- بادبانها رو بکشیـــــــن!
بادبانها رو کشیدن. ولی خیلیم فایدهای نداشت.
دریا و طوفان و رعد و برق، همهشون وحشی شده و کشتی نوح رو زیر باد کتک گرفته بودن.
گنجایش کشتی نوح، هزار کیلومتر بود.
- لعنتیا! دارم خفه میشم!
- هوی خره! هُل نده!
- این خرطومِ کیه رفته تو چِشَم؟!
- حیوونا! لطفاً کمی پراکندهتر بشـ...
و شخصِ آخر به همراه جملهش بین تعداد بیشمارِ سرنشینای کشتی گم شد.
همین هزار کیلومتر هم جای سوزن انداختن نبود. چون حضرت نوح در عرض چند روز، سانتیمتر به سانتیمترِ قارههای آسیا و اروپا و آفریقا و آمریکای جنوبی و آمریکای شمالی و استرالیا و قطب جنوب و قطب شمال رو گشته و هرچی حیوون به چشمش خورده بود، گرفته و از همونجا پرت کرده بود توی کشتی.
برای همین، کشتی حسابی سنگین شده بود و توان حرکت نداشت.
ولی نوح میخواست نسل همهی موجودات رو نجات بده. پس به فکر فرو رفت... اونقدر فکر کرد تا بالاخره به نتیجه رسید. پس رو به حضار کرد:
- آهای ملّت! باید به اطلاعتون برسونم که جهتِ سبک شدنِ کشتی، ناچاراً یکی از شماها باید خودشو قربانی کنه.
نوح از بین همهمهی ملّت مضطرب و نگران، سؤالات "کی؟" و "چجوری؟" رو شنید.
- قبل از هر چیزی، اجازه بدین ازتون بپرسم... آیا کسی داوطلب هس؟
ملّت:
- خب، حدسش رو میزدم... پس قرعهکشی میکنیم.
و با تکون دادن عصاش، یه کارتُن خیلی بزرگ ظاهر شد که توش میلیاردها تیکهکاغذِ مچالهشده وجود داشت. نوح توضیح داد:
- روی هرکدوم از این کاغذا، اسم یکیتون نوشته شده. هرکی اسمش در اومد، این شهادتِ جسورانه گواراش باشه. گوشت بشه به تن و روحش!
کارتُن رو چندبار هم زد و بعد، در برابر نگاههای وحشتزدهی حضار، یه تیکهکاغذ رو بالا گرفت.
- خرِ شمارهی دو.
دوتا خر:
این دوتا خر که اوضاع رو خیط میدیدن، با همدیگه دستبهیقه شدن.
- این خرِ شمارهی دوئه! من یکم!
- نه! تو دوئی! من یکم!
- حرفشو باور نکنین! من یکم! این دوئه!
- نخیرم! من یکم! من یکـــــم! من یکــــــــــم!
همونطور که این دوتا خر در حال مذاکره برای تعیین شمارهی یک یا دو بودنشون بودن، ناگهان نوح احساس کرد یه چیزی داره نزدیک گوشش وزوز میکنه. نگاهی به سمت راست انداخت و متوجه یه مگس آبیرنگ شد. مگس روی دماغ نوح نشست و باهاش چشمتوچشم شد.
- ویز! هی نوح! نیازی نیس که این دوتا خر رو به جون همدیگه بندازی. اون دختره رو میبینی که دُم راسویی داره؟ اونو بنداز بیرون!
- واسه چی؟
- چون بلیط نداره!
-
نوح بساط قرعهکشی رو جمع کرد و فوراً خودش رو رسوند به همون دخترهی دُم راسویی و یقهشو گرفت.
- فک کردی کشتی خالته که همینجوری بیبلیط سوار شدی؟!
- بلیط؟ مگه بقیه هم بلیط دارن؟
مگس آبیرنگ طرف نوح رو گرفت و گفت:
- معلومه که دارن! بلیطیوس تو آل بهجز یوآن بمپتون!
و ناگهان همه بهجز یوآن، توی دستشون بلیط ظاهر شد. یوآن که از تحمل این حجم از تبعیض و حرف زور عاجز بود، اعتراض کرد.
- ینی چی آخه؟ این همه آدم و حیوون و موجود و جلبک! چرا من؟ چی از جونم میخوای مگس لعنتی؟!
- نمیدونم. ارباب منو از سیارهی ریدل فرستادن اینجا و گفتن که هرطور شده، نذارم یوآن بمپتون با کشتی جایی بره و باید اونو بیبلیط کنم. منم بیبلیطت کردم، یوآن. خدافس!
مگس این رو گفت و پروازکنان دور شد.
نوح که حالا مشکلش حل شده بود، معطل نکرد و یوآن رو گرفت و با اردنگی انداخت بیرون.
یوآن پرت شد...
یوآن از کشتی فاصله گرفت...
یوآن افتاد توی دریا...
یوآن همونطور که داشت برای غرق نشدن تقلا میکرد، تلخترین صحنهی زندگیش رو همونجا تجربه کرد. اون داشت برای غرق نشدن تقلا میکرد و اون بالا، یه الاغِ سوار بر کشتی داشت براش دست تکون میداد.
دست تکون دادنهای الاغ، انرژی و میل و اصرار به بقای یوآن رو کُشت. یوآن از تقلا دست کشید و اجازه داد غرق بشه...
همونطور که پایین و پایینتر میرفت، بالاخره پیکرش روی کف دریا افتاد. چند دقیقه گذشت و هرچی کوسه و نهنگ بود، از کنارش میگذشتن و بیخیالش میشدن. چون مغز خر نخورده بودن که بخوان یه راسوی بوگندو رو بخورن.
چند دقیقه بعد، یوآن آروم چشماش رو باز کرد و با یه حوری که نیمتنهی پایینیش به شکل نهنگ بود، چشمتوچشم شد. یوآن جیغی کشید و پُشت یه عروس دریایی قایم شد.
حوری با لبخند بهش نزدیک شد و دستش رو دراز کرد.
- نترس. کاریت ندارم. من یه حوریم. البته «حوری دلربا» هم صدام میزنن. دستتو بده...
یوآن با شک و تردید دستش رو توی دست حوری دلربا گذاشت. حوری با دست دیگهش، دست یوآن رو گرفت.
- تو آبزی نیستی. تنفست دچار مشکل میشه. بذار درستش کنم. آبزیزیوس!
و در عرض چند ثانیه، قیافهی یوآن
اینشکلی شد.
- آبشش برای نفس کشیدنت لازمه. بدون آبشش، کم میاری.
حوری دلربا، لباسش بییقه بود. پس یوآن استخونِ ترقوهی حوری رو گرفت.
- چه بلایی سر قیافهم آوردی؟! آبشش میخوام چیکار لعنتی؟! منو برگردون همون کشتیای که توش بودم!
- چرا اونوقت؟
- چی چیو چرا اونوقت؟! من باید توی اون کشتی باشم! من باید از طوفان و دریا فاصله بگیرم! من باید برسم به خشکی! من باید نجات پیدا کنم!
حوری همینجوری به یوآن خیره موند و بعد، استخون ترقوهش رو از چنگش در آورد و صاف کرد و گفت:
- خشکی نابود شده. الآن دیگه هیچی نداره. همهی اونایی که سوار کشتی بودن، نجات پیدا کردن. ولی متأسفانه چیزی برای خوردن یا لذت بردن ندارن.
- چی؟ تو... تو از کجا میدونی؟
- میدونم... و مطمئنم اینو نمیدونی که شخصی از طرف سیارهی ریدل بهم پیام رسونده که به محض اینکه راسوی غرق شدهای رو ببینم، فوراً نجاتش بدم و ببرمش یه جای امن و قشنگ که خیلی قشنگتر از خشکیه. اسمشم بهشت دریاییه!
یوآن سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
مگس آبیرنگ... اربابش... بلیط... کشتی... نجات بقیه...
و غرق شدنش...
امّا اون واقعاً غرق نشده بود. اون هنوز زنده بود و قرار بود بره بهشت دریایی!
ولی بقیه که از دریا و غرق شدن ترسیده بودن، بهجز یه خشکیِ نابودشده، چیزی گیرشون نیومده بود...