هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پاسخ به: دفتر ثبت نمرات
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
#21
~امتیازات جلسه‌ی اول ماگل‌شناسی~

هافلپاف
ارشد‌ها (نمره‌هاشون از سی محاسبه شده و باید منهای پنج بشه):

رکسان ویزلی 28
از ظاهر پستت که کاملا راضی‌ام. یعنی از نظر رعایت پاراگراف‌بندی و علائم نگارشی و خلاصه اینجور نکات خوبی. ولی داستانت برای یک رول سی نمره‌ای نسبتاً کوتاهه و پردازشش اونقدرا خوب و خلاقانه نیست؛ در حدی که حس می‌کنم خیلی براش وقت نذاشتی و سرسری نوشتی. در مجموع می‌تونم بگم رول خوبیه، و فقط کافی بود ایده رو کمی بیشتر پرورش بدی تا نمره‌ی کامل بگیری.

رودولف لسترنج 28
ایده‌ی نسبتاً خوبی داشتی و رولت بانمک و مناسبه. از نظر ظاهری، اینکه پستت توصیف خیلی کمی داشت حرکت ریسکی‌ای بود، ولی خب همین قضیه رو توی دیالوگا تبدیل به یک موقعیت طنز کردی در نتیجه اینم خوب بود حتی.
با این حال یک سری ایرادهای ظاهری خیلی فاحشی داری که باعث شدن نمره‌ی کامل نگیری: بعد از سه‌نقطه‌ها فاصله باید بذاری. مشخص کردن دیالوگ‌ها توسط خط فاصله انجام می‌شن، نه آندرلاین. تمام دیالوگ‌هات شکلک دارن، که باعث شلوغ شدن پستت شدن. یه سری غلط‌های تایپی ریز هم داشتی که اگر یه بار از روی پستت می‌خوندی به احتمال زیاد رفع می‌شدن.

سدریک دیگوری 30
آفرین!
این رول دقیقا همون چیزی بود که می‌خواستم. هم دقیقاً و مفصل به «پروسه‌ی جادویی شدن» پرداخته بودی (کاری که خیلی ها انجام ندادن و نمره‌دهی رو برام سخت کردن!)، هم ایده‌ت خوب بود، هم خوب بهش پرداختی. ظاهر پستت هم که خوب بود. خلاصه نمره‌ی کامل نوش جونت.
حالا برای اینکه یه نکته‌ای هم گفته باشم؛
نیمه‌ی دوم پستت یه سری پاراگراف ریز ریز داشتی که خیلی‌هاشون از یک جمله‌ی طولانی تشکیل شده بودن. بهتر بود بعضیاشون رو با هم به صورت پاراگراف‌های بزرگتر می‌نوشتی. متوجهی منظورم چیه؟

اگلانتاین پافت 24
شاید فکر کنی به خاطر این نمره‌ی کمی گرفتی که ایده‌ت با رکسان مشترک بود، در حالی که اصلا اینطور نیست!
علت نمره‌ی پایینت اینه که من ازتون خواسته بودم درباره‌ی پروسه‌ی جادویی شدن یک اختراع ماگلی رول بنویسید. پست تو داستانی بود درباره‌ی دعوای دوتا دانش‌آموز هاگوارتز سر تکالیفشون، که این وسط یک پاراگراف هم در مورد چیزی که من خواسته بودم گنجونده بودی! می‌دونی؟
من وقتی می‌گم در فلان مورد رول بنویسید، در واقع انتظار دارم یه داستان در اون مورد بسازید، چیزی که رول تو کلاً نداشتش؛ داستان در مورد جادویی شدن یک اختراع ماگلی.

سال اولی‌ها: -

ریونکلاو
ارشدها (نمره‌هاشون از سی محاسبه شده و باید منهای پنج بشه):

گابریل دلاکور 29
خیلی راضی بودم. یک مقدار کوتاه بود، ولی به هرحال ایده‌ت به قول فراستی، «درومده». اگر پستت کمی بیشتر توصیف داشت راضی‌تر می‌بودم. و اینکه «فرشتهء مهربون» نه! یا باید بنویسی فرشتة مهربون، یا فرشته‌ی مهربون! که من شخصاً دومی رو پیشنهاد می‌کنم.

لینی وارنر 30
چیز زیادی برای گفتن وجود نداره. یه رول عالی که سزاوار نمره‌ی کامله!

دروئلا روزیه 28
ولی با آلوهومورا آدم بلند نمی‌کننا.
البته اون دو نمره به خاطر آلوهومورا کم نشده، بیشتر به خاطر این کم شده که خیلی از جمله‌های پستت از نظر اینکه الان در حال توصیف چه شخصیتی هستن، گنگ بودن. مخصوصا نیمه‌ی اول پست. ولی در کل رولت در حد نمره‌ی کامل بود و حیف کردی خلاصه.

سال اولی‌ها:
پنه‌لوپه کلیرواتر 28
آفرین! ایده و داستانت خوب بودن. به اندازه‌ی کافی ایده‌ت رو پرورش دادی و طنز خوبی هم توی رولت داشتی. با این حال از نظر ظاهر پست خیلی جای بهتر شدن داری. برای شروع سعی کن دوتا چیز رو برای جلسه‌ی بعدی رعایت کنی؛ اول اینکه سعی کن پستت توصیفات بیشتری داشته باشن. نکته‌ی دوم هم این که بعد از تموم شدن دیالوگا، دوبار اینتر بزن بعد پاراگراف توصیف رو شروع کن. اگر اینا رو رعایت کنی فاصله‌ی زیادی با نمره‌ی کامل گرفتن نداری.

ربکا لاک‌وود 25
داستانت واقعا قشنگ بود. ولی وقتی داری رول جدی می‌نویسی، باید به منطقی بودن اتفاقات و حرف‌ها و کارهای شخصیت‌ها بیشتر توجه کنی. این که خانم کتابدارِ عصبانی، چی میشه که به سرعت تحت تأثیر قرار می‌گیره و یک‌دفعه رفتارش با دخترک قصه‌ی ما نرم میشه خیلی برام قابل قبول نبود. یا مثلا اینکه یک دفعه چنین طلسم قدرتمندی رو روی دفترچه اجرا می‌کنه و لحنش کتابی میشه. با این همه جا داره دوباره بگم: داستانت واقعا قشنگ بود!


گریفیندور
ارشدها (نمره‌هاشون از سی محاسبه شده و باید منهای پنج بشه):
فنریر گری‌بک 30
چیز زیادی برای گفتن ندارم فنریر. خوب و کامل نوشته بودی و نمره‌ی کامل هم گرفتی. نوشِ جون!

ریچارد اسکای 19
آه، ریچارد!
اولا که نیازی نبود در مورد چندتا اختراع بنویسی؛ چون اینجوری کیفیت رو فدای کمیت کردی. از طرف دیگه ایرادای ظاهری و فنی پستت یه مقدار زیاد بودن، طوری که هرکاری می‌کنم نمی‌تونم فقط با توضیح بهت بگم. واسه همین تلاش می‌کنم بخشی از رولت رو (فقط از نظر ظاهری) اصلاح کنم، خودت بگرد ببین چه تفاوتایی کرده.
نقل قول:
روزی از روز های گرم تابستانی، مردی که تازه از سر کار برگشته بود و می‌خواست بنشیند و خستگی در کند، با صدای ناهنجار زنش مواجه شد:
- باز که تو نشستی اون روزنامه رو بخونی! پاشو برو ظرفارو بشور.

آن لحظه مرد آرزو کرد که کسی بر رویش وردی نابخشودنی بزند و آن ثانیه ها ثانیه های آخر عمرش باشد؛ ولی دیگر فایده ای نداشت و باید تاوان ذلیل بودنش را پس می داد و دستانش را آسفالت می کرد.

اما این روند طولی نکشید، روزی مرد پی برد که می شود با جادو کاری کند که ظروف خود به خود شسته بشوند و دستانش دیگر مانند ماگل ها را آسفالت نشود. مرد ظرفشویی جادویی خودکار را ابداع کرد و خیال کرد که می تواند یک دقیقه راحت استراحت کند. اما وقتی خواست بنشیند و روزنامه ای بخواند باز صدایی آمد.


استرجس پادمور 24
استرجس، علائم نگارشی چیزی فراتر از نقطه و سه‌نقطه هستن. مخصوصاً ویرگول جای خالیش به شدت در جملات طولانیت احساس می‌شد. ضمن اینکه علائم نگارشی به کلمه‌ی قبلیشون می‌چسبن و از کلمه‌ی بعدی با یک فاصله جدا میشن. در ادامه، لازمه بگم متن توصیفاتت یا می‌تونن کتابی باشن، یا محاوره‌ای. ترکیب دوتاشون غلطه. سعی کن این سه‌تا ایراد مهم رو برای جلسات بعدی رفع کنی.

آرتور ویزلی 30
آفرین آرتور. واقعا رول خوبی بود. اصلاً هم به خاطر اینکه من شیفته‌ی فورد آنجلیای پرنده‌ام نمره‌ی کامل نگرفتی.

اینیگو ایماگو 28
می‌دونی، دو دل بودم که چطوری بهت نمره بدم. کم مونده بود «گوی» رو اختراع ماگلی در نظر نگیرم و نمره‌ی پایینی بهت بدم، ولی این دفعه رو گذشتم، چون نمیشه هم گفت که اختراع ماگلی نیست. خلاصه اینکه ایده‌ت خیلی جذاب نبود. از اونجایی که خوب رول می‌نویسی، سعی کن با انتخاب ایده‌های بهتر برای نوشتن، از هدر رفتن تلاش‌هات جلوگیری کنی.

سال اولی‌ها:
اما دابز 26
می‌دونی اما، داستانت واقعا قشنگ بود. جدی میگم. ولی متاسفانه اون بخشش که مربوط به پروسه‌ی جادویی شدن جارو بود واقعا کم بود. در واقع تو هدف اصلیِ داستان رو به حاشیه بردی. یک نکته‌ی ظاهری رو هم مراعات کنی خیلی خوب میشه: علائم نگارشی (مثل نقطه، ویرگول، علامت تعجب، دونقطه، سه‌نقطه و...) به کلمات قبل از خودشون می‌چسبن و از کلمه‌ی بعدیشون با یدونه فاصله جدا میشن.

اسلیترین
ارشدها: -

سال اولی‌ها:
دیانا کارتر 29
تکلیف خیلی خوبی بود!
فقط به چندتا نکته توجه کن: علائم نگارشی به کلمه‌ی قبل از خودشون می‌چسبن و از کلمه‌ی بعدی با یه فاصله جدا می‌شن. برای مثال می‌تونی به هر کدوم از علائم نگارشی همین پست خودم نگاه کنی... همه‌شون به کلمه‌ی قبلی چسبیده‌ان و از کلمه‌ی بعدی جدا شده‌ان! یه نکته هم اینه که شکلک جای علائم نگارشی رو نمی‌گیره. یعنی مثلا آخر این جمله هم باید نقطه یا علامت تعجب می‌ذاشتی:
نقل قول:
-انیوووو نمی خواااامم
-بذار با وایتکش بشورمت،درد نداره که


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۷ ۱۷:۳۹:۵۱


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
#22
~امتیازات جلسه‌ی اول ماگل‌شناسی~

هافلپاف
ارشد‌ها (نمره‌هاشون از سی محاسبه شده و باید منهای پنج بشه):

رکسان ویزلی 28
از ظاهر پستت که کاملا راضی‌ام. یعنی از نظر رعایت پاراگراف‌بندی و علائم نگارشی و خلاصه اینجور نکات خوبی. ولی داستانت برای یک رول سی نمره‌ای نسبتاً کوتاهه و پردازشش اونقدرا خوب و خلاقانه نیست؛ در حدی که حس می‌کنم خیلی براش وقت نذاشتی و سرسری نوشتی. در مجموع می‌تونم بگم رول خوبیه، و فقط کافی بود ایده رو کمی بیشتر پرورش بدی تا نمره‌ی کامل بگیری.

رودولف لسترنج 28
ایده‌ی نسبتاً خوبی داشتی و رولت بانمک و مناسبه. از نظر ظاهری، اینکه پستت توصیف خیلی کمی داشت حرکت ریسکی‌ای بود، ولی خب همین قضیه رو توی دیالوگا تبدیل به یک موقعیت طنز کردی در نتیجه اینم خوب بود حتی.
با این حال یک سری ایرادهای ظاهری خیلی فاحشی داری که باعث شدن نمره‌ی کامل نگیری: بعد از سه‌نقطه‌ها فاصله باید بذاری. مشخص کردن دیالوگ‌ها توسط خط فاصله انجام می‌شن، نه آندرلاین. تمام دیالوگ‌هات شکلک دارن، که باعث شلوغ شدن پستت شدن. یه سری غلط‌های تایپی ریز هم داشتی که اگر یه بار از روی پستت می‌خوندی به احتمال زیاد رفع می‌شدن.

سدریک دیگوری 30
آفرین!
این رول دقیقا همون چیزی بود که می‌خواستم. هم دقیقاً و مفصل به «پروسه‌ی جادویی شدن» پرداخته بودی (کاری که خیلی ها انجام ندادن و نمره‌دهی رو برام سخت کردن!)، هم ایده‌ت خوب بود، هم خوب بهش پرداختی. ظاهر پستت هم که خوب بود. خلاصه نمره‌ی کامل نوش جونت.
حالا برای اینکه یه نکته‌ای هم گفته باشم؛
نیمه‌ی دوم پستت یه سری پاراگراف ریز ریز داشتی که خیلی‌هاشون از یک جمله‌ی طولانی تشکیل شده بودن. بهتر بود بعضیاشون رو با هم به صورت پاراگراف‌های بزرگتر می‌نوشتی. متوجهی منظورم چیه؟

اگلانتاین پافت 24
شاید فکر کنی به خاطر این نمره‌ی کمی گرفتی که ایده‌ت با رکسان مشترک بود، در حالی که اصلا اینطور نیست!
علت نمره‌ی پایینت اینه که من ازتون خواسته بودم درباره‌ی پروسه‌ی جادویی شدن یک اختراع ماگلی رول بنویسید. پست تو داستانی بود درباره‌ی دعوای دوتا دانش‌آموز هاگوارتز سر تکالیفشون، که این وسط یک پاراگراف هم در مورد چیزی که من خواسته بودم گنجونده بودی! می‌دونی؟
من وقتی می‌گم در فلان مورد رول بنویسید، در واقع انتظار دارم یه داستان در اون مورد بسازید، چیزی که رول تو کلاً نداشتش؛ داستان در مورد جادویی شدن یک اختراع ماگلی.

سال اولی‌ها: -

ریونکلاو
ارشدها (نمره‌هاشون از سی محاسبه شده و باید منهای پنج بشه):

گابریل دلاکور 29
خیلی راضی بودم. یک مقدار کوتاه بود، ولی به هرحال ایده‌ت به قول فراستی، «درومده». اگر پستت کمی بیشتر توصیف داشت راضی‌تر می‌بودم. و اینکه «فرشتهء مهربون» نه! یا باید بنویسی فرشتة مهربون، یا فرشته‌ی مهربون! که من شخصاً دومی رو پیشنهاد می‌کنم.

لینی وارنر 30
چیز زیادی برای گفتن وجود نداره. یه رول عالی که سزاوار نمره‌ی کامله!

دروئلا روزیه 28
ولی با آلوهومورا آدم بلند نمی‌کننا.
البته اون دو نمره به خاطر آلوهومورا کم نشده، بیشتر به خاطر این کم شده که خیلی از جمله‌های پستت از نظر اینکه الان در حال توصیف چه شخصیتی هستن، گنگ بودن. مخصوصا نیمه‌ی اول پست. ولی در کل رولت در حد نمره‌ی کامل بود و حیف کردی خلاصه.

سال اولی‌ها:
پنه‌لوپه کلیرواتر 28
آفرین! ایده و داستانت خوب بودن. به اندازه‌ی کافی ایده‌ت رو پرورش دادی و طنز خوبی هم توی رولت داشتی. با این حال از نظر ظاهر پست خیلی جای بهتر شدن داری. برای شروع سعی کن دوتا چیز رو برای جلسه‌ی بعدی رعایت کنی؛ اول اینکه سعی کن پستت توصیفات بیشتری داشته باشن. نکته‌ی دوم هم این که بعد از تموم شدن دیالوگا، دوبار اینتر بزن بعد پاراگراف توصیف رو شروع کن. اگر اینا رو رعایت کنی فاصله‌ی زیادی با نمره‌ی کامل گرفتن نداری.

ربکا لاک‌وود 25
داستانت واقعا قشنگ بود. ولی وقتی داری رول جدی می‌نویسی، باید به منطقی بودن اتفاقات و حرف‌ها و کارهای شخصیت‌ها بیشتر توجه کنی. این که خانم کتابدارِ عصبانی، چی میشه که به سرعت تحت تأثیر قرار می‌گیره و یک‌دفعه رفتارش با دخترک قصه‌ی ما نرم میشه خیلی برام قابل قبول نبود. یا مثلا اینکه یک دفعه چنین طلسم قدرتمندی رو روی دفترچه اجرا می‌کنه و لحنش کتابی میشه. با این همه جا داره دوباره بگم: داستانت واقعا قشنگ بود!


گریفیندور
ارشدها (نمره‌هاشون از سی محاسبه شده و باید منهای پنج بشه):
فنریر گری‌بک 30
چیز زیادی برای گفتن ندارم فنریر. خوب و کامل نوشته بودی و نمره‌ی کامل هم گرفتی. نوشِ جون!

ریچارد اسکای 19
آه، ریچارد!
اولا که نیازی نبود در مورد چندتا اختراع بنویسی؛ چون اینجوری کیفیت رو فدای کمیت کردی. از طرف دیگه ایرادای ظاهری و فنی پستت یه مقدار زیاد بودن، طوری که هرکاری می‌کنم نمی‌تونم فقط با توضیح بهت بگم. واسه همین تلاش می‌کنم بخشی از رولت رو (فقط از نظر ظاهری) اصلاح کنم، خودت بگرد ببین چه تفاوتایی کرده.
نقل قول:
روزی از روز های گرم تابستانی، مردی که تازه از سر کار برگشته بود و می‌خواست بنشیند و خستگی در کند، با صدای ناهنجار زنش مواجه شد:
- باز که تو نشستی اون روزنامه رو بخونی! پاشو برو ظرفارو بشور.

آن لحظه مرد آرزو کرد که کسی بر رویش وردی نابخشودنی بزند و آن ثانیه ها ثانیه های آخر عمرش باشد؛ ولی دیگر فایده ای نداشت و باید تاوان ذلیل بودنش را پس می داد و دستانش را آسفالت می کرد.

اما این روند طولی نکشید، روزی مرد پی برد که می شود با جادو کاری کند که ظروف خود به خود شسته بشوند و دستانش دیگر مانند ماگل ها را آسفالت نشود. مرد ظرفشویی جادویی خودکار را ابداع کرد و خیال کرد که می تواند یک دقیقه راحت استراحت کند. اما وقتی خواست بنشیند و روزنامه ای بخواند باز صدایی آمد.


استرجس پادمور 24
استرجس، علائم نگارشی چیزی فراتر از نقطه و سه‌نقطه هستن. مخصوصاً ویرگول جای خالیش به شدت در جملات طولانیت احساس می‌شد. ضمن اینکه علائم نگارشی به کلمه‌ی قبلیشون می‌چسبن و از کلمه‌ی بعدی با یک فاصله جدا میشن. در ادامه، لازمه بگم متن توصیفاتت یا می‌تونن کتابی باشن، یا محاوره‌ای. ترکیب دوتاشون غلطه. سعی کن این سه‌تا ایراد مهم رو برای جلسات بعدی رفع کنی.

آرتور ویزلی 30
آفرین آرتور. واقعا رول خوبی بود. اصلاً هم به خاطر اینکه من شیفته‌ی فورد آنجلیای پرنده‌ام نمره‌ی کامل نگرفتی.

اینیگو ایماگو 28
می‌دونی، دو دل بودم که چطوری بهت نمره بدم. کم مونده بود «گوی» رو اختراع ماگلی در نظر نگیرم و نمره‌ی پایینی بهت بدم، ولی این دفعه رو گذشتم، چون نمیشه هم گفت که اختراع ماگلی نیست. خلاصه اینکه ایده‌ت خیلی جذاب نبود. از اونجایی که خوب رول می‌نویسی، سعی کن با انتخاب ایده‌های بهتر برای نوشتن، از هدر رفتن تلاش‌هات جلوگیری کنی.

سال اولی‌ها:
اما دابز 26
می‌دونی اما، داستانت واقعا قشنگ بود. جدی میگم. ولی متاسفانه اون بخشش که مربوط به پروسه‌ی جادویی شدن جارو بود واقعا کم بود. در واقع تو هدف اصلیِ داستان رو به حاشیه بردی. یک نکته‌ی ظاهری رو هم مراعات کنی خیلی خوب میشه: علائم نگارشی (مثل نقطه، ویرگول، علامت تعجب، دونقطه، سه‌نقطه و...) به کلمات قبل از خودشون می‌چسبن و از کلمه‌ی بعدیشون با یدونه فاصله جدا میشن.

اسلیترین
ارشدها: -

سال اولی‌ها:
دیانا کارتر 29
تکلیف خیلی خوبی بود!
فقط به چندتا نکته توجه کن: علائم نگارشی به کلمه‌ی قبل از خودشون می‌چسبن و از کلمه‌ی بعدی با یه فاصله جدا می‌شن. برای مثال می‌تونی به هر کدوم از علائم نگارشی همین پست خودم نگاه کنی... همه‌شون به کلمه‌ی قبلی چسبیده‌ان و از کلمه‌ی بعدی جدا شده‌ان! یه نکته هم اینه که شکلک جای علائم نگارشی رو نمی‌گیره. یعنی مثلا آخر این جمله هم باید نقطه یا علامت تعجب می‌ذاشتی:
نقل قول:
-انیوووو نمی خواااامم
-بذار با وایتکش بشورمت،درد نداره که


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۷ ۱۷:۳۱:۳۳
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۷ ۱۷:۳۸:۲۳


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۸
#23
دانش‌آموزها تک تک طومارهایشان را روی میز سوجی می‌گذاشتند و به صندلی‌هایشان برمی‌گشتند. سوجی که خودش روی میز قرار داشت، به سرعت عناوین طومارها را می‌خواند:
- دستمال آشپزخونه‌ی جادویی، ساعت ویزلی‌ها، جاروی پرنده، حمام جادویی...

لبخند کجکی سوجی مدام پهن‌تر می‌شد. هیجان داشت؛ هم شاگردانش تکالیف جالبی نوشته بودند، هم این بار تعداد حاضران در کلاس بیشتر بود و مشتاق‌تر به نظر می‌رسیدند. وقتی همه‌ی تکالیف جمع شدند، بعد از یک سرفه‌ی تصنعی تدریسش را شروع کرد:
- خب بچه‌ها! از کاراتون راضی‌ام. همه‌تون دیدین که چجوری ترکیب جادو با وسایل ماگلی کیفیت زندگی در دنیای جادویی رو بیشتر کرده. بیایین بعضی از نوشته‌هاتون رو بررسی کنیم.

سوجی به سمت طومارها قل خورد و گفت:
- به طور ویژه، اون‌هایی که در مورد حمل و نقل هستن رو مثال می‌زنم. مثلا فنریر در مورد اتوبوس شوالیه نوشته... یکی از ترکیب‌های ماگلی-جادویی شگفت‌انگیز! هر موقع بهش نیاز داشته باشین پیداش میشه و در حالی که توش روی تخت لم دادین، با سرعت خارق‌العاده موانع رو پشت سر می‌ذاره و شما رو به مقصد می‌رسونه!

موقع توصیف اتوبوس شوالیه، شیفتگی در چشم‌های سوجی نمایان بود. ادامه داد:
- توش حتی می‌تونید شکلات داغ هم بخرید! چی بهتر از این؟ نه جدی... چی بهتر از یه وسیله‌ی حمل و نقل عمومیه؟

مکث کوتاهی کرد و بعد از نگاه دوباره به تکلیف‌ها، جواب داد:
- طبیعتاً یه وسیله‌ی حمل و نقل شخصی بهتره. مثلا اِما و لینی درباره‌ی جاروهای پرنده نوشتن. قدیمی ولی کارآمد، درسته؟ خب باید اعتراف کنم خیلی از جاروها خوشم نمیاد. اگر تفریح جذاب کوییدیچ رو بذاریم کنار، جاروها واقعا ناکارآمد و اذیت‌کن به نظر میان. نشستن روی جارو عذاب‌آوره، حفظ تعادل روش سخته و اگه بازیکن حرفه‌ای کوییدیچ نباشین، احتمالا مجبورین تمام طول مسیر دو دستی ازش بچسبین! پس چاره چیه؟

سوجی به سدریک نگاه پرسشگری کرد. سدریک با تردید گفت:
- قالیچه‌ی پرنده؟
- آفرین! همون طور که سدریک گفت و در تکلیفش هم نوشته، یک جایگزین خوب برای جارو، می‌تونه قالیچه‌ی پرنده باشه. نرم و راحت، روش لم می‌دید و پرواز می‌کنید. حتی به راحتی می‌تونه برای بیشتر از یک سرنشین به کار بره. ولی... آیا واقعا قالیچه‌ها بهترین وسیله‌های حمل و نقل جادویی هستن؟ فکر نمی‌کنم. از یک طرف کنترل کردنشون خیلی سخت‌تر به نظر می‌رسه و دوماً، من که وقتی به قالیچه‌ی پرنده نگاه می‌کنم ترس از پایین پرت شدن می‌گیرم! اگر هوا طوفانی یا کولاک باشه واقعا میشه راحت روی قالیچه اینور اونور رفت؟

تکالیف را این ور و آن ور کرد تا به طومار آرتور رسید.
- بله، پیداش کردم. نهایتا می‌رسیم به تکلیف و نوآوری آرتور؛ یعنی فورد آنجلیای پرنده! کمی بهش فکر کنید... یه وسیله‌ی حمل و نقل شخصیه که با سرعت زیاد پرواز می‌کنه. قشنگ صاف و ساده روی صندلی می‌شینید و هدایتش می‌کنید، برخلاف خودروهای ماگلی اونقدر راحت کنترل میشه که دوتا بچه‌ی دوازده ساله بتونن از لندن تا هاگوارتز باهاش پرواز کنن، می‌تونه نامرئی بشه تا با خیال راحت همه جا برونیدش، پنج تا سرنشین داره، داخلش حین پرواز از باد و کولاک و طوفان در امانید و کلی مزیت دیگه. آرتور، واقعا جا داره بهت تبریک بگم! این یکی از بهترین و کارآمدترین نوآوری‌های جادوییه که تو خلق کردی ولی متاسفانه نادیده گرفته شده.

سوجی ذوق را در چشمان آرتور می‌دید، و خوشحال بود که توانسته کاری کند که بقیه هم به آرتور به دیده‌ی تحسین نگاه کنند. لبخند محوی زد و گفت:
- ببینید عزیزانم، حتی آرتور هم از تمام پتانسیل‌هایی که این ابداع می‌تونه داشته باشه استفاده نکرده. مثلا با کمی جادوی بیشتر، می‌شد کاری کرد که علاوه بر پرواز، زیر آب هم بتونه حرکت کنه. و خیلی کارهای دیگه. فکر می‌کنید چرا بقیه‌ی جادوگرا به جای شگفت‌زده شدن از همچین شاهکاری، نادیده گرفتنش و هنوز چسبیدن به جاروهاشون؟ دلیل اولش کم کاری خود آرتور بوده که خوب به همه معرفیش نکرده، ولی مطمئناً دلیل اصلیش تعصب بیجاییه که جلسه‌ی قبل ازش گفتم. اینکه خیلی‌ها استفاده از تکنولوژی جدید ماگلا رو، حتی اگر با جادو ترکیب شده باشه ننگ می‌دونن.

و تدریسش را اینگونه به پایان برد:
- در تکلیف جلسه‌ی قبل، به وسایلی نگاه کردید که در گذشته با جادو ترکیب شده بودن. حالا می‌خوام نگاهتون به آینده باشه. می‌خوام دیدتون باز باشه و ببینید چقدر پتانسیل‌های زیادی برای خلاقیت و نوآوری هست اگر نسبت به ماگل‌ها و تکنولوژیشون گارد نداشته باشیم. می‌خوام برید بین وسایل ماگلی بگردید و ببینید چجوری میشه با جادو کردنشون کیفیت زندگیمون رو افزایش داد. پس تکالیف رو می‌خونم یادداشت کنید:
1- به نظرتون به جز قابلیت پرواز و نامرئی شدن، با جادو چه قابلیت‌های دیگه‌ای میشه به خودروهای ماگلی اضافه کرد؟ (5 نمره)
2- طی یک رول، تلاش کنید یک وسیله‌ی مشنگی جدید رو با جادو ترکیب کنید تا کاراییش بیشتر شه یا قابلیت‌های جدیدی بهش اضافه بشه. (15 نمره)
(توضیح: می‌تونید آزمون و خطا کنید. لزومی نداره حتماً جادوهاتون اونطوری که می‌خواین عمل کنن! مهم ایده‌تونه که چی رو چجوری جادو کنید، اینکه آیا نتیجه می‌گیرید یا نه خیلی مهم نیست.)
3- جامعه‌ی جادویی لندن رو تصور کنید، با این تفاوت که جادوگرها نسبت به تکنولوژی دیدِ منفی ندارن و به طور روزمره از انواع لوازم ماگلیِ جدید و جادو شده استفاده می‌کنند. بخشی از زندگی روزمره‌ی یک جادوگر رو در همچین دنیایی توصیف کنید. (می‌تونه در قالب یک رول کوتاه باشه یا صرفاً توصیف، هر کدوم که راحت‌ترید.) (10 نمره)
امیدوارم بتونم شما رو نسبت به آینده‌ای که توش جادو و تکنولوژی ترکیب شده باشن خوشبین کنم. کلاس تمومه، موفق باشین!

از روی میز پایین پرید و به خارج از کلاس قل خورد.


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱ ۱۳:۴۲:۱۵


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۸
#24
سلام به نوگلای باغ رماتیسم، و مهمونای عزیزمون.

می‌بینم که توی این اردوی انشاییمون ترکوندین و انشاهای پر و پیمونی نوشتین. بریم سراغ کارتا که می‌دونم منتظرشون بودین!

بابای ویزلیا
یه انشای کلاسیک سبک خودت!
مرسی بابت توصیه‌های آخر انشات. واقعا نیاز بود یکی همه‌ی اینا رو یه جا جمع کنه. در نتیجه بیا این هزارآفرین تازه و آبدار واسه تو.
تصویر کوچک شده


فنر
اینم یه انشای کلاسیک دیگه؛ سبک فنریسم.
اون قضیه ساعت شیش نبود ولی. یک ربع بیست دقیقه‌ای بعد از چهار بود. دیگه خودت بهتر در جریانی، گفتن نداره این چیزا.
تصویر کوچک شده


آلکتو کرو
موضوع انشا رو فنر نداد، خودم داده بودم.
و اینکه تو چرا نتیجه‌ی اخلاقی همه‌ی انشاهات اینه که چیژ بکشیم؟ Coincidence؟ I think not.
تصویر کوچک شده


و اولین مهمونمون؛
رابستن لسترنج
برو شیرشاه رو ببین ولی. چرا نشنیدی؟ ما که سبک زندگیمون براساس هاکونا ماتاتا بنا شده اصن.
ولی به انشاها نمره نمی‌دیم اینجا. اینجوری کارت می‌دیم. مثلا چون انشای مناسبی داشتی، این کارت قشنگ واسه توئه:
تصویر کوچک شده

نوش جون!

آلبوس دامبلدور
پروفس!
البته این که انشا نبود ولی به هرحال ما پروفسمونو از زنگ انشا دست خالی راهی نمی‌کنیم!
تصویر کوچک شده


نجینی
با سزار واقعی؟
انشای خوبی بود. گشنه‌م شد وقتی خوندمش! هوووم... دستم نمی‌ره زیر «کلی آفرین» بهش بدم!
تصویر کوچک شده


کنت الاف
انشات رو که دیدم باز یادم افتاد جات تو زنگ انشا چقده خالیه. یاد اون موقعا که جفتمون نوآموزای زنگ انشا بودیم بخیر. واسه‌ت یه صدآفرین کنار گذاشته‌م خلاصه.
تصویر کوچک شده


آستریکس
هی هی هی! چی چی و تا یه برنامه‌ی دیگه و سال دیگه خدانگه‌دار؟ دیر اومدی نخوا زود برو! باهات کار داریم هنوز. می‌خوای موضوع جدید زنگ انشای خودمونو همین هفته بدم؟
ضمناً... آستریکس هفت حرف داره. می‌دونی دیگه چی هفت حرف داره؟ درسته:
تصویر کوچک شده


ریچارد اسکای
حالا که باهاش در ارتباط بودی، کاش ازش می‌پرسیدی ببینی پرتقال رو میشه با زرشک پیوند زد؟ واسه مریض می‌خوام.
تصویر کوچک شده


خب. این از کارت‌هاتون. و اما موضوعات جلسه‌ی بعد!
عه.
اوه.

جلسه‌ی بعد نداریم اینجا.

اولین باره که پست کارتا بدون موضوعات جلسه‌ی بعد تموم میشه. خب دیگه، پس موفق باشین. خداحافظ!


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۹ ۱:۳۵:۰۲


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۸
#25
کلاس ماگل‌شناسی هیچوقت کلاس محبوبی نبود. دانش‌آموزانِ ماگل‌زاده از قبل همه‌چیز را در مورد ماگل‌ها می‌دانستند، و اصیل‌زاده‌ها معمولا تمایلی به شناخت ماگل‌ها نداشتند. طبیعی بود که این درسِ اختیاری، کمترین تعداد دانش‌آموزان را داشته باشد.

اما آن روز، همان اندک دانش‌آموزهای حاضر در کلاس هم چندان کنجکاو و مشتاقِ ماگل‌شناسی به نظر نمی‌رسیدند. درحالی که منتظر استادشان بودند، با چشم‌های خواب‌آلود و خمیازه‌های پشت سر هم، آرام مشغول پچ پچ کردن بودند. به همین دلیل وقتی که در کلاس به اندازه‌ی یک وجب باز شد و یک پرتقال درشت، عرض کلاس را تا صندلی معلم قل خورد، کسی متوجه نشد.

سوجی از کف زمین روی صندلی و بعد روی میز معلمی‌اش جست زد و از روی میز داد زد:
- سلّااااام بچه‌ها!

تقریبا همه‌ی دانش‌آموزها تازه متوجه حضور سوجی در کلاس شدند. کلاس در سکوت فرو رفت و سوجی ادامه داد:
- احتمالاً همه‌تون می‌دونید من کی هستم؛ سوجی، و طبیعتاً استاد ماگل‌شناسی‌تون. این ترم من یه برنامه‌ی جدی و مدوّن برای تدریس دارم و چهارتا مطلب کلی رو درباره‌ی زندگی ماگل‌ها و تعاملش با دنیای جادویی قراره بررسی کنیم. مبحث این جلسه‌ی ما، یک جورایی مقدمه‌ای برای جلسات دیگه‌ست. «نقش تکنولوژی ماگلی در زندگی امروز جادوگران». ازتون می‌خوام به این فکر کنید که کدوم یکی از وسایلی که به صورت روزمره استفاده می‌کنید در اصل اختراع ماگل‌ها هستن؟

هیچکس جوابی نداد، چون درواقع کسی حواسش به پرتقال سخنگوی روی میز نبود. فقط یکی از ریونکلاوی‌ها سرش را بلند کرد و گفت:
- میشه یه بارم سوالتو بپرسی سوجی؟

سوجی این بار کمی بلندتر گفت:
- پرسیدم از کدوم تکنولوژی‌های ماگلی به صورت روزمره استفاده می‌کنید؟

ریونکلاوی مذکور بی‌درنگ گفت:
- هیچ کدوم. من اصیل‌زاده‌ام، خونواده‌ی ما علاقه‌ای به وسایلای ماگلی نداره.

سوجی لبخند زد. این دقیقا جوابی بود که دلش می‌خواست. در ادامه پرسید:
- خب، حالا که از هیچ وسیله‌ی ماگلی‌ای استفاده نمی‌کنی؛ میشه برام به طور خلاصه یه روز عادیت در خونه رو توصیف کنی؟
- هوووم... از خواب که بیدار میشم... خب، صبحونه می‌خورم و... اممم، با برادرام توی حیاط کوییدیچ کوچیک بازی می‌کنیم. بعد ناهار می‌خوریم. عصرا مادرم از رادیو سلستینا واربک باز می‌کنه و... احتمالا یه مقدار شطرنج جادویی بازی کنیم و... نمی‌دونم. می‌خوابیم دیگه.
- خب، بذار یک جور دیگه به این روز زیبات نگاه کنیم. تو هر روز از تخت خوابت بلند میشی. تخت خواب یه اختراع ماگلیه. در ظرف‌هایی که ماگل‌ها ساختن، نونی می‌خوری که یک نانوای ماگل پخته و گندمش رو یک کشاورز ماگل کاشته. بعد سوار جارویی میشی که ماگل‌ها اختراع کردن و جادوگرها فقط کاربردش رو تغییر دادن. از رادیویی که یه اختراع ماگلیه آهنگ می‌شنوید و بعد شطرنج رو که ماگل‌ها اختراع کردن رو بازی می‌کنی. جزئی‌تر اگر بخوام نگاه کنم، پارچه رو هم ماگل‌ها ساختن، پس حتی لباس‌هایی که تنته هم اختراع ماگلی محسوب میشن، و فقط در قالب یک ردا به هم دوخته شدن.

سوجی نفس عمیقی کشید و تدریسش را اینگونه به پایان برد:
- خب. جمع‌بندی می‌کنم. ببینید بچه‌ها، خیلی از وسایلایی که در دنیای جادویی روزمره ازشون استفاده میشه، یا کاملاً ماگلی هستن، یا اولش ماگلی بوده‌ن و بعداً با جادو ترکیب شدن. خیلی خیلی وسایلای کمی هستن که از صفر توسط جادوگرا ساخته شده‌ باشن. مثلا ماگل‌ها جارو و قالیچه داشتن، جادوگرا پرنده‌ش کردن. ماگل‌ها شطرنج داشتن، جادوگرا مهره‌هاش رو متحرک کردن. میل‌های بافتنی ماگلی جادو میشن تا خودبه‌خود بافتنی ببافن. توی وزارت سحر و جادو از آسانسورهای جادویی استفاده میشه و حتی همین هاگوارتز، یک مدل جادویی از یک آکادمی شبانه‌روزی ماگلیه. پس جادوگرها هرگز نمی‌تونن خودشون رو از تکنولوژی و ابداعات ماگلی جدا بدونن و به عبارت دیگه؛ عار دونستن استفاده از وسایل ماگلی مسخره‌ست.

وقت دادن تکالیف بود. سوجی گفت:
- همونطور که گفتم، خیلی از لوازم روزمره‌ی جادوگرها، در اصل ماگلی بوده‌ن و بعداً توسط جادوگرها بهشون جادو اضافه شده. پس برای جلسه‌ی بعد، می‌خوام این کار رو انجام بدید: به دفترچه خاطرات هاگوارتز برین و برام در مورد پروسه‌ی جادویی شدن یکی از اختراعات ماگلی در گذشته رول بنویسید. این رول تنها تکلیف شماست و سی نمره داره. و دقت کنید، درسته تدریس من جدی و خشک بود، اما شما در سبک نوشتارتون آزادید. حتی چه بهتر اگر طنز بنویسید! همین دیگه، خداحافظ بچه‌ها.

این را که گفت، از روی میزش به زمین جهید و به بیرون از کلاس قل خورد.


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱ ۲۰:۳۱:۳۵
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱ ۲۰:۳۷:۲۶


پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
#26
توضیح اینکه من هنوز پستا رو (به جز پست اول حسن مصطفی) فرصت نکردم بخونم و در جریان قرار بگیرم در نتیجه امیدوارم تکراری نباشه حرفم.

به نظرم این که بالاخره یه روزی این سایت باید منتقل بشه دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. یعنی اگر الان نتونیم از خیر آرشیو شونزده ساله (شونزده سال؟ درست میگم؟) نگذریم، احتمالا یه روزی برای اینکه چجوری از خیر آرشیو بیست ساله بگذریم قراره عزاداری کنیم.

خلاصه به نظرم این انتقال هرچه زودتر انجام بگیره بهتره.

شاید بعدا در شرایط مناسب‌تری برگردم پست‌ها رو بخونم و مفصل‌تر نظر بدم.



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#27
چند دقیقه طول کشید تا مرگخوارها بالاخره و با زحمت بسیار، زنبورها را از خودشان دور کردند و از خستگی روی زمین ولو شدند تا سوزش جاهای نیششان کمتر شود. در همین حین، یکی از بوته‌های اطراف خش خشی کرد و یکدفعه چند پارچ آب‌پرتقال با تکه‌های بزرگ یخ داخلشان، از بین بوته‌ها بیرون گذاشته شدند!
- اینا از کجا اومدن دیگه؟ به‌به!

سمت محفلی‌ها
- پروفس، بچه‌ها، نگران نباشین! من دیدم همه‌تون معطوف شدین، خودم یواشکی رفتم و تلافی کردم. یه جوری هم تلافی کردم که تا عمر دارن یادشون نره.

دامبلدور با نوک انگشت، عینک هلالی شکلش را کمی پایین آورد و از بالای شیشه‌اش، نگاه مشکوکانه‌ای به سوجی انداخت.
- فرزندم، ما خیلی وقته که دیگه معطوف نیستیم. خودمون هم با پرتاب آلبوس پلاستیکی و یاری زنبورا مرگخوارا رو تنبیه کردیم. میشه بپرسم دقیقا چطوری تلافی کردی فرزندم؟
- یه چیز چندش‌آور دادم به خوردشون پروفس. ولی می‌دونین، اصولا من هیچ‌جوره نمی‌تونم فرزند شما باشم. یعنی خب ما میوه‌ها با درختا تناوب نسل داریم. پدر و مادرمون درختن، بچه‌هامون هم درخت میشن. بعد دوباره نوه‌هامون میوه میشن. بعد نتیجه‌هامون...

ریموند سوجی را از روی زمین برداشت و تکان داد.
- سوجی! سوجی! یه لحظه تمرکز کن!
- بعد ندیده‌هامون... چی شده؟
- پروفسور پرسید دقیقا چجوری تلافی کردی؟
- آهان... گفتم که. یه چیز چندش‌آور به خوردشون دادم.

تقریباً تمام محفلی‌ها مطمئن بودند که نظر پرتقال‌ها و آدم‌ها می‌تواند در مورد چیزهای چندش‌آورمتفاوت باشد. ریموند ادامه داد:
- و اون چیز چندش‌آور چی بود؟
- حالتون به هم می‌خوره ها.

اما سوجی از نگاه‌های خیره‌ی محفلی‌ها فهمید منتظر جواب هستند.
- خودتون خواستین بگم. آب‌پرتقال مخلوط با پالپ و یخ.

با اینکه تقریبا همه مطمئن بودند آخر سر این جواب را خواهند شنید، اما باز هم ناامید شدند. بچه ویزلی‌ها تلسکوپ آملیا را کش رفتند و با حسرت، نوبتی به مرگ‌خوارهایی که پارچ‌های آب‌پرتقال خنک را سر می‌کشیدند نگاه می‌کردند. آن‌ها مدت‌ها بود که از سوجی آب‌پرتقال می‌خواستند اما سوجی می‌گفت که هیچوقت حاضر نیست ببینید عزیزانش دارند از فاضلاب یخچال گریمولد تغذیه می‌کنند.

اما مرگخوارها که حالا با خوردن آب‌پرتقال ریکاوری شده بودند، کم‌کم داشتند برای انتقام سنگین‌تری حاضر می‌شدند.



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸
#28
تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض، به رهبری آرتور ویزلی، حالا در گوشه دیگری از لندن طی عملیاتی سهمگین و حساب شده خودشان را برای دستبرد زدن به یک موبایل‌فروشی آماده می‌کردند. چرا که آرتور ویزلی بعد از منقرض کردن باروفیو و رسیدن به ریاست دایره‌ی حفاظت از چی چی، به یک دیکتاتور کوچک تبدیل شده بود و علایق شخصی‌اش در زمینه‌ی تکنولوژی مشنگی را به جای حفاظت از چی چی در دستور کار قرار داده بود.

برده‌ای که تخت روان آرتور را به سمت موبایل‌فروشی حمل می‌کرد، با ترس و لرز سرش را چرخاند و گفت:
- رییس، به نظرتون یه‌کم عجیب نیست که تیم زنده گیریِ دایره‌ی حفاظت از موجودات جادویی‌ِ در حال انقراض می‌خواد از یه مغازه‌ی مشنگی دزدی کنه؟ ما نباید مشغول زنده‌گیری موجودای جادویی می‌بودیم؟

آرتور که داشت سیبیل هیتلری قرمز رنگش را می‌خاراند، با این حرف کارمند-برده‌اش، شلاقش را در هوا چرخاند و داد زد:
- حرف نباشه! از این به بعد هرکس اعتراضی داره...

اما با تیر کشیدن ناگهانی گردنش، حرفش نصفه ماند. دستش را به سمت جای دندان‌های باروفیو روی گردنش برد. زخم دچار درد شدیدی شد و آرتور حس کرد که بدنش دچار تغییر شکل است. ناگهان تمایل شدیدی به گاز گرفتن گردن برده‌هایش را در خودش حس کرد.

یکی دیگر از برده‌ها که سرش را برگردانده بود ببیند آرتور چرا حرفش را نصفه گذاشته، چشم‌هایش گرد شد و با تعجب گفت:
- باروفیو؟

اما دیگر دیر خیلی شده بود، چون آرتوفیو همزمان از روی تخت روان به روی او پرید و گردنش را گاز گرفت.

در لوله‌های شهر لندن
مولکول‌های عبوژ که در آخرین انشعاب‌های لوله‌کشی شهر لندن بودند و دیگر فاصله‌ای با سرازیر شدن از شیر آب‌های ملت نداشتند، با سنسورهای دقیق «حالی به حالی شدن یاب» درونشان متوجه تغییرات عجیبی در سطح لندن شدند. اینکه مردم بدون دخالت آن‌ها حالشان عوض می‌شد، باروفیو می‌شدند و همدیگر را گاز می‌گرفتند آن‌ها را عصبانی می‌کرد! رئیس مولکول‌های عبوژ مشت‌هایش را بالا برد و داد زد:
- حالی به حالی کردن همه چیز کار ماست! حق ماست! فقط ما باید انجامش بدیم! حملـههه‌عــهه!

و بدین ترتیب، عبوژهای کوچک و عصبانی و بیشمار، با سرعت بیشتری به سمت شیر آب‌های لندن شتافتند.



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
#29
خلاصه:
به نظر می‌رسه که بالاخره سفیدی بر لندن چیره شده و دیگه شرارت و انسان‌های شرور باقی نمونده‌ن. اما ماتیلدا که این قضیه به نظرش عجیب بود، صداهای مشکوکی از بیرون خونه‌ی گریمولد می‌شنوه و بعد از تعقیب صدا، به یک رد خون می‌رسه. حالا به همراه گادفری و یک پسر گریفیندوری به اسم جکسون رد خون رو دنبال کرده‌ن و رسیده‌ن به یه خونه.

ادامه‌ی سوژه:


ماتیلدا، گادفری و جکسون، در سکوت مطلق به خونه خیره مونده بودن. ترسیده بودن... رد خون خبر از وقایع شومی می‌داد. اما به عنوان دوتا محفلی و یک گریفیندوری، چیزایی مثل «مبارزه با سیاهی» و «شجاعت» مانع بیخیال شدنشون می‌شد. البته شاید هم بیشتر حس ماجراجویی و فضولی بود که ترغیبشون می‌کرد وارد خونه بشن! به هرحال، جکسون اولین نفری بود که پا پیش گذاشت و در خونه رو محکم هل داد.

در قفل نبود و با فشار جکسون، با صدای جیرجیر بلندی باز شد. اونقدر بلند که مطمئناً هرکسی داخل خونه بود از ورودشون با خبر می‌شد. پشت در یه راه‌پله‌ی تاریک بود که به زیرزمین می‌رفت.

تپ تپ تپ‌تپ تتپ...

ماتیلدا مطمئن نبود این صدای قلبشه که می‌شنوه یا کسی داره با قدم‌های نامنظم از پله‌ها بالا میاد. اما وقتی هیکل سیاه بزرگی از پلکان تاریک بالا اومد و جلوشون ظاهر شد؛ چه صدای قلبش بود چه صدای قدم‌های اون شخص؛ متوقف شد.

- به به! شومام اومدین سیاهی درونیتونو اینجا خالی کونین و سیفیتِ سیفیت بشین؟

به نظر ماتیلدا، صدای اون هیکل بزرگ که هنوز توی تاریکی درست تشخیصش نمی‌داد واقعا آشنا بود.

- چرا نیمیاین تو؟ ببینم، نکونه تازه‌واردین؟

هیکل تاریک یک قدم جلوتر اومد و اون سه‌تا چند قدم عقب‌تر رفتن. اما با افتادن نور تیرچراغ‌برق روی صورت مرد، هر سه‌تاشون با هم داد زدن:
- هاگرید؟!
- عه! شومایین بچه‌ها؟ خود پروفیسور دامبلدور آدرس اینجا رو بهتون داد؟ زود بزرگ شدین چیقد.

هاگرید دستش رو به ریش پرپشتش برد و با شدت ناجوری خاروند. در این فاصله گادفری متوجه دست و صورت زخمی هاگرید و بینی خون‌آلودش شد. هاگرید گفت:
- خب عب نداره. بیاین بریم پایین. شوما نوجوونا هم لابد سیاهیای خودیتونو دارین که باس خالی شه. اتفاقا خوب موقع رسیدین. بجونبین!

ماتیلدا، گادفری و جکسون نمی‌دونستن از دیدن هاگریدِ زخم‌وزیلی در موقعیتی که انتظار داشتن یه جادوگر تبهکار و قاتل ببینن خوشحال‌کننده‌س یا ترسناکه. خیلی مضطرب بودن، اما به هرحال باید ته و توی ماجرا رو درمیاوردن. خالی کردن سیاهی درون دیگه چی بود؟ یعنی چی که «خوب موقع» رسیده‌ن؟ آروم به دنبال هاگرید از پله‌ها پایین رفتن.

بعد از رفتن به زیرزمین و طی کردن یه راهروی کوتاه، در کمال تعجب به یه اتاق خیلی شلوغ رسیدن. جمعیت زیادی که به زور توی اتاق جا شده بودن، همه به دور چیزی یا کسی که مرکز اتاق بود حلقه زده بودن. تراکم جمعیت زیاد بود و معلوم نبود اون وسط چیه، اما در و دیوار خون‌آلود و بوی مشمئزکننده‌ی فضا حاکی از یه دورهمی دوستانه نبود.

گادفری آستین ماتیلدا رو کشید و در گوشش گفت:
- هی... نگاه کن... چه جمعیت عجیبی اینجاست. اون بغل چند نفر با لباس مرگخواری می‌بینم. یکیشون ماسک نداره... فنریر گری‌بک؟ کنارش اما آرتور ویزلی و یه محفلی دیگه خیلی راحت وایستاده.

ماتیلدا گفت:
- آره. اون طرف هم چندتا محفلی سابق کنار دوتا مرگخوار وایستادن. خدای من... اینجا کجاس دیگه؟ چیکار می‌خوان بکنن؟

تا اینکه بالاخره از وسط اتاق - که اون‌ها هنوز هم بهش دید نداشتن - صدای سرفه و صاف کردن گلو اومد. زمزمه‌ی حضار خاموش شد. صدا شروع کرد به حرف زدن:
- زمانی بود که همه‌ی ما درگیر سیاهی بودیم. شرارت و خشونت، یا تلاش بی‌ثمر برای مبارزه باهاش چیزهایی بودن که باهاشون سعی می‌کردیم به زندگی‌های بی‌ارزشمون هدف بدیم! اما ما اینجا تونستیم به این چیزهای مسخره پایان بدیم. ما بالاخره فهمیدیم اصل زندگی چیه... حالا بیاین یک بار دیگه قوانین رو مرور کنیم! اولین قانون چیه؟

حضار یکصدا گفتن:
- در مورد باشگاه مشت‌زنی حرف نمی‌زنیم!


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۷ ۲۳:۳۲:۳۳


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۷
#30
- در سمت راست زمین، تیم اساطیری ریونکلاو رو داریم که اولین تیم مشترک خدایان و انسان‌ها بعد از جام کوییدیچ المپ در سه هزار سال قبله. و سمت چپ زمین هم... تیم نخاله‌ها...
- جردن!

نگاه همه به سمت جایگاه گزارشگر چرخید.
- الکی مثلا من پروفسور مک‌گونگالم! هیچی... هیعک... ادامه بده بِلا!

هوریس قهقهه‌ای زد و بطری نوشیدنی‌اش را سر کشید. ظاهراً مدیر هاگوارتز دوباره در مصرف نوشیدنی زیاده‌روی کرده بود. بلاتریکس چشم‌غره‌ای به هوریس رفت و هوریس بلافاصله ترجیح داد بطری‌هایش را جمع کند و جایی غیر از جایگاه گزارشگر برای تماشای بازی پیدا کند. بلاتریکس که گزارشگر بود ادامه داد:
- بله! همونطور که داشتم می‌گفتم، سمت چپ زمین هم تیم گریفیندور رو داریم که یه دسته موجود عجیبن که دور هم جمع شدن! نمی‌دونم طرفدارای گریفیندور چی رو دارن تشویق می‌کنن! واقعا امیدوارید همچین نخاله‌هایی مقابل خداهای تیم ریونکلاو برنده بشن؟!

گریفیندوری‌ها هو کشیدند و هواداران ریونکلاو زدند زیر خنده. ورزشگاه کوییدیچ هاگوارتز برای لحظه‌ای غرق در سر و صدا شد تا اینکه بلاتریکس در بلندگو سرفه کرد و ادامه داد:
- و جالب‌تر اینکه تنها بازیکن آدم حسابی گریفیندور، یعنی کاپیتانشون موتویاما سه روز قبل استعفا داده و همونطور که می‌بینید در بازی حضور نداره.

فلش بک

سه روز تا بازی گریفیندور-ریونکلاو باقی مانده بود. اعضای گریفیندور در رختکن زمین بازی جمع شده بودند تا آخرین تمرین کوییدیچشان را شروع کنند. مسابقه‌ی پیش رو حساس و تعیین‌کننده بود و همه مضطرب بودند. تاتسویا در حالی که کاتانایش را به طرز تهدیدآمیزی در هوا تکان می‌داد، مشغول توضیح دادن مجدد تاکتیک‌ها و نکات ضروری قبل از شروع تمرین بود.

- شیک ایت شیک ایت! اند وی آر مووینگ اگین... شیک ایت شیک ایت!

با شنیدن این صدا، تاسویا سکوت کرد و سر همه به سمت گوشه‌ی رختکن برگشت؛ یا به عبارت دقیق‌تر، به سمت یخچالی که گوشه‌ی رختکن گذاشته بودند.

- بین عه لانگ تایم کامینگ فور عه ورکینگ من، شیک ایت شیک ایت!

صورت تاتسویا از عصبانیت سرخ شد. عرض رختکن را طی کرد و محکم در یخچال را باز کرد. کاتانایش را سمت سوجی گرفت و گفت:
- سوجی چان؟

سوجی که کل هیکلش بین دو گوشیِ هدفونش قرار گرفته بود، با تعجب و وحشت به نوکِ تیز کاتانای تاتسویا نگاه کرد.
- بـ... بـ... بله تاتسویا؟
- چند قاچ پرتقال میل دارید سوجی چان؟

سوجی با وحشت آب دهانش را قورت داد.
- غلط کردم! ولی... چی شده؟

اینجا بود که تاتسویا کنترلش را از دست داد. فریاد زد:
- فقط چند روز مونده به شروع مهم‌ترین بازی امسالمون و اونوقت داری اینجا آهنگ گوش میدی؟ این آخرین تمرین ماست، با این حال یکی از مهاجم‌هامون دستاش قیچیه و حتی نمی‌تونه کوافل دستش بگیره، جستجوگرمون یه پیر چاق خرفته که نمی‌تونه درست جارو برونه و تو هم حتی عین خیالت نیست که مسابقه داریم و میگی چی شده؟!

همه‌ی گریفیندوری‌ها خشکشان زد. هیچوقت کسی تاتسویا را اینقدر عصبانی ندیده بود. تاتسویا دستش را به بازوبند کاپیتانی‌اش برد و آن را از پیشانی‌اش کند و گفت:
- چیه؟ چرا اینجوری بهم نگاه می‌کنید؟ این رو اینجا بسته بودم که بیشتر شبیه سامورایی‌ها شم... به هرحال! شونن شوجو، بذارین یه چیزی رو رک بهتون بگم... ما با این ترکیب هیچوقت برنده نمیشیم. من دیگه نمی‌تونم! استعفا میدم!

کاتانایش را غلاف کرد و در حالی که رد قرمزی که به خاطر تنگی بازوبند روی پیشانی‌اش مانده بود را می‌خاراند از رختکن بیرون رفت. بقیه‌ی اعضای تیم بهت‌زده به هم زل زدند... ناگهان برتی‌باتز از جایش بلند شد، گلویش را صاف کرد، بسته‌ای از جیبش بیرون آورد و گفت:
- کسی دونه‌های همه مزه میل داره؟

همه یکصدا فریاد زدند:
- من!

شاید تاتسویا حق داشت استعفا بدهد، تیم گریفیندور به وضوح دسته‌ای از عجیب و غریب‌ها بود.

پایان فلش بک


- داور جعبه‌ی توپ‌ها رو آورده اما نمی‌دونم چرا سوت شروع بازی رو نمی‌زنه. به جاش داره یه چیزایی به تیم ریونکلاو میگه...

دورا ویلیامز در ردای ارغوانی-بنفشش شبیه هرکسی بود به غیر از داور مسابقه. روی جاروی براقی که در جلویش یک گورکن طلایی رنگ نصب شده بود، در مقابل تیم ریونکلاو قرار گرفته بود و با فریاد می‌گفت:
- قدرت‌ها ماوراءالطبیعه‌ی بعضی از شماها خلاف قوانینه! باید توازن بین دو تیم برقرار باشه!

کاپیتان ریونکلاو، آندرومدا بلک جلوتر آمد تا جواب بدهد اما زئوس پیش‌دستی کرد و گفت:
- این بی‌همه‌چیزان هرگز با من در توازن نخواهند بود ای داور! من قدرتمندترین هستم. طنابی از طلا به آسمان ببندید، تمامی خدایان و الهه‌ها، شما نمی‌توانید زئوس را فرو آورید. اما من اگر بخواهم شما را به زیر بکشم...

تور به پیشانی‌اش زد و گفت:
- بازم شروع کرد... از دست این پیرمردای المپ. انگار باید خودم با داور حرف بزنم.

آندومدا که از خودبینی خداهای هم‌تیمی‌اش خوشش نمی‌آمد فوراً گفت:
- لازم نکرده، خودم زبون دارم! خب، دورا... راستش ما هم به همین قضیه فکر کرده بودیم... به خاطر همین اینا قبول کردن که در طی بازی از قدرت‌هاشون استفاده نکنن یا اصلا به تیم گریفیندور هم قدرت‌های ماورایی بدن!

دورا جا خورد، انگار انتظار همچین چیزی را نداشت.
- چی؟ نه، نمی‌خواد. چه معنی داره؟ همون اولی، بگو قدرت‌هاشون رو بذارن کنار.

زئوس دوباره جلو آمد و گفت:
- زئوس منبع قدرت است، هرگز نمی‌تواند این خفت را بپذیرد که خودش را در سطح این بی‌همه‌چیزان پایین بیاورد! این منم که برای برقراری توازن به این فرومایگان قدرت می‌بخشم... ای هاگرید! زین پس تو خدای شکم‌چرانی هستی و هرچیزی را که بخواهی، می‌توانی ببلعی! برتی‌باتز! از اینک تو خدای تنوع هستی. و سوجی...

زئوس به سوجی خیره ماند. ظاهرا چیز خاصی در یک پرتقال نمی‌دید تا براساس آن به او قدرتی بدهد.
- تو... تو را رب‌النوعِ «شناسه‌های قبلی» می‌نامم!

تمام ورزشگاه، شامل تماشاچی‌ها، گزارشگر، داور و حتی بقیه‌ی بازیکن‌ها باناباوری به صحنه چشم دوخته بودند. کسانی که زئوس نام برده بود بدنشان نورانی شده بود و بدنشان روح‌مانند به نظر می‌رسید. بالاخره دورا راضی شد و در سوت دمید.

وقتی زئوس به سه نفر از اعضای تیم مقابل قدرت‌های خداگونه داد، لحظه‌ای به نظر همه رسید که شاید این بتواند بین دو تیم توازن ایجاد کند و بازی عادلانه شود، اما خیلی زود مشخص شد صرفاً داشتن قدرت مهم نیست... چرا که سوجی، برتی‌باتز و هاگرید نه بلد بودند از توانایی‌های جدیدشان استفاده کنند و نه عقل درست و حسابی داشتند تا طرز استفاده‌ی آن‌ها را کم‌کم یاد بگیرند.

هاگرید که جاروسواری‌اش خوب نبود، همان اول کنترل جارویش را از دست داد و به سمت جایگاه تماشاگران پرتاب شد. در حین پرت شدن، وقتی که دهانش را باز کرد تا نعره بزند، مثل یک جاروبرقی غول پیکر هرچیزی در اطرافش بود را به دهانش کشید. چند ده دانش‌آموز و تعدادی از نیمکت‌ها را به علاوه‌ی جارویش، به معده‌اش کشیده شدند.

دانش‌آموزها همینطور که به سمت معده‌ی الهی هاگرید کشیده می‌شدند، سعی می‌کردند تا به دندان‌ها و زبان و گلوی هاگرید چنگ بزنند و خودشان را نجات بدهند، اما حریف قدرت بلعیدنش نمی‌شدند و دست آخر سر از معده‌ی لایتناهی‌اش درمی‌آوردند و روی هم تلنبار می‌شدند.

هاگرید که جارویش را هم بلعیده بود و از چنگ‌زدن‌های دانش‌آموزان به گلویش و لگدزدن‌هایشان در شکمش دردش می‌آمد، از جایش بلند شد و فریادزنان در امتداد جایگاه تماشاچی‌ها دوید. بقیه‌ی تماشاچی‌ها با دیدن هیکل بلعنده‌ی هاگرید که به سمتشان می‌آمد، شلوارهایشان نوتلایی‌رنگ شد و سعی کردند تا از طریق بالا رفتن از سر و کل هم، پا به فرار بگذارند.

اما فقط در جایگاه تماشاگرها نبود که بلبشو به پا شده بود. برتی‌باتز که خدای تنوع شده بود هم نمی‌توانست خودش را کنترل کند. همین که جارویش را لمس کرد، جارویش تبدیل شد به یک گریفین-تسترال-کفتر. موجودی با سر شیر، بدن تسترال و رفتار کفتر.

در حالی که گریفین-تسترال-کفتر برتی‌باتز پرواز می‌کرد تا روی سر بازیکنان و تماشاچی‌ها دانه‌های همه‌مزه‌ی برتی‌باتز با مزه‌ی معلوم‌الحالی را دفع کند، خود برتی‌باتز چماقش را در هوا چرخاند تا ضربه‌ی یک بلاجر را دفع کند. اما چماقش تبدیل شد به عصای حضرت موسی و بلاجر را به دو بلاجر مجزا تقسیم کرد. برتی‌باتز عصا را انداخت، اما ظاهراً «بلاجرهای همه‌ضربه‌ی برتی‌باتز» نمی‌خواستند دست از تقسیم شدن بردارند و مدام به دو بلاجر مجزا تبدیل می‌شدند. داور از بین بلاجرها عبور کرد، به برتی‌باتز نزدیک شد و عصای وی را بوسید، سپس با آرامش در گوش وی گفت که همه هزینه ها از این به بعد برای «آن‌ها» میشود و آنها اصلا نباید نگران باشند.

بلاتریکس با دیدن اوضاع قمر در عقرب زمین بازی، در میکروفون فریاد زد:
- دانش‌آموزا دارن توسط هاگرید بلعیده میشن و اساتید هم هنوز نتونستن کاری بکنن. از طرفی توی زمین هم برتی‌باتز یه کاری کرده بلاجرهای تقسیم‌شونده ایجاد بشن که هی دارن زیاد و زیادتر میشن و به بازیکن‌ها صدمه می‌زنن... بازی فوق‌العاده‌ایه... کمی خشونت همیشه قضایا رو جذاب‌تر می‌کنه! و داور هم داره با تمام سرعت میره به سمت دهان هاگرید تا... اوه... داور چندتا کیک شکلاتی روی هوا ظاهر کرد و با آرامش و مهربانی عجیبی توی دهان هاگرید خالی کرد.

بلاتریکس یک ظرف پر از پاپ‌کورن‌های سیاه‌رنگ روی میزش گذاشت و بی‌توجه به اینکه «خرچ خرچ»‌های جویدنش از بلندگو پخش می‌شود، مشغول لذت بردن از صحنه‌ی درگیری شد.

در داخل زمین بازی، آندرومدا به لادیسلاو و شما ایچیکاوا نگاه کرد که بر اثر بلاجرهای همه‌ضربه‌ی برتی‌باتز از جاروهایشان افتاده‌اند و بقیه‌ی بازیکنان هر دو تیم را دید که از ادامه‌ی بازی ناتوان شده‌اند و فقط درحال جاخالی دادن از دست بلاجرهای تقسیم‌شونده هستند. از دست یک بلاجر جاخالی داد، سرش را پایین گرفت تا چکش ثور که داشت چند بلاجر را خرد می‌کرد به او نخورد و خودش را به زئوس رساند.
- می‌بینی چیکار کردی؟ قدرت‌هاشون رو پس بگیر!

زئوس بادی به غبغب انداخت و گفت:
- به من دستور میدی بشر ناچیز؟ شما به درگاهم التماس کردید تا به تیمتون ملحق شم، حالا چطور جرئت می‌کنی سرم فریاد بزنی؟

آندرومدا سعی کرد از در دیگری وارد گفت‌وگو شود.
- یعنی میگی در توانت نیست قدرت‌هاشون رو پس بگیری؟ اینقدر ضعیفی؟!

زئوس از خشم سرخ شد. دست‌هایش را به هم زد و در یک لحظه تمام بلاجرها توسط صاعقه‌هایی که معلوم نبود از کجا سر درآوردند، تبدیل به خاکستر شدند.
- حالا می‌بینی کی ضعیفه، فرومایه!

با از بین رفتن بلاجرهای مزاحم، آندومدا به سمت کوافل خیز برداشت و بقیه‌ی کار را به زئوس سپرد. زئوس هم به سمت سوجی رفت... کسی که کمتر از بقیه هیاهو به پا کرده بود و هنوز با خودش درگیر بود.

سوجی از وقتی که به رب‌النوع شناسه‌های قبلی تبدیل شد، در گوشه‌ی زمین فرود آمده بود و مدام به اشکال مختلفی تبدیل می‌شد.
- چم شده؟ هیک! بابای عزیزم، حالا که این نامه را برایتان می‌نویسم... کاپ! هشیاری مداوم! هیک! اهلی کردن یعنی چی؟ کاپ! معجون عشق پختم، چه معجون عشقی... هیک! ارادتمند شما؛ دخترتان، جودی!

وقتی زئوس بالای سر سوجی رسید، خندید و گفت:
- این نتیجه‌ی قدرت دادن به افرادیست که شایستگی داشتن آن را ندارند! برخیز که دیگر دورانت به پایان رسیده!

سوجی با وحشت به زئوس خیره شد. سکسکه‌ها و تغییر شکل دادن‌ها قدرت واکنش دادن را از او گرفته بودند. دید که زئوس دستش را به جیب ردای ابریشمی‌اش برد و یک صاعقه از آن بیرون کشید تا به سمت او پرتاب کند. چشمانش گرد شد و در یک لحظه‌ی حساس، با تبدیل شدن به «نوربرتاold»، از جایش پرواز کرد و جاخالی داد.

با تبدیل شدن به اژدها و جاخالی دادن از صاعقه‌ی زئوس، سوجی حس کرد قدرتش را تحت کنترل گرفته. پس بال زد و اوج گرفت تا از صاعقه‌های بعدی هم در امان باشد. اما خیلی زود با سکسکه‌ی بعدی، دوباره تبدیل به یک پرتقال شد و از ارتفاع سقوط کرد.

زئوس خندید و خودش را بالای سر پرتقال لهیده‌ای که سوجی بود رساند. صاعقه‌ی بعدی را در دست گرفت و گفت:
- خب... دیگه وقتشه.

وقتی صاعقه به سوجی خورد، در یک لحظه به نظر رسید که قدرتش را از دست داده. اما ناگهان فریاد زد:
- نهههععوووهااااو!

سپس بدنش شروع به بزرگ شدن و تغییر شکل کرد. دست‌ها، پاها و سرهای اضافی درمی‌آورد و مدام بزرگتر می‌شد. به نظر داشت تبدیل به تمام شناسه‌های قبلی سایت می‌شد.

زئوس دستش را به جیب ردایش برد و با خودش گفت:
«اوه... مثل اینکه صاعقه اشتباهی زدم، برعکس داره عمل می‌کنه.» اما قبل از آنکه بتواند کاری بکند، جسم غول‌پیکر سوجی فریاد «نــــههه!» سر داد و به ترکیبی از irmtfan، «مرلین(پیر دانا)»، «استرجس پادمور» و «آمبریجold» تبدیل شد.

برای چند لحظه به نظر رسید سوجی با چهار صدای مختلف با خودش صحبت می‌کند:
- من شماره عله رو دارم، بخوان صاعقه بزنن بهم زنگ میزنم بیاد ببنده کوییدیچو.
- اینقدر هر مشکلی پیش میاد به من زنگ نزنید، من در جریان مسائل سایت نیستم، فقط کارای فنی و آپدیت سایت و اینا با منه.
- چی میگی؟ تو که سه چهار ساله آن نشدی اصلا، همه کارای فنی رو خودم دست تنها انجام دادم. من اصلا قهرم، خیلی وقته قهر نکردم جایی رو نبستم.
- فراموش نکنید که نصف انجمنا و تاپیکای اصلی رو خودم ایجاد کردم ولی هیچ جا تقدیری نشده ازم.

اما زئوس سر درنمی‌آورد سوجی چه می‌گوید، برای همین صاعقه‌ی بعدی را با قدرت بیشتری به سمت سوجی پرتاب کرد.

ولی او نمی‌دانست که سوجی تبدیل به ترکیبی از چندنفر از بزرگترین زوپس‌نشینان شده و قدرت عله‌ای-زوپسی پیدا کرده. سوجی صاعقه را با به راحتی با اشاره‌ای دفع کرد و بعد مثل گوریل انگوری مشت‌هایش را به سینه‌اش کوبید. بعد به سمت زئوس پرید، او را بلند کرد و درسته قورت داد.

کل ورزشگاه برای چند ثانیه در سکوت فرو رفت. از شدت خفن بودن صحنه، موهای همه فر خورد و ریخت، حتی موهای بلاتریکس هم که در منتها الیه محور فر خوردگی بود.

اولین کسی که حرکتی کرد و چیزی گفت داور بود که فریاد زد:
- و ناک آوت! چه می‌کنه این بازیکن! برنده‌ی قطعی این بازی تیم گریفیندوره!

و قبل از اینکه کسی بخواهد بفهمد چه شده و چرا، ادامه داد:
- نگاه کنید، گوی زرین رو هم هاگرید بلعیده. خب، بازی تمومه!

و در سوت پایان دمید.

فلش بک
- خب چرا خودت توی تیم...
- دورا سان! من که به شما گفتم؛ استعفا دادم و دیگه عضو تیم نیستم. ولی به هرحال یه گریفیندوری‌ام... دلم برای دوستام می‌سوزه. این که یه خورده هواشون رو داشته باشید خواسته‌ی زیادیه؟

تاتسویا یک روز پس از استعفا دادنش از تیم در یکی از کریدورهای خلوت هاگوارتز، دورا ویلیامز را گیر آورده بود و سعی داشت هرجور شده از او بخواهد در بازی طرفِ گریفیندور را بگیرد. با اینکه استعفا داده بود و یک سامورایی هرگز از تصمیمش برنمی‌گشت، اما به هرحال یک گریفیندوری هم هرگز دوستانش را تنها نمی‌گذاشت.

- آره تاتسویا. من نمی‌تونم جانبداری کنم، به هر حال داوری یه ضوابطی... اوه...

تاتسویا با اشاره‌ی چوبدستی‌اش یه صندوقچه ظاهر کرده بود که داخلش ردای ارغوانی-بنفش زیبایی به چشم می‌خورد. رگه‌های طلایی زیبایی هم در بافتش به چشم می‌خورد که آن را پر زرق و برق و سحرآمیز جلوه می‌داد.
دورا به سختی از لباس چشم برداشت، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- ولی... آخه... رشوه... نمی‌تونم...

تاتسویا لبخند مرموزی زد و گفت:
- رشوه چیه دورا سان؟ این‌ها فقط هدیه هستن. این لباس و البته این جارو.

با اشاره‌ی چوبدستی تاتسویا، لباس از صندوق به بیرون پرواز کرد و زیرش یک جاروی براق که جلویش یک گورکن طلایی نصب شده بود خودنمایی می‌کرد. دورا دیگر کاملا مجذوب جارو و لباس شده بود:
- این هدایا تاتسویا... این هدایا خیلی برام ارزشمندن. ولی من فقط می‌تونم برای اینکه کمکی کرده باشم، از اعضای تیم ریونکلا یه جوری بخوام که قدرت‌های ماورایی خداهاشون رو بذارن کنار. این حتما ضعیفشون می‌کنه، ولی بقیه‌ش با خود گریفی‌هاست.

تاتسویا به فکر فرو رفت، مطمئن نبود تیم فعلی گریفیندور حتی بتواند یک دسته کرم فلوبر جاروسوار را شکست دهد، اما به هرحال همینقدر هم از هیچ بهتر بود. به هرحال کوییدیچ همیشه غیرقابل پیش‌بینی بود.
- ممنونم دورا سان، کاتانای من هیچوقت لطفتون رو فراموش نمی‌کنه.

پایان فلش بک

بعد از اینکه در بهت و حیرت تماشاچیان، زئوس بلعیده شد و داور گریفیندور را برنده اعلام کرد، ناگهان بدن سوجی شروع کرد به لرزیدن و رنگ عوض کردن. لرزش شدید و شدیدتر شد تا اینکه بدنِ ترکیبی سوجی از بین رفت و در میان گرد و خاک، بدن بیهوش زئوس و جسم کوچک و گرد و نارنجی رنگی که بدون شک سوجی بود، دیده می‌شد.

هاگرید و برتی‌باتز هم قدرت‌هایشان را از دست دادند و هاگرید کوهی از دانش‌آموزان و اجسامی که بلعیده بود را بالا آورد. گریفیندوریها کم‌کم از شوک خارج شدند و با نوشیدنی‌هایی که از هوریس کش رفته بودند، به سمت تالارشان رفتند تا عجیب‌ترین پیروزی تاریخ گروهشان را جشن بگیرند.


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۲:۵۷:۳۵
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۲:۵۸:۲۴
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۲:۵۹:۰۲
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۳:۰۰:۴۵
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۳:۱۱:۱۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.