ترنسیلوانیا
پست اول شپلخ! چکش چوبی محکم با صورت امبر هرد برخورد کرد.
-چرا میزنی؟ من شکایت دارم! هشت میلیون دیه بده تا رضایت بدم.
- شرمنده. میخواستم جانی رو بزنم، خطا رفت.
اسکورپیوس کلاه گیس خاکستری را روی سرش صاف کرد و بشکنی زد که ماموران ساواج امبر را از دادگاه خارج کنند تا فریادهایش نظم جلسه را به هم نریزد.
-آقای دپ، اگه یه بار دیگه بگی تعداد شهود کافی نیست فقط چکش پرت نمیکنم طرفت ها! مرد حسابی اینا رو ببین! همهشون دیدن که چه بلایی سر هاگوارتز آوردین.
اسکورپیوس با دو دست به طرف جمعیت باندپیچی شده ای اشاره میکرد که تقریبا تمام دادگاه را پر کرده بودند. در سویی دیگر هم تمام بازیکنان و کادر تیم ترنسیلوانیا در جایگاه متهمین ایستاده بودند و هیچ یک حرفی نمیزد.
-آقو تقصیر اینا نیست که... ما بغل وندلین بودیم و داشتیم جزغاله میشدیم که دیدیم اینا رفتن! ووی ووی ووی... جا گذاشتن ما رو!
در مقابل چشمان حیرت زدهی حضار، حسن مصطفی از روی جایگاه متهمین روی زمین افتاد. خنده اش مهار نشدنی بود.
-ها ها ها ها... ووی ووی ووی... آقو ما همینطور داشتیم کز میخوردیم که یهو یه چیزی مث موشک از زیرمون روشن شد رفتیم هوا. نَمیدونم چیچی بود ولی هفتاد درصد سوختگیمونم سر همون ایجاد شد. قبلش فقط نُه درصد سوختیم. هااااااا...
آنقدر بر خود پیچید که تمام پانسمان هایش باز شد و تاولهایش ترکیدند و درد تمام جانش را فرا گرفت و شدت خنده اش بیشتر شد.
-خلاصه جونوم براتون بگه که ما نفهمیدیم چیطو شد و از کجا رفتیم و از تو چیچی پرتمون کِردن پایین. صاف افتادیم رو نوک این تیزی های قلعه. فرو رفت تو کمرم هاااا... داغونوم کردن!
هنگامی که حسن روی زمین غلت میزد و بر خود میپیچید، نارلک با نوک بالش به حفرهای عمیق روی کمر حسن اشاره کرد و اسکورپیوس به راحتی توانست از آن طرف، سمت دیگرش را ببیند.
-پس منظورتون اینه که به این دلیل قلعه هاگوارتز تخریب شد؟
-نه آقو من کی همچین گفتم؟ اون موقع تازه برج گریفیندور به فنا رفت. ما لای خاک و خولاش گیر کرده بودیم که یه هیپوگریفِ پدرتسترالی اومد ما رو ببره برای شام بچههاش. اونام دیدن ما سوراخ شدیم و به درد نَمیخوریم، از خونه قهر کردن رفتن. ووی ووی ووی ووی... اینم ما رو مسئول فرار بچههاش از لونه شناخت، با لگد گذاشت وسط گردنم و پرتم کرد سمت برج ریونکلاو. لِه لِهُم کردا!
هیچکس جمله مناسبی برای گفتن پیدا نمیکرد. عده ای توضیحات حسن را برای استفاده در داستان های علمی تخیلی خود یادداشت میکردند و برخی دیگر نیز با چشمانی پر از اشک به خندههای تلخِ غم انگیز تر از گریهی او خیره شده بودند.
-پس وقتی که پرتاب شدین باعث انفجار برج ریونکلاو شدین... درسته؟
-نه! نیست. ووی ووی ووی... کارآگاه ها گفتن این ریونیا دوباره داشتن تو آزمایشگاهشون یه ویروسی چیزی میساختن بندازن به جون ملت که یهو کل برج رو ترکوندن. ولی بازم تو گزارششون نوشتنش پای ما!
صبر اسکورپیوس به سر آمده بود.
-مگه همین الان نگفتی تستراله پرتت کرد طرف برج ریون؟!
-هااااا... ولی وسط راه باد زد کمونه کردم بقیهی قلعه رو ترکوندم. فیلمشم هست. پویان اینا گرفتن. ما هی میخوریم به قلعه و میپوکه، بهو برمیگردیم تو هوا و درست میشه. باز دوباره با مغز میریم تو قلعه! داغون شدما!
اسکورپیوس سرش را تکان داد و با حرکت چوبدستی، چند کاغذ را روی میزش جا به جا کرد.
-اصلا نابودی قلعه هیچی... اون شوالیههایی که با خودتون آوردین رو چطوری توجیه میکنید؟ تمام مردم وحشت کردن. میدونین چه بلایی سر تاریخ آوردین؟ هر چی کتاب قدیمی از قرون وسطی بوده یا به شکل عجیب و غریبی تغییر کرده، یا نصف مطالبش پاک شدن. الان من با شما چه کار کنم؟!
تمام اعضای تیم ترنسیلوانیا با چهره هایی مصمم و مستحکم، به طرف جایگاه قاضی برگشتند.
-غلط کردیم.
البته لادیسلاو و سو چنین نگفتند. خیالشان راحت بود که کسی جرئت مجازات کردن وزیر سحر و جادو و زندانبان آزکابان را ندارد.
*****-واقعا؟!
سو این سوال را برای هزارمین بار از دیوانهسازی پرسید که آنها را به سلولشان برده و حالا در را به رویشان میبست.
-چطور تونستین؟ اصلا کی بهتون گفت ما رو توی کدوم سلول بذارید؟ زندانبان که منم!
-جنابمان گمان میبریم شورشی در راه است که دامانمان را گرفته و بدین سرای پرتاب بنموده است. ما دست از مقاومت نمیکشیم.
لادیسلاو کلاهش را برداشت جسمی که در آن تاریکی قابل تشخيص نبود را روی میله ها گذاشت.
-به درون قفل نفوذ بنما.
دنگ یکی از دستانش را بالا آورد و به نشانه اطاعت کنار سرش گذاشت.
تماشای آن لحظات برای تمام زندانیان آن سلول هیجان انگیز و استرس آفرین بود. با اشتیاقی وصف نشدنی به قفل چشم دوخته بودند و برای باز شدنش لحظه شماری میکردند.
البته... ذوق و اشتیاق فراوان هم بعد از مدتی فرو مینشیند!
-آبروی ما را مبر. به اینان گفتیم میتوانی. بتوان!
لادیسلاو پیشانیاش را روی میله گذاشته و بر دنگ لعن و نفرین میفرستاد.
-پسرخالهت بالاخره ازدواج کرد؟
دیوانه ساز بدبختی که مسئولیت نگهبانی از آن سلول را داشت، پس از اطمینان از باز نشدن قفل، کنار دیوار نشسته بود تا کمی استراحت کند. اما سو که دلتنگ دوران اوجش بود، سرش را از میان میله ها بیرون برده و با او حرف میزد. سو حرف میزد و دیوانه ساز، هر از گاهی سرش را به دیوار پشت سرش میزد؛ محکم هم میزد!
-چقد زنداناتون دنج و راحته! چهار نفر رو این وسط آویزون کنید بقیه حساب کار دستشون بیاد.
-چیزه... ناصر، اینجا از این کارا نمیکنن. خیلی بخوان تنبیهت کنن، اون شنل پوشا میان بوست میکنن.
ناصرالدین شاه که چشم اهل حرمسرایش را دور دیده بود، جلوی در پرید و سرش را جلو برد.
-یکی بیاد منو تنبیه کنه!
خواسته اش خیلی زود برآورده شد! البته هم تیمی هایش موفق شدند پیش از آن که خیلی دیر شود، از دیوانه ساز جدایش کنند. از چهره اش مشخص بود خاطرات خوبی برایش یادآوری نشده بود.
-یه پاییز زرد و...
-الان زمستونه ها!
-زمستون سرد و...
-الان که چسبیدیم به هم گرمه!
-یه زندون تنگ و...
-دستت چی شده؟
-یه زخم قشنگ و...
-بسه دیگه دلم گرفت.
-غم جمعه عصر و...
-نگو نگو نگو...
-غریبی حصر و...
-وای از غریبی!
-رفیقم کجایی؟ دقیقا کجایی؟ کجایی تو بی من، تو بی من کجایی؟
حتی دیوانه ساز ها هم روی زمین نشسته و چیزی نمانده بود همراه ترنسیلوانیایی ها، های های اشک بریزند. البته به حال خودشان.
-خب دوستان... همونطور که خودتون میبینید زندان جای خوبی نیست. بیاید کمک کنید و هر قدر در توانتونه واریز کنید به این شماره حساب گرینگوتز تا...
بحث پول همه را هشیار کرد و باعث شد هرکسی برای وانمود کردن به نشنیدن آن جملات، با صدای بلند شروع به صحبت کند. نه موضوع حرف هایشان قابل درک بود و نه هم صحبتشان.
-آره خلاصه قیمت لونه خیلی بالا رفته. یه لونه نیم متری رو دودکش جنوب لندن هم سیصد چهارصدتا در میاد.
ایلان ماسک تایید کرد.
-خود منم خونه ندارم. هر شب خونه یکی از رفیقامم. واقعا اوضاع اقتصادی خیلی بد شده نارلک جون.
-تازه دونهی بدون گلوتن هم دیگه پیدا نمیشه. هر بار که غذا میخورم نمیدونی چه دل دردی میکشم!
-میفهمم... منم به گلوتن حساسیت دارم.
نارلک منقارش را روی شانه ایلان ماسک گذاشت و صدای بلند گریه اش سلول را پر کرد.