سدریک از خواب پرید. باکتری کج و معوج که حالا کج تر شده بود جلوی پایش افتاده بود و او هم کنارش خوابش برده بود.
چه خواب خوبی، دوستای مرگخوارش کنارش بودن اما اونا کجا اینجا کجا.
سدریک خمبازه ای کشید، به هرحال جنگیدن انرژی زیادی از فرد میگیره و بدون چرت زدن و تجدید قوا سدریک اصن نمیتونست.
اما باید بلند میشد و همه چیو تموم میکرد. ماموریت چسب زدن پرده گوش رو به پایان میرسوند و باکتری هاشو تار و مار میکرد، اونوقت گلبول های سفید به عنوان قهرمان ازش یاد میکردن و بانوی زیبا هم ازش راضی و خشنود میشد و کنترل مغز ایوا رو به دستش می داد.
اون هرچه زودتر باید به پرده می رسید و نگهبان/پرده رو نصب می کرد.
اما از سدریک تا پرده جمعیتی از باکتری ها و گلبول های سفید بودند که سدریک توان مقابله باهاشون رو نداشت. اصلا چندنفر به یک نفر واقعا.
-ای باکتری های پست و دون مایه! اینجا جایی برای شما نیست!
سدریک با تعجب به بالشش نگاه میکنه. اون همیشه میدونست که بالشش یار و همدم تنهایی و دغدغه هاشه اما دیگه تا این حد ازش انتظار نداشت.
اما این بالش نبود که حرف میزد.
-هی بیگانه ی بی تربیت! منتظر چی هستی، برو که بجنگیم.
نگهبان یه چماق و یه چشمش رو از بالش بیرون آورده بود. سدریک دوزاریش افتاد. باید برای خواب بهتر می جنگید.
اون بالش/نگهبان رو بالای سرش میگیره و در حال هلیکوپتری چرخوندنش به میون جمعیت میره و همه رو از باکتری و گلبول سفید و قرمز تار و مار میکنه.
باکتری با کله میره تو شکم ویروس و گلبول سفیدها هم از فرصت استفاده میکنن و میخورنشون.
باکتری ها با جیغ و داد متفرق میشن و سدریک همچنان میچرخه. توی همون چرخش یکم چرت هم میزنه تا اینکه بلاخره به شکم گنده ی یه گلبول سفید برخورد میکنه و می ایسته.
سدریک باکتری ها رو فراری داده بود و حالا تا برنگشتن وقتش بود که پرده گوش تعمیر بشه.