هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۷
#21
الیواندر تو حال خودش بود و داشت برای خودش رپ میخوند.
- آه... آره... نه بابا... آه
- آآآآآآآآآآآ...

الیواندر متوجه صدا شد ولی هر چی اینور و اونور رو نگاه کرد، منبع صدا رو پیدا نکرد برای همین به کار خودش ادامه داد.
- آه... آره حاجی
چوب دستیو چک میکنی
بعد میگی این چرا اینجوری نی ...

- آآآآآآ...
- این...
- آآآآآ...
- صدا...
- آآآآآ...
- از کجا میاد.

گریک دوباره همه جا رو نگاه کرد ولی چون خیلی خنگ بود نویسنده بهش کمک کرد.
- حاجی حالا قبول دارم شخصیتت گیجه ولی مرلینی هر آدمی می دونه باید بالا رو هم نگاه کنه وقتی دنبال یکی می گرده.
- من بالائم، بالاتر از من نی
- خیلی بامزه بود، حالا بالاتو نگا کن.

گریک با اینکه هنوزم بر این عقیده بود که بالاتر از اون نی ولی بالا رو نگاه کرد و دید که یه نفر داره میاد سمتش.
- سلام.
- آآآآآآ...
- کجایی هستی زبونتو نمی فهمم؟
- آآآآآ...
- ?who are you in the world cup no
- آآآآآ...
- گومبا گومبا بگو کی هستی گومبا؟
- آآآآآ...
- آآآآآ...
- آره دقیقا همین.
- خب بگو آآآآآ دیگه من فک کردم داری میگی آآآ آآآآ آآآ!... میگم عجیب بودا چون من همه ی زبان ها رو بلدم.

این صحنه مثبت 18 سال است

گریک زنی که داشت سقوط میکرد رو در بغلش گرفت و مهره های شش و هشتش بندری زدن ولی گریک محو سیمای زیبای اون زن شده بود.

- آقا؟
-
- آقا با شما هستما؟
- ها؟... جان با من کار داشتین؟
- می خواستم بگم ممنون که منو گرفتین.
- خواهش می کنم این حرفا چیه... تو اون بالا چیکار می کردی؟
- یکی شوتم کرد!
- اسمشو بگید برم عاقد بین دهنش و آسفالت شم!
- چقد شجاع!
- با من بودی؟
- نه یه زنه اون پشت یه دزدو گرفت به باد کتک، با اون بودم.

الیواندر سرشو چرخوند و اون زنو دید.
- عه... چه تفاهمی... منم اتفاقا با اون، بودم.
- ینی چی؟
- هیچی مهم نیست. نگفتین اون بالا چیکار می کردین... عه راستی اینو گفتین... این فراموشی داره منو دیوونه می کنه.
- شما فراموشی دارین؟

گریک این دفعه خواست از درِ مظلومیت وارد شه.
- آره!
- چه بد... مرلین شفات بده.
- شما چقد مهربونید.
- لطف داری .... راستی شما پسر منو ندیدی؟
- اسمش چیه؟
- هری پاتر!

گریک تا اسم هری رو شنید از درِ مظلومیت خارج شد چون فهمید این شکارم از دستش پریده.
- ای لعنتی....
- بله؟
- ها؟... هیچی... یعنی تو لی لی هستی؟
- آره! ... ندیدیش؟... بعد شوت شدنم گمش کردم.
- با من بیا... من می برمت پیشش!


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ یکشنبه ۹ دی ۱۳۹۷
#22
متاسفانه بلا نتونست لبخند خودشو نگه داره و لبخندش به اخم تبدیل شد و این باعث شد بچه ها بترسن. از اون طرف گریک اون صحنه رو دید. جلو اومد و گفت:
- بلا خانوم... این بچه ها اخم دلربای شما رو درک نمیکنن ... بذارین من امتحان کنم.
- دلربا؟... فحش می دادی بهتر از این بود.
- هرچی شما بگین... بذار فک کنم ببینم چه فحشی بدم.

گریک نگاهش به بچه ها افتاد که نگاهشان به دهان گریک بود در نتیجه نگاه گریک به سمت بالا رفت بعد نگاهش به سمت بلا رفت. بلا که از نگاه کردنِ نگاه گریک خسته شد بود با نگاهی عصبانی گفت:
- نگاهت خسته نشد؟
- من نگاهم ورزشکاره... این چیزا خستش نمیکنه.
- فحش چی شد؟
- بچه اینجاست نمیتونم فحش بدم!
- خاک تو سرت.
- واقعا تو منتظر این بودی که من بهت فحش بدم؟
- نه منتظر بودم فحش بدی بعد بکشمت.
- وای چه خشن! ... خب حالا برو کنار تا من امتحان کنم.
- اینا گوش بده نیستن از من گفتن بود.

گریک لبخندی زد و رو به بچه ها گفت:
- کی پف فیل مجانی می خواد؟
هر کی میخواد با من بیاد!


تمامی بچه ها به جز یک نفر با گریک راهی دیدن تئاتر شدن. بلا رو به اون بچه کرد و گفت:
- تو چرا باهاشون نرفتی؟
- چون میخوام با تو بیام.
- واقعا؟
- نه!

بلا رو به آسمون کرد و گفت:
- مرلین اونجایی؟
- آره.
- بگی که اومد!

بلا بچه رو با آوادایی ناقابل راهی مرلین کرد.

- نتونستم بگیرمش.
- الان کجاست پس؟
- بغل یه حوری.
- خب پس جاش خوبه.

بلا از اتوبوس پایین اومد و رو به لرد گفت:
- ببخشید ارباب نهایت تلاشمو کردم.
- اشکال ندارد بلا... اگه موفق می شدی عجیب بود.

دامبلدور رو به لرد کرد و گفت:
- اگه هندی بازیتون تموم شد برید کنار ما می خوایم بریم داخل.
- ما کنار نمی رویم... ناسلامتی ما نقش اول این تئاتر هستیم.
- نقش اول هریه... تو مکملی.
- ما مکملیم؟... اگر ما مکملیم پس تو هم متممی.

مرگخواریون از حاظر جوابی لرد خیلی حال کردن. دامبلدور که این وضعیت رو دید، گفت:
- کچل!
- پیری!
- سفید برفی!
- دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
-
-

محفلیون و مرگخواریون با چشمانی که داشت از حدقه در میومد دهان دامبلدور و لرد رو دنبال می کردن.

- من لاغریه تورو میبینم فکر می کنم خانه ی ریدل هارو قحطی زده.
- منم شکم تورو میبینم دلیل این قحطی رو می فهمم.

مرگخواریون از این جواب لرد نیز خوششان آمد و شروع کردن به کف زدن.

- دماغتو پیشی خورده.

لرد هیچوقت نمی تونست جواب اینو بده.
- اممم... اممم......
- بیشتر از سه نقطه فکر کردی تو باختی!
- همیشه سر این موضوع باخت می دهیم.
- خب حالا برین کنار می خوایم رد شیم.

مرگخواریون با سری افتاده تونلی باز کردن و محفلیون با سربلندی تمام از میان اونا رد شدن.

- حالا چی ارباب؟
- بلا... این سوال دارد؟... اونا اول رفتن ولی خب نگفتند ما نمی توانیم بعد از آنها وارد شویم.
- اربابی هستید باهوش و زیرک!
- دوباره این چشم ها... این سو را از جلوی چشمانمان دور کنید.


ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۹ ۲۱:۵۵:۰۶
ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۹ ۲۳:۳۳:۲۸

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ شنبه ۸ دی ۱۳۹۷
#23
ماتیلدا حس کرد که پنی در حرفش شکی وجود داشت ولی میخواست که یکم امید داشته باشه برای همین چیزی نگفت دوباره رو کرد به الیواندر و گفت:
- آقای اولیواندر!
- اسممو می شنوی بال در میاری
ابهتو می بینی شاخ در میاری
دوئلتو می بینم میگم هی بدم نی .... اولیواندر؟.... اولیواندر نداریم اینجا!

ماتیلدا پورکر فیس طور به پنه نگاهی کرد و دوباره روشو چرخوند و به الیواندر گفت:
- آقای اولیوندر خودتونین دیگه!
- من الیواندرم!
- به انگلیسی اولیواندر میشه دیگه؟
- انگلیسی حرف میزنی بگن شاخی
شاخ بودن به این چیزا نیست حاجی

ماتیلدا دو بار پوکر فیس طور به پنه نگاه کرد و دوباره گفت:
- میشه رپ نگین؟
- نه!.... بزرگی گفته:
فک میکنی موزیک شغل منه ولی نه
موزیک یه عشقه که توم شعله وره
- من دیگه نمیتونم... پنه کار خودته
- آقای اولی... ببخشید الیواندر...
- شما منو گریک صدا کن.
- گریک؟.... آخه زشته.... شما بزرگترین!
- سن فقط یه عدده عزیزم، فقط یه عدد!... مهم دله!
- خب گریک.....
- جان؟
- میشه بهمون کمک کنی؟
- شما جون بخواه..... حالا چه کمکی؟
- یه مشکلی برای ابرفورث پیش اومده!
- ابی.... اون همیشه مشکل داشت..... حالا چی هست؟
- به طور کاملا اتفاقی از هرچی حیوونه می ترسه.
- حتی بزش؟
- حتی بزش!
- اوه اوه پس قضیه خیلی جدیه... چیزی خورده؟ سرش به جایی خورده؟
- بطور خیلی اتفاقی... خیلی اتفاقی ما دستمون به چند تا چیز خورد یه معجونی درست شد و بطور خیلی اتفاقی تر دادیم ابرفورث خورد.
- تو این کارو کردی؟
- من و ماتیلدا!
- شما که هرکاری کنی خوب کردی ولی این ماتیلدا خیلی کار اشتباهی کرد... ای ماتیلدای بد!

ماتیلدا که با دهانی باز این گفت و گو رو دنبال میکرد، گفت:
- چرا اون خوب کرده من بد؟
- زیرا من صلاح را در این دیدم.
- پنه.... این چرا اینجوری شد؟
- بعد اون اتفاق یکم مشکل براش پیش اومده.... دو شخصیتی شده!
- وقتی بزرگتری اینجا وایساده با یکدیگر حرف نزنید.
- گریک...
- من سن پدرت را دارم دختر جان... نسل شما چقد عجیب هستند.

ماتیلدا که دیگه داشت دیوونه می شد، گفت:
- آقای الیواندر.... تورو جون عزیزت راهکار داری بگو
- بچه های این نسل چقدر عجله دارند.... ببین دختر جان راهکار این است.
- چیه؟
- دیگه همه چیز را نباید من بگویم نفر بعدی توضیح می دهد.


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۰:۱۴ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۹۷
#24
درود مرلین بر دامبلدور!
اینجانب گریک الیواندر فرزند بابام خواهانم:
که به لشکر سپید پیوسته تا موقعی که با کفن سپید از آن خارج شوم.
خواهشمندم به این درخواست عنایتی فرمایید و بپذیرید.

چقد سخته اینجوری حرف زدن.

سلام به محفلیون!
یه حسی بهم گفت:
- گریک تو دیگه آماده ای که به محفل بری.

منم بهش گفتم:
- سلام بهت یاد ندادن.

دیگه چیزی نگفت.
امیدوارم که حسم درست گفته باشه و همچنین امیدوارم شما هم با حسم هم نظر باشید.
در آخر نیز شعری سروده ام تا برایتان بخوانم:
محفل....
#پایان_باز


سلام گریک عزیزم،

از زمان عضویتت تو سایت فعالیت بسیار بالایی داشتی، همچنین تو این مدت تو هر پستت سعی کردی که بهتر از قبلی باشی. هر دوی اینها (مخصوصا دومی) مهمترین ویژگی هایی هست که من از یه محفلی انتظار دارم. امیدوارم که همینطور ادامه بدی و هر روز بهتر و بهتر بشی.

با خانواده محفل ققنوس خوش اومدی،
تایید شد.




ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۶ ۱:۳۰:۴۷

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷
#25
- بیایید بیایید
و زین مرد مترسید
که این مرد چو مور است و شما هم چو پلنگید...

همه ی مرگخوارا با چشمانی گشاد به دلفی نگاه می کردن که داشت آواز می خواند.

- دلفی داری چیکار می کنی؟
- به تو ربطی داره؟
- نه

دلفی دوباره شروع به خوندن کرد. ناگهان انبوهی از مردم اومدن و خواستن که به سمت محفلی ها چیز میز پرت کنن.

- کیف کردی؟
- من دیگه حرفی ندارم.... این بود آرمان های ارباب؟
- ساکت باش و اون کف هارو هم از دور لبت پاک کن.

صدای شکستن کمر مرگخوار باعث شد همه به سمت او برگردند.

- چیزی نیست... ما مرگخوارا همیشه تیکه های سنگین میگیم.

مردم دوباره همهمه کردن.

- آروم باشین... آروم باشین.... برای همتون هست... قانونا اینه.... هرکی سه تا پرتاب داره و هر کسی هم تونست هر کدوم از اینا رو بیهوش کنه میشه جایزش.... فهمیدین؟
- بله!
- بخیر!
- نله!
- .... خب آقا پسر اول تو بزن.
- من؟
- آره تو.
- باشه

پسر که شیفته ی دلفی شده بود یه سنگ برمی داره و می کوبه تو سر دلفی و دلفی بیهوش می شه.
- خب من جایزمو می برم.
- چیکار کردی؟؟؟؟.... آواداکداورا!

مرگخواری پسر را به سزای اعمالش رساند و گفت:
- بعدی!

ولی دید کسی نیست که نفر بعدی باشد برای همین خودش دست به کار شد و تک تک محفلی هارو زد و محفلی ها هم که تنها راه آزاد شدن خودشونو توی بیهوشیشون می دیدند خودشونو به بیهوشی زدن.


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ دوشنبه ۳ دی ۱۳۹۷
#26
بعد از تلاش فراوان، مرلین، لرد رو تا صندلی بادبزن دار حمل کرد. لرد بلند شد و روی صندلی دیگر نشست.

- خب از همون اول بلند میشدی. بهتر نبود؟
-نه!

لرد کمی اینور و اونور کرد بعد گفت:
- نه.... از این صندلی خوشمان نیامد. مارا....
- نمیشود به خوشتان بگویید بیاید. از کت و کول افتادم!
- چطور به خود اجازه دادی حرف مارا قطع کنی؟
- معذرت میخوام!
- و در مورد خوشمان.... خیر خوشمان کمی یک دنده است... حرفش دوتا نمیشود.

لرد دوباره بلند شد و روی صندلی خود نشست.
- مارا به همان جایی که بودیم برگردان که خودت از خودت راضی باشی.
- میگم میخوای همین جا کنار خودم بشینی.
- نه! دوست داریم رو به روی تو بشینیم آن طرف میز.

مرلین دوباره شروع به تلاش کردن کرد.

- ایست!
- دیگه چیشده؟
- هیچی... دلمان خواست بگوییم ایست.
- مرحبا به این دل... احسنت.

مرلین با هزار زحمت لرد رو برگردوند به جای اولش.
- جاتون خوبه؟
- آری. فقط به باد زن بگو که مارا باد بزنند.
- الان میگم براتون باد زن بیارن.
- نه!.... باد زن های تورا میخواهیم.
- چشم.

باد زن ها آمدن و شروع به باد زدن کردند.

- بسیار عالی... خب مرلین چیزی در بساطت داری ....
- هرچه بخواهید! سنتی و صنعتی.
- باز دوباره پریدی وسط حرف ما.
- مگه حرفتون ادامه داشت؟
- آری... چیزی در بساطت داری بدهیم این پرنده بخورد بیهوش شود.
- اووووم... فک کنم بتونم یه کاریش کنم.... بزار برم سنتی و صنعتی رو قاطی کنم.

مرلین رفت و با قرصی برگشت.
- این میتونه یه فیل رو از پا در بیاره.

مرلین قرص رو به پرنده میده و بعد از چند ثانیه پرنده آب روغن قاطی میکنه و بیهوش میشه.


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷
#27
لرد قدمی به سمت پنه برداشت. پنه که ترسیده بود گفت:
- لرد، چطوره بیاین تو تا با هم آلوچه بخوریم؟
- آلوچه!
- بله... بله.... آلوچه اونم همراه با کلی نمک؟
- ولی اینجا گریمولد است؟
- گریمولد با خونه ی ریدل ها چه فرقی میکنه... هردوی اونا خونه هستن... فقط آدمای توش فرق میکنن.

لرد که داشت مزه ی دیوونه کننده ی آلوچه رو توی ذهنش میچشید گفت:
- باشد میاییم... عشق آلوچه ما را دیوانه کرده است.

در همان زمان بلاتریکس و دیگر مرگخواران که داشتن در به در دنبال لرد میگشتن اونا رو دیدن.
بلا داد زد:
- ارباب، دارین چیکار میکنین؟

لرد یک لحظه به آنها نگاه کرد و بعد رو به رون و پنه کرد و گفت:
- سریع بروید داخل وگرنه این میوه های استوایی ما را میگیرند و نمیگذارند تا آلوچه بخوریم.

لرد، پنه و رون سریع رفتن داخل و در رو بستند. لرد رو به اونا کرد گفت:
- خب... آلوچه ها کجا هستند؟
- پنه مگه ما آلو...

بووووم!

رون که با ضربه ی محکم پنه خاله شده بود در حین فوت کردن توی مشتش جمع رو ترک کرد. چند قدمی رفت بعد دست از فوت کردن برداشت و رو به پنه گفت:
- میتونستی بگی ساکت باش. اینجوری بهتر نبود؟ تازه دردم نداشت.
- اینجوری یادت میمونه که دیگه دهنت بی موقع باز نشه.

رون دوباره فوت کرد و رفت.

- خب لرد از این طرف.


ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۳۰ ۰:۱۰:۲۸

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
#28
بلا بعد زدن کرمش رو به مفحلیا کرد و گفت:
- بالاخره رضایت دادین؟ بیاین بریم دیگه... میمیره، میمونه رو دستتونا.

محفلیا همراه مرگخوارا رفتن داخل خانه ی ریدل ها. بلا که دید که در اتاق لرد بازه با آفتاب بالانس رفت و درو بست و رو کرد به بقیه و گفت:
- آره دیگه ما مرگخوارا آمادگی بدنیمون خیلی بالاست. الانم خواستم به رخ بکشم مهارتمو... به رختون کشیده شد یا نه؟

دامبلدور اینور و اونور خونه ی ریدل ها رو نگاه کرد که ببینه بساطی هست یا نه ولی چیزی پیدا نکرد.

- خب اینم آشپزخونه میتونین شروع کنین.
- من باید اول فرزند مریضمو ببینم شاید برای درمانش سوپ لازم نباشه.
- ها؟... مریض؟.... کی گفته ما مریض داریم؟
- خودتون گفتین که سوپو برای یه محفلی مریض میخواین دیگه. منم میخوام ببینمش.

بلا که دید داره نقشه لو میره بالا رو نگاه کرد و دید که یه لامپ رو سرش هست که خاموشه یه چندتا ضربه بهش زد و اونم روشن شد و بعد یه فکر ناب به ذهنش رسید. رو به دامبدور کرد و گفت:
- خب... خب... دیدی بالاخره گیر افتادی... این یه نقشه بود تا شما رو بیاریم اینجا تا شما آشپزی کنین و ما هم ازتون فیلم بگیریم و بزاریم توی اینستا تا آبروتون بره.

مرگخوارا که خودشون نمیدونستن جریان چیه همدیگرو نگاه میکردن ولی اینو میدونستن بلا کار اشتباه نمیکنه پس دیگه همدیگرو نگاه نکردن. دامبلدور هم یه نگاه به بالا انداخت لامپو بالای سرش دید، یه نگاه بهش انداخت و لامپ روشن شد و یه ایده ی خوب اومد به ذهنش و گفت:
- آشپزی کردن آبرو نمیبره برای همین ما اینکارو میکنیم... چه سوپی باید درست کنیم؟
- سوپ پیاز
- خب مواد اولیه رو حاظر کردین؟

بلا که نمیدونست مواد اولیه چی هستن گفت:
- چی؟... مواد اولیه... آآآآ... عه زرنگی! باید همه کاراشو خودتون بکنید.

دامبلدور که فهمید اینا نمیدونن سوپ پیاز چیه گفت:
- خب پس من میگم برید تهیه کنید.
- مگه من نوکرتم خودت برو بخر
- باش میرم. من مشکلی ندارم.

بلا یکم فکر کرد و با خودش گفت که اگه دامبلدور بره شاید دیگه برنگرده برای همین قضیه رو به روش خیلی ماحرانه جمعش کرد.
- عه دوباره فکر کردی زرنگی! تو اگه بری دیگه برنمیگردی. منم که نوکرت نیستم. پس نتیجه میگیریم.... رودولف برو.
- چرا من؟ مگه من نوک....
-
- اصلا منتظر بودم بگی بهم.
- خب دامبلدور بگو چی لازمه برای پختش.


Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷
#29
همونطور که حدس زده بودن نوشیدنی های کره ای هوشیاری شو کم کردن ولی یکم نه! خیلی!

هاگرید که هنگ میکنه که چی بگه با پا میزنه به پنه که زیر شنل کنارش بود.

- بهش بگو رون داده بهت دیگه....

هاگرید سرشو تکون میده و میگه:
- چی؟ کتاب؟ نه بابا ... رون اینارو از هرمیون گرنجر پرسید ولی اون بهش توجه نکرد برای همین اومد پیش من تا و ازم خواست که اینارو از تو بپرسم که تو جوابشو به من بگی که من برم بهش بگم که اونم بتونه زنده بمونه.

پنه و ماتیلدا چشماشون داشت از حدقه میزد بیرون و نگران این بودن که اسلاگهورن شک کنه ولی خب هوشیاری خیلی چیزه مهمیه.

- ها؟
- رون اینارو از هرمیون گرنجر پرسید ولی اون بهش توجه نکرد برای همین اومد پیش من تا و ازم خواست که اینارو از تو بپرسم که تو جوابشو به من بگی که من برم بهش بگم که اونم بتونه زنده بمونه.
- ها؟
- رون ای...
- الان چی از من میخوای اینو بگو؟
- هورکراکس چطوری درست میشه؟

پنه و ماتیدا چشماشونو قبل از 5 ثانیه از روی زمین بر میدارن و میزارن سر جاشون و با ناراحتی به هم نگاه میکنن و پنه میگه:
- کی گفت به هاگرید بگیم این کارو کنه؟
- خودت
- کی به من گفت نظر بدم؟

اسلاگهورن که داشت خیلی مرموزانه به هاگرید نگاه میکرد یهو چشماش گرد میشه و لبخند میزنه و میگه:
- خب اینو بگو دیگه چقد میپیچونیش.
- خب چجوری میشه درست کردش؟



Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده


پاسخ به: غار تنهایی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷
#30
تا حالا شده به این فکر کنین که اگه پدر و مادرتونو از دست بدین بعدش چی میشه؟ من این حسو بدون اینکه فکر کنم بدست آوردم. البته زندگی بهم تحمیلش کرد. وقتی شش سالم بود پدر و مادرم رو در یک سانحه ی هوایی از دست دادم. برای یک بچه ی شش ساله پدرو مادرش همه چیزشن. قهرمانشن... عشقشن... زندگیشن. حالا تصور کنین که اینا ازش گرفته شه.
برام سخت بود خیلی سخت.
روز تصادف بهم نگفتن که چه اتفاقی افتاده. منم که دلم برای مامان بابام تنگ شده بود بهشون زنگ زدم ولی کسی برنداشت. تنها شماره ای که بجز شماره ی مامان بابام بلد بودم، شماره ی خونه ی داییم بود. بهشون زنگ زدم تا شاید اونا خبری داشته باشن ازشون. پسر داییم که سه سال از من کوچیک تر بود برداشت و گفت:
- سلام
- سلام. به دایی بگو نمیدونه مامان بابام کجان هرچی بهشون زنگ میزنم بر نمیدارن.
- دلت بسوزه من مامان بابا دارم ولی تو دیگه نداری.

اون لحظه تلخ ترین لحظه ی عمرم بود. برای یه بچه اون حرف ینی پایان زندگی.
صدای داییمو میشنیدم که داره پسر داییمو دعوا میکنه که این حرفا چیه داری میگی و بعد گوشی رو ازش گرف و گفت:
- الو...الو گوشی دستته

میخواستم جوابشو بدم ولی گریه ام نمیزاشت بعد از چند لحظه گفتم:
- دایی مامان بابام کجان؟ پسر دایی چی میگه؟
- گریه نکن دایی جون ... گریه نکن

فهمیدم که بغض کرده ولی نمیخواد گریه کنه برای همین قطع کردم که راحت باشه.
از اون موقع دوازده سال میگذره و من هر سال تنهاتر میشم.
من از خیلی چیزا محروم بودم. از عشق مادرانه، شوخی های پدرانه، بازی های خونوادگی و....
هر چند وقت خوابشونو میبینم و دوست دارم اون خواب ها ابدی باشه ولی ....


ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۷/۹/۲۳ ۲۳:۵۷:۵۱

Ravenclaw is my everything



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.