عکس مرتبط با نمایشنامه_هی نگاه کن اون هریه
_هری پاتر معروف؟
هری سعی میکرد توجهی نکند اما بعد از گذشت
4 سال آشنایی با دنیای جادوگری و شناختن خودش دیگر تحمل سنگینی نگاه هم نوعانش به
جای زخمش آسان نبود...
هاگرید که متوجه سکوت هری شده بود دستی
به شونه اش کشید و گفت: *هری ناراحت نباش فکر میکردم دیگه باید برات عادی شده باشه،
فعلا به این چیزا فکر نکن.* و سرش رو نزدیک
گوش هری برد و به آرامی گفت :*پروفسور دامبلدور وظیفه ی مهمی رو به من و تو واگذار
کرده خودت که میدونی.*
هری به هاگرید لبخندی زد و به آرامی به راه خود را به سمت مغازه اولیوندر ادامه دادند.
بعد از گذشت لحظاتی هری و هاگرید خود را
روبروی مغازه ی پیرمرد چوبدستی ساز یافتند هری با هل دادن در صدای زنگ آویز در را به صدا درآورد. شخصی که تا آن لحظه پشت به آن ها مشغول مرتب کردن چوبدستی های عزیزش بود با شنیدن صدای آویز به سمت آن ها چرخید و
با خوشحالی گفت :*هاگرید ،هری از دیدنتون خوشحالم بالاخره اومدین منتظرتون بودم. آلبوس با اون جغد مریض احوالش بهم خبر اومدنتونو داد.* و بعد با صدایی که از قصد آرام حرف
میزد ادامه داد :*چیزی که دنبالش هستین پشت مغازست دنبالم بیاین نباید کسی متوجه بشه وگرنه فاج دوباره بخاطر همکاری با آلبوس برام دردسر درست میکنه.*
هری و هاگرید با همان سکوتی که از ابتدای
ورود به مغازه حفظ کرده بودند با راهنمایی اولیوندر به پشت مغازه رسیدند.
اولیوندر چوبدستی کاغذپیچ شده رو به دستان هری جوان سپرد و گفت :*هر دو تاتون خوب میدونید این ابر چوبدستی آلبوسه پس نباید به
دست نا اهلش بیفته پس حواستون رو خوب جمع
کنید و توی راه بی دقتی نکنید.*
هری با کنجکاوی پرسید :*آقا چرا چوبدستی پروفسور پیش شماست ؟*
اولیوندر پاسخ داد :*آلبوس چوبدستی بیچاررو
شکسته بود*
هری و هاگرید از مغازه ی اولیوندر بیرون آمدند و بار دیگر آویز را به صدا درآوردند...
درود فرزندم.
سوژهت جدید بود اما سریع پیش برده بودیش. یه جورایی انگار خام بود. بهتر بود که بیشتر بهش میپرداختی، مثلا سر قسمتی که اولیوندر ابرچوبدستی رو به هاگرید و هری میده، توصیفات و فضاسازیهای بیشتری از احساسات شخصیتها نیاز بود.
دیالوگها رو هم با خط تیره بنویس و با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن. اینطوری:
نقل قول:هاگرید که متوجه سکوت هری شده بود دستی
به شونه اش کشید و گفت: *هری ناراحت نباش فکر میکردم دیگه باید برات عادی شده باشه،
فعلا به این چیزا فکر نکن.* و سرش رو نزدیک
گوش هری برد و به آرامی گفت :*پروفسور دامبلدور وظیفه ی مهمی رو به من و تو واگذار
کرده خودت که میدونی.*
هری به هاگرید لبخندی زد و به آرامی به راه خود را به سمت مغازه اولیوندر ادامه دادند.
هاگرید که متوجه سکوت هری شده بود دستی به شونه اش کشید و گفت:
- هری ناراحت نباش فکر میکردم دیگه باید برات عادی شده باشه، فعلا به این چیزا فکر نکن.
و سرش رو نزدیک گوش هری برد و به آرامی گفت :
- پروفسور دامبلدور وظیفه ی مهمی رو به من و تو واگذار کرده خودت که میدونی.
هری به هاگرید لبخندی زد و به آرامی به راه خود را به سمت مغازه اولیوندر ادامه دادند.
با همهی این ها امیدوارم اشکالاتت با ورود به فضای ایفای نقش حل بشن...
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی
اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...
Only slytherin