*ارائه تکلیف جلسه دوم*
کلاس تاریخ جادوگری
با تدریس پروفسور موتویامادرد شدیدی که در استخوان هایش پیچید باعث شد ناله ای سر دهد.
کم کم هوشیاریش را به دست می آورد.
بوی رطوبتی که ریه هایش را قلقلک میداد خبر از بودنش در کلبه ای کاهگلی میداد.
این درد باید اثر جادویی میبود که او را به اینجا فرستادِ.
- درو باز کنید.
- بله قربان.
- ایـــ اینـــ جا چــ چـــ چخبره!
-حرف نزن مردک ساحر.
-چی؟
با شنیدن این حرف به یاد آورد چه اتفاقی در انتظارش است.
صدای ارابه ای که برای انتقالش به زندان اورا می برد در سرش اکو میشد و روحش را به نا آرام ترین حالت میکشاند.
*
بازداشتگاه موقت*
-کسی اون بیرون هست؟
آهای!
کسی نیست؟
بگید چه جرمی انجام دادم؟
*
پچ پچ سربازان*
-چرا جوابشو نباید بدیم؟
-دیوونه شدی مت؟ اون یه جادوگره ممکنه با چشماش و نگاهش جادوت کنه. :hwo:
-ولی من صلیب دارم.
-اصلا به من چه هر کاری دلت میخواد بکن.
-چخبره اینجا؟ چرا انقدر زندانی داره داد و بیداد میکنه؟
-اوه کنت آلایژا.
-تعظیم لازم نیست اینجا چخبره؟
-یه جادوگر جدید گرفتن فردا با طلوع آفتاب میسوزونندش.
-باید باهاش صحبت کنم.
-اما خطر ناکه!
-لازم نیس نگران من باشید.
-لباست شبیه به سرباز ها نیست!؟
-سرباز نیستم!
-هوم، نمیترسی؟
-چرا خوناشام اصیل باید از یه جادوگر جوان بترسه؟
-خوناشام؟ پس واقعا وجود دارید؟
-چطور ممکنه جادوگر باشی و با خونآشام ها برخوردی نداشته باشی؟
-من دروئید نیستم.یا حتی فرقه! جادو هم بلد نیستم.
-مگه ممکنه؟یعنی یک جادوگر بی جادو هستی؟
-نه ...گفتم که جادوگر نیستم.
-باید بدونی من فعلا دشمن تو نیستم.
-و چرا باید اعتماد کنم؟
-در تاریخ همیشه جادو گر ها به اجبار یا اختیار راز دار خونآشام ها و برقرار کننده نظم طبیعت بودن!
ما نمیتونیم اجازه بدیم انسان ها همه چیز رو خراب کنند.
نیازی نیست بترسی، نجاتت میدم فقط به ما وفا دار باش.
-وایسا کجا میری؟ صبر کن ...
سیوروس با رفتن مردی که صلابتی مشابه لرد سیاه داشت و وعده آزادی در قبال وفا داری را به او داده بود کمی آرام گرفت اما هنوز هم نمیتوانست به کسی اعتماد داشته باشد که خود را خونآشام اصیل معرفی کرده بود و در حکومت کلیساها آزادانه زندگی اشرافی داشت.
زمان برگردان را از ردایش بیرون کشید، باید طوری تنظیمش میکرد که قبل از به آتش کشیده شدن نجاتش دهد.
*میدان شهر ـ محل محاکمه ـ ساعت دو بامداد*-چی تو فکرته؟ اون پسر چه چیز بخصوصی داره که حاضری موقعیتت رو به عنوان نائب رئیس هیئت موسسین و مبارزین رو به خطر بندازی؟ بخاطر یه جادوگر؟
-یچیزی راجبش هست که باید ازش سر دربیارم! پیش از اون هم چند نفری رو مشابهش دیدم، اون ها از چوب دستی برای جادو کردن استفاده میکنن انگار که هیچ قدرتی از خودشون نداشته باشن.
-پس برای یه بی قدرت میخوای همچیو به خطر بندازی؟ وقتی باهات حرف میزنم و اینطوری صاف ایستادی دستاتو پشتت قلاب کردی و به نا کجا آبادخیره شدی نمیتونم باهات راحت باشم.
-اینطوری به تو خیره بشم و بشینم روی لبه های این سکوی آتش خوبه؟
-نچندادن! چون پر از چوب هاییه که قاتل خونآشام هاست!
- شاید حق با تو باشه اما اینی که من الان دست گرفتم، دارم با نگاهم ور اندازش میکنم شبیه اون چیزی که قاتل یه اصیل باشه نیست خواهر!
-خیله خب لبخند مرموزت رو برای خودت نگهدار! نقشت چیه؟
میخوای به همه نفوذ ذهنی کنی و اونو فراری بدی؟ فکر کنم آدم هایی که قراره شاهد جزغاله شدن اون باشن بیش از سی صدتا هستن!
-نه میخوام بهش قدرت فرار بدم!
-چطوری؟
-بهتره الان بریم...
*میدان شهرـ یک ساعت پیش از طلوع خورشید*-جارچی، تومار را بخوان!
-بله جناب پاپ!
بنام مسیح روح القدس!
امروز مورخه بیستم اوت، سیوروس اسنیپ، طبیب دهکده، به جرم جادوگری اعدام میشود!
شاهد و شواهد و مشهوداتی هست که ثابت میکند وی طبابت را به وسیله جادوگری انجام میداده، و اگر چنین نبود مردی که سینه اش پاره پاره شده را چگونه میتوان شفا داد!
و اما گفتنی است مجرم مدتی تحت تعقیب بود و برای جنگیدن با سرباز ها از چوبی استفاده میکرد که از آن نور هایی بر انگیخته میشد و به سربازان آسیب میرساندند.
و چنین چیزی بی شک ساخته جادوگران است.
-متهم آیا دفاعیاتی داری؟
-بله قربان! دارم.
مردی که میگویید را من درمان نکردم، او مست بود و چیز هایی میگفت شبیه به ورد های جادوگران. از من خواست آنها را بنویسم و دست هایش را به دست من گره زد و درخواست کرد ورد ها را با او بخوانم،سپس درمان شد! او خود جادوگر است.و بعد از نجاتش به عنوان تشکر چوبی خوش تراش به من هدیه داد و بر آن وردی خواند، کتابچه کوچکی را هم به من داد و گفت هر وردی را خواستی از کتابچه بخوان چوب دستی برایت آن را عملی میکند.
-تو چطور جرئت میکنی به پسر شهر دار تحمت بزنی؟
-من اعتراف میکنم همه حقیقت است!
-اوه نه پسرم...
-منتظر چی هستید مجرم را بجای طبیب بیگناه بسوزانید.
-جناب پاپ!
-شهر دار سکوت کنید، وگرنه مجبور میشویم برای آرام کردن مردم شما را هم به جرم همکاری با مجرم به صلیب بکشیم...
*چند متری دور تر*-واو برادر عجب نمایشی بود! شایسته است ایستاده برات دست بزنم واقعا افتضاح بودنت در چیدن سمینار ها رو خوب نشون دادی!
-خب، کافیه! من به هدفم رسیدم. فقط با نفوذ ذهنی به پسر شهر دار و جادوگر جوان، جان همه ی جادوگران چوبدستی دار نجات پیدا کرد.
- بله درسته.
-باید بفهمم چه چیزی پشت جریان چوب دستی هاست.
سیوروس نگاهی به منجی اش کرد! کمی جلو رفت برای قدر دانی اما همین که کنت رو به سوی سیوروس چرخاند ، در همین لحظه صدای تیک تاک زمان برگردانی گوش های سیو را پر کرد.
زمان رفتن فرا رسیده بود.
دردی در جانش پنجه افکند و دقایقی بعد خود را در خوابگاه اسلیترین یافت.
*پایان*
نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli