هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#21
امتیازات جلسه دوم ترم 26 سالانه هاگوارتز (تابستان)



کلاس پیشگویی
هافلپاف: 23
گریفیندور: 23
اسلیترین: 27
ریونکلاو: 0


کلاس فلسفه و حکمت
هافلپاف: 30
گریفیندور: 26
اسلیترین: 18
ریونکلاو: 19


کلاس تاریخ جادوگری
هافلپاف: 30
گریفیندور: 20
اسلیترین: 25
ریونکلاو: 20


کلاس طلسم‌ها و وردهای جادویی
هافلپاف: 22
گریفیندور: 26
اسلیترین: 25
ریونکلاو: 17


کلاس آموزش دوئل
هافلپاف: 24
گریفیندور: 29
اسلیترین: 24
ریونکلاو: 26


کلاس مراقبت از موجودات جادویی
هافلپاف: 30
گریفیندور: 28
اسلیترین: 30
ریونکلاو: 29


کسر امتیازات
هافلپاف: 0
گریفیندور: 0
اسلیترین: 0
ریونکلاو: 0

=========================

مجموع امتیازات جلسه‌ی دوم

هافلپاف: 182
گریفیندور: 152
اسلیترین: 149
ریونکلاو: 111

=========================

مجموع امتیازات تا پایان جلسه‌ی دوم

هافلپاف: 353
گریفیندور: 292
اسلیترین: 287
ریونکلاو: 261


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#22
ترنسیلوانیا


پست اول


شپلخ!

چکش چوبی محکم با صورت امبر هرد برخورد کرد.

-چرا می‌زنی؟ من شکایت دارم! هشت میلیون دیه بده تا رضایت بدم.
- شرمنده. می‌خواستم جانی رو بزنم، خطا رفت.

اسکورپیوس کلاه گیس خاکستری را روی سرش صاف کرد و بشکنی زد که ماموران ساواج امبر را از دادگاه خارج کنند تا فریادهایش نظم جلسه را به هم نریزد.

-آقای دپ، اگه یه بار دیگه بگی تعداد شهود کافی نیست فقط چکش پرت نمی‌کنم طرفت ها! مرد حسابی اینا رو ببین! همه‌شون دیدن که چه بلایی سر هاگوارتز آوردین.

اسکورپیوس با دو دست به طرف جمعیت باندپیچی شده ای اشاره می‌کرد که تقریبا تمام دادگاه را پر کرده بودند. در سویی دیگر هم تمام بازیکنان و کادر تیم ترنسیلوانیا در جایگاه متهمین ایستاده بودند و هیچ یک حرفی نمی‌زد.

-آقو تقصیر اینا نیست که... ما بغل وندلین بودیم و داشتیم جزغاله می‌شدیم که دیدیم اینا رفتن! ووی ووی ووی... جا گذاشتن ما رو!

در مقابل چشمان حیرت زده‌ی حضار، حسن مصطفی از روی جایگاه متهمین روی زمین افتاد. خنده اش مهار نشدنی بود.
-ها ها ها ها... ووی ووی ووی... آقو ما همینطور داشتیم کز می‌خوردیم که یهو یه چیزی مث موشک از زیرمون روشن شد رفتیم هوا. نَمی‌دونم چی‌چی بود ولی هفتاد درصد سوختگیمونم سر همون ایجاد شد. قبلش فقط نُه درصد سوختیم. هااااااا...

آنقدر بر خود پیچید که تمام پانسمان هایش باز شد و تاول‌هایش ترکیدند و درد تمام جانش را فرا گرفت و شدت خنده اش بیشتر شد.
-خلاصه جونوم براتون بگه که ما نفهمیدیم چیطو شد و از کجا رفتیم و از تو چی‌چی پرتمون کِردن پایین. صاف افتادیم رو نوک این تیزی های قلعه. فرو رفت تو کمرم هاااا... داغونوم کردن!

هنگامی که حسن روی زمین غلت می‌زد و بر خود می‌پیچید، نارلک با نوک بالش به حفره‌ای عمیق روی کمر حسن اشاره کرد و اسکورپیوس به راحتی توانست از آن طرف، سمت دیگرش را ببیند.
-پس منظورتون اینه که به این دلیل قلعه هاگوارتز تخریب شد؟
-نه آقو من کی همچین گفتم؟ اون موقع تازه برج گریفیندور به فنا رفت. ما لای خاک و خولاش گیر کرده بودیم که یه هیپوگریفِ پدرتسترالی اومد ما رو ببره برای شام بچه‌هاش. اونام دیدن ما سوراخ شدیم و به درد نَمی‌خوریم، از خونه قهر کردن رفتن. ووی ووی ووی ووی... اینم ما رو مسئول فرار بچه‌هاش از لونه شناخت، با لگد گذاشت وسط گردنم و پرتم کرد سمت برج ریونکلاو. لِه لِهُم کردا!

هیچکس جمله مناسبی برای گفتن پیدا نمی‌کرد. عده ای توضیحات حسن را برای استفاده در داستان های علمی تخیلی خود یادداشت می‌کردند و برخی دیگر نیز با چشمانی پر از اشک به خنده‌های تلخِ غم انگیز تر از گریه‌ی او خیره شده بودند.

-پس وقتی که پرتاب شدین باعث انفجار برج ریونکلاو شدین... درسته؟
-نه! نیست. ووی ووی ووی... کارآگاه ها گفتن این ریونیا دوباره داشتن تو آزمایشگاهشون یه ویروسی چیزی می‌ساختن بندازن به جون ملت که یهو کل برج رو ترکوندن. ولی بازم تو گزارششون نوشتنش پای ما!

صبر اسکورپیوس به سر آمده بود.
-مگه همین الان نگفتی تستراله پرتت کرد طرف برج ریون؟!
-هااااا... ولی وسط راه باد زد کمونه کردم بقیه‌ی قلعه رو ترکوندم. فیلمشم هست. پویان اینا گرفتن. ما هی می‌خوریم به قلعه و می‌پوکه، بهو برمی‌گردیم تو هوا و درست میشه. باز دوباره با مغز میریم تو قلعه! داغون شدما!

اسکورپیوس سرش را تکان داد و با حرکت چوبدستی، چند کاغذ را روی میزش جا به جا کرد.
-اصلا نابودی قلعه هیچی... اون شوالیه‌هایی که با خودتون آوردین رو چطوری توجیه می‌کنید؟ تمام مردم وحشت کردن. می‌دونین چه بلایی سر تاریخ آوردین؟ هر چی کتاب قدیمی از قرون وسطی بوده یا به شکل عجیب و غریبی تغییر کرده، یا نصف مطالبش پاک شدن. الان من با شما چه کار کنم؟!

تمام اعضای تیم ترنسیلوانیا با چهره هایی مصمم و مستحکم، به طرف جایگاه قاضی برگشتند.
-غلط کردیم.

البته لادیسلاو و سو چنین نگفتند. خیالشان راحت بود که کسی جرئت مجازات کردن وزیر سحر و جادو و زندانبان آزکابان را ندارد.


*****

-واقعا؟!

سو این سوال را برای هزارمین بار از دیوانه‌سازی پرسید که آنها را به سلولشان برده و حالا در را به رویشان می‌بست.

-چطور تونستین؟ اصلا کی بهتون گفت ما رو توی کدوم سلول بذارید؟ زندانبان که منم!
-جنابمان گمان می‌بریم شورشی در راه است که دامانمان را گرفته و بدین سرای پرتاب بنموده است. ما دست از مقاومت نمی‌کشیم.

لادیسلاو کلاهش را برداشت جسمی که در آن تاریکی قابل تشخيص نبود را روی میله ها گذاشت.
-به درون قفل نفوذ بنما.

دنگ یکی از دستانش را بالا آورد و به نشانه اطاعت کنار سرش گذاشت.
تماشای آن لحظات برای تمام زندانیان آن سلول هیجان انگیز و استرس آفرین بود. با اشتیاقی وصف نشدنی به قفل چشم دوخته بودند و برای باز شدنش لحظه شماری می‌کردند.
البته... ذوق و اشتیاق فراوان هم بعد از مدتی فرو می‌نشیند!

-آبروی ما را مبر. به اینان گفتیم می‌توانی. بتوان!

لادیسلاو پیشانی‌اش را روی میله گذاشته و بر دنگ لعن و نفرین می‌فرستاد.

-پسرخاله‌ت بالاخره ازدواج کرد؟

دیوانه ساز بدبختی که مسئولیت نگهبانی از آن سلول را داشت، پس از اطمینان از باز نشدن قفل، کنار دیوار نشسته بود تا کمی استراحت کند. اما سو که دلتنگ دوران اوجش بود، سرش را از میان میله ها بیرون برده و با او حرف می‌زد. سو حرف می‌زد و دیوانه ساز، هر از گاهی سرش را به دیوار پشت سرش میزد؛ محکم هم میزد!

-چقد زنداناتون دنج و راحته! چهار نفر رو این وسط آویزون کنید بقیه حساب کار دستشون بیاد.
-چیزه... ناصر، اینجا از این کارا نمی‌کنن. خیلی بخوان تنبیهت کنن، اون شنل پوشا میان بوست می‌کنن.

ناصرالدین شاه که چشم اهل حرمسرایش را دور دیده بود، جلوی در پرید و سرش را جلو برد.
-یکی بیاد منو تنبیه کنه!

خواسته اش خیلی زود برآورده شد! البته هم تیمی هایش موفق شدند پیش از آن که خیلی دیر شود، از دیوانه ساز جدایش کنند. از چهره اش مشخص بود خاطرات خوبی برایش یادآوری نشده بود.

-یه پاییز زرد و...
-الان زمستونه ها!
-زمستون سرد و...
-الان که چسبیدیم به هم گرمه!
-یه زندون تنگ و...
-دستت چی شده؟
-یه زخم قشنگ و...
-بسه دیگه دلم گرفت.
-غم جمعه عصر و...
-نگو نگو نگو...
-غریبی حصر و...
-وای از غریبی!
-رفیقم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ کجایی تو بی من، تو بی من کجایی؟

حتی دیوانه ساز ها هم روی زمین نشسته و چیزی نمانده بود همراه ترنسیلوانیایی ها، های های اشک بریزند. البته به حال خودشان.

-خب دوستان... همونطور که خودتون می‌بینید زندان جای خوبی نیست. بیاید کمک کنید و هر قدر در توانتونه واریز کنید به این شماره حساب گرینگوتز تا...

بحث پول همه را هشیار کرد و باعث شد هرکسی برای وانمود کردن به نشنیدن آن جملات، با صدای بلند شروع به صحبت کند. نه موضوع حرف هایشان قابل درک بود و نه هم صحبتشان.
-آره خلاصه قیمت لونه خیلی بالا رفته. یه لونه نیم متری رو دودکش جنوب لندن هم سیصد چهارصدتا در میاد.

ایلان ماسک تایید کرد.
-خود منم خونه ندارم. هر شب خونه یکی از رفیقامم. واقعا اوضاع اقتصادی خیلی بد شده نارلک جون.
-تازه دونه‌ی بدون گلوتن هم دیگه پیدا نمیشه. هر بار که غذا می‌خورم نمی‌دونی چه دل دردی می‌کشم!
-می‌فهمم... منم به گلوتن حساسیت دارم.

نارلک منقارش را روی شانه ایلان ماسک گذاشت و صدای بلند گریه اش سلول را پر کرد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱ ۲۱:۲۷:۲۴

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تابلوی اعلانات
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#23
ظرفیت گروه‌ها در جلسه‌ی سوم ترم 26 سالانه هاگوارتز



جمعیت هر گروه

ریونکلاو: 14 نفر
گریفیندور: 20 نفر
اسلیترین: 14 نفر
هافلپاف: 12 نفر



ظرفیت هر گروه

ریونکلاو: 3 نفر
گریفیندور: 4 نفر
اسلیترین: 3 نفر
هافلپاف: 3 نفر


زمان‌بندی جلسه سوم:

تاریخ تدریس: 1 شهریور
مهلت ارسال تکالیف: تا ساعت 23:59:59 سه‌شنبه 15 شهریور


* اساتید و دانش آموزان توجه داشته باشند که تمامی قوانين جدید، در این جلسه اعمال می‌شوند.

*اساتید جهت اطمینان از نوع کلاسشان، برنامه‌ی کلاس ها را بررسی نمایند.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#24
-فرزندم توبت توئه ها!

سو تکانی خورد و از جایش پرید. سرش را بالا آورد. به نظر می‌رسید متوجه حرف دامبلدور نشده است، اما از نگاه های اطرافیانش فهمید نوبت به او رسیده است.
بی آن که حرفی بزند چند قدم به جلو برداشت. از فاصله ای که با قدح داشت، مشخص بود از مدتها قبل غرق در خیالاتش شده و فراموش کرده بود در صف جلو برود.

-فقط آروم سرت رو ببر داخل. امیدوارم به جای خوبی بری... یا زمان خوبی!

دامبلدور لبخند آرامش بخشی زد و کنار رفت. نور نقره‌ای از درون قدح بیرون می‌تابید. لحظه ای گمان کرد ماه را در آن به بند کشیده اند. سرش را جلو برد و درون قدح را نگاه کرد. لحظه ای قبل از آنکه سرش را به طور کامل در آن فرو ببرد، توانست انعکاس تصویر خودش را در درخشش نور تشخیص دهد.

نفهمید یک لحظه طول کشید یا بیشتر که شروع به سقوط کرد. وحشت، تمام وجودش را گرفت. لحظه ای تصور کرد که این پیشگویی بی‌رحمانه ترین تصویریست که قدح می‌توانست به او نشان دهد. تمام عمرش ترس از سقوط را همچون رازی مهم مخفی کرده بود و حالا زمان روبه‌رو شدن با آن بود؟!
اشتباه می‌کرد. این را تا زمانی که زمین را زیر پاهایش حس نکرد، متوجه نشد. لب باز کرد تا چیزی بگوید اما نمی‌دانست چه.
-اینجا...
-اینجا خوبه. بیاین بشینیم.

جا خورد. همیشه فکر می‌کرد افراد درون خاطره او را نمی‌بینند. پس چطور گابریل با او سخن گفته بود؟!
زمانی که سه نفر از پشت سرش آمدند و از او عبور کردند، فهمید که مخاطب، خودش نبوده است. در واقع... خودِ فعلی اش نبوده است!

به یاد آورد که قدح او را به چه زمانی آورده است. احساس کرد چیزی در سینه اش فرو ریخت.

-خب... شروع کنید.

چهار بازیکن کوییدیچ با رداهای آبی-مشکی شان به یکدیگر نگاه کردند.
-یعنی هیچ فکری ندارین؟ چیزی به بازی نمونده ها!

آندریا مِن و مِنی کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-من یه دونه داشتم. ولی به درد این بازی نمی‌خوره. شاید بعدا...

سه بازیکن دیگر سر تکان دادند.
-منم مغزم کار نمی‌کنه. امروز خیلی فکر کردما! ولی هیچی به هیچی.

سو لبخند زد. خودش خوب می‌دانست آن روز، مسابقه‌شان را به کل از یاد برده بود. اما خجالت می‌کشید مقابل هم تیمی هایش به آن اقرار کند.

-جنابمان ایده ای پروراندیم!

سه جفت چشم با اشتیاق به لادیسلاو خیره شد.

-هر یک به کنجی آپارات نموده و نخستین چیزی که یافتیم به همراه می‌آوریم. از همان‌ها استفاده می‌بریم ز بهر مسابقه.

آندریا و گابریل با لبخند تایید کردند. هر دو سو هم خندیدند. هم‌زمان و یک شکل.
آن‌قدر سرعت رفتن و آمدن بازیکنان زیاد بود که با هیچ‌یک همراه نشد و نفهمید خاطره ای که واردش شده، متعلق به کدامشان است.
خودش را دید که به زحمت، چرخ خیاطی ای را در بغل گرفته و آورده بود. هنوز نمی‌دانست چه شد که سر از آن مغازه‌ی ماگلی در‌آورد.

وقت زیادی تا شروع مسابقه نمانده بود. به دنبال بازیکنان راه افتاد. می‌خواست بار دیگر خودشان را هنگام استفاده از آن وسایل ببیند؛ اما زمانی باقی نمانده بود!

دلتنگ بود. بیش از آنچه که فکر می‌کرد، دلتنگ بود.
سرش را بلند کرد. نگاهی به چهره های منتظر درون اتاق انداخت و لبخند کم جانی زد. گویی همه در انتظار آن لبخند بودند تا به کارشان ادامه دهند. در راه خروج از اتاق، خوشحال بود که برای بقیه، تشخیص مایع درون قدح از قطرات اشک، ممکن نبود.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تابلوی شن پیچ زندان (اعلامیه های آزکابان)
پیام زده شده در: ۱:۰۵ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#25
-یعنی چی که هنوز سلول ها تمیز نشدن؟ پس این مدت چه کار میکردین؟!

سو جلوی دیوانه‌سازان بی‌نوا ایستاده و بر سرشان فریاد می‌کشید. آنها هم چیزی برای گفتن نداشتند. فقط به طرف سلولهای پر از زندانی چرخیدند که هر کدام گوشه ای پا روی پا انداخته بودند و از خنکی حضور دیوانه‌سازان لذت می‌بردند.

-این چه وضعیه؟ مگه اومدن تعطیلات؟

فکری به ذهنش رسید. با حالتی متفکرانه دستش را روی چانه گذاشت و چشمانش را به شکل مرموزی باریک کرد.
-می‌دونید چیه؟ باید همه‌شون رو جا به جا کنیم. همه رو بفرستید بند اصلی آزکابان! بد نیست یکم سختی بکشن.

به طرف دفترش راه افتاد.
-من می‌خوام یکی دو روز برم تعطیلات. روزهای پرکاری رو پشت سر گذاشتم.

چرت می‌گفت! تمام کارها را دیوانه سازها انجام داده بودند و او نهایتا دو تا مهر پایین نامه ها زده بود.

-تو این مدت بقیه سلول ها رو هم تمیز کنید. مثل این چند روز تنبلی نکنیدها!


************


فرصتی برای آزادی!



ریاست آزکابان به اطلاع می‌رساند گروهی از زندانیان در مدتی که در زندان بودند، تحت ارشاد و هدایت قرار گرفته و به آغوش جامعه بازگردانده شدند. اما متاسفانه هنوز عده ای هستند که در خواب غفلت به سر می‌برند.
از آنجایی که هر شیوه تربیتی روی هر کسی پاسخگو نیست، ما روش دیگری را پیش گرفته و تمام زندانی های باقی مانده را به بند مخوف اصلی آزکابان منتقل کردیم. باشد که در مدت غیبت زندانبان، ادب شده و قدر سلول های قبلی خود را دانسته و در نظافت آن کوشا باشند.


(از الآن به مدت دو روز، یعنی تا پایان روز سه شنبه 1 شهریور فرصت دارید با ارسال پست در تاپیک آزکابان و ادامه‌ی سوژه‌ی آن، اقدام به فرار و آزادی از زندان کنید. زندانیانی که تا این لحظه با تغییر آواتار خود آزاد نشده اند، پس از ارسال پست می‌توانند از آزکابان بگریزند و پس از این، کسی به شیوه‌ی قبلی آزاد نمی‌شود. ضمنا فراموش نکنید که با توجه به ادامه دار بودن این سوژه، رزرو ضروری بوده و مدت آن یک ساعت است. )

لیست زندانیان در این تاپیک قابل مشاهده می‌باشد.


با احترام. سو لی؛ زندانبان آزکابان.

تصویر کوچک شده


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ارتباط با زندان‌بان!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ شنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۱
#26
-میگم بگیر!
-نه! وینکی جن بی‌ارزش و بی‌حق و بی‌حقوق! وینکی نخواست آزاد شد! زندانبان جن بد!

سو لی این بار طاقت نیاورد و به جای دیوار، بر سر خودش مشت کوبید.
-این که لباس نیست... بگیر سر و صورتت رو تمیز کن. تو مرلینگاه چه کار می‌کردی آخه؟
-وینکی از هر راهی اومد تا با آزادی مبارزه کرد. وینکی جن مبارز خووب؟
-وینکی جن خووب. ولی وینکی جن خیلی خوب اگه خودشو تمیز کنه.

وینکی لحظه ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت. سر تا پای خودش را نگاهی انداخت و دوباره با چشمانی نگران به سو چشم دوخت.
- وینکی همیشه جن تمیزکننده. ولی وینکی چیزای باارزش تمیز کرد. وینکی جن بی ارزش!

فایده ای نداشت. سو هم به خوبی متوجه تسلیم ناپذیری وینکی شده بود. وینکی واقعا جن نتسلیمنده خووب!

-حالا این جوراب مال کیه؟
-وینکی ندونست. وینکی اینو توی راه مرلینگاه پیدا کرد. وینکی جن مپیود خووب؟

سو از تصویری که در ذهنش نقش بسته بود بر خود لرزید. با اکراه چوبدستی اش را جلو برد و سر مسلسل وینکی را کنار زد.
-فعلا برو تو سلولت. برای آزادیت یه فکری می‌کنم حالا.
-نه! وینکی نذاشت وینکی آزاد شد! وزارت جن بد!

سو این بار دو دست بر سر خودش کوبید.
-بیاین اینو ببرین. بذاریدش تو بند اصلی آزکابان پیش دوریا و برودریک. بالاخره یه کاری می‌کنیم دیگه...

فریادهای دمنتور جن بد و وینکی جن مفرور پس از چند ثانیه قطع شد. سو از پنجره دفترش نگاهی به زندانی های درون حیاط انداخت. به نظر می‌رسید عده ای از آنها مشغول صحبت هایی جدی بودند.
تصویر کوچک شده


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ارتباط با زندان‌بان!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
#27
-یه بار دیگه توضیح بده ببینم. تو بودی؟

سو لی ابروهایش را بالا برد و با تردید نگاهی به برودریک انداخت.

-آره دیگه.
-یعنی الان نیستی؟

هار هار خندید. البته برودریک توجهی نکرد. به این شوخی ها عادت داشت.

-خب... داشتی می‌گفتی. حرفت چیه؟
-به این زندانبانتون هم گفتم. ما هر جور بخوایم می چرخیم! فعلاً هم با لخت حال می کنیم!

چهره سو حالتی جدی به خود گرفت. از جایش بلند شد و به طرف کمد گوشه‌ی اتاق رفت. کلماتی را پشت هم زمزمه کرد و قفل در گشوده شد.
-نه... اینم نه... این بد نیـ... آها این یکی خوبه!

گلوله ای پارچه ای به رنگ سرخ که گل های ریز زرد و سفید روی آن نقش بسته بود، با صورت برودریک برخورد کرد.

-بپوش.
-عمرا!

این بار سو با آرامش به طرف میزش برگشت و لیوانی را از آب پر کرد. سپس انگشتش را در آن فرو برد.
-گرمه... بیا تو اینو بده بهش.

دیوانه سازی جلو آمد و لیوان را از سو گرفت. تا زمانی که آن را به برودریک برساند آب کاملا یخ زده بود.

-پس برو بشین تو سلولت آب خنک بخور! مردک لخت!

پشت میزش نشست و بی حوصله نامه ها را زیر و رو کرد.
-دوریا بلک درخواست انتقال داره؟ اشکالی نداره، بفرستیدش بند اصلی آزکابان.

مهرش را برداشت و زیر نامه دوریا زد.
-راستی بهش بگین اون قضیه تمیز کردن سلول ها سر جاشه ها! یادش نره!

تصویر کوچک شده


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تابلوی شن پیچ زندان (اعلامیه های آزکابان)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱
#28
-شوخی می‌کنی دیگه، نه؟!

اسکورپیوس همانطور که خودش را با پایین مقنعه اش باد میزد سرش را به طرفین چرخاند.

-الان من با این همه زندانی چه کار کنم؟ اونجا رو ببین!

اسکورپیوس اونجا را دید. دیوانه سازها خسته و آشفته از سلولی به سلول دیگری می‌رفتند. بعضی از آنها سطل و طی همراه داشتند و برخی مشغول کشیدن دستمال به در و دیوار سلول ها بودند. البته به نظر نمی‌رسید به پیشرفت چشمگیری دست یافته باشند.

-هنوز یه سلول رو هم آماده نکردیم. هرچی تمیز می‌کنن کثیف تر میشه! نمی‌دونم مشکل از کجاست...

اسکورپیوس که بعد از سه روز گشت نامحسوس در شهر موفق شده بود ماموریتش را به اتمام برساند، بیش از هر چیز دلتنگ استراحتی طولانی در دفتر کارش بود.
-خب همه رو بذار توی یه سلول که از بقیه تمیزتره. به من ربطی نداره ها... ولی به نظرم زودتر آزادشون کن که الکی هزینه نکنی براشون. بالاخره بودجه محدوده دیگه.

سو چیزی نگفت. فقط به جمعیت طناب پیچ شده‌ی مقابلش چشم دوخت که هر یک سعی در آزاد کردن خود از گلوله‌ی جمعیت داشتند. شاید می‌توانست از آنها برای اهداف شخصی هم بهره ببرد!

*******



بنا بر اطلاعیه وزیر سحر و جادو و قانونی که به دستور ایشان متوجه کلیه افراد جامعه جادویی اعم از ساحره و جادوگر می‌باشد؛ متخلفینی که از این قانون سرپیچی کرده اند توسط ساواج جمع آوری شده و به آزکابان تحویل داده شده اند. لیست زندانیان در این اطلاعیه قابل مشاهده می‌باشد.


* تمامی زندانیان برای آزادی از بند، ملزم به رعایت پوشش و تغییر آواتار خود طبق حدود مشخص شده از سوی وزیر می‌باشند. نقل قول:
در راستای منزه گشتن جامعه جادویی از هرگونه آلودگی، تباهی، تنوع، آزادی و این دست اباطیل، جمله کاربران موظف به پوشاندن جمله اجزای غیر ضروری از خویش می‌باشند و نمایان ساختن هر چیزی غیر از دو چشم، دهان و دماغ (یا جای دماغ)، ممنوع و دارای پیگرد قانونی که همانا محبوسیدن در آزکابان می‌باشد خواهد گردید. این قانون به طور یکسان متوجه ساحرگان و جادوگران می‌باشد.
پس از رعایت این موارد، زندانیان می‌توانند با ارسال جغد به ریاست آزکابان حکم آزادی خود را دریافت نمایند. در غیر این صورت چاره ای جز تحمل سلول های تاریک و نمور آزکابان و روبوسی با دیوانه سازها نخواهند داشت.

* کاربر دوریا بلک به جرم مخدوش نمودن نشان دولت آه و فغان علاوه بر مجازات فوق، ملزم به زدن یک رول تک پستی در تاپیک دریای سیاه می‌باشند که باید عملکرد خودشان در نظافت سلول‌های آزکابان را در آن توصیف کنند. ضمنا تا زمانی که امضای خود را اصلاح و از اعلام اعتراض خودداری ننمایند نیز آزادی ایشان ممکن نمی‌باشد.



با احترام. سو لی؛ زندانبان آزکابان.

تصویر کوچک شده


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: لیست زندانیان
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱
#29
نظر به اطلاعیه اخیر سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری، لیست زندانیان فعلی آزکابان بدین شرح می‌باشد:

ویکتوریا ویزلی آزاد شد!
دوریا بلک آزاد شد!
بودریک بود آزاد شد!
اسکندر
پلاکس بلک آزاد شد!
لرد سیاه آزاد شد!
هکتور دگورث گرنجر
آماندا ویلیامز
لودو بگمن
دیزی کران
نارلک آزاد شد!
حسن مصطفی
گابریل تیت آزاد شد!
سوزان بونز آزاد شد!
رز زلر
آلبوس دامبلدور آزاد شد!
الکساندرا ایوانا
تاتسویا موتویاما
جیانا ماری آزاد شد!
سوجی
گودریک گریفیندور
وینکی
جیسون سوآن
آرکوارت راکارو آزاد شد!
پیوز آزاد شد!
لیلی لونا پاتر
پیکت آزاد شد!
گادفری میدهرست آزاد شد!
بلو مون آزاد شد!

مجرمین فوق ذکر موظف اند برای آگاهی از جزئیات مجازات و راه رهایی از بند، به تابلوی شن پیچ زندان مراجعه کنند.



با احترام. سو لی؛ زندانبان آزکابان.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۷ ۱۷:۳۹:۱۸
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۷ ۲۰:۲۰:۲۵
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۷ ۲۲:۲۸:۴۲
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۷ ۲۲:۵۱:۱۲
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۸ ۱۱:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۸ ۱۴:۵۸:۲۶
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۸ ۲۲:۴۸:۲۲
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۹ ۲۳:۵۵:۵۸
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۷:۴۴:۰۸
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱ ۱۳:۰۰:۴۲
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۳ ۲۳:۵۱:۳۹
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۳ ۲۳:۵۹:۲۸

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ چهارشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۱
#30
خلاصه: لرد سیاه دستگیر شده و توی آزکابانه. مرگخوارها تصمیم گرفتن از روی نقشه ای که از آزکابان دارن پیداش کنن و فراریش بدن. حالا قراره با پودر پرواز برن به شومینه اتاق اعتراف آزکابان.

................................

-اتاق اعتراف آزکابان!

آتشی با شعله های زمردین به یک باره در شومینه جان گرفت و برای لحظه ای به سقف اتاق هم نزدیک شد؛ اما به همان سرعت خاموش شد و خالی بودنش که نشان از عزیمت مسافرانش بود را، به نمایش گذاشت.

-عـــــــــــــــــــــا...

جمعیت مرگخواران در شومینه قدیمی و نسبتا کوچکی روی هم افتادند. ظاهرا آنقدر به هم اعتماد نداشتند که به نوبت از پودر پرواز استفاده کنند.
-دستتو از تو چشم من در بیار. می‌خوام ببینم دندونام کجا افتاده.
-بذار تری اول زانوشو از روی گردن من برداره که بفهمم دستم از کدوم طرف رفته تو چشمت... باید بکشمش یا هل بدم؟
-کسی یه پاتیل گم نکرده؟ به نظر میاد زیادی داره قل‌قل می‌کنه ها!
-من یه نقشه پیدا کردم. اگه مال شما نیست خودمو باهاش سیر کنم...

مدتی طول کشید که مغز مرگخواران جمله ایوا را به طور دقیق تحلیل کرده و متوجه منظور او شوند. و خب... به قدر کافی دیر شده بود!

-خوردیش؟
-آره.

سرخی رنگ صورت بلاتریکس بیشتر میشد و غلظت دودی که از میان موهایش خارج میشد نیز بی سابقه بود. همه به خوبی می‌دانستند اگر نتوانند او را کنترل کنند، نه تنها نقشه نجاتشان با شکست مواجه می‌شود، که حتی خودشان ساکن سلول کناری لرد سیاه می‌شوند؛ شاید هم سلول روبرویی!
-ببین بلا... اینجا که چوبدستی کار نمی‌کنه. خون و خون‌ریزی هم راه بندازی دردسره. می‌دونم نقشه رو از دست دادیم ولی...
-نقشه رو که داریم!

نارلک لبخند منقارنمایی زد و جلوی مرگخواران ایستاد. پرهای شکمش را بالا زد تا آنچه زیر آنها مخفی بود را به نمایش بگذارد.
-از اونجایی که من خیلی لک‌لک آینده نگری هستم و می‌دونستم اگه دستگیر بشم هیچکس برای نجاتم نمیاد، تمام نقشه آزکابان رو روی تنم خالکوبی کردم. اینا مال قسمت سلول‌هاست.

چرخید و این بار پرهای روی کمرش را بالا زد.
-این یکی هم نقشه راهروهاست. با همینا می‌تونیم ارباب رو پیدا کنیم.

به نظر می‌رسید خشم بلاتریکس اندکی فروکش کرده بود.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.