم یاد گرفتی. ولی دفعه بعد درست نشونه گیری کن. خب؟


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۸:۵۵:۳۹
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۹:۰۲:۴۳
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۹:۰۴:۳۶
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۹:۱۰:۲۰
ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۲ ۱۹:۱۹:۳۱

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷
#23
-پیداش کردم!

هرماینی که بلاخره کتابی درمورد زندگی قبلی و بعدی روح انسانها پیدا کرده بود، هنوز از خوشحالی ورجه وورجه می کرد و سعی می کرد به هیس هیس تهدیدآمیز مادام پینس توجه نکند.

جلد زمردی کتاب با حاشیه های طلایی اش می درخشید و عکس مجسمه ی بودا بر روی آن کشیده شده بود. تقریبا نو و دست نخورده بود و به طرز عجیبی قطر کمی داشت. هرماینی آن را نزدیک تر و به طرف صورتش برد و توانست نوشته ریزی را که به زبان باستانی و با جوهری قرمز روی آن نوشته شده بود بخواند. «هشدار، خواندن این کتاب به جادوگران مبتدی توصیه نمی شود». هرماینی مبتدی نبود، ولی صدای آمرانه ی پروفسور مک گونگال با سماجت ِ تمام در ذهنش روشن خاموش می شد:
-این مبحث خیلی قدیمی و البته خطرناکه. بهتون اطمینان میدم که بهتره درموردش کنجکاوی نکنید. عواقب این فرضیه و چیزایی که در ذهنتون میره، زندگیتون در همین حال رو هم به خطر میندازه. یکی ازشاگردای خوب من وقتی که فهمید در زندگی بعدی قراره فنگ بشه، دیگه از درس خوندن دست کشید، همش به اطرافش نگاه می کرد، با خودش حرف می زد و میگفت آینده م تامینه! مسلما کتاب هایی که درموردش بوده از کتابخونه خارج شده.

مک گونگال با گفتن جمله ی آخر مستقیم به او نگاه کرده بود.
-آینده ی این جسم دست شماست، و زندگی بعدی در دست جادو. نمیخوام ببینم که زندگیتون بخاطر کنجکاوی مختل بشه.

اما هرماینی خیلی وقت بود که بخش محتاط و قانونمند خودش را بر اثر دوستی با رون و هری، کنار انداخته بود. او از استاد بونز اجازه استفاده از بخش ممنوع کتابخانه را گرفته بود و بعد از دوساعت جستجو، بلاخره یک کتاب کوچک درموردش یافته بود. این مبحث جالب تر از آن بود که او از دانستنش منصرف شود. هرماینی لبخندی زد و با احتیاط کتاب را باز کرد. کلمات کتاب به زبان باستانی و جوهر طلایی نوشته شده بودند. او به آرامی شروع به ترجمه و خواندن کرد.

تناسخ یا زندگی قبلی پیش رو

در اعصار مختلف، از زمان مرلین تا زمانی که جادوگران سوزانده میشدند، و حتی در همین حال و زمانی که شما تصمیم به شناخت روحتان گرفتید، یکی از امیال و آرزوی مشترک همه ی جادوگران جاودانگی و از بین نرفتن جسم آنها بوده است. جادوهای سیاه و پیچیده ی بسیاری در این راه اجرا شدند، درحالی که این موضوع چیزی جز یک فریب نبود. زیرا روح یک جادوگر یا انسان هرگز از بین نمی رود، این روح تنها در اشکال و بدن های مختلف حلول می کند و دائم در حال تغییرحالت است. سرنخ ها و فرضیه هایی برای پی بردن به میزبان های مختلف روح وجود دارد ولی مهم ترین چیز این است که بدانید خودتان آن را تعیین می کنید.


او با خود فکر کرد که چه کتاب عجیبی! کتاب انگاراو را تمااشا می کرد و می کاوید و هرماینی می توانست قسم بخورد که کلمات خودشان را خم می کنند و تغییر می دهند.

سرنوشت هرکس تعیین شده و البته مبهم است اما بیشترِ سرنوشت شما در همین دستانی است که جلد مرا گرفته. افکار، رفتار، نفرت و عشق شما، میزبان بعدی تان را مشخص می کند. اگر در زندگی تان همیشه یک جادوگر خوب، ناز و عالی باشید. روح شما به تنوع احتیاج پیدا می کند. اگر همیشه از چیزی فرار می کنید، ممکن است روحتان بخواهد در زندگی بعدی آن را بشناسد. ممکن است چیزی شوید که الان از آن تنفر دارید. یا حیوانی که همیشه دوست داشتید. هیچ جواب قطعی ای برای تغییر و انتخاب های شما در آینده وجود ندارد. تنها موقعیت های روبرو این را مشخص می کنند، خانوم گرنجر!


کتاب از دستان او افتاد و به زمین خورد. کلماتی که سالها پیش به زبان باستانی نوشته شده بودند ناگهان او را خطاب کرده بودند! اما این تمام شگفتی ای نبود که اورا در جایش خشک کرده بود. دود سیاهی به آرامی از کتاب بلند می شد. متراکم می شد، بالا پایین می رفت و در اطراف هرماینی می پیچیدو ناگهان دوددر مقابل او متوقف شد و به به شکل یک دختر لاغر وبلندبالا درآمد. موهای فیروزه ای دختر در اطرافش می چرخید و چشمان سیاهش با شیطنت به او خیره شده بود.

سپس صدایی که گویی پوزخند می زد را به وضوح در ذهنش شنید.
-تو... خسته کننده ای. چه جوری از عالی بودن نمردی!

هرماینی سعی کرد قبل از اینکه عصبانی بشود سوالهایی از دختر بپرسد.
-تو... کی هستی؟
-من کی هستم؟ من خودتم احمق جون. البته خیلی... جالب تر از تو!
-من نیازی ندارم که جالب باشم!
-اوه البته. تو کارای بی اهمیت دیگه ای داری. مثل خفه کردن خودت با کتاب!
-تو هم فقط یه کتابی.

او با عصبانیت لگدی به کتاب زد و آن را بست. حق با مک گونگال بود. این کتاب علمی نبود، فقط مسخره و پر از جادوی سیاه بود. اون دختر مشکی پوش با قیافه ی بی بند و بار مطمئنا نمی توانست او باشد.

-هی! بی بند و بار عمته.

هرماینی با بدبختی متوجه شد که نمی داند این صدا از کجا می آید.
-ملیندا اگه تورو می دید، ازت خوشش میومد. شماها چطور میتونین با جدی بودن عمرتونو تلف کنین؟!
-میشه تنهام بذاری؟ تو اصلا جالب نیستی.
-خواهیم دید، هِرم. تو به من نیاز داری.

هرماینی با عصبانیتی که مدام بیشتر می شد به سمت قسمت ممنوعه برگشت، کتاب را در قفسه چپاند و به سرعت به طرف در خروج رفت. باید هرچه زودتر راهی برای ساکت کردن این صدای احمق پیدا می کرد.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۰ ۱۹:۱۳:۳۸

lost between reality and dreams


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
#24
-اونورتر اونورتر! نه نه، نورش خوب نیست. برگردون! هوی، یواشتر! اون شکستنیه.

هرماینی همانطور که بالای چهارپایه ای ایستاده بود و به گروه های تمیزکاری دستورات مختلف می داد، به سمت محفلی مربوطه فریاد زد:
-وینگاردیوم له وی اوووو سا. نه له ویوسا! اون گلدون طلسم شده ست، بیفته هممون دو روز به خواب میریم.

ناگهان عصایی به پای هرماینی فرو رفت.
-فرزندم، شام نداریم؟ هاگرید شروع کرده به خوردن مبلمان.
-سلام پروفسور! متاسفانه آشپزخونه با جن های خونگی هار پر شده. پیاز خام داریم فقط.

-گوشنمهههههه.

خانه گریمولد که بیشتر شبیه لانه ی گریمولد بود، با فریادها و گرد و خاک های گوگولی و شیطون پر شده بود. لادیسلاو با اثاث خانه صحبت می کرد تا آنها خودشان را تکان دهند، گادفری و پنی گردگیری می کردند و نواده های آراگوگ را خانه خراب می کردند. هرماینی سعی داشت رون را از نشستن های گاه و بیگاهش منصرف کند و بازی «هرکی بشینه میره تو تیم داکسی زدایی» را اجرا کرد. در این میان ادوارد با خوشحالی به طرف ترک های بی شمار دیوار رفت. با ذوق ترکی را انتخاب و دانه ای که از جیبش درآورده بود را در آن گذاشت. پس از یک دقیقه درخت تپلو و سبز و سفیدی از آن شروع به رشد کرد.
-حالا گنجیشکام خونه دارن. تازه تو هوای خونه رو هم تصفیه میکنی.

درخت نگاهی به اطراف انداخت، آنجا اصلا شایسته ی یک درخت جادویی نبود. درخت خواست زبانی به نشانه ی «به عمت بگو این گردوخاک رو تصفیه کنه» برای ادوارد بیرون بیاورد که مجال نیافت و لانه ی گنجشکی ساخته شده از الیاف ریش پروف با عجله در دهانش جای گرفت.
-از اینجا خوشتون میاد گوگولیای... .
-ادواااارد! باز داری باغ وحش درست میکنی؟ بیا این میزو بررسی کن.

ادوارد با قیافه ای خسته به سمت سومین میز پر از کشو و احتمالا بوگارتِ آن روز رفت.

-هنوز گوشنمهههه. گونجیشک سوخاری؟


lost between reality and dreams


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۵:۵۳ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷
#25
گریف وی اس هافل



سرقت دروازه ها


روز تابستانی بدون ابر و بسیار گرمی بود. دانش آموزان هاگوارتز همگی به کولرهای جادویی و ارواحی که بدنشان مانند دوش آب یخ بود، پناه آورده بودند. زمین کوییدیچ خالی از هر جنبنده ای بود. تنها شش دروازه در دو طرف زمین و در زیر آفتاب سوزان عرق می ریختند. بابالنگ دراز که بلندترین دروازه در سمت راست زمین بود، به پسرهایش که در دوطرفش ایستاده بودند نگاه غمگینی انداخت و به سرنوشتشان لعنت های بدبد فرستاد.
-والا قبلنا دامبلدور حداقل هرماه یه رنگی بهمون می زد، کلاهی به سر من و بچه هام می ذاشت. این هوریس بوقی اصن قدر مارو نمیدونه. نمیگه گرما پوست دروازه هارو خراب میکنه.

پسر سمت چپی کمی دایره اش را به قصد اخم خم کرد.
-پدر، همین کلاه گذاشتنا بود که باعث شد از اون استادیوم پرجمعیت فرانسوی بیارنمون تو این برهوت من دلم برای ساحره های پاریسی که با هیجان به سمتم میومدن تنگ شده.

برادرش نیز تایید کرده، غری به غرها افزود.
-و دروازه بان های ماهر و خوش تیپ. دفعه پیش دروازه بان هربار که کوافل رو بر می گردوند یه لگد هم به من می زد! پسره ی تسترال...

بابالنگ دراز با افسوس به غر ها و اغراق های پسرانش گوش می داد. او مسِئول گلش خانواده اش بود. باید آنها را از این وضع فلاکت بار در می آورد. بابالنگ دراز تصمیم گرفت فکرکند، اما بخش تفکر را در دایره ی سرش پیدا نکرد. همین که او شروع به جستجو کرد ناگهان صدای گرومپ گرومپ بلندی از پشت سرشان بلند شد و زمین شروع به لرزیدن کرد. دروازه ها نمی توانند پشت سرشان را نگاه کنند، بنابراین پسرها فقط به خود لرزیدند و خود را به پدرشان که همچنان درحال جستجو بود، نزدیک کردند.

دقیقه ای بعد، وسیله ای تراکتور مانند هر سه آنها را به چمن چسبانید. البته آن چیز وسیله نبود، گراوپی بود که در پی گرفتن یک پروانه می دوید!

-یا مرجین! اپن دیکه چی پود!

دروازه موردنظر که مشتی از چمن های رنگ شده ی ورزشگاه در دهانش فرو رفته بود، نتوانست بهتر از این صحبت کند. اما گراوپ که متوجه مانع کوچکی شده بود، به پشت سرش نگاهی انداخت و با حالت مظلوم و متاسف دروازه هارا پشت و رو کرد.

-من دراز کشیدم! من عمری بود که دراز نکشیده بودم!
-بابا، آزاد نشدیم. هنوزم پایه مون تو زمینه.

گراوپ که دو انگشت اشاره اش را به نشانه ی تقصیر به هم می زد، به اطرافش نگاه کرد و تصمیم گرفت به مخفیگاهش جیم شود.

-هی تو! نرو، مارو اینجا نذار.
-خب، مسلما اون از پاریس نیومده!
-گیجش نکنید پسرا، بلاخره شانس بهمون رو کرده.

بابا لنگ دراز که بلاخره بخش تفکرش را یافته بود، سریعا نقشه ای کشید.
-ببین، ما خیلی ازت خوشمون اومده! میشه با هم دوست باشیم؟
-هاااگِر؟
-هم بازیای خوبی میشیما.

-بیخیال، میشه اول بریم یه جای خنک تر!
-و حموم هم داشته باشه لطفا.

-قصه گویی هم بلدم.
-هااااااگِررر.

به این ترتیب گراوپ سه دروازه را کند و سه تای دیگری را که آن طرف زمین بودند را هم برداشت تا به هاگرید بدهد. برادر خوب همیشه چیزهایش را تقسیم می کند.

صبح روز بعد-رختکن گریف

-شونن شوجو!

رختکن گریف شلوغ تر از این بود که با خطاب خونسردانه ی یک سامورایی ساکت شود. فنریر با قیافه خوف و خفن به عنوان یادآور بالای سر ادوارد ایستاده بود تا یادآوری کند که باید با کله پاس بدهد نه دست های قیچی طورش. هاگرید سعی داشت جلوی گوشنگی اش را گرفته و سوجی را نخورد و هرماینی در آن شلوغی که اعضا جوراب از هم می قاپیدند و غر می زدند، کتاب قطوری درمورد تاریخ کوییدیچ در دست داشت. کسی نمی دانست چه ربطی به مسابقه دادن و کوافل دارد! همانطور که رون مانند مرغ پرکنده ای به این طرف و آن طرف می پرید و هردفعه با یک نفر تصادف می کرد صدایی شنیده شد.
-با شماااام!

نعره ی تاتسویا هر کدام از گریفیون را در نقطه ای خشک کرد.

-اوس! همونطور که میدونید مسابقه با یک ساعت تاخیر برگزار میشه. اونجور که به این سامورایی گفتن، در قسمتی از زمین تغییر ماهیت داده شده. ما تکنیکمون رو عوض می کنیم، ولی همچنان شما باید سعی کنید برنده بشید عزیزان من.

کاتانای کاپیتان نقشه های قبلی را درید و خط های جدیدی بر روی دیوار کشید.

یک ساعت بعد-زمین کوییدیچ


-لی جردن صحبت میکنه. مطمئنا همه ما از این تاخیر خسته شدیم... ولی بلاخره با تدبیر مدیر اسلاگهورن، مشکل دروازه های ناپدید شده حل شد!

صدای تشویقی در زمین نپیچید. به جایش صدای خنده پیچید، چون ناگهان یکی از دروازه ها دستی درآورده و به سمت آنها تکان می داد!

بعد از اتفاق بی سابقه ی سرقت دروازه ها، کارآگاه ها به دنبال مجرم گشتند و گراوپ را در کنار کلبه هاگرید، درحالی یافتند که با خوشحالی دروازه ها را در بشکه ی آب و صابون فرو می برد و حباب هایی به اندازه خودش از آن به بیرون فوت می کرد. طبق مشاهدات انجام شده و اظهارات هاگرید که «اون فقط می خواست بازی کنه!» گراوپ بی گناه شناخته شد ولی چون هریک از دروازه ها پس از ذوق گراوپ توسط او به درختان و زمین کوبیده شده بودند، خود او در حالت دو دست اگزکتلی نشان دهنده در اطراف و دهانی باز، خشک شده و نقش دروازه هافل را بازی می کرد. طرف دیگر نیز مدیر هاگوارتز با بهترین تلاشش، به صورت دروازه ی خمار و لرزان گریف انجام وظیفه می کرد.

لیندا با لحنی سوزناک سعی می کرد کاپیتانش را قانع کند.
-اون ممکنه منو بخوره رز! تازه بوی گند هم میده. من عمرا اونجا دروازه بانی کنم!
-خشک اون شده. نگران نباش اصن. میگیریم زود اسنیچو.
-چشاش هنوز تکون میخوره! اه لعنت به این شانس.

کمی بعد گزارشگر با هیجان شروع به صحبت کرد.
-خب بازیکنا تو پستای خودشون قرار گرفتن. کاپیتان های حریف با هم دست میدن. رز سعی میکنه بهترین ویبره شو بزنه و باید بگم کاتانای اون یکی دختر واقعا چیز تیزیه! کوافل رها میشه! بازی آغاز میشه! رز کوافل رو از روی کله ادوارد می قاپه. هرماینی جلو میره، اون زیرلب چیزی میگه و تمرکز رز بهم میخوره.

تماشاگران هافل شروع به هو کردن داور کردند.

-هرماینی کوافل رو گرفته، اون به سرعت با پاسکاری پیش میره. حالا گیاه آدمخوار به سمتش میاد، سوجی بین اون دوتا قرار میگیره. گیاه آدمخوار گیج میشه و سری به نشانه ی قوم و خویشی به اون تکون میده! کوافل به دست کاپیتان تاتسویا میفته. اون به سمت دهن گراوپ میره و گللل! ده امتیاز برای گریفیندور. داور بازی رو متوقف میکنه. آیا اون میخواد var رو چک کنه؟ نه. مثل اینکه گراوپ کوافل رو قورت داده. داور کوافل دیگه ای پرت میکنه.

نیم ساعت بعد

-بازی پرهیجانی شده. داور برای هافل پنالتی گرفته. مثل اینکه دروازه گریف موقع حمله مهاجم شروع به خاروندن خودش کرده. بعله، گل میشه. 30-50 به نفع گریفیندور!... داور سوت میزنه... خطا شده. هاگرید با جستجوگر حریف تصادف کرده و اونو داخل جایگاه تماشاچیان پرتاب کرده. هاگرید میگه که از گوشنگی چشاش تار بوده و ندیدتش. داور به دنبال محل سقوط ماتیلدا میره. تماشاچیای گریف ادعا میکنن که اونو ندیدن که کجا افتاده!

دوساعت بعد
-قیچی های ادوارد به چشم گیاه آدمخوار برخورد کرده. اون با تیپا از زمین خارج میشه. 80-60 ،گریفیندور جلوئه.

یک روز بعد
-داور بازم سوت میزنه! اونا سعی میکنن جلوی مدیر رو که سعی داره از زمین خارج شه بگیرن! در اون طرف همه گریفیون می گردن تا اسنیچ رو برای هاگرید پیدا کنن. هرماینی پیداش کرده. تاتسویا پر اسنیچ رو میگیره تا هاگرید بیاد و بگیرتش. هافلی ها بی وقفه گل میزنن. بعله! بلاخره هاگرید اسنیچ رو گرفته و قورت میده. گریفیندور با اختلاف کم برنده... .

گزارشکر بر روی میزش افتاده و می خوابد. گریفیون و هافلیون خودشان را کشان کشان به رختکن می رسانند. مسلما بازی بعدی باید با تاکتیک های سریع تری پیش برود!


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۵ ۶:۰۱:۰۳

lost between reality and dreams


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۴:۴۹ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
#26
آخ! اینجا زیادی تاریکه ها!
سلام لرد، بی زحمت این رو نقد می کنید؟... و... در خروج کو؟


سلام

اینجا همواره تاریکه و تاریکی اوج روشناییست!

یه توضیحی رو دوباره لازمه بدم.

من فکر می کنم بهتره هر عضوی روی نظر یک نقد کننده(که قبولش داره) متمرکز بشه. نظرای نقد کننده ها خیلی با هم فرق می کنن. من می گم یه چیزی اشتباهه و یکی دیگه از همون کار تعریف می کنه.
همین امروز یه پیام شخصی دریافت کردم که توش گفته بودن فلان نکته رو این نقد کننده تعریف کرده و اون یکی ایراد گرفته. کدوم درسته؟
در مورد نوع نگارش، درست و غلط و قانون و قاعده داریم. ولی در مورد سلیقه ایفای نقش و شخصیت پردازی نه. این یکی مربوط به نظر نقد کننده می شه. نمی شه گفت درسته یا غلط. فقط می شه گفت به نظر من جالبه یا جالب نیست.
برای همین من پست کسایی رو که از نقد کننده های دیگه درخواست نقد می کنن، نقد نمی کنم. اگه دقت کنین متوجه می شین که کسایی که من پست هاشون رو نقد کردم، درخواست های دیگه نداشتن.
چندگانه بودن و متفاوت بودن نقد ها به نظر من باعث گیج شدن و اشتباه کردن درخواست دهنده می شه و نقد رو بی فایده می کنه.
بلاتریکس برای همین اینجاست. اگه عضوی تصمیم بگیره که از چند نقد کننده درخواست نقد کنه، پست های خانه ریدل هاش رو بلاتریکس لطف می کنه و نقد می کنه، چون قانون بالا فقط قانون منه. نظر منه.
دلیل این که تو پیام شخصی هم نقد می کنم و پست های انجمن های دیگه رو هم نقد می کنم همینه که کسی که از من نقد می خواد، مجبور نشه به خاطر نقد، فقط تو خانه ریدل ها پست بزنه.

اینو دوباره توضیح دادم که همه ببینن.
یه بارم خلاصه می کنم.
همه می تونن درخواست نقد بدن. پست های درخواست کننده های خودم رو خودم نقد می کنم، بقیه رو بلاتریکس.
درخواست های نقد خودم می تونه مال هر انجمنی باشه. ولی مال بلاتریکس باید از خانه ریدل ها باشه. چون اگه مال انجمن دیگه ای باشه می تونن از نقد کننده های دیگه درخواست کنن.


نقد پست شما ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳ ۲۳:۳۵:۴۵

lost between reality and dreams


پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۴:۳۶ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
#27
دامبلدور بلندشد، قلنج کمرش را با ترق تروقی شکست و به طرف فرزندان رفت تا نگاه دقیق تری بیاندازد. چندبار دور میز چرخید. فرزندان سرخ روی و سفیدموی با چشمان قلبی شکل به دامبلدور نگاه می کردند و جیرینگ جیرینگ گالیون هارا از درون ریشش می شنیدند.

فرزندان ریش دار می توانستند به آغوش روشنایی بپیوندند و نسل جدید محفلیون ریش سفید را بسازند... اما خانه گریمولد قبلا با ویزلی ها اشباع شده بود. پس دامبلدور دستی به ریش پربرکت اش کشید تا چاره ای بیابد.
-

در همین لحظه دست دخترانه ای از میان جمع محفلیون بلند شده بود و سعی داشت با بلندتر شدن، توجه پروف را جلب کند.

-اوه هرماینی. بگو فرزند روشنایی.
-پروفسور! من میتونم تو شناسایی کمکتون کنم. اونجور که تو کتاب وراثت خوندم... .
-خوبه خانوم گرنجر. بیا و کمک کن.

هرماینی با خوشحالی به کنار میز آمد و از سمت راست شروع به معاینه کرد. ریش بچه ی اولی را کشید. ریش مصنوعی کش آمد و از صورت بچه جدا شد.
-خب، مسلما این نبود.

هرماینی به طرف بچه ی بعدی رفت. او لبخند زیرکانه ای بر لب های غنچه ای اش داشت.
-پروف شما آب نبات لیمویی با خودتون دارید؟
-آه، این لازمه؟
-البته، باید بتونم شناسایی کنم دیگه.

دامبلدور با اکراه دستش را در ریشش فرو برد و آب نبات لیمویی باارزشی را از آن بیرون آورد. هرماینی آن را گرفت و به طرف بچه دومی برد. بچه با کنجکاوی به آب نبات نگاه کرد. باز هم نگاه کرد که هرماینی بچه را بلند کرد و به طرف رون انداخت.
-به اندازه کافی مشتاق نبود. اینم نه. بعدی!




ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳ ۴:۴۰:۱۲

lost between reality and dreams


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۴:۰۹ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۷
#28
-لیسا، این برگ برات آشنا نیست؟

نارسیسا خسته بود. دراکو در خانه تنها بود و آنها روی یک درخت جادویی بی انتها، گیر کرده بودند.
-من هنوزم میگم ما داریم دور خودمون می چرخیم. میشنوی؟
-قهرررپفففف... .

لیسا نمی شنید. مغز لیسا درحال راه رفتن خوابش برده بود و خود او با لبخندی ملیح جلو می رفت. سپس پای خسته اش نیز تصمیم گرفت که بخوابد. او راه زیادی را بدون قهرکردن سپری کرده بود. این عادلانه نبود. در قدم ناموفق بعدی، لیسا چکش وار به نفر جلویی خورد و صف مرگخواران مانند دومینو به زمین ریختند.

در آن لحظه که همگی مرگخواران از توفیقشان برای استراحت راضی بودند، تنها جیغ ممتدی شنیده می شد.
-ناخونامممم... ناخونای قشنگمممم.

کراب افتاده و صندلی ارباب بر روی دستانش فرود آمده بود.

-این صدای آزاردهنده را قطع کنید. ما داشتیم تفکر می کردیم... ما انداخته شدیم؟

کراب بلافاصله ساکت شد و سعی کرد به محل امنی عقب نشینی کند، اما صندلی تکان نخورد.
-من دارم سعی میکنم به هیجان راه اضافه کنم ارباب.
-اضافه کن. ما سرگرم نشدیم و گرم هم هست، ما سرما دوست داریم.

کراب با بیچارگی به سایر مرگخواران نگاهی انداخت. همگی آنها در جایی که افتادند خوابیده بودند.

ناگهان نسیم خنکی از سمت مقابل وزید و گرمای هوا را از بین برد. یاران لرد همگی ممد حیات و مفرح ذات شده و چشمانشان را باز کردند. چندمتر آن طرف تر مرغی بزرگ و طلایی با بال زدن هایش، سعی می کرد از زمین بلند شود.

-ما این بادبزن طلایی را می خواهیم.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷
#29
اوس تاتسویا-سنسه.

اثر پروانه ای

-اون چطور میتونه انقد بی انصاف باشه!
صورت هرماینی از عصبانیت می سوخت و درحالی که زیر لب غرغر می کرد، کنار دریاچه مدام به این طرف و آن طرف می رفت. رون که با بی حالی زیر درختی در همان نزدیکی نشسته بود، سعی کرد چیز آرامش دهنده ای بگوید.
-اون یه احمق واقعیه، آروم باش. همه میدونیم که حرفاش حقیقت ندارن.
-فقط بخاطر اینکه حاضر نشدم تکلیف تغییرشکلشو بنویسم! باورنکردنیه.

هرماینی با عصبانیت به سنگی که جلوی پایش بود لگد زد. سنگ به داخل دریاچه پرتاب شد و به دماغ یکی از بچه های مردم دریایی ده بالا خورد. پسربچه گریه کنان و حباب تولیدکنان و درحالی که از دماغش خون جاری شده بود، به طرف خانه شان دوید.
-مامانننننن.
-فردی، خاک به سرم! چیشده؟ باز چیکار کردی؟!

فردی از دست مادرش که می خواست یک پس گردنی آبدار نصیبش کند جاخالی داد، او می دانست که محبت میان مردمان دریایی موج می زند.
-من نبوتم! من فقط تاشتم قصل شنی دختل همسایه لو نگا می کلدم.
-حتما باز کار اون دختره ی ورپریده ی عفت خانومه! میدونم چیکارش کنم.

مادرِ دریایی آستین هایش را بالا زد، ملاقه اش را برداشت و به سمت خانه ی عفت خانوم که یک صخره آنورتر و در ده پایین بود، به راه افتاد.

عفت و عشرت و حکمت در حیاط خانه مشغول جلبک پاک کردن بودند، که صدایی شنیدند.
-عفتتتت؟

عفت خانوم زیر لب غرغری کرد.
-این عزت خانومم عین زردمبوی بوداده یهو ظاهر میشه.

سپس از جایش بلند شد و بلند گفت:
-چی شده عزت خانوم؟ چه عجب از این طرفا!
-چی می خواستی بشه! اون از دفعه پیش اینم از الان.
-وا! ملاقه آوردی عزت، هنوز آش بار نذاشتیم بیای هم بزنی.
-یه آشی بپزم برات یه وجب روغن داشته باشه! اون دخترتو نمیتونی کنترل کنی؟ دختره گیس بریده با سنگ زده تو صورت فردیِ من.
-وا خواهر، حرفا میزنیا. به جسیِ من چه ربطی داره که پسرت دائم اینورا ول می چرخه!
-که پسر من ولگرده؟ نشونت میدم.

در انتهای این مکالمه عزت خانوم و عفت خانوم با ملاقه و چنگ و دندون به جون هم افتادند و عشرت خانوم و حکمت خانوم هم درمیانه ی این گیس و گیس کشی، تندتند جلبک پاک می کردند. بلاخره خوبیت ندارد که شما خودتان را قاطی دعواهای زنانه کنید. آن شب عفت و عزت با گیس های پریشان و صورت های چنگ زده شده پیش شوهرهایشان که هرکدام ناخدای ده های بالا و پایین بودند، رفتند و شکایت اذیت ها و قلدری های طرف مقابل را با خیاردریایی اضافه، تعریف کردند. شوهرها هم که کم از همدیگر گله نداشتند، بهانه ای برای ایجاد جنگِ میان دهی پیدا کردند و اینگونه شد که پرتاب سنگی از روی عصبانیت موجب ایجاد جنگ آبکی ای میان مردمان دریایی ده بالا و پایین گشت.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷
#30
قراره برای این جلسه ی جنگل شناسی، لینی وارنر رو تشریح کنید! بنابراین باید لینی رو پیدا کنید، گیرش بندازید و تشریحش کنید.
توضیح بدید که چجوری این کار رو می کنید؟ از چه راهی استفاده می کنید؟ کجا می بریدش و چجوری تشریحش می کنید؟



روز آفتابی و بدون ابری در هاگوارتز در جریان بود. هرماینی زیر سایه درختی ولو شده بود و بلندبلند فکر می کرد.
-تشریح یکی از استادا!... بهتر از این نمیشه. چه جوری یه سال اولی میتونه حشره ی به اون فرزی رو بگیره و جوری که کسی نفهمه، تشریحش کنه؟

هرماینی نمیخواست در هیچ کلاسی شکست بخورد. او فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد.
-نه... هیچی به ذهنم نمی رسه.

به آرامی به سمت قلعه راه افتاد. قصد داشت جایی برود که برای همه مشکلاتش پاسخی داشت; کتابخانه!

دوساعت و نیم بعد-تالار گریفیندور


رون در حالی که سرتاپایش با پلاستیک پوشیده شده بود تا به برق گرفتگی دچار نشود، دم ائومائولایت را در دست داشت.
-آخه اینم شد حیوون؟! تا الان نصف تالارمون رو خورده! داشت جام کوییدیچمم میخورد. اصلا نمیدونم چرا چسبیده به من!

هرماینی همانطور که سرش در کتاب بود حواب داد.
-اون ازت خوشش میاد رون! تو بودی که بهش شیرینی دادی.
-نمیشه بهش بگی منظوری نداشتم؟

ائومائولایت خرخری کرد و جرقه های جدیدی به اطراف پراند. این حرکت جرقه ای هم در ذهن هرماینی روشن کرد.
-فهمیدم چیکارکنم! رون، تو محشری!
- ها؟
-دستکشاتو بده به من! میخوام از دست ائومائولایت خلاصت کنم.

یک ربع ساعت بعد-دم در دفتر لینی

تق تق تق.

-استاد وارنر!

در اندکی باز شد و کله پیکسی ای بیرون آمد.
-چی شده خانوم گرنجر. اوه! اینو از کجا آوردی؟
-راستش مشکل ما هم همینه. از تخمی که شما بهم دادین دراومد.
-چه نازه! تاحالا همچین گربه ای ندیده بودم.

ائومائولایت میومیوی مظلومانه ای کرد. هرماینی دعا کرد که او جرقه نزند. استاد مراقبت جادویی به اندازه کافی بی اطلاع به نظر می رسید.
-میشه پیش شما بمونه؟تو تالار بچه ها رو اذیت می کنه.
-چطور میتونه اذیت...

جــــــیــــــززززز

پیکسی که می خواست دست نوازشی بر سر ائومائولایت بکشد با برق گرفتگی و دود آبی رنگی به زمین افتاد.
-کارت عالی بود ائو!
-ماو.

هرماینی به سرعت دست به کار شد. ائو را درون قفسی گذاشت. در را قفل کرد و طلسم بیهوشی ای بر روی استادش خواند.
-ائو تو بهتره اونورو نگاه کنی... آسیب زیادی بهش نمی زنم.
-می یاو؟

هرماینی چاقوی تیزی از جیبش در آورد و برشی طولی در شکم پیکسی ایجاد کرد، خون طلایی رنگی از زخم خارج شد.
-چه خوش رنگه! اممم... یه کوچولو هم بازش کنم دیگه حله... .

به آرامی زخم را بازتر کرد تا درون بدن پیکسی دیده شود.
-وا! چرا اینجا خالیه.

درون پیکسی هم مثل بیرونش آبی رنگ بود و به جز چند لوله ی عمودی و نازک و یک محفظه ی زهر، چیز دیگری در آنجا نبود. حتی قلب هم نبود. مطمئنا اگر سرش را باز می کرد، لینی دیگر لینی سابق نمی شد. هرماینی مشاهداتش را یادداشت کرد. خون های طلایی رنگ را از اطرافش پاک کرد و با طلسمی زخم را بست و درد را از آن گرفت.
-اممم امیدوارم مثل قبلش کارکنه. مرسی و مرلین به همراهت ائو.
-


lost between reality and dreams






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.