هاگرید مثل سگ خالی میبندد. نه که آدم خالی بندی باشد. نه! بلکه همین که مثل سگ خالی میبندد را خالی میبندد. او خالی نمیبندد. فقط حافظهاش یاری نمیکند که وقایع را درست به خاطر بیاورد. مثلا از آن شب کذایی، تنها دو کلمه «بالماسکه» و «مودیر» را به خاطر میآورد. اما برای این که دوئلش کوتاه نشود، جاهای خالی بین این کلمات را با تخیل خود پر کرد. در انتها نیز لرد را کشت چون خلاقیت ندارد. در همه دوئلهایش همین کار را کرده! آخرش هم گفت خالی بستم که کسی مچ گیری نکند. اما کور خوانده! هوریس،ب هم آن شب را مو به مو به یاد میآورد - اصلا خودش آن مهمانی کذایی را ترتیب داده بود. لابد به خیال این که در جشن تولد یک مدیر میتواند مدیرها و ناظرهای زیادی را ببیند و با آنها لابی کند - هم هاگرید را خوب میشناخت. ناسلامتی سفری به سرزمین غولها رفته بود و آنجا دستپخت زنعموی هاگرید را خورده بود. شاید بپرسید خوردن دستپخت زنعموی یک نفر چه تاثیری در میزان شناخت از او دارد؟ ندارد. اما وقتی غذای محلی غولهای غارنشین هفت-هشت متری را دولپی بخورید، بابای دوست نیمه غولتان به او تشر میزند که «اون ظرفو وردار از جولوی ریفیقت!
» تا مبادا اوردوز کنید. آن وقت است که کاملا صراحت لهجه پدر رفیقتان را درمیابید. از طرفی هوریس تجربه فرار از چنگ خالهها، زنداییها و زنعموهای هاگرید را هم داشت. این یکی هم تاثیر دارد! به شرط آن که بدانید هاگرید پیش از سفر عاجزانه از مادرش درخواست کرده بود که کسی از ورود آنها به سرزمین غولها آگاه نشود اما به محض ورود، ارتش فامیلها با فریاد «مهمـــون!
اول ما مینوازیمشون!
» به آنها حمله ور شدند. آن وقت میزان رازداری مادر رفیقتان را هم درمیابید. پدر و مادر را که بشناسید، میدانید بچه سر چه سفرهای بزرگ شده. هوریس در آن سفر یک استندآپ کمدی غولی با عنوان «ماجراهای التزام عملی» هم دیده بود که کمدینش استندآپ را نشسته اجرا میکرد که البته این یکی دیگر واقعا هیچ نقشی در شناخت او از هاگرید ندارد.
برگردیم به مهمانی. جایی که هوریس پلتیک هوشمندانهای سوار کرده بود؛ او با کاستوم مافلدا حاضر شده بود تا هیچ شخصیت حقیقی نتواند پیگیر حقوق مادی و معنوی کاستومش شود. مهمانان به نوبت نزد او میآمدند تا تبریک بگویند.
- سلام داوش مافلدا!
من مناسبم؟
شرمنده ... راستش هر چی توضیح مراسم بالماسکه رو خوندم نفهمیدم چه فرقی با مراسمای عادی داره. ولی نهایت تلاشمو کردم.
هوریس لبخند کجی تحویل جوزفین داد که مثل همیشه با کاستوم ویولت در انظار حاضر شده بود. متوجه منظور او از «نهایت تلاش» نشد اما اهمیتی نداد و منتظر مهمانی صاحب منسب ماند.
- لرد سیاه!
هوریس نگاهی به دور و اطراف انداخت و اربابش را آن حوالی ندید.
- امممم ... بانو؟
- لرد سیاه!
- سلام! نوشیدنی چی میل دارین؟
- لرد سیاه!
- میگم که ... چیزه ... لباس کیو پسندیدین؟
- لرد سیاه!
- عه ارباب اومدن؟ من برم یه سر بهشون بزنم ... راستی! کاستوم مریم مقدس واقعا بهتون میاد.
ظاهرا مروپ بالماسکه را با تئاتر اشتباه گرفته بود و کاملا هم در نقش خود فرو رفته بود. دقیقا در آن جای نقش که به مریم وحی میشود «هرچه پرسیدند به پسرت اشاره کن!»
هنوز چند قدیمی از مروپ دور نشده بود که فهمید ظاهرا کاستوم «مادر» در مراسم نقشی کلیدی ایفا میکند.
- سلام بانو! موافقین به افتخار اون کوچولوی توی شکمتون چند بطری بنوشیم؟
- اوا! حالیت نیست یا دوست داری بچم ناقص به دنیا بیاد زنیکهی حسود؟
- قصد جسارت نداشتم.
مگه اون بالش زیر لباستون، جزو کاستومتون نیست؟
- خجالت بکش ... ماهرخ پرت کرده؟ یا جیره خور ج.ا هستی؟ یا یک ضد زن عقب افتاده و بدوی؟ زنان علیه زنان؟
هوریس ترجیح داد اشاره نکند که او را در جشن تولد یک سال [=12ماه] قبل هم با همین وضعیت دیده است و فقط از او دور شود. اقدامی که بسیار برای او خوش یمن بود و بالاخره با یک صاحب منسب رو به رو شد.
- به به! جناب حسنیوس فریوس! قدم رنجه کردین ... فقط جسارتا ... به اطلاعتون نرسیده بود که مراسم بالماسکه هست؟
- سلام مافلدا جان! چرا نرسیده بود؟ رسیده بود ... برای همین با کاستوم رییس شورای عالی امنیت جادویی اومدم دیگه.
- مگه رییس شورای عالی امنیت جادویی خودتون نیستین؟
- نه! بذار این طوری برات توضیح بدم. من وزیر سحر و جادو هستم. همونی که صبح جمعه فهمید سوخت جاروها گرون شده. این کاستوم، کاستوم رییس شورای عالی امنیت جادوییه. همونی که تصمیم گرفت سوخت جاروها گرون بشه.
هوریس مطمئن بود که او کاستوم خودش را پوشیده. اما به صرفه نبود که بیش از این پاپیچ یک مقام کله گنده شود. نگاهی به ساعت انداخت تا بهانهای برای تنها گذاشتن مسئول مربوطه بتراشد. اما ظاهرا نیازی به بهانه تراشی نداشت؛ زمان فوت کردن شمع و بریدن کیک فرا رسیده بود. رفت تا در جایگاه مخصوص مستقر شود.
چشمانش را بست تا شمع را فوت کند.
- آرزو یادت نره مافلدا! یه افسانه قدیمی زوپسی میگه که آرزوی مدیرا فورا براورده میشه!
بدون این که بداند چرا، در آن لحظه کوتاه یاد گپ و گفتهای شبانه با رودولف در سفر به سرزمین غولها افتاد. بله! رودولف هم در آن سفر کذایی بود. فقط ذکر نشد که از خاطرات اول پست، در انتهای آن استفاده شود. یاد جایی از سفر افتاد که رودولف مشغول معرفی قدرتمندترین مردان تاریخ از نگاه خودش بود.
نقل قول:
- فتحعلی ... فتحعلی شاه مشنگ ... میدونی چند بار ازدواج کرد؟
- چند بار؟
- بیش از 1000 بار!
- مرد واقعی!
- آرزو میکنم جای فتحعلی شاه مشنگ باشم.
کسی جمله زیرلبی هوریس در هنگام فوت کردن شمع را نشنید اما وقتی شمع خاموش شد، هوریس هم آنجا نبود و پوستهی خالی مافلدا، روی زمین افتاد.
- چیزه!
ببخشید!
- اعلاحضرتا! از ما عذر خواستن بکردید؟
- شت ... نه! الان من ناسلامتی یه پا اربابم واسه خودم.
- اربابان این دیار همگی نوکران شمایند اعلاحضرتا!
- مرلینی؟ راست میگی. از اربابم خفنترم. شاهنشاهم. بذار مثل ارباب حرف بزنم.
چیز است! ما را بخشیدن کنید!
- اعلاحضرتا! بیشتر شبیه رابستن سخن براندید.
- تو رابستنو میشناسی؟
- نه!
-
... ول کن حالا ... جواب سوال منو بده ... زنای من، همینان؟
- بلی اعلاحضرتا! تمام این دلبرکان همسران شمایند. اگر اراده کنید، سایر دلبرکان سرزمین نیز کنیزتان خواهند بود.
هوریس هر چه سعی کرد لفظ «دلبرکان» را با اعضای حرمسرای خود تطابق دهد موفق نشد.
- دلبرک؟ اینا دلبرکن؟
اینا هر کدومشون چهارتا مالی ویزلین که به اندازه آلبوس ...
- خوب اکنون در این دیار توپر مد است جانم به قربانتان.
- مد است که مد است ... دستور میدم همشون رژیم بگیرن. یکی یه ژیلت هم براشون بخری ... صبر کن ببینم. گفتی در این دیار؟
و این گونه بود که فتحوریس شاه، سفرهایی به بلاد فرنگ داشت و قراردادهایی منصفانه چون «ترکمنچای» با سایر ملل و اقوام امضا کرد.
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۶ ۲۳:۵۸:۳۶