هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۰
#21
کیت کت!
با وجود درس و مشغله هاش خیلی خوب فعالیت میکنه و تازگی هم مسئولیت های بیشتری رو قبول کرده.
پیشرفتش عالیه.


بپیچم؟


پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۰
#22
اسکورپیوس!
توی رویداد اخیر علاوه بر کمیت، کیفیت رولاش هم خوب بودن.


بپیچم؟


پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#23
-استاد یعنی نمره نمیدید؟
-استاد قرار بود کوییز بگیرید.

نارلک پوکرفیس شد. او قاطع و خشمگین و رک گفته بود که عجله کننده اما دانش آموزان بر و بر نگاهش می کردند و چند تا هم به قاطی کردن مواد مختلف ادامه داده بودند و انفجارهای کوچک دیگری در جای جای اشپزخانه اتفاق می افتاد.

-گفتم که قراره براتون اردو به یه جای ترسناک و خفن برگزار کنیم. یعنی شما دوس دارید باز مشق بنویسید؟
-اقا اجازه؟ نه آقا. ما مشقمونو نوشتیم آقا. شما نمره ندادید.
-آقا مگه اردو برای پایان ترم نیست؟ ما که تازه ترممون شروع شده.
-آقا تازه تکلیفامونم ندیدید.
-آقا آلنیس خط کش منو برداشته نمیده.

یک آقا گفتن دیگه کافی بود تا نارلک ریزش پر بگیرد و کهیر بزند. به راستی سر و کله زدن با دانش آموزان هاگوارتز اعصاب فولادینی میخواست که ظاهرا او نداشت.

-آقا دروغ میگه خودش اول چوبدستی منو برداشت.

نارلک کهیر زد.
-ساکت! حرف نباشه. تکلیف هاتونو همونجا که هستن ولشون کنید، من بعدا بهشون نمره میدم، فعلا با نظم و ترتیب و دسته به دسته برگردید به کلاس تا حسابتون رو... یعنی نمره هاتونو کف دستتون بذارم.

-آقا آقا کی نمره ش تو کلاس از همه بهتر شد؟

نارلک به سمت جادوآموز مورد نظر خیز برداشت تا بهترین نمره را به او بدهد اما کله پا شد. خنده همه بلند شد. نارلک به پاهایش که بدون اینکه بفهمد با نخ به هم بسته بودند نگاه کرد.
ظاهرا جادوآموزان زیادی سیاه شده و از او حساب نمی بردند.


بپیچم؟


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#24
سدریک از خواب پرید. باکتری کج و معوج که حالا کج تر شده بود جلوی پایش افتاده بود و او هم کنارش خوابش برده بود.
چه خواب خوبی، دوستای مرگخوارش کنارش بودن اما اونا کجا اینجا کجا.
سدریک خمبازه ای کشید، به هرحال جنگیدن انرژی زیادی از فرد میگیره و بدون چرت زدن و تجدید قوا سدریک اصن نمیتونست.

اما باید بلند میشد و همه چیو تموم میکرد. ماموریت چسب زدن پرده گوش رو به پایان میرسوند و باکتری هاشو تار و مار میکرد، اونوقت گلبول های سفید به عنوان قهرمان ازش یاد میکردن و بانوی زیبا هم ازش راضی و خشنود میشد و کنترل مغز ایوا رو به دستش می داد.

اون هرچه زودتر باید به پرده می رسید و نگهبان/پرده رو نصب می کرد.
اما از سدریک تا پرده جمعیتی از باکتری ها و گلبول های سفید بودند که سدریک توان مقابله باهاشون رو نداشت. اصلا چندنفر به یک نفر واقعا.

-ای باکتری های پست و دون مایه! اینجا جایی برای شما نیست!

سدریک با تعجب به بالشش نگاه میکنه. اون همیشه میدونست که بالشش یار و همدم تنهایی و دغدغه هاشه اما دیگه تا این حد ازش انتظار نداشت.
اما این بالش نبود که حرف میزد.
-هی بیگانه ی بی تربیت! منتظر چی هستی، برو که بجنگیم.

نگهبان یه چماق و یه چشمش رو از بالش بیرون آورده بود. سدریک دوزاریش افتاد. باید برای خواب بهتر می جنگید.
اون بالش/نگهبان رو بالای سرش میگیره و در حال هلیکوپتری چرخوندنش به میون جمعیت میره و همه رو از باکتری و گلبول سفید و قرمز تار و مار میکنه.
باکتری با کله میره تو شکم ویروس و گلبول سفیدها هم از فرصت استفاده میکنن و میخورنشون.

باکتری ها با جیغ و داد متفرق میشن و سدریک همچنان میچرخه. توی همون چرخش یکم چرت هم میزنه تا اینکه بلاخره به شکم گنده ی یه گلبول سفید برخورد میکنه و می ایسته.

سدریک باکتری ها رو فراری داده بود و حالا تا برنگشتن وقتش بود که پرده گوش تعمیر بشه.


بپیچم؟


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#25
گیاه/لرد پشیمون نبود، اون فقط منتظر بود.
اگر گیاه مزاحم یار وفادار و به درد بخوری بود مطمئنا به زودی پیدایش می کرد. اگر او را فراموش کرده و به راه خود میرفت مطمئنا او مجازاتش کرده و حسابش را کف برگش می گذاشت.

در آن طرف ماجرا گیاه هرز فکر کرد و فکر کرد. گشت و گشت اما چیزی به عنوان هوش ریونکلاوی پیدا نکرد.

اون در تموم عمرش از اینکه به برادرش چسبیده بود و از یه آب و یه نون میخوردن خوشحال بود. میدونست که اگه برگ در برگ برادرش بذاره و بهش بچسبه میتونه مادرشون رو نجات بده و زندگی قبلیشونو از سر بگیرن. اون حتی گلدون بچگیاشو به پا کرده بود تا به این سفر بیاد و گذشته شو فراموش نکرده بود.

اما هیچکدوم اینا به درد رسیدن به پای مرد غریبه یا نجات دادن برادرش از فروخته شدن و یا خورده شدن نمیخورد. درواقع گیاه مزاحم فقط بلد بود بچسبد و ول نکند.
چه کار دیگری بلد بود؟
در همین افکار بود که ناگهان در نزدیکی خودش گربه نارنجی رنگی رو دید که با کنجکاوی بهش نگاه میکرد‌. گیاه هل شد اما خودش را نباخت.

-تو دیگه چی از جون من میخوای؟
-چرا انقدر عصبی؟ گلدون قشنگی داری، پیاده شو با هم بریم.
-این گلدون یادگاری مادرمه. گربه که سهله به خود دکترش هم نمیدمش. اصلا رو چه حسابی همچین درخواستی میکنی پررو؟... وایسا، گفتی باهم بریم؟


بپیچم؟


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#26
سدریک خواب‌آلود و خسته از جستجوهای زیاد وارد خونه شد.
نگهبانی که به پرده تبدیل شده بود شروع به تکان خوردن کرده بود بنابراین سدریک چند مشت و مال دیگر حواله اش کرد و برای اطمینان او را در بالشتش جاساز کرد.
خونه ای که واردش شده بود تنگ و نمور بود. سدریک یک مرگخوار بود که به تاریکی عادت داشت. در واقع تاریکی اون رو به یاد خواب و راحتی می انداخت، فقط حیف که نمیشد در آن تاریکی دنج و زیبا خوابید.

اول فکر کرد که وارد مهمونی شده، چون فضا مثل وقتایی که اربابش توی خونه ریدل براشون با وردهای نابخشودنی رقص نور ایجاد می کرد تا سرگرم بشن تاریک روشن می شد. اما کمی که جلو رفت فهمید که وارد میدون جنگ شده.

گلبول های سفید که شبیه همون نگهبان بخت برگشته بودن با چوب و چماق دنبال باکتری ها افتاده بودن و باکتری ها هم قهقهه زنان به هر طرف می دویدن و بعضی ها هم انگار که افسون دوتا شدن داشته باشن وسط راه یکی مثل خودشون تولید میکردن. وسط معرکه هم ویروس و باکتری با رضایت وایساده بودن و گلبول های سفید رو سیخونک میزدن و بعضیارو محاصره میکردن.

-داعاش تو کدوم طرفی ای؟

سدریک به طرف صدا برگشت و با باکتری قرمز و کج و معوجی مواجه شد.

-انگار راهتو گم کردی کوچولو. این چیه دستته؟

سدریک میخواست فریاد بزند که به بالش من دست نزن اما همان لحظه خمیازه ای آمد و خب، خمیازه ها مقدس اند.

به محض اینکه دست باکتری به بالش سدریک خورد جیز شد و چماق گنده ای از بالش سدریک بیرون آمد و باکتری را له و لورده کرد.
مثل اینکه نگهبان درحال به هوش آمدن بود. آیا سدریک باید می جنگید و خودش را به بانوی زیبا ثابت می کرد یا... خمیازه ای دیگر.


بپیچم؟


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#27


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#28
گرگ سفیدی که ژاکت خال خال پشمی پوشیده بود و ناخن هاشو لاک بنفش زده بود با کفش پاشنه بلند ورنی اش جلو آمد و لبخند دندان نمایی به لینی زد.

لینی هنوز هم انتظار داشت که گرگ خفتش کند و به زندگی مرگخوارانه ی پر افتخارش خاتمه بدهد. اما همه گرگ ها با لبخند مهربانی به او زل زده بودند. مثل اینکه در قضاوتش درمورد سرزمین عجایب اشتباه کرده بود.

-این کفش و این هم تاج، از امروز تو عضوی از گروه گرگان مامانی هستی. یعنی گروه ما. تو ظرافت و زیبایی موردنظر مارو داری، ما وظیفه داریم بهترین و نازترین موجود جنگل باشیم. پنجشنبه شب ها هم جلسه پخت غذاهای خونگی داریم که شرکت توش برای اعضای گروه اجباریه.

گرگ بعد از این حرف ها یک جفت کفش پاشنه بلند طلایی و تاج فسقلی طلایی ای را به سمت لینی گرفت.
لینی وسوسه شد، در تمام دوران خدمت مرگخواریش تنها یک ردای سیاه و چندین مورد اخم مهربانانه دریافت کرده بود.
لرد سیاه هیچوقت به او کفش پاشنه بلند یا تاج مرگخواری نداده بود. هیچوقت با لبخند مهربانانه به او نگفته بود که زیبا و ظرف است.
آیا لینی به آنجا تعلق داشت؟

تصور ارباب که منتظر او بود تا برایش خرگوش بیاورد وارد افکار شوم لینی شد، آنها را آواداکداورا زد و فاتحانه و با اخم بر جایشان نشست. اگر ارباب دستور خرگوش داده بود لینی باید از زیر سنگ هم می شد خرگوش پیدا می کرد، یا چیزی را که شبیه خرگوش بود پیدا می کرد.

-به به، چه گرگای مامانی خوبی. قبوله، ولی منم برای پیوستن بهتون چند تا شرط دارم.


بپیچم؟


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
#29
-گوش چپ. اگه راهو بلد نیستی میخوای بپرسم...

باکتری که انگار توهین بزرگی بهش شده بود دنده عقب گرفت و صدای شلپ شلپ دیگه ای هم از پشت آمد.
-نه داداش این حرفا چیه، فقط این چندتا رو آش و لاش کنم رفتیم، بفرما.

و آنها دوباره در جاده های متروک درحال ویراژ دادن بودند. سدریک کمی صاف تر نشست و سعی کرد هدف درازمدت استراحت در بدن ایوا و کنترل او را به هدف کوتاه مدت چرت زدن ترجیح بدهد.

او شنیده بود که موفقیت برای افرادی که تلاش می کنند پیش می آید و او حالا برای اولین بار در زندگی اش تلاش می کرد تا در برابر خواب دوباره مقاومت کند. آیا آن خانم زیبا این تلاش و پشتکار رو می دید و تحسینش می کرد؟ آیا دیگر دربه دری و دردسر هایش تمام شده بود؟

ویژژژژژژژژژژژ

سدریک با کله از تصوراتش بیرون فرستاده شد و به صندلی جلو برخورد کرد. ماشین برای مسافر دیگری ایستاده بود.

-بیا بالا.

آقای چاق و چله و سرحالی سوار شد و به گرمی با باکتری روبوسی کرد.

-تو کجا اینجا کجا ویروس؟ فکر کردم گرفتنت.
-نه در رفتم. تا شنیدم اومدم... مثل اینکه حسابی سوراخ سوراخه نه؟
-والا میگن یکی جیغ زده سوراخ کوچیک داره، ولی سوراخ سوراخش میکنیم داداش.
-دستخوش. این یارو خماره کیه؟
-اینم یه بنده خدا. فکر کنم اونم مهمونی دعوته.

سدریک خمیازه ای کشید. با کم شدن سرعت ماشین به نظر می رسید به مقصد رسیدند.


بپیچم؟


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰
#30
گیاه-لرد خیلی خوشحال بود. اون نه تنها از شر گیاه مزاحم خلاص شده بود بلکه خدمتکاری هم پیدا کرده بود که کارهای پستی مثل پیدا کردن راه و مجبورکردن دکتر برای مداوای مادرش و غیره رو انجام میداد.
تنها مشکلش این بود که خدمتکارش خیلی درشت تر بود و هر چند قدمش به اندازه پنج دقیقه دویدن گیاه-لرد بود.
گیاه-لرد اصلا از دویدن خوشش نمی آمد. او فقط باید می خرامید.
-هی! ملعون. ما ریشه هایمان حساس است، ما را حمل کن.

مرد دوباره لبخند کجی زد و گیاه را برداشت و روی سرش گذاشت.

-بعله، این جایگاه ماست، ما روی سر همه جا داریم. اون گیاه مزاحم ما را در حد خودش فرض کرده بود و میخواست برگ به برگ و ساقه به ساقه با ما پیش بیاید. چرا تاریک شد؟

مرد کلاه بزرگش را روی گیاه-لرد گذاشته بود و سوت زنان به سمت کوچه ناکترن می رفت.
-گیاه جادویی ای که گالیون ها می ارزه، امروز رو شانسم.

گیاه هرز همه حرکات آنهارا دید، او باید کاری می کرد، وگرنه علاوه بر مادرش برادرش هم دکتر لازم می شد.
پیدا کردن یک دکتر به اندازه کافی سخت بود، چه برسد به دوتا!


بپیچم؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.