من vs مردکیفی (بگمن)
موضوع: ابلاغ!
مرد گنده این یه هیپوگریف خوشحال به سمتم یورتمه می رفت، خیر سرش وزیر سحر و جادو بود!
چیزی خورده بود تو سرش؟شاید...
خودمو کشته بودم تا استخدامم کنه حالا از حضورم تو وزارت خوشحال بود.
فلش بک روز قبل:
- من جدا به این شغل نیاز دارم! نمی تونین این کارو بکنین!
- من مسئول استخدامم و هر کی مناسب باشه استخدام می کنم! و من الان شما رو مناسب نمی دونم!
صدامو بالابردمو سر هری پاتر وزیر سحر و جادو داد می زدم.
- معیار شما برای استخدام چیه؟ اینکه یه مرد کله شق با شکم گنده باشی؟ بهتره فردا حتما پیام امروزو بخرید چون صحفه ی اولش با تیتر بزرگ درباره ی روش استخدام شما و اینکه وزارتو پر کردید از رفقا و فامیلاتون!
کاملا زده بود به سرم، داشتم وزیر سحر و جادو رو تهدید می کردم؟
سکوتی تو دفتر برقرار شد، وزیر خودش را روی صندلی چرخدار ول کرد; به نظر می اومد چیزی یادش اومده، لبخندی شیطانی روی لب هایش نشست و برگه ی استخدامو دستم داد.
مطمئنم یه نقشه ای تو سرش داشت...
پایان فلش بک!
-به به! خانم ساندرز تشریف اوردین! خیلی خوشحالم دوباره می بینمتون!
حالا کاملا مطمئن بودم چیزی که خورده تو سرش واقعا باعث شده مخش تاب برداره!
- منم همینطور.
- تشریف بیارین دفترم تا یکم درباره ی کار امروزتون باهاتون صحبت کنم.
او به سمت دفترش حرکت کرد، خوشبختانه یورتمه نمی رفت، چون اون موقع منم مجبور بودم پشت سرش یورتمه برم!
وارد دفترش شدم، از دیروز تا حالا فرقی نکرده بود، پرده ی نمایش نسبتا کوچکی رو پایین کشید که روش عکس هاگوارتز نمایش دراومده بود.
- هاگوارتز، دردسر اصلی وزارت خونه! این مدرسه هیچ سودی باسه وزارت نداره و دانش اموزا حتی یه گالیونم باسه حضور تو مدرسه نمی دن، با توجه به اینکه مالیاتایی که از مردم می گیریم کفاف وزارتو نمی ده دیشب یه جلسه گذاشتم تا ببینیم چطور می تونیم از هاگوارتز بهره برداری کنیم و نظر به اینجا رسید که هاگوارتز باید تبدیل به یه هتل بزرگ بشه، دامبلدورم مدیرشه و بقیه معلمام میشن خدمه ی هتل!
-پس دانش اموزا چی؟ اونا می خوان چی کار...
- اونش دیگه به شما مربوط نیست، وظیفتون اینه که خبرو به دامبلدور بدید تا دانش اموزا رو تخلیه کنه.
زیر لب بهش فحش می دادم که امیدوار بودم نشنیده باشه.
- تو روحت...
- چیزی گفتین؟
- نه.
- پس زودتر برید اگه تا اخر شب هاگوارتز خالی نشه شما اخراج میشید، زود تر برید!
هاگوارتز:
- پوفف...
خیلی وقت بود دامبلدور رو ندیده بودم، اخرین بار سال اخر هاگوارتزم بود که به خاطر بردن آبروش جلوی مدرسه های دورمشترانگ و مهرتوکیو کشیده شده بودم دفترش، هیچ وقت ازم خوشش نمی اومد من ازش خوشم نمی اومد.
صد در صد از دیدن دوبارم خوشحال نمی شد، منم از دیدن دوبارش خوشحال نبودم. ولی چاره ای نداشتم.
عین تسترال وارد دفترش شدم. به محض ورود به چیزی شبیه یه پرده ی سفید بزرگ برخوردم، هیچ نظری نداشتم که این چیز سفید چیه بینیم را نزدیکش بردم بوی خاصی نمی داد، با احتیاط کشیدمش...
که یکدفعه پرده با سرعت نیم بوس که سهله با سرعت تمام بوس چرخید، وقتی پرده یه دور صد و هشتاد درجه زد مقدار دیگری از همون چیز سفید ظاهر شد فقط با این تفاوت که چیزی مثل صورت ادم وسطش بود.
- جیغ!!! یه سنتور پشمالو تو دفتر دامبلدوره! کمک!
سنتور با پشماش جلوی دهنمو گرفت.
- سنتور چیه بی تربیت! از کی تا حالا به مدیر سابقت می گی سنتور؟ عوض سلام کردن شه.
دامبلدور دستشو از روی دهنم برداشت و مطمئن شد دیگه جیغ نمی زنم.
عین تسترال به دامبلدور خیره شده بودم از زمان تحصیلم خیلی عوض شده بود موهاش و ریشاش دوبرابر شده بود...
شاید حتی سه برابر...
قلبم هنوز تند می زد ولی سریع خودمو جمع و جور کردم.
اخم بدی کرده بود.
- سلام پرو... پروفسور.
- سلام اشلی. چیزی می خوای؟
دامبلدور سفید ترین ادمی بود که می شناختم قطعا خیلی حرصش داده بودم که باهام تند صحبت می کرد.
- نه پروفسور فقط باید یه چیزی رو به اطلاعتون برسونم.
- چی می خوای فرزندم؟
فقط می خواستم تصمیم وزارتو ابلاغ کنمو از دفتر لعنتیش برم. برای همین بی مقدمه شروع به ابلاغ کردم:
- از نظر وزارتخونه هاگوارتز سودی برای دولت نداره، برای همین تصمیم گرفته شده هاگوارتز به یه هتل بزرگ تبدیل شه شمام بشین مدیرشو و بقیه معلما بشن خدمه ی هتل و اقای پاتر خواستن تا فردا صبح هاگوارتز تخلیه شه.
- می دونستم اینطوری میشه...
دامبلدور سوتی زد اول اتفاقی نیفتاد اما ناگهان هاگرید در حال گریه و فین کردن وارد دفتر شد.
شکم بزرگش محکم بهم خورد و مثل موشک به سمت دیوار بتنی پرتاب شدم و با سر به دیوار برخورد کردم، زمین خوردم و چندتا از تابلوهای مدیران قبلی تو سرم خورد، دیگه چیزی نمی دیدم فقط صدای دامبلدورو میشنیدم:
- عالی بود هاگرید ایشونو ببر پیش مادام پامفری به هری یه جغد بفرستو بگو این خبرنگار مضاحمم سر به نیست شد.