هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
#21
-موفق باشید، شونن شوجوهای من.

این موفق باشید در پایان سوالات سمج میتوانست به عنوان بدترین فحش تاریخ ثبت شود، منتها مورخ ها کمکاری کردند و کاری هم نمیتوان کرد.
سیوروس با این غر غر های زیر لبی از کلاس خارج شد.
قدم زدن در حیاط مدرسه، تنها چیزیست که میتوانست استعدادش را شکوفا و خلاقیتش را بهکار بگیرد، همیشه!
-بهتره از کتاب های طلسم کمک بگیرم، اگر چیزی نسیبم نشد اونوقت باید یه فکر دیگه ای برای این سمج کرد.

بعد از گذشت ساعت ها مطالعه کتاب های طلسم سیوروس همان طور که روی صندلی پشت میز مطالعه کتابخانه نشسته بود، سرش را بین ستون های بلند کتاب ها، روی آخرین کتاب گذاشته و به خوابی عمق فرو رفته بود. لا اقل این چیزی بود که دیده میشد.

-باید طلسم جداسازی روح کار کرده باشه. اصلا فکرشم نمیکردم فیزیک و جادو با هم به چنین موفقیتی برسند. اول از همه باید قلم و دفتری برای ثبت پیدا کنم.

سیوروس نگاهی به ساعت جیبی بلندزنجیرش انداخت و بعد از جا دادن ساعت در جیب جلیقه مشکی اش به سمت خروجیه کتاب خانه به راه افتاد.
راه رو های هاگوارتز دیگر بوی وایتکس های کریچر و گابریل را نمیداد، فقط بوی مرگ و خستگی بود که به مشام میرسید.
این رو میتوانست با هر قرمی که برمیدارد، به هر سو که مینگرد و در هر نفس با تمام وجود حس کند.

همه جا را کثیفی و چرک فرا گرفته بود و با خودش فکر میکرد یعنی به همین زودی تمام وایتکس های گابریل که در دوران وزارتش خرید و در قلعه انبار کرد را تمام کرده اند؟
راهش را به سمت زیر زمین که همان خوابگاه اسلیترین باشد در پیش گرفت. تابلو ها خالی از اشخاص بودند و پله ها بی رمق و کند تر ازز همیشه.

با وجود اینکه فرای فیزیک و متافیزیک عمل کرده بود و با گذشتن از بُعد های مختلف زمان و دریچه های پنهان، خستگی توصیف ناپذیری روحش را میآزرد، باید به کارش ادامه میداد. شکاف زمان به زودی و در زمانی که ماه به بالاترین نقطه خود در آسمان شبانگاه می رسید، ترمیم میشد و باز کردنش آنهم بدون قدرت گرفتن از جسم انسانی اش ممکن نبود.
-اوه خیله خب نباید سخت باشه، باید امیدوار باشم رمز تالار عوض نشده باشه! (ςιγτξζψωη)
امکان نداره! چرا باز نمیشه؟ یعنی رمز عوض شده؟

سیوروس بار ها و بار ها رمز را تکرار کرد اما در باز نشد. استرس و اضطرابی که در مورد تمام شدن زمان این سفر طولانی اما کوتاهی که برایش مقرر شده بود به جانش افتاد بود کار را سخت تر میکرد.
-خب بهتره تمرکز کنم، چی باعث میشه نتونم رمز رو بگم؟ ... اوه باورم نمیشه فراموش کرده باشم! من جسم ندارم پس چطور در میتونه صدامو بشنوه؟ سر بارون هم یه روح بود پس،... باید این کارو بکنم! هر چند چندش آور باشه که بدنت بخواد به میلیون ها ذره تبدیل بشه تا بتونه از حفره های میکروسکوپیه اجسام رد بشه، و بعد دوباره به هم متصل بشن.

پیدا کردن دفتر و قلم چندان سخت نبود، حد اقل برای یک روح!
-بهتره از خود قلعه شروع کنم. و بهتره بدونم امروز چه روزیه؟

سیوروس همه جا را گشت تا بالاخره روزنامه ای پیدا کرد، روی روز نامه تاریخ را این چنین نوشته بود(۲۱:۱۰:۲۰۴۰).

پاسخ نامه سمج - کلاس تاریخ جادوگری.
با تدریس پروفسور موتویاما.

خواننده محترم، این نگاشت نامه که اکنون در دست شماست آینده ای فرای باور ها و ساخته و پرداخته یک ذهن بیمار نیست، بلکه آن آینده ای است که تصمیمات شما سازنده اش هستند. آنچه تفکر شماست میتواند بدترین عصر و یا درخشان ترینش را رقم بزند. مدرسین محترم، از شما درخواست میکنم فرزندان و نسل ها را جوری تربیت کنید که خائن به آیندگان نشوید .

و آنچه که میبینم:

امروز بیستو یکم از ماه دهم سال دوهزار و چهل و در ساعت نوزده و یازده دقیقه، قلعه هاگوارتز.

اینجا خبری از شور و نشاط و خنده ها، و یا حتی غلغله و اعتراضات جادوآموزان نیست.
فضا را سراسر مه و غبار کسل کننده ی افسردگی فرا گرفته.
در کتابخانه و راه رو ها و حتی در تالا و خوابگاه اسلیترین اثری از دانش آموزان نیست.
کلاس ها خالی از صدای پروفسور هاست.
راهی تالار اصلی میشم. از در میگذرم و حالا با جمع کثیری از جادوآموزان رو به رو هستم که صف به صف در ردیف هایشان نشسته اند و مدیر مدرسه در حال سخنرانی است.
او را میشناسم! سوجی در قامت مدیر مدرسه ایستاده است و با تاسف و تاثر، خبری ناگوار را بیان میکند.
به دقت تلاش میکنم همه سخننان اش را برایتان یاد داشت کنم.

-جادوآموزان مدرسه شبانه روزی هاگوارتز! همه شما در کلاس تاریخ جادوگری راجع به فاجعه ی سال ۲۰۲۰ شنیده اید و خوانده اید. سالی که بلایایی بسیار بر ماگل ها وارد شد.
اما در آن سال فاجعهی هم داشتیم در دنیای سحر و جادو و عاملش همان کلاس تاریخ بود!
پروفسور موتویاما فقید در تلاش بود تا به جادوآموزان علومی بیاموزد اما چیزی که نباید میشد رخ داد.
جادوآموز سیوروس اسنیپ از میان تمام راه های سفر در زمان، علوم ناشناخته ای را به وجود آورد و به وسیله آن از خطوط زمان گذشت و به بیست سال بعد سفر کرد. سال ۲۰۴۰!
این تابوتی که در تالار اسلایترین نگهداری میشود و هر سال برای تقدیسش دور هم جمع میشویم حامل جسم زنده اما بی روحه سیوروس است. ما هر سال برای او دعا میکنیم تا روحش آزاد شود ، به دنیای ارواح بپیوندد یا به زمان خود بازگردد.
او بعد از گیر افتادن در زمان و حلقه های زمانی هرگز به جسمش برنگشت و در زمان گم شد. به زمان های مختلف سفر میکرد و با نشانه گذاری هایی سعی در ایجاد تغییر در تاریخ کرد و این کار باعث هرج و مرج هایی شد.
امروز اینجاییم تا لنگری برای روحش بسازیم و او را به جسمش ازگردانیم. این راه کار چندین سال پیش کشف شد. بار ها بر روی مدت زمان های کوتاه امتحان شد و امیدواریم برای این بازه بیست ساله هم کار برد داشته باشد.
زمان لنگر سازی درست زمانی خواهد بود که ماه به بالا ترین نقطه خود در آسمان برسد.

-پروفسور موتویاما امید وارم این نوشته ها به دستتون برسه.
این اشتباه سوجی باعث میشه من توی زمان گیر بیفتم و نتونم برگردم، لنگر من جسمم هست و اگر سعی کنن لنگر دیگه ای بسازن من توی زمان گم میشم.
چیز قابل ذکر دیگه ای بنظرم نمیرسه، ترجیح میدم برای برگشتنم تلاش کنم تا جمع آوریه اطلاعات از آینده.

پایان

سیوروس که با ورد فرمان قلم پر را برای نوشتن به کار گرفته بود از نوشتن باز ایستاد و دفتر و قلم را با وردی به ردای روحش متصل کرد تا هر جا میرود همراهش باشند.
سراسیمه خود را به کتاب خوانه رساند.
باید اول راهی پیدا میکرد که نتوانند لنگر جسمش را بشکنند و سپس منتظر می ایستاد برای باز شدن دریچه زمان.
همه کتاب های ورد های فیزیک و جادو را جمع کرده بودند، به فکرش رسید کتابخوانه ممنوعه را جستجو کند.

-اوه این عالیه اون اینجاست! فقط کافیه صفحه پنج هزار و شش که راجب لنگر بود رو ازش جدا کنم.
اون کجاست؟

سیوروس بار ها و بار ها با ورد کتاب را گشت اما صفحه پنج هزار شش ناپدید شده بود و فقط ردی از براده های کاغذ بین صفحه پنج هزار و چهار و پنج هزاروهفت مانده بود.

به ساعت جیبی نگاهی انداخت، فقط هفت دقیقه تا زمان موعود باقی مانده بود و هیچ ایده برای پیدا کردن صفحه توضیحات لنگر،یا توقف مراسم نداشت.

-هی سیوروس تو اونجایی؟
-لیلی!
-میدونستم میتونم پیدات کنم.
-اما چطوری؟
-دفتر ثبت وقایعت رو روی میزم پیدا کردم، درست همون سالی که ناپدید شدی.
اونو به پروفسور موتویاما دادم اما گفتم تا برنگشتیم حق نداره بخونتش.
-چیکار کردی؟ این ممکنه تو رو بکشه!
-باید نجاتت میدادم، تو خیلی چیزا توش نوشتی. اینکه از سال بیست بیست به عقب نمیتونی بری و اینکه تو یه حلقه زمان گیر افتادی اما هر بار به جای جدیدی میری و خیلی چیز های دیگه و حتی راه برگشت رو هم نوشتی. گفته بودی صفحه پنج هزارو شش کتاب طلسم های ممنوعه فیزیک و جادو رو برات از کتاب جدا کنم ، بهت برسونم یا نابودش کنم.
-خب ننوشته بودم که باید چیکار کنیم؟
-هیچی فقط روی دستت بنویس نباید طلسم زمان رو انجام بدم وگرنه توی حلقه گیر میفتم و صبر کنیم تا دریچه باز شه.
-خیله خب پس بیا این کارو زود تر انجام بدیم.

*چند ساعت بعد*

-موفق باشید، شونن شوجوهای من.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: هماهنگی های تیم ترجمه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
#22
معجون های مرکب از پاترمور رو تا پایان هفته به من بسپرید.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#23
در سوی دیگر آشپز خانه، دور از تلاش های فنریر برای فرار و بی خیالی های آگلانتاین، مرگخواران با مشکلی جدید روبه رو شدند.

-من که نمیگم.
-هی هی هی اینجوری به من نگاه کردن نشید. من یه مادر بودن میشم،البته شایدم پدر! اگر بانو عصبانی شدن شد و منو تبدیل به پیتزا کردن شد، شما فرزند دلبندمو بزرگ شدنش کردن میشین؟
-رابستن! بردار ناتنی و نچندان عزیزم مطمئن باش همسرم فرزند دلبندتو به بهترین روش تربیت میکنه.
-کلم بروکلی های مامان در مورد چی صحبت میکنید؟ این صحبت کردن جلوی سریع کار کردنتون رو نمیگیره؟

نگاه های معنی دار و اشاره ها، روانه رابستن شدند و او حالا خود را مورد تهدید با قمه رودولف،چوب دستی بلاتریکس، معده ایوا و به طور خلاصه همه ی جنبه های خطر ناک مرگخواران حاضر میدید.
ـ بانو راستیتش رو خواستن بشید ما نتونستن میشیم کار کردن بشیم.
-بله دیگه از بس حرف میزنید پرتقال شفتالویی های مامان. من گفتم که ــــ
-نه، نه! مشکل از جای دیگه ای بودن میشه.
-چطور جرئت میکنی وسط حرف مامان بپری اونم وقتی عصبانیه و توجیح هم میکنی؟

رابستن که متوجه شد راه را اشتباه رفته و هر لحظه ممکن است جانش را به پیشگاه بانو مروپ تسلیم کند تصمیم گرفت کار را تمام کند.
-ما چسب نداشتن میشیم.
-چی؟ برای این کار کردن نمیشید؟ این که مشکل بزرگی نیست!

مروپ از زیر چادرس قابلمه ای را در آورد و جلوی رودولف گذاشت.
-هلو انجیزیه مامان تف کن.
-چیکار کنم؟
-رودولف مامان! چن بار باید بگم؟ تف کن . با تف قابلمه رو پر کن. مگه با تف تام مامانو به هم نچسبوندی؟


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۵۲ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#24
برگی از شرح ماموریت پرونده مواد مخدر رو آوردم خدمتتون.

(ماموریت اول)

سوروس، تا حالا دقت کردی یک عدد پرتقال مامان چقدر زیباست؟ اون حفره های پوستشو دیدی که با چه دقتی کنار هم قرار گرفته شده؟ رنگ نشاط آورشو چی؟ به عطر و طعم بی نظیرش هم توجه کردی؟ پرتقال...عه...پدر مامان می فرمایند: جمع کن خودتو ضعیفه، دو ساعته داری وراجی می کنی! همچنین می فرمایند: زمان سالازار یه ضعیفه وراجی کرد و سالازار مرلین بیامرز اون چهارتا استخون رو توی صورتش خرد کردن!



ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۸ ۱۲:۴۶:۳۲
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۹ ۰:۳۱:۱۲

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۹:۴۹ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#25
-حالا باید کجا بریم؟
-چیزی نپرس فقط دنبالم بیا.

مودی تمام تلاشش را برای شنیدن جملاتی که بین دانش آموزان مشکوک منظور،گفته و شنیده میشد، میکرد اما فاصله ای که برای پنهان شدن با آنها داشت، اجازه شنیدن را به او نمیداد.

چند دقیقه بعد دانش آموزان،مودی و گروه جاسوسان وزارت خانه خودشان را در راهروی تالار اسلیترین دیدند.

مودی به این فکر افتاد که چرا باید برای دریافت مخفیانه مواد در راهروهای تالار خودشان با فروشنده قرار گذاشته باشند؟
در همین فکر ها بود که ناگهان تعدادی اسلیترینی خواد آلود با رداهای نا منظم به راهرو آمدند.

-بیایید شروع کنیم، وقت کمه.
-ینی چی کار کنیم؟
-چنتا از شما باید با ما بیاد، خوش ندارم اگر قرار به گیر افتادنه فقط از اعضا تالار ما گیر بیفتن.
-یعنی چی؟ قرار شما شما ردای ما رو بپوشید در عوض ما پول کمتری بدیم.
-اون به جای خودش، ولی باید چنتا اسلایترینیم باهامون باشه که بهمون شک نکنن.
-حتما فکر میکنی هوش ریونیتو اینجا به تصویر کشیدی؟ بیخیال باشه، این دوتا بلکارو ببر.
-خیله خب پولو بدید داره دیر میشه وقت رفتنه.

مودی کمی پشت ستون جا به شد تا بهتر بشنود، اما ناگهان صدای فجیعی را از پشت سرش شنید. مطمعن بود به چیزی برخورد نکرده پس چرا؟
در همین هین دانش آموزان ترسیده برای فرار هر یک مسیری را در پیش گرفتند، اما سرعت طلسم های جاسوسان مخفی وزارت خانه بیشتر از پای فرار آنها بود و همه دانش آموزان را به بند کشیدند.






نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#26
تکلیف جلسه سوم
کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی

با تدریس: پروفسور مروپ گانت


با آرامش و رضایت خاطر صندلش رو روی محتویات معده سگ ها، که حالا کنار لاستیک و غلتک غولپیکر ماشین مکانیکی ریخته بود کشید و آب دهنشو به نشونه تنفر و اوج بی احترامی، بعد از چرخوندن صورتش به سمت چپ، روی زمین پرت کرد و به سمت در ماشینش مسیرشو کج کرد.

فلش بک ـ چند ساعت قبل

*آشپز خانه منزل شخصی سیوروس اسنیپ*


-اوه خیله خب. این باید خوب شده باشه. بنظر خوش طعم هم میاد.
-درسته سیوروس تو بهترین آشپز دنیایی.
- ممنونم وجدان عزیز! تو بهترین پشتیبان من در تک تک لحظات زندگیم بودی. بهتره اینو دیگه تحویل بدم.


*خانه آبا و اجدادی گانت ها*

-پدر مامان.
-چی شده دوباره ضعیفه.
-یه جن خونگی غذا جدید آورده.

ماروولو دست از خاروندن جای کش جورابش کشید و با نیش تا بنا گوش باز، شروع به تعریف کردن از تدریس فوق العاده دخترش کرد.

-تو که یادت نمیاد ولی دوران سالازار.....مرلین بیامورزدش،آره داشتم میگفتم، یه آشپز خصوصی بود برا سالازار...مرلین بیامورزدتش. بابا جان عین خودت کد بانو بود.
بیار این غذا رو، حاصل تدریس دختر گل بابا رو ببینیم.
-بله چشم الان میارم، هلو انجیری های مامان همه درساشونو خوب یاد گرفتن.

-حالا این جعبه پر ملات از طرف کی هست؟
-از طرف سیوروس نارگیلیه مامانه.
-هوم، باز کن ببینیم چی توشه.
-چشم.

جعبه پر بود از ظرف های که با سلیقه قابل توجهی با غذا های متفاوت، پر و تزئین شده بود.

-به به عجب جادوآموز شایسته ای. قبلنا.... دوران سالازار....مرلین رحمتش کنه، از این جادو آموزا خیلی زیاد بود.
-اهوم. حالا هم دست رنج نارگیله مامانو امتحان کنید ببینید چطوره.
-آره آره حتما، هر چی باشه باید بهت، تو نمره دهی ها کمک کنم.

-بــبـبـبــــ ـــه بـــه.
- نوش جان.

*چند دقیقه بعد*

-اینـــ اوق چــــ وق کوفتی اوق بود. برو اون پدرـوق تسترالو بیار اینجا.

مروپ قبل از این که تلاش های پدرش برای حرف زددن، اون هم هین بالا آوردن محتویات معدش، باعث خفگی و مرگش بشه رفت تا سیوروس رو پیدا کنه و بیاره.

*منزل شخصیه سیوروس*

-ارباب به جن خونگیش میتونه جواب چن تا سوال رو بده؟
-چی میخوای؟
-ارباب اسنیپ اینا چی بودن روی میز آشپز خونه؟
-باقی مونده غذا! میتونی بخوریشون.
-ممنونم ارباب. ارباب خیلی مهربونه! به جن خونگیش ته مونده غذا میده.

*دقایقی بعد*

-ارباب.
-دیگه چیه؟
-ارباـــ

سیوروس با خشم روشو برگردوند تا جن خونگی رو تنبیه کنه. اون از حدش گذشته بود، باید در نظر میگرفت که اولین قانون توی اون خونه حرف نزدنه و دومی سوال نپرسیدن و سومی پا پیچ نشدن. اما چیزی که با اون رو به رو شد، یه جنازه جن خونگی بود که بوی فساد اسیدی معدش هر کسیو دچار مسمومیت میکرد. چشم از کف و خونی که از دهن جن بیرون زده بود برداشت. باید دست به کار میشد.

با احتیاط آخرین بیل خاک رو روی قبر گوشه باغ ریخت و همچنان که مشغول تکوندن لباسش بود به سمت عمارت، در حرکت بود که ناگهان دستی یقشو گرفت و بعد یه ورد آپارات ....و دقایقی بعد خودشو با یه جن وحشیه خونگی توی راه رو های یه عمارت عجیب و غریب دید.
همچنان که به وسیله دست های لاغر و چروکیده جن که حالا آستینشو گرفته بود به نا کجا آباد هدایت میشد، مات و مبهوت پرتره های بالا بلندی بود که دیوار ها رو پوشونده بودن. تابلو هایی که سالازار و فرزندانش رو به تصویر کشیده بود. درست مثل یک شجره نامه!

بالاخره جلوی دری متوقف شدند و جن خونگی برای ورود اجازه گرفت. صدای زنی که به شدت به گوش های سیوروس آشنا میومد، به اون ها اجازه ورود رو داد.

-پروفسور گانت؟!
-خوش اومدی هلو نارگیلیه مامان. پدر مامان بعد از خوردن غذایی که درست کرده بودی به شدت مشتاق دیدارت شده. بهتره بریم پیشش.

بانو مروپ با لبخندی که ناشی از شادمانی بود جلوی سیوروس راه میرفت و سیوروس با اضطراب و استرس و به یاد آوردن اون جنازه متعفن، پشت سر مروپ، توسط جن خونگی کشیده میشد.
خوشحالیه مروپ برای به دست آوردن مقداری گوشت انسانی، برای درست کردن پیتزای شامِ نوه عزیزش زیادهم عجیب نبود!


حالا چند ساعتی از پرس شدن سیوروس به وسیله غلتک مکانیکی قرض شده ی ماروولو میگذشت و سگ ها، گوشت های چسبیده به غلتک، آسفالت و لاستیک ها رو با لذت میخوردن، اما طولی نکشید که همشو بالا آوردن! مخلوط گوشت له شده با غذای دست پخت سیوروس که بعد از ترکیدن معدش زیر غلتک روی گوشت ها ریخته بود، حتی برای سگ ها هم قابل خوردن نبود.

*پایان فلش بک*

ماروولو سوارِ ماشینش شد، پاشو روی ترمز گذاشت و چند بار گاز داد و بعد با سرعت از روی خون و استفراغ و گوشت ها رد شد و قبرستون رو ترک کرد.

*پایان*


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#27
*تکلیف جلسه سوم کلاس معجون سازی*


با تدریس : پروفسور هکتور گرنجر


دوپستی :
سیوروس اسنیپ_ماتیلدا گرینفورت


پست اول


سوژه : شـــ×ـــوخـــ×ـــی


-یکی بود یکی نبود زـــ
-شوخیت گرفته؟ این مال قصه هاست سیوروس!

سیوروس با تمسخر و نگاهی سرد ولی کنکاش گر به ماتیلدا خیره شد.
-اوه ببینید اینجا چی داریم، یه ماتیلدا عصبانی و جدی! خب اگر نظر بهتری برای آغاز این تکلیف لعنتی داری میتونی بگی؟

ماتیلدا همچنان که با دستانی قلاب شده به روی سینه به دیوار دخمه سیوروس تکیه داده، چهره متفکری گرفت.
-خیله خب، خیله خب! فهمیدم، تو حوصله نداری و خب بعدش؟
-چرا اصلا باید تکالیف گروهی باشه؟ این یه شوخیه مسخرست؟ من خودم به تنهایی میتونم عالی باشم. چرا باید با یه نفر گروه بشم و برای هر کلمه ای که میخوام بگم بهش جواب پس بدم؟

سیوروس برای تاکید روی جمله آخر دستش را همراه با قلم پر به روی میزکوبید و قلم به دو تکه نا همسان تبدیل شد.

-اوه پس از این ناراحتی؟ چون یه خود شیفته مزخرفی؟ باشه میتونیم حلش کنیم. هر کاری دوست داری بکن و منم مثل چند نفر قبلی میرم با یکی دیگه هم گروه میشم. باور کن هیچ کس خوشحال نمیشه بخواد با شخصی مثل تو هم گروه باشه و برای همین هم چن نفر قبلی ولت کردن.

گفتن این جمله ها با پوزخندی که ماتیلدا روی صورت داشت، برای سرخ شدن چهره سفید و بی روح سیوروس، از عصبانیت، کفایت میکرد.
و همچنان که با خشم روی میز با انگشتان کشیده اش، ریتم گرفته بود با جدیدتی بیش از پیش ادامه داد.
-شوخیه یوآن نمایی بود. خندیدم هه هه هه خب دقیقا منظورت چیه؟ شخصی مثل من؟
-خود شیفته، خودبرتر بین، خود رئیس پندار، عصبی، مغرور و گرفتار انزوای حاکمیت بر بقیه! کافیه یا بازم بگم؟
-جالب بود. پس چطوری یه بخشی از این سیوروس بد اخلاق رو ببینی؟

ماتیلدا که حالا متوجه شده بود گارد سیوروس هیچ شباهتی به یک شوخی ندارد، برای اطمینان یافتن از اینکه از این دخمه میتواند زنده بیرون برود، با کمی شک و تردید شروع به یک گفتگوی محتاطاتانه تر کرد و از قالب گفتگوی شوخی محور آن هم از نوع یک طرفه اش، خارج شد.
-شوخیه قشنگی نیست.
-اوه چه عالی، خودشه. بیا با هم یه شوخی رو شروع کنیم.
-چی؟
-یه شوخی که مشخص میکنه سر آدم های مثل تو که حد زبونشون رونمیدونن چی میاد.

ماتیلدا قطعا از آن دسته دختر های ترسو نبود به همین خاطر نمیتوانست برای حفظ امنیت نسبی ای که داشت، هر نوع تحقیری را قبول کند.
-حدمو بدونم؟ در برابر کی؟ تو؟ هه شاید بهتر باشه تو یه تجدید نظر راجب حد توهماتت بکنی؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۲۲:۴۹:۲۲

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۴:۲۶ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
#28
درود مرلین بر پروفسور موتایاما، ساحره خردمند و توانگر و استادی بی نظیر در حرفه خودش!
سری به ورقه های تاریخ زدم و بالاخره تکلیف این جلسه رو آماده کردم.
امید وارم مورد قبول واقع بشه.

*تکلیف جلسه سوم*

*کلاس تاریخ جادوگری*


سوژه: فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!

نگاه های سرد و بی احساسی که تا عمق وجودت را می کاود، میتواند از هر بوسه دمنتوری مرگ آور تر باشد!
این جمله حالا سر لوحه همه اعمال و رفتارش شده بود.
برزخی و بی تفاوت به باز پرس خیره شده بود.

-ببینید آقای ـــــ

بازپرس با لحنی کشدار سعی میکرد برای پیدا کرد نام سیوروس در پرونده، آن هم به دور از چشمان تیز بینش، زمان بخرد.
اما هر چه میگذشت زمان خریدن سخت تر و کار طولانی تر میشد، چرا که ناگهان پرونده از دستان لرزان پاز پرس به زمین افتاد و هر صفحه از آن به سمتی رفت.

-اوه ظاهرا برای پیدا کردن مخفیانه اسمم دچار مشکل شدید. اسنیپ هستم، سیوروس اسنیپ! استاد معجون سازی هاگوارتز و شما هم فشفشه احمقی هستید که چون پشت این میز مسخره نشسته و عنوان پازپرس اداره کل رو یدک میکشید، فکر میکنید جادوگری قدرتمند و قابل ستایشید که هر ساحره و جادوگر کم سن و سالی با دیدنتون شب جاشو خیس میکنه یا تو رویاهاش تبدیل به الگو میشید.
ولی متاسفانه باید بگم فرق سر و ته چوب دستی رو هم نمیدونید!

چهره باز پرس از شدت خشم و عصبانیت هر لحظه سرخ تر میشد. در همین حین چوبدستیشو به سمت سیوروس نشانه رفت تا با وردی از نیش و کنایه های این مرد مار صفت، لااقل برای چند دقیقه ای در امان بمونه. آرامش و نگاه برزخی سیوروس با این حرکت به تشویش مبدل نشد بلکه حتی باز پرس با ریلکس ترین حالت ممکن و گردش نگاه جادوگر مقابلش، روی صورت و چوب دستیش مواجه شد.
یک لحظه گرفتن رد نگاه اسنیپ کافی بود برای جلب توجه باز پرس به اشتباه مشخصی که برای دست گرفتن چوب دستی مرتکب شده بود.

-خیله خب جناب اسنیــــــــپ!
شما به جرم شکستن قاب های گربه و افشای محتویات دفتر خاطرات مادام دلورس آمبریج باز داشت هستید.
آیا اعتراف میکنید؟
-همیشه! قطعا من این کارو کردم. در ضمن به پروندتون هم اضافه کنید، من اون زن نفرت انگیز رو توی فاضلاب قلعه زندانی کردم و با ورد اجبار، اونو به نوشتن انشاء بلند بالایی راجب ابهت و اقتدارم اون هم با قلم پر های معروفش کردم. اوه حالا که بهتر به یاد میارم باید بگم من برای فهمیدن محتویات دفتر خاطراتش، معجون راستگویی به خوردش دادم. حیف بودن، لباس های صورتیه نفرت انگیز تر از خودشو میگم البته الان نمیشه بهشون گفت صورتی، اونم بعد از اینکه استبل حیوانات هاگرید رو تمیز کرد!
خب چیز دیگری هم مونده که بخواید بدونید؟

باز پرس که مات و مبهوت این رفتار های جنون وار اسنیپ بود با صدای نچندان آرومی از اون خواست سکوت کنه.

-جناب باز پرس اگر ناراحت نمیشید، باید بگم الان پانزده دقیقه است که فقط جیب سمت چپ لباستون رو دنبال یه قلم پر، برای نوشتن ختم پرونده میگردید. بهتره از قلم پر من استفاده کنید.

اسنیپ قلم پرشو از رداش بیرون کشید و با احترام به سمت بازپرس گرفت.
بازپرس با احتیاط شروع به نوشتن کرد اما چیزی از نوشتن اولین کلمه نگذشته بود که درد عجیبی وجودشو در برگرفت و منشا اون درد، ساعد دستش بود.

-تـــــــــــــو مردک عوضی از قلم پر های دلورس به من دادی؟

و حالا بعد از انفجار خشم باز پرس این دمنتور ها بودند که سیوروس رو تا آزکابان همراهی میکردند.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۸ ۴:۳۰:۰۸

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
#29
*ارائه تکلیف جلسه دوم کلاس پرواز و کوییدیچ*

*با تدریس پروفسور حسن مصطفی*


پاسخ به سوال اول:

در طول تاریخ بشریت نقاط حساس بدن مناطقی محدود بودند، برای مثال کمی بالا تر از معده(قلب)، سر، کمی بالا تر از کشاله ران و...
اما نقطه حساسی وجود دارد که به احتمال زیاد همه از آن ناحیه دچار درد های نفس گیر شده ایم اما اگر بگویند مناطق حساس بدن، شاید دور ترین گزینه در ذهن باشد.

خب مشخصا بلاجر به هدایتی بسیار مارموزانه برای ساقط کردن محاجم حریف نیاز دارد.
برای مثال گزیده ای از یک دفع بلاجر و سقوط محاجم مقابل را با هم بشنویم:

-تام پدرــــ نه، فک کنم یچیز دیگه بود آها امیر تاــــ نه اینم نبود.
-تام جاگسن.
-اوه بله درسته، تام جاگسن بلاجر رو هدایت میکنه و با سرعت از بین بازیکنان رد میشه و بلاجر رو پرتاب میکنه، اوه ظاهرا سیوروس غافلگیر شده وـــــــ باور نکردنیه سیو با وجود غافلگیر شدن ضربه ای برای دفع حمله، به بلاجر میزنه!
چنین ضربه هایی که از پیش برنامه ریزی نشدن هدف مشخصی ندارن و، اوه نه! سیو تمام تلاششو کرد که توپ رو جوری دفع کنه که به کسی برخورد نکنه اما حرکات جستجو گر تیم حریف که دست راستش در چند سانتی متریه اسنیچ بود به شدت درد رو فریاد میزنن. اون روی نیمبوس تو خودش جمع شده و سعی میکنه درد پای راستشو با فشردن آروم کنه.
اونطور که مشخصه بلاجر به طور غیر منتظره ای به کوچک ترین انگشت پای راست جستجوگر خورده و از جا در رفته.
بله همینطور که دیدید میشه اول خودمونو به کوچه علی چپ بزنیم و بعد در یک حرکت حساب شده و با در آوردن ادای تنـــ چیز، ادای غافلگیر شده ها با هدف گرفتن انگشت کوچیکه پای خطری ترین عضو تیم مقابل، بردتون رو حتمی کنید. در این نمونه اسنیپ متوجه میشه جستجو گر به اسنیچ نزدیکه و راست دسته، از طرفی تام با سرعت بلاجر رو برای حمله ای قدرت مند جلو میرونه، پس تصمیم میگیره با یک حرکت هم بلاجر و حمله تام رو دفع کنه هم جستجو گر رو ناکام!

پاسخ به تکلیف دوم:


توپ ها در هر ابعاد ، اشکال و حتی سِِمَتی که باشند کار برد های فراوانی دارن.

اسنیچ:
دوتا رو به سیبیل های رودولف میبندیم و زور آزماییه اسنیچها و سیبیل های رودولف رو به تماشا میشینیم.
حتی برای اینکه کمی جنبه کوییدیچی هم بگیره میتونیم اسنیچ ها رو با بند بلند به سیبیل ها میبندیم تا رودولف اگر بتونه اون هارو بگیره برنده بازی باشه ولی از خط مشخص شده نباید رد بشه و برای گرفتنشون هم نباید از بند ها استفاده کنه.
(در واقع باید فریبشون بده.)

بلاجر:
باهاش توپ شیطون بازی میکنیم اما کمی نا متعارف، اونارو با چماق به سمت نفر بغلی پرت میکنیم،علاوه بر نجات جونش باید اون رو سریع از خودش رد کنه.

کوافل:
روپایی ماگلا رو دیدی؟ رو نیمبوسی بازی میکنیم.
روی نیمبوس میشینیم و از سرش ب عنوان زانو یا رو پا استفاده میکنیم و هر کس بسته به خلاقیتیش با کوافل رو نیمبوسی بیشتری بزنه برندست.

پاسخ به تکلیف سوم:


دروازه بان:فنریر گری بک(با پرشی فنری_گرگی)توپ ها را می درد!

مدافعان:دامبلدور(توپ در ریش هایش که مانند تور والیبال است گیر میکند) مرلین(ریش هایش را به ریش های دامبلدور گره میزند و تور انسانی تشکیل میدهند.)

مهاجمین: خودم (برای زدن ضربات کاری)، مودی ، سر بارون خون آلود (مرحوم)

جستجوگر:زاخاریاس(سیریش است.)

#ذخیره: لینی،بلاتریکس
(همه اعضای فعلی هستند بجز سر بارون)


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱۰:۲۷:۰۱
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۳۱ ۱۰:۳۵:۵۸

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۳:۳۹ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
#30
*ارائه تکلیف جلسه دوم*


کلاس تاریخ جادوگری

با تدریس پروفسور موتویاما



درد شدیدی که در استخوان هایش پیچید باعث شد ناله ای سر دهد.
کم کم هوشیاریش را به دست می آورد.
بوی رطوبتی که ریه هایش را قلقلک میداد خبر از بودنش در کلبه ای کاهگلی میداد.
این درد باید اثر جادویی میبود که او را به اینجا فرستادِ.

- درو باز کنید.
- بله قربان.
- ایـــ اینـــ جا چــ چـــ چخبره!
-حرف نزن مردک ساحر.
-چی؟

با شنیدن این حرف به یاد آورد چه اتفاقی در انتظارش است.

صدای ارابه ای که برای انتقالش به زندان اورا می برد در سرش اکو میشد و روحش را به نا آرام ترین حالت میکشاند.

*بازداشتگاه موقت*

-کسی اون بیرون هست؟
آهای!
کسی نیست؟
بگید چه جرمی انجام دادم؟

*پچ پچ سربازان*

-چرا جوابشو نباید بدیم؟
-دیوونه شدی مت؟ اون یه جادوگره ممکنه با چشماش و نگاهش جادوت کنه. :hwo:
-ولی من صلیب دارم.
-اصلا به من چه هر کاری دلت میخواد بکن.
-چخبره اینجا؟ چرا انقدر زندانی داره داد و بیداد میکنه؟
-اوه کنت آلایژا.
-تعظیم لازم نیست اینجا چخبره؟
-یه جادوگر جدید گرفتن فردا با طلوع آفتاب میسوزونندش.
-باید باهاش صحبت کنم.
-اما خطر ناکه!
-لازم نیس نگران من باشید.

-لباست شبیه به سرباز ها نیست!؟
-سرباز نیستم!
-هوم، نمیترسی؟
-چرا خوناشام اصیل باید از یه جادوگر جوان بترسه؟
-خوناشام؟ پس واقعا وجود دارید؟
-چطور ممکنه جادوگر باشی و با خونآشام ها برخوردی نداشته باشی؟
-من دروئید نیستم.یا حتی فرقه! جادو هم بلد نیستم.
-مگه ممکنه؟یعنی یک جادوگر بی جادو هستی؟
-نه ...گفتم که جادوگر نیستم.
-باید بدونی من فعلا دشمن تو نیستم.
-و چرا باید اعتماد کنم؟
-در تاریخ همیشه جادو گر ها به اجبار یا اختیار راز دار خونآشام ها و برقرار کننده نظم طبیعت بودن!
ما نمیتونیم اجازه بدیم انسان ها همه چیز رو خراب کنند.
نیازی نیست بترسی، نجاتت میدم فقط به ما وفا دار باش.
-وایسا کجا میری؟ صبر کن ...

سیوروس با رفتن مردی که صلابتی مشابه لرد سیاه داشت و وعده آزادی در قبال وفا داری را به او داده بود کمی آرام گرفت اما هنوز هم نمیتوانست به کسی اعتماد داشته باشد که خود را خونآشام اصیل معرفی کرده بود و در حکومت کلیساها آزادانه زندگی اشرافی داشت.
زمان برگردان را از ردایش بیرون کشید، باید طوری تنظیمش میکرد که قبل از به آتش کشیده شدن نجاتش دهد.

*میدان شهر ـ محل محاکمه ـ ساعت دو بامداد*

-چی تو فکرته؟ اون پسر چه چیز بخصوصی داره که حاضری موقعیتت رو به عنوان نائب رئیس هیئت موسسین و مبارزین رو به خطر بندازی؟ بخاطر یه جادوگر؟
-یچیزی راجبش هست که باید ازش سر دربیارم! پیش از اون هم چند نفری رو مشابهش دیدم، اون ها از چوب دستی برای جادو کردن استفاده میکنن انگار که هیچ قدرتی از خودشون نداشته باشن.
-پس برای یه بی قدرت میخوای همچیو به خطر بندازی؟ وقتی باهات حرف میزنم و اینطوری صاف ایستادی دستاتو پشتت قلاب کردی و به نا کجا آبادخیره شدی نمیتونم باهات راحت باشم.
-اینطوری به تو خیره بشم و بشینم روی لبه های این سکوی آتش خوبه؟
-نچندادن! چون پر از چوب هاییه که قاتل خونآشام هاست!
- شاید حق با تو باشه اما اینی که من الان دست گرفتم، دارم با نگاهم ور اندازش میکنم شبیه اون چیزی که قاتل یه اصیل باشه نیست خواهر!
-خیله خب لبخند مرموزت رو برای خودت نگهدار! نقشت چیه؟
میخوای به همه نفوذ ذهنی کنی و اونو فراری بدی؟ فکر کنم آدم هایی که قراره شاهد جزغاله شدن اون باشن بیش از سی صدتا هستن!
-نه میخوام بهش قدرت فرار بدم!
-چطوری؟
-بهتره الان بریم...

*میدان شهرـ یک ساعت پیش از طلوع خورشید*

-جارچی، تومار را بخوان!
-بله جناب پاپ!
بنام مسیح روح القدس!
امروز مورخه بیستم اوت، سیوروس اسنیپ، طبیب دهکده، به جرم جادوگری اعدام میشود!
شاهد و شواهد و مشهوداتی هست که ثابت میکند وی طبابت را به وسیله جادوگری انجام میداده، و اگر چنین نبود مردی که سینه اش پاره پاره شده را چگونه میتوان شفا داد!
و اما گفتنی است مجرم مدتی تحت تعقیب بود و برای جنگیدن با سرباز ها از چوبی استفاده میکرد که از آن نور هایی بر انگیخته میشد و به سربازان آسیب میرساندند.
و چنین چیزی بی شک ساخته جادوگران است.
-متهم آیا دفاعیاتی داری؟
-بله قربان! دارم.
مردی که میگویید را من درمان نکردم، او مست بود و چیز هایی میگفت شبیه به ورد های جادوگران. از من خواست آنها را بنویسم و دست هایش را به دست من گره زد و درخواست کرد ورد ها را با او بخوانم،سپس درمان شد! او خود جادوگر است.و بعد از نجاتش به عنوان تشکر چوبی خوش تراش به من هدیه داد و بر آن وردی خواند، کتابچه کوچکی را هم به من داد و گفت هر وردی را خواستی از کتابچه بخوان چوب دستی برایت آن را عملی میکند.
-تو چطور جرئت میکنی به پسر شهر دار تحمت بزنی؟
-من اعتراف میکنم همه حقیقت است!
-اوه نه پسرم...
-منتظر چی هستید مجرم را بجای طبیب بیگناه بسوزانید.
-جناب پاپ!
-شهر دار سکوت کنید، وگرنه مجبور میشویم برای آرام کردن مردم شما را هم به جرم همکاری با مجرم به صلیب بکشیم...

*چند متری دور تر*

-واو برادر عجب نمایشی بود! شایسته است ایستاده برات دست بزنم واقعا افتضاح بودنت در چیدن سمینار ها رو خوب نشون دادی!
-خب، کافیه! من به هدفم رسیدم. فقط با نفوذ ذهنی به پسر شهر دار و جادوگر جوان، جان همه ی جادوگران چوبدستی دار نجات پیدا کرد.
- بله درسته.
-باید بفهمم چه چیزی پشت جریان چوب دستی هاست.

سیوروس نگاهی به منجی اش کرد! کمی جلو رفت برای قدر دانی اما همین که کنت رو به سوی سیوروس چرخاند ، در همین لحظه صدای تیک تاک زمان برگردانی گوش های سیو را پر کرد.
زمان رفتن فرا رسیده بود.
دردی در جانش پنجه افکند و دقایقی بعد خود را در خوابگاه اسلیترین یافت.

*پایان*


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.