هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ پنجشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۷
#21
_ارباب میشه...
_نمیشه!
_آخه، خب، اگه...
_آخه، اما، اگر، ولی نداریم. یکی میره توی شکم این پرنده و با آرامش لینی مان را می فرسته بیرون.

هکتور از اینکه لینی دوباره باز خواهد گشت، صحیح و سالم هم باز خواهد گشت گوشه ای کز کرده بود که با آخرین حرف لرد سرش را بلا آورد.
_پس اون کسی که رفته تا لینی رو بیاره چی؟
_خب...اون...اون هم مرگخوارمان هست. خاطرش عزیز. ما همه مرگخوارامان را میخواهیم. ولی لینی مهم تره.
مرگخوارا:

لرد نگاهی به مرگ خوارا کرد.
_خب، حالا یکی بره لینی رو بیاره....چند بار باید این حرف را بزنیم؟ اصلا چرا باید حرف هایمان را تکرار کنیم؟ ده دقیقه وقت دارید تا یکی رو بفرستید داخل شکم این پرنده.

پرنده که به درختی بسته شده بود سرش را از لرد که به گوشه ای می رفتند تا بنشینند گرفت و به سوی مرگخوارا چرخاند.

_من میگم حواس ارباب رو پرت کنیم یه معجون به پرنده بدیم تا لینی رو بیاره بالا.
_ارباب میفهمه.
_نمیفهمه.
_میفهمه.
_من میگم نمیفهمه.

بلاتریکس که حوصله حرف های بیهوده را نداشت با خشم نگاهی به هکتور و رودولف کرد.
_بسه دیگه! خب کی بره داخل شکمش؟
مرگخوارا:
_یعنی کسی نمیخواد بره؟
مرگخواره:
_ هممم...باشه!... هکتور تو یک دقیقه برو اونور من با بقیه کار خصوصی دارم.
_چه کاری؟
_یه کاری. تو برو پیش ارباب ببین چیزی نیاز نداشته باشه.

ده دقیقه بعد:

لرد که گوشه ای کاملا اربابانه نشسته بود بدون اینکه چشم هایش را باز کند نفس عمیقی کشید.
_ خب کی میره؟
مرگخوارا: هکتور!
_چی؟...من؟...من کی...

لرد چشم هایش را باز کرد و به هکتور نگاه کرد و حرف هکتور را قطع کرد.
_آفرین! میدونستیم اینکارا میکنی. با این وجود که وظیفه ات بود ما هیچ وقت این کارت را فراموش نمی کنیم. خب حالا برو لینی مان را بیار.

هکتور لبخند تصنعی تقدیم لرد کرد و بعد رو کرد به مرگخوارا.
_ من؟ من کی گفتم میرم؟
_هکتور یادت نیس؟ خودت گفتی.
مرگخوارا: اهوم. خودت خواستی بری. خودت گفتی میرم.

هکتور نگاهی به لرد که چشم هایش را بسته بود و دست هایش را با حالت تفکرانه گرفته بودکرد. هکتور قطعا می دانست که نمی تواند بگویید نمی رود. آب دهانش را قورت داد و دنبال راهی برای رهایی گشت.
_من، هکتور، استاد بزرگ معجون سازی، جون با ارزشم رو به خطر بندازم تا برم جون اون حشره بی ارزش رو نجات بدم؟


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۸ ۱۷:۱۹:۰۰

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷
#22
چشم هایم را بستم و نفسم را به بیرون فوت کردم.

_یعنی چی؟ همین؟ مارو گذاشت و رفت ککشم نگزید؟
_حالا چکار کنیم؟
_نکنه بریم اون تو بمیریم؟! من نمیخوام بمیرم.
_میگم نقشه ای چیزی نداره؟

چشم هایم را باز کردم و به دیوار های بلند و سبز تیره ی روبه رویم خیره شدم.
نمیدونم زیر اون علف های سبز چی بودند، هرچی بود کل دیوار هایش علف نبود.
شاید دیوار هایی از جنس سنگ یا کاه یا هر چیزی توی اون موقعیت این چیز ها مهم نبود.
مهم این بود که ساعت ها بعد چی در انتظارمه.

_سلینا. میری داخلش؟

برگشتم و هم کلاسی هایم نگاه کردم و لبخند کمرنگی زدم. رفتم پیش بقیه و روی زمین نشستم و به صحنه مخوف روبه روم نگاه کردم.
_هممم...خب...اگه برگردم صد در صد خوراک اون جونور های زشت میشم، اگه بمونم اینجا کپک میزنم اون استاد هم ککی نداره که بگزدش، در نتیجه برم داخلش شاید زنده بمونم.

بچه ها با ترس به من خیره شدند.

_خب منم میترسم، خب معلومه آگه آنابل یا یک مرگخوار یا اصلا یک دیوانه ساز یا خون آشام یا یک شیطان یا...
ناگهان نگاهم به بچه ها که داشتن میلرزیدند افتاد و حرفم را قطع کردم.
_خب به هر حال هرچیزی ممکنه دیگه.

از جایم بلند شدم و کیف روی دوشم را مرتب کردم، هکتور را میشناختم کسی که صبح به این زودی میاد دنبال بچه ها فقط یک دلیل برای کارش میتونم بگم: عذاب دادن سال اولی ها. در نتیجه تمام وسایل مورد نیازم را گرفتم و ریختم توی کیفم مهم ترینشونم تنقولات بود.
برگشتم و به اسلیترینی ها نگاه کردم.
_نگاشون کن! دارن از ترس میمیرن. بابا بلند شید جمع کنید خودتونو بریم توش فوقش میمیریم دیگه. حداقل مرگمون باکلاس تره اون تو.
_چی میگی سلینا؟ نگاه کن بالاش نوشته هزارتوی مرگ، اون پایین رو نگاه کن، جمجمه یه آدمه، نیست؟

با ترس به اون جمجمه و اون نوشته نگاه کردم. ترسیدم. آره خیلی هم ترسیدم ولی چه کار کنم؟ من سلینا برگردم بگم ترسیدم؟ هرگز! با ترس به سمت ورودی هزارتو رفتم.
برنگشتم تا به بقیه نگاه کنم چون آنقدر ترسیده بودم که فقط یک تلنگر میتونست من را منصرف کند.

به کفش هایم نگاه میکردم، نه به جایی که دارم میرم، نه به صحنه ی روبه رویم.
وارد هزارتو شدم که ناگهان درخت های پشت سرم به حرکت در آمدند. برگشتم و نگاهشان کردم. آرام آرام ورودی هزارتو را بستند و من برای آخرین بار به دوستان عزیزم که پشت هزار تو بودند نگاه کردم.
اینجا توی هزار توی مرگ من هستم و من.
در این تاریکی خفناک من هستم و من.
فقط خودم...

ساعت ها میرفتم. نمیدانم شاید هم دور خودم میچرخیدم. گاه صحنه ها برایم آشنا میشد، گاه ترسناک و بعضی وقت ها برایم جذاب میشد، اما در همه ی این صحنه ها تنها یک حس با من همراه بود. "ترس".

از خستگی روی زمین نشستم و کیفم را باز کردم و هرچی که دم دست بود را برداشتم و خوردم. حداقل خوردن ترسم را کم میکرد. البته اگر کم میشد.

چیپسم داشت تمام میشد که یک خفاش آمد و یک کاغذ لوله شده را خیلی شیک پرت کرد روی سرم.

_نمی بینی دارم غذا میخورم؟ نمیشد بری اون ور تر پرت کنی؟ حس خوردنم رو خراب کردی.

ناراحت از به هم خوردن احساس خوردنم، چیپسم را توی کیفم گذاشتم.
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. احساس کردم کسی نگاهم میکند. صدای قدم های کسی به گوشم میخورد. به سمت صدا برگشتم و باز چیزی جز سیاهی ندیدم.
_شاید خیالاتی شدم. آخر عقلم رو از دست میدم.
وجدان عزیزم:
_مگه عقل هم داشتی؟ داشتی که نمیومدی این تو.
_نه پس میموندم اون بیرون کپک میزدم.
_به هر حال اینجا کپک نمیزنی، کشته میشی.
_چقدر تو خوبی. بیشتر بهم امیدواری بده...نیاز دارم والا.

در حال جر و بحث کردن با وجدانم بودم که یک بطری از توی کیفم افتاد بیرون و قل خورد و رو به روی همان کاغذی که خفاش انداخته بود روی سر مبارکم ایستاد از صدایش آنچنان ترسیده بودم که یادم رفت اصلا داشتم چه کار میکردم.
به اطرافم که در تاریکی محض فرو رفته بود نگاه کردم و بدون اینکه چشمانم را از روبه رویم بگیرم خم شدم و بطری و اون کاغذ را با یک حرکت گرفتم. بطری را توی کیفم گذاشتم و ژیپش را محکم بستم. و کاغذ را آرام آرام باز کردم و ثانیه ها میخکوب نوشته روی آن شدم.

" به پشت سرت نگاه کن"

پنج کلمه بود. ولی ده ها بار خوندم. کی جرئت میکرد؟ در دل تاریکی، وسط هزارتوی مرگ، وقتی تمام بدنت از ترس سرد شده، یا ضربان قلبت درون بدنت اکو میشه، عرق سرد کل صورتت را پوشانده و صدای قدم های شخصی هر ثانیه نزدیک تر میشه.

باید برگردم؟ یا اون بیاد جلوم؟
چوب دستیم را آرام آرام از توی جیب قسمت بغل کیفم در آوردم با دستای عرق کرده محکم در دستم گرفتم...باید برگردم!

آب دهانم را قورت دادم. چشمانم را باز و بسته کردم. حالا حتی میشد صدای نفس هایش را شنید. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم.

یک نگاه، شاید یک نگاه برای یک سال اولی کافی بود تا قش کند، یا شاید سکته.
غرورم به من این اجاره را نمیداد حتی جیغ بزنم.
و فقط با کوهی از حس ترس به موجودروبه رویم زول زده بودم.

فکر میکردم حتی اگه نگاهم را ازش بگیرم کاری میکند.
نه میتوانستم کاری انجام بدم. نه میدونستم چه کاری اصلا انجام بدم.
نگاهش آمد پایین و روی کاغذی که از عرق های دستم خیس و از ترسم داشت میلرزید خیره ماند. به کاغذ نگاه کردم. کلمات روی کاغذ عوض شدند و کلمات دیگری جایشان را گرفتند.

"سلام دوست من!"

سرم را بالا آوردم داشت نگاهم میکرد. توی دلم گفتم:
_ببخشید غرور جونم، اینجا باید ببوسمت بذارمت کنار، ان شاالله دفعه ی بعد.

و در کسری از ثانیه جیغی زدم که روح... یا شاید جن..... یا نمیدانم موجود ترسناک جلویم چشم هایش را بست و من نمیدانم از کجا پاهایی قرض کردم و بدو که رفتیم.

همینجوری میرفتم. برنگشتم پشت سرم را نگاه کنم چون شنیدن صدای پاهاش روی برگ های خشک شده کافی بود تا بفهمم هنوزم دنبال است.

_کجا میری؟
_نمیدونم کجا میرم. تو فعلا ساکت باش.
_فاتحه بخون برای خودت چون اگه به بن بست بخوری میمیری و مفقود الجسد میشی و...

بدون توجه به موقیت مکانی و زمانی ایستادم. دیگه باید حساب این وجدان را می رسیرم.
این چه وضعش بود؟ این چرا فقط ناامیدی میداد بهم؟
_تو چته؟
_چی و چمه؟...چرا ایستادی؟...پشت سرته.
_نه میگم چته؟ هی فاز ناامیدی گرفتی. ببین داری اشتباه عمل میکنی میدم عوضت کنن ها.
_بابا میگم پشت سرته. ببین ببین! من رو فعلا بی خیال طرف و بچسب.
_نه من باید تکلیف...

موهایم به شدت به سمت عقب کشیده شد. جیغ بلندی زدم و دستان لرزانم را روی دستان بی روح و سردش گذاشتم که ترسم را هزاران برابر کرد. بی توجه به جیغ زدن هایم من را عقب میکشید.
_ولم کن ولم کن.....میگم ولم کن.

ناگهان با تمام قدرتش من را به سمتی پرت کرد. نفسم را حبس کردم و با برخورد سرم به چیز سفتی به دنیای سیاهی و سکوت پرتاپ شدم.

***
_مامان نگاه کن چه نقاشی قشنگی کشیدم.
_مامان بیا بازی کنیم.
_بابا قلقلکم نده.
_مامان بابام کجان؟
_یعنی دیگه نمیان؟
_چرا پدر مادرم مردن؟
_من باید پیش شما زندگی کنم؟
_من نمیخوام جادوگر بشم. نمیخوام برم هاگوارتز.
_یعنی باید برای همیشه توی هاگوارتز باشم؟

***
چشم هایم هنوز بسته بود اما میتوانستم ضربه های قطرات باران را روی صورتم حس کنم. خیس خیس شده بودم. سرما، ترس، تاریکی و مرور خاطراتی که تلخیش از هزاران زهر بد تر بود حال بدم را بد تر کرد.

آرام آرام چشم هایم را باز کردم. زیر باران بودم و سرعت باران چشم هایم را اذیت میکرد. دوباره چشم هایم را بستم. در همان ثانیه های کم که چشمانم باز بود فهمیدم که هوا گرگ و میش شده. چند ساعته که اینجام؟ چی شد؟ اون موجود کجا رفت؟ چه بلایی سرم آمد؟ مردم یا زنده ام؟

ذهن درد کشیده ام از دیدن خاطرات نه چندان دلچسب حالا مورد تهاجم سوال های زیادی قرار گرفته بود و قلب خسته از حس کردن حس های مختلف در مدت زمان نه چندان زیاد و لباس های گلی و کثیف و خیس ام، وضعیت خوبی را ایجاد نکرده بودند.
با درد فراوان دست هایم را به زمین گلی و سرد و خیس زدم و بلند شدم. جرئت نمی کردم چشمانم را باز کنم، میترسیدم آن موجود ترسناک همچنان پیشم باشد. دیگر تمام فرصت هایم برای سکته نکردن در آن شرایط پر شده بود. نشسته بودم که احساس کردم صدای قدم های کسی را می شنوم. نزدیک ام نبود ولی در آن شرایط ترسیدم، خیلی ترسیدم. چشمانم را باز کردم و با ترس خودم را روی زمین کشیدم و زیر درختی نشستم.
پاهایم را توی دلم جمع کردم و دست هایم را روی آن ها گذاشتم و اشک هایم را با باران مهمان صورتم کردم.
_بابا...مامان...مگه نگفتید که همیشه پیشم هستید؟ مگه نگفتید همیشه مراقبم هستید؟...استاد هکتور...میشه همین یک بار بیای کمکم...من نمیخوام بمیرم، من حتی امتیازم نمیخوام، من فقط میخوام زنده بمونم...میشه یکی بیاد...مهم نیست کی، فقط یکی باشه.

_نگاش کن نگاش کن! مثل موش آب کشیده شده. بلند شو آبروی همه ی اسلیترینی هارو بردی. این چه وضعشه واقعا؟ از دو تا روح و جن دیدن اینجوری های های گریه میکنی؟
معلومه که بهت امتیاز نمیدم تازه ازت امتیازم کم میکنم.

با چشمان تار سرم را بالا آوردم. با دیدن استاد گرینجر در آن زمان و مکان انگار دنیا رو بهم دادند. با آستینم اشک هایم را پاک کردم و لبخندی زدم. بلند شدم و بدون فرصت دادن به هکتور پریدم بغلش.

_برو انور. میدونم دوسم داری ولی فقط یکی میتونه بغلم کنه اونم اربابه. حالا ولم کن.

با لبخند از بغلش بیرون آمدم. هکتور حرکت کرد. او جلوتر می رفت و من هم پشت سرش بدون اینکه بدونم کجا میریم.

_سلینا!

برگشتم. خودش بود. همون موجود ترسناک. ترسیدم؟ نه! دیگه نمیترسم. نه میترسم، نه غصه میخورم، نه گریه میکنم. من از هزارتو نتونستم بیام بیرون. شکست خوردم. اما من تازه واردم. میتونم هزاران بار شکست بخورم تا یاد بگیرم چجوری بلند شم. تا وقتی که کسایی هستند که دستم را بگیرند من از هیچی نمیترسم. حتی اگه...

_سلینااااااااااااا. بیا دیگه. وقت با ارزشم رو دارم برای تو هدر میدم.

به هکتور که عصبانی به راه خودش ادامه میداد نگاه کردم.
_درسته! حتی اگه اون شخص استاد معجون های فوق استثنایی، هکتور باشه.


ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۵ ۹:۲۷:۱۱

دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷
#23
همم...خب...چون بنده هیچ تخمی رو نشکوندم و هیچ تاثیری توی عصبانیت اون حیوانات خوب و مهربون نداشتم ترجیح میدم بشینم و فقط بخورم و لذت ببرم.
اما چون استاد عزیز به ترجیحات من توجهی نمیکنند، من باز ترجیح میدم مبارزه رو آغاز کنم...
1_والا این جانوری که من دیدم فقط جمله فلفل نبین چه ریزه روش صدق میکرد، اسمش هم نمیدونم. تو گوگل سرچ کردم، حتی کتاب جانوران شگفت انگیزم خوندم، از استاد گرینجر هم پرسیدم شاید در جنگل دیده باشد همه این کارا رو هم در همان چند ثانیه که دیدمش انجام دادم، ولی اسمش رو نیافتم. (مدیونید اگه فکر کنید این کارا رو نکردم. )اینم خودش! تاکید میکنم شما گول زیبایی، خانمی، آرامی و کوچولوعیش را نخورید.
2_همم...خب خواستم از در دوستی وارد بشم، چون من مقصر شکوندن هیچ تخمی نبودم. 
من فقط قربانی شدم!  
اول بهش پیشنهاد دادم باهم بریم بگردیم کسی که تخمش رو شکسته پیدا کنیم، قبول نکرد.  بعد شکلاتی که تو جیبم بود رو دادم بهش، باز هم قبول نکرد. منم خسته شدم مبارزه رو شروع کردم، اما...
خاندانی آمده بودند_ عمه، عمو، دایی، پدربزرگ، مادربزرگ، خاله و..._ و به دلیل کوچک بودن دسترسی کامل به همه جا داشتند. ما رو فقط خوردند، همه جارو هم خوردند. همه ی ماجرا ها هم از اون نوک تیز پاهاش و شاخک هاش نشئت میگیره. حواسم به اوناش نبود وگرنه من اونارو میخوردم.
واقعا کی تخم این هیولا رو شکوند؟   
من هم میشکونمش...
نتیجه هم که معلومه من نمردم.
من فقط خورده شدم!
3_اینم عکسمون!
(این دقیقه آخرهم استاد گفت عکستونو بفرستید ماهم ژست گرفتیم)



ویرایش شده توسط سلینا مور در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۱ ۲۳:۵۷:۵۷


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۰:۲۳ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
#24
پس هوریس تصمیم گرفت تیوپ دوخته شده و صحیح و سالم را به لرد بدهد.
چند تا گیره برداشت و به جای پاره شده اش زد و عزم و جزمش رو جمع کرد تا تیوپی دیگر شود.
اما به جای اینکه او عزم و جزمش را جمع کند، عزم و جزمش اورا جمع کردند و بردند بیرون آب، تا از این پاره تر نشود.
و ارباب شاید فقط کمی، فقط کمی، احساس پشیمانی میکردند که هوریس فداکار را از دورشان آزاد کردند.
هکتور:
_نویسنده ی بی خرد! بی شک کار ارباب دلیل قانع کننده ای دارد، مگه ارباب تا حالا کار اشتباهی کردند که احساس پشیمانی کنند؟
نویسنده: اخه نگاه کن دارند غرق می شن...
لردولدمورت: بی خرد...شالاپ ...شالاپ ... ما احساس پشیمانی نمیکنیم...شالاپ...تصحیحش کن...شالاپ.
نویسنده: چشم ارباب!
ارباب حتی یک ذره هم احساس پشیمانی نکردند و همچنان به غرق شدنشان ادامه دادند.
همه نشستند تا فکر کنند ارباب را چجوری از آب در بیاورند. ملت انقدر مشغول فکرکردن بودند که اصلا یادشان رفت ارباب زیر آب دارد غرق میشود.

_آدامس بجویم!
_وسط این بحث به این مهمی؟ ارباب دارند غرق میشوند، آدامس بجویم؟ باد کنیم؟ بعد بترکونیم؟
هکتور چشمانش برق زد از این که بلاتریکس فهمید برای چی باید آدامس بجویم با خوشحالی گفت:
_اره! آدامس بجویم، بادش کنیم، اما...خب...نترکونیم، بدیم ارباب باهاش روی آب بمونه.



پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۷
#25
گویل سوت زنان تیکه گوشتی را در دهانش گذاشت و همینطور که داشت آن را مزه میکرد به سمت آشپز خانه به راه افتاد. گویل به مورچه ای که از او سبقت گرفته بود نگاهی انداخت و از سرعت رفتنش به آشپزخانه اظهار خوشنودی کرد.
ناگهان هکتور با سرعت از کنارش رد شد و گویل را ندید. گویل برای اینکه ابراز وجود کند با صدای بلند و با دهان پر گفت: سلام هک!
هکتور با شنیدن صدای عجیب گویل که نشان دهنده ی پر بودن دهانش بود برگشت و به اون نگاه کرد.
گویل هل کرده به سختی لقمه ی در دهانش را قورت دادو گفت: خوبی؟...همم...میگم...کجا میرفتی؟
هکتور که در تالار نبود و از دسیسه اسلیترینی ها برای گیر انداختن گویل خبر نداشت گفت: از کجا آوردیش؟
_چیو از کجا اوردم؟
_همون که داشتی میخوردی.
_آهان...خب...سیبم بود دیگه. سهمیه ی این هفتم.
_سیبتو دیروز خوردی.
_خب...همم...چیزه...
یک دفعه یک سیب قرمز از سبد غذا هایی که گویل پشت سرش قایم کرده بود لیز خورد و به فریاد چشم های گویل که داد میزد: اون طرف نرو. اهمیت نداد و درست جلوی پای هکتور ایستاد و سلام محترمانه ای به هکتور کرد. گویل فهمید آن نصفی که میخواست بخورد پرواز کرد و رفت، تازه باید جواب دست درازی به تیکه گوشت سهم ارباب را هم بدهد.
هکتور چشم از سیب قرمز آبدار برنمیداشت، و مدام آب دهانش را قورت میداد.
هکتور که حتی یک نورون مغزش را هم برای فکر کردن به اینکه اسلیترینی ها چه نقشه هایی کشیده اند به زحمت نینداخت و درکمال تعجب خم شد و سیب را گرفت و یک گاز جانانه بهش زد و با دهانی پر گفت: گوش کن! من به کسی نمیگم چه نافرمانی کردی و میخواستی انجام بدی، اما یک سوم من، یک سوم تو و یک سوم هم میدهیم به ارباب. باشه؟



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#26
نام و نام خانوادگی :سلینا مور
گروه:اسلیترین
خون :اصیل زاده
تولد:2 جون
چوب دستی: فوق العاده سریع و خوش دست از جنس پر ققنوس و چوب خاس 25 سانتی متر مناسب
برای دوئل و جادوی سیاه
پاترونوس:دلفین
جارو :ماه نورد
ویژگی خاص :شنیدن صدا از فاصله بسیار دور
ویژگی های ظاهری :قدم بلنده و موهای لخت مشکی دارم که معمولا چتری میزنم و سعی میکنم خوش پوش و ساده باشم
ویژگی اخلاقی:غریبه ها برام غریبه اند .و باهاشون سرد و جدی برخورد میکنم .وسد بزرگی بین دوستام و غریبه ها دارم .پس هم میتونم سرد ومغرور باشم هم مهربون و دوست داشتنی. دقیق و تیز بینم .و در نهایت تمیزی شلخته ام ( البته گاهی اوقات).
علاقه مندی ها:قبل ورودم به هاگوارتز به هنر علاقه داشتم (مخصوصا موسیقی).ورزش و کتاب های غیر جادویی رو دوست دارم.و عاشق پرواز با ماه نورد ام.حرص دادن پروفسور اسنیپ روهم دوست دارم
معرفی کوتاه:مادر و پدرم زمانی که بچه بودم در یک تصادف مرموز کشته شدن .
و هیچ کدوم از اعضای خانوادم حاضر به پذیرش من نبودن .آلبوس دامبلدور سرپرستی من را به یک جادو گر مسن که در لندن زندگی میکرد داد.و من تا سن یازده سالگی پیش جادوگر دوست داشتنیم بودم .تا وارد هاگوارتز شدم اگرچه نمس خواستم.دو سال پش(در سال سوم حضورم در هاگوارتز )سر پرست عزیزم را از دست دادم به همبن دلیل همیشه در هاگوارتزهستم .
از سیاست و جنگ بین دو گروه محفلی و مرگ خوار دور بودم و تا حالا سعی میکردم وارد این جنگ مرگ بار نشوم تا ببینیم بعدشو خدا چی میخواد .
و تنها هدفم پیدا کردن راز مرگ پدر و مادرمه.
هاگوارتز عجیب و جذابه برام .اگرچه دوست نداشتم جادوگر بشم اما سعی میکنم در طول حضورم در هاگوارتز بهم حوش بگذره .تمام اعضای اسلیترین برام مهم و عزیز اند و سعی میکنم با اعضای گروهای دیگه اصلا برخورد نداشته باشم .
اسطورم : پروفسور سوروس اسنیپ
وفاداری ها :اسلیترین

تایید شد.
مجددا خوش اومدین.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۸ ۰:۰۷:۴۷


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۹۷
#27
نام: سلینا مور
گروه: اسلیترین
داستان زندگی من:مادر و پدرم زمانی که بچه بودم در یک تصادف مرموز کشته شدن .
و هیچ کدوم از اعضای خانوادم حاضر به پذیرش من نبودن ؛آلبوس دامبلدور سرپرستی من رو به یک جادوگر مسن داد که در لندن زندگی میکرد. و من تا سن ده سالگی پیش جادوگر دوست داشتنیم بودم ؛ تا وارد هاگوارتز شدم اگر چه نمیخواستم . دوسال پیش (درسال سوم حضورم در هاگوارتز )سرپرست عزیزم را از دست دادم به همین دلیل همیشه در هاگوارتز به سر میبرم .
از سیاست و جنگ بین دو گروه محفلی و مرگ خوار دور بودم.و تا حالا سعی میکردم وارد این جنگ مرگ بار نشوم تا ببینیم بعدشو خدا چی میخواد .
و تنها هدفم پیدا کردن راز مرگ پدر و مادر عزیزمه.
ویژگی های اخلاقیم :غریبه ها برام غریبه اند و باهوشون سرد و جدی برخورد میکنم. و سد بزرگی بین دوستام و غریبه ها است، دوستانم تا حد مرگ برام عزیزن و اگر پیمان دوستی بدم تا اخر سرش هستم و اصلا خیانت تو مرام ما نیست. بنابر این میتونم سرد و مغرور باشم یا مهربون و دوست داشتنی .
علاقه مندی هام :موسیقی ،ورزش ،کتاب های غیر جادویی.
وفاداری ها :اسلیترین

سلام، خوش اومدین.

معرفی شخصیتتون خیلی کوتاهه. لطفا کاملش کنید.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۵ ۲۳:۵۵:۳۵


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۰:۱۲ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷
#28
وفادارم به شدت اصلا یادم نمیاد تاحالاخیانت کرده باشم
مثل همه هم تا ی اندازه ای جاه طلبم ولی حاضرم پول و مقاممو به خاطر وفاداریم بدم
باهوش هم ماشاالله هستم
نه خوب مطلق نه بد مطلق ام
من به خاطر روحیه وفاداریم اسلیترینو انتخواب میکنم


ویرایش شده توسط مهرانه15 در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۳ ۱:۲۵:۰۶
ویرایش شده توسط مهرانه15 در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۳ ۱:۲۶:۳۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۶
#29
تصویر شماره 10

کوچه دراگون...
همیشه از شلوغی اش متنفر بودم؛ بامغازه هایی که بی دلیل شلوغ اند!

پنجه هایم را روی شانه هری سفت میکنم. هواسرد است. میدانم... اما نمیتوانم حسش کنم. سال هاست که با سرما هم خانه ام. به هم عادت کرده ایم. او به من ، من به او!

افکاربی هدفم را باصدای ترق ترق چرخ گاری که از کنارمان می گذرد کنارمیزنم ،اینبار صدای هاگرید توجهم را جلب میکند .

هاگرید:
_ هری،من باید برم به کارم برسم. می دونی که... همون کاری که براش اومدم.

درذهنم می گویم :
(برای کاری آن هم کاری که به هری مربوط نیست؟او چرا پس همراه هاگرید امده است؟)


هری لبخندی میزند و سرش را تکان می دهد.
_باشه،همین جا منتظرت باشم.

هاگرید یکی پشت هری میزند که باعث میشود تعادلم را از دست بدهم سریع به حالت اولم برمیگردم .

هاگرید میگوید:
_کمی بگرد ولی دور نشو.

نزدیک تر میشود و دوباره میگویید:
_میدونی که اون برگشته .

چپ نگاهش میکنم و او دست بزرگ زبرش را روی سرم میکشد.
_مراقب هری باش تا من بیام .

در ذهنم میگویم :
(یک مراقبتی نشونت بدم کف کنی)

هاگرید میرود و من لبخند میزنم، حالا میتوانم پیامم را بهش بدهم ، پیام اربابم ، پیام او.

هری آرام در کوچه دراگون قدم میزند ، نمی دانستم هری انقدر اینجا را دوست دارد، بی سلیقه است .

دیگر وقت تلف کردن بس است ،بال هایم را باز میکنم و از شانه هری بلند میشوم و روی جعبه سیاهی که روی جعبه های دیگر جلوی عطاری اسلاگ و جیگرز که رو به روی هری قرار دارد مینشینم . نگاهش میکنم ، پر از ابهام است .نگاه میگیرم و نگاهی به مغازه میکنم ؛ تنها قسمت زیبای این کوچه همین مغازه است . رویم را برمی گردانم و دوباره به هری نگاه میکنم . هنوز نگاهش زوم شده روی من است ، چرا چیزی نمی گوید ؟زیاد مهم نیست ، حالا وقتش است.

خیره می شوم در چشمان هری. زمان متوقف میشود.کم کم سیاهی جای روشنایی نور افکن های بازار را میگیرد.

میدانم در اینجا قطعا هوا سرد تر است نه برای من، برای هری. نگاهم را از هری میگیرم و به اطراف نگاه میکنم .همان جا هستیم ولی همه مغازه ها بسته اند و زمین پر است از روزنامه هایی که تنها یک چیز مشابه روی همه انها نوشته است"او برگشته ".


ماه تنها روشنایی را در فضا ایجاد کرده است .
پر سفیدی که از هدویگ روی لباسم مانده را برمیدارم و پایین می اندازم.

هری روبه رویم بدون هیچ حرکتی ایستاده .
شک ندارم او همان هری پاتر معروف است. نترسیده ، شاید هم نشان نمی دهد .
صدای کفش های سیاه پاشنه بلندم سکوت را میشکند .نزدیکش میشوم از من چشم بر نمیدارد.

مدتی میگذرد ، چشم هایش را از من برمیدارد وبه اطراف نگاه می کند و بالاخره حرف میزند .
هری:
_انجا کجاست ؟

دوباره به من نگاه میکند و میگوید :
_و تو کی هستی ؟

می گویم :
_فکر نمی کنم کی بودن من مهم باشه ؟

باصدای کفش هایم نزدیک ترش می شوم . دستم را زیر چانه اش میگذارم عقب نمیرود
قدش از من کوتاه تر است . ناخن های بلندم را کمی زیر چانه اش می کشم دردش نمی گیرد؟!پس چرا چیزی نمی گوید؟

می گویم :
_مهم اینه که باهات چکار دارم.

چوب دستی اش را در می اورد و قبل از اینکه کاری کند می گویم :
_اکسپلیارموس.

خلع سلاح میشود و پشتم را بهش میکنم ، نگاهم به صندلی روبه رو است.

دوباره میگویم:
_شک نکن ، قطعا نمی کشمت.

بلافاصله میگوید :
_خب، بگو چی میخوای؟، باهام چکار داری؟،لردولدمورت فرستادتت مطمئنم، از طرفه اون هستی، نه؟

روی صندلی می نشینم و پاهایم را روی هم میگذارم و با ناخن های سیاه و بلندم ور میروم
و اون به طرف چوب دستی اش می رود و اونو رو به من میگیرد و میگویید.

هری:
_بگو می شنوم .

نگاهم بین چوب دستی و نگاهش میچرخد ، خیلی نترسه، فکر نمی کردم در این حد شجاع باشد !

می گویم:
_سیاهه، سیاه سیاه ، سیاه تر از چیزی که فکرش را بکنی ، اونقدر سیاه که وقتی بهش نگاه کنی غرق میشی خودتو گم میکنی نابود میشی.

هری:
_لردولدمورت ؟

با خود میگویم :
(بقیه حتی اسمش را هم نمی آورند، پس ازش نمی ترسد ، حداقل از اسمش )

بدون جواب به سوال قبلیش می گویم :
_گفت که بهت بگم .

سریع میگوید:
_چیو؟

و بعد چوب دستی اش را در دستش محکم میکند . بلند میشوم و به سمتش می روم . نزدیک تر می شوم . چوب دستی اش را پایین می اورم . نزدیک تر میشوم دستم را پشت گردنش می گذارم . خم می شوم و دهانم را به گوشش نزدیک می کنم . لرزشش به خاطر سرماست یعنی؟قطعا از من نترسیده .
ارام میگویم :
_یاتو.

مکث می کنم صدای آرومم کنار گوشش قلقلکش داده .

ودوباره میگویم:
_یا اون.

و شنل بلند نقره ایم را روی سرم میکشم و ،ماموریت انجام شد.
___________________________________
کوچه دراگون:
هری خودش را میان همهمه جمعیت میبیند،انگار نه انگار لحظه ای پیش کجا بود و الان کجاست، هنوز روبه روی عطاری اسلاگ و جیگرز است و چشمش روی جعبه سیاه ثابت است .

صدایی اورا از خیال بیرون می آورد.هاگرید است و میگوید :
_هری،هری، کجایی پسر تو؟

هری به هاگرید خیره میشود و بعد چشمانش را به جغد سفیدش که روی شانه هاگرید است میدوزد ، هاگرید رد نگاهش را میگیرد و میگوید :
_فکر میکردم پیشه توعه ولی ظاهرا گم شده بود

هری چشم بر میدارد از آن دو، و بدون حرف و در سکوت با هاگرید راهی هاگوارتز می شود

ناگهان صدایی در ذهنش میگوید :
هههههری پاتر

درود فرزندم.

سوژه‌ات جدید بود و این خیلی خوبه که از یه دید دیگه به تصویر نگاه کردی و صحنه‌های جدیدی رو خلق کرده بودی.
اما میدونی، رولت خیلی مبهم بود. یعنی خب... کی بود که هری رو تهدید کرد؟ اصلا چجوری بهش نزدیک شد؟ بال داشت؟ هدویگ بود؟ اینا چیزایی بود که من نفمیدم. یا حالا مغز این کلاه پیر خسته‌اس یا واقعا مبهم بود.

توصیفاتت هم میتونستن بیشتر باشن. مخصوصا صحنه‌هایی که شخص راوی با هری مواجه میشد و تهدیدش میکرد.

با همه‌ی این‌ها، مطمئنم اشکالاتت توی فضا ایفای نقش حل میشن...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۸ ۲:۴۴:۰۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.